میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

مکاشفات والیبالی

مسابقات سریالی والیبال از چند ماه گذشته شروع شد و بردهای گاه غیرمنتظره موجبات شادی و شعف و ابتهاج و حتا مکاشفه برخی را پدید آورد ، در حدی که نمی توان از کنارش گذشت و تشکری نکرد.تشکر. از طرف دیگر از کنارنوع نمایش مسابقات در تلویزیون هم نمی توان گذشت و چیزی نگفت: ... .... ...!! نمی دانم چه سری داشت که هر گاه نحوه سانسور به استخوان می رسید همزمان وضعیت تیم هم دگرگون می شد و بالعکس! و البته از حق نگذریم این لحظات بالعکس بسیار دلچسب می شد، نه از اون لحاظ، بلکه صرفن به خاطر برد تیم ملی... دوستان شاهدند که بخاطر برد تیم ملی حاضر به چه فداکاری ها که نیستم!

از این مقدمات که بگذریم، وقتی آخرین بازی را نگاه می کردم اتفاق عجیبی رخ داد در حد مکاشفه! بازی کاملن یک طرفه شده و بالکل از دهان افتاده بود و من بیشتر تمایل داشتم در و دیوار را نگاه کنم تا ضربات محکم روس ها را، لذا صرفن به همین دلیل ناگهان متوجه آن گروه بانوان مشوق شدم که در فاصله ای دور با پوششی یکسان در حال انجام حرکات موزون بودند و آن حالتی که محراب به فریاد می آید دست داد...

دیدم چه خویشاوندی غریبی است بین من و این عزیزان...چه شباهتی و چه سرنوشت یکسانی...احساسی مشابه آن احساس مرحوم شریعتی در کنار اهرام مصر به من دست داد و اگر نبود تغییرات تکنولوژیک عظیم این چند دهه کاغذ و قلمی بر می داشتم و نامه ای می نوشتم...آری اینچنین است خواهر...

اگر کل عمرم را به مقیاس یک مسابقه دو سه ساعته فشرده کنم فعالیتهای روزانه ام می شود در حد یک حرکت دست و پای این عزیزان و با توجه به نوع زندگی ما حتمن تایید می کنید که یه جورایی موزون هم می شود...اصن خود خودشه! نفسی می کشم و یک تکانی می دهم، دری به تخته ای خورده است و من یک گوشه تکان تکان می خورم، نبودم هم بازی روال خودش را ادامه می داد...اما حالا که هستم انتخاب با من است: یا مسئولانه تکان های خودم را بدهم یا نه!، یک بازی که تمام می شود من هم تمام می شوم ، چیزی از من باقی نمی ماند، نه پیش خودم نه پیش دیگران، تا حالا دیده اید کسی بگوید آن رقصنده مشوق سومی از سمت چپ توی بازی سه سال قبل ایران و لهستان کارش قشنگ بود یا... یا دیده نمی شوم یا صرفن به چشم اراشد و اوراس به عنوان یک کیس یا مال در نظر می آیم در حد یک تکان...اما به هر حال این خویشاوندان گمنام تکان تکان خودشان را ادامه می دهند...مسئولانه و هنرمندانه!

در باب انگیزه این عزیزان باید گفت... بازیکنان که حواسشان ششدانگ به بازی است و آنها را نمی بینند، تماشاگران داخل سالن هم که حواسشان یا به بازی است(کمتر) یا حواسشان پی دوربین و اسکوربورد است تا همانند برخی از ما وبلاگ نویسان از دیدن خودشان به شعف بیایند(بیشتر)، تماشاگران تلویزیونی هم که دو دسته اند: داخل ایران که اصولن آنها را نمی بینند و خارج از ایران که قاعدتن آنها را نمی بینند! لذا ممکن است کسی که از بیرون نگاه می کند این طور به نظرش بیاید که این همسرنوشتان من (ما دو تا را کجا می برید!؟) چیزی خورده یا مصرف نموده اند که چنین با انگیزه ادامه می دهند...

الگوی من در این مکان تا مکاشفه بعدی همین خویشاوندان تازه یافته هستند. مست به نظر بیایم بسیار نیکوتر است...شاید هم شدم:

هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی

کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را

*****

در همین حالت خود مست پنداری ناشی از به کار انداختن ناغافل مغز، به جای انتخابات دست به دو انتصاب زدم و دو کتاب "غریبه ها در قطار" پاتریشیا های اسمیت و "شکست در کوئینتا" استانیسلاو لم را در برنامه قرار دادم.

انتخاب دو کتاب بعدی

می گفتند وقتی آدم کار نیکی انجام می دهد آرامش خاصی پیدا می کند.

یا غلط می گفتند, یا من آدم نیستم, یا کاری که انجام دادم نیک نبوده, یا معنی آرامش خاص را درست نفهمیده بودم...چون دو شبه که خواب از چشمانم فرار کرده!!

فکر کنم بیشتر باید غرق بشم در کتاب. پس از هر گروه یک گزینه را انتخاب کنید. بخشی از پاراگراف اول هر کتاب را آورده ام جهت کمک به انتخاب...

گروه اول: ایرانی ها

1-    آشفته حالان بیداربخت  غلامحسین ساعدی   (انتشارات نگاه)

چهار ساعت یا بیش تر از چهار ساعت که تمام شهر زیر پای بادهای عمودی لگدکوب می شد, همه جا تاریک شد. گردبادهای ریز و درشتی مثل فرفره, از این و آن گوشه به هوا بلند می شد هم چون چاه های پشت و رو شده در یک قطر ولی با اندازه های مختلف, که بعد از ده ها متر فوران, مثل چتر باز می شد و آن وقت, انواع و اقسام نخاله و زباله, سقف آسمان را می پوشاند. (از داستان اسکندر و سمندر در گردباد)

2-    پرسه زیر درختان تاغ   علی چنگیزی   (نشر ثالث)

هوا گرگ و میش بود که زنگ تلفن بیدارم کرد.پریدم. نمی دانم چه حسی است که آدم خیال برش می دارد تو این بیابان خبری از این جور چیزها نیست. در این بیابان بی سر و ته, آدم فکر می کند که عهد شاه وزوزک است. دیدن این جور چیزها وسط بیابان که از ازل هیچ چیزش تغییر نکرده است – دشتش همان دشت است , آدم هاش همان آدم ها- عین دیدن در و دهاتی ها و وامانده هایی که با تلفن حرف می زنند, مسخره به نظر می آید. با آن طرز حرف زدنشان تو دهنی تلفن آدم فکر می کند نکند این زندگی شوخی است, پیشرفت بشر شوخی است, سرتاپای فن آوری ها شوخی است. ..

3-    وردی که بره ها می خوانند  رضا قاسمی   (نشر باران)

چه شد که ناگهان یادم آمد به آن چهلمین پله؟ آنهم پس از گذشت اینهمه سال؟ راست است که حالا, همینطور که دراز کشیده ام روی تخت, هیچ کار دیگری ندارم جز آنکه فکر کنم به همه چیز؛ به «س» که وقتی می آید به کلاس من دلم می لرزد و می دانم که او هم دلش می لرزد و یک ضربه, فقط یک ضربه ی کوچک کافیست تا این دیوار شیشه ای فرو ریزد و نمی زنم این ضربه ی کوچک را؛ چرا که می ترسم؛ می ترسم از همه چیز...

گروه دوم: از آب گذشته ها

1-    اندازه گیری دنیا  دانیل کلمان  (ترجمه ناتالی چوبینه – نشر افق)  

در سپتامبر 1828 , بزرگ ترین ریاضی دان کشور برای نخستین بار پس از سال ها پا از شهر خود بیرون گذاشت تا در همایش پژوهشگران علوم طبیعی آلمان در برلین شرکت کند. البته خودش هیچ علاقه ای به رفتن نداشت. ماه ها بود دعوت را رد می کرد, ولی آلکساندر فُن هومبُلت آن قدر سرسختس به خرج داد تا سرانجام طرفش در یک لحظه ی ضعف و به امید این که خدا آن روز را نیاورد, بله را داد.

2-    ظرافت جوجه تیغی  موریل باربری  (ترجمه مرتضی کلانتریان – انتشارات کندوکاو)

امروز صبح پالی یر کوچولو , که معمولاً هرگز با من حرف نمی زند, اعلام کرد:

- مارکس دیدگاهم را نسبت به جهان کاملاً دگرگون کرده است.

آنتوان پالی یر , وارث خوشبخت یک خانواده کارخانه دار, پسر یکی از هشت کارفرمای من است, آخرین باد گلوی سرمایه داری بزرگ – باد گلویی که فقط در اثر سکسکه های پاک و سالم به وجود می آید- , سرشار از شادی کشفی که کرده, به طور غیر ارادی , بی آن که حتا تصور کند که بتوانم چیزی از آن سر در بیاورم, آن را برایم نقل می کند: توده های زحمت کش از اثر مارکس چه می توانند بفهمند؟...

3-    گارد سفید  میخائیل بولگاکف   (ترجمه نرگس قندچی – نشر قصه)

بزرگ, بزرگ و مهیب بود آن سال؛ هزار و نهصد و هیجدهمین سال پس از میلاد مسیح و دومین سال پس از انقلاب اکتبر. تابستان غرق در آفتاب بود و زمستان مدفون در زیر برف و در پهنه ی آسمان در بلندایی غریب دو ستاره معلق بودند: ستاره ی شامگاهی زهره –ستاره ی «چوپان»- و سوسوی سرخ و لرزان مریخ.

 ******

پ ن 1:

گوری بده، خدایا! زندان پیکر من
تا از بهانه جویی، دل دربدر نباشد 
 

انتخابات کتاب

بعد از جابجایی اخیر، حالا همه کتابهایم در دسترسم هستند و یک ابتهاجی از این بابت دست داده است! و جا دارد که انتخابات به سبک قدیم اجرا شود... از میان گزینه های زیر که به ترتیب حروف الفبا مرتب شده است لطفن یکی را انتخاب نمایید تا ببینیم کتاب بعدی کدام آنها خواهد بود:

...

1- دفتر بزرگ   آگوتا کریستوف   مترجم اصغر نوری  انتشارات مروارید

خانم آگوتا کریستوف نویسنده مجاری الاصل (1935- 2011 ) که در سال 1956 به سوییس پناهنده شد و پس از تلاش بسیار جهت آموختن زبان فرانسه، این کتاب و البته آثار بعدی را به این زبان نوشت. این کتاب گان اول از سه گانه دوقلوهاست که موجب شهرت نویسنده گردید و به سی چهل زبان مختلف ترجمه شد.

2- زنانه نیست  پی. دی. جیمز  مترجم امیر احمدی آریان   انتشارات نیلوفر

خانم فیلیس دوروتی جیمز ( 1920-  ) جنایی نویس انگلیسی و خالق کارآگاه آدام دالگلیش (البته در این کتاب نقش ایشان را یک زن به نام کوردلیا گری به عهده دارد) ... مدتی کار مدیریتی در بیمارستان ها داشته است و پس از انتشار برخی رمان های جنایی اش به کار در ادارات دولتی مرتبط دعوت شد. ظاهرن ایشان هم لقب ملکه جنایت را دارا می باشد.

3- ژاله کش   ادویج دانتیکا  مترجم شیوا مقانلو   نشر چشمه

عجیب است! ادویج دانتیکا هم یک بانوی نویسنده است که در سال 1969 در هائیتی (یکی از نقاط کودتاخیز عالم) به دنیا آمده است و در نوجوانی به آمریکا مهاجرت نموده است و به زبان فرانسه می نویسد. این کتاب مطابق فهرست بندی ابتدای آن یک مجموعه داستان کوتاه عنوان شده است اما با توجه به جمیع جهات یک رمان است.

4- گرسنه   کنوت هامسون   مترجم احمد گلشیری  انتشارات نگاه

این نویسنده نروژی ( 1859-1952 ) برنده نوبل ادبیات در سال  1920 می باشد. او هم در 22 سالگی به آمریکا مهاجرت کرد و پس از چند سال دست و پا زدن در سال 1885به مجارستان مهاجرت نمود. او را داستایفسکی اسکاندیناوی نامیده اند و رمان گرسنه اولین نمونه جدی از جریان سیال ذهن می باشد. قاعدتن شهرت او می بایست از این افزونتر باشد اما طرفداری تمام قد او از هیتلر و نازیسم در واقع گور او را کند! این کتاب در فهرست 1001 کتابی که قبل از مرگ می بایست خواند حضور دارد.

5- یوزپلنگ  جوزپه تومازی دی لامپه دوزا   مترجم نادیا معاونی   نشر ققنوس

این نویسنده ایتالیایی (1896-1957 ) همین یک رمان را نوشته است و فی الواقع آن را یک سال قبل از مرگش نوشت و یک سال پس از مرگش منتشر شد ولذا هیچگاه متوجه نشد که این کتاب به چند زبان زنده دنیا ترجمه شده است و آیا در فهرست 1001 کتاب هست یا نیست... اما شما بدانید که این داستان که به وقایع زمان گاریبالدی و جنوب ایتالیا و سیسیل مرتبط است در آن فهرست هست و به آن سی چهل زبانی که می بایست ترجمه می شد ترجمه شده است.  

...........

پ ن: در حال حاضر مشغول خواندن "ینگه دنیا" اثر جان دوس پاسوس هستم و مطلب بعدی به جلد اول این تریلوژی (ینگه دنیا: مدار42) اختصاص خواهد داشت.

جابجایی های غول آسا

من از بچگی عاشق اسباب کشی بودم!! در حدی که مامانم به من چشم غره می رفت که: آهای پسر چشاتو درویش کن، تو هنوز باید درس بخونی و بعدشم تازه باید بری سربازی و بعدشم کار پیدا کنی و بعد اونوقت ما ببینیم چی کار می تونیم برات بکنیم!... و اینجوری بود که من سوختم و ساختم.
آن موقع همه اسباب هایم داخل یک چمدان جا می شدند و می توانستم به سبک کفاری که در این فیلم های کلاسیک جابجا میشوند این ور و آن ور بروم ...واقعن من و اسباب کشی می توانستیم زوج خوشبختی بشویم! اما من درس خواندم و سربازی رفتم و سر کار رفتم.
پس از طی این مراحل,یک روز صبح متوجه شدم که آستین های خودم و اطرافیانم به طرز مشکوکی بالا زده شده... دردسرتان ندهم,این شد که حالا ما با دو تا خاور اسباب اثاثیه این ور و آن ور میرویم.بعضی ها توی خیابان به ما نگاه می کنند و از برق چشمانشان این طور به نظر میرسد که دوست دارند جای من باشند! واقعن راست گفته اند که این دنیا مثل تیمارستانی است که همه ساکنینش دوست دارند تخت شان را عوض کنند...
راستش من هنوز عاشق همان اسباب کشی چمدانی دوران نوجوانیم هستم.عشق های دوران نوجوانی رو باید مظلوم ترین عشق ها خطاب کرد چون واقعن هیچ کس آنها را جدی نمی گیرد. حتا خود آدم!

بهاریه مقاومتی

بهاریه نوشتن برای امثال من که با نزدیک شدن سال نو دچار آلرژی شدید فصلی می شوند و آب از چشم و چال سرخ شان راه می افتد کار بسیار سختی است و فی الواقع بهاریه را باید کسانی بنویسند که در این ایام آب از لک و لوچه شان سرازیر است... منتها اگر فکر می کنید من سنگر را به همین راحتی تقدیم رقبای خود می کنم و از خیر اظهار لحیه و وجود می گذرم باید بگویم که خوش آمدید! ظاهرن بار اولتان است که اینجا می آیید...! 

از هفته گذشته و زودتر از بازگشت پرستوها و باز شدن شکوفه بادام، فصلنمای بیولوژیکی بدنم به همان طریقی که در بالا بیان شد فرارسیدن فصل بهار را فریاد می زند و تحمل این فریاد هم کار ساده ای نیست...آنهایی که اینکاره اند می دانند. در روایات آمده است که در جهنم عقرب هایی است که آدمیان از دست آنها به مارهای غاشیه پناه می برند که حکایت ماست که از ترس هیستامین ها به کورتیکواستروئیدها پناه می بریم.

باری, پیرو رویاهای زمان بازنشستگی خودم که یکجور رویای آمریکایی است(همان مزرعه و خانه بر فراز تپه و تعمیر حصارها و باغ و گاو و گوسفند و اسب و خر و الاغ و...)، هفته قبل در باغچه ای تعداد 33 نهال به نیت سی و سه تن غرس نمودم (دو تا چهارده تن یک پنج تن) که البته در زمان کاشت جایتان خالی خیلی خوش گذشت اما یک روز پس از آن دچار کمردردی شدم که مپرس...البته نه در آن حد که از زبان شاعر گفته شود: که چنانم من از این کرده پشیمان که مپرس.

حقیقت امر این که غیر از کمردرد، وقایعی رخ داد که رویای استکباری مان کمرنگ شد و طبیعتن پس از این فعل و انفعال, رویای انگلیسی گوی سبقت را ربود:

-          (نمای داخلی, اتاق خواب, مردی در تختخواب مشغول خوردن صبحانه و مطالعه روزنامه است. پیشکار وارد اتاق می شود و رو به ایشان شروع به صحبت می کند) ساعت ده لرد جیم در زمین گلف منتظر شما هستند.

-          هوووم... (لرد جیم همسایه دست چپی است و گاهی با هم گپ و گلفی می زنیم و کرکری های قرمز و آبی لندنمان را هم می خوانیم)

-          لیدی ال هم برای عصرانه تشریف خواهند آورد.

-          اوهوووم ...(کلبه درویشی ما سمت چپ قصر لیدی است,  گاهی گپ و گفتی می زنیم و همیشه با دیدنش یاد بانو سیمین بهبهانی می افتم)

-          شب هم مهمانی شورا در منزل کنت مونت کریستو برقرار است.

-          اوه...(با جمعی از اهالی محل مثل مادام بواری و  سر تریسترام شندی و خانم دالووی و همسایه های چپ و راستی مان جلسات هفتگی جهت رتق و فتق امور داریم در خلال بریج...راستی شهردار کاستربریج هم هست)

-          ...

خداییش هرجور نگاه می کنم نوع بدنسازی مان در این چهل سال بیشتر متناسب با همین رویای انگلیسی است!

...

در باب بهاریه و آرزوهای سال نو و...هم اساتید مختلف نوشته اند که من به روانشاد فریدون توللی اقتدا می کنم که از آلرژی به دور بود! و فرمود:

در این سال نوم آرزوست که عشق از دل های مرده, خوشیدن گیرد و لبان افسرده خوشخند پذیرد و رنجوران بی امید شفا یابند و پیمان شکنان به وفا شتابند و یاران نیمه راه به قرار باز آیند و جنگ آوران به آشتی گرایند و مهربانان, دست در آغوش آرند و کینه وران ستیزه فراموش دارند و لاف زنان سخن گزاف نگویند و سیاستگران, طریق خلاف نپویند و صوفیان بر سر ارادت شوند و زاهدان در پی عبادت روند و قاضیان, باده ی مفت ننوشند و همسران بر سر جفت نخروشند و عجوزان داعیه جمال فرو گذارند و بی هنران غیرت کمال رها دارند و شیرین دهنان صلای بوسابوس درزنند و نسرینه تنان, جلوه طاووس درشکنند و خوبرویان برقص برخیزند و مشکمویان شکن طره فروریزند و در گردن من آویزند!

...............  

پ ن 1: تعطیلات خوشی را بسازید.سال نو مبارک.

پ ن 2: تعطیلات و عید و سال نو فرصتی است برای استراحت... در این فاصله با آغوش باز و روی گشاده پذیرای هرگونه پیشنهاد و نقد و حمد و ثنای غریبه و آشنا هستم!