اهمیت پرداختن به "تاریخ" بر کمتر کسی پوشیده است اما اغلب به آن نمیپردازند! بعید است کسی گوشی هوشمند داشته باشد و در عرصه مجازی حضور پیدا کند اما در طول حضور پربارش چند مطلب با درونمایهی اهمیت تاریخ برای دوستانش به اشتراک نگذاشته باشد. وقایع و مباحث تاریخی اغلب به بررسیکنندگان تیزبین نشان میدهد که چرا و چگونه بعدها و حتا درحالحاضر برخی وقایع رخ داده و میدهد.
آخرینباری که با خواندن یک رمان با درونمایه تاریخ شگفتزده شدم رمان "ینگه دنیا"ی جان دوسپاسوس بود و حالا این اثر خلاقانهی اومبرتو اکو... اکو مقطع مهمی از تاریخ اروپا، مسیحیت و شاید دنیا را در قالب یک داستان پُرکشش جنایی-پلیسی روایت میکند و خواننده، همزمان که ویلیام باسکرویل (یک روحانی کنجکاو و تیزهوش) و ادسو (دستیار او که در واقع راوی داستان است) را در جستجوی قاتل یا قاتلین همراهی میکند، در پسزمینه با عمدهترین ریشههای یکی از تحولات مهم اروپا یعنی "رنسانس" روبرو میشود و درعینحال متوجه میشود ریشهی خیلی از اندیشهها و جریانات روز اروپا در کجاست.
تمهیدات نویسنده برای شروع داستان جالب و لازم است. او در بخش کوتاه مقدمهمانند عنوان میکند که کتابی قدیمی از یک دوست دریافت کرده که ترجمهای فرانسوی متعلق به قرن هجدهم از یک کتاب لاتین قرن چهاردهمی است، و در آن، راهبی به نام ادسو خبر از وقایع عجیبی که در نوجوانی دیده است میدهد. نویسنده جذب کتاب میشود و شروع به ترجمهی آن میکند. او در پراگ است که ارتش سرخ روسیه وارد چک میشود ولذا به وین و دیدار محبوبش میرود. میانهاش با محبوب شکرآب میشود و محبوب با کتاب میرود!... بعدها در جستجوی کتاب و منابعش به همهجا سر میزند اما چیزی نمییابد تا اینکه در بوئنسآیرس (به گمانم یوستین گوردر در زندگی کوتاه است همین مسیر را میرود!) کتابی پیدا میکند با عنوانی کاملاً بیربط (شطرنج و آینه و ...) که در آن کتاب، نوشته های ادسو و یا بخش مهمی از آن نقل شده است... او علیرغم همه تردیدهایش، داستان ادسو را ترجمه میکند. این دو سه صفحه، خواننده را کمکم وارد فضای داستان میکند و خواننده پس از آن بهراحتی با روایت ادسو همراه میشود. البته خوانندهی پیگیر بعدها متوجه خواهد شد که نویسنده در همین تمهیداتِ ساده چه نشانههایی قرار داده است.
ادسو داستانش را در هفت بخش که هر بخش به یک روز اختصاص دارد روایت میکند...همانند آفرینش دنیا در هفت روز. هر بخش بر اساس تقسیمبندی ساعات روزانه بندیکتینها به فصلهایی تقسیم شده است. در تاریخ مورد نظر، امپراتور و پاپ متقابلاً یکدیگر را تکفیر کردهاند و اوضاع اروپا خیلی مشوش است. ادسو که با پدرش (از همراهان امپراتور) به ایتالیا آمده است به ویلیام باسکرویل معرفی میشود تا او را در ماموریتش همراهی کند. ویلیام به دیرهای مختلف سر میزند تا اینکه به مقصد نهایی که دیری خاص است میرسند. در آنجا قرار است نمایندگان پاپ و امپراتور با یکدیگر دیدار و مذاکره و مناظره کنند. اما قبل از ورود آنها یکی از راهبان دیر به قتل میرسد. رییس دیر که به هوشیاری و ذکاوت ویلیام پی برده است از او میخواهد راز این قتل را تا قبل از ورود هیئتهای مذاکره کننده کشف کند اما اتفاقات عجیبی در راه است...
امیدوارم در ادامهی مطلب بتوانم مختصری از لایههای زیرین داستان را با توجه به حد و حدود و توانم واکاوی کنم. اما همینجا عرض کنم که خواننده حتا درصورت ماندن در لایههای سطحی هم لذت خواهد برد. داستانی عامهپسند و درعینحال عمیق که بیش از 50 میلیون نسخه از آن در دنیا به فروش رفته است.
*******
نوشتن داستانی با این مختصات البته از هر نویسندهای برنمیآید. کسی که به تاریخ اجتماعی و سیاسی و بالاخص فکری - فلسفی آن دوره احاطه دارد میتواند چنین اثری خلق کند. روحش در آن بیابانِ تاریک، شاد! و یادش گرامی باد. از این نویسنده فقید دو اثر در لیست 1001 کتاب حضور دارد که یکی از آنها همین کتاب است. در هنگام تلفظ عنوان کتاب دقت کنید که زیر میم کلمه "نام" و زیر لام کلمه "گل"، کسره وجود دارد: "نامِ گلِ سرخ". این اسم هم از آن عنوانهایی است که میتوان در موردش در ادامهی مطلب رودهدرازی کرد!
این کتاب دوبار به فارسی ترجمه شده است که من ترجمه اول (شهرام طاهری 1365) را خواندم و بسیار علاقمندم نوبت بعدی، ترجمهی دوم (رضا علیزاده 1393) را بخوانم. نکتهی جالب فاصله کم زمانی ترجمهی اول با انتشار اثر است که امری قابل تقدیر است.
...........
پ ن 1: مشخصات کتاب من؛ مترجم شهرام طاهری، انتشارات شباویز، چاپ ششم اردیبهشت1374 ،تیراژ3000 نسخه، 742صفحه
پ ن 2: نمره کتاب از نگاه من 5 از 5 (در سایت گودریدز 4.1 و در سایت آمازون 4.3)
پ ن 3: بر اساس این کتاب فیلمی در سال 1986 به کارگردانی ژان ژاک آنو و با بازی شون کانری ساخته شده است.
پ ن 4: ادامهی مطلب خیلی رودهدرازانه است و میتوانید با خیال راحت بیخیال آن بشوید! قول میدهم از این به بعد کوتاهتر بنویسم! قول!!
پ ن 5: نام کتاب با حال و هوای بعد از دربی هم تطابق دارد!
قرون وسطی: آیا مسیح میخندید!؟
قرون وسطی را عصر تاریکی نامیدهاند، دورهای هزارساله (تقریباً از 400 تا 1400م) که دینِ مسیحیت در همهی شئون جامعه یا جوامع اروپایی حضور و سیطرهی کامل دارد و همه مسائل ذیل پارادایم دین تبیین و تحلیل میشود. وقتی میگویند "سیطرهی کامل" البته همهی ما تا حدودی درک میکنیم! ولی در قالب داستان وقتی میبینیم که چگونه در مورد امری ساده مثل "خندیدن" مباحث دینی طرح میشود و دلیل آورده میشود که مسیح در طول عمرش هرگز نخندید ولذا بیان طنز و خندیدن عمل لغوی است (در مقابل مخالفان هم استدلال میکردند که در فلانجا مسیح یک حکایت و تمثیل نسبتاً طنزآلود بهکار برده است ولذا نشان میدهد که چه و چه...)، بهتر اصطلاح "سیطره کامل" را درک میکنیم و وقتی میخوانیم که "هزاران دانشمند و محقق سالها وقت خود را صرف تحقیق کردهاند تا دریابند که آیا مسیح خندیده است یا نه" شیرفهم میشویم!
انحطاط یا تولد دوباره!
داستان در انتهای این دوره جریان دارد. زمانی که فقر، جنگ و هرجومرج سراسر قاره را فرا گرفته است. درگیری پاپ و شاهان و تکفیر یکدیگر و گاهی حضور دو امپراتور و یک پاپ و گاهی یک امپراتور و دو پاپ، نظام اجتماعی را سست نمود. ناامنی و فقر و فساد و ناامیدی سبب شد تا جنبشهای هزارهای (آخرالزمانی) شکل بگیرد. در سراسر داستان، اغلب اشخاص از ظهور دجال و نزدیک بودن ظهور مسیح حرف میزنند. "گذشته" از نگاه اینان بهشت و زمان حال، انحطاط کامل در همهی عرصههاست، یعنی همان "آخرالزمان".
اما چه میشود که از پسِ این شرایط به جای سقوط و تباهی بیشتر، دوره رنسانس یا نوزایی و تولد دوباره آغاز میشود؟ ریشههای این تغییر کجاست. به نظرم اکو در بیان آن بسیار موفق بوده است.
آیا مسیح شبانی بود که گوسفندان را خِرکِش به سمت بهشت هدایت مینمود!؟
در ابتدای قرون وسطی، حکومتها برای مشروعیتیابی بیشتر و توجیه حاکمیت خود به سراغ نهاد کلیسا رفتند اما بعدها کار به جایی رسید که حکومتها زیرمجموعه کلیسا شدند؛ پاپ اقدام به تعیین شاهان میکرد، مالیات میگرفت، و عملاً قدرت نظامی و سیاسی و اقتصادی داشت. جریانهای تمامیتخواه همیشه با نابگرایی همراه هستند و کسانیکه با نهاد قدرت زاویه دارند (حتا اگر داخل حاکمیت باشند) حذف میشوند و هستهی اصلی قدرت مدام ناب و نابتر میشود. وقتی دُم شیر همهجا پهن است، شانس اینکه پای دیگران روی این دُم قرار نگیرد، صفر است! دستگاه پاپ در این راستا به "تفتیش عقاید" پرداخت که نمونههای دقیق و قابل تاملی از آن در داستان آمده است. فشار دستگاه تفتیش عقاید یکی از علل مهم تلاش نخبگان و مردم برای جستجوی راهی جهت خروج از پارادایم دین بود.
آیا مسیح فقیر بود!؟
این سوال به مراتب از سوالات قبلی چالشیتر بود. نهاد روحانیت با دریافت مالیات از سراسر اروپا روزبهروز ثروتمندتر و تشریفات و تجملات آنها افزونتر میشد. در ابتدای قرن سیزدهم "قدیس فرانسیس" ظهور نمود و منش او در بخشش همه داراییهایش به مردم و زندگی فقیرانهاش و عدم حرصزدن برای کسب مال مورد تایید پاپ وقت فرار گرفت و بدینترتیب یکی از فرقه های مهم تاریخ مسیحیت به نام فرانسیسکنها شکل گرفت. آموزه های او به نقد و نفی مالکیت نزدیک است و می توان جوانه های سوسیالیسم را در آن دید. این آموزهها با توجه به فقر گسترده عمومی مورد استقبال قرار گرفت و البته بعدها پیروان تندخوتری در میان مردم و بالاخص مطرودین دستگاه پاپ یافت. مخرج مشترک این پیروان در شاخههای مختلف، درخواست اصلاحِ نهادِ کلیسا بود (برخی بهصورت نظری و برخی هم در قالب اقدام و عمل) که طبعاً مورد قبول قدرتمندان نبود ولذا کارشان به دستگاه تفتیش عقاید کشید و در زیر شکنجه به چیزهایی اعتراف میکردند که مستندات حکم این مرتدها و نانجیبان! قرار میگرفت و بعدها هم اگر کسی در مورد آنها سوال مینمود همین اعمالی که در زیر شکنجه بدان اعتراف نموده بودند به عنوان اصول اعتقادی آنها بیان میشد؛ مثلاً اینکه زنان و مردان به صورت اشتراکی در این گروهها از هم برخوردار میشدند که بسیار اتهام آشنایی در طول تاریخ و عرض جغرافیا است!
در حوزه نظری هم بیان فقیر بودن مسیح (عدم مالکیت) موجب زیر سوال رفتن کلیسای ثروتمند میگردید لذا پاپ (یوحنای بیست و دوم یا بهقول متن جان بیست و دوم) موضع سختی در برابر این قضیه گرفت و ارتداد کسانی که این موضوع را تبلیغ کنند را اعلام نمود. همین امر سبب شد برخی فرقهها نظیر فرانسیسکنها به سمت امپراتور لویی که دشمن پاپ بود بروند و زبان به انتقاد از پاپ بگشایند و مسائل مهمی نظیر اینکه حق حکومت با کیست؟ و... را طرح نمایند که این مسائل در مناظرهای که در صفحات 520 الی 540 شکل میگیرد بهخوبی بیان شده است.
پاپِ نامقبول و رُم شهر بیدفاع!
در بخش اعظم قرن چهاردهم بهواسطه برخی کشمکشهای درونی نهاد کلیسا و شرایط بیرونی، پاپها شهر آوینیون فرانسه را مقر خود قرار دادند که همین امر ناشی از تضعیف نهاد پاپ و موجب تشدید آن بود. اصولاً قرن چهاردهم را میتوان قرن تضعیف مرجعیت پاپ نام نهاد. قرنی که کلیسا دیگر آن کارکرد ثباتبخشی خود را به جامعه از دست میدهد و دیگر آن کلیسایی نیست که در قرن سیزدهم بر سراسر اروپا استیلا داشت... حالا، کلیساهای محلی تابع پادشاهان محلی شده و احساس قومیت و ملیت دوباره در بین مردم زنده میشود. این جنبشهای استقلالطلبانه گاه چنان بیپروا میشوند که پاپ را مرتد میخوانند.
در رقابت امپراتور و پاپ، عوامل امپراتور هوشمندانه برخی روحانیون مطرود را تشویق به ترجمه انجیل به زبانهای غیرلاتین میکردند که با توجه به انحصار تفسیر کلام خدا در دستان پاپ، این امر موجب تضعیف مرجعیت پاپ میگردید. کاری که بعدها توسط لوتر پی گرفته شد و نهاد کلیسا را دوشقه نمود.
در این دوران، برای پرورش تقوا و پرهیزگاری در تودهی مردم از تهدید و ترس و وحشت استفاده شد و همین موجب گردید، ایمان و اعتقاد به رستاخیز کمرنگ و کمیاب گردد. در نبود ایمان، رجوع به کلیسا و دین فقط از روی ترس صورت میپذیرفت که این نیز موجب کمرنگ شدن مرجعیت پاپ شد. جالب است که در داستان میبینیم که در این زمان، شلاق زدن به خود، زنجیرزنی، نوحهخوانی و امثالهم رواج بیشتری مییابد.
فساد در کلیسا و در میان اصحاب کلیسا روزبهروز گستردهتر میشود. گزارشهایی از انواع فساد (مالی، جنسی و...) در این داستان و البته در کتابهای دیگر آمده است. بهنظر میرسد آخرت و خدا که هدف بعثت انبیاء بوده، فراموش، و جانشینان آنها به گرداوری سپاه و اندوختن مال و یافتن راههای نو جهت بسط قدرت خود از هر طریقی شدهاند.
ویلیام باسکرویل کیست!؟
ویلیام باسکرویل یک فرانسیسکن است. او فردی است کنجکاو، اهل استدلال، شکاک (در همهچیز شک میکند تا به جواب برسد... کاری که بعدها توسط دکارت تئوریزه شد)، شیفته علوم تجربی، تحصیلکردهی آکسفورد و شاگرد راجر بیکن... این شخصیتی است که نویسنده آن را خلق کرده تا همانند شرلوکهلمز به دنبال رمز و راز قتلها بگردد و ضمن آن نکات مبهم و مهم آن دوره را به مای خواننده نشان دهد... شاید بهخاطر همین خصوصیت کارآگاهیاش موجب شده که اکو با عنایت به کتاب مشهور "کانن دویل" او را اهل باسکرویل بنامد. اما به نظر من عقاید و کلام این شخصیت تماماً بر اساس کاراکتر ویلیام اوکام ساخته و پرداخته شده است. در واقع ویلیام باسکرویل حاصل ترکیب ویلیام اوکام و شرلوک است و اکثر نظریات مهم اوکام توسط این شخصیت دوستداشتنی بهنحو مطلوبی برای ادسو و ما بیان میشود: نظیر آزادی اراده خداوند (ص477) حق حکومت و جدایی نهاد دین از حکومت، واسطه نبودن پاپ بین خدا و مردم، بازگشت به کتاب مقدس، عدم معصومیت پاپ و شورایی شدن نهاد پاپ و... که این موارد اخیر همه در همان مناظره طلایی عنوان شده است.
بد نیست بدانیم که علاوه بر پیشینه و سوابق مشابه این دو، سرنوشت آنها نیز یکسان است! باسکرویل نیز همانند اوکام بعدها در مونیخ و در غربت، توسط طاعون از پا درمیآید. بهنظرم اکو با این نشانهها، ادای دینی ویژه به این فیلسوف الهی میکند. کسی که آراء و عقایدش بهزعم برخی، از مهمترین پایههای رنسانس محسوب میشود.
اوکام، نومینالیسم و رنسانس
توصیه من به دوستانی که هنوز این کتاب را نخواندهاند و میخواهند این کتاب را بخوانند این است که قبل از خواندنِ کتاب، مختصری درخصوص موارد فوق بخوانند. نهاینکه مثلاً اگر ندانند خللی در خوانش داستان بهوجود بیاید... نه... بلکه در صورت گذراندن چنین پیشنیازی، داستان بسیار بسیار بیشتر میچسبد. کاری که اگر خودم میدانستم حتماً انجام میدادم! عجالتاً مهمترین قسمت آرای اوکام را (نومینالیسم) چنانکه من برداشت کردم در چندخط مینویسم تا دوستان مطلع غلطهای مرا بگیرند.
افلاطون معتقد بود ماهیت اشیاء و موجودات یک واقعیت خارجی دارد که در عالمی دیگر (غار مُثُل) وجود دارد و ما با عنایت به همان نمونهی عالی، نمونههای دیگر را در این عالم تشخیص میدهیم. مثلاً همین گلِ سرخ!(البته این اسم دو قسمتی است و هر قسمتش به تنهایی میتواند مثال من باشد لیکن برای کم کردن طول مطلب این اسم را انتخاب کردم!) ما به این گل میگوییم گلِ سرخ چون ماهیتش همان است که در آن غار وجود دارد. شاید قصهی آدم که در آن میخوانیم اسماء را به آدم آموختند، تصور کنید بهتر باشد... به آدم در آن عالم یک گل سرخ نشان دادند و گفتند این گل سرخ است و بعدها که به زمین هبوط کرد گلی را دید که شبیه یا بازتابی از آن واقعیت برتر بود که نامش گل سرخ است و توانست آن را تشخیص بدهد. ارسطو اما نظر متفاوتی دارد. او میگوید ماهیت اشیاء، واقعیت خارجی ندارد بلکه یک واقعیت ذهنی است... شهودی است. ماهیت گلِ سرخ در هر گلِ سرخی ریخته شده است و ما وقتی میگوییم گلِ سرخ، ماهیت آن در ذهن ما جای دارد. نومینالیستها اما میگویند چیزی به نام ماهیت نداریم! گلِ سرخ نه بازتابی از آن واقعیت افلاطونی است و نه دارای ماهیت ذهنی ارسطویی... ما چندتا گلِ شبیه به هم را دیدیم و برای آنها یک اسم انتخاب کردیم: گل سرخ. ماهیت و کلیت و ذات نداریم...این یک لفظ است که بر اساس تجربه و مشاهده همسانی این اشیاء برای آنها انتخاب شده است.
اما این که چنین امری چگونه پایهی رنسانس و آن تحولات عظیم باشد شاید برای برخی عجیب باشد. ولی دقت بفرمایید که این موضوع اساس تجربهگرایی است و علم محصول مشاهده و تجربه است نه تخیلات ذهنی.
در چند قسمت از داستان اشاراتی در اینخصوص از طرف ویلیام داریم به عنوان نمونه: اندیشهها نشانههایی بیش نیستند. پس شخص باید اشیاء را در وجود حقیقی و انفرادی خود اشیاء کشف کنند. اوج دیدگاه نومینالیستی را در عنوان داستان میبینیم و سطر انتهایی روایت ادسو: اصالت گلِ سرخ در نام آن است، حتا اگر به تنهایی به کار برده شود باز هم ویژگیهای آن را تداعی میکند.
انتخاب این عنوان برای کتاب،چند موضوع را به ذهن من میرساند. ابتدا اینکه اشارهای به کتاب از دست رفتهی ارسطو در زمینه کمدی دارد و اینکه اگرچه فقط نامی از آن کتاب باقی مانده است اما اثر خودش را گذاشته است (در استدلالات ویلیام برای اثبات منافع طنز و خنده و...) و ادسو در آخر روایتش و تردیدهایش در مورد اینکه اصلاً نوشتن این چیزها برای چیست... به خودش این امیدواری را میدهد که این نشانهها روزی، کسی را نسبت به اتفاقاتی که پیش از این روی داده است آگاه کند کما اینکه استادش ویلیام قبل از مناظره به او توصیه کرد: تمام این امور را بنویس. ای ادسو بگذار که از حوادثی که رخ میدهد دستکم نشانهای باقی بماند (ص519) و کما اینکه خودش از میان تکهپارههای باقیمانده از کتابها به دنبال نشانهها و پیام میگشت.
تعبیری که اول به ذهنم رسید همین است. اما برداشت متاخرم، تاکید ویژه اومبرتو اکو بر نومینالیسم است و ادای دین پایانی او به فیلسوفی که منشاء تغییرات بسیاری شد. نامِ گلِ سرخ نشانه و کلیدی است تا منِ خواننده را به این مهم رهنمون سازد. یعنی برای من که اینگونه بود!
موانع علم
ویلدورانت معتقد است که تحول علم بیشتر بهسبب موهومپرستی مردم به تعویق افتاد تا مخالفت کلیسا... نشان به آن نشان که وقتی ادسو برخی وسایل نظیر عینک و ساعت و اسطرلاب را در لوازم شخصی استادش میبیند، میترسد و آنها را وسایل سحر و جادو تصور میکند! این تصور ناشی از شرایط زمانه است که هر چیز جدیدی از این نوع را به ارواح خبیثه مرتبط میکردند. این اعتقادات سبب میشد حتا پزشکان برای اینکه متهم به سحر نشوند، داروها را با دعا میآمیختند: کار خداست ما وسیلهای بیش نیستیم!
اما کلیسا چگونه مانع علم بود؟ از چند زاویه... اولینش همان تسلط پارادایم دین در همه امور بود، طبعاً وقتی تبیین حاضر و آمادهای موجود است و تخطی از آن موجب از هستی ساقط شدن کمتر کسی به دنبال تبیین جدید میرود. اگر گالیلهوار به رهیافتی میرسیدند مجبور به انکار آن بودند. دوم اینکه دانش و کتاب در انحصار کلیسا بود. کتابخانهای که در داستان تصویر میشود بهخوبی نشان میدهد چگونه کلیسا مانع دسترسی مردم به دانش بوده است. وقتی اعتقاد بر این باشد که همهی حقایق شایستهی فرورفتن در همهی گوشها نیست طبیعتاً عملکرد در راستای محدودیت خواهد بود. دانش در نظر آنها برای روشن کردن اذهان نیست. سوم اینکه کلیسا تکمنبعی بود، آنها معتقد بودند که دانش از طریق مسیح یهصورت کامل به دست ما رسیده است و نیازی به منابع جدید نیست. در نقطه مقابل میبینیم که ویلیام عقیده دارد که علم را حتا از کفار (مسلمانان و یهودیان و...) نیز باید آموخت. استدلال یکی از راهبان در این زمینه به عنوان نمونه:
من کلمه حفظ دانش را به کار میبرم، نه جستوجوی دانش، زیرا خاصیت دانش این است که کامل است و از ابتدا به عنوان یک ودیعهی الهی وجود داشته، با آمدن مسیح کامل شده است.
خارج شدن علم از انحصار کلیسا
وقتی مدارسِ کلیسایی، موسسات شهری و دانشگاهی، نسخهبرداری کتب را در پیش گرفتند (کاری که در انحصار برخی دیرها نظیر دیری که در داستان میبینیم بود) کتابهای جدیدی تولید شد که به سهولت در دسترس طالبانش قرار میگرفت و بهقول برخی مایه بدبختیهای بسیار شدند! کتابهای مسلمانان و یونانیان ترجمه و تکثیر میشد و کمکم افراد دانشمند بسیاری در خارج از دیرها و کلیساها و حتا خارج از دانشگاهها یافت میشدند که به مطالعه و مشاهده جهان و طبیعت و انسان میپرداختند و بدینترتیب دورهای از توجه به خردگرایی و علوم تجربی و انسانمداری آغاز شد که این یکی از پایههای دیگر رنسانس است. در این زمینه گفتگوی ویلیام و ادسو در ص476 جالب توجه است؛ اینکه زبان طبیعت زبان وحی نیست و اینکه چگونه و چرا باید به کتب پیشینیان رجوع کنیم. یک استدلال دیگر هم داشت که امیدوارم در خوانش دوم مکانش را بیابم! الان نقل به مضمون میکنم: ادسو ضمن تقدیر و تکریم گذشته به بزرگ بودن گذشتگان اشاره میکند و استادش ویلیام تعبیری دارد که حالا ما کوتولهها روی دوش کوتولههای قبل از خود سواریم و بعدیها روی کول ما و بدین ترتیب دستاوردهای بسیار بزرگتری از آن بزرگان خواهیم داشت... اینها را که در کنار روش ویلیام (شک و استنتاج عقلی) که بگذاریم میشود علم و تجربهگرایی.
نکات متفرقه
1- حکایت و سرنوشت دستنوشتههای ادسو همان حکایت کتاب ارسطو است... کتاب کمدی ارسطو در کتابخانه دیر با دو کتاب بیربط دیگر بهصورت یکجا جلد شده بود تا کسی به آن دسترسی نداشته باشد. دستنوشتههای ادسو نیز در کتابی درخصوص شطرنج آورده شده است. همانطور که در مورد اولی ویلیام موفق به پیدا کردن آن شد در مورد دومی هم اومبرتو آن را یافت. ان فی ذلک لآیات لاولیالالباب!
2- شروع نوشته ادسو با این کلام از انجیل است: در آغاز کلام بود و کلام با خدا بود و کلام خدا بود. در این شروع یکجور وحدت فکری نهفته است، چیزی که در انتهای کار نمیبینیم! در انتها خیلی از باورهای راوی عوض شده است و نوعی اغتشاش ذهنی جای آن را گرفته است.
3- برخی از کسانی که در آستانه حذف توسط پاپ و دستگاه تفتیش عقاید بودند، در سالهای قبل، خودشان عامل حذف دیگران بودند و این سنتی است جهانی... نابگرایی یعنی همین! ادسو از یکی از همین اشخاص در مورد ریشههای ارتداد میپرسد و او نکات جالبی عنوان میکند که یک فراز آن چنین است:...این داستان به ما یاد میدهد که چگونه عشق به توبه و اشتیاق به اصلاح و مصفا نمودن جهان ممکن است موجب خونریزی و قتلعام گردد. (ص334)
4- همه را بکشید. خدا افراد خود را خواهد شناخت! در واقع این استدلالی بود که مفتشان گاهی عنوان میکردند که چنانچه در حکمهایی که صادر میکردند بیگناهی هم وجود داشته باشد در روز رستاخیز خدا او را خواهد شناخت و از این جمع مرتدی که با آنها قتلعام شده خارج خواهد نمود! در همین زمینه ادسو از ویلیام میپرسد که در امر صفا و پاکی (کشتن مرتدین به نوعی موجب تطهیر آنهاست) چه چیز بیش از همه ترا میترساند؟ جواب ویلیام یک کلمه است: عجله!!
5- در برخی عقاید فراتیچلیها ریشههای مارکسیسم و آنارشیسم را میتوان دید. این هم نکته جالبی است. از آن جالبتر (در قالب داستان) جایی است که ویلیام در پاسخ به ادسو که میگوید پس ما در جایی زندگی میکنیم که خدا از آن برگشته است، میگوید: آیا جایی یافتهای که خدا از آن روگردان نشده باشد؟ یاد برخی متون ادبی اگزیستانسالیستی افتادم.
6- در مورد شعار بازگشت به کتاب مقدس باید توضیح بدهم که هر شعار بازگشتی به صرفِ نامِ مشابه، نتیجهی یکسانی ندارد! در آن مقطع پاپ را واسطه خدا و مردم میدانستند و شعار بازگشت به کتاب مقدس در واقع نفی این واسطهگری است. یعنی کتاب مقدس میتواند ابزار اتصال باشد و هر فردی میتواند از طریق آن متصل بشود. این یعنی کوفتن راه برای فردگرایی. این یعنی کوفتن راه برای عقلانیت. این خط را که ادامه بدهید به ایسمهای زیادی خواهید رسید از پوزیتیویسم تا سکولاریسم و پلورالیسم.
7- چندتا از استدلالات و بیانات برادر ویلیام اهل باسکرویل را نمیتوانم نیاورم! در مناظره ضمن بیان اینکه برخی کفار حکومت و قوانین خودشان را دارند میپرسد چه کسی استعداد وضع قوانین را به آنها داده است؟ آیا خدایان دروغین آنها چنین کمکی کرده است؟ بعد در جواب عنوان میکند یقیناً این لطف خداست که حتا به منکران صلاحیت پاپ نیز اجازه وضع قوانین را داده است! و بعد نتیجه میگیرد: قانون و حکومت دنیوی و قضاوت کشوری هیچ ارتباطی با کلیسا ندارد و نمیتوان آن را با قانون مسیح مطابقت داد و این حق... پیش از تشکیل دین مقدس ما وجود داشته است.
8- مسیح به جهان نیامد تا فرمانروایی کند ، بلکه در آمدن به جهان تابع اوضاعی شد که در جهان یافت و از قوانین قیصرها پیروی کرد. او از رسولان و حواریون نخواست که امر کنند و فرمانروایی داشته باشند. پس عاقلانه آن است که پیروان این رسولان بایستی از هر کار دنیوی که توام با تحمیل اراده باشد پرهیز کنند...
9- دجال ممکن است از خود تقوا و پرهیزگاری زاییده شود. دجال از عشق مفرط به خدا یا به حقیقت به وجود میآید. همچنانکه ارتداد به وسیله قدیسین و اشخاص مسحور و غیبگویان به وجود میآید. ای ادسو از پیامبران بترس. ای ادسو از کسانی که حاضرند در راه حقیقت بمیرند، بترس. زیرا آنها موجب مرگ بسیاری از دیگران میشوند. بسیاری از مردم را پیش از مردن خود میکشند.
10- شاید ماموریت کسانی که به نوع بشر عشق میورزند این است که مردم را به خندیدن به حقیقت وا دارند - حقیقت را بخندانند - زیرا حقیقت تنها در جایی وجود دارد که ما بتوانیم خویشتن را از شهوت جاهلانه برای کشف حقیقت ازاد کنیم.
خوانش دوم این کتاب سترگ را برای لذتبردن مجدد به سالهای آتی وامیگذارم.
با سلام .پنج از پنج !حتما میخونمش. راستی اگه زحمتی نیس یه مطلب واسه تند خوانی بزار حسابی خوندنم کند پیش میره الان دو هفتس کتاب منشا انواع میخونم صفحه صدم!
این نام گل سرخ نثرش روان هست؟ و نکته آخر اول!
سلام
بله موافقم... به نظر خودم اینا واقعاً کتابهایی است که باید قبل از مرگ خواند! بعد از مرگ دیگه لطفی ندارد...این 5 امتیازیها را میگویم.
فکر کنم جستجو کنید مطلب مورد نظر را خواهید یافت. من اطلاعاتی در زمینه تندخوانی ندارم. احتمالاً کلیدش تمرکز است.
نثر کتاب روان است.
اول کسی است که در انتهای لیگ صدرنشین باشد
خیلی عالی نوشتید به جز سطر سوم و چهارم که نخواندم(حدس میزدم داستان را لو داده باشید!!)
از امبرتو اکو چیزی نخوانده ام ولی اینطور که توضیح دادید فکرکنم این از آن کتابهایی است که حتما باید هم بخوانم هم بخرم هم دستِ هیچکس ندهم!
من این ترجمه را بیشتر دوست دارم: در آغاز کلمه بود. و کلمه نزدِ خدا بود. و کلمه خدا بود.
شاد باشید
سلام
ممنون رفیق... اینجا خیالتان راحت باشد که داستانی لو نمیرود... اساساً اگر بخواهم لو بدهم قبلش عنوان میکنم خطر لوث شدن هست.
این کتاب هم از نگاه من جزء کتابهایی است که توصیه میشود.
این ترجمه (در آغاز هیچ نبود کلمه بود و آن کلمه خدا بود) در ذهن من هم بود... احتمالاً از طرق مرحوم شریعنی وارد ذهن من شده!
سلامت باشید
سلام
میله جان نوشته ات وسوسه ام کرد تا این کتاب را دوباره بخوانم.
آن چه به عنوان ویژگی اصلی قرون وسطی برای تمام دوره ی هزارساله ی آن عنوان کرده ای(یعنی سیطره ی کامل کلیسا و مسیحیت) به نظرم قابل بحث است.
سلام
کار من وسوسه است! مثل شیطان
در مورد بحث هم که بسیار مشتاقم...البته این ویژگی قابل تعمیم به تمام دوره هزارساله نیست، روندی طی شد تا این سیطره کامل شد. طبعاً ابتدای دوره با اواخر آن تفاوت فاحشی از این حیث دارد ولی وضعیت آن اواخر محصول روندی است که طی شده است.
و پس از آن هم طبعاً مثل نقطه عطف، مشتق صفر میشود و جهت منحنی تغییر میکند و کمکم...تا دوره روشنگری و پس از آن...
منظورم بند سوم و چهارم بود!!
حالا این سوال پیش میآید: بند سوم و چهارم از صفحه اصلی یا از ادامه مطلب!؟
سلام![](http://www.blogsky.com/images/smileys/121.png)
برای اولین بار مطلب شما رو اصلن نخوندم چون میخوام کتاب و حتمن بخونم.البته میدونم شما داستان رو هیچوقت لو نمیدین .ولی خب فعلن تنبلی باعث شده هنوز کتاب و نخریدم
الان دارم رمان" مرگ آرام" سیمون دوبوار رو میخونم.درواقع داستان واقعی از سرطان و مرگ مادرش هست .من این جنبه رمان رو خیلی دوست دارم مسایلی که بین همه ی همه انسانها با ملیت و مذهب و فرهنگ مختلف مشترکه.مرگ آرام تجربه منه...
نام گل سرخ و ایشالا بخونم مطلب شما رو حتمن میخونم بعد نظر کارشناسایانمو مینویسم
سلام![](http://www.blogsky.com/images/smileys/102.png)
همیشه یک مقطعی مختص اولینبار است!
وقتی خواننده با تجربهای مشترک (فردی یا جمعی) روبرو میشود تمرکزش در خواندن بالاتر میرود.
میدانم که خواهید خواند. این صفحه قبل و بعد از خواندن ممکن است به کار بیاید.
از صفحه اصلی
سلام
خیالتان راحت باشد.
می دونی حسودیم شد. به این که تو این کتاب رو خوندی و من هنوز نخوندم. چه بدعت هایی این کتاب گذاشته است. انگار نقطه عطفی است در ادبیات داستانی. بعدش که خوندم میام نقدت رو می خونم. می بینی من همه اش نقدهای تو را نسیه می خوانم. ببخش
سلام
به یکی از جوانب مغفول نامگذاری پی بردم! گاهی کلمات با خودشان ویژگیهایی را انتقال میدهند که بهکاربرندهی کلمه شاید آنها را مد نظر نداشته است مثل همین "نسیه"... من از این جهت گفتم این نوشتهها نسیه است چون با نقدهای حرفهای تفاوت و فاصله دارد اما الان پی بردم که برای خوانده شدنشان هم کاربرد دارد!
سلام
خیلی ممنون بابت معرفی و تحلیل این کتاب فراجناحی و ارزشمند .
هزار سال پیش که این کتاب را هدیه گرفتم از دوستی، اول به خاطر اسمش فکر کردم رمانی رومانتیک و عاشقانه است!
بعد دیدم متن تاویلی و تفسیرگرایانه اش چنان با ساختارهای فکری و ذهنیِ از پیش تعریف شده ی آدم درمی افتد که خر بیار و نجابت و بصیرت و اینها را بار کن !
این عبارتش ، چقدر ملموس و در عین حال تکان دهنده است : از کسانی که حاضرند در راه حقیقت بمیرند، بترس. زیرا آنها موجب مرگ بسیاری از دیگران میشوند. بسیاری از مردم را پیش از مردن خود میکشند.
برای گریز از سنگینی معانی عمیق کتاب هم ، شاید روزی نویسنده ایی کتابی بنویسد تحت عنوان" نامِ گلِ آبی" !!!
سلام
گاهی کتابهایی که هدیه میگیریم و هدیه میدهیم سرنوشت عجیبی پیدا میکنند! مثلاً من کتابی را که 5 سال قبل هدیه گرفتهام هنوز نخواندهام! که شرمآور است!... باز هم صدرحمت به شما که فقط گمان بد بردید و بعد از خواندن گمانتان اصلاح شد...
نجابت و اینها را خوب آمدید! باعث دلگرمی است. مرسی.
چندین و چند پند اساسی دارد ولی کو گوش شنوا...
نامِ گلِ آبی... به گمانم در غار افلاطون هم چنین گلی وجود ندارد! یعنی علاوه بر ماهیت، وجود هم ندارد! البته مجموعهی تنتن یک گلِآبی دارد که در اصل نیلوفر آبی بوده است و ربطی به آن موضوع ندارد!
بازم سلامببخشیدها ! اون کتاب هایی که نمره ندادی را چه کنیم ؟ اگر میشود یک لیست از کتاب هایی که شما پنج میدهید تهیه کنید. اگر نه که هر چقدر یادتونه اینجا بنوسید!! وای چقد من رودارم
سلام
هر موقع فرصت کنم برای مطالب قدیمی هم برچسب میزنم و هم نمره میدهم منتها فرصتهایم خیلی کم است. این کتابهایی که در زیر عنوان میکنم حدوداً بین 4.5 تا 5 نمره میگیرند:
کوری- زن در ریگ روان- ینگهدنیا- جنگ آخرالزمان- گهواره گربه- اپرای شناور- وجدان زنو- سیمای زنی در میان جمع- جاز- تریسترام شندی- اگنس- میرا- گفتگو در کاتدرال- نوای اسرارآمیز- زندگی در پیش رو- آدلف- اجاق سرد آنجلا- ژرمینال- در انتظار بربرها- شوخی- شوایک- سفر به انتهای شب- آوریل شکسته- رگتایم- مرگ قسطی- همنوایی شبانه ارکستر چوبها- هرگز رهایم مکن- در غرب خبری نیست.
اینهایی هم که در این یک سال نمره دادهام که دیدهاید.
درود![](http://www.blogsky.com/images/smileys/123.png)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/101.png)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/102.png)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/101.png)
به قول ویلیام: بنویس میله، بگذار از کتاب هایی که خوانده می شود و نوشته می شود دست کم نشانه هایی باقی بماند
لذت بردم سپاس
در حال حاضر مشغول خواندن فلسفه ی زندگی اثر کریستوفر همیلتن هستم.بخشی آورده درباره ادبیات و نویسندگی.
" ... رمان نویس مفاهیم و نظرات خاصی را در پس زمینه های متنوع نمایش می دهد و احتمالا بعد درباره شان اظهار نظر می کند. بدین ترتیب نه تنها به فضای ذهنی خواننده اجازه ی حضور و اندیشیدن می دهد، بلکه ذهن خواننده را به شکل سازنده ای درگیر این فضا می کند. از همین روست که مطالعه ی ادبیات همیشه تجربه ای به غایت دلپذیر است. شاید بتوان این مطلب را این گونه بیان کنیم که رمان نویسان در درجه ی نخست می کوشند با خوانندگانشان وارد گفت و گو شوند.ص 29"
و این دقیقا چیزی بود که اشتباق به شنیدن نویسنده و بعد گفتگویی که در درون مغرم جاری میشد رو چندبرابر می کرد. دوست داشتم ویلیام همچنان بحث می کرد و من همچنان می خواندم و می خواندم.
سلام![](http://www.blogsky.com/images/smileys/101.png)
نشانههایی برای خودم و شاید دیگران... این پیامی است که من از کتاب (در راستای وبلاگنویسی) گرفتم و شما هم به آن اشاره کردید.
قطعه بسیار هماهنگ و به جایی از کتابی که میخوانید نقل کردید. دقیقاً به همین دلیل اکو را پسندیدم . جایی شنیدم که در موردش گفتهاند باسوادترین آدم زندهی دنیا است که البته خب دیگر بین ما نیست و نمی دانم این عنوان به چه کسی رسیده است! فیالواقع وقتی آدمی چنین عمیق به پست آدم می خورد دوست داریم که مدام برایمان حرف بزند... و باصطلاح صاحبسخن اینبارمستمع را بر سر ذوق میآورد!
نشستم کل مطلبتو خوندم، به این دلیل که تقریبا مطمئنم نمی رم سراغ کتاب!
١. اگه یه بار دیگه انقدر طولانی بنویسید، تحریم می شوید جناب بدون پرچم؛ دارم فکر می کنم چه خوراک خوبی برای تمام اون کتاب نخون هایی که می خوان درباره اکو بنویسند، فراهم کرده ای!
٢. اکو بیشتر از همه چیز دیگه یه نشانه شناسه و این از عنوانی که برای کتابش مشخص کرده، پیداست؛ خودش میگه می خوام هر خواننده ای تفسیر خودش رو داشته باشه.
٣. مردی که بتونه تاریخ مسیحیت رو در قالب یک داستان معمایی به خوردمون بده شایسته ی تحسینه ( اون وقت بگو داستان جنایی بی ارزشه!)
٤. اکو شاید باسوادترین آدم روی زمین نبوده باشه، اما حقیقتا هوشمنده، اونقدر هوشمند که نشسته " کمدی " ارسطو رو برامون بازنویسی کرده و فقط کسی که " بوطیقا " رو خونده باشه اهمیت این قضیه رو درک میکنه.
٥. اون " جوانه های سوسیالیسم " هم خیلی جالب بود.
٦. قدیما می گفتن جنبه ی باخت رو داشته باشید، به نظرم الان باید بگن جنبه ی برد را داشته باشید!!!!
سلام
ممنون از بیان واقعیت...
1- حتماً سعی میکنم کوتاهتر بنویسم. نوش جان کسانی که استفاده میکنند فقط کاش مرا هم شریک کنند در افزایش درک از کتابها...
2- من هم تفسیر خودم را از نام کتاب داشتم. جستجویی کردم و متوجه شدم کسی چنین برداشتی نداشته است! فکر کنم آن دنیا از خود اکو باید بپرسم!
3- من خودم از علاقمندان ژانر جنایی هستم! شاهدش همی وبلاگم...
4- بله چنین است.
5- ریشه خیلی از اتفاقات بعدی را هم میتوان دید.
6- ما همهجوره جنبه داریم!!
سلام
فکر نمیکنم برای نویسنده ای در ابعاد اکو و کتابی مثل "نام گل سرخ" کمتر از این بشود نوشت. وقتی مطلبتان را می خواندم دوست نداشتم تمام شود.
سپاس از تلاش ها و زحمات شما در معرفی شاهکارهایی اینچنین.
سلام
نظرتان برای من دلگرمکننده است. خوشحالم که چنین حسی داشتهاید: دوست نداشتم تمام بشود.
اهان... فیلمشو به تازگی دیدم که کلی از این جملاتی که شما نقل کردید در فیلم نبودش![](http://www.blogsky.com/images/smileys/106.png)
البته مهم هم نیست چون بالاخره فیلم یه رسانه است و رمان رسانه ای دیگر
درباره غار مثل بهتر بود می نوشتید عالم مثل یا عالم ایده.. در حقیقت غار افلاطون مثالی است برای تقریب اذهان به وجود عالم مثل(بعضی علما یه عالمی اختراع کرده اند به نام عالم زر که شبیه به این عالم مثل افلاطون نیست... حالا کی از روی کی کپی کرده خودت موضوع یه رساله ی دکتراست)
درباره اجبار کلیسا به منتشرنشدن بعضی از کتابها در میان مردم عادی یه زمانی بود که فکر می کردم چرا؟ اما الان بهشون حق می دم... همون طور که میدونید در شارع مقدس اسلام نیز خرید و فروش کتب شبه آمیز بالکل حرام است... (اگر نمی دونستید الان دیگه می دونی)
باسواد ترین ادم زنده هم که معرف حضورتون هست: خودم
نکته ی آخر درباره ی اینکه مسیح وظیفه داشت گوسفندان رو خرکش کنه به بهشت یا نه ، باس به خاطر داشته باشید که اصولا مسیح با مسیحیت فرق داره... یعنی دوتاس... همون طور که به قول مرحوم شریعتی حضرت علی(ع) اصلا شیعه نبوده
پی نوشت: برای عرض تبریک سال جدید کی بیام خونه تون
سلام![](http://www.blogsky.com/images/smileys/102.png)
و البته میشود عقیده داشت که کسانی بدون ارتباط با هم به رهیافت مشابهی برسند. ![](http://www.blogsky.com/images/smileys/112.png)
ما از همینجا هم شنیدن تبریک برامون زیاده قربان
آهان... دیدن فیلم به کسانی که حوصله خواندن کتاب ندارند قابل توصیه است ولی خب به قول شما این دو تا مقولهاش سواست... کتاب از اون جهات چیز دیگری است
غار هم یه نشانه است و کسی که نشنیده باشد میرود به دنبالش! ولی نظر شما درست است...اگر مینوشتم عالم ایده خیلی بهتر است و موضوع را بهتر میرساند.
گمونم از لحاظ زمانی تاحدودی مشخص است که افلاطون از روی بعضیها کپی نکرده
اولین بار که با این مسئله در شرع مقدس مواجه شدم جالب است... با دوستی رفتیم کتابخانه و اونجا در کیف من کتابی از مرحوم شریعتی دید...بسیار متعجب شد و برانگیخت!... به من گفت آیا خبر داری که مراجع خواندن و داشتن و خرید و فروش کتابهای این آدم را حرام اعلام کردهاند!؟ (چون پدرش بازاری بود خیلی روی خرید و فروش تاکید داشت!)
خوشبختم قربان
بله مسیح با مسیحیت متفاوت است منتها مسیحیت در آن زمان مسیحی را معرفی میکرد که گویا چنین رسالتی داشته است و از این طریق اعمال خودشان را توجیه میکردند.
پینوشت: چند بار مگه تبریک میگن
از روی تنبلی نرفتم دنبال فیلمش... داشتم فیلمهای شون کانری رو جمع می کردم... این یکی هم افتاد توی سبد تخم مرغها... یه فیلم هم داره که استاد ادبیاته و بعدش یه پسر سیاه پوستی رو زیر بال و پر می گیره... دیدیش؟
سلام![](http://www.blogsky.com/images/smileys/101.png)
البته که تنبلی نبوده ... ولی شانس باهاتون همراه بوده
نه ندیدم
سلام![](http://www.blogsky.com/images/smileys/123.png)
. برای من هم حس خوبی داره هم حس بد .انگار ما با شروع سال گذشت یک سال از عمرمون بهتر درک میکنیم
تولدتون مبارک
چون خودم فروردینی م یادم مونده بود
پیشاپیش روز پدر هم بهتون تبریک میگم .امیدوارم سالهای سال در کنار همسر عزیز و پسرهای گلتون زندگی خیلی خوبی داشته باشید.
امروز میرم نام گل سرخ و میخرم دیگه .قبلش هم ی نگاهی به مطلب شما میندازم .چون باعث میشه بیشتر از داستان لذت ببرم.آخه همیشه شما نکاتی از کتاب متوجه میشین که من موقع خوندن کتاب اصلن بهشون دقت نمیکنم.
در ضمن من از اینکه مطالبتون طولانی باشه خوشم میاد .اصلن هرچی بیشتر بنویسید بهتر البته مواظب گردنتون هم باشین
سلام
زیاد به فکر تقویم و سن تقویمی و اینها نباشید... یعنی نباشیم![](http://www.blogsky.com/images/smileys/107.png)
مرسی... پس با کمی تاخیر تولد شما هم مبارک
بازم ممنون لطف دارید.
امیدوارم از کتاب لذت بسیاری ببرید... اگر قبلش کمی در زمینه تاریخ قرن سیزدهم و چهاردهم میلادی اروپا و کمی هم درخصوص زمینههای رنسانس و اندکی هم در باب ویلیام اوکام و نومینالیسم مطالعه کنید که دیگر عالی است. در حد ویکیپدیا و اینا کفایت می کند.
خیلی خوب بود رفیق. کم کم می خوام مطلبت رو شروع کنم. یکی رو خوندم. ماشالا بلند و زیاد می نویسی. کاش کمتر و گزیده. از لحاظ محتوایی جداً خوب می نویسی و سرفرصت دوس دارم بیاموزم از مطالبت و نظرم رو بنویسم. فقط خواستم بگم چه خوب که ناقدان خوبی داریم؛ آنانکه نقدها را عمق می بخشند و پیشنهاد می دهند که کلمات را در زمینهای خوب، بکاریم. کاش کمتر و گزیده. نیز پاسخها. در پاسخ ها، حتی الامکان بگذار خواننده دیگری، به جای تو، پاسخ بدهد یا نظر بدهد و حرف بزند و تفصیل دهد و تو پیوند دهنده باش نه مرجع تقلید رفیق.
سلام![](http://www.blogsky.com/images/smileys/101.png)
از صبر و حوصله شما و خوانندگان دیگر بسیار متشکرم... و تلاش خواهم کرد که متناسب با حوصلهی دوستان بنویسم البته یک نکته قابل ذکر است که به هرحال گاهی به مقتضای کتاب و موضوع نمیتوان از برخی چیزهایی که به ذهن میرسد صرفنظر نمود... اصولاً ادامهی مطلب را به همین خاطر جدا نمودم. اما الان دارم به این نتیجه میرسم که صفحهی اول را هم باید کوتاهتر نمایم
در مورد کامنتدونی و پاسخها: البته جا برای بحث و مناظره و مذاکره همه دوستان باز است و البته من هم از مرید ومراد بازی و امثالهم خوشم نمیآید.
مرسی
سلام
تولدتون مبارک![](http://www.blogsky.com/images/smileys/101.png)
+ پس نگو شما هم متولد فروردین هستید.
ماهند
عشقند.
خُب خودمم عاشق یک فروردینی هستم خُب![](http://www.blogsky.com/images/smileys/102.png)
ببخشید که خارج از متن حرف زدم. من که کتاب خون نیستم که ![](http://www.blogsky.com/images/smileys/103.png)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/112.png)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/123.png)
+ از کامنتا فهمیدم تولدتون بوده.
+ گفتم چرا از شما خوشم اومده. منظورم از خصلت های نیکو و شخصیتتون هستش
+ فروردینی های گلند
+ دیگه خیلی هیجانی شدمُ اینا بهتره تا بیشتر گاف ندادم زود خودم برم.
+ بازم تولدتون مبارک
سلام![](http://www.blogsky.com/images/smileys/103.png)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/107.png)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/102.png)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/107.png)
+بله. ممنون
+ انتخابتان به قول علما مقرون به صحه است
+ میتوانید با دیدن فیلمی که بر اساس این کتاب ساخته شد، بخشی از لذت کتاب را درک کنید
+بازم ممنون
سلام
عجیبه! همه از بلندی این متن گله مندند. هر کس فکر میکنه میتونه بعد از اتمام این کتاب مختصرتر اونو شرح بده بسم الله...
سلام
برخی دوستان آدم را تشویق و ترغیب میکنند بلندتر بنویسد
حُسن این بحث بلندی و کوتاهی این است که خوانندگان خاموش مان کمی رخ نمایاندند.
از همهشون متشکرم.
با سلام منتظر رمان های قابل توصیه هستیم ها! چون خداییش هرچی معرفی کردی خوندم خوشم اومده . الان دارم در انتظار بربر ها رو میبلعم ! روزی هفتاد صفحه میخونم پیشنهادتون عالیه عزیز
سلام
ذیل کامنت قبلی (محمد) یکسری رو نوشتم... ولی به زودی جمع بندی خواهم کرد.
بهبه چه حال خوشی دارید الان با اون شهردار پیر... در پست مربوطه حال خودتان را به اشتراک بگذارید.
بنده رمان های ۹۴ رو میگم با درجه بندی a و b ..! در انتظار بربرها کتاب خیلی خوبی بود. چقدر شباهت داره با صحرای تاتارها ها؟! ممنون از پاسخگویی شما
مطلب جدید را گذاشتم.
حالا حکایت این دو کتاب مشابه من و برادرم نیست... من و پسرعمه ام و یا چیزی توی این مایه ها!
من و برادرم هر دو یک فامیلی داریم و خیلی هم به هم شباهت داریم... اما در کل خیلی از هم متفاوتیم
توی پستی که گذاشتم هر دوی این کتابها هست و میتوانی با کلیک کردن به مطلب هر کدام بروی و خودت هم نجربه کنی.
در کل... صحرای تاتارها را هم بخوان.
یک جایی خوندم که وقتی تاریخ رو کسانی نوشتند که زور در دستانشون بوده، چطور می شه به اون تاریخ اتکا کرد و ازش چراغی ساخت برای راه آینده؟... تاریخ سفارشی...
سلام
البته یکی از منابع تاریخنگاری مستنداتی از آن دست است که اشاره کردید و منابع همیشه چنین محدود نیست... بهخصوص در سده های اخیر... ضمن اینکه تاریخ منحصر در ذکر وقایع نیست بلکه تحلیل آن است. به نظرم میتوان با همین ها چراغهای خوبی ساخت برای آینده
چقدر بند 9 و 10 رو دوست داشتم!... خیلی خیلی ممنونم از شما
سلام
نوش جان.
سلام . مثل همیشه اول بر اساس امتیازی که داده بودید رفتم کتاب خریدم و خوندم . البته خیلی زمان برد.
و در اخر هم نقد شما رو خوندم که البته مطالبی که مفصل تر مطرح میشه بیشتر می پسندم .
اخرین مکالمه ی ویلیام و ادسو بعد از اتش سوزی فوق العاده بود.
سلام
البته هرجا که چیزی در چنته داشته باشم مفصلتر مینویسم وگنه ولاغیر
الان راضی هستید از خواندن این کتاب؟
............
خودم از خواندن این کتاب احساس خوبی داشتم که این در مطلب و نمره نمود پیدا کرده است.
......
شما مفصل میپسندید و عدهای دیگر هم مختصرتر... من هم حیران
بعله ..... بسیار کتاب خوبی بود و سلیقه ی شما در انتخاب کتابها و نمره دهیتون عالیه .... و نقدهاتون لذت مطالعه ام را دوبرابر می کنه .... ممنون از زحمتی که می کشید..... می رم سراغ مادام بوواری عزیز.
سلام مجدد و عرض پوزش بابت تاخیر
...
لطف دارید رفیق
سلام حسین جان!
یکی دوساله این کتابو خریدم ولی هنوز نخوندم.مدتیه این دست اون دست می کنم بخونم،فعلن که نتونستم تو برنامه م بزارم. پستت رو خوندم و لذت بردم.
سلام مهران جان
... منتظر باز شدن آن هستم
امیدوارم این دست و اون دست کردنها نتیجهاش قدرت گرفتن توان و اشتیاق برای خواندن این کتاب باشد... مثل فنری که در حال جمع شدن است
چرا خورخه کتاب رو خیلی ساده از بین نبرده بود؟چرا این همه سال نکهش داشته بود که ریسک پیدا شدنش منجر به قتل بشه؟
سلام دوست عزیز![](//www.blogsky.com/images/smileys/101.png)
آدم گاهی به دلایلی ساده کارهایی را انجام میدهد یا به تعویق میاندازد... مثلاً عشق به نگهداری کتاب را میتوان برای این مورد خاص عنوان کرد... (اسمش خورخه بود!!؟؟) ... در هر صورت با این نوع پرسشها میتوان تا زمان آدم و حوا در بهشت عقب رفت و در داستان خلقت هم انقلت وارد کرد. اصولاً بدون چنین تصمیماتی، داستانها شکل نمیگرفت.
پشت هر رویدادی بیشمار سلسله از اتفاقات ردیف شدهاند... اتفاقات و حوادثی کاملاً تصادفی.
سلام.
بنده الان مدتیه این کتاب رو دست گرفتم. اومده بودم نقشه ی دیر و کتابخانه رو پیدا کنم و اگر تونستم یه نموداری از شخصیتهای داستان. گفتم یه سرچ فارسی هم بکنم ببینم، تو وب فارسی چیزی هست در موردش که رسیدم اینجا. دست خوش برادر. اون توضیحاتی که نوشتی رو هم پرینت گرفتم کنار نقشه و نمودار، موقع خوندن کتاب کنار دستم باشه.
زنده باشی.
راستی یه سریال جدیدا از کتاب ساختن. هنوز ندیدم ولی گویا خوبه.
سلام دوست عزیز![](//www.blogsky.com/images/smileys/123.png)
![](//www.blogsky.com/images/smileys/101.png)
![](//www.blogsky.com/images/smileys/101.png)
به حالتان غبطه میخورم. همراهی با اومبرتو اکو سعادتی است که امیدوارم در باقیمانده عمر چند نوبت دیگر نصیب من شود.
ممنون از لطف شما.
تازه از کرونا بازگشتهام اما به محض اینکه دوباره مثل سابق روی ریل بیفتم به سراغ اکو خواهم رفت.
سریال هم خوب است اما کتاب البته چیز دیگری است
منتظرم در پایان کتاب باز هم شما و کامنتتان را اینجا ببینم.
سلامت و برقرار باشید
"در ابتدا کلمه بود و کلمه نزد خدا بود و کلمه خدا بود."
![](//www.blogsky.com/images/smileys/123.png)
سلام رفیق گرامی
کتاب را تازه تمام کردم و مثل همیشه دنبال نشانهها آمدم اینجا.
به لطف "از کتاب رهایی نداریم" تا حدودی دستم آمده بود با چه نویسندهای طرف هستم. "آنک نام گل" را خواندم به ترجمهی رضا علیزاده و نشر آهنگ قلم، با بخشهایی از ترجمهای که شما خواندید مقایسه کردم، به نظرم زبان ترجمهی جناب علیزاده با همه فخامتش در اندکی موارد چندان روان نیست. با توجه به توضیحات شما و دیگر دوستان دربارهی دید نامگرایان، انتخاب واژه "آنک" در عنوان خیلی به جا نبوده؛ به خصوص تفاوت مفهومی و نارسایی سطر پایانی داستان در این ترجمه، که ترجمهی کتاب شما و دریافت بدیعتان رهنمون بهتری بود. (آنک گل به نام پیشیناش ماندگار است و ما را جز نامی چند چیزی به دست نیست.) یکی بود، یکی نبودهایی هم در برخی کلمات و سطرها به چشم میآمد که با صفحهآرایی و ظاهر شکیل کتاب در تضاد بود (اشتباهات چاپی و جاافتادن برخی حروف!)
روایت روزهای هفتم و هشتم واقعا خواندنی بود و با این ترجمه بسیار شاعرانه:
"من در سایهی الهی جذب خواهم شد، در خاموشی صامت و در وحدتی وصفناپذیر و در این جذب شدن، تمام برابریها و نابرابریها رخت برخواهند بست، و در آن مغاک، روحم خویشتنِ خویش را از دست خواهد داد... و همهی تفاوتها فراموش خواهد شد."
سلام رفیق![](//www.blogsky.com/images/smileys/103.png)
![](//www.blogsky.com/images/smileys/114.png)
یا الله
یک تکه از کتاب مقدس را حفظ بود و در دو نوبت ابتدایی و انتهایی فیلم آن را به کار برد. با همین لحن دقیقاً.
کامنت شما باعث شد مطلب را دوباره بخوانم. همین چند روز قبل هم خوانده بودمش! برای خودم خیلی جالب بود و بیشتر سوال بود که در سال 95 آیا فرصت بیشتری داشتم؟ یا اینکه از فرصتهایم استفاده بهتری میکرد؟ یا حوصله بیشتری برای نوشتن داشتم؟ یا اینکه دقیق تر میخواندم؟ و خلاصه خیلی سوالات دیگر از این دست... شرمنده اکو شدم که در مطلب اخیر شاید حق مطلب را ادا نکرده باشم
آن جمله آخر چه تفاوتی دارد
در مورد عنوان یادم هست یک مطلب خوانده بودم قبلاً و توضیحات چرایی انتخاب آن بیان شده بود. ولی من خودم به شخصه با نام گل سرخ بیشتر موافقم. به همان دلایلی که در مطلب آوردم.
ترجمهای که خواندید با توجه به تکهای که در انتها آوردید لحن خوبی دارد... متناسب است... ایشالا فرصت باشد روزی برای دوبارهخوانی این یکی را هم تجربه کنم.
این تکه آخر مرا به یاد دیالوگ ساموئل ال جکسون در فیلم پالپ فیکشن انداخت
سلامت باشید
من این رمان رو اواخر پارسال، نه، یعنی درستش اواخر 1400 (چه زود گذشت
) خوندم، نسخه الکترونیکش و ترجمه رضا علیزاده و باید بگم از همون صفحات اول درگیرش شدم و از هر فرصتی که در طول روز و هفته گیرم می اومد استفاده کردم برای خوندنش و واقعا فوق العاده بود و یه حالت رها شدن، خلسه و همچین چیزی بعد از اتمام کتاب بهم دست داد و برای من که یه جورایی به نوشتن داستان علاقه دارم هم مایه حسادت که چه طور چنین رمانی با این حجم جناب اومبرتو اکو نوشته هم از لحظا محتوایی و هم از لحظا بیان و فرم و شکل و وقوع رخدادها و برای امسال هم برنامه دارم یکی دو رمان دیگر از آقای اکو که خدایش رحمت کند بخوانم ...
سلام![](//www.blogsky.com/images/smileys/104.png)
حتماً حتماً در برنامه داشته باش... من تا الان آونگ فوکو، گورستان پراگ ، بائودولینو و همین نام گل سرخ را خواندهام و همگی باب میل من بوده است. امسال هم شماره صفر را ایشالا خواهم خواند به زودی... حیف که ایشان هفت تا رمان بیشتر ندارند
یک کتاب هم هست با عنوان «از کتاب رهایی نداریم» که یک گفتگوی مفصل بین اکو و ژان کلود کریر که خواندن آن هم خالی از لطف نیست. اینجا در موردش نوشتم:
https://hosseinkarlos.blogsky.com/1395/02/30/post-581/
https://hosseinkarlos.blogsky.com/1395/03/31/post-586/