راوی پسر نوجوان و تازهبالغی به نام جک است که همراه با پدر و مادر، خواهر بزرگترش جولی، خواهر و برادر کوچکترش سو و تام، زندگی میکند. خانهی آنها که بزرگ و قدیمی و به شکل یک قلعه است، در خیابانی که اکثر خانههایش داخل طرح افتادهاند و تخریب شدهاند قرار دارد و البته طرح هم خوابیده و خیابان تقریباً متروکه است. آنها هیچ فکوفامیل و دوست و آشنایی هم ندارند که رفتوآمدی داشته باشند؛ انگار که در یک جزیره باشند. او روایت خودش را با این جمله آغاز میکند: پدرم رو نکشتم، اما بعضی وقتها احساس میکردم یکجورهایی باعث مرگش شده بودم. ولی به دلیل همزمانیاش با تغییر جسمی عظیمی که در من رخ میداد و اتفاقات پس از آن، مرگش بیاهمیت به نظر میرسید... این شروعِ خاص، ما را به مباحث فرویدی در زمینه عقدهی اودیپ و دوران بلوغ جنسی رهنمون میسازد. راوی سپس به وقایع منتهی به مرگ پدرش میپردازد تا صرفاً نشان دهد که چگونه وارث حجم زیادی سیمان شدند. علاقهای که پدر برای سیمانکاری در باغچهی خانه دارد و سیمان فراوانی که میخرد و نقش مهمی که این سیمان در ادامه ایفا میکند..، در ادامه مطلب نکات بیشتری در مورد داستان خواهم نوشت.
با توجه به اینکه راوی نوجوان است، داستان رنگ و روی سادهای دارد. ساده و روان پیش میرود و به انتها میرسد. من اما با توجه به اینکه کتاب در "لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ میبایست خواند" حضور دارد مدام در انتظار نقطه اوج و یا بهتر بگویم نقطهای که من را به شگفتزدگی دچار کند بودم. یکجور تکاندهنده بودن که اتفاقاً همین صفت را در مورد کتاب و نویسندهاش ؛ زمانی که قصد خرید آن را داشتم، شنیده بودم. طبعاً بخشهایی از داستان قابلیت فرود آوردن چکش بر ذهن خواننده را داشت اما نه در آن حدی که من انتظارش را داشتم... البته ممارست و جستجو به من ثابت کرد انتظارم بیجا نبوده است! در ادامه مطلب ابتدا به همین موضوع خواهم پرداخت : چگونه یک رمان تکاندهنده به رمانی خنثی تبدیل میشود!؟
*****
یان مک ایوان، یکی از نویسندگان مطرح و جنجالی انگلیسی است که حواشی کارهایش بعضاً به سرزمین کتابنخوان ما هم کشیده شده است. همین سه سال قبل بود که ترجمه و چاپ یکی از کتابهایش به نام تاوان به جایی رسید که همه نسخ آن از کتابفروشیها جمعآوری شد. از یکی دو کاری که از این نویسنده دیدهام برمیآید که در پسزمینهی آثارش به موضوع تاثیر و تاثرات بلوغ جنسی (به عنوان یک تغییر عظیم) بر روان و رفتار شخصیتهای نوجوان آثارش میپردازد.
از ایوان در ویرایش اولیه لیست 1001 کتاب، هشت اثر حضور داشت که همین موضوع اهمیت این نویسنده را نشان میدهد. هرچند در سال 2010 به سه اثر و در سال 2012 به دو اثر کاهش یافت : تاوان(2001)، باغ سیمانی (1978 اولین اثر نویسنده). به قول معروف: چیزی از ارزشهای این نویسنده کاسته نخواهد شد!!
لازم به ذکر است ادامه مطلب خطر لوث شدن دارد. دوستان عزیز حتماً تاکنون متوجه شدهاند که تا حد امکان نسبت به لو نرفتن و کاهش جذابیت داستان حساسیت دارم (حتا در ادامه مطلب)، لیکن این یک مورد خاص است و چارهای نبود.
.............................
پ ن 1: مشخصات کتاب من؛ ترجمه وحید روزبهانی، نشر آموت، چاپ اول بهار 1392، تیراژ 1100 نسخه، 160صفحه
پ ن 2: نمره رمان از نگاه من 4.1 است (در سایت گودریدز و آمازون هر دو 3.6 از 5). البته یک نکته در این مورد قابل ذکر است که نمرهی خوانش اول من به متنِ حاضر 3.5 بود. پس از کشف مواردی که در ادامهی مطلب آوردهام و خوانش مجدد این افزایش رخ داد.
چگونه یک رمان تکاندهنده به رمانی اصولگرا تبدیل شد!؟
حالا که در ادامه مطلب هستیم کمی راحتتر با هم حرف میزنیم!
پدر در حین سیمانکاری در باغ از دنیا میرود. راوی شرح میدهد که پدرش قبلاً سکته کرده بود و نباید کارهای سنگین میکرد اما پدر نمیخواست بیخیال رویاهایی که درباره باغش داشت، بشود. راوی در حال کمک کردن به پدرش است اما وسط کار میگذارد میرود! کجا!؟ در متن نوشته شده است توالت... وقتی بازمیگردد، پدر مرده است و آن احساس گناهی که اول روایت میبینیم به او دست میدهد. اینجا باید شک کرد! توالت رفتن آیا موجب احساس گناه میشود؟ راوی وقتی با جنازه پدر روبرو میشود برای چند ثانیه خیره به او نگاه میکند. او این خیره نگاه کردن را شبیه خیره نگاه کردن به مچش در چند ثانیه قبل میداند. درواقع راوی در زمان مرگ پدرش مشغول کاری بوده است که موجب میشود یک پسر نوجوان به مچ دستش خیره شود!
ایوان در این داستان به مقوله بیداری جنسی و تاثیر آن در روح و روان کودکان میپردازد، موضوعی که طبعاً روی لبه تیغ است بخصوص که از نگاه او ظاهراً کودکان آن معصومیت تقدیسشدهای را که عرف در همهجا مورد تایید و تاکید قرار میدهد، ندارند.
در همان فصل کوتاه اول، راوی وقتی از خصوصیات پدرش میگوید همهی آنها به نوعی منفی است (مردی نحیف، زودرنج و پر از عقدههای روانی). او البته پدر مستبدی بوده است و استعداد غریبی در ضدحال زدن به فرزندانش، داشته است. همین قضیه خرید سیمان و عدم توجهش به نیازهای آنی اقتصادی خانواده (خرید لباس برای تام و مدرسه رفتن) نشان از خودخواهی و تلاش او برای حفظ اتوریته "پدر" است. سیمان و باغ سیمانی هم بهنوعی میتواند نمادی از همین صلبیت و سختی باشد (و زیبایی طرح روی جلدی که اینجا آوردهام در این است که جابجا گیاهانی سربرآوردهاند و سیمان ترک خورده است). هرچه که هست اولین واکنش ناخودآگاه راوی پس از انتقال جسد پدر، پاک کردن رد آثار بدن پدر بر روی سیمانهاست... وقتی هم در فصول بعدی بهصورت اتفاقی پتکی را پیدا میکند و بهدنبال جایی است که آن را امتحان کند، به سراغ سکویی سیمانی که توسط پدرش ساخته شده است میرود و بر آن میکوبد...
خیلی زود در ادامه داستان مادر هم از دنیا میرود. مرگ مادر و واکنش بچهها شاید آن ضربهای باشد که خواننده را بهراه بیاورد! مادر میمیرد و بچهها از ترس اینکه سرنوشتشان به یتیمخانه و جدایی و تنهایی منتهی نشود، مرگ او را پنهان میکنند. البته کسی با آنها ارتباط ندارد که بخواهند در این زمینه نقش بازی کنند. بچهها شاید با "مرگ" به عنوان یک مقوله جدی و واقعی روبرو نمیشوند و درواقع آنها چیز زیادی در مورد مرگ نمیدانند(ص65) و این موضوع به ناخودآگاهشان پسزده میشود تا آرامششان حفظ شود. در مورد راوی مشخصاً کابوسهایی که میبیند حاکی از طی شدن چنین فرایندی است. آنها به بالا و پایین شدن ملحفهای که روی بدن مادر کشیدهاند میخندند و یا به آروغی که راوی میزند! در چنان فضایی میتوانند بخندند... و البته گریه هم میکنند... منتها بیشتر گریهای برای وضعیت مبهم خودشان.
رمان حاوی دو بخش است. بخش اول مواجهه با مرگ است و بخش دوم مواجهه با زندگی. بخش اول با به سیمان سپردن مادر ختم میشود و در بخش دوم، در تلاش برای ادامه زندگی، نقشهای بچهها متناسب با شرایط جدید تغییر میکند. خواهر بزرگتر بدون رقابت آنچنانی و با توجه به زمینههای ذهنی در نزد راوی (جولی خیلی ناگهانی از ما فاصله گرفته بود-ص38) و دیگر بچهها، نقش مادر را بهعهده میگیرد. اما رقابت اصلی بین راوی و دوستپسرِ جولی (دِرِک) بر سر جایگاه پدر شکل میگیرد. فارغ از فراز و فرودهای این رقابت، نقطهی اوج داستان بخش انتهایی آن است. در متنی که ما میخوانیم تقریباً اوجی وجود ندارد! "دِرِک" وارد اتاق خواب جولی میشود و خواهر و برادر را در کنار هم درحال گفتگو میبیند و عصبانی میشود و بعد از گفتگویی کوتاه میرود. ساعتی بعد، بازی بچهها بهصورتی منطقی پایان مییابد...
بار اولی که داستان را خواندم واقعاً تعجب کردم. داستان با کمی بیانصافی میتوانست انشایی خوب باشد برای موضوع "بعد از مرگ پدر و مادرتان، تابستان را چگونه گذراندید؟" پس آن همه سروصدا برای چه بوده؟ خوشبختانه الان گوگل هست و ویکیپدیای انگلیسی هم خیلی ساده و کوتاه پلات داستان را نوشته است. نقطهی اوج مفقودهی داستان در آنجا بیان شده است: دِرِک، خواهر و برادر را در وضعیتی میبیند که کاملاً قافیه آن رقابتی را که گفتم باخته است (مثلاً فرض کنید در مقدمات یک رابطه جنسی). جولی به هیچکدام از دوست پسرهایش اجازه نزدیک شدن به خود را نمیداده است و حالا دِرِک او را برهنه در آغوش برادرش میبیند... آنها پس از خروج دِرِک از اتاق بنا به متن فوقالذکر س.ک.س را آغاز میکنند و به نظرم کاملاً در نقش جدید فرو میروند.
طبعاً این قضیه برای بسیاری از خوانندگان آزاردهنده است کما اینکه در آرای آنها در گودریدز و آمازون نمایان است... بله، باید حق داد که این رمانِ قدرتمند، در زمینه عرفهای موجود اجتماعی، بسیار تکاندهنده است. اما متنی که خواننده فارسیزبان میخواند علیرغم ترجمه خوب و روانش، آنی نیست که هست... زهرش کشیده شده است!
شیر بی یال و دم و اشکم که دید
این چنین شیری "ایوان" کِی آفرید
برداشتها و برشها
1- پدر در نگاه راوی موجودی خودخواه و احمق است. رفتار او در مسخرهکردن بچهها و کرم ریختنهایش، چندشآور است. او مستبدی است که میخواست دور دنیای خاص خودش دیواری بلند بسازد، منتها مستبدی خشن نیست، مستبدی ترحمبرانگیز است: اونقدر به عاقلانه بودن ایدههای خودش اطمینان داشت که همه بیشتر از روی شرم و خجالت تا ترس حرفی علیه ایدههاش نمی زدن (ص20).
2- واکنش در برابر چنین پدری برای بچههایی در سن بلوغ دور از ذهن نیست. راوی و جولی در مورد پدر جوک میسازند و از اینکه در کارهای او خلل ایجاد کنند احساس غرور و خوشحالی میکنند. هرچند در همه این موارد احساس گناه و عذاب وجدان وجود خواهد داشت. احساس گناه، چنان احساس قدرتمندی است که میتواند روی سایر افکار و احساسات ما تأثیری فلجکننده داشته باشد و مانع از آن شود که رفتار یا عمل مثبتی، صورت خارجی پیدا کند. آن حالتی که راوی در هنگام دیدن احتضار پدرش دارد چنین منشائی دارد: او بر اثر احساس گناه انگار دست و پایش بسته شده است.
3- این احساس گناه گاهی در مورد بازیهایی که کودکان انجام میدهند نیز وجود دارد. در ص14 روایت میشود که جک و جولی و سو در اتاق بازی میکنند (احتمالاً نوعی دکتربازی) و صندلی را پشت در گذاشتهاند که کسی نتواند در را باز کند! چند وقت بعد راوی عنوان میکند که سو دیگر رغبتی برای این بازی ندارد چرا که احتمالاً در مدرسه چیزهایی یاد گرفته است (ص35). بعدها وقتی در مورد همین بازی با سو صحبت میکند او با دزدیدن نگاهش در مورد بازی اظهار بیاطلاعی میکند (ص111).
4- برداشتها و قضاوتهای کودکان گاه میتواند بسیار مخرب و غیرمنصفانه باشد که این موضوع البته در "تاوان" بهتر نمود پیدا کرده است و به نوعی میخواهد بگوید این مَثَل "حرف راست را از بچه بشنو" یاوه است. در اینجا نیز چنین مایههایی یافت میشود. بیشتر وقتها، مثل توطئهگرها، دربارهی خانوادهمون و بقیهی آدمایی که میشناختیم صحبت میکردیم، رفتار و ظاهرشون رو به دقت زیر ذرهبین میبردیم. گاهی از زیر این ذرهبین تصاویر ترسناک یا کاریکاتورگونهای بیرون میآید: داشتم به سو میگفتم که پدر و مادرمون خیلی مخفیانه از هم متنفر بودن و وقتی پدر مرد، مادر راحت شد.(ص39) یا مثلاً قضاوت سو در مورد رابطه راوی و مادر (ص112).
5- راوی اولین باری که صندوق را در زیرزمین میبیند آن را به سیاهچالی عمیق تشبیه میکند که انتهای آن قابل دیدن نیست (ص15). در یکی از خوابهایش دنبال کسی راه افتاده است که صورتش مشخص نیست و در دستانش جعبهای است که از راوی میخواهد داخلش را نگاه کند اما راوی نمیتواند داخل جعبه را ببیند و فقط احساس میکند که داخل جعبه موجودی کوچک برخلاف میل خودش زندانی است و البته بوی وحشتناکی هم دارد (ص32). او بعدتر در کابوسهایش صندوقی بزرگ و چوبی را در هال خانه میبیند که دیگر مثل قبل محکم و استوار نیست اما کماکان داخل آنرا نمیتواند ببیند (ص110). به نظرم این صندوق اشارهای به ناخودآگاه دارد. ناخودآگاه به عنوان مخزن احساسات، افکار، تمایلات و خاطراتی است که خارج از آگاهی هشیار ما قرار دارند. بیشتر محتویات ذهن ناهشیار ما غیرقابل پذیرش و ناخوشایند هستند، مثل احساس درد، اضطراب یا تعارض. به عقیده فروید، ذهن ناهشیار براثر گذاریش بر روی رفتار ما ادامه میدهد، هر چند ما از این تاثیرات نهفته و ناآشکار، آگاهی نداریم. البته علمای تعبیر خواب!!! نظر متفاوتی دارند. ایشان میفرمایند: دیدن صندوق در خواب، دلیل جاه بود و بعضی گویند زن باشد. اگر بیند که صندوقی نو داشت، دلیل است که به قدر آن جاه یابد. جابرمغربی گوید: اگر بیند که صندوقی نو و پاکیزه داشت، دلیل که زنی خوبروی و پارسا بخواهد. اگر صندوق را کهنه بیند، تاویل به خلاف این باشد. حضرت امام جعفر صادق فرماید: دیدن صندوق به خواب بر سه وجه است. اول: عزو جاه. دوم: بلندی. سوم: زن.
6- راوی همه خرتوپرتهای اتاقش را جمع میکند و میچپاند توی کمد اتاقش(ص149)...ظروف نشسته، لباسهای کثیف و ... آدم را به یاد صندوق ذهنی ناخودآگاه میافتد و فرایندی که برای کاهش اضطراب، مسائل و مشکلات را به سمت ناخودآگاه رانده میشود... این یک مکانیزم دفاعی است.
7- خوابهای راوی با دقت سازماندهی شدهاند. غیر از قضیه صندوق، میبینیم که کاراکتر مادر در ذهن راوی هنوز نقش کنترلکننده را بازی میکند (اگه بابات زنده بود چی میگفت؟ ص110). خواب رویاگونه ص150 که راویِ خردسال و پدر و مادرش در ساحل دریا هستند جالب توجه است. او فرفرهای در دست دارد و هرچه میدود به مادرش نمی رسد. فرفره از دستش میافتد و مادر برمیگردد و او را در آغوش میگیرد و او احساس آرامش میکند درحالیکه فرفره را بچهی دیگری برداشته است. برای بدستاوردن چیزی معمولاً چیز دیگری از دست میرود...مثلاً آزادی و آرامش. به همین خاطر است که وقتی تخت بچگیاش را با آن دیوارههای محافظ میبیند، به یاد تحت مراقبت و نظارت بودن در ایام کودکی میافتد و میگوید: یهجور حس خوشایند و پنهانی زندانی بودن بهم دست داد (ص154).
8- ابتدای بخش دوم خاطرات روزی را یادآوری میکند که پدر و مادر برای شرکت در تشییعجنازه یکی از بستگان دور از خانه خارج میشوند و بچهها را تنها میگذارند. تنها با کلی سفارش و انذار و ... اما بچهها که احساس آزادی و احساس خروج از نظارت و کنترل را دارند تمام روز را بازی میکنند و حتا خوردن ناهار را فراموش میکنند، تام را که خودش را خراب کرده است علیرغم تاکیدات مادر، نمیشورند و داخل اتاقش محبوس میکنند! وقتی مادر مرد در کنار همه غم و غصههام یه حس ماجراجویی و آزادی بهم دست داد که از داشتنش حتی پیش خودم شرمنده بودم و از خاطرهی همون بازی پنجسال پیش سرچشمه میگرفت. اما حالا دیگه هیچ شور و هیجانی در کار نبود. (ص81)
9- گرچه به عمل خودارضایی در داستان (متنی که ما میخوانیم) مستقیماً اشارهای نشده اما غیرمستقیم آثارش هست. از مجله ای که راوی پشت سرش مخفی میکند تا نصایحی که مادرش در ص34 به او میکند (اصلاح این نصایح در متن بهگونهای انجام شده است که لحن عذرخواهانه مادر در انتها کاملاً بیمعناست! چیزی نگفت آخه!!) گفتگوی جولی و راوی در اواخر داستان (با گوشه چشمی به موضوع نظارت و کنترل) در همین رابطه چنین است: چت شده! خیلی ضعیف شدی، چیکار میکنی با خودت! دستش رو گذاشت رو چشمم و هردوتامون زدیم زیر خنده. (ص143)
10- رقابت پدر با تام (پسر کوچیکه) جالب است. از نگاه جولی پدر اعتبارشو پیش مامان از دست داده و باید برای جلب توجه او با تام رقابت کند و چون در این زمینه شکست میخورد و توجه مادر بیشتر معطوف به تام است دق دلیاش را سر تام درمیآورد!! تام هم که خصوصیات کتکخوریاش ملس بوده است... طفلکی تام... پسربچهای که برای فرار از کتکخوردن دوست دارد دختر بشود و بعدتر دوست دارد نینی کوچولو باقی بماند و از اینطریق جولی را به عنوان مادری جدید تحت کنترل بگیرد.
11- البته این تغییر نقشها به سادگی بازی تام و دوستش نیست. جولی برای مادر تام بودن مقاومت میکند و حتا در ابتدا از روی عصبانیت لباسهای او را جر میدهد اما کمکم تمام خدماتی که یک مادر به کودک نوپا ارائه می کند در اختیار او قرار میدهد. اما بعضی تغییرات موجب واکنش مستقیم دیگران می شود. مثلاً دختر شدن تام ... راوی واکنش نشان میدهد و با خواهرانش کلکل میکند (همان مجادلات دختر پسری) اما یک نکته مهم به ذهنش میرسد: یعنی اگه منم اونوقتا که همسن وسال تام بودم، یا حتی همین الان، دامن خواهرمو میپوشیدم هیچ اتفاق هولناکی نمیافتاد!!! (ص99- علامتهای تعجب مربوط به خود متن است). اجتماعیشدن و شکلگیری عرف و نیرویی که همین عرف در شکلدهی سبک زندگی آدمها دارد.
12- تکاندهندگی انتهای داستان البته قضیه س.ک.س نیست... که البته در نوع خودش سنگین است... پاسخ جولی به سوال دِرِک و ابراز انزجار اوست که تکاندهنده است: عادیه، عادیه!
13- جملاتی در متن بود که برای من کمی مبهم بود: سو رو دیگه به چشم یه دختر نگاه نمیکردم، برخلاف جولی که برام یه خواهر به حساب میومد (ص39). بعضی از صحنهها در خوانش دوم مشکوک بود! مثلاً در ص52 چرا جولی با صدایی خوابآلود به راوی میگوید "مرسی".
14- این جمله هم از نویسندهی کتاب: هر کتابی خوانندگانی متفاوت از دیگران دارد، خیلی سخت است که بخواهی همه آنها را با نوشتههایت به یک مسیر مشترک هدایت کنی. به عقیده ی من، خواندن کتاب، درست مثل نوشتن آن، نوعی سفر است. دوست دارم به آنها این فرصت را بدهم که هرچه دلشان میخواهد از آن به دست آورند.
دل و روده ی کتاب را ریختید بیرون، مهندس! اما گاهی اوقات لازمه، فکرشو بکنید ترجمه را می خوانید و توی ذوق تان می خورد، بعد خواندن تحلیلی مثل این شما را با واقعیت ها روبرو می کند ...
نگران نباش که گاهی تمام قصه در تحلیل لو می ره، یه کتابخوون حرفه ای در این موارد خاص به " واقعیت " بیشتر از انتهای قصه اهمیت می ده.
آخرش هم فقط تاسف باقی می مونه مثل همیشه؛ وقتی جمله ی " حسن دست فاطمه را کشید " دچار مشکل میشه، خب س.ک.س پایان این کتاب که دیگه تکلیفش معلومه!
اما تراژدی اینجاست که این نوع سانسور فقط برای همون دو سه هزار خواننده ی این کتابه... چه اهمیتی داره سی میلیون سریال های آنچنانی ببینند؟!
جای این نوع تحلیل ها در سایت های فارسی حقیقتا خالیه .... فارغ از اصلاحات به کارتان ادامه بدهید، مهندس جان!!!
سلام
خوشبختانه راههای رسیدن به حقیقت با وجود ابزارهای نوین زیاد سخت نیست. یاد قطار استانبول افتادم که سی سال قبل مترجمین از زنده بودن یا نبودن گراهام گرین خبر نداشتند و طبیعی هم بود. اما حالا بیخبر ماندن نشان از قصور ما دارد.
در مورد لو رفتن به نظرم زیاد به خودم سخت میگرفتم. دوستم پژمان بابت این موضوع مدام به من انتقاد دارد. حق با اوست. چرا که خوانندگان ، کمتر مطلبی را تا زمانی که کتاب را نخوانده باشند، میخوانند. بعد از خواندن کتاب هم طبیعتاً موضوع برایشان رو شده است. قلیلی از دوستان هستند که بعد از خواندن مطلب به دنبال خواندن کتاب میروند که آنها هم با خواندن صفحه اول مطلب تکلیفشان را روشن میکنند. لذا احتمالاً همین روش را پی خواهم گرفت.
در رابطه با ممیزی کتاب با توجه به تیراژ آن واقعاً من توجیه نیستم! آن هم در این زمان... و به قول شما با این امکانات جانبی در زمینه سریال و فیلم.
ممنون
اون جمله های پایانی هم که از نویسنده آوردید، خیلی تاثیرگذاره.
یادم رفت بگویم منبع آن جمله مقدمه کتاب است.
سلام
شاید بیربط باشه ولی دارم به تمام کتابهایی که خوندم فکر میکنم .اینکه چقدر واقعن داستان خود نویسنده رو خوندم.مثل فیلمهایی که معشوقه ها رو خواهر جا میزنن برای ما.دیروز چند تا مورد درباره کارتونهای بچگیمون خوندم .حس بدی دارم.تازه فهمیدم جولز و جولی کارتون دوقلوهای افسانه ای خواهر و برادر نبودن.یا اون دختره خاله سگارو تو کارتون میتیکومان یه گیشا بوده.فکر کنم خیلی مثال بشه زد.
من همیشه غبطه میخورم به شما .دقتتون تو کتاب خوندن و فهمیدنش عالیه .و خیلی خوشحالم که خواننده اینجا هستم.
سلام
ماه پشت ابر باقی نمیماند!
زیاد هم به خودتان سخت نگیرید. این موارد موقعی اذیت میکند که ما به واسطه این دخالتها نتوانیم از کارتون یا فیلم لذت ببریم! شما احتمالن در دوران کودکی از جولز و جولی و باقی موارد لذت میبردید... منتها الان برای شما قابل قبول نیست که طبیعی است.
در مورد کتابها نیز نباید زیاد نگران بود...با ابزارهای جدید (مثلاً همین گوگل سلامنا علیه) و دقت بیشتر میتوان به برخی وجوه آن پی برد. البته مترجمین هم میتوانند به طرق مختلف این راه را سادهتر نمایند!
راستی چقدر حتی مقایسه طرح جلد کتابها حال آدمو بد میکنه.از بی سلیقگی هاشون که بگذریم.مخصوصن اون عنوان "رمان خارجی". فکر کنم روی کره زمین فقط ما "خارجی "هستیم .
اقعاً با این امکانات وسیع و رایگان میتوان طرحهای بهتری به کار ببرند.
و در مورد رمان خارجی=
سلام.
1100 نسخه شمارگان یعنی تقریبا دو تا مدرسهی متوسط تو کل کشور. این ماجرا تو سانسور کتاب انقدر مضحکه که حتا نمیشه بهش خندید.
من دو بار دو ترجمهی "شازده کوچولو" رو ظرف دو روز خوندم و مشکلی پیش نیومد. لو نرفتن داستان شاید در بهضی ژانرها مهم باشه، اما همیشگی نیست. الان داستان رو میدونم و 20ص از کتاب رو هم خوندهم و اتفاقا با خوندنش قایم کردن مجله موقع ورود کامیون سیمان حکم دیگهای پیدا میکنه.
چشم، دوباره شروع میکنمش.
سلام
گارد گرفتن در مقابل این تیراژها و این طیفی که کتاب میخوانند واقعاً تعجبآور است. الان دارم صحرای تاتارها را میخوانم. اوایلشم. قلعه ای قدیمی است که دهها سال است سربازان مشغول محافظت از مرزی هستند که هیچ دشمنی در آن طرف بیابان نیست! اما توهمش هست! حکایت ممییزی کتاب تقریباً چنین چیزی است.
برخی مواقع این لو رفتن کتاب شاید کمک هم بکند. به همین ترتیب ادامه خواهم داد.
مطلب شما را خواندم همین بس
ممنون از زحمات شما
سلام
ممنون از حوصله شما
لطف دارید
میله جان ممنون از نقد جامعت به این کتاب
قضیه کاملا فرویدی است نه تنها اودیپ بلکه زنای محارم...شاید موارد حذفی کتاب بیشتر از چیزی که حدس می زنیم باشه
دیدن فیلم منظقه جنگی را توصیه می کنم
البته دیدتش دل شیر می خواهد
سلام
بله از هر دو جهت و یا بهتر است بگویم از بیش از دو جهت!
موضوع نقشها هم برایم جالب بود. کاش در حوزه روان مطالعاتی داشتم که میتوانستم مطالب بیشتری از داستان درک کنم.
بعید میدانم حجم حذفیات از مواردی که من متوجهش شدم بیشتر باشد! یعنی هرجا حذف داشت من در بار دوم خوانش کاملاً متوجه پرشهای آن قسمت میشدم. حیف!!! این افسوس هم صرفاً برای خواندن مطالب آنچنانی نیست (خودتان بهتر میدانید) بلکه چون اینجا محور داستان است مایه افسوس است.
در مورد منطقه جنگی جستجو میکنم. ولی من با اینکه علاقمند به دید فیلم هستم تقریباً شرایط دیدن فیلم را ندارم. دو تا فیلم مورد علاقهام را یکی از دوستان به دستم رساند و من هنوز فرصت دیدن پیدا نکردهام!!!
سلام
سلام
ممنون
سلام
انگار کارهای مک ایون به کار نقد روانکاوانه می آیند. آمستردام هم از چنین ویژگی برخوردار بود.
سلام
کاملاً...کاملاً...کاملاً. به یکی دو تن از دوستان روانشناس توصیهاش کردم منتها دوستان اکثراً حال و حوصله رمان خواندن را ندارند...
نام باغ سیمانی نوعی سردی در احساسات را به ذهن متبادر می کنه نوعی خشکی در روابط را القا می کنه
سلام
بله عنوان کتاب چنین قابلیت و خاصیتی را دارد. روابط ساکنین این باغ با دیگران هم واجد چنین صفتی میتواند باشد.
سلام .
خیلی ممنون برای توضیح جامع و مفید این کتاب .
باید حتما قبل از مردن ، بخوانمش!
خواستم اشاره کنم به طرح روی جلد بی قواره اش که دیدم دوستان هم در موردش گفته اند .
واضح و مبرهن است که من جزء گروهی هستم که سیر تا پیاز یک داستان یا قیلم را هم برایم بگویند ، خودم شخصا باید ببینم یا بخوانم ! ( منباب تشویق شما نوشتم برای دل سیر نوشتن از موضوعات کتابهایی که میخوانید !)
در ضمن کتاب " اتفاق" نوشته خانم گلی ترقی را که بهتان گفته بودم در دست دارم ، خواندم . به طرز عجیبی ناامید کننده بود این آخرین اثر خانم ترقی . "خاطره های پراکنده " کجا و " اتفاق" کجا !؟
فکر کنم شما بخوانید ، از 5 بهش 2 هم ندهید !
سلام
- بد نیست که قبل از مرگ بخوانید ولی بایدی توش نیست!
- اخلاق پسندیدهایست تشویق شدم.
- خیلی هم بدنمره نیستم اما فکر کنم درست حدس زده باشید!
ممنون از شما
سلام میله جان
مرسی خیلی استفاده میکنم از نقدت. عالین
با اینکه داستان پیشم لو رفت!!! ولی توی لیستم قرار گرفت. نمی دونم تنهایی پرهیاهو رو خوندی یا نه. دوست دارم نقدت رو درباره این کتاب بدونم. مشتاقم زیااااد
نویسا باشی
با اجازه شما این خونه رو لینک کردم به وبلاگم
سلام بر شما
خوشحالم که به کارتان آمده است.
بله آن کتاب را اوایل وبلاگنویسی خواندهام و اینجا در موردش نوشتهام:
http://hosseinkarlos.blogsky.com/1390/02/29/post-132/
از آشنایی شما خرسندم.
سلام میله جان
باز هم متاسفانه باید بگم کتاب رو نخوندم. اما به دلایلی که اول متن توضیح دادی، کلِ متن رو بخونم(حتی دو بار)..حتی اگه قصه تا حدی لو بره....
سحر تو این زمینه حرفِ مهمی زده. آفرین. باهاش هم عقیده م.
+ فکر نمی کنی شکل مردن پدر و نقش پسر، ارتباطی با "کافکا در کرانه"ی موراکامی داشته باشه؟
الان به ذهنم اومد. فک کنم بد نباشه بهش فکر کنیم. موافقی؟
+ بند 14 تو ادامه ی مطلب، عالیه. حقیقتا حقِ مطلب رو ادا می کنه. راستش من شخصا تو زمینه ی شعر و ادبیات داستانی، همچین رویکرد و نظری دارم. قبلا برای خودم به یه جور گردش تو یه باغ یا یه شهر تشبیهش کردم.... که خواننده هزار راه پیش رو داره، و کاملا هم مختاره... یه یادداشتی قبلا در مورد "شهر شیشه ای" از "پل استر" نوشتم، آخرش همچین چیزی گفته بودم.
+ ممنون. یادداشتت عالی بود رفیق.
سلام مجیدجان
وجدانت راحت باشه رفیق... آنقدر کتاب هست که ما نخواهیم توانست آن را بخوانیم که نگو! و طبیعی هم هست که نتوانیم... امیدوارم بخش کوچکی از آن خوبخوب هاش نصیبمان بشود.
+ ممنون از لطفت.
+شاهد از غیب رسید! من هنوز کافکا در کرانه را نخواندهام در واقع از موراکامی هنوز هیچ رمانی نخواندهام! ولی حتماً در برنامه سال آیندهام حضور خواهد داشت. قول میدهم
+بله موافقم...آن جمله را که دیدم به خودم گفتم: میله! حتمن باید این جمله را در یک جایی از مطلب بگنجانی! باید بیایم و مطلب شهر شیشهای را بخوانم... چون از قضا چند سال قبل این کار استر و سهگانه اش را خوانده ام.
سلام
عجب اکتشافی کردی . هر چند نخوندم ای کتابو اما داستانش رو یکی از دوستانی که خونده بود مفصل برم شرح داد و حتی سر نخی از اکتشافات شما رو اون متوجه نشده بود.
عجب!
درباره این طرح جلد بیخود و اون شاهکار رمان خارجی هم یه خاطره بگم که همین ماه قبل که گفتم نمایشگاه بودم این انتشارات آموت هم بود . صاحب انتشاراتم بود به نام علیخانی یا علیجانی . آقا یه سوال ازش پرسیدیم . این مخ ما رو خورد که دو سه تا رمان که بنظرش استثنایی هستند و شدیدن معروف رو ببر . بعدش منم هی نگاه میکنم به نام نویسنده هاش میبینم بلقیس و گلی و.... از این حرفا که اسماشون یادم نیست .میگم آقا ولمون کن من رمان ایرانی نمیخونم.
بعدشم آخرش گفت اگه اینطوره این ردیف رو ببینید هرکدوم که روش نوشته رمان خارجی اونها خارجی اند .
منم گفتم جدی! از راهنمایی بزرگتون ممنون.
.
ارادتمند مکتشف بدون پرچم عزیز
سلام
اگر من هم مانند دوست شما خودم را متعهد به نوشتن در مورد کتاب نمیکردم بعید است که اینطور کنجکاو بشوم. به هر حال من اینجا دوستانی دارم که به من انرژی میدهند و من به واسطه آن انرژی، تلاش بیشتری میکنم و گاهی هم به کمک همین دوستان به مسیری درست هدایت میشوم.
اتفاقاً ما در محل کارمان نمایشگاه کتاب دایر بود این چند وقت... و نمایشگاه خوبی هم بود...کتابسرای نیک... داخل پرانتز باید بگویم که نمایشگاه خوبی بود... اما گاهی برخی از دوستان برگزارکننده ناغافل میپریدند روی سر آدم و تلاش میکردند کتاب یا کتابهایی را به سبدمان اضافه کنند، البته این اقتضای شغل آنهاست!(یاد یکی از شخصیتهای داستانهای تن تن افتادم که تلاش میکرد همه اجناسش را به بومیان بفروشد و در این کار هم موفق بود) دیالوگهای جالبی رخ داد... مثلاً به کسی که سراغ سینوهه را میگیرد که نباید "زن در ریگ روان" را پیشنهاد داد! و امثالهم...
پس کلمه خارجی این کاربرد را دارد!
قربانت مهردادجان
چرا وقتی که مترجم می دونه با این نوع سانسور مواجه می شه، یعنی خط داستان کلا بهم می ریزه، باز هم دست به ترجمه می زنه؟
و طرح روی جلد، به همون اندازه که داستان تغییر کرده، انتخاب بدی بوده برای این کتاب! نمی دونم قانونی هست که حتما باید طرح جلد با ترجمه تغییر کنه؟! مثل نسخه ی اصلی باشه که خیلی منطقی تره!
سلام
در عموم موارد مترجمین در مورد حذفیات سورپرایز میشوند! یعنی درواقع گیرها بهگونهایست که همیشه همهجور احتمال خوب و بدی قابل تصور است! در این مورد بهخصوص من از اینکه این کار ترجمه شده خوشحالم...به قول شاملو: بودن به از نبود شدن خاصه در بهار! قسمت اولش که مشخص است و در قسمت دوم به "بهار" اشاره دارد که اینجا میتوان از آن به امکانات دسترسی اطلاعات وسیع تعبیر نمود وقتی منی که چندان به انگلیسی مسلط نیستم میتوانم برخی از حذفیات را بیابم قاعدتاً میتوان این "اتفاقات"را به نحو مطلوب دور زد...
در مورد طرح، خیلی از موارد طرح مورد استفاده نمونهای از طرح خارجی است. طرحهای اونور آبی برای یک کتاب هم تنوع دارد...در چاپهای متفاوت و زبانهای متفاوت این طرحها ممکن است تغییر کند. مهم این است که طرح با محتوای کتاب ارتباط خوبی داشته باشد. طبیعتاً برای ما که در این زمینه زیاد وقت و انرژی نمیگذاریم استفاده از طرحهای مناسب دیگران منطقیتر است.
کتاب رو خوندنی تر کردین
سلام
ممنون
ممنونم
خواهش
سلام. خیلی مطلب خوبی بود. کتاب رو تازه خوندم و نقد شما حسابی چسبید. از این به بعد امیدوارم بیشتر به شما سر بزنم و کتابای بیشتری باهم بخونیم
چنتا نکته به نظرم رسید:
1- به نظرم تعهد حرفه ای مترجم و ناشر ایجاب میکرد این کتاب با این حجم سانسور روانه بازار نشه.
2- در کشوری که قانون کپی رایت نداره به نظر میاد راحت ترین کار کاپی باشه اما مقاومت ناشرین در برابر کپی کردن طرح جلد رو نمیفهمم اون هم در حالیکه بدترین طرح جلدارو انتخاب مبکنند. به نظرم اونی که این طرح جلدو گزاشته اصن داستانو نخونده حالا طرح جلد به کنار رنگ زرد رو جلد چی میگه این وسط!!
3- نوع بچه ها و رفتارشون منو یاد فیلم روبان سفید انداخت.
4-نقد و نگاهتونو خیلی دوست داشتم اما همیشه توی نقدها و تفسیرهای کتاب، فیلم و بقیه آثار هنری این دغدغه رو داشتم که چقدر از مفاهیمی که در قالب نقد بیان میشه حاصل نوع نگاه ما به داستان بوده و چقدر از این مفاهیم واقعا حرف و مقصود خالق اثر بوده هرچند برداشت های شما از داستان به نظرم منطقی و همون حرف نویسنده بود.
سلام
خیلی ممنون رفیق... امیدوارم بیشتر در کنار هم کتاب بخوانیم و همزمانتر تا بتوانیم از همفکری هم بهره بیشتری ببریم.
و اما در باب نکات:
1- به نظرم بهتر بود همراه با نشر اشاره ای به موارد حذف میشد...غیرمستقیم یا سهنقطه یا هر طوری که خواننده را به منبعی مکمل هدایت کند! به عنوان نمونه مشابه، رمان شوخی اثر کوندرا و توضیحات ناشر را مثال میزنم.
2- در مورد طرح جلد واقعاً چیز اضافهای ندارم بگویم! ولی در خیلی از موارد از طرح جلدهای خارجی استفاده میشود. منتها گاهی از بدترین طرحها استفاده میکنیم!!
3- اسم فیلم آشنا بود اما وقتی جستجو کردم دیدم احتمالن ندیدمش ولی آن برهه از تاریخ آلمان واقعاً جا برای بررسی خیلی دارد. طبل حلبی...در جبهه غرب خبری نیست...و حتا عقاید یک دلقک.
4- حرف و مقصود خالق اثر معمولاً چیزی است که جایی ثبت نشده است (مگر اینکه جایی در مصاحبهای مثلاً بیان شده باشد) ولذا اغلب این نکتهها برداشتهای ما از متن است که گاهی میتوان با توجه به قراین آن را نظر نویسنده دانست و گاهی نه...و البته آنچه که مهم است منطقی بودن برداشت است حتا اگر خلاف نظر نویسنده باشد
پنهان کردن مجله مفهومی نداره. توی نسخه ی انگلیسی مجله ی ورزشی رو پنهان می کنه.
سلام
ممکن است به قول شما پنهان کردن مجله عملی بیمعنا باشد اما وقتی در کنار باقی موارد گذاشته شود معنادار میشود.
مجلههای ورزشی وطنی طبعاً عکسهایی که نوجوانی مثل جک به آن خیره شود و با آمدن پدرش آن را پشت سرش پنهان کند ندارد.
سلام کسی پی دی اف کتابهای آقای مک ایوان رو داره فرقی نمیکند فارسی یا انگلیسی ممنون میشم برام بفرستید برای کار تحقیقی لازم دارم با سپاس
سلام
عناوین آن را در گوگل سرچ کنید خواهید یافت.
عالی بود . گویی از دنیای دروغ وارد دنیای واقعیت شدم
سلام دوست من
خوش آمدید به دنیای واقعیت خوش آمدید
سلام
انتخابم در ابتدا برای خواندن این کتاب حضور داشتن در لیست پیشنهادات میله بود با اینکه لحن کتاب را دوست داشتم و بعضی نکات روانشناسی یا رفتاری برایم بسیار جالب توجه بود اما نتوانستم ربطی بین این کتاب و نمره اش پیدا کنم
و همین برایم عجیب بود
جمله ی هیجان انگیز و پر تعلیق اغازین کتاب برایم تنها جمله ی اغواگرانه ای امده بود در جهت جذب لحظه ای مخاطب و انتظار من هم برای رخ دادن اتفاقی تکان دهنده بی پاسخ مانده بود
با کمی یاس و کمی دلخوری سراغ متن شما امدم و با خواندن اولین خطوط فهمیدم ماجرا از چه قرار بوده است.
نه تنها دلخوریم از پیشنهاد میله برطرف شد بلکه بسیار هم ممنون شدم از این روشن کردن مطلب و دقت شما که ارزش کتاب را برای من دوبرابر کرد
و البته ترسیدم از این همه الزام برای کنکوری خواندن کتابها
از این به بعد بیشتر حساسیت بخرج خواهم داد.
فیلمش را اگه بتوانم دانلود کنم می گذارم جزو اولین ها
سلام بر رفیق کتابخوان
از این که کتاب را از لیست بنده انتخاب کردید خوشحالم. از این که بعد از یأس و دلخوری برای خواندن این مطلب به اینجا آمدید بیشتر خوشحالم. حساب کن یک همراه وبلاگ (البته اگر تازه همراه شده باشد) بعد از این دلخوری دیگر به سراغ اینجا نیاید و برود که برود! در این صورت تمام این زحمات بر باد هوا رفته است. این نکتهای درخور تأمل است.آن زمان به این نتیجه رسیدم که نمره را باید دو بخشی بدهم! ولی کفایت ندارد. بیشتر باید اعتماد مخاطبان را جلب کنم تا بعد از خوانش کتاب به اینجا بیایند و مرا هم در جریان نظرات و حال و هوای خودشان از این کتاب ها بگذارند.
خودم هم مانند شما بودم و وقتی به اصل داستان رهنمون شدم شگفتزده شدم. با اینکه سالها گذشته است هنوز مزه آن هیجانی که در این قسمت تجربه کردم زیر زبانم هست.
به هرحال مجدداً امیدوارم باقی مخاطبان این صفحات همانند شما باشند.
بالاخره این کتاب رو تموم کردم. کتاب خیلی شوکه کننده ایه و خب واقعا نمیتونم تصور کنم ورژن فارسیش چی میتونه باشه!
داستان به مقدار زیادی در مورد کاوش های جنسی کودکی، ارتباط مادر فرزندی و خواهر برادری و تاثیر این روابط بر روان و سکشوالیته ی انسان هاست.
صحنه های آخر واقعا شوک آمیزه ولی من به طور کلی از شجاعت نویسنده برای مطرح کردن این مسائل خوشم اومد.
یکم منو یاد فیلم دندان نیش انداخت، ولی خب اون تماشاش سخت تر بود برای من.
سلام دوست کتابخوان من
واقعاً کتاب شوکه کنندهای بود و همانطور که نوشتم نسخه فارسی نیشش کشیده شده بود!
چه خوب و عالی به یاد فیلم دندان نیش افتادید. احسنت
تقریباً پلتفرم مشترکی دارند.
و پیام مشترک.
ممنون از کامنت خوبتان
سلام. بخش هایی از این کتاب رو ، با صدای دوست داشتنی و غریب(!) آقای رضوی ، از رادیو فرهنگ شنیدم و خوشم اومد.
اما احتمالا از تنبلی بی حد و حصر من آگاه هستید : هنوز توفیق حاصل نشده!
سلام
کتاب کم حجمی است اما چند صحنه سانسورشده دارد که داستان را میتواند منهدم کند! خوشبختانه حذفیات حجم کمی دارند و قابل دسترس بودند.
تنبلی که همه دچار آن هستیم کمابیش