ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
در کامنتهای پست قبل "مداد سیاه" اشاره ای به جایگاه برخی داستانهای ذکر شده به نسبت کارهای پیشین ساعدی داشت که بد ندیدم چند تکه کوتاه را در ادامه مطلب بیاورم به همراه یکی دو عکس که خالی از لطف نیست دیدنش...
سکانس بعد از اوج
آنچه از ساعدی، زندان شاه را ترک گفت جنازه ی نیم جانی بیشتر نبود. ساعدی با آن خلاقیت جوشان پس از شکنجه های جسمی و بیشتر روحی زندان اوین، دیگر مطلقا زندگی نکرد. آهسته آهسته در خود تپید و تپید تا مرد. ساعدی برای ادامه ی کارش نیاز به روحیات خود داشت و آنها این روحیات را از او گرفتند. درختی دارد می بالد و شما می آیید و آن را اره می-کنید. شما با این کار، در نیروی بالندگی او دست نبرده اید، بلکه خیلی ساده «او را کشته اید»، اگر این قتل عمد انجام نمی شد، هیچ چیز نمی توانست جلوی بالیدن آن را بگیرد. وقتی نابود شد، البته دیگر نمی بالد، و رژیم شاه، ساعدی را خیلی ساده نابود کرد.
سکانس کمی مانده به آخر
الان نزدیک به دو سال ست که در این جا آواره ام و هر چند روز را در خانة یکی از دوستانم به سر می برم. احساس می کنم که از ریشه کنده شدهام. هیچ چیز را واقعی نمیبینم. تمام ساختمانهای پاریس را عین دکور تئاتر میبینم. خیال میکنم که داخل کارت پستال زندگی میکنم. از دو چیز میترسم: یکی از خوابیدن و دیگری از بیدار شدن. سعی میکنم تمام شب را بیدار بمانم و نزدیک صبح بخوابم. در تبعید، تنها نوشتن باعث شده من دست به خودکشی نزنم. کنده شدن از میهن در کار ادبی من دو نوع تأثیر گذاشته است: اول این که به شدت به زبان فارسی میاندیشم و سعی میکنم نوشتههایم تمام ظرایف زبان فارسی را داشته باشد دوم این که جنبة تمثیلی بیشتری پیدا کرده است و اما زندگی در تبعید، یعنی زندگی در جهنم. بسیار بداخلاق شدهام. برای خودم غیر قابل تحمل شدهام و نمیدانم که دیگران چگونه مرا تحمل میکنند. من نویسندة متوسطی هستم و هیچ وقت کار خوب ننوشتهام. ممکن است بعضیها با من هم عقیده نباشند، ولی مدام، هر شب و روز صدها سوژة ناب مغزم را پر میکند. فعلاً شبیه چاه آرتزینی هستم که هنوز به منبع اصلی نرسیده، امیدوارم چنین شود و یک مرتبه موادی بیرون بریزد.
سکانس یکی به آخر
داریوش آشوری دربارة آخرین دیدارش با ساعدی مینویسد: «آدرسش را گرفتم و با مترو و اتوبوس رفتم و خانهاش را پیدا کردم... در را که باز کرد، از صورت پف کردة او یکه خوردم. همان جا مرا در آغوش گرفت و گریه را سر داد. آخر سالهایی از جوانیمان را با هم گذرانده بودیم. چند ساعتی تا غروب پیش او بودم. همان حالت آسیمگی را که در او می شناختم داشت اما شدیدتر از پیش. صورت پف کرده و شکم برآمدهاش حکایت از شدت بیماری او داشت و خودش خوب میدانست که پایان کار نزدیک است. در میان شوخیها و خندههای عصبی، با انگشت به شکم برآمدهاش می زد و با لهجة آذربایجانی طنز آمیزش میگفت: بنده میخواهم اندکی وفات بکونم. و گاهی هم یاد ناصر خسرو میافتاد و از این سر اتاق به آن سر اتاق میرفت و با همان لهجه میگفت: آزرده کرد کژدم غربت جگرمرا.
سکانس آخر
*******
نام این فیلم می تواند "چگونه یک استعداد را زیر خاک بفرستیم" باشد یا "نخبه کشی در دو حرکت" و...
*******
پ ن: نقل قول ها از این آدرس اخذ شده است: اینجا
سلام
ممنون
امیدوارم چشم و دست و صوت و قلم شما همیشه آفتابی باشه
سلام بر شما
وضع آب خطرناکه 
لطفن یه چند روز باران
ممنون رفیق قدیمی
خیلی تلخ بود
خیلی تلخ
و واقعا چی میشه گفت
.
داستان رو گوش کردم و خیلی خوشم اومد
.
درباره نعلبندیان. آره اسم کتاب خیلی خوبه و در تعامل با محتوای کتاب هستش . البته کتاب رو خیلی وقت پیش خوندم و الان تصویر روشنی ازش ندارم
تازگی ها هم یه نمایش نامه به اسم پوف از نعلبندیان خوندم از توی پرونده ی ادبیات اروتیک سایت دوات
خیلی خوشم نیومد
به هر حال...
سلام

این در لامصب ظاهرن عهد کرده که بر همان پاشنه بچرخد...
.......
.......
دانلودش کردم یه نگاهی بهش خواهم انداخت.
ممنون
سلام
هییی!! چه میتوان گفت ؟!
...
داستان صوتی را هم گوش دادم .
همه اش تلخ است و زهر مار .
به تلخی مرگاندن نویسنده ی به جرم نوشتن !
...
یک تپق نهایی نمک داستان صوتیه :)
...
میشه از ساعدی شوخی با مرگ را آموخت
سلام
تقریبن هیچ!
...
آره خیلی تلخ بود
و حیف
...
می تونستم اصلاحش کنم و در واقع اصلاحش هم کردم اما یه کم مصنوعی شد! دیدم با تپق بهتره!
...
یک دوست آذری داشتم که الان انگلیسه و یک تکیه کلام داشت مشابه همانی که آشوری نقل کرده...یادش افتادم.
سلام
ممنون از داستان صوتی.
سلام
قابلی نداشت
مهرامسال آسمان مهربانه باران میاد
سلام
عالیه... بارونو دوست دارم هنوز....
یعنی روزی میرسه که نسل ما و شما حسرت چیزای ازدست رفته ؛ داشته قدر ندونسته ؛ داره و نمیخوان قدر بدونن و ... رو نخوره؛ چرا ما ایرانی ها اینجوری هستیم؟ چرا چیزا یا کسایی رو که دنیا خودشو میکشه که اونارو داشپه باشه رو آتیش میزنیم بعد میدوییم دنبالشون؛ فکرکنم توی درس گرفتن از تاریخ ما فقط اسکندرش رو یاد گرفتیم؛ با این وضعیت بزودی دیگه چیزی واسه افتخار کردن حتی توی بازیهای آسیایی هم نخواهیم داشت چه برسد به هنر و ادبیات
سلام
نمی دونم... امیدوارم نسل های بعدی حافظه تاریخی بهتری داشته باشند ما و قبلی هامون که نداشتیم...برای همین مدام دور می زنیم. همین الان چنان درخصوص نقش دیگران در سقوط 1979 قلمفرسایی می کنیم توگویی اصلن هیچ اشکالی نبوده و بیگانگان دخل طرف را درآورده اند...کم مانده است ایشان بشود اسطوره ما!! پدرش که شده!!! کسی هم نمی داند و یا نمی خواهد بداند که بابا همین استعدادکشی ها و نخبه کشی هایی که الان می بینیم قبلن هم بوده...در برخی زمینه ها بدتر ...فراموش می کنیم و شرایط برای دور زدن و تکرار مشکلات در لباسی جدید فراهم می شود.
این مقوله ی تبعید برای هر هنرمندی هولناک است، ما کلی هم نقاش و موزیسین و فیلمساز درخشان تبعیدی داریم، اما نمی دانم چرا بیشتر نویسنده ها توی ذهنمان مى مانند و ناراحتمان مى کنند ، شاید برای اینکه فقط به واسطه ی زبانشان می توانند با مخاطبشان رابطه برقرار کنند و ان مخاطب زوایای پنهان و دردناک عزلت شان موقع نوشتن را بهتر درک مى کند. بهشان نمی شود خرده گرفت، وقتی جمله ی " ان ظهر مثل ظهر عاشورا گرم بود " را از قصه ات در می اورند یا بهت اجازه نمی دهند در یک کتاب کودک ده صفحه ای از کاراکتر سگ استفاده کنی، ناچاری بروی یا سر به بیابان بگذاری، وگرنه اخر بهرام بیضایی را چه به امریکا؟
سلام
به عمده دلیل اشاره کردید...همینطوره. نویسنده ای که نتونه کارش رو در معرض دید خواننده هاش قرار بده چه داخل باشه چه خارج در هر دو صورت یه جورایی تبعیدیه...
واقعن دراوردن چنین جمله ای ته بی سلیقگی است! گیر سه پیچ اعصاب خورد کنهمینه دیگه , یه بارکی انگار به آدم گفته باشند بمیر!
سلام
ژان پل سارتر می گوید مهاجر کسی است که جای واقعی اش را در دنیا گم کرده است.
جالب بود.
ممنون.
سلام

به همین خاطر مهاجرت نمی کنم دیگه
ارادتمند
سلام.
قصهای به سبک کارهای موپاسان بود و عیرمنتظره. اما میشه گفت که تلخ و عالی و گروتسک بود.
مرسی که مطرحش کردی.
دقیقا یه داستان گروتسک بود.
سلام

بله دقیقن گروتسک ...
اجراش هم عالی بود
ممنون
سلااام بر میله خودمان و وبلاگش. خیلی وقته سر نزده بودم.
چیبگم . راستش بعدا داستانو میشنوم. اومدم سلامی بکنم و برم.
سلام بر شما

ماهی رو هر وقت از آب بگیری به نسبت قبل بزرگتر شده است
لطف دارید
میله جان من دنبال داستان چاه به چاه رضا براهنی می گردم. دستم کوتاهه از دنیا...من اگر ساعدی بودم خودم را می کشتم. اینجوری هدایت می شدم.
راستش خیلی دوستش دارم
سلام بر کامشین گرامی
باید خدمتتان عرض کنم که این کتاب صرفن به خاطر این که حال شما را بابت جمله معترضه "کوتاه بودن دست از دنیا" بگیرند اخیرن تجدید چاپ شده است و هم اکنون در فروشگاه اینترنتی انتشارات نگاه هم قابل خرید است اینجا:
http://shop.entesharatnegah.com/Products/Cat-166-5.aspx
................
هر که دارد هوس پرلاشز بسم الله
اتفاقن یه نقلی هم در باب خودکشی داشت مرحوم ساعدی...
لامصب این نفله شدن بدترین نوع مرگه
میله جان ممنون که زحمت کشی و سوتی منو درست کردی. عجب اشتباهی کرده بودم ها!!! این نشون می ده چقدر ماشالله از ادبیات معاصر حالیمه. دستت درد نکنه که با پشتکار و دقتت در امر مطالعه مایه آّبروی دو سه نسل کتاب ترس و کتاب نخوانی.
خیر ببینی پسرم
سلام
نه خیلی هم سوتی نبود...وقتی چند تا اسم پشت سر هم تکرار می شوند در ذهن این اتفاق معمولن می افتد...اگه به این بگیم سوتی به اونایی که من گاهن می دهم چی باید بگیم
سلام با اجازه دانلود کردم فایل صوتی رو
دست شما درد نکنه
سلام
گذاشتم اینجا که دانلود بشود و گوش داده شود
افتخار جامعه ای که، تشییع جنازه اش با شکوه باشد، اسطوره اش می شود مرده ای که قرن ها در گور خوابیده...
سلام دوست عزیز
بله همینطور است...