میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

پت ِ بی مت

تابستان بود و مدرسه ها تعطیل ... در قفسه های پایین کتابخانه دیگر کتابی نبود که جذابیتی برای من داشته باشد اما در بالاترین قفسه, کتابهای جیبی شدیدن چشمک می زد. اتوبوس آبی , چهل درجه زیر شب , ساکن محله غم , کفشهای غمگین عشق , آخرین ایستگاه شب و ... سیزده ساله بودم.

بعد از یکی دو بار گرفته شدن مچ در هنگام خواندن این کتابهای نامتناسب , برادر بزرگتر! همه آن کتابها را جمع کرد و هدیه داد به... البته دیر جنبیدند و من اندکی تباه شده بودم!

بعد از آن عملیات پاکسازی , پدر از کتابخانه دانشگاه کتابهایی برای من امانت می گرفت. تا نوبت به کتاب هزار و یکشب رسید!! هر بار کتابی به من تحویل می شد حتمن چند جمله ای در باب نگهداری درست کتاب توضیح داده می شد.

پدرم وقتی کتاب هزار و یکشب را به من می داد دو برابر همیشه توصیه کرد , چرا که انصافن نفیس بود , چاپ سنگی و قطع سلطانی ... حاشیه قشنگی داشت و نقاشی های مینیاتوری زیبایی هم داشت. کتابی بود که به دانشجوها امانت نمی دادند اما کارمندان فرق داشتند!

شبهای تابستان روی پشت بام , زیر پشه بند می خوابیدیم. دو طرف خانه باغ بود و خنک...و روشنایی صبح زودتر از هر زنگ ساعتی بیدارمان می کرد. البته وقتی من بیدار می شدم دور و برم کسی باقی نمانده بود. من بودم و کتابی که بالای سرم بود و صدای پرندگانی که در آسمان آن زمان تهران جایگاهی داشتند و چند پشه ای که از اندک منفذی عبور کرده بودند و روی دیواره و سقف پشه بند نشسته بودند و در نور صبحگاهی قرمزی خونی که از من گرفته بودند را به رخم می کشیدند. آن قدر چاق شده بودند که از زیر انگشت اشاره ام کنار نمی رفتند و رنگ صورتی پشه بند قرمز می شد.

بعد از انجام مناسک خونین انتقام , از پشه بند خارج می شدم و در سایه خرپشته می نشستم و کتاب را جلوی رویم باز می کردم و می خواندم... تا زمانی که خط سایه به کتاب می رسید. ساعت هشت بود و وقت پایین رفتن... این برنامه ی هر روزه بود.

گمانم شهرزاد به شب های سه رقمی رسیده بود آن صبح خاطره انگیز!... همه چیز مثل همیشه بود , سایه میل میل پیش می آمد و سار ها جیغ جیغ می کردند و  پیرزن همسایه روبرو  , لب پنجره خیره به آسمان و من خیره به صفحات کتاب, کلمه به کلمه پیش می رفتم. غافل از این که چیزی آن روز صبح متفاوت بود.

شاید همه چیز زیر سر همسایه ای بود که چهل خانه آن طرف تر غذای مانده فاسدی را روی پشت بام ریخته بود. شاید زیر سر پدر و مادری بود که زودتر از موعد می خواستند به فرزندشان درس زنده ماندن در طبیعت را بدهند. شاید زیر سر نرینه ای بود که می خواست با نشان دادن مهارتش دل مادینه ای را به دست بیاورد. و هزار شاید دیگر... و شاید هم تصادفی بیش نبود.

شهرزاد گفت و اما ای ملک جوانبخت ... زرد و کمی هم مایل به سبز با دانه های ریز سیاه ... نگاهم روی کلمه بعدی متوقف ماند. از شما چه پنهان, نه تنها کلمه بعدی بلکه کلماتی از سطر زیرین هم زیر فضله یک سار فاضل پنهان شد!

وقتی دستمال کاغذی مچاله شده را روی آن اثر حیوانی کشیدم , کلمات دیگری هم محو و گند تکمیل شد. از ترس کتاب را بستم. کار احمقانه ای بود. وقتی در گوشه اتاق , دوباره آن را باز کردم صفحات به هم چسبیده بودند. نمی دانم چه اصراری داشتم که عمق فاجعه را اندازه بگیرم. در اثر اصرار , هنگام جدا کردن , وسط صفجه سوراخ شد ...

اگر گذرتان به آن کتاب نفیس افتاد لطفن مرا مورد تفقد قرار ندهید من گناهی نداشتم. همانطور که نسبت دادن انقراض سارهای تهران به نفرین های یک نوجوان سیزده ساله انصاف نیست.

......................................... 

پ ن 1: ظاهراً هفته کتابخوانی است و من تازه متوجه شده ام که چرا هرجا می روم همه مشغولند... در وبلاگ یکی از دوستان (رد فکر) سوالی مطرح شده بود در باب بدترین خاطره شما از کتابخوانی... طبیعتن می خواستم بنویسم همه خاطره ها خوبند و از این جوابهای کلیشه ای... کمی فکر کردم و این خاطره به یادم آمد.

پ ن 2: مقصد سفری که در پست قبل شرح داده شد را کسی حدس نمی زند؟

احلام الیقظه !

احلام الیقظه *

قرارمون برای قولنامه اجاره خانه جدید در بنگاه امید برای ساعت 5 عصر است. سر ساعت مقرر در بنگاه نشسته ایم و در انتظار آمدن صاحبخانه هستیم. به این فکر می کنم که چگونه ایشان را متقاعد کنم تا کمی تخفیف بدهد و من پول کمتری بپردازم. آقای مدیر بنگاه, شغل خانم صاحبخانه را استاد دانشگاه ذکر کرده است و این قضیه مرا امیدوار کرده است. شوهرخواهرم که همراه من آمده است مشغول صحبت با آقایان املاکی است و مطابق معمول , مشغول تحلیل شرایط اقتصادی سیاسی جامعه هستند...اما من در حال بالا پایین کردن سناریوهای روبرو شدن با خانم استاد هستم...

- بزرگترین مشکل من برای اسباب کشی جابجایی کتابهامه...

- چه جالب! مگه چه قدر کتاب دارید؟

- خیلی زیاد...شاید بیشتر از هزار جلد

- چه عالی! من همیشه آرزو داشتم مستاجرم اهل مطالعه باشه! در چه زمینه ای مطالعه می کنید؟

- الان بیشتر رمان می خوانم

در مورد اهمیت رمان حرف می زنیم و بعد در مورد رمان های مشترکی که خوانده ایم ... صحبت به سلین و سفر به انتهای شب می رسد و بعد در اثر اصرار همراهان به مسائل بی اهمیت مالی می رسیم

- آخه من در مورد مبلغ اجاره با چنین مستاجر اهل مطالعه ای چی بگم؟...

- اختیار دارید استاد...باعث مباهات منه که چنین صاحبخانه بافرهنگی داشته باشم...

- والللا روم نمیشه...پنجاه درصد تخفیف خوبه؟

- استاد من راضی به ضرر شما نیستم...

مدیر بنگاه مرا صدا می زند و خبر از حضور مالک تا دقایقی دیگر را می دهد. ساعت پنج و نیم است... صحبت حاضرین به مشکلات جوانان و ازدواج رسیده است و من همچنان مشغول کار خودم هستم...

- کاش مستاجر قبلی برای اینترنت پر سرعت اقدام کرده باشند

- واللا مستاجر قبلی قبض تلفن رو نداده , قطعش کردند...چه استفاده ای از اینترنت می کنید؟

- من... یه خورده وبلاگ نویسی می کنم

- چه عالی! من هم اهل وبلاگ نویسی و چرخیدن در فضای مجازی هستم...شما در چه زمینه ای می نویسید؟

- من بیشتر در مورد کتابهایی که می خوانم می نویسم 

- چی می خونید؟

- من الان بیشتر رمان می خوانم

- اتفاقاً من هم یک دوست مجازی دارم که در همین زمینه وبلاگ خوبی!! دارد...

- چه خوب... اسم وبلاگشون چیه؟

- میله بدون پرچم

اشک در چشمانم حلقه می زند و خودم را معرفی می کنم... فضا عاطفی می شود. ایشون هم خودش را معرفی می کند و هر دو مانده ایم که چه عکس العملی داشته باشیم...مثل جلیلی و اشتون سیخ جلوی هم بایستیم و به یکدیگر لبخند بزنیم یا این که نه ...

درست در زمانی که من دارم اصرار می کنم که امکان ندارد مجانی توی خانه شما بنشینم آقای املاکی خودش را می اندازد وسط سناریو...

- شما چشمانتون مشکل خاصی دارد؟

اشک های دور چشمم را پاک می کنم و نگاهی به ساعت می اندازم... یک ربع به شش مانده است و مالک هنوز نیامده است...صحبت حاضرین به جام ملتهای اروپا رسیده است اما من کماکان به کار خودم مشغولم...

- ببخشید تحصیلات شما چیه؟

- من لیسانسم ... و فوق رو ...خوندم

- وا!! چه جالب...چرا همچین تغییر رشته ای دادین؟

در خصوص علل و دلایل این زیگزاگ تحصیلی صحبت می کنم و کم کم بحث به جاهای تخصصی می کشد و من بالای منبر می روم و در باب آرای پساساختارگرایان و رابطه آن آرا با لزوم تخفیف در میزان اجاره بهای مسکن صحبت می کنم که مجدداً آقای بنگاهی مرا خطاب قرار می دهد و از حضور قریب الوقوع مالک خبر می دهد!! ساعت شش است ...

- ببخشید آقای ... نام فامیلی شما پسوندی هم دارد؟

- بله...چطور مگه؟...پسوند ما...

- ببینم شما با آقای ... نسبتی دارید؟

- !!!... ایشون پدر مرحومم بودند...می شناسید ایشون رو؟

- عجب تصادفی...خدای من...

- !!!

- پدر من از افسرانی بودند که بعد از کودتای 28 مرداد تحت تعقیب قرار گرفت... وقتی که محل اختفای او لو می رود از آن خانه خارج می شود و در تعقیب و گریزی که با نیروهای شهربانی داشتند وارد یک کوچه بن بست می شوند و درحالی که دیگر امیدی به نجات نداشتند پدر شما سر می رسد و او را در خانه خود مخفی می کند و ...

- !!! (من در کف عملیات متهورانه ای هستم که خانم استاد از پدرم نقل می کند) ...پدرم چیزی از این قضیه تعریف نکرده بود

- این هم از بزرگواری ایشان بوده است... پدرم وصیت کرده بود که هر طور شده ایشان را پیدا کنیم و زحماتش را جبران کنیم...ما خیلی جستجو کردیم اما خانواده شما از آن محل نقل مکان کرده بود و کسی از محل شما خبر نداشت...

خلاصه این که در حال تعارفات معمول و مقاومت جانانه!! در مقابل درخواست انتقال سند خانه به نام خودم هستم که  خرمگس معرکه نگاهم را متوجه جلوی بنگاه می کند...

یک تویوتا کرولای 2011 جلوی بنگاه پارک می کند و خانم مالک از آن پیاده می شود....ساعت شش و ربع است... مراسم قولنامه کنان با سرعت انجام می شود و تمام کوشش های من و همراهم برای رساندن ایشان به نقطه ای که حاضر به دادن اندکی تخفیف شوند به در بسته می خورد. ایشان نه به نخ دادن های فرهنگی توجه می کنند و نه به تلاش های مذبوحانه همراهم...شانس می آوریم که مبلغ اجاره را بالاتر نمی برد و من به سرعت چک های اجاره را امضا می کنم و هنگام خروج مراقب هستم تا پایم را روی روغن های ریخته شده در کف دفتر املاک نگذارم!

.............................

* احلام الیقظه (رویاهای بیداری) :عنوان درسی بود در کتاب عربی دوران دبیرستان... همان حکایت مرد روغن فروشی که در رویایش کوزه روغن خود را می فروشد و با پولش گوسفندی می خرد و ... یک گوسفند را تبدیل به گله گوسفند می کند و نهایتاً هنگام هی کردن گوسفندانش با چوبدستی اش , کوزه روغن خود را می شکند و ...

... 

پ ن 1: زمان وقوع همانطور که مشخص است مربوط به دوران جام ملت های اروپاست و هیچ ارتباطی هم با الان ندارد و با یه من سریش هم به جنبش عدم تعهد نمی چسبد! 

پ ن 2: چند روزی مسافرتم...این یکی به اون قضیه با تف هم می چسبد! 

پ ن 3: نیاز به توضیح نیست که مالک استاد دانشگاه نبود...ببخشید توضیح واضحات می دم!

دلقک خوب

اول مسیر است و ماشین مسافرکشی جلوی پایم ترمز می زند. از موی سفید راننده مشخص است که حکماً بازنشسته ایست که دارد از این راه کمک خرجی تهیه می کند. از همین ابتدا شروع می کند به نک و نال های زیر لبی که چرا در ابتدای مسیر فقط دو مسافر به تورش خورده است... از سمت راست با سرعت کمی می راند تا مبادا مسافری را از دست بدهد. آفتاب سوزنده و داغ است و خبری از کولر نیست.

بیست متر جلوتر مردی از پیاده رو وارد خیابان می شود و یکی دو متری عرض خیابان را طی می کند و بعد از لختی درنگ قدمی به عقب برمی دارد...آشکارا مشخص است که قصد عبور از عرض خیابان را دارد. راننده در این بیست متر سه بار بوق می زند و مرد سه بار کله اش را به سمت بالا حرکت می دهد... راننده بی خیال نمی شود و با کم کردن سرعت به سمت مرد متمایل می شود و مرد مجبور می شود یک قدم دیگر به عقب برود!

چند متر جلوتر زنی بین دو اتوموبیلی که کنار خیابان پارک شده اند ایستاده است و پشتش به ماست...راننده سه بار بوق می زند...زن حرکتی نمی کند...راننده در موازات زن می ایستد و مقصدش را فریاد می زند...زن حرکتی نمی کند و راننده با عصبانیت حرکت می کند!!

چند متر جلوتر دو جوان زیر درختی در پیاده رو در حال چرت زدن هستند. راننده چند بار بوق را به صدا در می آورد به این امید که شاید این جوانان ظرفیت را تکمیل کنند...

صد متر جلوتر دختر جوانی از اتوموبیلش پیاده می شود و در را قفل می کند و به سمت مخالف می چرخد...راننده باز هم بوق را به صدا در می آورد و...

از ابتدای مسیر تا انتها بوق های فراوانی زده می شود اما دریغ از یک مسافر...البته مسافر هست اما نصیب راننده ما نمی شود و علتش هم نامشخص نیست!!

یاد هانس شنیر می افتم و جایی که پدرش را از تصمیمش مبنی بر دلقک شدن آگاه می کند و پدر کارخانه دار و مایه دارش بعد از لختی درنگ (قریب به مضمون و با اتکا به ذهن مغشوش من! ) می گوید اشکالی ندارد اما اگر می خواهی دلقک شوی سعی کن دلقک خوبی بشوی.

.

پ ن 1: هنوز کارتن های کتاب باز نشده است و طبیعتاً وقتی هنوز لوسترها نصب نشده اند اگر به سراغ چیز دیگری بروی گاف بزرگی داده ای...

پ ن 2: تازه دیروز بعد از یک هفته تلفن وصل شد و اگر بلافاصله اقدام به وصل اینترنت کنی گاف بزرگی داده ای...

پ ن 3: خوشبختانه! در حالی که یک پای من در کرج بابت تعمیرات و رنگ آمیزی خانه قبلی است و پای دیگرم درتهران بابت کارهای موجود در خانه فعلی و پای سوم در محل کار که از اتفاق وسط همون مسیره!! ، لوله آب خانه مادر نشت کرده است و سقف را ترکانده و کلی خسارت و مشغولیات! به بار آورده است و در نتیجه پای چهارم هم اونجا گیر...دیگه رسماً رفتم قاطی چارپایان...حالا همه اینها به روی هم سبب شده است که فرصتی برای دادن گاف فراهم نگردد!... البته به قول رفیقمون هاینریش بل اگر می خواهی چهارپا بشوی سعی کن چهارپای خوبی بشوی!

پ ن 4: تا قبل از این جابجایی به دلیل استفاده از مترو یک ساعت فیکس برای مطالعه روزانه داشتم اما حالا وقت را باید از کجا فراهم کنم؟... نگران نیستم ...بالاخره راهش پیدا می شود.

پ ن 5: فعلاً انتخابات برگزار کنیم بلکه فشار از پایین فراهم شود تا بعد... به دلیل این که 4 عنوان کتاب از نوشتن عقب هستم گزینه های پیش رو همگی تقریباً از کلفت سانان انتخاب شده اند!!

1) امید  آندره مالرو  (ترجمه رضا سید حسینی ، انتشارات خوارزمی، 567صفحه )

2) تسلی ناپذیر کازوئو ایشی گورو (ترجمه سهیل سمی ، نشر ققنوس ، 736 صفحه)

3) عروس فریبکار  مارگارت اتوود (ترجمه شهین آسایش ، نشر ققنوس ، 702 صفحه)

4) کوزه بشکسته  مسعود بهنود  (نشر علم ، 400 صفحه ، هدیه تولد )

5) گفتگو در کاتدرال  بارگاس یوسا (ترجمه عبداله کوثری ، نشر لوح فکر ، 704 صفحه)

خدمت نظام وظیفه

- چرا این قدر پکری؟

- از دست این تغییرات پشت سرهم قانون خدمت نظام وظیفه دایی... همه برنامه ریزی هامو به هم ریخته...

یک نگاه خیره ممتد بهش میاندازم که خودش از صد تا چیز گویاتره...

- چیه دایی؟ بهم نمی خوره برای زندگیم برنامه ریزی داشته باشم!؟

نگاه خیره ادامه پیدا می کند!

- حالا برنامه ریزی هیچی ... استرس که به آدم وارد میشه... اینو که دیگه قبول داری

- از کی تا حالا استرس زیاد باعث میشه آدم تا لنگ ظهر بخوابه!؟

- چی کار کنم ...کار گیر نمیاد

- فکر کنم مادرت باید صبح از کنار تختت تا بیرون در گلابی بچینه تا بلکه از در بری بیرون!

- این همه درس خوندم حالا که باید از این چیزایی که خوندم در محیط کار استفاده کنم باید برم سربازی اما همین دختر خاله ام ... راحت می ره سر کار...این تبعیض نیست؟

- آهان !!... پس با تبعیض مشکل داری هاااااان...دوست داری تبعیض نباشه؟

- گیر دادی ها... غلط کردم!...اما آخه اینو که دیگه قبول داری که دو سال باید علافی طی کنم اونم توی یه محیط خشک و بدون نشاط...

- پس دوست داری با نشاط هم باشه هووووم؟

- آره دیگه ... یه جوری باشه که آدم با هیجان بره به کشورش خدمت کنه... چار تا چیز مفید یاد بگیره...

- پس دوست داری چیزای مفید هم یاد بگیری ی ی ی؟

- آره دیگه... مثلاً همین که می گفتید توی مدرسه و دانشگاه به بچه ها مهارتهای زندگی کردن رو یاد نمی دن....

- ....

-....

- پس احتمالاً اگه درست فهمیده باشم دوست داری نظام وظیفه اینجوری بشه که ; پادگان ها مختلط بشود و کلاس های آموزش مهارتهای زندگی بگذارند و آداب معاشرت یاد بدهند... تا آخر خدمت زدن یک ساز رو به صورت تخصصی یاد بدهند...هفته ای یه شب مجلس بزن برقص برقرار باشه...مسافرت های دسته جمعی به مناطق مختلف کشور ببرند...آخر خدمت همراه با کارت پایان خدمت یه مدرک آیلتس هم بدهند...آموزش های مهارتی هم کامل بشود مثلاً چگونه با دوست دختر خود وسط کویر چادر بزنیم و اینا...

- آ قربون دهنت چی می شد خدمت اینجوری بود... اونوقت کسی اعتراضی نداشت

- مطمئن نباش... اون موقع هم حرف برای گفتن زیاد بود... می گی نه؟ نگاه کن...:

***

- آقا پارتی نداشته باشی کلات پس معرکه اس ... همه جا پارتی بازیه... پسر آقای وزیر فلان باشی خدمت سربازیت میافته یه پاسگاه مرزی دورافتاده که هفته به هفته براشون آب و مواد غذایی می برن و پرنده هم اون طرفا پر نمی زنه ... تازه می گن تا همین الان 36 ماه خدمت کرده!... بیخود نبود می گفتند ما تشنگان خدمتیم...

- بعله دیگه اونوقت خدمت سربازی ما افتاد 100 متر اونطرف تر از خونه بابامون... سر 24 ماه هم کارتمون رو دادن دستمون و هرررری

- بازم شما ناشکری نکنید... پارسال که من خدمت بودم یه روز مادرم حالش بد شد و رفت بیمارستان ... یه روز غیبت کردم از خدمت ... به خاطر همون یه روز یک ماه کسر خدمت خوردم ... هرچی هم اعتراض کردم دادگاه نظامی قبول نکرد...

***

- شنیدی یه باند رشوه و اختلاس و فساد دستگیر شدن؟... پول می گرفتن و سابقه خدمت رو از پرونده ها بیرون می کشیدن... به یه مرد چل ساله مشکوک شدن و اطلاعات زیر نظرش گرفت ... دیدن این بار پنجمشه که میاد خدمت ... از طریق این سرنخ ...

- آقا فقط شعار می دن... من ده سال درس خوندم رفتم دکترا گرفتم حالا که می خوام برم خدمت می بینم منم باید همون اندازه ای که یه بیسواد سربازی می ره برم خدمت... این عدالته؟... این بود حمایت از نخبگان؟... این بود اون شعارهای جلوگیری از فرار مغزها...

- بعضی ها چه رویی دارند... طرف چهل سالشه بلند شده از خارج اومده می گه می خوام به کشورم خدمت کنم... فارسی بلد نیست صحبت کنه... یکی نیست بگه خدمت به کشور مگه فقط از راه رفتن به خدمت نظام وظیفه است ...

***

- آره خواهر خدا شانس بده... ما که از دختر شانس نیاوردیم ... دختره دو سال رفت سربازی دست از پا درازتر برگشته ور دل ما... باباشم کلی خرج کرد که سربازیش بیفته وسط کویر لوت که درصد جنسیتیش چهل شصته... اونوقت دختر شهین خانم سربازیش افتاد تهران که هشتاد بیسته ... جوری خدمت کرد که پاشنه در خونشون رو درآوردن... دیدی که خونشون در نداره....

***

- هرچی می کشیم از این قوانین ناقص و تبعیض آمیزه... بهم می گن چون شما 2 تا برادر و یه خواهرت خدمت کردند از خدمت معافی... قانون از این ظالمانه تر؟!!... اونا خدمت کردند برای خودشون خدمت کردند به من چه دخلی داره... به ما که رسید آسمون تپید...

- بابا این که خوبه... به من میگن شما قدت از 140 سانت کمتره و معافی... آخه لامذهبا کجای قرآن خدا نوشته که قد کوتاها نباید خدمت کنند... من الان یقه کیو باید بگیرم, مامانم , بابام , خدا , داروین , داوکینز ... چند بارم به سرم زد مثل نورمن ویزدوم عمل کنم اما خب لعنتی ها حواسشون جمعه...

- طفلک هوشنگ... داشت کاراشو می کرد بره خدمت پدرش تصادف کرد و فوت کرد... حالا نه که تک فرزنده , به خاطر کفالت مادرش از خدمت معاف شده ... طفلک برای اینکه مادرش ناراحت نشه توی خودش می ریزه و به روش نمیاره... چند روز پیش اینجا تنها بودیم , خون گریه می کرد....  

***

- خیلی بی چشم و رویی مرد... من به خاطر توی نامرد خدمتم رو نیمه کاره رها کردم...اونوقت تو الان با دو تا بچه می خوای بری خدمت...

***

- خانم جون این جوونا حرف گوش نمی کنن... هرچی به دخترم میگم تو الان تازه 18 سالته بشین درستو بخون بعد از این که لیسانستو گرفتی برو خدمت گوشش بدهکار نیست ... پریروزا رفتم اتاقشو مرتب کنم دیدم دفترچه خاطراتش کف اتاقه... یه نگاه کردم دیدم از 14 سالگی در مورد خدمت رفتن شعر نوشته....اوووق...

- خواهر جون پسر منو بگو هنوز پشت لبش سبز نشده ... امسال عیدی هاشو جمع کرده برای خودش لباس سربازی خریده... آخه یکی نیست بگه بابا تو هنوز شونزده سالته... دهنت بوی شیر می ده...

- البته فقط جوونا نیستنا... مادر شوهر من یه پاش لب گوره ... از پارسال که پدرشوهرم به رحمت خدا رفت پاشو توی یه کفش کرده که من خدمت نرفتم می خوام برم خدمت... خدا به دور...شوهرم که شنید داشت سکته می کرد رنگش مثل گچ سفید شده بود.... میگه می خوام برم خدمت فوکس تروت و برک دنس یاد بگیرم !تا پارسال خونه ما نمیومد و می گفت از درد مفاصل نمی تونه چارتا پله رو بالا بیاد اونوقت حالا می خواد بره خدمت...

***

- ... بعضی ها شایعه کردند فلانی اگر رای بیاره پادگان ها رو جدا می کنه...پادگان مردانه و زنانه... چرا این حرفا رو می زنید...چرا دروغ می گید...یعنی مشکلات مملکت ما اینه؟!... جوونای ما عاشق خدمتند ، ما باید بسترهای خدمت رو فراهم کنیم ...

***

پ ن: همین امروز ...ای که سی و چند رفت و در خوابی ...

نیم به علاوه نیم

از اسبش پیاده شد... آه بلندی کشید و زیر لب زمزمه کرد:

-  پیری هم بد دردیه... تا همین صد سال پیش که این مسیر رو می اومدم و برمی گشتم , اصلاً احساس خستگی نمی کردم اما الان... زانوهام داره زوق زوق می کنه.

وارد ستورگاه کاروانسرا شد.نگاهی به اطراف انداخت. تمام آخورها اشغال بود و اسب ها مشغول خوردن بودند. تعدادی جوان صد, صد و پنجاه ساله در یک گوشه نشسته و مشغول دود کردن ریشه بودند و توجه چندانی به تازه وارد نکردند. آه مجددی کشید و...:

- قدیما موی سپید حرمتی داشت...پهلوان که هیچ...

البته خیلی آرام زمزمه کرد! چرا که از واکنش این نوجوانان نگران بود و همین موضوع هم او را بیشتر رنج می داد. زمانه عوض شده بود. یکی از آخورها خالی شد و مهتر به سمتش آمد. اسبش را به او داد و یک سکه کف دستش گذاشت و با مهربانی گفت:

- باقی اش هم مال خودت.

مهتر نوجوان نگاهی به سکه انداخت و با خنده گفت:

- پدرجان هزینه اش یک سکه می شود دیگر باقیمانده ای ندارد!

سرش را کمی به سمت چپ متمایل کرد و خیره به چشمان مهتر نگریست در حالیکه ابروانش به سمت فرق سرش متمایل شده بود. متعجبانه گفت:   

- سی سال قبل که به این نواحی آمدم و یک شب در اینجا استراحت کردم هزینه تیمار اسبم و محل خواب و شام و صبحانه روی هم یک سکه شد. سکه همان سکه است و کاه و یونجه  همان ... سر گردنه هاماوران هم اینگونه نیست...

- سی سال قبل! کجایی عمو! الان دیگه قیمت ها تقریباً هر ده سال به ده سال بالا می رود...

با شنیدن این حرف گویی دو سنگ چخماق در ذهنش به هم خورد و جرقه ای ... مسئله ای مبهم در کنج ذهنش , انگار از تاریکی به روشنایی در آمده بود. دیگر سخنان مهتر را نمی شنید هرچند کلماتی نظیر جنگ و افراسیاب و توران و تحریم های بی اثر , به گوشش خورد, اما روشن شدن آن مسئله و یاداوری خاطره ای او را لحظه ای از زمان حال جدا کرده بود. یاد آخرین دیدارش با اوشنر* افتاده بود, زمانی که آن وزیر سابق در اویندژ روزهای آخر زندگی خود را می گذراند.

***

سربازی در دخمه را باز کرد و پهلوان با سری خمیده از درگاه اتاق داخل شد. وزیر نگون بخت در گوشه ای نشسته بود و در کنارش شمعی و کوزه ای و پیاله ای ... پیر دانا سر بلند کرد و به او خیره شد. بعد از لحظه ای لبخندی روی لبانش نقش بست. بالاخره گوش آشنایی برای خالی کردن درد دل هایش یافته بود... پهلوان را دعوت به نشستن نمود و پس از آن بدون مقدمه گفت:

- به این کوزه انگورینوف نگاه کن ... قیمت آن چه قدر است؟

پهلوان نگاهی به کوزه کرد و بینی اش را به دهانه آن نزدیک کرد ... 

- انگورینوفش که ظاهراً از سرزمین پارسه است , نه؟

حاشیه نرو ... وقت تنگ است , می خواهم جمله ای تاریخی ادا کنم...

پهلوان کوزه را با یک دست بلند نمود و با انگشت دست دیگر چند تلنگر به کوزه زد:

- گمانم کوزه اش ساخت کوزه گران چین باشد و ...

- پهلووووووووون!!

- آهان ... آره ... دو کوزه انگورینوف درجه یک روی هم می شود یک سکه یعنی هر کوزه به نیم سکه...

- جانم را بالا آوردی!... اگر یادت باشد , صد سال قبل که من وزارت کیکاووس را به عهده گرفتم قیمت دو کوزه از این نوشیدنی روی هم یک سکه بود و اکنون هم که رانده شده ام همین است...تو هنوز جوانی و سالهای زیادی پیش رویت هست...

پیرمرد آهی از سر رضایت کشید و از این که بالاخره موفق شده بود ناگفته هایش را به زبان بیاورد احساس سبکی می کرد و لبخند بر لبانش نقش بسته بود. لختی بعد پهلوان که از دژ بیرون می رفت چنین در خاطرش گذشته بود:

- راست می گفتند که پیرمرد عقلش را از دست داده است , همیشه دو نیم سکه روی هم می شود یک سکه و این ارتباطی با زمان ندارد...!

***

سرش را به چپ و راست تکان می داد و با خود حرف می زد. مهتر با حیرت به او خیره شده بود. پهلوان گوشه چشمانش را با پر شالش خشک کرد و دستش را روی شانه مهتر گذاشت:

- تو هنوز جوانی و سالهای زیادی پیش رویت هست ...

.

*اوشنر : وزیر دانشمند کیکاووس که در زمان خود به خردمندی شهره بود. او هم به سرنوشت دیگر صدر اعظمان مصلح این سرزمین دچار شد یا بهتر است بگوییم دیگران به سرنوشت او دچار شدند که او در این زمینه از سابقون بود. اندرزهایی از این پیر خردمند برجا مانده است. نظیر این جمله: از هر تاریکی، تاریکتر، نادانی است.

***

پ ن 1: مطالب بعدی به ترتیب در مورد کتابهای : گلهایی به یاد آلجرنون و قصری در پیرنه خواهد بود. اما پس از آن چه بخوانم؟ از میان گزینه های زیر به دو گزینه رای دهید تا سه کتاب بعدی برای مطالعه مشخص گردد:

1- آب بابا ارباب             گاوینو لدا

2- بل آمی                   گی دو مو پاسان

3- بهشت                    تونی موریسون

4- رهایی                     جوزف کنراد

5- رهنمودهایی برای نزول در دوزخ   دوریس لسینگ

6- غریبه ها در قطار        پاتریشیا های اسمیت 

پ ن 2: در مورد گزینه های فوق توضیحات زیر را اضافه می کنم تا با آگاهی بیشتری در انتخابات شرکت کنید:

1- گاوینو لدا همان بچه کوچکی است که در روستایی درجنوب ایتالیا به همراه پدرش زندگی می کرد و پدرش نمی گذاشت تا او به مدرسه برود... یادتان آمد؟ فیلمی بود به نام پدرسالار ساخته برادران تاویانی که در کودکی ما چندین بار از تلویزیون پخش شد. آن فیلم براساس این کتاب ساخته شده است. کتاب با ترجمه مرحوم مهدی سحابی منتشر شده است.

2- گی دو مو پاسان بیشتر به واسطه داتان کوتاه معروف است اما مشهور ترین رمانش همین بل آمی است که در لیست 1001 کتاب هم هست. داستانی در مورد فساد موجود در جامعه فرانسه در اواخر قرن 19. جوانی که به واسطه زیبایی چهره اش می خواهد پیشرفت کند...(دو بار ترجمه شده: علی اصغر سروش انتشارات امیرکبیر 1347 ، پرویز شهدی نشر مجید 1384)

3- تونی موریسون نویسنده فمینیست که اولین زن سیاه پوست آمریکایی بود که جایزه نوبل را گرفت (1993). از او 4 اثر در لیست 1001 کتاب حضور دارد اما این کتاب از آنها نیست. کتابی ظاهراً پیچیده که سرگذشت چند زن سیاهپوست  رانده شده از اجتماع را روایت می کند...(ترجمه گیسو پارسای، نشر روزگار1384)

4- جوزف کنراد!! زندگی واقعی اش به اندازه یک رمان پرماجرا داستان دارد... این نویسنده روس اوکراینی لهستانی زبان انگلیسی که مدتها در فرانسه به دنبال دریانورد شدن بود و دوران طفولیتش را در سیبری به همراه پدرش در تبعید بود و پس از مرگ پدر به نزد دایی اش در سوییس رفت و آنجا ... (ترجمه کیومرث پارسای، نشر کلبه 1380)

5- خانم لسینگ برنده نوبل سال 2007 است. انگلیسی و متولد شده در کرمانشاه. فردی دچار فراموشی شده و در بیمارستانی روانی بستری است. دو پزشک به صورت متفاوت او را تحت درمان دارند. ذهنی مشوش و پر اوهام دارد... و به قول یکی از دوستان این کتاب منازعه ای است بین عقل و جنون.(ترجمه علی اصغر بهرامی ، نشر ماهی 1388)

6- داستانی از ژانر جنایی که آلفرد هیچکاک هم بر اساس آن فیلمی به همین نام ساخته است.(ترجمه محمد حسن سجودی ، نشر فرهنگ کاوش 1381)