راوی اصلی داستان به همراه چهار نفر دیگر که یکی از آنها "مارلو" است سوار بر کشتی در ابتدای رود تایمز(از سمت دریا) هستند. هوا تاریک و مه آلود است و آنها منتظر مد بعدی جهت ادامه مسیر... به قول راوی این فضا برای بازی دومینو مناسب نیست و بخصوص مارلو دچار یک حالت عرفانی است که عنقریب محراب به فریاد می آید. در چنین حالتی, مارلو داستانش را تعریف می کند: روایت یک مسافرت-ماموریت از بروکسل به اعماق جنگل های کنگو(مستعمره بلژیک) که در آن مارلو سرپرستی یکی از قایق های رودخانه ای شرکت را عهده دار می شود که مسئولیتش حمل عاج های جمع آوری شده از طرف نماینده های شرکت, از طریق رودخانه کنگو است. یکی از این نمایندگان "کورتز" است که از موفق ترین آنهاست و برای خودش دفتر دستکی به هم زده است و باصطلاح اتوبانی جهت سرازیر شدن عاج از آفریقا به اروپا احداث کرده است.
این سفر-ماموریت ابعاد درونی و بیرونی دارد و بار آن بخش که به نوعی تجربه عرفانی است بیشتر است؛ جاهایی که مارلو با مشاهده طبیعت خاص آن ناحیه و آدمها و به خصوص آدمی همچون کورتز به نوعی خودشناسی دست پیدا می کند.
کنراد , زبان فارسی , امکان یا امتناع
کنراد نویسنده دریاپیشه ایست! این از زندگینامه و دو کتابی که تاکنون از او خوانده ام مشهود است. نه این که چون شخصیت های اصلی اش دریانورد و کشتی باز هستند, نه, بیشتر به خاطر ابهام و ژرفای مبهمش...
کنراد نویسنده مهمی است. بخصوص برای من همین بس که در لیست 1001 کتاب, پنج عنوان را به خود اختصاص داده است که یکی از آنها همین دل تاریکی است که از قضا یکی از برترین رمان های کوتاه قرن بیستم است. ستایش های بیشماری از او و کتابهایش شده است... آدم های استخوان داری هم از او و کتاب هایش و به خصوص نثرش تعریف کرده اند. یکی از آرزوهای کارگردانی مثل اورسن ولز این بود که بر اساس همین دل تاریکی فیلم بسازد و کاپولا هم تمام سودی که در پدرخوانده ها کرده بود به پای ساختن فیلمی بر اساس این رمان ریخت که همان فیلم خوب و معروف "اینک آخرالزمان" از کار درآمد. همه اینها نشانه این است که کنراد و کتابهایش در ادبیات انگلیسی زبان جایگاه والایی دارد اما... اما برای من ِخواننده آماتور, متون ترجمه شده از کارهای ایشان, نچسب و آزاردهنده است.
مترجم محترم در مقدمه به گوشه هایی از سختی کار اشاره کرده اند و فرموده اند(نقل به مضمون) اگر توانسته باشد پنجاه درصد ظرایف نثر شاعرانه کنراد که در عین فاخر و سنگین بودن گاه عامیانه نیز هست را به زبان فارسی برگرداند پاداش زحماتش را گرفته است. احساس می کنم ایشان جزء معدود فارسی زبان های کتابخوانانی هستند که از نثر کنراد حظ برده اند چون به زبان انگلیسی خوانده اند و آنچنان که فرموده اند چندین بار این کتاب را تدریس کرده اند و... اما برای خواننده ای چون من حقیقتن ارتباط برقرار کردن با متن سخت بود و ارتباطی هم که برقرار شد مصنوعی و به کمک حل المسایل هایی بود که مترجم و دوستانش در مقدمه و موخره کتاب زحمتش را کشیده بودند. نه اینکه فکر کنید پیچیدگی های عجیب و غریبی دارد, نه, نثر راه نمی دهد!
***
علیرغم همه حرفهای بالا در مورد سختی های ترجمه نثر کنراد, اکثر آثار کنراد به فارسی ترجمه شده است! این کتاب نیز تا کنون سه بار ترجمه شده است: محمد علی صفریان (1355) , فریدون حاجتی (1365) و صالح حسینی (1373) که من این ترجمه سوم را خواندم.
مشخصات کتاب من: انتشارات نیلوفر, چاپ سوم پاییز 1389, تیراژ 1650 نسخه, 190 صفحه (داستان 130 صفحه) , 3800 تومان
برش ها و برداشت ها
1- مقدمه و مقالات موخره آنچه گفتنی است گفته اند...
2- مارلو دریانورد است و ما از طایفه دریانوردان انتظار داریم داستان را سرراست و ساده تعریف کنند اما مارلو همسنخ طبقه اش نبود...این قسمت ماست!...برای او معنای واقعه مانند هسته ای در درون نبود بلکه در بیرون بود و تن پوش قصه بود و آن را مانند عیان شدن شعله از درون مه رقیق عیان می ساخت, درست بر شباهت یکی از هاله های مه آلودی که گاهی از تابش مهتاب پدیدار می شود.
3- نگاه مارلو به استعمار و انتقاد از آن قابل توجه است اما در عین حال نگاه او به آفریقایی ها نگاه از بیرون است. برای او طبیعتن همه چیز غریب است. او به سیاهان نزدیک نمی شود و شناختش از آنها دقیق نیست. این حکایت مارلو است و او هم صادقانه می گوید که من هم پاره ای از غایت بزرگ این اقدامات والا و عادلانه بودم. اتفاقن برای چنین داستانی همین زاویه دید مناسب است.
4- از رمان هایی که زاویه دیدشان متفاوت است می توان به رمان خواندنی "همه چیز فرو می پاشد" چی نوآ چی به اشاره کرد.
5- دشمن شمردن این آدمها اصلاً در ذهن من نمی گنجید. آنها را جانی می نامیدند و قانون اهانت دیده مانند گلوله های توپ کذایی به صورت راز لاینحلی از دریا, به سراغشان آمده بود. با هم از سینه های نحیف شان نفس نفس می زدند, پره های بینی سخت گشاده شان می لرزید و چشمهاشان مانند سنگ به بالای تپه دوخته شده بود. از فاصله شش اینچی من, بی هیچ نگاهی, با همان بی اعتنایی کامل و مرگ آسای وحشیان ناشاد گذشتند.
6- آنها داشتند یواش یواش می مردند – این که روشن بود. دشمن نبودند, جانی هم نبودند, حالا دیگر دخلی به آدمیزاد نداشتند, - هیچ چیز جز اشباح سیاه مرض و قحطی نبودند, که درهم برهم توی تیرگی سبزگون دراز کشیده بودند...
7- همه چیز آنجا در نگاه مارلو غیر زمینی به نظر می رسد و : و آدمها هم غیر – نه, غیر انسانی نبودند. آخر می دانید بدتر از همه این بود. همین گمان غیر انسانی نبودن آدمها... طبعن در صورت انسان دیدن سیاهان, همه این رفتارها ظالمانه می شود اما از نگاه اروپاییان به واقع سیاهان انسان نبودند و به همین خاطر کسانی که برای ترویج تمدن و ترویج مذهب مترقی و خارج کردن سیاهان از جهل به آن دیار رفتند تنها کار ملموسی که کردند تاراج منابع بود و جنایت... دقت کردید بعد از ورود این تاجران و مبلغان چه حجم از افسانه های مربوط به آدمخواری سیاه پوستان رواج پیدا کرد؟! درحالیکه در بدویت همه اقوام نمونه های زیادی از قساوت وجود دارد این صفت آدمخواری چسبید به آفریقایی های بخت برگشته! که حتا دو بار این موضوع از نگاه آدمی مثل مارلو هم بیان می شود (ص96 و ص115)
8- گمان نمی کنم یک نفر از آنها هم انگار روشنی از زمان داشت, آنطور که ما در پایان قرنهای بیشمار داریم. آنها همچنان به پیدایش زمان تعلق داشتند. از راه تجربه چیزی به ارث نبرده بودند که مفهوم زمان را به آنها بیاموزد. این یک نمونه از آن نگاهی که در بند 3 اشاره کردم.
9- چیزی که بعدها با تعبیر حمله از آن یاد می کردیم, در اصل جنبه دفاعی داشت. از ستیهندگی به دور بود – حتی, به مفهوم عادی کلمه, دفاعی هم نبود: زیر فشار نومیدی صورت گرفته بود و در سرشت چیزی جز حفظ جان نبود.
10- یکی از نکات اصلی داستان نشان دادن حد پستی انسان است. کورتز نماد کسی است که از انسانیت سقوط کرده...ابلیس مجسم شده است, قدرت نامحدود دارد و به همین دلیل قدیس شده است و بومیان او را می پرستند (پیوند قدرت و قداست) و البته سرهای بریده و جمجمه هایی که در قرارگاه کورتز بر سر چوب هاست نشان از آن دارد که چگونه به مرحله ربوبیت رسیده است...راهی آشنا در طول تاریخ: با ایجاد وحشت!
11- نکته قشنگ در مورد کورتز این است که مادرش نیمه انگلیسی است و پدرش نیمه فرانسوی! و به قول مارلو: همه مردم اروپا در ساختن کورتز سهم داشتند.
12- این هم موسیقی متن فیلم اینک آخرالزمان... کاپولا زمان و مکان داستان را عوض کرد و با موضوع روز آن زمان یعنی جنگ ویتنام انطباق داد.
13- برتراند راسل که رفاقتی با نویسنده نیز داشت در مورد این داستان چنین می گوید:این داستان، به گمان من، جامع تر از همه، فلسفة او را در باب زندگی بیان میکند. دریافت من – گرچه نمیدانم که آیا یک چنین تصویر ذهنی را میپذیرفت – این بود که کنراد جامعة متمدن و اخلاقاً قابل تحمل بشری را به خطرناکیِ گام زدن بر قشری نازک از گدازة تازه سرد شده میدانست که هر لحظه ممکن بود بشکند و رهرو بیاحتیاط را به قعر آتش فرو برد. این برداشت منطبق با بخشی از داستان است که مارلو از یک مرز و یک "لبه" صحبت می کند که تا آنجا پیش رفته است و از روی این لبه به آن طرف نگاه کرده و بازگشته است و کورتز کسی است که از این لبه به آن سمت سقوط می کند. در اوایل فیلم هم صدای ضبط شده کورتز(مارلون براندو) پخش می شود که از رویایش حرف می زند: رویای حرکت یک حلزون بر روی لبه تیغ.
14- صرفن برای این که تعداد بندها سیزده نباشد!! مارلون براندو برای بازی 7 دقیقه ای در این فیلم 7 میلیون دلار گرفت آن هم در آخرین سالی که دلار 7 تومان ارزش داشت. حالا با این همه 7 و این عدد 14 تا مطلب بعدی بیمه ام.
سلام
روزتون مبارک !
لحظه هاتون سرشار از عطر اقاقی ها!
سلام
البته روز ما آن روزیست که سرشار از عطر اقاقی ها باشد
سلام
رمان خوبی بود و مثل فیلمش کند و کشدار بود. شاید همین باعث شد از کنراد دیگه چیزی نخوونم.
بعد از چند سال دیگه چیزی غیر از شخصیت کنراد یادم نیست. البته منظورم شخصیتی به نام کنراده که توتالیتر محضه و نه نویسنده.
سلام
با نثرش مشکلی نداشتی؟ می خوام ببینم مشکل از گیرنده است یا فرستنده...
آه...یادم افتاد که می خواستم یه لینک از زندگینامه کنراد بگذارم که الان ردیفش می کنم... من لرد جیم رو هم دارم و با این وصف بعید می دونم این کتاب رو دیگه دست بگیرم هرچند که در لیست 1001 کتاب هم هست. فعلن یکی دو سال کنراد بی کنراد!
سلام
دورهی جدید فعالیت و پخش «اولین رادیو آنلاین هنری ایران» آغاز شد!
از شما دعوت میکنیم برای شنیدن این رادیوی اینترنتی که برای اولین بار در ایران هم میتوانید از طریق گوشی همراه خود به طور 24 ساعته صدای «رادیو هنر» را بشنوید!
24 ساعته موسیقی بشنوید!
سلام
کی بخوابیم؟!
دل تاریکی از کنراد را نخوندم اما لرد جیم که فوق العاده بود اگر می خواهی کنراد بخوانی باید نهایت صبر و حوصله و دقت را بکار ببری من هر فصل لرد جیم را دو تا سه بار می خوندم بعد می رفتم سراغ فصل بعدی که زمان زیادی می برد اما در پایان پاداش همه این زحمات را گرفتم یکی از بهترین رمانهایی بود که خوندم و به نظر من آقای صالح حسینی از بزرگترین مترجمان کشورمان است و اوج کارهایش برگردان آثار کنراد به فارسی است. آثار کنراد برای انگلیسی زبان ها هم سخت و دشوار است وقتی از سد زبان کنراد بگذری ( اسمش را می گذارم ریاضت ) به چنان لذتی می رسی که در داستانخوانی کمتر پیش میاد البته این تجربه من بود.
سلام
ممنون از توصیه تان...در مورد صبر و حوصله نظرتان را قبول دارم و حتا می خواستم چیزی به همین مضمون در متن بنویسم ولی دیدم میزانی که این کتاب می طلبد از میزان معمول کمی بیشتر است! و چه بسا خوانندگان متوجه عمق قضیه صبوری و حوصله و دقت نشوند و...
کلمه ریاضت کلمه مناسبی است
ممنون
سلام
دنبال دل تاریکی ام گشتم ببینم ترجمه چه کسی است پیدایش نکردم. از کتاب دشواری آن به یادم مانده و چند صحنه ی پراکنده و کلی تحسین که نثار کنراد کردم.
میله جان اگر آن کنراد دیگر لردجیم نیست اکیداً توصیه اش می کنم.
سلام
هوووم...راستش الان که کامنتت را دیدم متوجه شدم که بله دو تا دیگه دارم هم لرد جیم و هم نوسترومو و یادم آمد که شما از نوسترومو تعریف کرده بودی... خب پس سال بعد دوباره سراغ این نویسنده خواهم آمد.
سلام
روز پدر رو بهتون تبریک میگم...
سلام
ممنون
فیلم که فوق العاده است اما نمی دونم چرا کتاب رو با این که مدت ها کنار دستم بود نتونستم بخونم. همین اواخر با برادر رضا دمیس صحبت فیلم بود.
راستی جمله راسل رو از کجا نقل کردی؟
سلام رفیق شفیق
آب زنید راه را...
سلام ویژه به برادر رضا دمیس برسانید. کتاب خفنی است...حضورن و مفصلن صحبت می کنیم. این یارو کروکودیل این طرفاست!
جمله راسل از اینجا نقل شد:
http://dibache.com/text.asp?id=883&cat=47
اینجا هم ردپایی می توانی ببینی:
http://en.wikipedia.org/wiki/Joseph_Conrad
ارادتمند
سلام
صالح حسینی در مجموع مترجمیه که کارهای سنگین رو برا ترجمه انتخاب میکنه. اما گاهی به دام ترجمهی تحتاللفظی میفته که تعبیرات رو نامانوس میکنه. در کل، مترجم خوبیه و بعضی ترجمههاش شاهکاره.
سلام
دقیقن با جمله اولت موافقم و فکر کنم در مطلبی که در مورد خشم و هیاهو نوشتم به این موضوع اشاره کردم... اون هم کتاب بسیار مشکلی است و من از ترجمه اش راضی نبودم.
یکی از شاهکارها را مثال بزنید تا حتمن بخوانم چون نمی خوام دیدم منفی باشه!
مثلا برادران کارامازوف یا همین خشم و هیاهو که با ویرایش گلشیری منتشر شد و البته نصفه خووندم، ولی روایت خوب دراومده.
یه راه دیگه اینه که ترجمهها رو مقایسه کنی. مثلا همین دو تا رو با ترجمههای قبلی. اختلافات خیلی مشخصه. مشکل ترجمه وقتی با زبان مقصد جور درنمیاد، دقیقا علتش اینه که مترجم خواسته وفادار باشه. و صالح حسینی مترجم وفاداریه و البته، باسواد و اهل ادبیات کلاسیک. کتاب مقدس رو خوب خوونده که لازمهی مترجم آثار کلاسیکه.
در مجموع، فضایل زیادی داره و بهرغم نقدها، کارش قابل تحسینه و از پس هرکسی برنمیاد.
چند سال قبل، خبری منتشر شد که یه مترجم فرانسوی اومده آثار داستایفسکی رو دقیق ترجمه کرده. یعنی تقریبا برابر با چیزی که هست. و نثر استاد نه چیز قابلی بوده و نه از اغلاط املایی عاری. چه میدونیم؟ شاید کنراد هم گاهی تحت تاثیر لهستانی انگلیسی مینوشته.
سلام
خشم و هیاهو اساسن کتاب مشکلی است, یعنی خود روایت پیچیدگی های خاص خودش رو داره یا مثلن همون بخش اول که از ذهن مغشوش اون پسر مبتلا به اوتیسم یا عقب مانده ذهنی روایت می شود و ... ولی همون کار یادمه که اشکالاتی داشت که یک مثال مقایسه ای ازش آوردم.
البته دیگه اون کتاب که گذشت اگه رفتم سراغ کارامازوف حتمن مد نظرم هست که مقایسه ای بکنم.
به نظرم باید به روح داستان و روایت وفادار بود من پا توی کفش مترجمان عزیز نمی کنم اما گاهی یک جمله کلیدی را دیده شده است که دو مترجم دقیقن به گونه ای ترجمه نموده اند که صدوهشتاد درجه با هم تفاوت دارد و این را نمی توان هیچ رقم توجیه کرد...
در مورد پاراگراف آخر هم که بله همینطوره واقعن من یکی که هیچ...واقعن چه می دونیم؟
خوب بود.
سلام
نوش جان.
سلام. ترجمه صالح حسینی رو پیشنهاد می کنین؟ جمله هایی که این جا نقل کردین، قابل فهم و جذابن ولی می ترسم کل ترجمه به این کیفیت نباشه و من رو هم به سرنوشت مارلو دچار کنه
سلام
متاسفانه ترجمههای دیگر را ندیدهام اما به طور کلی ایشان کمی «سخت» ترجمه میکنند! خود متن هم البته کمی سخت به نظر میرسد... من اگر بخواهم دوباره این کتاب را بخوانم حتماً به سراغ ترجمه دیگری خواهم رفت.