میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

پوست انداختن (1) کارلوس فوئنتس

  

قسمت اول

عجیباً غریبا... فرض کنید یک پازل هزار تکه را خوب مخلوط کنند و یکی یکی به شما بدهند... اگر صبرتان ایوبی نباشد احتمالاً بعد از پنجاه , صد یا دویست تکه , بیخیال می شوید... اما به این سختی هم نیست , چون برخی تکه ها منفرداً تصویر زیبایی دارند و همچنین بعد از کنار هم گذاشتن چند تکه اول یک نیمچه تصویری هم خواهیم داشت که این دو مورد به کمک هم می توانند شما را یاری کنند تا بیشتر جلو بروید و اگر خودتان را به دو سوم کتاب رساندید , آنگاه تکه هایی در اختیارتان قرار می گیرد که می تواند شما را به سمت پایان کتاب هول بدهد... حالا به پایان رسیده اید! انتظار نداشته باشید که به یک جمع بندی مشخصی در مورد تصویر نهایی رسیده باشید چون قرار هم نبوده که به چنین جایی برسید! اگر همت کنید و بار دوم را هم شروع کنید قطعاً لذت بیشتری خواهید برد و ارتباطات و نکات تازه تری دریافت خواهید نمود ...روی هم رفته کتابی سخت خوان است که من نمی توانم به هرکسی آن را توصیه کنم... هرچند به قول یکی از دوستان , وقتی چنین چیزی بیان شود اتفاقاً تعداد بیشتری به سمت این کتاب می روند!

خلاصه ای از نمای ظاهری داستان

 خاویر و همسرش الیزابت , به همراه دو شخص دیگر (فرانتس و ایزابل) با اتوموبیل از مکزیکوسیتی به مقصد ساحل دریا در وراکروز حرکت کرده اند. بعد از ظهر روز روایت (یکشنبه یازدهم آوریل 1965) به علت بروز نقص فنی در ماشین بالاجبار در شهری کوچک و باستانی و مقدس به نام چولولا توقف می کنند و به هتلی درجه دو جهت اقامت وارد می شوند. در همین زمان راوی داستان هم در این شهر حضور دارد و ورود این چهار تن را نظاره می کند... شش تن دیگر هم در همین زمان با هیبتی راهب وار وارد شهر می شوند و به راوی می پیوندند که در یک سوم پایانی نقش عمده ای خواهند داشت!

خاویر ,مردی مکزیکی و حدوداً 40 تا 45 ساله است که در یکی از نهادهای وابسته به سازمان ملل کار می کند و در دانشگاه هم درس می دهد. او در ابتدای جوانی رمانی نوشته است و به واسطه همین رمان بورس تحصیلی از آمریکا دریافت می کند و به نیویورک می رود. در دانشگاه با الیزابت که دختری یهودی و آمریکایی است آشنا می شود و این آشنایی به ازدواج ختم می شود و در حال حاضر سالهاست که با هم زندگی می کنند اما از همان ابتدای داستان می بینیم که این دو روابط همدلانه ای ندارند.خاویر در نویسندگی ناکام است و از آن عشق اولیه چندان اثری نیست...

فرانتس مردی چک تبار و همسن خاویر است.در جوانی در پراگ معماری می خوانده و به موسیقی هم علاقمند بوده و عاشق دختری یهودی است. جنگ دوم جهانی آغاز می شود و... حالا که بیست سال از پایان جنگ می گذرد در مکزیک زندگی می کند و...

ایزابل دختری بیست و سه ساله و از دانشجویان خاویر است و به او نیز علاقمند است...

بعد از فعل و انفعالاتی در نیمه شب روایت این چهار نفر به دیدار هرمی باستانی می روند... جایی که همه اشخاص داستان حضور دارند و قرار است اتفاق ویژه ای رخ دهد....

راوی و نوع روایت

راوی مردی مکزیکی و در ظاهر امر راننده تاکسی است... او بخش عمده ای از داستان را خطاب به الیزابت و ایزابل روایت می کند (همانند آئورا راوی دوم شخص) و بخش های دیگر را (مثلاً کودکی خاویر و جوانی فرانتس و...)به صورت سوم شخص بیان می کند. این راوی با احاطه کامل به گذشته این افراد می پردازد که البته برای این تسلط و دانستن ها , اسباب و وسایل قابل باوری تعبیه شده است. راوی با الیزابت و ایزابل آشنایی دارد و هرکدام را با القاب خاصی خطاب می کند و...

راوی کسی است که آن تکه های پازل فوق الذکر را در اختیارتان می گذارد. او از موضع حال حاضر مدام به گذشته نزدیک و دور افراد می رود تا چرایی وضعیت اکنون این افراد را نشان دهد. لیکن توالی این رفت و آمدها در نگاه اول چندان به هم پیوسته نیست و برخی تکه ها علامت سوالی را در ذهن خواننده ایجاد می کند که اساساً این تکه اینجا به چه کار می آید!!؟ اما در انتها تصدیق خواهید کرد که هیچ چیزی در داستان اضافه نیست و حتا اگر چشم بسته غیب نگویم تکه هایی هم کم است!...

فوئنتس این کتاب را به خولیو کورتاسار تقدیم کرده است که پیشگام در امر مشارکت خواننده در شکل گیری اثر است و طبیعتاً می توان انتظار داشت که این کتاب هم چنین سبکی را داشته باشد. در واقع چنین هم هست , با تکه های در اختیار گذاشته شده می توان چند تصویر متفاوت و معنادار ساخت و این به سلیقه و حوصله خواننده برمی گردد.

این را هم در نظر بگیرید راوی داستان از روشن شدن همه زوایا حتا برای خودش فراری است! پس زیاد توقع نباید داشت...تازه این را هم بگذارید در کنار دیدگاهش در مورد دروغ و حقیقت...

من آهی می کشم , می خواهم از اتومبیل پیاده بشوم. حالا دیگر دلم نمی خواهد خیلی چیزها را بدانم. اگر همه چیز روشن بشود, دیگر برایم جالب نیست...(ص529)

این هم لینکی صوتی مرتبط با این موضوع: اینجا

آئورا و پوست انداختن

نام رمان نشانه ایست از پوست انداختن شخصیت ها در طول زمان و در طول رمان... اما علاوه بر این تغییر شخصیت ها با پدیده دیگری از نوع آئورایی هم روبروییم:

تو جوانیت را فراخواندی. از برکت تلاش مداوم و ناشاد , تلاشی که کم و بیش به هلاکت می کشاندت سرانجام توانستی به جوانی ات جسمیت ببخشی, جوانی ای نه در جسم خودت که جدا از تو: شبحی.

...

برای چند ساعت , چند روز, می توانی تصویری از گذشته را که دوباره تجسم یافته بود حفظ کنی. خب, حالا با آن چه می کنی؟ وقت عشقبازی به کارت می آید. دوباره جوان می شوی و حالا می توانی به راستی عشق بورزی , به واسطه شبحی که تو هستی, با همه تجربه هایت , با آن نوستالژی , و آن تمنای برجا مانده از گذشته, که وقتی به راستی جوان بودی نمی توانستی احساسش بکنی. بله, به او می گویی که ما فقط وقتی می توانیم موضوع تمنایمان را به دست بیاوریم که دیگر تمنایش نمی کنیم. یک همچو چیزی. و خاویر این گفته را یادداشت می کند و دستمایه کتاب دومش می کند. رمان کوتاهی در هشتاد صفحه که با جلد زیبایی منتشر شد.(ص233 و234)

مسلماً این کتاب دوم که کوتاه بود و جلد زیبایی داشت همان کتاب آئورا است که فوئنتس چند سال قبل آن را نوشته بود. از این که بگذریم آن تکنیک شخصیت های شبح مانند که تجسم بیرونی آرزوها و تمناهای درونی افراد هستند در این جا هم به کار می رود و کلید بخشی از داستان همین است.

البته داستان را می توان فارغ از این موضوع و با اتکای صرف بر ظواهر آن , خواند و به تصویری هم  دست یافت... اما می توان با این دید هم نگاه کرد که ایزابل همان تجسم جوانی الیزابت است و یا فراتر از آن می توان فرانتس را هم زاییده ذهن مثلاً راوی دانست تا از این راه بین رفتار یک انسان معمولی همچون خاویر با کسی که در شرایطی دیگر تصمیم به ظاهرفجیع تری گرفته است مقایسه ای بکند...یا فراتر از آن شش راهبی که در انتهای کار با انجام محاکمه ای نمادین برخی گره ها را می گشایند را زاییده ذهن راوی دانست (در این مورد می توان نص صریحی هم در متن پیدا کرد) و یا فراتر از آن همه شخصیت ها را خلاصه کرد در دو نفر , یک راوی و یک الیزابت و در ادامه اش حتا می توان همانند من متصور شد که راوی همان خاویر است که حالا در آسایشگاه یا تیمارستانی چیزی بستری است... و یا فراتر از همه اینها می توان به صورت بدیهی گفت یک فوئنتس داریم و یک داستان ... به قول خودش:

تنها راه برای درک این رمان این است که داستانی ]خیالی[ بودن مطلق آن را بپذیرید. گفتم مطلق. این داستان محض است. اصلاً قصد آن ندارد که بازتاب واقعیت باشد.

...........................

پ ن 1: انتخابات کتاب بعدی تا نوشتن قسمت دوم این مطلب ادامه خواهد داشت. فعلاً کتاب یوسا پیشتاز است و کتاب بهنود و مالرو پشت سرش... یه کم به فکر من هم باشید و به یک کتاب ساده تر رای بدهید تا من بتوانم به شرایط عادی برگردم!!

پ ن 2: دارم فکر می کنم که شاید مطالبی که در مورد این کتاب در ذهنم دارم به جای یک قسمت دوم نسبتاً طولانی , در چند قسمت کوتاه بگنجانم (با توجه به نظرات قبلی دوستان و با توجه به خفانت! کتاب و ...) فعلاً سه تکه صوتی از آن را تهیه کرده ام... 

لینک قسمت دوم

لینک قسمت سوم

لینک قسمت چهارم

چون عمل در تو نیست...

حتماً تا الان در جمع های خانوادگی یا دوستانه یا همکارانه و حتا مجازی... در مورد وضع بد رانندگی در کشورمان زیاد حرف شنیدیم و احیاناً زدیم... حتماً همینطوره دیگه، نه؟... همه هم متفق القول هستیم که اینجوری خیلی بده و اونجوری خیلی بهتره...یعنی حساب دو دو تا چارتاست دیگه ، منطقاً توی هر جمعی همه موافقند که مثلاً باید بین خطوط رانندگی کرد یا مثلاً قبل از چهارراه مسیر راستگرد را باید باز نگه داشت و از اینجور مسائل که در خارجه! رعایت می کنند...

فکر کنم بتوان گفت که هر ایرانی لااقل یک بار در مذمت و نقد رانندگی ایرانیان صحبت مبسوطی داشته و یا صحبت مبسوطی را شنیده و به نشانه تایید سر تکان داده و...

حالا اگه بیست سال در این محافل چنین صحبتهایی شنیده باشید و بعد در خیابان های شهر رانندگی کنید حق دارید دچار یاس فلسفی! بشوید...

حالا فقط هم رانندگی نیست ، این یک مثال است ... در عموم مسایل همین گونه است... ماها خیلی خوب انتقاد می کنیم اما در همان زمینه ای که نظریات کارشناسانه می دهیم و به حق نسبت به عملی ابراز انزجار می کنیم چه بسا مرتکب رفتار خفن تری می شویم ... یک چیزی مثلاً توی این مایه ها:

آی آدمها که کنار استخر فین می کنید

ذره ای خجالت!

فکر ما باشید که درون آب مشغولیم

مشغول طهارت!!

................................................

پ ن 1: به زودی اینترنت خانه وصل خواهد شد ومعرفی پوست انداختن را خواهم نوشت! یعنی مشکل فقط توی اینترنت است و ارتباطی با خفانت متن کتاب ندارد!!

پ ن 2: انتخابات تا نوشتن اون مطلب ادامه خواهد داشت و نتایج تا الان بدین ترتیب است

1) امید  آندره مالرو  4 رای (اسکندری- فرزانه – پریماه - هلاچین )

2) تسلی ناپذیر کازوئو ایشی گورو 2 رای(شمعدانی- درخت ابدی)

3) عروس فریبکار  مارگارت اتوود 0 رای

4) کوزه بشکسته  مسعود بهنود 5 رای (آنا- زنبور- خانه پدری-دایناسور-فرواک)

5) گفتگو در کاتدرال  بارگاس یوسا 6رای(که- رد فکر- بونو- مدادسیاه- می وانه- قصه گو)

دلقک خوب

اول مسیر است و ماشین مسافرکشی جلوی پایم ترمز می زند. از موی سفید راننده مشخص است که حکماً بازنشسته ایست که دارد از این راه کمک خرجی تهیه می کند. از همین ابتدا شروع می کند به نک و نال های زیر لبی که چرا در ابتدای مسیر فقط دو مسافر به تورش خورده است... از سمت راست با سرعت کمی می راند تا مبادا مسافری را از دست بدهد. آفتاب سوزنده و داغ است و خبری از کولر نیست.

بیست متر جلوتر مردی از پیاده رو وارد خیابان می شود و یکی دو متری عرض خیابان را طی می کند و بعد از لختی درنگ قدمی به عقب برمی دارد...آشکارا مشخص است که قصد عبور از عرض خیابان را دارد. راننده در این بیست متر سه بار بوق می زند و مرد سه بار کله اش را به سمت بالا حرکت می دهد... راننده بی خیال نمی شود و با کم کردن سرعت به سمت مرد متمایل می شود و مرد مجبور می شود یک قدم دیگر به عقب برود!

چند متر جلوتر زنی بین دو اتوموبیلی که کنار خیابان پارک شده اند ایستاده است و پشتش به ماست...راننده سه بار بوق می زند...زن حرکتی نمی کند...راننده در موازات زن می ایستد و مقصدش را فریاد می زند...زن حرکتی نمی کند و راننده با عصبانیت حرکت می کند!!

چند متر جلوتر دو جوان زیر درختی در پیاده رو در حال چرت زدن هستند. راننده چند بار بوق را به صدا در می آورد به این امید که شاید این جوانان ظرفیت را تکمیل کنند...

صد متر جلوتر دختر جوانی از اتوموبیلش پیاده می شود و در را قفل می کند و به سمت مخالف می چرخد...راننده باز هم بوق را به صدا در می آورد و...

از ابتدای مسیر تا انتها بوق های فراوانی زده می شود اما دریغ از یک مسافر...البته مسافر هست اما نصیب راننده ما نمی شود و علتش هم نامشخص نیست!!

یاد هانس شنیر می افتم و جایی که پدرش را از تصمیمش مبنی بر دلقک شدن آگاه می کند و پدر کارخانه دار و مایه دارش بعد از لختی درنگ (قریب به مضمون و با اتکا به ذهن مغشوش من! ) می گوید اشکالی ندارد اما اگر می خواهی دلقک شوی سعی کن دلقک خوبی بشوی.

.

پ ن 1: هنوز کارتن های کتاب باز نشده است و طبیعتاً وقتی هنوز لوسترها نصب نشده اند اگر به سراغ چیز دیگری بروی گاف بزرگی داده ای...

پ ن 2: تازه دیروز بعد از یک هفته تلفن وصل شد و اگر بلافاصله اقدام به وصل اینترنت کنی گاف بزرگی داده ای...

پ ن 3: خوشبختانه! در حالی که یک پای من در کرج بابت تعمیرات و رنگ آمیزی خانه قبلی است و پای دیگرم درتهران بابت کارهای موجود در خانه فعلی و پای سوم در محل کار که از اتفاق وسط همون مسیره!! ، لوله آب خانه مادر نشت کرده است و سقف را ترکانده و کلی خسارت و مشغولیات! به بار آورده است و در نتیجه پای چهارم هم اونجا گیر...دیگه رسماً رفتم قاطی چارپایان...حالا همه اینها به روی هم سبب شده است که فرصتی برای دادن گاف فراهم نگردد!... البته به قول رفیقمون هاینریش بل اگر می خواهی چهارپا بشوی سعی کن چهارپای خوبی بشوی!

پ ن 4: تا قبل از این جابجایی به دلیل استفاده از مترو یک ساعت فیکس برای مطالعه روزانه داشتم اما حالا وقت را باید از کجا فراهم کنم؟... نگران نیستم ...بالاخره راهش پیدا می شود.

پ ن 5: فعلاً انتخابات برگزار کنیم بلکه فشار از پایین فراهم شود تا بعد... به دلیل این که 4 عنوان کتاب از نوشتن عقب هستم گزینه های پیش رو همگی تقریباً از کلفت سانان انتخاب شده اند!!

1) امید  آندره مالرو  (ترجمه رضا سید حسینی ، انتشارات خوارزمی، 567صفحه )

2) تسلی ناپذیر کازوئو ایشی گورو (ترجمه سهیل سمی ، نشر ققنوس ، 736 صفحه)

3) عروس فریبکار  مارگارت اتوود (ترجمه شهین آسایش ، نشر ققنوس ، 702 صفحه)

4) کوزه بشکسته  مسعود بهنود  (نشر علم ، 400 صفحه ، هدیه تولد )

5) گفتگو در کاتدرال  بارگاس یوسا (ترجمه عبداله کوثری ، نشر لوح فکر ، 704 صفحه)

علم الاسباب

در طول تاریخ مدرن ایران ، مردان و زنان زیادی از اسباب کشی نالیده اند و به حق هم نالیدند... این مقدمه ای شد تا به قول شاعر: ما هم نال خود را می کنیم آغاز!!

البته خواننده های مطلب اکثراً خودشان استادند و اظهار فضل پیش بزرگان به چه ماند؟ به معلق بازی... لذا فقط به نکاتی کاربردی با توجه به تجربه اخیر (همین جمعه ای که گذشت!) اشاره می کنم ، باشد که آجری روی آجر نهاده باشم و در شکل گیری و پیشرفت "علم الاسباب" نقشی...

1- از یکی دو روز قبل از شروع مناسک اسباب کشی به هیچ عنوان ناخن خود را از ته نگیرید که وجود اندکی ناخن لازم و بسیار کارگشاست... نه برای چنگ زندن به هر چه دم دست است آن زمان که فشار از حد فزون می یابد ، نه!... بلکه برای پیدا کردن سر چسب نواری و باز کردن گره طناب...

2- اگر از همکف به همکف هم اسباب کشی داشته باشید باز هم کارگران اسباب کش بهانه ای برای ناله زدن پیدا می کنند. زیاد به این مسئله توجه نکنید به هر حال شما هم وبلاگ دارید و یا گزینه های دیگر... به هر حال نالیدن هیچ گاه تمام نمی شود فقط از حالتی به حالت دیگر تبدیل می شود.

3- در هر صورت شما بابت اسباب کشی حدود دو برابر مبلغی که تلفنی یا حضوری با اتوبار توافق کرده اید را خواهید پرداخت پس بهتر است که زیاد دست و پا نزنید... شل کردن و توکل کردن مال این جور مواقع است.

4- اگر شما فکر می کنید یک خاور اثاث دارید ، روی دو خاور حساب کتاب کنید! به اسم این مناسک توجه کنید: "اسباب کشی" یا "اثاث کشی"... مهم اسباب یا اثاث نیست بلکه "کش" است... در یک کلام اسباب اثاثیه در این فرایند جابجایی کش می آید و حجم بیشتری پیدا می کند.

5- جمع شدن اسباب در خانه قبلی یک نوع تابع نمایی است که به مجانبش (که همان تمام شدن صد در صدی است) نزدیک می شود اما در بی نهایت هم به یکدیگر نمی رسند و این به آن معناست که در هر صورت مقداری از اسباب در خانه قبلی می ماند...پس زیاد جوش نخورید.

6- زیاد حسرت آن فیلم ها و رمان هایی که شخصیت اول داستانشان یک چمدان دستش می گیرد و جابجا می شود را نخورید! آنها قصه هستند!! و برای سنگین شدن پلک!!!

7- شکستنی اسمش روی ش است ... می شکند ... استخوان ترقوه ات نشکند دوست من!

8- اگر با این اسباب اثاثیه فعلی چند بار (دو الی سه بار نهایتاً) جابجا شده اید قبل از شروع مناسک به این موضوع فکر کنید که: آیا به صرفه نیست که یک ساک لباس و... جمع کنید و بی خیال باقی اسباب، شبانه از محل مورد اجاره بگریزید!؟... به هر حال این هم گزینه ایست... مثل همون فیلم ها!

9- بعد از اتمام اسباب کشی سعی کنید ورزش را کنار نگذارید تا بدنتان از فرم خارج نشود!

10- حتماً باید ده تا بشود!! یعنی ببین تا کجا گیر قافیه هستم! اسباب اثاثیه هم همان قوافی زندگی هستند و من سنگ می کشم بر دوش ، سنگ الفاظ، سنگ قوافی را... و همه اینها را گفتم تا رسیدم اینجا که بگویم امروز هجدهم تیر است و بد نیست در کنار امور مهمی چون خواندن این مطلب حداقل همین شعر شاملو را بخوانیم... اینجا...

.

پ ن 1: من همینجا رسماً اعلام می کنم سال آینده که به سرعت برق و باد خواهد رسید با هر سازی که صاحبخانه بزند خواهم رقصید و سال بعدش را هم نیز!... خسته شدم... نگید همین ماها هستیم که مبلغ اجاره ها را بالا می بریم... از اسباب کشی خسته شدم.

پ ن 2: از مستاجر قبلی کلی میخ و قلاب روی دیوارها باقی مانده است... اما تشکر ویژه از ایشان به خاطر باقی گذاشتن یک عکس کوچک از شاملو روی یکی از دیوارها ، به این خاطر که این فرصت را مهیا نمود تا به بچه ها و اطرافیان گوشزد کنیم که این عکس مستاجر قبلی نیست بلکه احمد شاملو است! البته برای بچه ها تفهیم این موضوع خیلی ساده است : یه مردی بود حسینقلی ...

آب بابا ارباب گاوینو لدا

 

 

 

 

گاوینو, پسری که به تازگی وارد شش سالگی شده است به مدرسه می رود اما پس از مدت کوتاهی ,پدرش که دهقانی مستبد است به مدرسه می آید و او را از کلاس خارج می کند و با خودش به ییلاق می برد, جایی که زمین کشاورزی پدر و چراگاه گوسفندان آنهاست.گاوینو علیرغم سن کمش باید از گوسفندان در مقابل دزدان مراقبت کند و همچنین مواظب باشد تا گله های همسایه وارد مرتع آنها نشود تا پدر بتواند به امور کشاورزی برسد. توجیه پدر برای این کار , سختی زندگی و درآمد ناچیز آنهاست و گاوینو با این کار , مانع از مرگ خواهران و برادران کوچکترش از گرسنگی می شود. اوایل پدر او را زود به زود به خانه بر می گرداند یا زیبایی های طبیعت را به او نشان می دهد اما بعد از کمرنگ شدن این جاذبه ها ,گاوینو دچار احساس دلتنگی و ترس و تنهایی می شود و می خواهد هرطور شده به خانه بازگردد. لذا پدر به روشهای تربیتی خشن رو می آورد...

این داستان شرح خاطرات سالهای کودکی تا اوایل جوانی گاوینو و بیان رفتارهای خشن پدر و تلاش های پسر برای رهایی از این وضعیت است.

وجه تسمیه عنوان کتاب

همانگونه که از عنوان اصلی کتاب برمی آید می بایست نام کتاب چیزی شبیه به پدرسالار باشد (و فیلمی که برادران تاویانی بر اساس این کتاب ساختند با عنوان پدرسالار نمایش داده شد) اما نام کتاب بر اساس سلیقه ناشر یا مترجم و یا به دلایلی...تغییر داده شده است. اسم جدید بر اساس نقش ارباب گونه ای که پدر در خانواده دارد انتخاب شده است.در جایی از داستان می بینیم که گاوینوی خردسال برخی روزها تنها در ییلاق می ماند درحالیکه فقط یک سگ با اوست و همین سگ وقتی آمدن پدر را احساس می کند شروع به دم تکان دادن و ...می کند:

جست و خیزهای شادمانه و دست لیسیدن هایش به من می گفت که باید هر دو با هم برای آمدن بابا, ارباب و نان شادی کنیم.

برداشت هایم از داستان و حواشی آن

نویسنده ,داستان را بر اساس زندگی واقعی خود نگاشته است و می تواند به عنوان یک تک نگاری در دو موضوع مورد استفاده قرار گیرد: 1- سیستم پدرسالارانه 2- فرهنگ دهقانی

در خصوص این دو مورد در ادامه مطلب خواهم نوشت. البته این نکته قابل توجه است که در برخی موارد , نویسنده با توجه به خشم و کینه ای که نسبت به پدر دارد , گاهی زیاده روی می کند که طبیعی و قابل چشم پوشی است اما در دو سه مورد تحت تاثیر جو چپ گرایانه زمان نگارش داستان , تحلیل های به زعم من سطحی نگرانه ای ارائه می دهد (مثلاً تلاشش برای چسباندن صفت بورژوا به پدر در صفحه 156... یا این که در ص162 رفتن خانواده را به ییلاق واکنده شدن از "تاریخ"!! عنوان می کند...) که خوشبختانه تعدادشان خیلی کم است.

***

با توجه به این که نویسنده تا اوایل سنین جوانی (20 سالگی) بی سواد بوده است, نوشتن این کتاب کار بزرگی تلقی شده و می شود (دقت کنیم که گاوینو لدا در جزیره ساردنی در جنوب ایتالیا به دنیا آمده است و با توجه به تفاوت زبانی مردم آن منطقه و مدرسه نرفتن , او حتا در زمان سربازی متوجه صحبت های افسران و... نمی شده است). بخشی از موفقیت های کتاب هم ناشی از همین امر است.نیمه اول کتاب به نظر من جذابیت و رنگ و لعاب خوبی دارد اما در نیمه دوم به تدریج کمی رنگ و رو رفته می شود. ترجمه فارسی آن را مرحوم مهدی سحابی انجام داده است که ترجمه قابل قبولی است. بخش هایی از کتاب (هرچند خیلی اندک) که به روابط زناشویی روستاییان تعلق دارد به زیور "..." آراسته شده است.(البته نه به اعصاب خورد کنی پخش های مستقیم فوتبال در این شب ها!!)

.

مشخصات کتاب من: نشر مرکز , چاپ اول 1381, 2200 نسخه, 300 صفحه, 2150 تومان , ویرایش دوم (این کتاب با همین ترجمه در سال 1366 توسط انتشارات کتابسرای بابل چاپ شده است)

.

لینک صوتی دو صفحه اول داستان

ادامه مطلب ...