خانه ارواح اولین رمان ایزابل آلنده نویسنده شیلیایی است. رمانی که چندسال پس از کودتا و در تبعید نوشته شده است و بهنوعی در خلال روایت زندگی چند نسل از یک خانواده به بیان تغییرات اجتماعی جامعه شیلی از اوایل قرن بیستم تا یکیدوسال پس از کودتا (1973) میپردازد. این داستان دو راوی دارد. یکی جوان است و دیگری پیر، ترکیب این دو راوی که حدود 70 سال فاصله سنی دارند و هدفشان بازسازی حدود ششهفت دهه از زندگی خانوادگی و اجتماعی است، خوب از کار درآمده است.
*****
باراباس از دریا پیش ما آمد؛ این را کلارای کوچک با خط ظریف و زیبایش نوشت. کلارا عادت داشت مطالب مهم را یادداشت کند، و بعدها هم که لال شد تمام جزئیات را مینوشت، و هرگز گمان نمیکرد پنجاه سال بعد من برای بازسازی گذشته و غلبه بر وحشتهای خودم از آنها استفاده کنم.
این شروع داستان است و اینطور که از آن برمیآید، راوی جوانتر به استناد دستنوشتهها، میخواهد گذشته را برای خودش و ما بازسازی و از این رهگذر، بر ترسهایش غلبه کند. راوی درواقع یقهی خواننده را میگیرد و او را بهصورت ضربتی وارد داستان میکند. خواننده هنوز باراباس و کلارا و خصوصیت کلارا در زمینه نوشتن را در ذهنش جانداده، با این مواجه میشود که کلارا بعدها لال میشود! آگاهیدادن از اتفاقات آینده تکنیکی است که در رمانهای پهندامنه و دارای شخصیتهای متعدد برای جذب خواننده میتواند مفید باشد؛ منتها در این کتاب احتمالاً یک علت دیگری هم دارد. "بدیهی" است که آینده در زمان حال و گذشته شکل میگیرد ولی شخصیت محوری داستان (کلارا)، این قدرت را دارد که برخی اتفاقات آینده را ببیند چنانکه گویی آینده در زمان حال وجود دارد و شخصیتهای "لاتینی" داستان با این مسئله و مسائلی از این قبیل خیلی راحت کنار میآیند ولذا راوی جوان که تحت تاثیر شخصیت کلاراست و مستندات روایتش، دستنوشتههای کلاراست، "منطقی" است که اینگونه روایت کند.
*****
ایزابل آلنده در نوشتن این داستان از خاطرات خود و خاندانش بهره فراوان برده است. چنانچه قبل یا بعد از خواندن این کتاب به زندگینامه این نویسنده مراجعه کنید این موضوع مشخصتر خواهد شد. ایزابل نویسنده پرکار و خوشاقبالی است، آثار او به 35 زبان ترجمه و بیش از 60 میلیون نسخه از آنها در سراسر دنیا به فروش رفته است. از این نویسنده دو کتاب در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ میبایست خواند حضور دارد که یکی از آنها همین کتاب است. این اثر دوبار به فارسی ترجمه شده است: "خانه اشباح" با ترجمه عبدالرحمن صدریه و "خانه ارواح" با ترجمه حشمت کامرانی که هر دو ترجمه در سال 1368 وارد بازار نشر شده است.
.........
پ ن 1: مشخصات کتاب من؛ ترجمه حشمت کامرانی، نشر قطره، چاپ دوم 1377، تیراژ 2200نسخه، 656 صفحه.
پ ن 2: نمره کتاب 4.4 از 5 میباشد (در سایت گودریدز 4.2).
چرخه نفرت – خشم – خشونت
چرخهای که مدام تکرار و تشدید میشود و حتا بدون اینکه از بیرون به این چرخه نیرو یا خوراک تازهای تزریق شود میتواند قرنها استمرار بیابد. برخی اشخاص داستان (بخصوص استبان تروئبا به عنوان یک اربابِ پدرسالار) با رفتار خود بذر کینه و نفرت را در اطراف خود میکارند و بخشی از محصول آن را خود و بخش دیگری را نسلهای بعدی، درو میکنند.
بهعنوان یک نمونه کوچک: استبان، کنار رودخانه و بهاجبار به دختری(پانچا) تجاوز میکند و سالها بعد دخترش را درحال عشقبازی با برادرزادهی پانچا، در همان مکان مییابد و سالها بعد نوهاش توسط نوهی پانچا، بارها و بارها مورد تجاوز قرار میگیرد و کاری از دستش برنمیآید.
یکی باید این چرخه را قطع نماید و اتفاقاً محقترین فرد برای گرفتن انتقام اینکار را انجام میدهد چراکه وظیفهی خود را زندگی میداند و نه تداوم نفرت.
او از "شناخت" به عنوان دستاویزی جهت کاهش نفرت صحبت میکند که کمی بهنظرم سادهانگاری است چون گاهی خودِ شناخت موجب افزایش نفرت میشود! "شناخت همدلانه" شاید واجد چنان قدرتی باشد... مهمتر از شناخت، این باور است که خشونت با خشونت پایان نمییابد و با کینه به کینه پاسخدادن، فقط موجب میشود نفرت هزاران برابر افزایش یابد.
پدرسالاری
پدرسالار معتقد است اگر او نباشد که فرمان بدهد و مسئولیت امور را بر عهده بگیرد همهچیز خراب میشود. دیگر کسی نخواهد بود که از اعضای خانواده یا مردم مواظبت کند و... خلاصه سنگ روی سنگ بند نمیشود!
استبان سخت کار کرد و البته با چاشنی خشونت، و با سازماندهی، ملکش را آباد نمود و ثروتش روزبهروز افزایش یافت و چنان دلمشغول پیشرفت و آبادانی ملکش شد که به قول راوی روحش را سخت و وجدانش را فراموش کرده بود(ص97). زمینهایش و همه کسانی که روی آن زندگی میکردند، همه ملک او بودند (هیچ دختری به سن بلوغ پا نگذاشت و از آن نگذشت مگر اینکه ارباب او را خوابانده باشد-ص96) و او صاحب و پدر آنها... و پدر میبایست تنبیه کند! حتا اگر گاه از زیادهرویهای خود ناراحت بشود در اصل موضوع "حق خود" شک نمیکند: اگر ناچار میشدم دوباره زندگی کنم، چند اشتباه را مرتکب نمیشدم. اما بهطور کلی از چیزی پشیمان نیستم. بله من ارباب خوبی بودهام و در این هیچ تردیدی نیست. (ص84)
در خانوادهی پدرسالار، اقتدار توسط وراثت اعضای مذکر خانواده انتقال پیدا میکند. استبان نیز به همین ترتیب خود را واجد قدرت میداند و چشم به فرزندان ذکورش دارد اما هیچکدام از آنها انتظارات او را برآورده نمیکنند و به جایی میرسد که فقط نوهی دختریاش در کنارش باقی میماند. وابستگی و دلبستگی او به این دختر در درازمدت و در زمانیکه پیر و فرتوت شده، موجب شده است که در مواضع او نسبت به زنان تعدیلی صورت پذیرد و به نقطهای میرسد که "همه زنها کاملاً ابله نیستند!"(ص459)
در نقطه مقابل، روایت نویسنده اتفاقاً بر ستون چند نسل از زنان خانواده استوار است. زنان قدرتمندی که اثرگذار و ماندگار هستند. زنانی که معنی اسامی انتخاب شده برای آنها سپیدی و معصومیت است. نویسنده این اثر را به مادر و مادربزرگش و تمام زنهای خارقالعاده این داستان تقدیم نموده است. همینجا به صورت بیربط بگویم که تعدد شخصیتها و بیان داستان هرکدام از آنها در خلال خط اصلی، موجب پدید آمدن یک نیمچه هزارویکشب لاتینی شده است.
محافظهکاران و قدرت
استبان تروئبا نمادی از محافظهکاران است که تمام تلاششان حفظ و نگهداری ارزشها و سنتهای موجود است. او نابرابریهای موجود را توجیه میکند و اساساً به برابری اعتقادی ندارد. او معتقد است که دهقانان بیسواد نیازمند اربابی هستند که آنها را هدایت کند و ایمان دارد که در صورت نبودن ارباب، روستاییان به فلاکت خواهند افتاد و برای این موضوع به واقعیتهای موجود (وضعیت نابسامان ملک موروثیشان پس از ولکردن آن توسط پدرش) استناد میکند. او با اینکه فردی مذهبی به حساب نمیآید اما به حفظ ارزشهای مذهبی پایبند است و به عنوان نمونه ذرهای حق برای کودکان حرامزاده قایل نیست حتا اگر خودش بیشمار کودک حرامزاده تحویل جامعه داده باشد! نگرشی پدرسالارانه به جامعه دارد و در خانواده نیز بر تمام اعضای خانواده چه زن و چه مرد سلطه دارد. هر حرکت اصلاحی را با انگ عقاید اشتراکی و کمونیستی سرکوب میکند و یا آنها را اختراع آدمهای ضعیف میداند. او در عینحال به دموکراسی باور دارد و به سیستم دیرپای دموکراتیک کشورش به نسبت دیگر کشورهای آمریکای لاتین مینازد(ص108) و اتفاقاً پیروزی احتمالی چپها را سرآغازی بر نابودی دموکراسی میداند ولذا تمام تلاشش را برای جلوگیری از پیروزی آنها و بعدها برای به شکست کشاندن آنها انجام میدهد.
وقتی نتوانیم مخالفینِ دموکرات را تحمل کنیم، با عنایت به قاعده چرخه نفرت-خشونت، راه را بر مخالفینِ انقلابی باز میکنیم. آخرین نسل و جوانترین شخصیتهای داستان چنین افکاری دارند: خشونت نظام حاکم را باید با خشونت انقلاب پاسخ داد. یا با صندوق رایگیری نمیتوان انقلاب کرد؛ انقلاب فقط با خون تحقق مییابد. چپگراهای یک نسل قبلتر معتقدند که از راه انتخابات میتوان کار را پیش برد و اتفاقاً از افراط وحشت داشتند: جنگهای چریکی فقط در حکومتهای استبدادی توجیهپذیر است، که تنها راه حلشان تیر درکردن است؛ اما در کشوری که با انتخابات میتوان دگرگونی ایجاد کرد، جنگ چریکی یک انحراف است.(ص505) میدانیم که یکی از بهانهها و ترسهای مخالفین آلنده، همین تحرکات جوانان و انقلابیون بود.
نظامی گری و نظامیان
استبان بهخاطر تجربه طولانیش در حرکات قانونی و دموکراتیک، از کارشکنیهای غیرقانونی در کار دولت چپگرا (آلنده) پرهیز میکرد اما چندی نگذشت که فکر مانعتراشی را با وسایل قانونی کنار گذاشت، و به این واقعیت رسید که تنها راه واژگون کردن دولت توسل به راههای غیرقانونی است. او نخستین کسی بود که آشکارا اعلام کرد که فقط کودتای نظامی میتواند جلو مارکسیسم را بگیرد...(ص530)
راستها به قصد گسیختن شیرازه اقتصاد و بیحیثیت کردن دولت، عملیات گستردهای را ترتیب دادند که آموزنده است و از آن قابل تاملتر واکنش مردم بود. شایعهپراکنیهای مضحک و خندهدار... کار به جایی رسید که: نیمی از مردم امیدوار بودند که حکومت سرنگون شود و نیم دیگر از آن دفاع میکردند، هیچکس در فکر کارکردن نبود.(ص549)
طبعن پس از کودتا، کالاها فراوان و اوضاع روبراه شد و حرکت برای بازسازی ملی و اصلاح خرابیهایی که دولت سوسیالیست به بار آورده بود شروع شد! وجد و سروری حاکم شد که زنان برای کمک به بازسازی، جواهرات خود را به پادگانها میبردند و حتا حلقههای ازدواجشان را هم تقدیم کردند و به جای آن حلقههای مسی با مهر دولتی به انگشتشان میکردند یعنی در این حد! و راوی هم تعجب میکند که اینهمه فاشیست از کجا یکشبه سبز شدند... این سوال مهمی است!
برخلاف انتظار محافظهکاران، نظامیان نهتنها قدرت را به آنها ندادند بلکه نهادها و سیستم دموکراتیک را وانهادند. حکومت نظامیان آنچنان پیش رفت و به چنان دیکتاوریای تبدیل شد که امثال تروئبا به این نتیجه رسیدند که شاید برای واژگونی مارکسیسم، این بهترین راه نبود!
برداشتهای متفرقه
1- کلارای کوچک با مادرش به کارخانهها میرود، جاهایی که مادرش برای کارگران زن در مورد حق رای زنان سخنرانی میکند و در دفتر خاطراتش مطالبی نوشت درباره ناهمخوانی این وضع، که مادر و دوستانش، با پالتوهای پوست و پوتینهای چرمی سوئدی، برای یکدسته زن زحمتکشِ غمگین و تسلیمِ محض، با پیشبندهای متقال و دستهای سرخ از سرمازدگی، از ستم و برابری و حق و حقوق صحبت میکنند. خانمها از کارخانه یکراست به کافه میدان آرماس میرفتند تا چای و شیرینی تناول کنند، و پیشرفت فعالیتشان را مورد بحث قرار دهند، بیآنکه بگذارند این تفریح مختصر حتی لحظهای آنان را از آرمانهای شورانگیزشان منحرف کند...(ص125)
2- سیستم بیجک در املاک تروئبا جالب بود. او به رعایا پول نمیداد، بهجای پول به آنها برگههایی میداد که بوسیله آنها میتوانستند از فروشگاه مزرعه کالاهایی را تحویل بگیرند. منتقدینش میگفتند باید به کارکنانش پول بدهد تا آنها بتوانند هر کالایی که دلشان خواست از شهر یا هرجای دیگر بخرند. اما توجیه ارباب این بود که مردان به محض دریافت پول میروند و همهی پول را در میخانهها و جاهایی از این دست به باد میدهند و بعد خانوادهی آنها گرسنه میماند. توجیه ارباب مبتنی بر واقعیات جامعه و اصولی است که به آن معتقد است: کمخرد بودن رعایا و نیاز به هدایت آنها.
3- پدر کلارا اولین اتوموبیلسوار شیلی بود و او اصولاً در برابر اختراعات جدید نمیتوانست جلوی خودش را بگیرد. نکته جالب اینجاست: این ماشین از عجایب مکانیک بود که با سرعت برقآسا و مرگآور پانزده و حتی بیست کیلومتر در ساعت حرکت میکرد،]...[ مردم ابتدا به مثابه یک خطر عمومی با آن جنگیدند. دانشمندان برجسته در روزنامه توضیح میدادند که ساختمان بدن انسان طوری ساخته نشده که در برابر حرکت بیست کیلومتر در ساعت تاب بیاورد...
4- خانهی کلارا با آن تغییرات متعددی که در آن ایجاد شده است و آن داستانها و آن مهمانانی که میآیند و میروند و آن ارواحی که نمیروند و میمانند!، جای جالبی است. زمانی یک نقاش فقیر در آنجا مهمان میشود و تنها تصویر موجود از کلارا کار همان نقاش است که الان در موزه لندن نگهداری میشود؛ در نقاشی زنی کشیده شده است که روی صندلی نشسته است و صندلی کمی از سطح زمین بالاتر ایستاده است و گلدانی هم در فضا معلق است. راوی ذکر میکند که زیر نقاشی نوشته شده است "تحت تاثیر شاگال کشیده شده" درحالیکه نقاش دقیقاً آن چیزی را که دیده است کشیده! یک نقاشی رئال! رئالیسم لاتینی یا جادویی.
5- مردم چیزی را که دوست نداشته باشند نمیخوانند؛ و اگر میخوانند معنایش این است که برای خواندن آن به حد کافی پخته شدهاند.(ص414) نظرتان چیست؟ حالا که قرار است فکر کنید آیا جایی را سراغ دارید که در آن اصلاحات ارضی نتیجه مثبتی داشته است!؟
6- در آنجا یکنوع عرق خانگی میگرفتند که برای نوشیدن، روشن کردن اجاق، ضدعفونی کردن زخمها و کشتن سوسکها به کار میرفت! (ص420) ماشاءالله به سیستم گوارش!
7- کلارا اعتقاد نداشت که دنیا ماتمسرایی بیش نیست؛ میگفت جهان شوخی خداست؛ وقتی خود خدا هیچوقت آن را جدی نمیگیرد ابلهانه است که ما آن را جدی بگیریم.(ص450)
8- گفتگوی استبان با همقطارانش در باب مارکسیسم جالب است. آنها میگویند که مارکسیسم در آمریکاب لاتین بخت و اقبالی ندارد بدین دلیل ساده که به جنبهی سحرآمیز امور توجه ندارد. راست میگفتند. اما گاهی که حرفهای برخی سردمداران چپ امروز آمریکای لاتین را میبینیم و میخوانیم، به این نتیجه میرسیم که همقطاران استبان به بومی شدن این افکار و ایدئولوژیها در درازمدت توجه نداشتند!
9- چیزی که مردم احتیاج دارند نان، سرگرمی و چیزی است که آن را بپرستند.(ص579)
10- این انتخابات سرمشق خوبی است، برای قارهای که در آن سرخپوستان و سیاهپوستان، وقت خود را برای انقلاب کردن به هدر میدهند، تا دیکتاتوری را سرنگون کنند، و دیکتاتور دیگری را جایش بنشانند. این یک کشور دیگری است. این یک کشور جمهوری واقعی است. ما غرور ملی داریم. اینجا حزب محافظهکار با صداقت و بطور آشکار برنده شده است؛ ما به یک ژنرال احتیاج نداریم تا نظم و آرامش برقرار کند، مثل کشورهای دیکتاتوری همسایه، که همدیگر را میکشند، و بعد خارجیها همه مواد خام آنها را برمیدارند و میبرند. (ص108) این البته مربوط به سالها پیش از کودتا و زمانی است که راستگرایان در انتخابات پیروز میشدند!
سلام
چند سال پیش خوندمش اصلن داستانش یادم نیست .و اصلن به این نکاتی که نوشتید توجه نکرده بودم. فقط یادمه موقع خوندنش احساس میکردم چقدر شبیه صدسال تنهاییه.حتا بهتر از صدسال تنهایی .برای شما اینطور نبود؟
از ایزابل آلنده یه رمان دیگه که اسم اونم فراموش کردم خوندم که زندگینامه ش بود یکجورایی .بنظرم خیلی خوش شانس بوده زندگی خیلی جذابی داشته.
ممنون
سلام
طبیعیه که خیلی از جزئیات و گاه حتا کلیات از خاطر آدم میرود. اما برخی اصول و ارزشهای داستان در ذهن آدم رسوب میکند.
در مورد شباهت به صدسال تنهایی، نمیتوانم اظهار نظر بکنم چون کتاب مارکز را حدود بیست سال قبل خواندهام. فقط میتوانم بگویم همه کتابهای خوب شباهت غریبی به یکدیگر دارند: همه آنها در خوب بودنشان اشتراک دارند یاد تولستوی افتادم و جمله اول آناکارنینا؛ که میگفت(نقل به مضمون) همه خانوادههای خوشبخت شبیه همند ولی بدبختی آدمها هرکدام یه جوره...
١. این رمان شاهکاره، یه جواهر دیگه از آمریکای لاتین. ایزابل آلنده این رمان رو به زن های زندگیش تقدیم کرده، اما جالب اونجاست که رمان در واقع به یاد تاتا ( پدربزرگش ) که در بستر مرگ بوده و ایزابل قول داده بوده تنهاش نذاره، نوشته میشه. اون موقع ایزابل در تبعید و در نیکاراگوئه بوده و از ترس ماموران پینوشه که به جرم همکاری در فرار کمونیست ها در تعقیبش بودن، نمی تونسته به کشورش برگرده.
٢. همیشه فکر می کردم چرا نویسنده های ما، حتی اونایی که خارج به سر می برن، نتونستن از اینجور رمان ها خلق کنن که محنت و زخم های عمیق یک انقلاب رو نشون بده و در عین حال صرفا بومی نباشه. فکر تلخیه که به جایی نمی رسه!
٣. من بعد از خوندن این کتاب پائولا رو خوندم و از شباهت عجیب وقایع خانه ی ارواح با زندگی خود نویسنده حیرت کردم؛ با اون زندگی اگه چنین شاهکاری خلق نمی کرد، عجیب بود!
٤. چند سال پیش تو این برنامه ی Hard Talk بی بی سی ورلدس با ایزابل مصاحبه می کردن؛ هیچی از زن های کتاباش کم نداشت: سرزنده، حاضرجواب، باشعور، دقیق،خوش لباس و متواضع ... همه ی اون چیزی که از یه زن لاتینی می شه انتظار داشت!
سلام
1- شناخت همدلانه پدربزرگش به او کمک کرده است با برخی آدمهای دیگر داستان و زندگیش نیز همدلانه برخورد کند. این نیاز ضروری امروز ماست.
2- من هم به این مورد فکر میکنم! و حتا گاهی وسوسه میشوم!! یک نکته همینجوری الان یادم آمد: اغراقهای آلنده در این داستان، دلنشین و در راستای تعمیق عناصر داستانی است و برخورنده نیست... بدینترتیب خاطرات بهخوبی تبدیل شدهاند به داستان.
3- بخشی از کمبود بند2 را در همینجا باید جستجو کرد: از دل زندگی یکنواخت و روزمره و عادی، خاطره آنچنانی بیرون نمیآید که امکان تبدیل شدن به یک شاهکار داستانی را داشته باشد. از طرف دیگر هم ارتباط آنهایی که توان نوشتن را دارند با آنهایی که خاطرات آنچنانی دارند به گمانم قطع است!
4- و این هم یک دلیل دیگر که باید به بند2 اضافه کنیم! جمع شدن این خصوصیات در یک آدم کمی سخت است... و اما گریزی هم بزنیم به زنان لاتینی علیالخصوص در برزیل که مدام هموطنان ما را دچار "تفاوت فرهنگی" میکنند!! و از این گریز یک نقبی میزنم به بند2 که علت را باید در همین تفاوتهای فرهنگی جستجو کرد!
سلام
از ایزابل آلنده تنها یک رمان خوانده ام که به احتمال زیاد همین کار است اما عجیب است که هیچ چیز از آن به یادم نمانده. در حال حاضر به کتاب هایم دسترسی ندارم. واجب شد بروم سراغش و بفهمم موضوع چیست.
سلام
اتفاقاً من هم دیروز به فکر کتاب قبلی که از بالارد حدود 4 سال قبل خوانده بودم افتادم و عجیب اینکه چیزی از آن مجموعه داستان کوتاه یادم نیامد (منطقه مصیبتزده) تا اینکه رفتم مطلب خودم را خواندم... و همینجا از فرصت استفاده کنم و توصیه موکد کنم به شما در رابطه با خواندن "امپراتوری خورشید"...تاکید موکد!
اشتباه می کردم. عشق و اشباح با ترجمه ی نوشین ریشهری بود که عبداله کوثری با عنوان «از عشق و سایه ها» ترجمه کرده.
سلام
از آلنده دو کتاب در لیست 1001 کتاب حضور دارد که یکی همین خانه ارواح است و دیگری همین کتابی است که شما خواندهاید. نام انگلیس آن:
Of Love and Shadows است.
سلام
می دونید چقدر خوبه که من همه فیلمای + کتابایی که شما می نویسدُ دیدم
+ درست هستش که کتاب جایگاه خودشُ دارهُ سینما هم جایگاه خودشُ هر کدومم حس خوبیُ جمع خواص خوب خودشونُ دارند. ولی همین که درباره هر کتابی بشه اسم فیلمشُ آورد+ یعنی مژگان جانا خیلی فیلمای خوب دیده.
+ The House of the Spirits - یک فیلم خوب بر اساس اقتباسی از همین کتاب ( خانه ارواح= ایزابل آلنده) ساخته ؛ Bille August
+من این فیلمُ خیلی سال پیشا دیدم.+ زیاد فضاش یادم نیستش ولی می دونم درباره پینوشه بود. بازی مریل استریپُ هم خیلی دوست داشتم.
https://en.wikipedia.org/wiki/The_House_of_the_Spirits_%28film%29
سلام
اگر بگویم میدانم کمی گزافهگویی کردهام ولی حدس میزنم که این اتفاق فرخندهای است پس پیشاپیش اطلاع دهم که به احتمال فراوان فیلم کتاب بعدی را هم دیدهاید... من با کتاب بعدی و البته همین کتاب نیز کیف بسیار نمودم.
عکسهایی از فیلم را دیدم. باندراس در یک فیلم دیگر که آن هم اقتباسی از رمان از عشق و سایههای آلنده است حضور دارد. مریل استریپ نقش کلارا را بازی کرده که یک مقدار با تصورات ذهنی من در همه جوانب نمیخواند! ولی قطعاً از برخی جوانب میخواند!
.........
ضمناً برای پیام خصوصی از گزینه تماس با من استفاده کنید سیستم آنقدر هوشمند نیست
ضمناً دوم: در باکس رمز مطلب اصلاً نمیتوان چیزی را تایپ نمود!
پیامُ ارسال کردم.
رمزُ عوض کرده بودم برای همین نتونستید وارد بشید+ دوباره ارسال شد..
+ تو سینما وقتی کارگردان تازه داره سناریوُ رُ می خونه+ یا اگه خودشم نویسنده سناریوُ باشه+ همون موقع که داره شخصیتا رُ می نویسه+ بازیگر مناسبی که بتونه تا این نقشُ خوب در بیاره هم+ تو ذهنش انتخاب می کنه.
+برای همین برای هر نقشی می ره سراغ همون بازیگری که تو ذهن خودش هست. ولی مثلا کارگردان برای یک نقش جدیُ اعصاب ندارُ اینا به پرویز پرستویی زنگ می زنه+ ولی پرویز خان وقتش پُر هستش. یا با این کارگردان حال نمی کنه+ یا مثلا سرقراردادشون به توافق نمی رسن. بعدش کارگردان می ره دنبال گزینه بعدی. هی نمی شه هی نمی شه تا اینکه مثلا + بیژن بنفشه خواه این نقشُ قبول می کنه. خُب معلوم هستش که دیگه اون نقش اولی نمی شه+ تازه ۱۸۰ درجه ذهنیت اولیه کارگردان گردش به راست می کنه مثلا. برای همین تو این فیلم نمی دونم کی می تونست مثلا به جای مریل استریپ بازی کنه؟!
+ مثلا من هنوزم فکر می کنم+ هیج کس دیگه به جز زنده یاد خسروُ خان .نمی تونست تا نقش هامون مهرجوییُ بازی بُکنه.
+ تازه من این فیلمُ ۱۰۰ سال پیش دیدم. وقتی عنوانشُ خوندمُ کتابشُ دیدم یادش افتادم. درباره فیلم بعدی نمی دونم.
+ اول شما پُست بکنید تا منم به حافظه م رجوع کنم ببینم دیدمش یا ندیدمش.: چونکه بعضی از فیلمای اقتباسی ممکن هستش اسماشون یکم تغییر کرده باشه. یا مثل خود کتاب نباشه.پوزخند:
سلام
عجب سیر و تطوری دارد این انتخاب بازیگر
من هم با توجه به این که تسلط و تخصصی در این قضیه ندارم نمی دونم که چه کسی بهتر بود برای این نقش... اصلاً یه وقت دیدی فیلم رو دیدم و معتقد شدم این انتخاب بهترین انتخاب بوده
کتاب بعدی که عنقریب در موردش خواهم نوشت توسط اسپیلبرگ به فیلم تبدیل شده و کریستین بیل و جان مالکوویچ توش بازی کردند
باندارس خوبُ جذابُ خوش صدا.
+ این همه فیلم بازی کرد ولی من هنوزم تا اسمش می یاد. یاد دسپرادوُ می افتم.
+ شایدم چونکه ترانه شُ دوست دارم.
http://hw4.asset.aparat.com/aparat-video/b02d21e8daa4051268a6efec72286a53584920__28508.mp4
ممنون از ارسال لینک
به نظر منم مریل استریپ به نقش نقش کلارا اونقدرها هم غیرزمینی و در عین حال لاتینی و سحرآمیز نیست و از این نظر با مژگان عزیز مخالفم، با این حال بعضی بازیگران دیگه ی فیلم اقتباسی از این کتاب فوق العاده اند ؛ مثل جرمی ایرونز همیشه معرکه به نقش استبان تروئبا یا باندراس به نقش پدرو ترسه رو، انقلابی عاشق!
به نظرم به فیلم درآوردن کتاب های آمریکای جنوبی سخت تر از جاهای دیگه ی دنیاست!
سلام
بای دیفالت کمی غیر لاتینی به نظر می رسد... مریل رو در حال تکان دادن اشیای روی میز و معلق کردن صندلی در هوا و ... و... که تصور می کنم یه جوری به نظر میاد اما خب باید اول فیلم رو دید...
جرمی ایرونز و استبان...به نظر که خوب میاد
دلم میخواد فیلم اش رو ببینم. اما اگه فیلم رو ببینم دیگه نمی تونم کتابش رو بخونم که.
سلام
توصیه اول من که خواندن کتاب است... اگر پیدا کردید حتمن به این توصیه عمل نمایید و پس از آن دیدن فیلم احتمالاً لذت بیشتری خواهد داشت.
خوب بالاخره زیر پرچم ما هم مشخص شد و میایم پیش شما.
نمیدونم تو آموزشی مرخصی میدن که بیوفتیم تو خیابون انقلاب یه چرخی بزنیم.
تقریبا 3 ساله میام اینجا.دوس داشتم غزالی در بغداد هم خونده شه که منم با سایت شما بخونمش که قسمت نشد.
امیدوارم بعد 21 ماه که از اسارت آزاد شدم و اومدم وبلاگو نبسته باشی.
موفق و پیروز باشید.
سلام
به سلامتی یعنی احتمالاً اگر نیرو زمینی باشی میای 01 نه!؟
بله مرخصی دارد.
بعد از یکی دو هفته اول روزهای پنجشنبه عصر مرخصی می دادند به ما... حالا که اوضاع "هتلتر" میباشد
خیالتان راحت باشد. وبلاگ هست حتا اگر من نباشم
سلام
عنوان کتابی که فراموش کرده بودم سرزمین خیالی من بود.
البته منظورم از خوش شانسی ایزابل نداشتن سختی نبود.اوضاع سیاسی و تبعید و سالها در کما بودن دخترش پائولا.ولی با همه سختی ها یه خوشبختی دارن این لاتینی ها که اینورا پیدا نمیشه. حتا تو ادبیاتمونم پیدا نمیشه.
کتاب امپراطوری خورشید و گرفتم .از فردا شروع میکنم به خوندنش
سلام
یاد یکی از مهمانان لاتینی یکی از برنامههای تلویزیون افتادم... یه خانم به گمانم ونزوئلایی بود که شاهنامه رو داشت به زبان اسپانیولی ترجمه میکرد... توی صحبتاش اشاره میکرد که نکته شاخصی که توی ایران به چشمش خورده (طرف سالهاست اینجا زندگی میکنه) این بوده که ایرانیها اصلن شاد نیستند.
مصیبتهای لاتینیها کم از ما نبوده و اتفاقن شاید بیشتر از ما هم بوده اما خب واقعیت اینه که ما بلد نیستیم شاد باشیم. حالا خوشبختی هم به همین فرمول و به همین روال!
...........
آورین. آورین
سلام.
این کتاب به منزله ی آشتی من با رئالیسم جادویی بود.البته احتمالا به این دلیله که قسمت های غیر واقعیش خیلی کم بود!
در مورد داستان میتونم بگم فوق العاده بود.خیلی وقت بود همچین کتابی نخونده بودم که اینقدر قواعد داستانی رو رعایت کرده باشه و در عین حال دارای مضامین عمیق اجتماعی و فرهنگی باشه.
یه چیز جالب اینه که نحوه ی نگارش و توصیفات نویسنده اینقدر عالی بود که حتی ترجمه هم از زیبایی اون کم نکرده بود.
ترکیب دو راوی با فاصله ی زمانی هم ایده ی خیلی خوبی بود.
منکه خیلی لذت بردم از این کتاب.
سلام
آشتی نیکویی است.... الان که دیدم مطلبمو دیدم کمی سختگیرانه نمره دادهام... جا داشت دو سه دهم بالاتر هم نمره بدهم. این کتاب لیاقت تا 5 بالا رفتن رو هم داشت.
اگه یک روزی بخواهم صد کتاب برتر رو به انتخاب خودم معرفی کنم حتماً این اثر در آن لیست حضور خواهد داشت.
الان حسودیم شد به شما
سلام خیلی خوب نوشتید و من سعی دارم با استفاده از برداشت های خودم و متن های خوبی که می خوانم یک عریضه کوچک بر رمان بنویسم. رمان قطعا یک جورهایی الهام گرفته از صد سال تنهایی مارکز است. منتهی با چاشنی سیاست... تداعی مرتب فضاهای مختلف باعث شده رمان حجیم و بسیار پراتفاق باشد. من این حس را دارم که در کنار طرح کلی داستان، ایزابل آلنده بداعه نویسی زیاد کرده است لذا بار سنگینی بر دوش خواننده سختگیر و ریز بین برای تعقیب همه راههای آن ایجاد کرده است. در کل من به رمان نمره حداکثر 4 می دهم. دلایل خودم را دارم که درباره آن خواهم نوشت....
سلام
ممنون از به اشتراک گذاری نظرتان
منتظر متن نوشته شده توسط شما خواهم بود.
4 هم نمره خوبی است.
حدود دو سال از خواندن کتاب گذشته است ولی مزهی خوبی از کتاب زیر زبانم مانده است. شاید به زودی یک مراجعه کوتاه به این کتاب داشته باشم.
ممنون رفیق