استراگون و ولادیمیر دو آشنای قدیمی، دو آدم فقیر و بیخانمان هستند که در غروب یک روز، در جایی بیرون از شهر، در کنار یک درخت خشکیده، به یکدیگر میرسند. قراین نشان میدهد که آنها روزهای زیادی یکدیگر را در همین مکان ملاقات کردهاند. آنها در واقع کار خاصی در این مکان انجام نمیدهند جز انتظار برای آمدن شخصی به نام "گودو"... گودویی که قرار است با آمدنش زندگی آنها را متحول کند. آنها گرسنه و دربوداغان هستند اما با همه این احوالات منتظر گودو هستند تا از این نکبت خلاص شوند. گودویی که اگر هم بیاید آنها قادر به شناساییاش نخواهند بود... نه زمان آمدنش مشخص است و نه مکان آمدنش... در طول نمایش متوجه میشویم که آنها روزهای زیادی (حدود نیم قرن) در انتظار گودو بودهاند و پس از این هم خواهند بود.
انتظار آنها به نحویست که جلوی هر حرکتی را میگیرد. استراگون و ولادیمیر هیچ تلاش خاصی برای خروج از وضعیتی که بدان دچار شدهاند را انجام نمیدهند و فقط انتظار دارند با آمدن گودو چنین تحول مثبتی برای آنها رخ دهد. آنها شاید گاهی تصمیم به انجام کاری بگیرند اما هربار به طریقی از انجام آن طفره میروند. در واقع آنها مثالهای بسیار خوبی هستند برای امسال که مزین به نام "اقدام و عمل" شده است.
معروف است درخصوص ماهی قرمز که حافظه بلندمدت ندارد و حافظهاش در حد یک روز میباشد ولذا هر روز برای او روز جدیدی است و به عبارتی همهچیز برای او جدید است. این موضوع برای او احتمالاً شرایطی را رقم میزند تا همیشه با شگفتی و لذت و هیجان... به زندگی ادامه دهد (حداقل تخیلات ما در مورد آنها اینگونه است!) اما انسان... با وجود تلاش برای ساختن دنیایی که مدام در حرکت و نوبهنو شدن است و کسب موفقیتهایی در این زمینه، گاه نمیتواند از احساس تکرار و بیمعنایی و بیهودگی دنیا فرار کند.
فروکاستن مفهوم گودو به خدا یا مفاهیمی از این دست (مسیح و منجی و...) به نظرم خطاست. آیا دنیا برای غیرمذهبیها جور دیگری میچرخد؟ آیا برای آنها هیچ گودویی قابل تصور نیست؟ نمایشنامه اتفاقاً یک وضعیت عام را مد نظر دارد و همه انسانها بهنوعی در انتظار گودوهای خود هستند چه مذهبی و چه غیرمذهبی... گودو میتواند هر رویای کوچک و بزرگی باشد. این همه تبلیغ شده و میشود که رویاهای خودت را داشته باش، هدف داشته باش توی زندگی، هرچه بزرگتر بهتر و... این روایت میگوید داشتن رویا و هدف موجب خلاصی از یکنواختی و روزمرگی و احیاناً معناباختگی نمیشود لیکن از آنجایی که استراگون و ولادیمیر هیچ تلاشی برای خروج از وضعیتشان نمیکنند ما میتوانیم کماکان مثل سابق رفتار کنیم و وضعیت اسفناک آنها را ناشی از عدم تلاششان بدانیم و با خود زمزمه کنیم که انشاءالله گربه است!
*****
ساموئل بکت (1906 – 1989) نویسنده ایرلندی برنده نوبل ادبیات در سال 1969 است. او در یک خانواده پروتستان به دنیا آمد هرچند بعدها معتقد باقی نماند. نویسندهای که به بدبینی مشهور است و البته در کارهایش مایههای طنزی خاص قابل مشاهده است. اظهار نظر او در همین رابطه قابل توجه است:
"اگر بدبینی یعنی حکم دادن به اینکه بدی برخوبی پیروز می شود،پس من با توجه به بی میلی وعدم صلاحیتم نسبت به صدور حکم(مطلق) بدبین نیستم. من تنها برحسب تصادف به بدی بیشتر از خوبی برخوردم."
از کارهای او 8 اثر در لیست 1001 کتاب حضور داشت که در ویرایش آخر به 3 عدد کاهش یافت (مالون میمیرد، مالوی، مورفی). در انتظار گودو یکی از معروفترین نمایشنامههای اوست که بهنوعی یکی از سرسلسلههای تئاتر ابزورد محسوب میشود. این اثر حدود 6 بار به فارسی ترجمه شده است که با توجه به شهرت آن به نظرم در اینخصوص کمکاری صورت پذیرفته است!
مشخصات کتاب من: مترجم علی باش، نشر پیام امروز، چاپ اول 1388، تیراژ 1100نسخه، 119صفحه
....................................
پ ن 1: نمره من به کتاب 4.2 از 5 است. (در سایت گودریدز 3.8 از مجموع 99765 رای و در سایت آمازون نیز 3.9 کسب نموده است)
ترجیح امیدواری
در چند نوبت استراگون و ولادیمیر با توجه به جمیع شرایطی که به آن دچار هستند تصمیم به خودکشی و خلاص کردن خود میگیرند اما هر بار به طریقی از این کار صرفنظر میکنند. آنها ترجیح میدهند که منتظر بمانند و صبر پیشه کنند و "تصمیم" نگیرند. قطعاً تصمیمگیری و عمل به آن استرس خاص خودش را خواهد داشت ولی ارجاع مسئولیت این کار به دیگری آرامشبخش نیز هست.
استراگون: بیا کاری نکنیم. مطمئنتره.
ولادیمیر: بیا صبر کنیم و ببینیم چی میگه.
استراگون: کی؟
ولادیمیر: گودو.
استراگون: خوب فکریه.
ظاهراً آدمیان در رویارویی با وضعیتهای معناباخته دوست دارند به سویه مثبت قضیه امید ببندند. در ابتدای نمایشنامه ولادیمیر به روایتی از انجیل استناد میکند که در آن دو دزد در کنار مسیح به صلیب کشیده میشوند. در یکی از انجیلها روایت شده است که یکی از این دزدان به واسطه عیسی نجات پیدا میکند اما در روایت دیگر انجیلها صحبتی از نجات یکی از آنها نشده است. ولادیمیر این سوال را طرح میکند که مگر نه اینکه راویان این چهار انجیل همگی همان دور و بر بودهاند و حادثهی واحدی را مشاهده و نقل کردهاند پس این تفاوت از چه روست و از آن مهمتر چرا ما آن روایتی که احتمالش یکچهارم است را قبول کردهایم!؟ علت بهزعم من این است که ما انسانها دوست داریم امیدوار بمانیم! دوست داریم که راه خلاصی باز باشد تا بتوانیم با دغدغه کمتری به زندگی ادامه بدهیم.
فرار از گیجی و مسئله!
ولادیمیر در ابتدای پردهی اول گویا به یک شهود رسیده است؛ "دارم کمکم به نتیجه میرسم" و واقعاً در یک زمانهایی به جمعبندی دقیقی از زندگی خودشان نزدیک میشود و حتا همان اوایل ذکر میکند که کاش خیلی وقت قبل خودشان را خلاص میکردند (خودکشی از بالای برج ایفل). این اتفاق همچنین در ابتدای پرده دوم و به هنگام خواندن شعری در خصوص سگی که به مطبخ میآید رخ میدهد که این شعر حکایت دقیقی از دور و تسلسل زندگی و پوچی و بیمعنایی آن است. او به چنین درکی نزدیک میشود اما کمکم خودش را با مقولاتی نظیر صبر و انتظار توجیه میکند و به درجهای میرسد که رفیقش را نیز گاهی با تکیه به تغییراتی که واقعاً رخ داده است و گاهی به وسیله تغییراتی که معلوم نیست واقعاً رخ داده باشد توجیه کند و حدود ده بار در مقابل اعلام نظر استراگون برای رفتن او اعلام میکند که نمی توانیم برویم چون اینجا منتظر گودو هستیم.
ولادیمیر در اواخر کار وقتی به حقیقتی که در اتفاقات واقع شده نهفته است میاندیشد و به رفیقش که در حال چرت زدن است نگاه میکند کل فرایند زندگی را به زاده شدن بر سر قبر تشبیه میکند (البته با عنایت به سخنان قبلی پوزو) و مرگ از ته قبر با یک انبر ما را میگیرد و از رحم مادر بیرون میکشد و به سمت انتهای قبر میکشاند و ما در این میان لحظاتی فرصت داریم که پیر شویم! در حین این فرایند پیر شدن جیغ و داد و نک و نال زیادی میکنیم اما کار خاصی نمیکنیم چون "عادت" کرختمان کرده است و همچنین میترسیم که گرفتار مسئله غامضتری بشویم. در همین راستا به این سوال که در نمایش مطرح میشود فکر کنیم: چرا وقتی پوزو صحبت میکند و پیپ میکشد و غذا میخورد و... لاکی چمدان و بارها را زمین نمیگذارد؟ به نظر میرسد سنگینی بار چمدانها معنابخش زندگی اوست که عدم احساس آن موجب گیج شدن او میگردد. البته میتوان گفت وضعیت او مشابه دیگران است... آنها هم به محض نزدیک شدن به ماهیت زندگیشان دچار گیجی میشوند و گودو و امید به آمدنش آنها را از گیجی خلاص میکند.
ولادیمیر وقتی در اواخر به چهره خواب استراگون نگاه میکند میگوید حتماً به من هم کسی نگاه میکند و در مورد من هم کسی میگوید این که خوابه، هیچی نمیدونه، بذاریم بخوابه... به گمانم به دلایل بالاست که ولادیمیر خوابیده به نظر رسیدن و وارد مسئله نشدن را ترجیح میدهد.
نکات متفرقه اما کلیدی برای تمرین بیشتر!
1- مشکل از این دنیاست یا از انسان!؟ از پوتین است یا از پا!؟
2- لاکی با طنابی بر گردن... حمل میکند و حمل میکند، به دستورات عمل میکند و گاهی که به او اجازه میدهند سخن میگوید و میرقصد و فکر میکند! این وضعیت خیلی آشنا نیست!؟
3- این بندگان خدا لذتی از زندگی نمیبرند. تصور کنید تنها حرکتی که ممکن است برخی از اندام خاصشان بکند بر سر دار است و وقتی این را به طنز برای خود تکرار میکنند به طرز زیبایی به فکر دار زدن خود میافتند! زندگیای چنین مزخرف، بدون گودو قابل تحمل است!؟
4- همدردی اولیه آن دو با لاکی قابل توجه است. احساسی که به مرور سست میشود و به مجیزگویی پوزو منتهی میشود. علت چیست!؟ یکی از علل آن آیا میتواند این باشد که آنها از فردیت و حقوق فردی خود صرفنظر کردهاند ولذا به لقمهی حاضر و آمادهی قدرتمندان تبدیل شدهاند!؟
5- سه شخصیت دیگر نمایشنامه (پوزو، لاکی و پسربچه) نه تنها در هر دو پرده حضور دارند بلکه شواهد نشان میدهد حضور آنها نیز دایمی و روزمره است. تکرار و روزمرگی در این سه شخصیت نیز قابل مشاهده است. اگر به زندگی از زاویه هر کدام از آنها نگاه کنیم خواهیم دید که این قضیه حالتی عام دارد! کودک هم هر روز پیغامی را تکرار میکند و آیا او نیز با ایمان به همین پیغام بزرگ نخواهد شد!؟
6- قانون ثبات پوزو: اشک در جهان کمیت ثابتی دارد. پس اگر در جایی اشک کم شد حتماً در جایی دیگر زیادتر شده است! پس اگر یک نسل را در نظر بگیریم میزان نهایی بدبختی و خوشبختیاش عدد ثابتی است و با نسلهای آتی و قبلی یکسان... البته این قانون گیر و گور زیاد دارد! ولی میخواهد نشان بدهد که از نظر این افراد امکان بهبود کلی وجود ندارد و لذا نباید دنبال انقلاب و اینها باشید. آیا این تز برخی سوارهها نیست!؟
7- پوزو به نوعی آنها را تشویق به انتظار میکند آیا این قضیه در راستای موقعیت اجتماعی و حفظ آن است!؟
8- پسربچه از طرف چه کسی و برای چه کسی پیغام میآورد!؟ کودک در هر دو پرده وقتی به آنها میرسد خطابش آقای آلبرت است و میدانیم که هیچکدام از آنها آلبرت نیستند آیا از آنجایی که دوست دارند امیدوار باقی بمانند خودشان را مخاطب پیغام میدانند!؟
9- سخنرانی لاکی شما را به یاد خیلی از مقالات و سخنرانیها بهخصوص در حوزه علوم انسانی و علوم اجتماعی نمیاندازد!؟
10- شاید قدرت و ثروت هم نتواند وضعیت زندگی و معناباختگی دنیا را تغییر دهد اما خب چه اشکالی دارد حالا که در این دنیای عن! گیر کردهایم با رفاه بالا گیر کنیم!! فقط باید یادمان باشد که از دست دادن زمان مساوی است با بر باد دادن عمر...
یادش به خیر اون زمان که توی کتابفروشی کار میکردم من و دوستم اسم مستعارمون رو بر اساس این کتاب انتخاب کردیم. من استراگون بودم و اون ولادیمیر. گودو هم برای ما نماد همون مشتری بود که هیچوقت نمیاومد!
سلام
آهان پس قضیه این بود! هی با خودم میگفتم روی چه حساب استراگون رو انتخاب کردی
پسربچهه میومد بگه مشتری فردا میاد یا نه!؟
سلام
تفکرات و تآملات بکت، محصول خرد ناب است، خردی که مرزهای رویا، اوهام و تخیلات را درنوردیده و میخواهد جهان و آدمی را با گردنی افراشته به تماشا بنشیند. نیچه پیش بینی کرده بود این محصول ناب خرد را که از آن هیچ گریزی نیست، نیهیلیسم.
گودو همان ابژه ی پتی آی همه ی ماست که ژاک لکان پرده از آن برداشت. ابژه ی پتی آ، فقدان هایی هستند که به زندگی ما معنا می دهند و زمانی که این فقدان ها هم از دست بروند، دیگر با هیچ ترفندی نمیتوان به زندگی ادامه داد و هر لحظه ی بودن جهنمی می شود که تنها راه خلاصی از آن خودکشی است.
اما به نظر من بشر، این موج را هم از سر خواهد گذراند و نسل های بعدی (که الان هم نشانه هایش را می بینیم) خلاء معنا را حس نخواهند کرد و با جریان زندگی همراه خواهند شد. آنها پی خواهند برد که معنا حاصل پروازهای شگرف تخیل آدمیانی بوده است که در مرحله ای از تاریخ تکامل گریز ناپذیر بوده است. مرحله ای که ما نیاز به تفکر داشته ایم تا بتوانیم در این خراب آباد دوام آوریم؛ اما این تفکرات بسیار بیشتر از ظرفیت آگاهی بشر جولان دادند و معنا را خلق کردند.
معنا خواهی هم مثل 16 عضوی که که کارایی خود را در بدنمان از دست داده اند، دیگر وجودش بیشتر باعث دردسر است. پس بهتر است رهایش کنیم تا زیاد به دست و پایمان نپیچد؛ در غیر این صورت این معنا خواهی گودویی خلق میکند که ناچاریم خودمان را به پای آن قربانی کنیم...
نام من سامندر است و آمده ام تا به شما هشدار دهم که اگر دست از این گودو بر ندارید، عنقریب کشته خواهید شد
سلام
البته نگران نباشید ما خوابگذاری داریم که به موقع و دقیق برایمان مشخص میکند که کجا باشیم و اگر لازم باشد میلهی دیگری جایگزین خود میکنیم و از مهلکه فرار میکنیم... چیزی هم که زیاد است میله

چه کامنت خوبی و چه پایان خوبی
حالا که از ته شروع کردم از همان ته ادامه بدهم... 16 عضو!؟ اصلاً گمان نمیبردم که 16 تا بوده باشد. در واقع من فقط از انگشت ششم دست خبر داشتم! آن هم به واسطهی دوست مجردی که حکایت ازدواج نکردنش را به همین قضیه ارتباط میداد...انگشت ششمی که کمکم در اثر تکامل حذف شد
پس معناخواهی و معناگرایی به نظر شما کمکم رها میشود... به گمان من یک دورهی پس زدن خواهیم داشت و از پس آن یک دوره بازگشت مجدد و این آونگ چندباری نوسان خواهد داشت.البته این نوسان شامل عامه مردم نمیشود و در واقع اکثریت مردم دغدغه معنا را ندارند (نه الان و نه قبل و بعد) معانی همه در دسترس آنهاست و به آنها باور دارند. این معانی به صورت بستهبندی شده در گوشه ذهن آنها موجود است و در زندگی روزمره نیز چندان به آن مراجعه نمیشود و اتفاقاً به واسطه همین عدم مراجعه خیلی راحتتر با جریان زندگی همراه میشوند.
این قسمت از کامنت شما "آنها پی خواهند برد که معنا حاصل پروازهای شگرف تخیل آدمیانی بوده است که ..." خیلی زیبا و خوشبینانه است و واقعاً دوست دارم چنین زمانی برسد...باشم یا نباشم...
ممنون سامندر جان
امیدوارم هفتهای یک بار به من هشدار بدهی
ولادیمیر: حالا چی کار کنیم؟
استراگون: بیا تا کاری نکنیم. ایجوری مطمئن تره.
...............................
سلام بر میله ی عزیز. خیلی مخلصیم آقا. باید دوباره یادداشتت رو بخونم... اما عجالتا می خوام بگم که عمق ذهن و نوشته های بکت واقعا حیرت آوره. انقد که واقعا نمونه ش کم نظیره. شاید با این حدت، کافکا و یکی دو تا دیگه نویسنده رو بشه اسم برد.
این مرد حیرت انگیزه. نوشته هاش روی من همیشه تاثیر گذار بوده.
سلام بر مجید گرامی
(در سطر دوم کامنت)
ایجوری رو شیرازی اومدیها
بله حیرت انگیزه... حیرت افکنی کار هر کسی نیست.
ممنون از نوشتتون.
و همه چیز خلاصه می شه در یافتن معنا،آیا معنایی وجود داره؟ یا همه ی اینها دستاویزی برای ادامه دادنه؟!
سلام
نه ... به نظرم همه چیز در آن خلاصه نمی شود.
به نظر من بکت در نهایت می خواد بگه برای همه ی ما گودویی وجود داره،هر کسی معنایی برای زندگیش داره،اما آیا واقعیه؟! نمی دونم معنا اصطلاح درستی باشه،یا دلیل زیستن،چیزی که باعث می شه آدم ادامه بده،لحتی همون ثروت و قدرتی که گفتید می تونند برای یک فرد "دلیل زندگی" باشند،اما آیا این دلایل واقعیند؟! و وقتی نیستند انسان در چه حالیه؟! اصلا اگر معنای واقعی زندگی هستند چرا انسان می تونه دچار فقدانشون بشه؟ خیلیها که ثروت،قدرت و امثالهم رو از دست می دند ناامید می شند به پوچی می رسند و گودوشون هیچ وقت نمیاد. به نظر من کسانی که به معنای حقیقی رسیدند هرگز و در هیچ حالتی از دستش نمی دند،حتی در سخت ترین شرایط
البته شاید هم به قول اون دوستمون یک نهیلیسم موقتیه ولی به نظر من اینها سوال بشر خواهد بود و خواهد بود تا وقتی زنده باشه و زندگی کنه
سلام مجدد
برداشت من متفاوت است. به نظرم نمیخواهد بگوید برای همه ما گودویی وجود دارد بلکه میخواهد بگوید همه ما گودو یا گودوهایی داریم (این دو تا تفاوت ظریفی دارد) گودوهایی که خودمان خلق میکنیم و گودوهایی که دیگران برای ما خلق میکنند و یا گودوهایی که به نوعی وجود دارند و واقعی هستند یا تخیلی هستند و...
از این زاویه نگاه نکنیم که گودو واقعی است یا تخیلی... خود انتظار به نحوی که در داستان بیان شده است موجب از دست رفتن زمان و هدررفت عمر میگردد. در واقع فارغ از خود گودو ، سبک زندگیای که ایجاد میکند قابل توجه است.
سلام
من تمام نمایشنامههای بکت رو با ترجمهی دریابندری خوندم و میشه گفت این کتاب عالیترینشونه. کیفیت ناب و شاعرانهی غریبی داره گفتارهای روزمرهی کاراکترها.
مکتب انتظار بکت تهوعآور نیست. شاید چون تحلیلی دکارتی پشتش هست.
گودو شاید همون مرگ باشه که همه انتظارش رو میکشیم و به بازماندگان میگیم غم آخرتون باشه.
ترجمه چطور بود؟
سلام
برای کتاب بعدی باید تلاش کنم ترجمههای ایشان را داشته باشم.
تعجبم از همین است که عالیترین دربرخی لیستها نیست!! ما این لیست را آنقدر ادامه میدهیم که خود تهیه کنندگانش سراغم بیایند و بگویند ول کن
یکی دو موقعیت بود که "مرگ" قابل قبول جهت جایگزینی با گودو بود...
در ترجمه هم به قدر وسع خودم خطای آشکاری ندیدم.
سلام
میله جان پیشنهاد میکنم تا در حال و هوای در انتظار گودویی مرسیه و کامیه را هم بخوانی.
سلام
پیشنهاد خوبی است. منتها تا کتاب را پیدا کنم طول میکشد
میشه گفت این کتاب نمونهی واضح امید واهی انسانها در قرن اخیره. یه زندگی تلخ و غم انگیز با یه امید مضحک که در پایان هیچی نداره. همونطوری که پایان این داستان بازه میشه گفت که زندگی ما هم با پایان باز به آخر میرسه. شاید منتظر مرگن یا شاید امید دارن که منجی از راه برسه.
من نمیدونم بار اول کی گفت بیاین اینجا منتظر گودو وایسین؟!
سلام
سوال خوبیه! کِی و کی اولین بار از این انتظار گفتند!؟
احتمالاً انسانهای اولیه وقتی مقهور طبیعت و بلایای طبیعی از یک طرف و از طرف دیگر با حملههای وحشیانه همنوعانشان برای دستیابی به مزایای قلمرو خود روبرو بودند بسیار مستعد اینگونه انتظارها گشتند... گودوهای اولیه بیشتر توی مایههای پهلوانان افسانهای بودند. بعدها که نیازهای دیگری خودش را به انسان نشان داد البته گونههای مختلفی از گودو شکل گرفت و توسعه یافت...
در انتظار گودو برام جالب بود کاش می شد نمایش رو هم دید اینکه یه مذهب تقلیلش ندیم مذهب را مبرا نمی کند ولی درسته غیرمذهبی ها هم گاهب در بلاتکلیفی بدجور گیر می کنند این ربطی به مذهبی بودن نداره
سلام
خوش آمدید جناب شبگرد
طبیعتاً چیزی مبرا نمیشود... من فقط به عام بودن پیام این نمایشنامه اشاره کردم.
سلام به دوست عزیزم
خوشحالم با وجود غیبت های طولانی من شما همچنان ثابت قدم ادامه میدی.
خدا شما رو برا ما حفظ کنه .
خوب.
چیزی که میشه آموخت اینه که حتی اگه همه ما به هر دلیل یا اعتقادی که به خاطر اون در انتظار گودویی هستیم؛ اشکالی نداره میتونیم منتظرش بمونیم .هیچی هم که نداشته باشه امیدی که وارد زندگی میکنه بدک نیست. اما ..
ما حق نداریم عمرمون رو تلف این انتظار کنیم.
بهترش اینه که زندگی کنیم و ازش لذت ببریم چون اگه این کار رو هم نکنیم فرقی در اومدن گودو ایجاد نمیشه.
بهر حال وقتی بیاد با خبر میشیم.
پس همچنان می زی ایم...
حالا نمیدونم مسکو رو گرفتم یا...
سلام مهرداد جان
ممنون از لطفتان.
تقریباً نظر من به نظر شما نزدیکتر است (بلاتشبیه شما و خودم به ایشان!!!)
به نظرم هنر بکت اینه که مفهومى کاملا انتزاعى و همیشگى رو که تقریبا به بلندای عمر بشره به پدیده اى معمول و ملموس تبدیل میکنه،؛ظهور منجى ... نمونه اى که مثلا خودمون در شعر فروغ هم داریم: " کسى مى آید که مثل هیچکس نیست .... و همه چیز را قسمت مى کند"
اما بشر جدید با اون همه بحران و شگفتى اوایل قرن بیستم دیگه از آسمان فاصله گرفته و روى زمین دنبال منجى میگرده، مثل این دو تا کاراکتر بکت.
از بکت دیگه چیزى نخوندم، بنابراین نمى دونم این دیدگاهش تغییر پیدا کرده یا نه.
فروغ اما یک گام جلوتر هم رفت: " نجات دهنده در گور خفته است ".
.........
اون معناباختگى طبعا الان در اون قلمرویى معنا نمیشه که استادان و ادیبان شکاک قبل از نیمه ى سده ى بیستم تبیین اش کردند، همون قضیه ى مفاهیم در ظروف زمان و مکان ... اهمیتش اما همچنان باقى است.
نمى دونم چرا براى من " در انتظار گودو " همیشه با " کرگدن " جلو میاد و من البته یونسکو رو ترجیح میدم
سلام

نمونه اش همین فروغ که یک گام از بکت جلوتر رفته است
ممنون رفیق
اینکه این دو نمایشنامه همزمان به ذهنتان می آید به خاطر وجوه اشتراک آنها و طبقهی یکسانی است که آنها در طبقهبندی علماء قرار گرفتهاند: تئاتر ابزورد.
هر دوی آنها به فرانسه مهاجرت کردهاند...یکی از شرق اروپا و دیگری از غرب و البته شما معمولاً شرقیها را به غربیها ترجیح میدهید
سلام.
من با اجازه مقداری از کلمات شما را استفاده کردم در داستانم.
داستانی به نام میله بدون پرچم.
هر روز می آیم میخوانم.
زبان طنز شما خیلی وسوسه برانگیز است. معتاد شدم به خواندن وبلاگتان
سلام

چون معتاد شدهاید اصلاً اشکالی ندارد و مجاز به استفاده هستید
اصولاً هدف ما اعتیاد شماست
سلام
صد بار نمایشنامه هاشُ با اجراهای مختلف دیدمُ عاشقشم.
+ اولین باره که می تونم تو وبلاگتون درباره یک کتاب سینه سپر کنمُ بگم. بعله
سلام
گوش به زنگ دفعه بعد هستم
از این اتفاقات زیاد افتاده و زیاد خواهد افتاد
سلام
تئاترش رو دیدم... با بازی معادی
و خیلی دوستش داشتم
فکر نکنم کتابش رو هم بخونم
سلام
فکر کنم اگر بلافاصله بعد از دیدن تئاتر به کتابش مراجعه می کردید جذابیت بیشتری داشت.
شاید بعدها نظرتان عوض شود
بندباز می خواندتان و نمی داند چی بگوید!... دنیای آدم های بزرگ...
سلام بر بندباز
ضمن تشکر
هیچ ترتیبی و آدابی مجو
هرچه میخواهد دل تنگت بگو
به دوستانی که میخوان این کتاب رو بخرن ترجمه علیاکبر علیزاد و نشر بیدگل رو پیشنهاد میکنم. به طور کلی نشر بیدگل برای نمایشنامه خوبه؛ ببخشید البته چون خودم ترجمه برام اهمیت داره صرفا خواستم تجربهم رو با دوستان به اشتراک بذارم.
سلام بر شما
پیشنهاد نیکویی است. اساساً به مشارکت گذاشتن تجربهها کار خوبی است.
ممنون
سلام بسیار عالی و ممنون از این شرح جامع و نقد تراشیده تان
این جمله بسیار عالی بود "فروکاستن مفهوم گودو به خدا یا مفاهیمی از این دست (مسیح و منجی و...) به نظرم خطاست. آیا دنیا برای غیرمذهبیها جور دیگری میچرخد؟ آیا برای آنها هیچ گودویی قابل تصور نیست؟"
تسلسل زندگی در این نمایشنامه به خوبی بیان شده است
هر روز ساعتی را به مطالعه ی وبلاگ تان اختصاص می دهم و ممنون از اینهمه حس خوبی که متن ها به مخاطب می بخشند سلامت و پیروز بمانید
سلام
بسیار خوشحالم که خوانندگانی چون شما دارم. باعث دلگرمی هستید.
حضور افرادی نظیر شما مایه ی دلگرمی است .... هزاران باره باشید
متشکرم
الان یکی رد بشه میگه چه در نوشابهای واسه همدیگه باز میکنند
با سلام، در مواقعی که دنبال توضیحات مربوط به کتابایی که دنبالشم میگردم به صفحه شما سر میزنم، تلاشتان ستودنیست دوست عزیز، اما آنچه که شاید کمتر به اون پرداخته میشه درباره مترجم کتاباست مثلاً همین کتاب که چند مترجم دارد و درسته که شما نمیتونین در مورد ترجمه های دیگر هم نظر بدین اما در مورد ترجمه ای که خونده اید یکم توضیح بدید راهنمایی خوبی برای اشخاصی چون بنده هستش، ممنون
سلام
ممنون از دلگرمی شما.
در مورد ترجمه اگر با خطایی تاثیرگذار مواجه شوم حتماً اشارهای میکنم و معمولاً اگر اشارهای نکنم یعنی اشکال خاصی به چشمم نخورده است.
منتها به روی چشم. سعی میکنم در هر صورت اشارهای به این موضوع داشته باشم.
ممنون
درود به همه
بر خلاف نظر خیلی از دوستان ( کامنت منظورمه) من خیلی بلد نیستم از واژگان سخت استفاده کنم واسه همین عامیانه می نویسم:
من گمان میکنم کل این داستان دو هدف رو تداعی میکنه
1- درست مثل کیمیاگر کوئلیو که میخواد بگه گنج اصلی تو وجود خودته و جای دیگه نیست، بکت هم می خواد بگه گنج و هدف تو وجود خودمونه و نه تو ذهن و وجود کس دیگه ای..
2-و برخلاف خیلی ها که از کتاب بکت برداشت منفی و شاید بهتره بگم پوچ گرایانه دارن من برداشت مثبتی دارم و گمان میکنم که منظور بکت رو شخصی سازی کرده باشم و اون هم اینکه از دید من داشتن هر هدفی مهم و خوب نیست و اینکه امروز انقدر افراد تشویق میشن به داشتن هدف و تلاش برای رسیدن بهش من گمان میکنم ماشینی کردن انسان و تبدیلش به یه وسیله ی خوب برای ارضای دیکتاتور هاست.
یقینا هیچ نویسنده ای در حوزه رمان و ادبیات، مانیفست ارائه نمی ده و نمی خواد مطلق صحبت کنه. بنابر این اصرار برخی دوستان مبنی بر اینکه حتما بکت منظورش همون چیزیه که خودشون دریافت کردند برام عجیبه و از ذات هنر دوره. فراموش نکنیم که ادبیات، یک علم نیست یک هنره ..و هنر به این تفاوت برداشت هاست که زیباست
ارادتمند جمیع فضلا و ادبا و بزرگوران هستم
رضا صفری پارگامی
یه آدم خیلی خیلی معمولی
سلام دوست عزیز
ممنون از به اشتراک گذاشتن نظرتان در مورد این کتاب و نویسنده
مطمئناً دوستانی که از این پس خواهند آمد و این نوشته و کامنتها را میخوانند از خواندن نظرات متفاوت هم لذت خواهند برد و هم بهره.
با بند دوم که کاملاً موافقم. دیکتاتورها نه تنها از آدمهای قالبی استقبال میکنند بلکه در قالبی کردن مردمان تلاش زیادی میکنند چون به هر حال حکومت کردن بر چنین افرادی راحتتر است.
ممنون
آقای میله، گودو نمی آد ولی فردا میاد.

بای
پ.ن. صرفاً کامنت گذاشتم که بگم از سال 1395 که این مقاله رو نوشتین، هنوزم تو 1403 پسربچه ها (مثل من!) هستن...و شایدم بیشتر شدن!
سلام
به امید سلامتی پسربچهها