میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

پول تو جیبی

پول توجیبی واژه آشنایی است. البته هر کدام از ما تجارب متفاوتی از این واژه داریم. بعضی هم سن و سالهای زمان کودکی من (البته من هنوز کودکم ها گفته باشم!) این پول را روزانه و برخی هفتگی تحویل می گرفتند اما در خانه ما از تحویل گیری منظم و اینا خبری نبود و فکر کنم که اساساً چنین حقی هنوز به رسمیت شناخته نشده بود. منابع درآمدی ما دو گونه بود: اولی رو تحت عنوان "مزد پا" من از داداش بزرگترم یاد گرفته بودم, و اون پولی بود که از مادرم بابت کارهایی از قبیل خرید نان می گرفتم. مثلاً اگر 5 تومان می دادند که بروم نان بگیرم بابت این کار پنج زار می گرفتم (البته این زمانی که در موردش صحبت می کنم خرید نان خیلی عذاب آور بود فکر نکنید کار ساده ای بود بعضی مواقع چندین ساعت زمان می برد... یا خرید شیر ... یا خرید نفت و ...). راه دوم مذاکره و چانه زنی بود! یعنی باید اول با مامان مذاکرات منطقی و استدلالی را برای خرید (مثلاً یک ماشین کوچک فلزی برای بازی سه ضرب) انجام می دادیم و اثبات می کردیم این چیز چه قدر در زندگی و آینده ما نقش حیاتی دارد. این مرحله اول بود که خب تقریباً همیشه با شکست روبرو می شد! چون معمولاً اولویت ها و اهداف ما با مامان مان انطباق ماهوی نداشت. در مرحله دوم مذاکره از حالت استدلالی خارج و به  حالت التماسی وارد می شد و در این مرحله از تکنیک های خود لوس کنی , یادآوری کارهای مثبت گذشته , تذکر خدمات آینده با لحنی نرم و مسالمت جویانه استفاده می شد. طبیعی بود که امر خود لوس کنی برای من که بچه چهارم بودم و یه آبجی نوزاد هم به عنوان ته تغاری پشتم بود اصلاً تکنیک موثری نبود و باصطلاح ناز ما خریدار نداشت اما خب به هر حال برای نشان دادن حسن نیت باید این مرحله را طی می کردیم. در این مرحله هم احتمال موفقیت زیاد نبود, به هر حال تجربه هاشون زیاد بود و هنوز تحولات انقلابی در کودکان و اینا به وجود نیامده بود و والدین با همان تکنیک های سنتی می توانستند به راحتی بچه ها را قانع کنند و الی آخر... در مراحل بعدی گریه و تهدید و سماجت و لجبازی و داد و فغان و اینا بود که اینها هم احتمال موفقیتشان کم بود و ریسک بالایی داشت! چون ممکن بود به عنوان خاطی به برادران بزرگتر معرفی بشویم و البته اونها مانند پدر به یک اخم قناعت نمی کردند!

یه بار یادمه یکی از بچه های کوچه یه دست کارت ماشین آورد که عکساش و ماشیناش دل همه بچه ها رو برد. کارتا رو از یه مغازه نزدیک محل کار باباش خریده بود , یعنی یه جای خیلی دور در مقیاس طفل (باباش سر شادمان بنگاه ماشین داشت و خونه ما بین آزادی و آریاشهر بود!!!) بچه ها یکی یکی سفارش خرید دادند و اونم اسما رو یادداشت می کرد. لاکردارا همه بدون استثنا سفارش خریدشون رو ثبت کردند تا رسید به من! خوب طبیعیه که منم آب دهنم رو قورت دادم و گفتم و با قاطعیت هم گفتم یکی هم برای من بنویس... طرف هم حالا چون من آخرین نفر بودم یا چیز دیگه بعد از ثبت سفارشات اعلام کرد قیمت کارت ها دستی دوازده تومان و پنجزاره و هفته دیگه همین روز که با باباش می ره سر کار اونا رو می خره... خوب من یه هفته وقت داشتم که هر چه در چنته داشتم رو کنم. از قلک و پول کیهان بچه ها گرفته تا همه مراحل مذاکره و چانه زنی ... دردسرتون ندم در روز موعود بیست و پنج زار کم داشتم و داشتم زار می زدم! حتی 5 زار هم از دختر داییم که داشت با خواهر بزرگم واسه کنکور خودشو آماده می کرد تیغ زدم اما پول کارتا جور نشد که نشد و منم روم نشد اون روز از خونه بیرون برم. فرداش که اون رفیقمون رو دیدم بهم گفت نیومدی کارتت رو فروختم به یکی دیگه که البته با این خبر من نفس راحتی کشیدم.

شاید جوونترها ندونند این کارتها چی بود. یه دست کارت چهل پنجاه تا کارت بود که روی هر کدوم عکس یه ماشین بود و زیرش چند تا مشخصه اون از قبیل سرعت و قدرت و شتاب و تعداد سیلندر و اینا رو درج کرده بودند و ما باهاش بازی می کردیم. بدین ترتیب که اونا رو تقسیم می کردیم و یکی از بازیکنان یکی از مشخصات کارت روییش رو می خوند و ما هم همون مشخصه رو از کارت رویی مان می خوندیم و هرکی بهتر بود می برد و کارتهای بقیه رو می گرفت و می گذاشت زیر کارتاش و بعد اون مشخصه دیگری رو از روی کارت بعدی می خوند و همین جور ادامه می دادیم تا یکی همه کارتا رو می برد. کارتها هم انواع و اقسام داشت از هواپیما و ماشین و موتور گرفته تا فوتبال ... البته بودند کسایی که می گفتند بازی با این کارتا حرامه!! می خندید؟؟ صابون اون زمانا به تنتون نخورده مثل این که!

برگردیم به بحث شیرین پول تو جیبی... چند سال دیگر هم بدین منوال گذشت تا اینکه یک روز پدر از در وارد شد و گفت کشتیبان را سیاستی دگر آمد! البته دروغ چرا , اومد و خیلی ساکت و بدون سر و صدا یک سری پاکت روی تلویزیون گذاشت و اعلام کرد اینا حقوق بچه هاست. روی هر پاکت اسم یکی از ما نوشته شده بود مثلاً جناب آقای میله بدون پرچم یا سرکار خانم آبجی کوچیکه میله و دیگران هم به همین ترتیب و داخلش هم حقوق ماهانه ما!! وقتی هم که در کنکور قبول شدم عنوانم روی پاکت بلافاصله شد جناب آقای مهندس میله ... خلاصه این که دوران چانه زنی و فشار تمام شد و دوران وام دادن به مادر شروع شد که خود دوران شیرینی بود و با شکوفایی اقتصادی قرین!! فقط بگویم که برادر بزرگترم می گفت تو زورکی به مامان پول قرض میدی و تا دو سه بار اونو پس نگیری بی خیال نمیشی! البته من هیچ وقت این اتهام را قبول نکردم ولی خوب اسمم بد در رفته بود و این ضرب المثل در خانه زیاد تکرار می شد که از نوکیسه قرض نکن اگه گرفتی خرج نکن!

بگذریم... اون پاکت ها حس خوبی رو بهم انتقال می داد و این حس البته به خاطر محتوای فیزیکیش نبود بلکه به خاطر اون کرامت و احترامی بود که توش نهفته بود. به همین خاطر ,دیروز که از بهشت زهرا برمی گشتم و توی ذهنم خاطرات خوب پدر رو در سالگردش مرور می کردم ناغافل اون پاکت ها جلوی چشمم اومد.

پ ن 1: امان از این تصادفات! در این پست اشاره کرده بودم که شعری از زنده یاد حمید مصدق را روی سنگ مزار پدر حک کردیم : قصه نغز تو از غصه تهیست / باز هم قصه بگو / تا به آرامش دل / سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم … دیشب که رادیو فردا گوش می دادم متوجه شدم هفتم آذر سالگرد درگذشت حمید مصدق هم هست. یادش گرامی. 

پ ن 2: این هفته رو کامل هر روز رفتم ماموریت و به خاطر همین اصلاً فرصت نشده که چندان به دوستان سر بزنم ... در اولین فرصت ...

برخورد تصادفی

اول:

تصادف و شانس در این که با چه کسانی همکلاس می شوی را نمی شود انکار کرد.اول دبیرستان بود و کلی همکلاسی های جدید که البته دوستان بالقوه ای هستند و معمولاً به فعل هم تبدیل می شوند. یکی از خصوصیات بچه ها در آن دوران این بود که برای همدیگر القابی به کار می بردند که بعضی از آنها ماندگار می شد و این هم به هوشمندانه انتخاب شدن آن لقب بر می گشت. از القابی که بار منفی داشتند چیزی به خاطرم نمی آید اما از مثبت ها , یکی ازهنرمندانه ترین القاب "آقای ببر" بود که به کسری رسید که عرض شانه هاش تقریباً دو برابر عرض کمرش بود و ناخودآگاه کاراکتر آقای ببر در کارتون دهکده حیوانات را به ذهن متبادر می کرد. این یکی از لقب های ماندگار بود و هست.

دوم:

خسته ام. از این که به خاطر این مشکل , کلی دکتر رفتم و نتیجه نگرفتم. دکتر های سفارش شده و معروف و غیره و ذلک. امروز تصمیم گرفتم توی همین چهاراه طالقانی کرج یک دکتر مرتبط با مشکلم رو به صورت تصادفی انتخاب کنم . والله ما که از اون مدلش خیری ندیدیم حالا شانسمون رو اینجوری امتحان کنیم. برای همین چشمام روی تابلوهای مطب بالا و پایین می ره... واووو... دکتر کسری... یعنی ممکنه این کسری همون اقای ببر خودمون باشه؟ از کسری بعد از اعلام نتایج کنکور خبری نداشتم , فقط می دونستم پزشکی تبریز قبول شد (ایشون کنکور تجربی شرکت کرد مچگیری نفرمایید!). رفتم داخل ساختمان و وارد مطب شدم. چندتایی بیمار نشسته بودند و یک دختر خانم منشی هم مشغول رتق و فتق امور بود. خب شما جای من بودید چطوری باب کلام رو باز می کردید؟ از ایشون پرسیدم: ببخشید آقای دکتر چند سالشونه؟!! ایشون چند ثانیه چشماش رو چشمام هنگ کرد! البته منم معذب شدم و قطعاً صورتم هم سرخ شده بود از این سوال بی ربط لذا بلافاصله گفتم : آخه حدس می زنم که ایشون همکلاسی من در دوران دبیرستان باشند. با این جمله خیالش کمی راحت شد و فهمید با یه میله پرت و پلا یا روانی طرف نیست (معمولاً آدم ها در برخورد اول دچار بدفهمی می شوند!). درد سرتون ندم بعد از کمی مذاکره با خانم منشی ایشون بعد از خروج بیمار و قبل از دخول نفر بعد ,رفت داخل مطب تا به ایشون اطلاع بده... توی این چند ثانیه کمی توی دلم به قول خانم ها رخت شستشو شد, بخش کمی به خاطر احتمال اشتباه و بخش بیشتر به خاطر این که آدم ها عوض می شوند و الان دوازده سیزده سال گذشته و هیچ تماسی با هم نداشتیم.... ادامه مطلب رو بگذارم برای پست بعدی چطوره؟!

...

منشی با لبخند اومد بیرون و چند ثانیه بعد اقای ببر با نیش باز به پهنای صورت اومد توی چارچوب و بعدش هم صحنه بدیعی جلوی منشی و بیماران پیاده کردیم و برای این که بیشتر ضایع نشود رفتیم داخل مطب!

می بینید تصادف و شانس چه می کند.

سوم:

از محل کار اومدم  بیرون می خوام با عجله برم طرف ماشینم... توی خیابون بدون هیچگونه مقدمه چینی! صاف با بهنام چشم تو چشم میشم. بهنام هم از همکلاسی های دبیرستانه , من و بهنام در دبیرستان دو سال پشت یه میز می نشستیم. من از این تصادف ها خوشم میاد... ماچ موچ و از این جور برنامه ها...بعد از رد و بدل شدن یکی دو جمله می گه کسری رو خبر داری!؟ ... وقتی می پرسند از میله خبر داری؟ یعنی این که من از میله خبری ندارم تو داری؟ ولی وقتی میپرسند میله رو خبر داری؟ یعنی خبر بد... آقای ببر هفته پیش تصادف کرد و مرد....من از این تصادف ها خوشم نمیاد.

***

به شماره های ذخیره شده در گوشی فکر می کنم که ممکنه هیچ ارتباطی را برقرار نکنه... با بهنام تجدید شماره می کنیم و از هم جدا می شویم.

...

پ ن 1: بند اول که مال خدا سال پیشه و بند دوم مربوط به هفت سال قبله و بند سوم همین ماه گذشته...

ساعات خوش!

پریشب یک مراسم عروسی رفتیم. پسر کوچیکه که سه سال و نیمه است با همراهان به قسمت زنانه رفت . در اتاقی که مدعوین خود را آماده حضور در مراسم می کردند نگاهی به اطراف می کند و با شوق و ذوق از عمه اش می پرسد: اومدیم استخر!؟! همگان صیحه ای زدند و ساعاتشان خوش شد...

.

پ ن 1: مطلب بعدی "من گنجشک نیستم" خواهد بود. قول می دم!

پ ن 2: نصف شوخی رو خوندم اما چند روز وقفه خواندن پیش اومد اما در اولین فرصت تمام خواهد شد.

پ ن 3: کتاب بعدی را از میان گزینه های زیر انتخاب کنید , گزینه ها همگی به نوعی با نیویورک مرتبط اند و چند روزی هم بیشتر از سالروز واقعه یازدهم سپتامبر نگذشته است...:

الف) خانم هریس به نیویورک می رود   پل گالیکو

ب) توطئه میکروبی در نیویورک   رابین کوک

ج) سه گانه نیویورک  پل استر

د) فرانی و زویی  جی دی سلینجر (متولد نیویورک)

ه) تورتیا فلت  جان اشتین بک (متوفی به نیویورک)

خاطرات روزانه یک میله

جمعه: رسیدم همدان و پس از استراحت به دلیل وجهه فرهنگی و دو تا نوشابه اضافه خودم! اولین جایی که می روم آرامگاه بوعلی است و اصلاً هم ارتباطی به شلوغی و نبود جای پارک در محوطه گنجنامه نداشت! به هرحال از اینجا شروع می کنم... روبروی در ورودی آرامگاه , مدفن عارف قزوینی است و پیش پای ایشان یک حوض و داخل این حوض هم آب, و در کف آب هم مقادیر زیادی وجه رایج مملکت در قالب سکه و اسکناس!! حالا نمی دانم کار کار ابن سیناست یا عارف... به گمان البته این امر زیر سر عارف قزوینی است که خواسته است مردم به بهانه انداختن پول و یا مثل ما , نگاه کردن به این پول ها در زیر آب, خم شوند و خلاصه قضایای مربوطه... الله اعلم.

بعد از آن به مجموعه هگمتانه می روم که برایم جالب است... بچه های همراه هم کلی کیف کرده اند و تا آخر سفر این قسمت را جزء موارد عالی ذکر می کنند. علت چیست؟ قاعدتاً رده سنی 3 و 7 سال از دیدن بقایای برجا مانده از خانه های خشتی و... لذتی نمی برد که هیچ بلکه حوصله اش نیز سر می رود... دلیلش این بود که قسمتی از حفاریهای باستانشناسانه را با یک سقف شیروانی پوشانده اند و برای دیدن آن معبری فلزی چوبی که شبیه پل های معلق است تعبیه شده است, وقتی ما وارد این معبر شدیم چراغهای آن خاموش بود و چشم چشم را نمی دید و ما به کمک گوشی موبایل و با حالتی دلهره آور از این قسمت رد شدیم و چنان به بچه ها فاز داده بود که مجبور شدیم چند بار این مسیر را برویم! به قول بچه ها مثل این فیلم های هیولایی بود...که متاسفانه بار آخر چراغها را روشن کردند و ...

شنبه: هفتاد کیلومتر می کوبم و می رسم به محوطه مجتمع سیاحتی تفریحی علیصدر ... این 70 تا یک طرف , پیاده روی اجباری از میان بازارچه ها و صف خرید بلیط و انتظار برای رسیدن نوبت یک طرف... البته درخت انجیر معابد همراهم است و مشغولم می کند... اما همه این معطلی ها هیچ! نوبتمان شد رفتیم داخل و دقیقاً یک ساعت و ربع در داخل معطل شدیم تا سوار قایق شدیم! بابا مدیریت! داشتیم اون بالا درخت انجیرمان را می خواندیم, خوب وقتی آماده نیستید چرا می فرستید پایین؟! خلاصه غار آبی زیبا با مدیریت زیبا قرین بود و جز این انتظاری نبود... مدیریتی که در نصب آیات قران در مسیرها و کشف کلمه الله در قندیل ها متبحر است... یک مسیر کوتاه (نمی دانم یک چندم مسیر غار است) و به جیب زدن پول آنچنانی و ... بر قدرت خالق فرصت ها صلوات...

بعد از ظهر می رسم همدان و به موزه تاریخ طبیعی می روم. خوب است و جمع آوری کننده گونه های مختلف حیوانات زحمت زیادی کشیده است. دستش درد نکند... فقط کنار ماکت دلفین, آیه مربوط به یونس پیامبر را نوشته اند که اشاره به شکم ماهی و پینوکیو و پدر ژپتو دارد!! کاش ماکت نهنگ می گذاشتند که لااقل بگنجد...

شب هم سری به آرامگاه بابا طاهر محجبه می زنم و هنگام خروج عزیزی به قصد راهنمایی و معرفی همدان, مقداری از مکان های دیدنی برایمان صحبت می کند; از جمله در مورد موزه مفاخر و مشاهیر همدان که با شنیدن اسم برخی مفاخر بی خیال دیدن آن می شوم! که با توجه به فشردگی برنامه کمک بزرگی بود.

یکشنبه: گنجنامه... بر روح مخترع ظروف یکبار مصرف صلوات چند باره ای می فرستم و بعد سوار تله کابین می شویم و می رویم بالا و هنگام بالا رفتن یک ختم قران هم به صورت قسطی به همان مخترع حواله دادم که در ماه مبارک پیش رو حتماً به جا خواهم آورد!... رسیدیم بالا...واوو عجب منظره ای... مرغزاری که عشایر در آن چادر زده اند و محیطی بسیار زیباست که زیباییش به تنهایی می تواند بر بوی فضولات و خود فضولات حیوانی قلم عفو بکشد... از یکی از خیمه های عشایر مقداری کشک و دوغ گرفتیم...عجب دوغی بود عزیزان... این دوغ نیز به تنهایی می تواند خاطره دیدن ظروف یکبار مصرف در ارتفاع چندهزار متری و یا دیدن پوشک تعویض شده در کنار نهر را از ذهن مان پاک کند.

بعد از ظهر است و ما به سمت کرمانشاه حرکت می کنیم و باقی دیدنی ها را می گذاریم برای دفعات بعد... به کنگاور می رسیم , شهری که از آموزشگاه رانندگی گرفته تا شرکت نصب سوله آن نام آناهیتا را بر خود دارد (یاد مرکز توزیع گوشت ملاصدرا می افتیم و آن طنز و تناسبی که هموطنانمان در انتخاب اسم دارند...) با این وجود , معبد آناهیتا در یک کلام مظلوم است.

عصر به شهر بیستون می رسیم , شهری که در دامنه کوهی قرار دارد که جان می دهد برای ساخت نقش برجسته و کتیبه و...خوشحالم که همه دیدنی های مدنظرم در یک مکان قرار گرفته است. خوشحالم که مسیر رسیدن به سالم ترین نقش برجسته باقی مانده به وسیله داربست و... مسدود شده است و ما امکان دسترسی و صدمه زدن به آن را نداریم! واقعاً از این اقدام باید تشکر کرد (از این پایین و از فاصله دور به راحتی قادر به دیدن این نقش برجسته هستیم). اما... یک صلوات جانانه من و همراهان به روح علی خان زنگنه کفایت نمی کند! شما هم همراه شوید! کسی که به تنهایی می تواند خودش را وسط شاهان دوران هخامنشی و اشکانی و سلوکی بیاندازد و با از بین بردن بخشی از آنها و درست وسط آنها به جایش وقف نامه آب و فلان شنگول آباد و منگول آباد را به رخ بازدیدکنندگان بکشاند!

دوشنبه: دیشب هنگام ورود به کرمانشاه وقتی تابلوی "به کلانشهر کرمانشاه خوش آمدید" را دیدم , غافلانه خندیدم و سزای من این است که در ترافیک این کلانشهر گرفتار شوم ... خودمان را به طاق بستان می رسانیم که الحق از گزند روزگار مصون مانده است. پسر فتحعلیشاه لااقل شعور داشته است که یادگاری خود را در گوشه ای بتراشد که به آثار دیگران صدمه ای نزند ... اینجا هم با منظره وجه رایج در کف آب مواجه می شویم و باید گفت این قافله تا به حشر لنگ است.

بعد از ظهر از کلانشهر فرار می کنیم و به سمت روانسر و پاوه حرکت می کنیم تا به غار قوری قلعه برسیم. از کرمانشاه به این طرف برنامه ها همه خلق الساعه هستند و ناراضی هم نیستیم. این غار هم اگرچه فقط چیزی در حدود یک هفتمش قابل بازدید است اما خوب , بد نبود. قوری قلعه هم مدعی "ترین" بودن است و فکر می کنم مستند ادعایش در شش هفتم مسیری است که ما نمی بینیم...

مسیر طولانی نیست و با توجه به خنکی مسیر همراه بردن آب معدنی و نوشابه وجهی ندارد که این تعداد ظروف را در مسیر نهر آب داخل غار می بینیم تازه باور کنید تعداد سطل آشغال های مسیر هم کم نیستند... البته به قول یکی از دوستان, از بهبود وضعیت فرهنگی هموطنان نباید ناامید شد و نباید همه کاسه کوزه ها را سر این ملت شکست. مردمان کره شمالی و جنوبی یک ریشه فرهنگی دارند (همگی به جومونگ و ... می رسند!) ولی از یک زمانی خطی کشیده شد و آنها از هم جدا شدند; بخشی از همه لحاظ پیش رفتند و بخشی پس رفتند.

سه شنبه: دیشب به قروه رسیدیم. در کردستان به مناطقی که چشمه ایست و برکه ای طبیعی یا مصنوعی, سراب می گویند. بعد از دیدن سراب قروه به سمت بیجار می رویم تا تخمه ای بشکنیم و از بام ایران قل بخوریم و پایین بیاییم تا برسیم به غار کتله خور در حومه شهرگرماب... گفتم حالا که دو تا غار بزرگ را دیدیم حیف است سومی را هم نبینیم و چه خوب شد که دیدیم. من که به شخصه خیلی لذت بردم و بقیه نیز به همچنین...

چهارشنبه: در اولین دقایق این روز به خانه رسیدیم. یادم رفت بگویم که قبل از حرکت به دلیل هجوم نوعی از سوسک های ریز (اسرائیلی؟!) خانه را سمپاشی کردم ولذا پس از برگشت بلافاصله اقدام به پاکسازی اجساد نمودیم. طبیعیست که پس از این فعالیت ها فقط باید خوابید و درخت انجیر معابد خواند که امروز آن هم به پایان رسید.

پنجشنبه: مشغول نوبت دوم سمپاشی شدم و به دلیل بالارفتن دوز جنایت! کتاب جنایی "قاضی و جلادش" اثر فردریش دورنمات را دست گرفتم و به پایان رساندم. فردا شب یک عروسی دعوت داریم و الان باخبر شدم که صبح هم به بهشت زهرا دعوت شده ام. یک جوان 21 ساله و تصادف رانندگی و...

جمعه: صبح تا الان که ساعت 4 است مشغول جوان ناکام بودم و تا ساعاتی دیگر باید بروم سراغ یک جوان باکام... اولی خودش راحت شد اما پدر و مادرش یک عمر آب خوش از گلویشان پایین نمی رود , دومی , پدر و مادرش راحت شدند و خودش یک عمر آب خوش...! وارد معقولات نمی شوم , فردا باید بروم سر کار...! 

.

پ ن 1: مطلب بعدی قاعدتاً مربوط به درخت انجیر معابد خواهد بود.

پ ن 2: بعد از آن "قاضی و جلادش" و "منطقه مصیبت زده شهر" که این یکی مجموعه داستان علمی تخیلی اثر جی جی بالارد است و الان مشغولش هستم خواهند بود. قبل یا بعد از آن به کتاب مهم "معنای نژادپرستی برای دخترم" اثر طاهر بن جلون خواهم پرداخت که امر واجبی است.

پ ن 3: کتاب بعدی را از میان گزینه های زیر انتخاب کنید!:

الف) زندگی واقعی آلخاندرو مایتا  ماریو بارگاس یوسا

ب) مرگ در آند                         ماریو بارگاس یوسا

ج) گفتگو در کاتدرال                  ماریو بارگاس یوسا

د) جنگ آخرالزمان                    ماریو بارگاس یوسا

ه) سالهای سگی                    ماریو بارگاس یوسا 

پ ن4: در مورد تاریخ خوانی و خلاصه فصل بعد کسی داوطلب هست؟ دوستانی که همراه هستند یک اعلامی به من بکنند که کجای کار هستند...

چیزی شبیه داستان کوتاه

دختر جوان آخرین کلمات گزارش روزانه خودش را در وبلاگ نوشت و روی کلمه انتشار کلیک کرد. خوشحال بود. خوشحال بود از این که در این فاصله دور از وطن هم می توانست ارتباطش را با دوستان برقرار کند. همه چیز در این یک هفته عالی بود. استقبال از دانشجویان جدید فارغ از ملیت شان بی نظیر بود. احساس خوبی داشت. آن قدر خوب که دلش می خواست با دیگران تقسیم کند. وسایلش را جمع کرد. قبل از این که بلند شود نگاهی به اطراف انداخت. دانشجو ها همه در حال مطالعه بودند. تالار قرائت خانه سکوت متحرکی داشت. همین طور که نگاهش رو می چرخاند روی میز انتهایی سمت چپ نگاهش ثابت ماند.

وای ... یه ایرانیه دیگه! مطمئنم که اون مرد مسن هم ایرانیه!

تا حالا هر چه ایرانی دیده بود جوان بودند. این پیرمرد این جا چه کار می کرد. کنجکاو شد. باید یک دختر جوان باشید تا بدانید کنجکاوی یعنی چه! وسایلش را برداشت و به آن سمت رفت.

 میزی که مرد مسن پشت آن نشسته بود دقیقاٌ زیر پرتره ای از کریستینا لوگن قرار داشت. این هم از طنز روزگار بود که این آقای مسن تحصیلکرده دقیقاٌ اینجا قرار بگیرد. روی میز حدود ده پانزده کتاب بود که همگی نوشته مستور بود. بعضی هاشون رو مستور هنوز ننوشته بود! مرد مسن غرق در مطالعه کتاب بود. گاهی هم البته یک چیزهایی می نوشت. دختر جوان در طرف مقابل میز نشست. مرد عکس العملی نشان نداد. انگار اصلاٌ متوجه حضور دختر نشده بود. این البته برای یک مرد ایرانی هر چه قدر هم که مسن باشد عجیب است. مرد تا آن موقع غرق مطالعه بود و اصلاٌ توجهی به اطرافش نداشت. این که ابداٌ هیچ توجهی به اطراف ,حتی دختران موبور نداشت ریشه در افه های روشنفکری داشت یا چیز دیگری هنوز مشخص نیست. ولی در هر صورت مایه ننگ مردان ایرانی بود! او یک بیگانه بود.

 دختر نگاهی به کتاب ها انداخت. خوشحال شد از اینکه دوباره درست تشخیص داده بود. کتاب ها همه به زبان فارسی بودند. نکته جالب این بود که نصف کتاب ها نوشته مصطفی مستور بود. دختر به فکر فرو رفت. ذهنش جرقه ای زد.

- ببخشید آقا شما میله بدون پرچم نیستید؟

مرد با شنیدن اسمش از دنیای کتابهاش بیرون پرید. ولی نگاهش هنوز روی میز خیره بود. مثل آدمی که تازه از خواب بیدار شده و دوست ندارد چشم هایش را باز کند. دختر سوالش رو تکرار کرد. مرد حالا مطمئن شد که شناسایی شده. چاره ای نبود. سرش را بلند کرد و به دختر جوان نگاهی کرد و بلافاصله نگاهش را به سمت زمین چرخاند, دهه شصت پرچمی است که همیشه همراه ایرانی های میانسال و مسن هست.

- من همین اول بگم که نقشی در اعدام های دهه شصت نداشتم! , من اون موقع داشتم کتاب های ژول ورن و دیکنز رو می خوندم... در اولین فرصتی هم که پیدا کردم در این خصوص موضع گرفتم! از کجا مرا شناختید؟

دختر حیرت زده گفت:

- حالتون خوبه!؟ بیدارید!؟ من از روی تعداد زیاد کتابهای مستور حدس زدم!

خنده ای کرد و ادامه داد:

خوب پس شما هم اومدید اینجا... خیلی تعجب کردم ... عجب دنیای کوچیکیه... راستی من رو شناختید؟

مرد درطول زمانی که دختر حرف می زد سرگرم ارتباط دادن موضوعات با چاشنی توطئه به همدیگر بود. نگاهی به دختر انداخت.

- معلومه شما از خوانندگان وبلاگ من هستید! فکر کنم با توجه به حساسیتی که به مستور دارید شما باید محمدرضا باشید همون رند لیبرال دموکرات; آره؟

دختر از حرف مرد زد زیر خنده. خنده بلند. خوشبختانه اینجا دانشجویان فقط ممکنه چپ چپ به آدم نگاه کنند.

- شوخی جالبی بود. حالا جدی من رو که شناختید؟

مرد کمی خودش را جمع و جور کرد. نباید بیشتر از این ضایع می شد.به اسامی کسانی که برایش کامنت می گذاشتند فکر کرد. ققنوس پراگماتیست که الان در عسلویه است. قیافه حسین صاحب وبلاگ کیمیا از جلوی چشمش عبور کرد. دوباره فکرکرد یعنی این دختر واقعاٌ دختره؟ تجربه حضور در دنیای مجازی او را به این باور رسانده بود که دخترها معمولاٌ پسرند و پسرها دخترند. ولی مشخصاٌ او یک دختر بود. واقعی بود. مجازی نبود. در یک اقدام انقلابی تصمیم گرفت در میان لیست دختر ها جستجو کند. لبخندی زد و گفت:

- شما درخت ابدی نیستید؟

دختر با تعجب نگاهی کرد و گفت:

- بابا اون درخت ابدی تا حالا صد بار توی کامنت ها اعلام کرده که زن نیست و مرده!... حالا خوبه وبلاگت چهار تا خواننده بیشتر نداره! من ... و اسمش را گفت.

مرد خنده ای کرد و سعی کرد با دست جلوی چشم هایش را بگیرد. بعد از این همه کتاب خواندن فهمیده بود که چشم ها نمی توانند دروغ بگویند.

- آره دخترم از اول شناختمت! خواستم کمی شوخی بکنم.

دختر جوان که هنوز می خندید پرسید:

- خوب حالا چه کار می کنید این جا؟

- هیچی همون کاری که ایران می کردم. کتاب می خونم.

- پس برای چی اومدید اینجا!؟

مرد لبخندی زد. این سوالی بود که سالها روی جوابش فکر کرده بود. با غرور جواب داد:

- من اومدم که از حس نسل سوخته بودن خارج بشم.

تقریباٌ همین موقع بود که زنگ ساعت به صدا در اومد. میله از خواب بلند شد و مطابق چک لیست روزانه که در مغزش حک شده بود کارها را پشت سر هم انجام داد و از خانه بیرون آمد. تقریباٌ اواسط مسیر محل کار بود که خوابش به یادش آمد. لبخندی زد و با خودش گفت:

چه خواب خوبی ! مگه این که در خواب جرئت تغییر رو داشته باشم با این اوصاف نوه های من هم مدعی نسل سوخته بودن خواهند بود.