میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

روضه های آخر سال

روزهای آخر امسال هم بنا به رویه چندین سال اخیر , می دوند و دویدنشان ارتباطی با حال و هوای درونی ندارد...شاد و خندان , می دوند...افسرده و عصبی , می دوند...با درون پر از کینه و نفرت , می دوند...با سوالهای بی جواب , می دوند... با برنامه , می دوند...بدون برنامه هم می دوند. همه جورش رو امتحان کرده ام. روزهای آخر سال همیشه پر از کارهای انجام نشده است. امسال که دیگه هیچ...!

وقتی مثل من استاد زدن حرف های بی موقع و استاد انجام کار در وقت نامناسب باشی, باید این روزای آخر بار حسرت به دوش بکشی و بدون هدف قلم رو روی کاغذ بچرخونی... مثلن همین الان هوس کردم یه بیت بنویسم! فکر می کنید چی به ذهنم اومد؟!

بهار آمد و شمشادها جوان شده اند

پرندگان مهاجر ترانه خوان شده اند!

یعنی توی این هوای برفی , توی این هوای زیبای برفی , توی این اوضاعی که شکوفه های بادام خانه پدری زیر برف فرو رفته اند و یک سال دیگر هم بدون بار (تا حالا باری نداده و ما فقط لذت شکوفه های قشنگش رو می بریم که امسال 28 بهمن باز شد و رکورد زد! شکوفه هایی که بی موقع باز می شود!!) خواهد بود...توی همچین موقعیتی , بی تناسب تر از این بیت وجود نداشت که به ذهن من برسه برای ادامه مطلب! بی تناسب نسبت به درون و برون... اما...

محاله که لفظ شمشاد توی ذهنم بیاد و بلافاصله یک گوشه ای از ذهنم یاد معلم ادبیات سال های دوم و سوم راهنمایی , زنده نشه. اگه زنده است , امیدوارم به سلامت باشه و اگر خیر که یادش به خیر. اسم معلم رو نمیارم چون اونوقت ممکنه یاد بعضیا بیفتیم و یاد ندا و سهراب و همه و همه... چه کاریه این آخر سالی که همه درگیر نوسان گیری قیمت ها هستند , ذهنشون رو مشوش کنیم. خواب توده ها رو بر هم نزنیم.

اسم معلمم رو نمی گم ولی رسمش رو می گم و چرایی تقارن یادش با شمشاد...

آقا موسوی! دفترچه ای داشت که ما هر کار فوق برنامه ای می کردیم توش برای ما یک "مثبت" لحاظ می کرد و هر مثبتی 0.25 نمره به نمره امتحان اضافه می کرد. ما هم که خوره نمره ... صد جفت کلمه مترادف , صد جفت کلمه متضاد , صد کلمه بی نقطه , صد کلمه یک نقطه ای , صد کلمه دو نقطه ای و الی نه نقطه ای , کلماتی که از دو طرف یک جور خوانده می شوند , کلماتی که از هر دو طرف معنی دارند و از این قبیل...

آقا موسوی! برای امتحان شفاهی فارسی یک آیتم یک نمره ای هم تدارک می دید و اون هم حفظ یک شعر بود که حداقل ده بیت داشته باشه. شعری که توی هیچ کتاب درسی چاپ نشده باشه. با این کار می خواست کاری بکنه که ما بفهمیم همه دنیا توی این کتابهای درسی خلاصه نشده و...

آقا موسوی! با این کارش باعث شد من برای اولین بار , اون کتاب قهوه ای کلفت طبقه یکی مانده به آخر کتابخانه را باز بکنم. همینجوری الابختکی هم بازش کردم. البته اون موقع نمی دونستم رسم بر اینه که الابختکی بازش کنند!! و دقیقن همینجوری بود که حافظ سر شوخی رو با من باز کرد...

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی

من هم بی خبر از همه جا (مطلقن بی خبر از مرحوم هایده و شجریان و ناظری و که و که...کانه من کاشف این شعر باشم!) , اولین کاری که کردم شمردن تعداد ابیات بود... دوازده تا... دو تا اضافه بود... آقا موسوی گفته بود شعر باید کامل باشه اما کی می فهمه ... عمرن کسی این شعر رو شنیده باشه... اصن کتاب به این کلفتی رو کسی می خونه مگه؟... این بود که دو بیت ، خود به خود حذف شد! حتمن بچه بودید!, می دونید که در عالم بچگی آدم مفتی بار نمی کشه!

شب امتحان ده بیت رو با یه والذاریاتی حفظ کردم. امتحان شفاهی شروع شد و آقا موسوی از ابتدای دفتر ,به ترتیب الفبا, شروع کرد. من هم به مدد اسم جد جدم , که زمان رضا شاه فامیلی ما از اسم ایشون اخذ شده, نوبتم همیشه اون آخرا بود (البته منهای اون دفعاتی که معلم ها ویرشون می گرفت از آخر شروع کنند!) ... نشسته بودم و هنرنمایی بچه ها رو می دیدم. تا قبل از من فقط یک نفر شعر خارج از کتاب خوند که اون هم توی بیت دوم سوم موند و با خنده بچه ها بدرقه شد. وقتی نوبتم شد رفتم پای تخته و رو به کلاس ایستادم و سوال ها رو یکی یکی جواب دادم. وقتی تمام شد , گفتم آقا یه شعر خارج از کتاب هم حفظ کردم و با اجازه ایشون شروع کردم...همچین قوی و با احساس:

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی

دوست عزیز! من از طرفداران پر و پا قرص جدا نویسی هستم. یعنی حاضرم جلوی توپ وایسم و خودم رو فدا کنم که این سنت حسنه رواج پیدا کنه. یعنی اگر آن دنیایی باشد حتمن یه جایی زیر اون درختا یا شاید کنار بوتیک های سلسبیل سر صحبت رو با ابوالقاسم انجوی باز می کنم و در زمینه جدانویسی و اهمیت حفظ و تقویت اعتماد به نفس نوجوانان نکاتی رو خدمتشان عرض می کنم! و البته ارتباطش رو با سلسله دقیق باز می کنم.

یه نوجوان دوازده سیزده ساله , حتا اگر به قولی در جایگاه رهبر هم قرار بگیرد , عمرن بداند که سلسله غیر از کتاب تاریخ کاربرد دیگری دارد... سلسله هخامنشیان , سلسله اشکانیان , سلسله ساسانیان و سامانیان و صفویان و ... یعنی کف دستمان را هم بو می کردیم , متوجه نمی شدیم که ممکن است ارتباطی بین سلسله و موی مادربزرگمون برقرار باشه ... لذا به صورت کاملن طبیعی وقتی بعد از کلمه سلسله , کلمه ای این گونه نوشته شود: میرقصند , یک نوجوان صد و سی سانتی پیش خودش فکر می کند که سلسله ای به نام میر قصند (قصند بر وزن فشند) هم وجود داشته است! و محکم و استوار , پشت به تخته سیاه و رو به کلاس می خواند:

صد باد صبا اینجا با سلسله ی میر , قصند...

باز هم جای شکرش باقیه که هیچ کس متوجه موضوع نشد و این از حسنات نظام آموزشی ماست! و البته حسن خلق آقا موسوی که خودش را هر طور که شد نگه داشت! تا من رسیدم به بیت آخر خودم:

ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست

شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی

بعد برگشتم رو به آقا موسوی و گفتم تمام شد. آقا موسوی هم در حالی که لبخند می زد , عینکش رو برداشت و دستمال سفیدش رو گذاشت روی چشمان و صورتش... می خواست چیزی بگه ...شونه هاش تکون می خورد ... دستمال رو که برداشت صدای خنده اش ترکید! و متعاقب اون بچه ها هم از همه جا بی خبر زدند زیر خنده. آقا موسوی هرطور که بود خودش رو جمع و جور کرد و پرسید:

-          این شعر مال شمشاد بود؟

و دوباره خنده اش فضای کلاس رو پر کرد و البته باز متعاقب اون بچه ها , گاگولانه زدند زیر خنده... من با قیافه حق به جانب گفتم:

-          نه آقا شعر حافظه...

به وضوح اشک توی چشماش حلقه زده بود.     

-          پس حافظش کو؟ مگه شاعر غزلسرا توی بیت آخر تخلصش رو نمیاره؟

-          توی همه شعرها اینجوری نیس (ته اعتماد به نفس!)

-          آره درست می گی ولی...

اینجا پریدم توی حرفش و گفتم :

-          اینجا توی اسم شعر , اسم خودش رو آورده

-          اسم شعر؟؟؟

-          آره , همون که بالای شعر بود!

بازم مرامش رو که جلوی جمع ضایعمان نکرد که اونا مال شعر قبلی است و باقی امور...!

***

الغرض

کم کاری این ایام را با این پست بلند جبران کردم به زعم خودم. شروع نالان و پایان خندان! لحظاتی فارغ شدن از همه چیز... از همه ناتوانی ها...  

................................................. 

پ ن 1: روضه های شب عید قبلی را لینک می گذارم اینجا!: 

روضه سال 89 

روضه سال 90 

بازگشت عارفانه

با سلام خدمت همه دوستان با مرام 

یک بار دیگر هم از مسافرت نوروزی صحیح و سالم بازگشتم ولذا به زودی پست جدید را خواهم نوشت. 

به میزان وضعیت اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی جامعه, خراب همه دوستانم.

روضه شب عید 2

پیش نوشت: این دومین روضه ایست که در منبر وبلاگ در شب عید در خدمت دوستان هستیم. اولینش را اینجا تجدید خاطره نمایید.

***

شب عید نزدیک است و بر همه گان واجب است که در این شب مبارک نگاهی به پشت سر خود بکنند و من مدتیست که برگشته ام و به دیوار پشت سرم خیره شده ام و در تلاشم تا راز آن را کشف کنم.

حقیقت امر آن است که کمی سرما خورده ام و البته کوفته...علت هم این است که تحت تاثیر القائات جناب مولانا در اقدامی مشکوک هنگام خروج از خانه یکی دو تکه از لباس های خود را کم نمودم چرا که ایشان فرموده اند:

گفت پیغمبر به اصحاب کبار

تن مپوشانید از باد بهار

آن چه با برگ درختان می کند

با تن و جان شما آن می کند

کم کردن لباس همان و لوس بازی طبیعت همان ; چنان وضعیتی پیش آمد که جان و تن ما جلوی چشمانمان "آن" شد, "آن"شدنی!

گفت این میله به آن یاران باب

رو بگردانید از "بوی کباب"

هر کبابی را نباید بو کنیم

زانکه "خر داغ" است اندر آسیاب

القصه, فکر نکنید که در اثر این بیماری در خانه نشستیم به استراحت...هیهات...با تقلید از رفیق اعلی جناب دکتر: میله و خانه نشینی! میله و استراحت! ... از خانه بیرون زدیم و گفتیم اول صبحی سری به مادر بزنیم و مختصری بر کار کارگر نظافتچی نظارتی بنماییم.راندیم و رسیدیم سر کوچه کودکی , همان کوچه قدیمی و بن بست, هنوز طبق روال معمول مثل هویج سیخ نایستاده بودیم به داریوش خواندن که نام مادرمان بر روی صفحه موبایل حک شد...چه نشسته ای! الان وقت مرور خاطرات کودکی نیست چرا که کارگر مذکور بدقولی نموده است و در این مملکت هم کارگر بیکار یافت نمی شود و از این تذکرات مادرانه...

خونسردانه فرمودیم که جای ناراحتی نیست چرا که به مدد شکوفایی اقتصادی و بی اثر بودن تحریم ها چیزی که زیاد است کارگر... چند تلفنی به این طرف و آن طرف زدیم و بعد دقایقی , به جای یک کارگر اون کاره پنج کارگر این کاره اجیر نمودیم با یک مدرک فوق لیسانس و چهار لیسانس... جا دارد که همینجا به مسئول محترمی که از وزارت کار مشغول خواندن این سطور هستند و همزمان پنج نفر به آمار مشاغل ایجاد شده توسط دولت محترم اضافه نمودند سلام عرض کنم: خدا قوت برادر...

خلاصه, در این مناسک شب عید با خود چنان کردیم که تقریباً مشابهت داشت با تردستی هایی که برادران ارزشی با شیشه نوشابه می کنند. حال عرفانی ما در ابتدای نوشته ارتباط مستقیمی با همین فرائض و مرور خاطرات داشت و الان هم شاد و شنگول و منگول در انتظار تحویل سال هستیم و خیره به دیوار پشت سر...

.

پ ن 1: جمعه آخر سال رفتم بهشت زهرا... به مدد حضور پرشکوه برادران پلیس راهنمایی اگر قرار بود 2 ساعت در ترافیک گیر بیافتیم , 4 ساعت افتادیم و این هم جای تشکر دارد. البته گله ای نیست, تا حالا دیده اید کسی نوجوان باهوشش را ترغیب کند که در آینده پلیس شود؟... بعد از کلی مورچه مورچه رفتن به اولین ورودی سمت کهریزک رسیده ایم که دیدیم ورودی را بسته اند و بیست افسر پلیس ایستاده اند و همگی رقص برره ای انجام می دهند...که یعنی از درب پایینی وارد شوید! می گویم سرهنگ جان قبر پدرم اینجاست! درب پایینی معنایش این است که یک دور شمسی قمری داخل قبرستان... حرف که حالیش نیست بالاجبار رد می شویم... مورچه مورچه ده متر جلو رفتیم که ناگهان دیدیم ماشینها مثل برق و باد از کنارمان (همان ورودی بسته شده!!) در حال گذر هستند...آقایان ورودی را باز کرده بودند! و من دقیقاً یک ساعت طول کشید تا رسیدم به همانجا... خداییش حالا شما باشید توی این یک ساعت مشغول راز و نیاز با ارواح این جناب سرهنگ نمی شدید؟ خداییش؟؟ ای تو روحت خوزه آئورلیو آرکادیو!

پ ن 2: یکی از دوستان که رابطه اش با نماینده آقا در آسمان ها خوبه یک یادآوری بکند که این عید پیش رو نوروز است کریسمس نیست!

پ ن 3: امیدوارم سال خوبی را برای خودتان , خانواده تان , دوستانتان , هموطنانتان و همنوعانتان بسازید.

اسکناس تانخورده

دو سه روز اخیر به دلیل یه سری مسابقات شطرنج کلاً تعطیل بودم ، یعنی فضای مجازی که هیچ ، در فضای واقعی هم کمرنگ بودم. نه کتابی خواندم و نه چیزی نوشتم. از طرف دیگه چون قرارم این بود که هفته ای دو بار اینجا آپ بشود لذا مجبور شدم که دوباره برم سراغ خاطرات...

اسکناس تانخورده

عید نوروز بود. لباس نوها را تنم کردند. بابا پشت فرمان نشسته و مامان هم صندلی جلو، روی صندلی عقب هم ماها ، داداش بزرگه و آبجی بزرگه دو طرف کنار شیشه و من و علیرضا هم وسط ، آبجی کوچیکه هم که حالا حالا ها مونده بود تا بیاد به این دنیا! حرکت کردیم به سمت کرج خونه دایی. خان دایی در اصل دایی مادرم بود و کار آزاد داشت و وضعش هم ای ، خوب بود. ما هر هفته جمعه ها تقریباً بدون استثناء می رفتیم کرج... (دقت کردید ! هر هفته... عجب دورانی بود). خونه دایی نه که ویلایی بود و حیاط بزرگی داشت ما خیلی راحت و آزاد بودیم.

القصه، کوچکترین فرد عیدی بگیر من بودم و خودم رو آماده کرده بودم یک اسکناس تانخورده یک تومانی و یا اگه بخت یاربود یک اسکناس دو تومانی عیدی بگیرم. روی یک تومانی اطمینان صد در صد داشتم اما خب روی دو تومانی هم امید زیادی بود. لحظه موعود فرا رسید و دایی دست کرد توی جیبش و واووو ...یک اسکناس پنج تومانی تانخورده به من داد. من متوجه نشدم که به بچه های دیگه چه قدر داد اما قدر مسلم اینه که یه تبعیضی قایل شده بود چون همه بچه ها دور من جمع شده بودند و به اسکناسی که دو طرفش رو محکم نگه داشته بودم خیره شده بودند. حتماً توی ذهنشون به کارهایی که میشه با یه پنج تومانی انجام داد فکر می کردند. من هم دچار حس خود پینوکیو پنداری شده بودم! با چند سکه طلا در دست و دور و برم گربه نره ها و روباه های مکار به دنبال چپو کردن آن...

- بده من برات نگهش دارم...

- بده من نگهش دارم رسیدیم خونه می دم به خودت...

- بده من تا باهاش برات کتاب بخرم...

- بده من باهاش برات دلار بخرم!...نه این یکی فکر کنم تحریف ذهنی باشه!

من هم طبعاً ببو گلابی نبودم که به این سادگی همه چیو به باد بدم و خوشبختانه هنوز یه سری غرایزم به مرایضم تبدیل نشده بود که نقش کاتالیزور این معامله را بازی کند. اما رقبا هم قدر بودند و همه شون تعداد بیشتری پیرهن پاره کرده بودند پاره کردنی!

برای یه بچه بازی کردن درجه اهمیت بالایی داره به خصوص اگه تا قبل از اون هیچ گاه توی بازی بزرگترها راه نداده باشنش... فوتبال و وسطی و هفت سنگ در بیرون خونه یا دبرنا و ایروپولی در داخل خونه... خلاصه این که رفتیم بیرون توپ بازی و کلی کیف کردیم. در حین بازی کردن با توپ یواش یواش به سر کوچه و مغازه بقالی سر کوچه نزدیک و نزدیک تر شدیم. ناغافل یکی از بچه ها که یادم نیست پسردایی یا دختر داییم یا ...گفت: واوو این بقالیه کانادا داره!! (البته الان با توجه به گذر زمان و افزایش تعداد پیراهن های جر خورده می توان به ناغافل بودن این قضیه شک کرد)

کانادا!! آخ جون... دهه پنجاهی ها می دونن واژه کانادا چه فعل و انفعالات شیمیایی در مغز یک کودک ایجاد می کرد، شاید جهت تقریب ذهنی برای خوانندگان جوان حال حاضر بتونیم مثلاً بگیم: بچه ها این بقالیه ویزای اقامت کانادا می ده! یا یه چیزی تو این مایه ها...

طولانی شد ببخشید... هیچکس طبیعتاً پول همراهش نبود! و پینوکیوی قصه ما پنج تومانی تانخورده اش را با یک اسکناس یک تومانی و چند تا سکه عوض کرد و باصطلاح پولهاش هم زیاد شد!

همه در حالی که کانادادرای می نوشیدیم، لبخند پیروزمندانه ای بر لب داشتیم!

عیدی

با خودم فکر کردم برای عیدی دادن به دوستان چه کار کنم... چیزی که به فکرم رسید, خواندن یک داستان کوتاه بود! حالا با امکانات محدود (موبایل) اقدام به این کار کردم...خلاصه عیدی پر نقصی است ولی خوب با عشقه  

دو تا داستان کوتاه با مایه هایی از طنز , از کتاب "قصه های از نظر سیاسی بی ضرر" اثر جیمز قین گارنر و با ترجمه احمد پوری که قبلاً در موردش مطلب نوشتم (اینجا را حتماْ بخوانید), انتخاب کردم. 

امیدوارم لذت ببرید. 

سال خوشی برایتان آرزومندم.  

داستان اول: راپونزل

داستان دوم: لباس تازه امپراطور 

 

*** 

پ ن1: مطلب بعدی را بعد از تعطیلات خواهم گذاشت : مرشد و مارگریتا

پ ن2: الان هفت هشت روزه لب به کتاب نزدم!! نوبت عشق در زمان وباست

پ ن 3: طبق آرا بعد از اون خوشه های خشم و آناکارنینا را خواهم خواند.تا ببینیم بعد از تعطیلات چه خواهم کرد!