هاربَنز هرطور بود دوج را راه انداخت و به بالای تپه الویرا رسید؛ تابلو زرد و سیاه اتحادیه اتومبیلرانی ترینیداد آنجا نصب شده بود و نام محله «الویرا» را رویش نوشته بودند. این خلاصه املاک الویرا است که به افتخار همسر یکی از صاحبان قدیمی ناحیه رویش گذاشتند، اما هرکس که این محله را خوب میشناسد به آن میگوید الویرا.
هاربَنز مالک یک موسسه حمل و نقل و یک معدن سنگ است که در دومین انتخابات مجلس ترینیداد بعد از ترویج دموکراسی، از حوزهی الویرا کاندید شده است. ترینیداد مستعمره سابق انگلستان در جنوب دریای کارائیب است که در سال 1962 به استقلال رسید. اکثریت ترکیب جمعیتی آن سیاهپوست (39٪) هندی (38٪) است و مذاهب غالب در آن کاتولیک (29٪) پروتستان (29٪) هندو (23٪) و مسلمان (5٪) است.
دموکراسی چهار سال پیش، در 1946، به الویرا آمده بود؛ اما تقریباً همه را غافلگیر کرد و تا 1950، چند ماه پیش از دومین انتخابات عمومی با حق رأی همه بزرگسالان، مردم نتوانستند به امکانات آن پی ببرند. درواقع داستان هجویهایست بر نوع نگاه مردم الویرا به دموکراسی و انتخابات و علیالخصوص تلاش آنها برای بدست آوردن "امکانات" آن است.
هاربنز یک هندو است. او سوار بر کامیون دوج شرکتش در ابتدای داستان وارد الویرا میشود تا با دو تن از قدرتمندان الویرا دیدار کند و حمایت آنها را جلب نماید؛ زرگری هندو که نفوذ بالایی روی پنجهزار رأی هندوها دارد و خیاطی مسلمان که هزار رأی آنها را میتواند مدیریت کند و این تعداد برای انتخاب شدن در حوزهای که هشت هزار رای دارد کفایت میکند. اما داستان به این سادگی نیست، "واعظ" رقیب سیاهپوست و مسیحی او که برعکس او ساکن الویراست، خانه به خانه در حال تبلیغ است و جوانی بااستعداد و هندو مدیر انتخاباتی اوست. در هنگام ورود اولین تصادف ظرف بیستسال گذشته برای هاربنز رخ میدهد (که البته با معیار ما اصلاً نمیشود به آن تصادف گفت!) برخوردی کوچک با دوچرخهی دو زن سفیدپوست عجیب و پس از آن سگ سیاه مادهای را زیر میگیرد و در هر دوبار موتور ماشینش خاموش میشود. او این اتفاقات را به فال بد میگیرد و این مدخل داستان است. انتخابات در منطقهای با مردمانی ساده و خرافاتی و فقیر به خودی خود موضوع جذابی برای یک رمان است.
هاربنز...هر وقت به الویرا میآمد و مهادئو را میدید، اول میپرسید:«خب امروز چندتا مریض هندو داریم؟ ورودیههاشان چقدره؟» مهادئو دفترچه یادداشت سرخی درمیآورد و میگفت مونگل امروز حالش تعریفی نداره. دو دلار حالش ِ جا میاره. لاچمن از درد شکم میناله. خیلی عیالواره و کل خانه شش رأی دارن. به نظرم بهترِ بهش ده دلار بدی. یا دست کم پنج دلار. راموتار هم خودشِ زده به خریت. اما خیلی بیسواده. نمیتانه حتی یک علامت x بذاره و حتماً رأیش باطل میشه. با اینحال یک دلار بش بده. مردم اینجوری خیال میکنن تو علاقهمندی.»
*******
سِر ویدیادار سوراجپراساد نایپل یا به اختصار وی.اس.نایپل برنده نوبل ادبیات در سال 2001 است. او متولد سال 1932 در ترینیداد و یک هندوی هندیتبار است. در 18 سالگی با گرفتن بورس تحصیلی به انگلستان رفت. در بیبیسی مشغول به کار شد و سفرهای متعددی کرد که همین سفرها دستمایه هایی برای نوشتن شد. او دو بار به ایران سفر کرده است که سفرنامهی اولش در ابتدای انقلاب نکات جالبی دارد (اینجا). انتخابات الویرا از رمانهای ابتدایی اوست که در سال 1958 نوشته شده است و وقایع آن در سال 1950 رخ میدهد ولذا معرفی پشت جلد کتاب درخصوص دومین انتخابات پس از استقلال خطاست. از نایپل سه اثر (خم رودخانه، در کشوری آزاد، راز رسید) در لیست 1001 کتاب حضور دارد. اینطور که به نظر می رسد "خانهای برای آقای بیسواس" از مشهورترین آثار اوست.
................................
مشخصات کتاب من: ترجمه مهدی غبرایی، انتشارات هاشمی، چاپ اول 1382، تیراژ 2200 نسخه، 279صفحه
پ ن 1: نمره کتاب از نگاه من 3.8 از 5 است. (در گودریدز 3.7 و در آمازون 4.3 )
پ ن 2: کتابهای بعدی به ترتیب "اژدهاکشان" و "شب ممکن" خواهد بود.
پ ن 3: در ادامهی مطلب چند نکته درخصوص ترجمه و مطابق معمول این روزها یک نامه، خواهید خواند.
بنا ندارم در قضیه ترجمه به دلیل اینکه تخصصی در این زمینه ندارم اظهار نظر کنم اما به عنوان یک خوانندهی معمولی نظر میدهم: از اشتباهات تایپی که بگذریم یک سری شتابزدگیها به چشم میخورد که برخی آن را با توجه به نزدیکی زمان انتشار به زمان گرفتن جایزه نوبل تحلیل میکنند! به عنوان نمونه زبانی که نویسنده در گفتگوهای متن به کار برده است به دلیل عدم تبحر شخصیتهای داستان در زبان انگلیسی حاوی غلطهای تلفظی است که مترجم محترم هربار در پانوشت در این خصوص توضیح داده است لیکن کلماتی که به عنوان جایگزین در نظر گرفته عموماً یک اشکال تکنیکی دارد؛ مثلاً جقرافی و حندسه و هرف و خسوسی و... همگی در تلفظ با واژهی درستشان یکسان است ولذا آن چیزی که مد نظر نویسنده است را برآورده نمیکند. اگر جرغافی یا هندرسه و امثالهم بهکار میرفت بهتر بود. چند باری هم مترجم به همین سبک کار نموده و نشان می دهد که مترجم باتجربه اثر این موضوع را دقیقا مد نظر داشته است ولی در برخی موارد به املای غلط اکتفا کرده است.
همچنین برای دو زن سفیدپوستی که در ابتدای داستان تبلیغات بنیادگرایانه مذهبی میکنند عنوان "ناظر" به کار رفته است که با توجه به فضای انتخاباتی داستان گمراهکننده است هرچند ممکن است اصل واژه نیز همین گمراه کنندگی را داشته باشد. یا از این دست مثلاً برای یکی از شخصیتهای حراف داستان اصطلاح "زبان پهلوان" به کار رفته است که مأنوس نیست... "فک طلا" بهتر بود. یا مثلاً در این جمله: "نِلی آمد و دو پیشخدمت سیاه چوبی را کنار هاربنز..." منظور از پیشخدمت احتمالاً پیشدستی است.
امیدوارم این موارد در چاپهای بعدی اصلاح شود.
.............................................
میلهی عزیز
ایمیل شما مرا شگفتزده نمود. سالها از آن انتخابات گذشته است و سالها از زمانی که یکی از هموطنانم وقایع آن انتخابات را به صورت داستان منتشر کرد گذشته است و اینکه شما از آن سر دنیا بابت آن اتفاقات به یاد من افتادید و برای من نامه نوشتید واقعاً هیجانزدهام کرد. امان از نوستالژی!
هنوز دیپلم نگرفته بودم. پدرم حسابی فعال شده بود و بهصورت مداوم جلساتی در خانه ما برقرار بود. یادم هست که مردم میگفتند فعالیت پدرم به این خاطر بود که پسر هاربنز دامادش بشود! نایپل هم به این موضوع اشاره کرد. ایمیل شما مرا وسوسه کرد تا در فیسبوک جستجو کنم و پسر هاربنز را بیابم. باورت میشود که تا زمانی که عکسش را در پروفایلش دیدم، او را ندیده بودم! حالا که دیدمش خوشحالم که آن انتخابات لااقل برای من دستاورد خوبی داشت. دموکراسی کلاً چیز خوبی است!
راستش آن انتخابات باعث شد میانهی گروههای مختلف کمی شکرآب بشود... تا قبل از آن، هندوها و مسلمانها به همراه مسیحیها کریسمس و عید پاک را جشن میگرفتند، همانطور که همه در اعیاد مختلف ما جشن میگرفتند...اسم شما حسین است، شاید جالب باشد که بدانید هندوها و مسیحیان به همراه مسلمانان روز ولادت ]امام[ حسین را جشن میگرفتند! درحالیکه عموم مسلمانان ترینیداد سنی بودند! آن انتخابات یک مقدار بین این گروهها شکاف ایجاد کرد. هر گروهی دنبال منافع خودش افتاد و جامعه چندقطبی شد... حتا گاهی به اعتقادت یکدیگر توهین میکردند. اما چی شد که ما از این شکافها جان سالم به در بردیم!؟ شاید به این خاطر بود که مذهبیهای ترینیداد همه به سایهای از دینی که به آن منتسب بودند اعتقاد داشتند و خیلی زود توانستند آن شکافها را پر کنند.
مردم ما آن زمان با دموکراسی آشنایی نداشتند. انتخاباتی برگزار شد و خب... عدهای از امکانات آن استفاده کردند و رای خودشان را معامله کردند. راستش را بخواهید خیلیها منتفع شدند. اما این سوال شما که چرا در وطن من (که البته سالهاست که از آن دورم) به نسبت جاهایی که اشاره کردید علیرغم همهی مضحکههای مشترکی که برشمردید، دموکراسی بیشتر پا گرفته است و وضعیت بهتری دارد، جوابهای مختلفی دارد که من در حد خودم به دو مدخل آن اشاره میکنم.
اول اینکه ما گروههای مختلف نژادی و مذهبی سالها در کنار هم با احترام زندگی کرده بودیم. فارغ از آن چند موردی که در آن انتخابات رخ داد، فرهنگ ما شامل همزیستی و قبول این تفاوتها بود. فرهنگ ما وجوه دموکراتیک را در خودش داشت. در جاهایی که اشاره کردی پیروان مذاهب دیگر کافر محسوب میشوند و از بیان عمومی آن ابایی ندارند. در چنین جاهایی اگر در حوزه سیاست کنشهای دموکراتیک هم شکل بگیرد همواره این خطر وجود دارد که تفکرات غیردموکراتیک نسخهی ظواهری چون انتخابات را بپیچد. در واقع فرهنگ آن جوامع همیشه مستعد به وجود آوردن رادیکالیسم است.
دوم اینکه در کشور ما شاید به واسطهی وسعت کم و شاید به خاطر ساختارهای به جا مانده از دورهای که جزء بریتانیا بودیم، یک سیستم حکومتی داشتیم. این نکتهی مهمی است. اینکه در برخی نقاط مورد اشارهی شما هنوز امکان بروز چالش فیش حقوقی وجود دارد نشاندهندهی آن است که در آنجا سیستم و نظام حکومتی شکل نگرفته است. مثالهایی که درخصوص سازمانهای صنعتی، یارانه، قوانین اقتصادی و تغییراتش و نظام قضایی زدید همه حرف مرا تایید میکند. شما هرچهقدر هم که از نواقص فرهنگی بنالید (که نالیدن بهجایی است) باید بدانید که دموکراسی در نهایت یک "نظام حکومتی" است... یک سیستم است.
برگردیم به انتخابات الویرا... میدانم اتفاقاتی که آنجا رخ داد برای شما داستان نیست و از برخی زوایا خاطره است و گاهی این خاطرات درد دارد و گاهی خنده! این امری است طبیعی، به قول نایپُل کمدیها همواره در عمیقترین لحظات رنج و جنون خلق میشوند.
در مورد زبان تند و تیز نایپُل هم چیزی برای گفتن ندارم. او یک نوبلیست است و سلایق خاص خودش را دارد و همین که خودش را مطابق مُد روز یا سلیقهی عام سانسور نمیکند ارزشمند است. در این بیش از نیم قرنی که در نزدیکی ایشان در انگلستان هستم چیزهای زیادی از او یاد گرفتهام که یکی از آنها را به عنوان حُسن ختام نامه میآورم: زندگی یک آغاز تر و تمیز و پایانی مرتب ندارد، زندگی همواره در جریان است. باید از میانه آغاز کنید و در میانه به پایان برسید؛ همه چیز در همین میانه نهفته است.
ارادتمند
نِلی چیتارانجن
سلام
می شه بپرسم کارشما چیه و چطور وقت می کنید اینهمه کتاب بخونید؟
سلام
به نظر من کتاب خواندن نیاز به داشتن وقت های فراغت آنچنانی ندارد! لازمه کتاب خواندن داشتن شغل راحت و پردرآمد هم نیست! پیش نیاز کتاب خواندن داشتن آرامش و آسایش خانوادگی و... هم نیست!
اینا نیست پس چی هست؟ احساس نیاز و عشق.
...............
من در این شانزده هفده سال یک کتاب هم در محل کارم نخوانده ام. در واقع اصلن امکان کتاب خواندن وجود ندارد. درگیری های شغلی هم کم ندارم و گاهی فشارهای محل کارم به گونه ایست که عصبی می شوم.
من روزانه نیم ساعت هنگام آمدن به محل کار و نیم ساعت در هنگام برگشتن از محل کار در مترو کتاب می خوانم. گاهی در خانه هم فرصت های کوتاهی برای خواندن پیش می آید که معممولاً این فرصت ها زمانی رخ می دهد که داستان شدیداً مرا درگیر خودش کرده است. از همین جمله آخرم نتیجه می گیرم وقتی شما نیاز داشته باشید بخوانید (مثلاً همین درگیر شدن در داستان) حتماً وقت خالی را پیدا خواهید کرد...
در نهایت و نکته آخر این که من "اینهمه" کتاب نمی خوانم! من تقریباً به اندازه میانگین و متوسط یک جامعه نرمال می خوانم. متاسفانه اینجا آنچنان آمار پایین است که کسی مثل من هفت تیرکش شده است
سلام
میگم شاید دیکته ی نویسنده غلط بوده که ترجمه این شکلی شده!
سلام
طبیعتاً در این مستعمرات زبان را میشکنند و ... مثلاً همین هندیها وقتی انگلیسی صحبت میکنند ششدانگ حواستان هم که باشد باز سخت است فهمیدن حرفشان! بلایی به سر کلمات آورده اند که
سلام
میله ی مقاوم
خداقوت
سلام
واقعاً مشغول مقاومت هستم
در امر کتابخوانی کمی سست شدهاید!؟
سلام میله عزیز من با وبلاگت حسابی کتاب خون شدم روز ی پنج ساعت مطالعه ! الانم دارم گهواره گربه میخونم تموم بشه نظرمو میذارم تشکر از شما
سلام محمد جان
پنج ساعت در روز بسیار رشک برانگیز است
موفق باشی رفیق
منتظر نظراتت هستم.
سلام میله جان
اون طوری که فهمیدم مردم الویرا بالاخره به یه درک درستی از دموکراسی رسیدند، این که علاوه بر فرهنگی بودن جنبه ی سیستمی هم داره. و هر دوجنبه اگر دموکراتیک نشوند از دموکراسی یک مضحکه می سازند.
............
از رمان کمی غافل شده ام. اونم بخاطر علاقه به مطالعات تاریخی اجتماعی. از آبراهامیان یه کتاب خوندم و منتظر شروع جامعه شناسی آنتونی گیدنز ام
اماالان رمان آبلوموف رو در دست دارم و بعدش می رم سراغ کلیدر.
سلام امیر جان
اون نامه اخیرن نوشته شده ولذا اشارات ریز نویسنده از عاقبت به خیر شدن مردم ترینیداد معطوف به زمان حال است و برداشت شما نیز به تبع آن به این زمان برمی گردد. اما داستان بلافاصله بعد از اون تجربه انتخاباتی تمام می شود.
البته خیلی از شخصیتها در اثر اون انتخابات عاقبت به خیر شدند مثل نویسنده نامه که بنا به دلایلی فرستاده شد به انگلستان برای ادامه تدریس...چیزی که خودش آرزویش را داشت...
حس می کنم بالاخره به درک درست تری رسیده باشند. یکی از شاخص هایی که به این احساس من کمک کرده این است که این کشور اصلن تبدیل به تیتر روزنامه ها نمی شود...بی خبری خوش خبری!
فرهنگ دموکراسی طبیعتن چیر مهمی است ولی تا سیستم حکومتی اصلاح نشود امید به تغییر کردنش کم و زمان بر است...از طرفی اصلاح سیستم بدون اصلاح فرهنگ کم احتمال و برگشت پذیر است! گمانم با هم و به همراه چند مولفه دیگر شاید فرجی شود...مثل مولفه توسعه اقتصادی...مثل فراهم بودن شرایط بین المللی...
برنامه مطالعاتیت بسیار خوب است
درود بر میله ی عزیز
این مسئله که کشوری مثل کشور ما، با وجود این پشتوانه ی فرهنگی، دارای نظام و حکومت نبوده و در واقع نتونسته در قرون مختلف به یک دولت واقعی دست پیدا کنه رو قبلا هم جایی در یک مقاله خونده بودم و واقعا برام عجیب بود. در اون مقاله ایران و آلمان در گذشته و حال مقایسه شده بودند که از نظر فرهنگی و هنری، تلاش بسیاری انجام داده اند که خلاء پیوند بین مردم رو پر کنند و جالبه که حالا آلمان در این سطح از نظام و ملیت هست و ایران!... نمی دونم. دوست دارم جایی پیدا کنم، ببینم چطوری بعضی کشورها می تونند از این سیاه چاله به سلامت عبور کنند و ما چرا صدها ساله همچنان داریم در جا می زنیم؟!
سلام بر بندباز
البته ما در برخی زمانها نشان دادهایم که توانایی طراحی و ساخت یک سیستم را داریم...منتها این زمانها هیچکدام در یکی دو قرن اخیر نبوده است! و طبیعتاً نوع سیستمسازی در دوران اخیر با قرون ماضیه تفاوتهایی دارد... این را گفتم که شاید دوستی یا رهگذری مثال نزند که در فلان دوره ما سیستم حکومتی قابل توجهی را طراحی کردهایم.
اما در باب سوال انتهایی واقعاً یک علت و دو علت ندارد. مجموعهای از علل و دلایل دست به دست هم دادهاند و میدهند تا به صورت مداوم به سمت مرکز سیاهچاله کشیده شویم و نتوانیم از آن عبور کنیم. در برخی کتب انگشت روی برخی نقائص فرهنگی ما گذاشته میشود و در برخی دیگر به شرایط نظام جهانی (بحث وابستگی و توسعه وابسته) برخی به استعمار و دخالت بیگانگان بیشتر بها میدهند و برخی به استبداد و نظام حاکم در قرون اخیر... برخی هم میگویند ما از سیاهچاله عبور کردیم و آلمانیها و غربیها هستند که در اعماق سیاهچاله دست و پا میزنند
من دقیق متوجه نشدم از اون رمان هاییه که طنز تلخ سیاه دارند یا نه بیشتر به روند شکل گیرى دموکراسى و تمام مصایبش مى پردازه؟!
این رو هم دقیق نفهمیدم دموکراسى یک سیستم حکومتى است یعنى چه؟! یعنى چنانکه برخى معتقدند امکان رخ دادن خطاهاى غیرقابل جبران بر مبناى تصمیماتى که به صلاحدید عامه اتخاذ مى شود، کاملا وجود دارد و نباید به آن اتکا کرد یا اینکه در روند تجربیاتى که خلق مى کند می توان به یک اتوپیا تا حد کمى نزدیک شد؟!
مى بینى که براى امثال ما در اینجا که توى ذهنمان مدام داریم همدیگر را لت و پار می کنیم، جامعه ی کتاب اتوپیا می شود دیگر!
سلام
گمانم نیاز است یک شفافسازی بکنم: یک انتخابات قرار است در یک منطقه پرت در ترینیداد برگزار شود. یک پیرمرد هندوی پولدار پایتختنشین کاندید شده است و رقیبش یک سیاهپوست مسیحی اهل همان محل است. داستان بیان رقابت این دو است و بیشتر فوکوس روی فعالیتهای کاندیدای اول و نوع زدوبندها و پول خرج کردنها و... طبعاً موقعیتهای طنز هم در طول داستان شکل میگیرد.
در مورد دوم هم باید شفافسازی کنم: عموم ما وقتی به عدم شکلگیری و پا گرفتن دموکراسی در کشور خودمان یا جاهای دیگر فکر میکنیم به نظرمان میرسد که این عدم پا گرفتن به واسطه مشکلات و نواقص فرهنگی است... این فکر شاید بیراه هم نباشد... خود من هم اکثر اوقات به همین موضوع فکر میکنم... ولی در آن جمله دارم به خودم از زبان نلی هشدار میدهم که بالاخره دموکراسی یک سیستم و نظام و شکل حکومت است و شاید زیاد ربط مستقیمی با نواقص فرهنگی نداشته باشد. مثلاً در همین ترینیداد هم کلی از آن نواقص و عقبماندگیهای فرهنگی را میبینیم در داستان اما بالاخره (نه در انتهای داستان بلکه در واقعیت) توانستهاند گلیم خود را از آب بیرون بکشند. چرا؟ شاید به خاطر اینکه سیستمی که در انتهای دوره حضور بریتانیا بنا نهاده شده خوب بوده که به مرور آن نواقص را کمرنگ نموده است. تفاوت کره جنوبی و کره شمالی در چیست؟ اینها که فرهنگ و تاریخ مشترکی دارند... شاید علت تفاوت آنها در این زمان تفاوت سیستم هایی است که بعد از جنگ کره در هر قسمت پایهگذاری شد. خلاصه اینکه سیستم و نظام اهمیتی کمتر از فرهنگ ندارد. معنای آن جمله همین است که بابا دموکراسی از جنس سیستم است.
اوه ضمنا خودم را کشته ام که " اژدهاکشان " را با شما بخوانم، امیدوارم تا از سفر برگردم جوهرش هنوز خشک نشده باشه چهار کلوم با یه کتابخون اختلاط کنم، بس که کتابخون دور و برم کم شده ... نمى دونم به چه انگیزه اى خودمو دچار آرتروز میکنم که کتاب ترجمه کنم!
مشغول بازخوانی داستانهای این مجموعه هستم و گمان نکنم به زودی بتوانم مطلب را بنویم و در وبلاگ قرار بدهم. راستش بسیار سرم شلوغ است این روزها و گاهی به فکر مرخصی دادن به خودم میافتم.
کتابخونها را باید با چشم دل پیدا نمود!
سلام و درود.به نظر من شخصی ترین وسیله دنیا که حتی از لباس زیرم شخصی تره کتابه! واسه همین معرفیش به افراد مختلف خیلی سخته اما معرفی های شما استثنایین . خوانش گهواره گربه تمام شد و باید بگم از این کتابم خیلی لذت بردم طنز زیبایی داشت با اینکه فرهنگ طنز هر کشوری مخصوص خودشه اما طنز این کتاب به دلم نشست. و در حاظر در حال خوانش ژرمینال هستم صفحه ی صدم و تا اینجا واقعا محصور کنندس.راسی شما قول اصلاح نمرات دادید ها! یادتون نره.با تشکر
سلام
البته من صفت تفضیلی "ترین" را برای کتاب به کار نمیبرم... ریسکش بالاست... مثلاً من وقتی در پادگان بودم به نظرم شخصیترین چیز سیگار نصفهای بود که داشتیم میکشیدیم! یعنی در واقع موقعیتهای متفاوت طبعاً ارزشهای متفاوتی را ایجاد میکند اما اصلاً مد نظر شما این نبود منظور شما این است که خیلی دقیق نمیشود به دیگران توصیهاش کرد. باهاتون در کلیات موافقم که سخته... اما شاهکارهایی هستند که کار ما را سادهتر میکنند.
آه...قول حتماً زمانی که زدن برچسب و دادن نمره به کتابهای قبلی را تمام کنم این کار را میکنم. اما باور کنید این کار برچسبزنی و ...بسیار زمانبر و سخت است. خیلی کند پیش میرود... گاهی هفتهها فراموشش میکنم لطفاً زیاد یاداوری کنید
ممنون از لطفتان
.............
اگر در صفحه مربوط به گهواره گربه و ژرمینال هم نظرتان را بنویسید که بسیار ممنون خواهم شد.
احسنت میله جان. مثال کره واقعا ثابت می کنه که دموکراسی کاملا می تونه تحمیلی باشه حتی!
اتفاقی که در جنگ سرد افتاد و یک جنگ نیابتی بین آمریکا و شوروی بود. هر دو حکومت نظام مورد نظر خودشون رو به مردم تحمیل کردند. هرچند تحمیل بر جنوبی ها بسی برای مردم دلنشین تر بود.
الان به این نکته ی مد نظر شما فکر می کنم. پس عناصر فرهنگی چه نقشی دارند؟ در کره خانواده ها رو از هم جدا کردند، پس چرا با یک زمینه ی فرهنگی مشترک دو سیستم متضاد به راحتی حاکم میشه؟ جالبه
سلام
البته کلمه تحمیل بار ارزشی دارد... بهتر است بگوییم سیستمی که پایهریزی شد درونزا نبود.
همچنین نمیتوان عناصر فرهنگی را بیتاثیر حساب کرد...فرهنگ در تداوم سیستم و عملکرد آن تاثیر میگذارد و گاهی محتوای آن را در جهت ارتقا یا نزول تغییر میدهد.
یاد کتاب منظر پریدهرنگ تپهها از ایشیگورو افتادم...گاهی لازم است پس از برقراری سیستم جدید کار فرهنگی عمیقی برای تغییر (مثلاً در مدارس...در ژاپن...در آن داستان) برای انطباق با شرایط جدید و نهادینه کردن آن لازم است. در واقع اگر این کار انجام نشود بعد از مدتی آش همان است و کاسه همان...در کره جنوبی و شمالی پس از آن واقعه و جدایی چنین اتفاقی رخ داد. اگر قبل از آن مولفههای مشترک فرهنگی داشتند بعد از آن در جهات متفاوتی قدم گذاشتند.
ارادتمند
سلام
چه وبلاگ خوبی :)
البته متن رو نخوندم هنوز !
میخواستم خشم و هیاهو رو بخونم با ترجمه صالح حسینی که از همون اول خواستم بدونم ترجمه بهتری هست یا نه که اینجا رو پیدا کردم .
حالا شاید بعد از خوندن متن نظرم عوض بشه اما اینکه یک نفر سالها انقد پیگیر بوده تو کتابخوانی و share کردن نقد و نظرش در مورد کتابهایی که خونده برام جالب بود
یک سوالی متن انگلیسی کتابها رو میخونید یا ترجمه شده ؟ ترجمه صالح حسینی چندان دلچسب نیست شاید مجبور باشم متن رو به زبان اصلی بخونم و البته با توجه به پیچیدگی هایی که در شیوه ی روایت این کتاب هست ، احتمالا کار سخت تر میشه
سلام
امیدوارم بعد از خواندن متن هم همین نظر را داشته باشید
متاسفانه من آن تبحر و خصوصیاتی که بتوانم کتابها را به زبان انگلیسی بخوانم را ندارم.
خشم و هیاهو البته که پیچیدگیهای خاص خودش را دارد. چند سالی گذشته است اما در صفحه مربوطه همانطور که دیدهاید یا خواهید دید چیزهایی در این رابطه نوشته ام... من هم در مورد ترجمه اش نظری مشابه نظر شما دارم و آنجا هم به نحوی منعکس شده است. اما طبعاً برای من که زبان نمیدانم همین هم غنیمت است.
دو بار یا سه بار خواندم تا افتاد. کاش امکانش را داشتم آن موقع تا خوانشهای بعدی را با ترجمههای دیگر این کتاب انجام بدهم.
(الان غیر از ترجمه بهمن شعلهور ظاهراً ترجمهای دیگر هم دارد: کریم فرهادی انتشارات بوتیمار... الان در سایت کتابخانه ملی دیدم)
حالا که شفاف سازى شد، بهتر متوجه شدم ... اینکه دموکراسى هر نقطه از سیستم همان جا ریشه مى گیرد دقیقا درست است؛ مثالش ترکیه ى این روزهاست؛ دموکراسى اردوغان را چگونه مى توان معنا کرد من که نمى دانم! اما به اعتقاد خودشان دموکراسى است دیگر و شاید در گذر زمان به اشل ترینیداد هم برسند!
سلام
فکر کنم باز هم نیاز به شفافسازی بیشتر دارد
منظورم این نبود که دموکراسی هر نقطه از سیستم همان جا ریشه میگیرد... اینجا احتمالاً منظورتان از سیستم میتواند فرهنگ باشد...و احتمالاً مد نظرتان این است که مثلاً باید درونزا باشد و...
حالا فارغ از منظور شما، منظور من این بود که علت دست نیافتن به دموکراسی بیشتر از اینکه فرهنگی باشد (باورها، عقاید، هنجارها و سنتهای ما آدمیان) شاید به سیستمهایی که ساختهایم برگردد یا به عدم توانایی ما در ساخت سیستم مناسب. و اشاره کردم که ظواهر نشان میدهد انگلیسیها قبل از جدا شدن این جزایر یک سیستم قضایی و یک سیستم حاکمیتی مناسب را بنا نهاده اند. مثلاً همین هند و پاکستان را نگاه کنید، به نظر من دموکراسیشان را مدیون سیستم قضاییشان هستند (حتماً قبول دارید که میانگین پارامترهای فرهنگی ما با مال آنها زیاد فاصله نداشت مثلاً در 70سال قبل...)
و اما در مورد ترکیه: هیچ وقت برای قضاوت عجله نکنید ضمناً مفهوم "دموکراسی اردوغان" برای من مفهومی گنگ است.
منظورم از سیستم صرفا فرهنگ نبود، اما درونزا و منطقه اى بودن دموکراسى چه بخواهیم چه نخواهیم انکارناشدنی است.... دموکراسی یک تعریف جهانشمول دارد، اما ظاهرا در هر نقطه با ساز و کارهاى دیگرى ترکیب مى شود و شکل تازه اى مى یابد و گاه حتى از مولفه هایى که باآن تعریف شده فاصله مى گیرد، به همین دلیل است که از همان یونان باستان عده اى باور داشتند حکومت مردم بر مردم پدیده ى نادرستى است.
در مورد دموکراسى هند و پاکستان و ترکیه هم دقیقا این موضوع وجود دارد؛ من نمى دانم سیستم قضایى پاکستان چگونه است، فقط مى دانم سیاستمداران فاسدشان صرفا جا به جا مى شوند. به نظرم نمى توانید سیستم قضایى و حکومتى دمکرات داشته باشید و از آن طرف دختربچه ها را به مدرسه نفرستید، این مساله صرفا فرهنگى نیست، نشان مى دهد با یک دموکراسى ظاهرى طرف هستیم.
در مورد دموکراسى اردوغان هم دقیقا همین مساله صادق است؛ یعنى در هر ده جمله ى این آدم دست کم دو بار از واژه ى دموکراسى استفاده مى شود، آن وقت تقى به توقى فیس بوک و توئیتر فیلتر مى شود، همه چیز مى افتد گردن پ کا کا و اون بابا گولن که تو آمریکا نشسته، اساتید دانشگاه و ژنرال ها تصفیه مى شوند، طرفداران عدالت و توسعه اگر دستشان برسد گردن بقیه را هم مى زنند و اطلاعاتشان ماهیانه یک لیست پاکسازى در سیستم قضایى درست می کند نظیر لیست هاى انکیزاسیون!
در عین حال، اقتصاد آزاد دارند، توریست ها روى سرشان جا می گیرند و تمام هدف شان شاد کردن دل اتحادیه اروپاست .... خب این مى شود دموکراسى منطقه اى و درون زا از نظر خودشان و دیکتاتورى از نظر بقیه!
شاید در ترینیداد هم اینگونه باشد، بر خلاف شما معتقدم دموکراسى شان به دلیل زیر ساخت هاى قضایى و حکومتى انگلیسی ها نیست ( که همین اواخر خودشان را سپردند به دموکراسى و همه چیزشان به هم ریخت، یارو کامرون که قرار بود چهار ماه بماند، دو هفته ای استعفا داد )و از همزیستى مسالمت آمیز جمعیتى ریشه می گیرد که به این باور رسیده اند اهمیت زیستن بیشتر از جنگیدن است ....
مثال بارزش در ادبیات ماکوندو است، تنها بیست خانواده ماکوندو را شکل مى دهند اما مدتى بعد ترک ها و عرب ها و کولى ها همه جا را پر مى کنند و همه در آرامش زندگى می کنند تا اینکه نماینده ى حکومت مرکزى که از راه رسیده دستور مى دهد همه باید به نشان وفادارى خانه هایشان را سفید رنگ بزنند و این آغاز جنگى خونین و بیست ساله است!!!!
من به ماکوندوى بدون حکومت مرکزى بیشتر از ساز و کارهاى دموکراسى باور دارم، یعنى چنین ضد دموکراتى هستم من.!!!!!!!
سلام
می توان همینطور پراکنده در مورد دموکراسی حرف زد. والبته موضوع کشش داری است. سوال من این است که آیا متوجه منظور من بعد از چند نوبت شفاف سازی شده اید؟ لطفن در دو خط منظور مرا بنویسید.
و اما در مورد این کامنت:
. با تعریف ساده حکومت مردم بر مردم طبیعی است که با توجه به تفاوت مردم ، شکل حکومت ( فرم و محتوا) متفاوت خواهد بود. ضمن اینکه همین تعریف بیشتر به جنبه سیستمی دموکراسی اشاره دارد.
.در مورد پاراگراف دوم اتفاقن به این فکر کنید با چنین اعتقادات عقب افتاده ای که عمومیت نسبی دارد چگونه مدتها بینظیر بوتو در صدر سیاست حضور داشت!؟
با سلام. من بیشتر فک میکنم که ما تو کشورمون بیشتر به آزادیای شخصی نیاز داریم تا دموکراسی و حق رای من حاظرم اصلا رأی ندم فقط آزادی شخصی داشته باشم.اینو گفتم که یه نظری داده باشم همین! این روزا در حال خوانش جزء از کلم اوایلشم خوندم نظرمو میذارم.با تشکر!
سلام
اینکه شما حاضر باشید آنگونه باشد یک بحث است و اینکه چگونه به آن وضعیت می توان دست یافت بحثی دیگر...
ضمن اینکه آزادی بیان و حق تعیین سرنوشت و آزادی های سیاسی و خیلی آزادی های شخصی دیگر ربط مستقیم با سیستم حکومت گردانی دارد و بعید می دانم بدون دومی به اولی دست یافت.
مگه مشق شبه؟!
خودتان هم عمرا در دو خط بتوانید منظورتان را بنویسید!!!
اما منظورتان این است که بر خلاف آنچه عموما می پنداریم باورهای فرهنگی پیش نیاز دموکراسى نیستند، ساز و کار و نظامی سامان یافته در بخش هاى گوناگون نیاز است که به واسطه ى امکاناتش توانایى متحول کردن چیزهایى را دارد که تصورش دشوار است.
وای چهار خط شد!
مرسى ، جایزه نمى خوام
سلام
بله باید یه جوری متوجه بشوم که متوجه منظورم شدهاید یا نه
بله دقیقاً منظورم همین است. حتمن زیاد دیدهاید که ما به واسطه دیدن برخی نواقص فرهنگی گاهی بسیار ناامید میشویم... که گاهی هم حق داریم!... ولی میخواستم بگویم نباید زیاد ناامید شد!
همین که ناامید نشوید بهترین جایزه است.
با سلام/- بسیارخوب/ در بروز شده های بلاگفا هستید / موفق /پیروز وهرروز بهتر از دیروز باشید.در ضمن
تبادل لینک را صلاح میدانید-؟
ما گدایان خیل سلطانیم شهربند هوای جانانیم
بنده را نام خویشتن نبود هر چه ما را لقب دهند آنیم
گر برانند و گر ببخشایند ره به جای دگر نمیدانیم
چون دلارام میزند شمشیر سر ببازیم و رخ نگردانیم
دیگران در هوای صحبت یار زر فشانند و ما سر افشانیم
مر خداوند عقل و دانش را عیب ما گو مکن که نادانیم
هر گلی نو که در جهان آید ما به عشقش هزاردستانیم
تنگ چشمان نظر به میوه کنند ما تماشاکنان بستانیم
تو به سیمای شخص مینگری ما در آثار صنع حیرانیم
هر چه گفتیم جز حکایت دوست در همه عمر از آن پشیمانیم
سعدیا بی وجود صحبت یار همه عالم به هیچ نستانیم
ترک جان عزیز بتوان گفت ترک یار عزیز نتوانیم
سلام
ممنون
شما هم موفق باشید.
لینک کردن امری است اختیاری... و صلاح مملکت خویش خسروان دانند.
ضمن اینکه آدرستان را فراموش کرده بودید.