میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

من و دریا و مرتضی و فتانه و مبصر و یوسف و دیگران!

آن وقت ها که جوان بودیم زندگی آرامش فراوانی داشت. شاید حالا این طور به نظر می رسد. یکی از مقولاتی که مرا غرق در آرامش می کند همین دریا است, نه این که فکر کنید چون حالا مطلب بعدی در مورد این اثر جان بنویل است چنین می گویم...نه! هیهات که من جوگیر شده باشم, هیهات! هرچند آرامش دریا همراه با شیر مادر درون من تزریق نشده است اما مسئولین مدرسه راهنمایی ما این بارِ بر زمین مانده را برداشتند و آن را چنان تزریق کردند که هنوز مزه اش زیر زبان من است.

مدرسه ما, مدرسه خاصی بود. این را از کنکور ورودی و مصاحبه اختصاصی و جداگانه با دانش آموز و والدین می شد فهمید. ما گزینش شدیم تا در کنار فرزندان مسئولین رده بالا روی یک نیمکت قرار بگیریم و روز اول مهر قاضی القضات آن سالها در آغاز سال تحصیلی بیاید برای ما سخنرانی کند. یادم هست که همان روزهای اول تمام مدرسه سیاه پوش بود و این البته برای ما در آن سالها امری کاملن عادی بود؛ زندگی های ناتمام باعث شده بود همه نسبت به مرگ احساس قرابت کنند.

پارچه های سیاه مربوط به اردویی تابستانی بود که در آن, یکی از معلمان در دریا غرق شده بود. همان روزهای اول یادنامه ای در سوگ آن معلم جوان (که البته ما کلاس اولی ها ندیده بودیمش) به دستمان دادند. نوشته هایی بود که همراهانش نوشته بودند. سوزناک بود اما سوزناکی اش مشخصه اصلی اش نبود...وحشتناکی اش بود. راویانی که از به دریا زدن های بی نتیجه شان برای پیدا کردن معلم نوشته بودند, از انتظار, از تاریکی... راویانی که نامردی نکرده بودند و از دیدار جسد بازگشته از آب پس از چند روز با جزئیات تمام!! برای ما نوشته بودند. از میزان بادکردگی از وضعیت چشم ها و ... نام معلم چه بود؟ یک اسم هم برای او بگذاریم, مرتضی...مرتضای بیچاره. در یادنامه اصرار شده بود که حتمن موارد مازوخیستی گنجانده شود...دهه شصت بود...می طلبید. ما هم می خواندیم و موهای زائد بدنمان فر می خورد.

کودک بودیم و با کمی ارفاق نوجوان. مثل این اواخر, در مدرسه مسابقه ای شکل گرفت در زمینه این که چه کسی بیشتر مرتضی را دوست داشت...چنان به پهنای صورت گریه می کردیم که...حیف که گوشی و تبلت و این حرفها نبود تا ثبت کند...حتا یوسف هم نبود که بر ما خرده بگیرد. احساس مصیبت در خون مان بود.

نمی دانم این تمرین ها باعث شد به سطح فعلی برسم یا این که اشک ریختن آن هم به پهنای صورت از آپشن های کارخانه تولیدکننده بود؛ هرچه بود الان به قهرمان فامیل در عرصه حضور در مراسم ختم تبدیل شده ام... بس که دلنشین در این مراسمات گریه می کنم و این را در چشمان صاحبان عزا بارها دیده ام.

اوووف...آن وقت ها که جوان بودیم زندگی آرامش فراوانی داشت!!

آنچه مرا به اینجا کشاند خوابی بود. توی آن خواب در عالم رویا ... مبصر آن سال مان مُرد! باور کنید. دقیقن مبصر کلاس بود که مُرد در همین خواب دیشب من. بس که این روزها مشتقات فتانه و مبصر در ذهنم رژه رفته اند. حالا همه اینها را بگذارید کنار جمله بعدی که می خواهم در آن از شما بخواهم که بروید به ادامه مطلب تا در انتخابات کتاب بعدی شرکت کنید! لحظه هایی هست که گذشته با چنان نیرویی ظاهر می شود که به نظر می رسد آدم را از بین می برد.

***
پ ن: جملات ایتالیک برگرفته از کتاب دریا اثر جان بنویل می باشد.

 

ادامه مطلب ...

بوی عیدی بوی توپ بوی کاغذ رنگی

قاعدتن همگی ما وقتی کاری را نیمه تمام رها می کنیم دچار نوعی افسردگی و عذاب وجدان می شویم...حالا نمی خواهد  در ذهنتان لیستی از کارهایی که نیمه تمام رها کرده اید و نه تنها ککتان نگزیده است بلکه دچار شعف ذهنی و روحی و جسمی شده اید را ردیف کنید! می خواستم نتیجه اخلاقی بگیرم! کمی رعایت کنید!! در واقع از گفتن جمله اول هدفی داشتم که این لیست شما همه چیز را به هم ریخت...بگذریم.

اگر انصاف داشته باشید لااقل حق می دهید که برخی کارهای نیمه تمام مثل دسته کلیدی می ماند که تعداد کلیدهایش زیاد است و شما به زور چپانده اید در جیب سمت چپ شلوار جین تان و تیزی این کلید کم مانده است که پوست رانتان را جر بدهد...هووم؟...از باب مثال گفتم وگرنه می دانم جای دسته کلید ... امروز کلن می خواهید حال بگیرید.

اگر از دوستان و خوانندگان قدیمی باشید یادتان هست که یک کتاب تاریخی را شروع کردیم تا با هم بخوانیم و وبلاگ گروهی هم تشکیل دادیم (همین درنگ که  اون گوشه سمت چپ می بینیدش) تا وسط های کار هم رفتیم جلو و مطابق معمول, یک جایی اون شور و حال اولیه ته کشید و آن وبلاگ هم ول شد و آن کتاب هم نیمه کاره ماند و... می خواستم بگم این نیمه کاره ماندن آن کتاب چند وقتی است که روی اعصاب است (مثل کوه جادوی توماس مان و قهرمانان و گورهای ارنستو ساباتو)...شاید در روزهای آتی همینجا به اون کتاب تاریخی پرداختم و به صورت هفتگی آن کار را به سرانجامی برسانم، باشد که فتح بابی شود برای سرکشی به خیل کثیری از کتابهای نیمه تمام کتابخانه و پروژه های عمرانی نیمه تمامی که یه روز و روزگاری کلنگش را با شور و شعف بر زمین زدیم و زدند.

***

برای انتخاب دو کتاب بعدی, لطفن به ادامه مطلب بروید. در آنجا شش گزینه از ادبیات انگلستان به انتظار شماست تا دو گزینه را از میان آنها انتخاب کنید.


 

ادامه مطلب ...

انتخابات کتاب و مصایب زندگی در غرب وحشی

تا یکی دو روز دیگر مطلب بعدی نوشته خواهد شد. علت تاخیر از قطعی تلفن به مدت ده روز گرفته تا برد شیرین یک تیم بر یک تیم دیگر تا تمدید مذاکرات و خرابی ماشین و صاب ماشین و امثالهم بوده است. فقط در باب اولی بگویم که روز اول بر این گذشت که مطمئن شویم قطعی از داخل ساختمان نیست. روز دوم زنگ زدیم و اعلام خرابی کردیم. روز سوم آمدند دیدند و رفتند. روز چهارم گفتند تا فردا اگر وصل نشد به این شماره زنگ بزنید. روز پنجم همه قضایا را به آن "شماره جدید" توضیح دادیم. روز ششم آن "شماره جدید" کشف عجیبی نمود: شماره ما سر کوچه دایر بود اما در مجموعه دو کابل ده زوج که از سر کوچه تا ساختمان ما آمده است هیچکدام مربوط به شماره ما نیست و همه این بیست خط, دایر و متصل می باشد!! خودمانی بخواهم توضیح بدهم معنایش می شود این: یا قبل از این ما به وسیله امداد غیبی در شبکه مخابرات حضور داشتیم و هر ماهه قبض مربوطه را می پرداختیم یا این که به صورت خودجوش سیمهای مربوط به خط ما توسط شماره دیگری چپو شده است. روز هفتم ما استراحت نکردیم بلکه پاس داده شدیم به ماموری که می بایست جهت کابل کشی می آمد. روز هشتم هم ایشان نیامد. روز نهم آمد اما خط نیامد. روز دهم کابل مربوطه تا این طرف در پارکینگ آمد و ما خودمان از سر کار که برگشتیم, دندمان نرم اتصال را برقرار نمودیم... و زیر لب زمزمه نمودیم که ما بدون این که مهاجرت کنیم در غرب وحشی به سر می بریم!  

****

1-      آینه های دردار  هوشنگ گلشیری

در فرودگاه لندن, بر نیمکتی هنوز خوابش نبرده بود که صداهایی شنید, دستی هم به شانه اش خورده بود. دو پاسبان بودند, بلند قد, یکی با تاکی واکی و آن یکی که, دست بر شانه اش گذاشته بود, پرسید: اینجا چرا خوابیده ای؟

این کتاب در سال 1370 نوشته شده است و به مسائل داستان نویسی در مملکت و لزوم ماندن یا رفتن از وطن پرداخته است.

2-      حیاط خلوت  فرهاد حسن زاده

شریفه که آمد, آشور خواب بود. طاق باز افتاده بود وسط تخت آهنی و از شکاف لب های نیمه بازش خرناسه می کرد. تکه نخی, چسبیده به ریش و سبیل درهمش, با هر نسیم داغ نفس می لرزید و تکان می خورد. کمر شریفه تا خورد و تکه نخ را از صورت آشور جدا کرد. عقب کشید و نگاهش کرد.پیدا بود خواب آشفته دیده...

این کتاب در سال 1382 چاپ شده است و نامزد دریافت جایزه رمان اول گلشیری بود...موضوع رمان بازگشت چند دوست آبادانی به شهرشان و پیدا کردن رفیقی که هیچگاه از آبادان خارج نشد و... رمانی که ظاهرن به قدر لیاقتش قدر ندید و مورد توجه قرار نگرفت.

3-      رویای تبت  فریبا وفی

شیوا! بلند شو که گند زدی. همیشه من گند می زنم, ایندفعه نوبت توست. کی باور می کرد شیوای متین و معقول این کار را بکند. یک لحظه انگار همه زیر فلاش دوربین خشکمان زد. حالا می فهمم که همه یک جور تعجب نمی کنند...

این کتاب اولین بار در سال 1384 به چاپ رسید و برنده جایزه بنیاد گلشیری و برنده لوح تقدیر جایزه مهرگان ادب گردید. داستان تا جایی که دستگیرم شد به تقابل منطق و عشق و سست شدن پایه های خانواده می پردازد.

 

انتخاب کتاب

کاندیداهای انتخابات این سری, کتابهای جیبی هستند... باشد که تا پایان انتخابات فرصت کنم گهواره گربه را بنویسم. پس لطفن به یک گزینه با توجه به توضیحات و پاراگراف اولی که می آورم رای بدهید...

1-    دیگر آرامشی نیست   چی نوآ آچه به

این کتاب به نوعی ادامه داستان "همه چیز فرو می پاشد" است که در موردش نوشته ام و اتفاقن کار این نویسنده نیجریه ای را که به پدر رمان آفریقا معروف است و جوایز متعددی کسب کرده است را پسندیدم. این هم پاراگراف اول کتاب:

سه چهار هفته بود که اوبی اوکونکوو از فرا رسیدن این لحظه در هراس به سر می برد. وقتی آن روز صبح به جایگاه قدم گذاشت فکر می کرد کاملاً آماده است. کت و شلوار شیکی به تن داشت و اتو کشیده و خونسرد به نظر می آمد. به جریان کار توجه اندکی داشت, مگر برای لحظاتی کوتاه در ابتدای جلسه, که مشکلی بین یکی از مشاوران و قاضی پدید آمده بود.

2-    زندگی من   برانیسلاو نوشیچ

این نمایشنامه نویس صرب تبار یوگوسلاوی سابق در سال 1924 یعنی زمانی که شصت سال سن داشت جهت عضویت در آکادمی علوم و هنر با در بسته روبرو و مردود شد. از آنجایی که نامزدهای عضویت در آکادمی می بایست زندگینامه خود را می نوشتند او تصمیم گرفت یک زندگینامه طنزآمیز بنویسد که نتیجه, همین اثر می باشد و این هم بخشی از پاراگراف اول مقدمه نویسنده:

عقیده من این است که نوشتن مقدمه بر زندگی نامه به طور کلی کاری بیهوده و بی معنی است. اگر هم زندگی بشر مقدمه ای داشته باشد, موضوع چنان محرمانه است که معمولاً چیزی درباره اش نمی نویسند...

3-    کنستانسیا   کارلوس فوئنتس

از این نویسنده قبلن آئورا و پوست انداختن را خوانده ام که برای خواندن دومی حتمن پوست یدکی کنار دستتان باشد از من گفتن بود... از پاراگراف اول این داستان این طور به نظر می رسدکه نویسنده باز هم به سراغ "مرگ" رفته است:

موسیو پلوتنیکوف, بازیگر سالخورده ی روس, روز مرگش به سراغ من آمد و گفت سال ها خواهد گذشت و من روز مرگ خودم به دیدار او خواهم رفت.

درست از حرف هاش سر در نیاوردم. گرمای ماه اوت در ساوانا مثل خواب بریده بریده است...

  

از انتصاب خیری ندیدم!

از میان گزینه های زیر به یک مورد رای بدهید... تقریبن رجاء واثق دارم که این بار به خواندن یک کتاب فوق العاده نائل می شوم!

1-      خاک بکر           ایوان تورگنیف

2-      صحرای تاتارها   دینو بوتزاتی

3-      فتح پلاسان      امیل زولا

4-      گهواره گربه      کورت وونه گات

5-      مون بزرگ         آلن فورنیه