میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

پست موقت!

- نمایشگاه داره شروع میشه و من یه بررسی کردم و کتابهایی را که امسال خواهم خواند را به توصیه یکی از دوستان نوشته ام... احتمالاً امروز آن را تایپ کنم و اینجا بگذارم که اگر کسی خواست این لیست هم مد نظرش باشد.

- آن ماموریت های هر روزه شروع شده است و تقریباً بیشتر زمان روز را درگیرم و ناخواسته کمی کمرنگ تر شده ام.

- هیچکس روز کارگر رو به ما تبریک نگفت ولی من روز معلم رو به همه معلمان و دوستان معلمم تبریک می گم.خسته نباشید.

- البته یه اس ام اس تبریک هم دیروز داشتم که جالب بود: روز معلم بر شما که شیطان را درس می دهید مبارک باد!

رهایی جوزف کنراد

 

تام لینگارد دریانوردی انگلیسی است که سالها روی کشتی خود در اقیانوس آرام در حال زندگی است و آبها و جزایر آن مناطق (حوالی گینه نو) را به خوبی می شناسد. او در یکی از سفرهایش با حسیم و ایمادا که حکومت خود را در یکی از جزایر بر اثر کودتای یکی از بستگانشان از دست داده اند , آشنا می شود. حسیم جان تام را در گیروداری نجات می دهد و لذا تام مدیون اوست و قول می دهد که برای بازگرداندن آنها به قدرت ,تلاش کند.

تام دو سال را صرف جمع آوری مهمات و جلب موافقت یکی دو قبیله و ... می کند تا به این قولش عمل نماید. کمی قبل از شروع عملیات , یک کشتی تفریحی انگلیسی در یکی از سواحل به گل می نشیند و به نوعی نقشه لینگارد به هم می ریزد. کشتی تفریحی متعلق به یکی از این اشرافزاده های اعصاب خورد کن است که البته همسر اعصاب خورد نکنش نیز همراه اوست! برخورد لینگارد و خانم تراورس مسیر حوادث را به سمت دیگری می کشاند...

رمان مضمونی عاشقانه دارد. مترجم در مقدمه مدعی است که " رهایی , داستان زیبایی است که رویدادهای تلخ و شیرین آن تاثیری شگرف بر قلبها می گذارد و خاطره آن , ماه ها و سال ها پس از پایان مطالعه متن , باقی می ماند". البته روی من که چنین تاثیری نداشت (محتملاً به دلیل دل سنگ بودن من!) و فکر کنم تنها خاطره ای که بعد از ماه ها و سال ها از این کتاب برای من باقی بماند این باشد که کتابی از کنراد را خوانده ام! به نظرم حتا اگر ترجمه مناسب تری داشت و از غلط های تایپی هم بری بود , باز هم این قابلیت را نداشت که چنان تاثیر شگرفی روی خواننده بگذارد. به اعتقادم زبان اثر (متنی که ما می خوانیم) به گونه ای در نیامده که خواننده را جذب یک داستان کلاسیک عاشقانه ساده بکند.

***

 نمونه هایی از اشکالات ترجمه را می آورم (فقط از دید یک خواننده و با توجه به درخواست مترجم از گوشزد کردن غلطها) مثلاً کم دقتی های نظیر :

شما با چیزی که متعلق به دیگری است دوست ندارید, بلکه با چیزی دوست دارید که متعلق به شما و درون شماست; با چیزی که زنده و در خودتان است. (ص135)

استفاده نادرست از ضمایر... در پاراگرافی از صفحه 127 , دوازده بار ضمیر "او" به کار رفته است که مرجع آن متفاوت است و روی اعصاب خواننده راه می رود:

احساس او این بود که چنین اشتباه موفقیت آمیزی باعث آن اهانتها و ضمناً رضایت او شده است. (ص127) که اوی اول یک مرد است و اوی دوم یک زن است! ضمن این که خود جمله خیلی نا روان است...استفاده از ضمیر نامناسب را در این جمله هم می بینیم:

من پسری دارم که هنوز پدرش را نمی شناسد. وقتی بزرگ شود , چیزهی خوبی یاد خواهد گرفت. خواهد گفت که او همراه با شما بی گناه مرد. (ص204) ضمیر او به پدر بر می گردد (همان من اول جمله!) می خواهد بگوید که :پسرم بعدها خواهد گفت پدرش همراه با لینگارد (مخاطب جمله) بیگناه کشته شد...(حداقل آخرش رو باید می گفت "من همراه با شما بیگناه کشته شدم" )

بعضی جملات مبهم است, حداقل از نظر من:

این ساحل , یک خشکی بی شکل است که پایین تر از سطح دریا قرار دارد (ص63)

یا استفاده از کلمات غریب و نامانوس:

اما در همین صورت بی تفاوت و حرکات ساده و روان ادب و مسک نفس به چشم می خورد (ص65)

در زمینه غلطهای تایپی هم کتاب بدشانس بوده است. بعضی از غلطها تابلو اند و مشکلی پدید نمی آورد مثلاً جلف به جلفت یا تلف به تلفن تبدیل شده است اما وقتی تاریکی به تاریخی یا عرشه به عرضه و پشت به پست تبدیل می شود باید گفت با یک کتاب بدشانس مواجه ایم. طبیعتاً خواندن این کتاب را توصیه نمی کنم و فکر هم نمی کنم که تجدید چاپ هم بشود ولی اگر روزی قرار باشد که این اتفاق بیافتد نیاز به ویرایش اساسی دارد.

***

چند جمله جالب هم انتخاب کردم که باصطلاح کاسب شده باشیم:

من به هیچ وجه مدیون مردی نیستم که وقتی دستهایم را در مقابل او کاملاً باز گذاشته ام, نمی تواند آن را ببیند. (ص139)

.

هیچ رازی بین آن دختر و احساساتش وجود نداشت. او واقعاً دلیر بود و در تمایلات, احساسات و حتی درنده خویی , صداقت نشان می داد. (ص160)

.

یک مرد همیشه در اعمالش دچار تردید می شود, ولی زنان بی ملاحظه و بی پروا خلق شده اند. آنها در سکوت و پنهانی تلاش می کنند و هرچه ابهام موضوع برایشان بزرگتر باشد, بیشتر تحریک و تشویق می شوند تا آن را بفهمند. (ص324)

.

یک دوست همیشه بهتر از یک دشمن است. ص148 (این رو آوردم که یادی بکنم از شیخنا و مولانا که گفت از ما نیست کسی که فرصت "په نه په" به دست آورد و از آن استفاده نکند!)

***

جوزف کنراد (1857 – 1924) نویسنده انگلیسی لهستانی الاصل که مطابق تقسیمات کشوری حال حاضر می توان گفت متولد اوکراین بوده است! پدرش مترجم و شاعر بود که به همین واسطه!! به سیبری تبعید شد و جوزف ابتدای طفولیتش را آنجا گذراند ,والدینش را همانجا از دست داد و در 12 سالگی به سوییس نزد دایی اش رفت.در 17 سالگی به فرانسه رفت و دنبال آموختن دریانوردی ... در این مسیر تا مرحله ناخدایی پیش رفت و با کشتی اش خلاصه همه جا رفت و کلی جا را دید...شهروند بریتانیا شد و اولین رمانش را در 38 سالگی چاپ کرد که در فروش چندان موفقیتی کسب نکرد ...(مطالب تکمیلی درباره نویسنده اینجا و اینجا و اینجا و اینجا بخوانید)

کتاب رهایی (The Rescue ( را می توان جزء کارهای ابتدایی کنراد قلمداد کرد اما نویسنده آن را نیمه کاره رها نمود و بعدها پس از گذشت بیست سال آن را به پایان رساند و لذا در لیست کارهایش در رده های انتهایی قرار گرفته است(1920). در سال 1929 هم فیلمی بر اساس این رمان ساخته شده است. اصولاً از کارهای کنراد اقتباس زیاد شده است , به عنوان مثال اینک آخرالزمان کاپولا که بر اساس رمان دل تاریکی کنراد ساخته شد.

از کنراد پنج کتاب در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند حضور دارد که البته رمان رهایی از آنها نیست.(مامور سری , دل تاریکی, لرد جیم, نوسترومو , خط سایه ,که غیر از این آخری باقی به فارسی ترجمه شده است)

.

مشخصات کتاب من: مترجم کیومرث پارسای , نشر کلبه , چاپ اول 1380 , تیراژ 5000نسخه , 496 صفحه , 3700 تومان

حیرت نامه

شقیقه اول:

وقتی ایران در زمان فتحعلیشاه قاجار با تعرض همسایه قدرتمند شمالی , روسیه مواجه شد; دربار ایران تصمیم گرفت برای ایجاد تعادل قوا از قدرت رقبای روسیه تزاری در عرصه بین الملل استفاده کند. یکی از گزینه ها انگلستان بود. لذا یکی از درباریان به نام میرزا ابوالحسن خان ایلچی مامور می شود تا پیام دوستی و طلب کمک ایران را به دربار انگلستان برساند. میرزا از تهران عازم می شود و از بخت خوش ما , تمام دیده های خود را مکتوب می کند و ما می توانیم آنها را در قالب کتابی با عنوان "حیرت نامه" بخوانیم. سفرنامه اولین سفیر ایرانی و کمی بعدتر اولین وزیر امور خارجه ایران به بلاد فرنگ...

طبیعتاً میرزا با دیدن اوضاع و احوال بلاد فرنگ مدام دچار حیرت می شود. از صنعت چاپ و روزنامه و کتاب و با سوادی مردم و اهمیت آنها به خواندن گرفته تا دیدن چیزی به نام اسکناس و یا دیدن ساختمان ها و پارک ها و مجالس مهمانی و این قبیل مسایل...همه باعث حیرت میرزا می گردد. (که می توانید برخی از این حکایت ها را اینجا بخوانید)

ابوالحسن خان مدت قریب به 18 ماه در لندن می ماند و پس از آن در معیت همراهان انگلیسی خود از طریق دریا عازم وطن می شود. از بخت بد یا بخت خوش میرزا, کشتی دچار طوفان می شود و نهایتاً از برزیل سر در می آورد. ایلچی , احتمالاً اولین ایرانی است که پا به قاره آمریکا گذاشته است. سفرنامه ایلچی تا رسیدن او به ریودوژانیرو ادامه دارد و او تعاریفی هم از این شهر نگاشته است اما کتاب در همین جا خاتمه می یابد و گویا دست نوشته های او از بین رفته است....

شقیقه دوم:

محققان و تاریخ نویسان در زمینه علت ناتمام ماندن نوشته های میرزا ابوالحسن خان ایلچی دچار سردرگمی و خماری فراوان شده اند و تتبعاتشان به جایی راه نیافته است اما باید به عرض ایشان برسانم طی بررسی های دقیق و موشکافانه اینجانب , علت ناتمام ماندن این نوشته ها مشخص شده است. البته لازم است که همینجا از دقت نظر و راه گشایی های سفارت ایران در برزیل کمال تشکر را بنمایم که اگر نبود ظرافت بینی های ایشان , این معمای تاریخی کماکان لاینحل باقی می ماند.

میرزا در برزیل دچار بیماری لاعلاج "تفاوت فرهنگی" شده است!!

شقیقه سوم:

طرف رفت پیش رمال , جهت باز کردن یکی از گره های موجود در زندگیش... رمال که از وجنات و سکنات طرف خوش خوشانش شده بود گفت که جهت باز شدن گره ,باید دعایی در یک جای خاص شما , بنویسم... اجازه نوشتن را گرفت و بعد از کمی قلمی کردن , لمس و تماس را آغاز نمود. طرف مذکور بالاخره کمی دوگوله اش به کار افتاد و از اعمال رمال به شک ... و پرسید:

جناب رمال مشغول چه کاری هستید!؟

رمال محترم فرمود که چیزی نیست و خیالتان راحت باشد... این شک و سوال شما ناشی از بی اطلاعی شما از مقوله تفاوت فرهنگی است!

رمال به کار خود ادامه داد و خلاصه کم کم , کار به چاکرادرمانی پیشرفته عمیق رسید. طرف, متعجب و متحیر پرسید جناب رمال مطمئنید که مشغول نوشتن دعا هستید!؟ رمال گرچه ژولیده بود اما چون مشتری مدار بود پاسخ داد که فکر بد به خودت راه مده که این احساسی که الان به شما دست داده است و سوالی که مطرح می فرمایید ناشی از یک سوء تفاهم به دلیل تفاوت در مفاهیم فرهنگی است...

طرف بعد از کمی تامل گفت چناب رمال لااقل لطف کنید و این در ورودی را ببندید چون آنگونه که از چهره و موبایل باقی مراجعان و منتظران مشخص است آنها هم همانند برزیلی های مادرمرده متوجه امر تفاوت در مفاهیم فرهنگی نیستند و احیاناً پیش خودشان فکر می کنند شما دارید به من تجاوز می کنید...   

قصری در پیرنه یاستین گوردر

 

مردی میانسال را تصور کنید که برای شرکت در سمیناری به منطقه ای در نروژ می رود که سی سال قبل در آنجا اتفاقاتی برایش افتاده است که منجر به جدایی او از معشوقش شده است. دقیقاً در همان هتل مستقر می شود و شب را به صبح می رساند و طبیعتاً به عشق قدیمی خود می اندیشد. صبح وقتی بعد از صرف صبحانه از رستوران هتل بیرون می آید ناگهان با او روبرو می شود! (په نه په!! با این یارو تروریست نروژی که الان داره محاکمه میشه روبرو میشود!). مرد این دیدار را یک دیدار اتفاقی می داند و زن معتقد است نیرویی خاص نظیر نیروی ذهنی مرد یا تله پاتی عامل این دیدار بوده است. زن و مرد چند ساعتی را با هم سپری می کنند و قرار می گذارند که از طریق ایمیل با هم ارتباط داشته باشند. گفتگوی مجازی این دو (که حالا هر کدام پس از جدایی برای خود خانواده ای تشکیل داده اند) از همین موضوع اتفاقی بودن دیدار آغاز می شود و به روح گرایی و فراروانشناسی و چگونگی به وجود آمدن حیات و تکامل و... می رسد و البته کم کم در کنار آن به وقایعی که در سی سال گذشته منجر به جدایی آنها از یکدیگر شد, می پردازند...

گوردر آن قدر باهوش هست که خود قضاوت مستقیمی در مورد موضوع اصلی کتاب (اعتقاد داشتن یا نداشتن به پدیده های ماورای طبیعی) انجام ندهد. او در پی آن است که از این طریق تلنگری به خواننده بزند تا در مورد این قضایا فکر کند.

پدیده های ماورای طبیعی

آیا خرد و علم به تنهایی جوابگوی رمز و راز زندگی انسانهاست, یا نیروهای پنهان هم در این میان نقش دارند؟

سولرون (زن) از عقاید حال حاضر استین (مرد) می پرسد و او از لحظه ای پس از انفجار بزرگ می گوید و نحوه شکل گیری حیات و تکامل آن را شرح می دهد تا می رسد به جایی که صراحتاً می گوید به چیزی تحت عنوان پدیده های ماورای طبیعت اعتقادی ندارد و آنها را صرفاً زاییده تصورات و توهمات انسانی می داند و سه دلیل عمده برای ظهور چنین افکاری (اعتقاد به ارواح و نیاکان و خدایان و نیروهای شیطانی و فرشته ها و دیوها و...در همه جوامع و فرهنگها) بیان می کند:

انسان سرشار از تخیل است

نیاز درونی ما به جستجوی علل پنهانی موضوعاتی که دسترسی به آن چندان هم ساده و آشکار نیست

دلتنگی ذاتی ما برای یافتن یک زندگی کاملاً جدید, یعنی زندگی پس از مرگ

در همین راستا مرد به رواج سحر و جادو در مناطق آفریقایی, آسیایی و آمریکای لاتین و تبعات آن (به محاق رفتن انسانیت) اشاره می کند و پس از آن اذعان می دارد که خرافات در کشورهای صنعتی هم شکوفایی خاصی داشته. اکثر مردم اروپا و آمریکا گفته اند که به ارواح, تسخیر شدن توسط ارواح خبیث, امکان ارتباط با مرده ها و نیز به پدیده های "متمدنانه تر" مثل غیب بینی , تله پاتی و علم غیب اعتقاد دارند.

یا مثلاً این آمار که مخصوص کشور خود نویسنده است:

تا همین چند وقت پیش گفته می شد که 38% از نروژی ها معتقدند که امکان گفتگوی انسان با فرشته ها وجود دارد.

هنگامی که ما در مورد مشخص بودن سرنوشت از قبل صحبت می کنیم به طور خودکار این امکان برای کسانی پدید می آید تا ادعای پیشگویی آینده را داشته باشند و این تجارتی را پدید می آورد که به گفته استین گردش پولی آن با تجارت سکس برابری می کند! و از بین بردن آن ساده نیست. در جایی از کتاب استین از جایزه ای صحبت می کند که یک شعبده باز آمریکایی (جیمز رندی) آن را پایه گذاری کرد. رندی مبلغی را به عنوان جایزه (1000دلار) برای شخص یا اشخاصی در نظر گرفت که بتوانند یک عمل فوق طبیعی را در شرایط کنترل شده , انجام بدهند. مبلغ مشخص شده توسط او ظرف مدت کوتاهی و با پیوستن نفرات دیگر به او , به یک میلیون دلار  رسید. اما جالب توجه آنکه این جایزه تاکنون دست نخورده باقی مانده است!

البته نه رندی و نه هیچکس دیگر قادر به از بین بردن این تجارت نیست, چون جهان همواره در حال تغییر و تکامل است حتی در زمینه کلاهبرداری.

زندگی کن و بگذار زندگی کنند

سولرون در بخشی از مکاتبات اشاره می کند که نمی شود اعتقادات مردم را نادیده گرفت و همین جمله تیتر شده را به کار می برد که شاید خیلی از ما هم آن را در اینگونه موارد به کار می بریم. در مقابل استین ضمن تایید آن می گوید که مشکل در جایی است که عده ای خود را مورد لطف و توجه نیروهای ماورای طبیعی می دانند و اینجا جایی است که باید اعتراض کرد چرا که:

از این موضوع به عنوان عاملی مهم در سرکوب مردم و رفتارهای غیر انسانی نیز استفاده شده است. می دانیم که مذهب می تواند موجب الهام آدم ها و رفتارهای شاد و رضایت آمیز , از خود گذشتگی و نیکوکاری شود. ولی تاریخ و عناوین روزنامه ها نشان می دهند که چگونه رفتارهای مذهبی می تواند خیلی ساده مورد سوء استفاده قرار گیرد. قساوتهایی که در طول تاریخ به اسم خدایان, قبیله ها و نیاکان بر انسانها رواداشته شده بسیار است.

محیط زیست

سمیناری که استین می خواست در آن سخنرانی کند مرتبط با موضوع محیط زیست و گرم شدن کره زمین و این قضایاست و لذا طبیعی است که در بخشی از مکاتبات در این زمینه بالای منبر برود و مخ معشوق قدیمی را در فرغون قرار دهد. اما نکته جالب برای من نحوه اتصال این موضوع به مطالب دو بخش بالایی است. در بسیاری از مذاهب , زندگی بر روی کره زمین یک زندگی موقتی نامگذاری شده است و مقصد نهایی در جای دیگری است که اهمیت آن طبیعتاً بسیار فراتر از زندگی زمینی است:

آدمها با این تصور زندگی می کنند که شاید در نهایت چندان مهم نباشد که برای کره زمین و زندگی فیزیکی مان بر روی این کره خاکی دل بسوزانیم. چون حکم خداوند برای نجات مومنان , بدون در نظر گرفتن شرایط کره زمین , از قبل صادر شده... و حتی گروهی از مومنان در کمال آرامش منتظر اختلال و از بین رفتن نظم و روند طبیعی کره زمین هستند.... ولی همه چیز به اینجا ختم نمی شود. مبلغان و مجتهدانی وجود دارند که درصدد ایجاد درگیریهای بین المللی اند تا بازگشت عیسی را تسریع کنند.

و در ادامه ضمن اشاره به این مسیحیان و نفوذشان بر کاخ سفید و... دغدغه بزرگ خود را اینگونه بیان می کند که:

شاید این کره خاکی تنها چیزی باشد که داریم.

***

این کتاب از جدیدترین کتابهای یوستین گوردر نویسنده نروژی است(2008) که آقای مهرداد بازیاری آن را از زبان نروژی در سال 1388 ترجمه نموده است. عکس روی جلد هم اثری است با همین نام از نقاش سورئالیست بلژیکی رنه مگریت (اینجا و اینجا) که با فضای داستان هماهنگی خوبی دارد.

پ ن 1: مشخصات کتاب من; انتشارات هرمس ، چاپ اول 1389،تیراژ 3000 نسخه ، 210 صفحه، 3500 تومان

پ ن 2: در حال خواندن کتاب رهایی از جوزف کنراد هستم که چندان آن را قابل پیشنهاد ندیدم. در موردش خواهم نوشت.

ادامه مطلب ...

خدمت نظام وظیفه

- چرا این قدر پکری؟

- از دست این تغییرات پشت سرهم قانون خدمت نظام وظیفه دایی... همه برنامه ریزی هامو به هم ریخته...

یک نگاه خیره ممتد بهش میاندازم که خودش از صد تا چیز گویاتره...

- چیه دایی؟ بهم نمی خوره برای زندگیم برنامه ریزی داشته باشم!؟

نگاه خیره ادامه پیدا می کند!

- حالا برنامه ریزی هیچی ... استرس که به آدم وارد میشه... اینو که دیگه قبول داری

- از کی تا حالا استرس زیاد باعث میشه آدم تا لنگ ظهر بخوابه!؟

- چی کار کنم ...کار گیر نمیاد

- فکر کنم مادرت باید صبح از کنار تختت تا بیرون در گلابی بچینه تا بلکه از در بری بیرون!

- این همه درس خوندم حالا که باید از این چیزایی که خوندم در محیط کار استفاده کنم باید برم سربازی اما همین دختر خاله ام ... راحت می ره سر کار...این تبعیض نیست؟

- آهان !!... پس با تبعیض مشکل داری هاااااان...دوست داری تبعیض نباشه؟

- گیر دادی ها... غلط کردم!...اما آخه اینو که دیگه قبول داری که دو سال باید علافی طی کنم اونم توی یه محیط خشک و بدون نشاط...

- پس دوست داری با نشاط هم باشه هووووم؟

- آره دیگه ... یه جوری باشه که آدم با هیجان بره به کشورش خدمت کنه... چار تا چیز مفید یاد بگیره...

- پس دوست داری چیزای مفید هم یاد بگیری ی ی ی؟

- آره دیگه... مثلاً همین که می گفتید توی مدرسه و دانشگاه به بچه ها مهارتهای زندگی کردن رو یاد نمی دن....

- ....

-....

- پس احتمالاً اگه درست فهمیده باشم دوست داری نظام وظیفه اینجوری بشه که ; پادگان ها مختلط بشود و کلاس های آموزش مهارتهای زندگی بگذارند و آداب معاشرت یاد بدهند... تا آخر خدمت زدن یک ساز رو به صورت تخصصی یاد بدهند...هفته ای یه شب مجلس بزن برقص برقرار باشه...مسافرت های دسته جمعی به مناطق مختلف کشور ببرند...آخر خدمت همراه با کارت پایان خدمت یه مدرک آیلتس هم بدهند...آموزش های مهارتی هم کامل بشود مثلاً چگونه با دوست دختر خود وسط کویر چادر بزنیم و اینا...

- آ قربون دهنت چی می شد خدمت اینجوری بود... اونوقت کسی اعتراضی نداشت

- مطمئن نباش... اون موقع هم حرف برای گفتن زیاد بود... می گی نه؟ نگاه کن...:

***

- آقا پارتی نداشته باشی کلات پس معرکه اس ... همه جا پارتی بازیه... پسر آقای وزیر فلان باشی خدمت سربازیت میافته یه پاسگاه مرزی دورافتاده که هفته به هفته براشون آب و مواد غذایی می برن و پرنده هم اون طرفا پر نمی زنه ... تازه می گن تا همین الان 36 ماه خدمت کرده!... بیخود نبود می گفتند ما تشنگان خدمتیم...

- بعله دیگه اونوقت خدمت سربازی ما افتاد 100 متر اونطرف تر از خونه بابامون... سر 24 ماه هم کارتمون رو دادن دستمون و هرررری

- بازم شما ناشکری نکنید... پارسال که من خدمت بودم یه روز مادرم حالش بد شد و رفت بیمارستان ... یه روز غیبت کردم از خدمت ... به خاطر همون یه روز یک ماه کسر خدمت خوردم ... هرچی هم اعتراض کردم دادگاه نظامی قبول نکرد...

***

- شنیدی یه باند رشوه و اختلاس و فساد دستگیر شدن؟... پول می گرفتن و سابقه خدمت رو از پرونده ها بیرون می کشیدن... به یه مرد چل ساله مشکوک شدن و اطلاعات زیر نظرش گرفت ... دیدن این بار پنجمشه که میاد خدمت ... از طریق این سرنخ ...

- آقا فقط شعار می دن... من ده سال درس خوندم رفتم دکترا گرفتم حالا که می خوام برم خدمت می بینم منم باید همون اندازه ای که یه بیسواد سربازی می ره برم خدمت... این عدالته؟... این بود حمایت از نخبگان؟... این بود اون شعارهای جلوگیری از فرار مغزها...

- بعضی ها چه رویی دارند... طرف چهل سالشه بلند شده از خارج اومده می گه می خوام به کشورم خدمت کنم... فارسی بلد نیست صحبت کنه... یکی نیست بگه خدمت به کشور مگه فقط از راه رفتن به خدمت نظام وظیفه است ...

***

- آره خواهر خدا شانس بده... ما که از دختر شانس نیاوردیم ... دختره دو سال رفت سربازی دست از پا درازتر برگشته ور دل ما... باباشم کلی خرج کرد که سربازیش بیفته وسط کویر لوت که درصد جنسیتیش چهل شصته... اونوقت دختر شهین خانم سربازیش افتاد تهران که هشتاد بیسته ... جوری خدمت کرد که پاشنه در خونشون رو درآوردن... دیدی که خونشون در نداره....

***

- هرچی می کشیم از این قوانین ناقص و تبعیض آمیزه... بهم می گن چون شما 2 تا برادر و یه خواهرت خدمت کردند از خدمت معافی... قانون از این ظالمانه تر؟!!... اونا خدمت کردند برای خودشون خدمت کردند به من چه دخلی داره... به ما که رسید آسمون تپید...

- بابا این که خوبه... به من میگن شما قدت از 140 سانت کمتره و معافی... آخه لامذهبا کجای قرآن خدا نوشته که قد کوتاها نباید خدمت کنند... من الان یقه کیو باید بگیرم, مامانم , بابام , خدا , داروین , داوکینز ... چند بارم به سرم زد مثل نورمن ویزدوم عمل کنم اما خب لعنتی ها حواسشون جمعه...

- طفلک هوشنگ... داشت کاراشو می کرد بره خدمت پدرش تصادف کرد و فوت کرد... حالا نه که تک فرزنده , به خاطر کفالت مادرش از خدمت معاف شده ... طفلک برای اینکه مادرش ناراحت نشه توی خودش می ریزه و به روش نمیاره... چند روز پیش اینجا تنها بودیم , خون گریه می کرد....  

***

- خیلی بی چشم و رویی مرد... من به خاطر توی نامرد خدمتم رو نیمه کاره رها کردم...اونوقت تو الان با دو تا بچه می خوای بری خدمت...

***

- خانم جون این جوونا حرف گوش نمی کنن... هرچی به دخترم میگم تو الان تازه 18 سالته بشین درستو بخون بعد از این که لیسانستو گرفتی برو خدمت گوشش بدهکار نیست ... پریروزا رفتم اتاقشو مرتب کنم دیدم دفترچه خاطراتش کف اتاقه... یه نگاه کردم دیدم از 14 سالگی در مورد خدمت رفتن شعر نوشته....اوووق...

- خواهر جون پسر منو بگو هنوز پشت لبش سبز نشده ... امسال عیدی هاشو جمع کرده برای خودش لباس سربازی خریده... آخه یکی نیست بگه بابا تو هنوز شونزده سالته... دهنت بوی شیر می ده...

- البته فقط جوونا نیستنا... مادر شوهر من یه پاش لب گوره ... از پارسال که پدرشوهرم به رحمت خدا رفت پاشو توی یه کفش کرده که من خدمت نرفتم می خوام برم خدمت... خدا به دور...شوهرم که شنید داشت سکته می کرد رنگش مثل گچ سفید شده بود.... میگه می خوام برم خدمت فوکس تروت و برک دنس یاد بگیرم !تا پارسال خونه ما نمیومد و می گفت از درد مفاصل نمی تونه چارتا پله رو بالا بیاد اونوقت حالا می خواد بره خدمت...

***

- ... بعضی ها شایعه کردند فلانی اگر رای بیاره پادگان ها رو جدا می کنه...پادگان مردانه و زنانه... چرا این حرفا رو می زنید...چرا دروغ می گید...یعنی مشکلات مملکت ما اینه؟!... جوونای ما عاشق خدمتند ، ما باید بسترهای خدمت رو فراهم کنیم ...

***

پ ن: همین امروز ...ای که سی و چند رفت و در خوابی ...