میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

ادامه ره آورد ها!

 پیرو پست قبلی برای این که سوالات بدون جواب (البته جوابی در حد خود من) نمانده باشد ,خط سیر سفر نوروزی : تهران – نطنز-  اردکان – میبد – یزد , بود. و در مورد سوالات:

1-      در هنگام ورود به شهر میبد , تابلویی است که ورود شما را به زادگاه خردسال ترین شهید دفاع مقدس خوشآمد می گوید. کودکی 12 ساله ... جنگ اصلاً چیز خوبی نیست و این هم حرف جدیدی نیست...برگشتم به 12 سالگی خودم که هنوز دو سه سالی به پایان جنگ باقی بود... در مدرسه ای بودیم که بعد از هر عملیات چندین تشییع جنازه داشتیم... برادرم متناوباً در جنگ حضور داشت اما شهید نمی شد! و ما جلوی همکلاسا کم می آوردیم !! البته دعا نمی کردم شهید بشه وگرنه ردخور نداشت!!! (اینجا و اینجا در مورد کوچکترین شهید...اولی رو از دست ندید با عکس فرهاد مجیدی!!)

2-      مسجد بنایی بی رقیب است. در یک خیابانی که دو تا مسجد قدیمی و یک مسجد نوساز است اگر دیدیم در زمینی خالی , گودبرداری شده است و تابلویی که روی آن خبر از ساخت مسجد فلان را می دهد, نباید تعجب کنیم. بعد از رسیدن به هدف هر ایرانی یک پیکان و هر روحانی یک مسجد و هر ایرانی یک ستاد ,حالا هدف بعدی هر نمازگذار یک مسجد است ... با این وضعیت که ما داریم پیش می رویم عنقریب در خبرها خواهیم خواند: در ازای صدور پانصد هزار بشکه نفت خام به چین , دو محموله دویست و پنجاه نفری نمازگزار چینی وارد کشور شد.!!

3-      اول می خواستم حتماً یه جوری بگم که ساخت داستان های آنچنانی ارتباطی با نوع دین ندارد... یعنی بیشتر به ظرف مربوط است تا مظروف , اما دیدم یه کم بی انصافی در حق خودمان است ... در ممالک دیگر هم ظرف های چندان متفاوتی نداریم (با توجه به رمان های خوانده شده می گم)... پس نتیجه ای که من گرفتم این بود که این از تبعات همان مظروف است... بماند... اما قضیه چنار: یکی از دیدنی های اردکان مکانی است به نام پیر سبز چک چک , یکی از مکان های مهم زیارتی زرتشتیان.  اینجا و اینجا و اینجا

4-      در قسمتهای مرکزی ایران تقریباً در هر روستایی یک قلعه موجود است, کاربرد این قلعه ها هم حفظ جان و مال و ... در مقابل تهدیدات بوده است. داخل بیشتر این قلعه ها, اتاق اتاق است که هرکدام متعلق به یک خانوار بوده است و همین از یک طرف نشانگر آن است که مردم هر منطقه , خودشان به فکر حفظ کلاه خودشان بوده اند. این قلعه ها عموماً متعلق به قرون 4 و5 به بعد تا همین اواخر است...دوره تاخت و تاز و غارت و... دوره ای که طبیعتاً چراغ تفکر و خردورزی کم کم , کم فروغ تر می شود. (البته قلعه هایی که متعلق به دوره پیش از حمله اعراب باشد هم هنوز هست , مثل قلعه ایرج در ورامین, اما خب کاملاً این قلعه ها کارکرد نظامی- حکومتی داشته است و داستانش سواست...ببینید بد نیست: اینجا و اینجا و اینجا)... در هر صورت احساس عدم امنیت در وجود ما ریشه تاریخی هم دارد... اما این از یک طرف بود! اون طرفش این سوال است که چرا دیگه قلعه نمی سازیم؟؟ کار از قلعه و اینا گذشته!! پولت توی جیبت مثل برف در مقابل آفتاب تموز آب میشه! قلعه به چه کار میاد...تازه موضوع سوال بعدی هم هست...

5-      امسال که به ولایت رفتم در همان بدو امر دو خبر مرتبط با دزدی شنیدم : نخست تعدادی گنجیاب زیر امامزاده را کنده اند به هوای گنج!! که دو سه تا از اهالی باقیمانده(!) متوجه صدا می شوند و خلاصه دزدان فرار می کنند (البته دزد که نه اوشکول! آخه روستایی که گردش مالی اش در تمام طول دوران حیاتش چس مثقال نبوده گنجش کجا بود؟ تمام روستای ما سوراخ سوراخ شده...واللللا) و مورد دوم که خیلی دردناک است; گله کوچک روستا که تقریباً تمام دارایی آنها محسوب می شد شبانه به سرقت رفته شده (و این دومین سال است که این اتفاق می افتد)... فکر کنم یکی دو سال دیگه همین سه چهار نفر باقی مانده در روستا هم قید آنجا را بزنند و بروند شهر پی کار نگهبانی و فعله گی و... بگذریم بزرگترین خطر برای یک گله کوچک , انسان است, انسانی که تحت شرایط اقتصادی مملکت که از دوران مادها تا کنون به این خوبی نبوده است, دست به هر کاری می زند حتا دزدی از چند تا آدم مفلوک...

6-      هر چهار گزینه و البته گزینه های دیگر می تواند درست باشد اما... گزینه الف محتملاً بیشتر به زبان می آید (در میبد یک آسیاب آبی دیدم وسط بر و بیابان که 40 متر زیر زمین بود و با آب قنات کار می کرد... من که ای ول آوردم حقیقتاً از سیستمش از دقتش از محاسباتش... من شرمم میاد پیش سازنده این آسیاب به خودم بگم مهندس!!) ... گزینه ج هم البته قابل تامل است; آدم می ماند که این هموطنان صدها سال پیش ما چرا ماندند وسط کویر و به لطایف الحیل سعی کردند بر طبیعت غلبه کنند و کردند... نمی توانستند مهاجرت کنند بروند یک جای بهتر!؟ راحت تر نبود!... گزینه دال البته بر لب جاری نمی شود بلکه اتومات خودمان دنبال اون زاویه هستیم ضمن این که دیجیتالیسم این مشکل رو حل کرده!

 

رهاوردهای سفر

پیرو پست قبلی , برای این که بدون دستاورد نباشه سفر ما , چند سوال طرح کردم که به واسطه اش یه کم دور هم باشیم! منظور اینه که به گزینه های ذیل سوال ها اکتفا نکنید! شاید جای بیشتری برای حرف زدن داشته باشد و... ضمناً من کجاها رفته بودم؟؟!! 

.

1- کدام شهر زادگاه خردسال ترین شهید دفاع مقدس است؟ سن ایشان؟

الف) مشهد – 15 سال

ب) تبریز – 14 سال

ج) کرج – 13 سال

د) هیچکدام

.

2- ایرانیان در ساخت کدام بنا اشتهای سیری ناپذیر دارند (به گونه ای که در فاصله 100 متری از هم می ساختند و می سازند و خواهند ساخت)؟

الف) کارگاه های تولیدی

ب) مدرسه

ج) قلعه

د) هیچکدام

.

3- یک ایرانی با دیدن یک چنار در سینه کش کوهی در یک منطقه خشک , چه نوع داستانی خلق می کند؟

الف) پلیسی – جنایی

ب) علمی – تخیلی

ج) سیاسی – مذهبی

د) هیچکدام – همه موارد

.

4- کثرت قلعه ها در ایران و ماندگاری نسبی آنها در طول قرون نشانگر چیست؟

الف) توانایی فنی مهندسی ما در سده های پیشین

ب) ترکیب هنر و صنعت و خلق یک اثر ماندگار کاربردی

ج) عدم امنیت نهادینه شده در طول تاریخ

د) نشانگر خیلی چیزها می تواند باشد

.

5- بزرگترین خطر برای یک گله کوچک گوسفند در یک روستا چه می تواند باشد؟

الف) گرگ

ب) سیل

ج) جنون گوسفندی

د) هیچکدام

.

6- دیدن برخی آثار تاریخی (خانه ها , قلعه ها و ...و به خصوص قنات ها) ناخودآگاه چه جمله ای بر زبانمان جاری می کند؟

الف) چی بودیم چی شدیم – چرا اینجوری شد؟

ب) برو بینیم حال نداریم – رستوران خوبش کجاست؟

ج) چه دل خجسته ای داشتند اینا - چرا مهاجرت نکردند؟

د) از کدام زاویه عکس بندازم بهتره

.

پ ن: ژرمینال (زولا) و گلهایی برای آلجرنون(دنیل کیز) تمام شده که هر دو خوب بودند و مطالب بعدی به ترتیب به آنها اختصاص دارد.از فردا هم قصری در پیرینه را شروع می کنم.

بازگشت عارفانه

با سلام خدمت همه دوستان با مرام 

یک بار دیگر هم از مسافرت نوروزی صحیح و سالم بازگشتم ولذا به زودی پست جدید را خواهم نوشت. 

به میزان وضعیت اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی جامعه, خراب همه دوستانم.

روضه شب عید 2

پیش نوشت: این دومین روضه ایست که در منبر وبلاگ در شب عید در خدمت دوستان هستیم. اولینش را اینجا تجدید خاطره نمایید.

***

شب عید نزدیک است و بر همه گان واجب است که در این شب مبارک نگاهی به پشت سر خود بکنند و من مدتیست که برگشته ام و به دیوار پشت سرم خیره شده ام و در تلاشم تا راز آن را کشف کنم.

حقیقت امر آن است که کمی سرما خورده ام و البته کوفته...علت هم این است که تحت تاثیر القائات جناب مولانا در اقدامی مشکوک هنگام خروج از خانه یکی دو تکه از لباس های خود را کم نمودم چرا که ایشان فرموده اند:

گفت پیغمبر به اصحاب کبار

تن مپوشانید از باد بهار

آن چه با برگ درختان می کند

با تن و جان شما آن می کند

کم کردن لباس همان و لوس بازی طبیعت همان ; چنان وضعیتی پیش آمد که جان و تن ما جلوی چشمانمان "آن" شد, "آن"شدنی!

گفت این میله به آن یاران باب

رو بگردانید از "بوی کباب"

هر کبابی را نباید بو کنیم

زانکه "خر داغ" است اندر آسیاب

القصه, فکر نکنید که در اثر این بیماری در خانه نشستیم به استراحت...هیهات...با تقلید از رفیق اعلی جناب دکتر: میله و خانه نشینی! میله و استراحت! ... از خانه بیرون زدیم و گفتیم اول صبحی سری به مادر بزنیم و مختصری بر کار کارگر نظافتچی نظارتی بنماییم.راندیم و رسیدیم سر کوچه کودکی , همان کوچه قدیمی و بن بست, هنوز طبق روال معمول مثل هویج سیخ نایستاده بودیم به داریوش خواندن که نام مادرمان بر روی صفحه موبایل حک شد...چه نشسته ای! الان وقت مرور خاطرات کودکی نیست چرا که کارگر مذکور بدقولی نموده است و در این مملکت هم کارگر بیکار یافت نمی شود و از این تذکرات مادرانه...

خونسردانه فرمودیم که جای ناراحتی نیست چرا که به مدد شکوفایی اقتصادی و بی اثر بودن تحریم ها چیزی که زیاد است کارگر... چند تلفنی به این طرف و آن طرف زدیم و بعد دقایقی , به جای یک کارگر اون کاره پنج کارگر این کاره اجیر نمودیم با یک مدرک فوق لیسانس و چهار لیسانس... جا دارد که همینجا به مسئول محترمی که از وزارت کار مشغول خواندن این سطور هستند و همزمان پنج نفر به آمار مشاغل ایجاد شده توسط دولت محترم اضافه نمودند سلام عرض کنم: خدا قوت برادر...

خلاصه, در این مناسک شب عید با خود چنان کردیم که تقریباً مشابهت داشت با تردستی هایی که برادران ارزشی با شیشه نوشابه می کنند. حال عرفانی ما در ابتدای نوشته ارتباط مستقیمی با همین فرائض و مرور خاطرات داشت و الان هم شاد و شنگول و منگول در انتظار تحویل سال هستیم و خیره به دیوار پشت سر...

.

پ ن 1: جمعه آخر سال رفتم بهشت زهرا... به مدد حضور پرشکوه برادران پلیس راهنمایی اگر قرار بود 2 ساعت در ترافیک گیر بیافتیم , 4 ساعت افتادیم و این هم جای تشکر دارد. البته گله ای نیست, تا حالا دیده اید کسی نوجوان باهوشش را ترغیب کند که در آینده پلیس شود؟... بعد از کلی مورچه مورچه رفتن به اولین ورودی سمت کهریزک رسیده ایم که دیدیم ورودی را بسته اند و بیست افسر پلیس ایستاده اند و همگی رقص برره ای انجام می دهند...که یعنی از درب پایینی وارد شوید! می گویم سرهنگ جان قبر پدرم اینجاست! درب پایینی معنایش این است که یک دور شمسی قمری داخل قبرستان... حرف که حالیش نیست بالاجبار رد می شویم... مورچه مورچه ده متر جلو رفتیم که ناگهان دیدیم ماشینها مثل برق و باد از کنارمان (همان ورودی بسته شده!!) در حال گذر هستند...آقایان ورودی را باز کرده بودند! و من دقیقاً یک ساعت طول کشید تا رسیدم به همانجا... خداییش حالا شما باشید توی این یک ساعت مشغول راز و نیاز با ارواح این جناب سرهنگ نمی شدید؟ خداییش؟؟ ای تو روحت خوزه آئورلیو آرکادیو!

پ ن 2: یکی از دوستان که رابطه اش با نماینده آقا در آسمان ها خوبه یک یادآوری بکند که این عید پیش رو نوروز است کریسمس نیست!

پ ن 3: امیدوارم سال خوبی را برای خودتان , خانواده تان , دوستانتان , هموطنانتان و همنوعانتان بسازید.

اجاق سرد آنجلا فرانک مک کورت

 

پس نوشت: در مورد عنوان مطلب باید می نوشتم خاکستر آنجلا که ترجمه درست تری برای Angela’s ashes بود... اما خب عنوان ترجمه ای که من خواندم این بود. در انتها در مورد این بازار فاجعه بار خواهم نوشت.

***

آنجلا دختری ایرلندی است که در اثر فقر و بیکاری به پیشنهاد مادرش که او را دختری بی خاصیت می داند به آمریکا مهاجرت می کند تا با کار در این سرزمین رویایی روی پای خود بایستد; سرزمینی که در آن برای تمام بی خاصیت ها کار پیدا می شود. او در همان ابتدای ورودش به نیویورک با مردی ایرلندی (میخواره و بیکار) آشنا می شود و این آشنایی به اتفاقی منتهی می شود که نهایتاً به ازدواج ختم می شود و پنج ماه بعد از ازدواج, فرانک (راوی داستان) به دنیا می آید. و البته این روند زاییدن پی در پی ادامه می یابد به گونه ای که بعد از گذشت چهار سال تعداد فرزندانش 4 پسر و یک دختر می شود. حالا با این تعداد فرزندان , پدری را تصور کنید که اگر پولی دربیاورد بدون استثنا همه را خرج مشروب می کند... طبیعتاً بچه ها همیشه دچار سوء تغذیه هستند و تنها به کمک همسایگان و... گاهی رنگ غذا را می بینند. اوضاعشان چنان فلاکت بار است که یکی از بستگانشان به مادر آنجلا نامه ای می نویسد و او خرج سفر آنها را پست می کند تا لشگر آنجلا بتواند به ایرلند بازگردد.

هنگام بازگشت خانواده به ایرلند, راوی کودکی چهار ساله است و داستان از اینجا آغاز می شود و کودکی فلاکت بار ایرلندی, آن هم از نوع کاتولیکی اش که فجیع بودنش به زعم نویسنده با هیچ نوع کودکی فلاکت بار دیگری قابل مقایسه نیست...

ایرلند و مردمانش

دو تقابل عمده در تاریخ ایرلند قابل ذکر است که البته هر دو اشتراکات بنیادین با یکدیگر دارند: تقابل شکل گرفته حول ملیت (ایرلند- انگلیس) و تقابل حاصل از تفاوت دینی (کاتولیک- پروتستان). ایرلند سالهای سال بخشی از امپراتوری بریتانیا بود و کوشش های استقلال طلبانه ایرلند راه به جایی نمی برد. از طرف دیگر اکثریت ایرلندی ها(به جز بخش کوچکی در شمال ایرلند) کاتولیک بودند و با انگلیسی هایی که اکثریتشان پروتستان بودند تضاد مذهبی شدیدی داشتند. عمق این دو تقابل در متن خاطرات روایت شده به خوبی نشان داده می شود.

ایرلندی ها همچون ما, معتقدند که همه ناملایمات موجود در سرزمینشان حاصل توطئه های انگلستان است. با مزه ترین نمونه در متن کتاب جایی است که خانواده در اثر هجوم ساس ها به تشک خوابشان ذله شده اند یکی از بستگان چنین می گوید:

...ساس هایش آنقدر پررو هستند که روی نوک چکمه ات می نشینند و با تو درباره سرنوشت مصیبت بار ایرلندبحث می کنند. معروف است که می گویند در ایرلند باستانی ساس وجود نداشته, و کار کار انگلیسی هاست که آنها را وارد کرده اند که ماها را کاملاً به جنون بکشانند, و اگر از من بپرسی از انگلیسی ها بعید نیست.

امکان وجود یک انگلیسی خوب و سالم از نظر آنها منتفی است!: شکسپیر آنقدر خوب است که حتماً باید ایرلندی بوده باشد.

شاید ناتوانی آنها در رسیدن به آرمانهایشان , در کنار فقر مفرط و بیکاری, باعث شده باشد از یک طرف خرافات مذهبی, رواج قدرتمندانه ای در میانشان داشته باشد و از طرف دیگر سرخوردگی ناشی از آن موجب افراط در نوشیدن الکل و بیکاری و بیعاری شده باشد. در هر صورت مردان ایرلندی داستان, اکثراً دچار آفت دوم هستند و زنانشان درگیر خرافات مذهبی... و کتاب چه عالی اینها را به تصویر می کشد.

پدر وقتی مست به خانه برمی گردد مدام سرودهای انقلابی و ملی می خواند و بچه ها را از خواب بیدار و به صف می کند تا سرود بخوانند و قول بدهند که وقتی بزرگ شدند در راه ایرلند شهید شوند! بامزه ترین بخشش زمانی است که تلاش می کند از دوقلوهایی که هنوز به حرف نیافتاده اند چنین قولی را بگیرد!!

پدر مردی است که همانند مردان دیگر وقتی در صف دریافت بیمه بیکاری می ایستد , در مورد مسائل جهانی و مدیریت آن خزعبل سر هم می کند و سرآخر همه پول را هم صرف نوشیدن می کند...و اگر کسی از اعضای خانواده از فرط گرسنگی گدایی کند , ناراحت می شود و توصیه های اخلاقی تربیتی ارائه می دهد!

مذهب و مذهبیون

مذهبیون و سردمداران مذهبی برایشان فقط حفظ ایمان مردم مهم است چرا که ایمان در کنار جهل ملغمه ای می سازد که خوب سواری می دهد.دایره بسته ای می سازند و پیروانشان جرئت خروج از این دایره را ندارند و البته همه کسانی که از این دایره خارجند فنا شده اند. به همین خاطر است که راوی, وقتی یک پروتستان را می بیند در ذهنش این سوال ایجاد می شود که این آدمی که روحش فنا شده است واقعاً چه احساسی دارد و به چه امیدی زنده است و...

شرعیات در مدارس با زور و اجبار به بچه ها آموزش داده می شود که اغلب موقعیت های خنده دار ایجاد می کند. زبان لاتین هم مانند عربی خودمان زبان بهشتی است و در دروازه بهشت نقش کلیدی دارد. دوست داشتن مختص خداوند است, زشت است که آدم به پدرش بگوید دوستت دارم و... توسلات مضحک برای دفع بلایا و بیماریها , بیداد می کند و قدیس و قدیس بازی در اوج خود در کل داستان جریان دارد ... کشیش ها مدام از فقر عیسی و حواریون می گویند و مردم را به تحمل گرسنگی و فقر می خوانند اما آنجا هم! خودشان از بهترین غذاها و نوشیدنی ها بهره می برند...

دستاورد این نوع مذهب , از نظر من و با توجه به برداشتم از متن کتاب, ایجاد یک والد گنده و قوی در روان آدمیان است که مدام آنها را دچار عذاب وجدان می کند. هرچند راهکار اعتراف و توبه به راحتی جلوی پای مومنین و مومنات گذاشته می شود تا از این عذاب خلاص شوند , اما آن والد گنده پوست از تن زندگی آدم می کند!

دو تیغه یک قیچی

معلم می گوید مرگ در راه ایمان افتخار بزرگی است و پدر می گوید مرگ برای ایرلند افتخار بزرگی است و من مانده ام که آیا اصولاً کسی می خواهد ما زنده بمانیم؟...

ملی گرایی و مذهب هر کدام توانایی انسجام و همبستگی مردم را دارند اما معمولاً نتیجه ای که از انواع افراطی آن حاصل می شود را من از زبان پیرمرد محتضری که در گوش راوی نجوا می کند می گویم:

در زندگی فقط کشک خودت را بساب.

ویژگی های مثبت اثر

از نظر من خواننده دو ویژگی مناسب این کتاب که باعث شد مثل کنه به آن بچسبم و ببلعم زبان کودکانه و طنز شیرین آن بود. نویسنده توانسته یک سرگذشت مشقت بار را به گونه ای بیان کند که خواننده بین گریه و خنده نوسان کند و در انتها راضی بیرون بیاید. شاید بتوان گفت که حدود چهل پنجاه صحنه به یاد ماندنی در این زمینه خلق شده است که یکی از یکی بهتر... بیخود نبود که این کتاب بیش از یک سال در صدر پرفروش ترین کتابهای آمریکا قرار داشت. از آوردن مثال جهت طولانی نشدن مطلب منصرف می شوم فقط بگویم که صحنه های اولین عشای ربانی و اولین اعتراف راوی معرکه بود (کلاً همه اعترافات باحال بود), یا ذکر نحوه به دنیا آمدن مادرش و توسل به قدیس های مختلف و...

تنها از یک نوجوان برمی آید که وقتی از روی مدارک ازدواج پدر و مادرش بفهمد که به جای گذشتن نه ماه او طی 5 ماه به دنیا آمده است, نتیجه بگیرد که حتماً معجزه ای رخ داده و لذا او در آینده قدیس می شود!!

***

مطالعه این کتاب خواندنی را که در لیست 1001کتاب حضور ندارد اما در لیست ده کتاب برتر امسال من! قرار گرفت را به همگان توصیه می کنم. فرانک مک کورت که دبیر بازنشسته ادبیات بود با نوشتن خاطرات خود (که این کتاب بخش اول این خاطرات است و بعدها با توجه به موفقیت اثر ادامه آن را نیز نوشت) به یک میلیونر تبدیل شد و در تایید این کتاب این را هم اضافه کنم که جایزه پولیتزر را هم نصیب نویسنده اش کرد. مک کورت دو سال قبل در اثر بیماری سرطان از دنیا رفت اما با خلق این آثار جاودانه شد.

قصه پر غصه ترجمه و بازار نشر

زیاد کش نمی دهم. این کتاب طی حدود شش سال شش بار ترجمه شده است. تمام. و طبیعتاً برخی ناشران هم طبق روال معمول اقدام به تغییر جزیی عنوان می کنند که خلاصه خیلی ضایع نباشد...:

خاکستر آنجلا        پریسا محمدی نژند    نشر درفام       1377

اشک آنجلا           زهرا تابشیان            دشتستان        1378

اجاق سرد آنجلا     گلی امامی             فرزان روز           1379

خاکستر آنجلا        نینا پزشکیان    نامک و بدرقه جاویدان  1380

رنج های آنجلا       ابراهیم یونسی         قطره              1383

خاکسترهای آنجلا  منیژه شیخ جوادی     پیکان             1384

........................

من ترجمه خانم امامی را خوانده ام که قابل قبول بود اما یک نکته و جند اشکال را ذکر می کنم. نکته این که در یک سوم پایانی یا دقیق تر بگویم از ص465 به بعد کمی پرش نامتعارف , محسوس است. نمی دانم علتش سانسور بود یا چیز دیگر... مثلاً اینجا برنامه آموزش دوچرخه سواری تدارک دیده می شود اما شش ماه بعدش هیچی به هیچی(دو سه صفحه بعدش) یا یکی از شخصیت های داستان بدون هیچ توضیحی غیب می شود!...یه جورایی پیوستگی اثر مخدوش شده است .

نیاز به ویرایش در ص3 پاراگراف سوم(جنگ با ارتش آزادیخواه ایرلند!؟ جنگ به همراه ارتش...) , ص94 (سطر11علیم؟ الیم) , ص156 و ص178 (اصراف؟ اسراف) , ص298 (سطر2 اونیل؟ اولیور) , ص301 سطر آخر و ص306 سطر11 نیاز به ویرایش دارد. ص369 سطور آخر نیز به همچنین (این ایراد که ناشی از اتصال بدون واسطه گویندگان دیالوگ هاست اینجا خودش را نشان می دهد...کاش با یک علامت جدا می شد...در همه جا البته) ...

.

پ ن 1: فیلمی هم بر اساس این کتاب در سال 1999 ساخته شده است. اینجا

پ ن 2: کتاب من چاپ اول , تیراژ2200 نسخه , 600 صفحه , قیمت مخدوش (برچسب 4500تومان)!