میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

گفتگو در کاتدرال(1) ماریو بارگاس یوسا

 

سانتیاگو زاوالا , روزنامه نگاری حدوداً سی ساله, از دفتر روزنامه خارج می شود و به تاکید نویسنده "بی هیچ عشق" به اتومبیلها و ساختمانهای ناموزون و رنگباخته و...نگاه می کند و این سوال در ذهنش خطور می کند که دقیقاً چه زمانی "پرو" خودش را به گا داده بود؟ (ببخشید! دارم امانت داری می کنم) و خودش نیز در همین امتداد, واقعاً چه زمانی به گا رفته است؟ (همینجا داخل پرانتز بگویم که کل داستان با آن روایت عجیبش تلاش برای پاسخ به همین دو سوال که در واقع یک سوال است می باشد)

سانتیاگو مدتی است که در روزنامه , مقالاتی در باب هاری سگ ها می نویسد(به قول خودش از نوشتن در مورد کوبا و ویتنام کم دردسر تر است). همین مقالات دامنه دار سبب شده است که شهرداری در پی جمع آوری سگهای ولگرد باشد و تعدادی کارگر روزمزد را اجیر کرده است و به ازای هر سگ مبلغ ناچیزی را به آنها می دهد و در نتیجه آنها نیز به دنبال جمع آوری هرچه بیشتر هستند و در این راه به صغیر و کبیر رحم نمی کنند, از جمله سگ سانتیاگو که ماموران آن را به زور از دست زنش می ربایند!! سانتیاگو در پی یافتن سگش به سگدانی شهرداری می رود و در آنجا با راننده سابق پدرش (آمبروسیو) که اکنون با وضعی فلاکت بار در آنجا مشغول است روبرو می شود. آنها با هم به میخانه کوچکی به نام کاتدرال می روند و با هم در مورد اتفاقات گذشته گفتگو می کنند....

گفتگوها

این کتاب سترگ از کنار هم قرار گرفتن چند گفتگوی اصلی و فرعی پدید می آید و از این طریق به یک برهه از تاریخ پرو, یعنی 1948-1956 دوران دیکتاتوری نظامی ژنرال اودریا, می پردازد. این گفتگوها وسعت زیادی دارد و از سطوح بالای نظام تا طبقات پایین اجتماع را در بر می گیرد و بدین صورت نگاهی همه جانبه به جامعه پرو می اندازد.

گفتگوی اصلی کتاب همین صحبت سانتیاگو و آمبروسیو است. او می گوید و آمبروسیو می گوید, گوش می دهد , لبخند می زند, غمگین می شود, خشمگین می شود و...و نهایتاً پس از حدود چهار ساعت ,مست و خراب از هم جدا می شوند. گفتگویی که ظاهراً در همان سی صفحه اول پایان می پذیرد و شاید این به ذهن خواننده برسد که چطور چنین گفتگوی کوتاه و مغشوش و بی اهمیتی نام کتاب را اشغال نموده است و شاید منتظر باشد که در ادامه, گفتگوی دیگری در این مکان شکل بگیرد و...اما چنین نیست... این گفتگو به نوعی در طول کتاب ادامه دارد و کتاب با همین گفتگو به پایان می رسد و این بر می گردد به نوع روایت خاص این کتاب.

روایت خاص

در مورد نوع روایت این کتاب که گاه موجب حیرت و سرگردانی خواننده می شود می توان خیلی نوشت ...خیلی!... اما اول به همین نوشته خوب دوستمان مداد سیاه اشاره می کنم (اینجا).

شاید پس از خواندن این مطلب و اطلاع از این که چگونه گفتگوها در هم ریخته شده اند احساس گرخش شدیدی به شما دست بدهد اما همین جا تجربه خودم را به صورت شفاف! ذکر می کنم که از خواندن این کتاب لذت وافری بردم و در واقع پس از گذشت یک هفته, وقتی می خواستم برای نوشتن این مطلب به یک موضوع در همان صفحه اول مراجعه کنم , به صورت غیر ارادی سیصد صفحه از کتاب را ... و بار دوم را این گونه خواندم!!

تقریباً می شود گفت که کمتر دو نقل قول پشت سر همی در کتاب یافت می شود که در یک زمان واحد و با دو مخاطب مشخص صورت بپذیرد (پینگ پنگی و گفتم گفت نیست). چالش خواننده در هر جمله یکی همین تشخیص زمان است و دیگری شناسایی مخاطب, تا بتواند در ذهنش آن تکه از پازل را در جای مناسب خود قرار بدهد. چند تا کلید می توان در این زمینه ارائه نمود اما بی خیال ... خودتان این کلیدها را بعد از خواندن 50 صفحه به دست می آورید و لذت کشف آن را خواهید برد و به جایی خواهید رسید که به راحتی جای مناسب را پیدا می کنید و به نوعی ذهن خواننده این نت های در هم ریخته را تبدیل به موسیقی دلنوازی می کند, اما نه هر موسیقی ای... همانکه یوسا با استادی ساخته است.

این را هم اضافه کنم که نوع در هم ریختگی اصلاً تصادفی یا قضاقورتکی و بی قاعده نیست...به این نمونه دقت کنید:

سانتیاگو می گوید: چیزی ازت می پرسم, قیافه من به حرامزاده ها می خورد؟ (1)

پوپیه گفت: چیزی به ات بگویم: فکر نمی کنی, این که رفت و برایمان کوکاکولا خرید از روی بدجنسی بود؟مثل اینکه می خواست امتحان کند که کار آن شب را تکرار می کنیم یا نه. (2)

سانتیاگو گفت: تو ذهن کثیفی داری کک مکی. (3)

آمبروسیو می گوید: چه سوالی پسر, معلوم است که نمی خورد. (4)

پوپیه گفت: بسیار خوب. آن دخترک دورگه قدیسه است و من هم ذهن کثیفی دارم. حالا بیا برویم خانه تان و صفحه گوش کنیم. (5)

دن فرمین پرسید: به خاطر من این کار را کردی؟ به خاطر من , سیاه بدبخت دیوانه حرامزاده.(6)

آمبروسیو می خندد: قسم می خورم که نمی خورد,پسر. مرا دست انداختی؟ (7)

سانتیاگو گفت: تته خانه نیست. با دوستهاش به سینما رفته. (8)

پوپیه گفت: گوش کن, این قدر حرامزاده نباش, داری دروغ می گویی,مگرنه؟ تو قول دادی لاغرو. (9)

سانتیاگو می گوید: آمبروسیو, منظورت این است که حرامزاده ها قیافه شان به حرامزاده ها نمی خورد؟ (10)

جملات 1و4و7و10 بین سانتیاگو و آمبروسیو مربوط به سال 1968 (البته طبق محاسبات من!) و جملات 2و3و5و8و9 بین سانتیاگو و پوپیه مربوط به حدوداً سال 1950 و جمله 6 از گفتگوی بابای سانتیاگو و آمبروسیو در سال 1958 است! حالا به کاربرد کلمه حرامزاده در هر سه گفتگو توجه کنید...دقت کرده اید بعضی مواقع ما هنگام کاربرد کلمه ای در یک جمله به طور ناخودآگاه چیز مرتبطی با آن کلمه به ذهنمان می رسد؟ این هم یک همچین چیزی است...

اما شاید این سوال پیش بیاید که بابا این خب اصن چه کاریه که این همه نویسنده برای خلق چنین چیزی زحمت بکشد و خواننده هم برای خواندنش یه خورده به زحمت بیافتد؟ همینجوری راست و حسینی نمی تونست پشت سر هم بیاره و خلاص؟! سوال قابل تاملی است... من فعلاً به همین بسنده می کنم:

این مملکت برای خودش معمایی بود, پسر, پرو آدم را به گه گیجه می انداخت. مگرنه؟ ... هوووم ...نویسنده هم تقریباً آیینه ای تمام نما از چنین جامعه ای خلق کرده است. به زعم من. و اهمیت رمان هم همین دید همه جانبه ای است که به موضوع دارد.

در قسمت بعد فارغ از سبک , کمی به محتوا خواهم پرداخت. البته در حدی که کنجکاویتان تحریک شود و به داستان لطمه ای نزند. و یا اگر هم نمی خواهید بخوانید برخی آثار دیکتاتوری را با هم و به کمک داستان مروری می کنیم و شاید برخی تشابهات فرهنگی مان با آمریکای لاتین را فارغ از تفاوتهای فرهنگی ای که بعضا باعث بروز سوء تفاهم های فرهنگی!! می شود را دیدیم.

***

مشخصات کتاب من: ترجمه عبدالله کوثری, نشر لوح فکر , چاپ دوم 1387 , تیراژ 2000 نسخه , 704 صفحه , 15000 تومان

لینک قسمت بعدی: اینجا 

مثلن شعر!

ژولیدگی درونم را

دیریست ندیده ام

کجاست آینه دار؟

***

سرد و آرام

و خروارهای خاک

در انتظار می و مطرب

***

سیستم ویروس زده

پست های عقب مانده

آپ های از سر کار!

***

پ ن 1: بعد از حل مشکل کامپیوتر خانه ، این پست ها را خواهم نگاشت: رهاوردهای تلگرافی (سفرنامه) ، گفتگو در کاتدرال (یوسا) ، امید (آندره مالرو)

پ ن 2: در حال خواندن یوزپلنگانی که با من دویده اند (بیژن نجدی) هستم.

پ ن 3: کتاب بعدی را از میان گزینه های زیر انتخاب کنید لطفاً:

1) تریسترام شندی  لارنس اشترن

2) تس                  تامس هاردی

3) جاز                   تونی موریسون

4) عطر                  پاتریک زوسکیند

5) کوه جادو            توماس مان 

..................................................

توضیحاتی برای یاری در انتخاب:

- آدم ها در جستجوی استراحت، خود را خسته می کنند. (اشترن)

- قلب تامس هاردی در کنار مزار همسرش در استینسفورد و خاکسترش در قطعه شاعران کلیسای وست مینیستر دفن شد.

- در واقعیت امر نژاد یک انسان در باره اش هیچ چیزی را بیان نمی کند.(موریسون)

- عطر ، قصه یک آدمکش... قبلاً از این نویسنده کبوتر را معرفی کرده ام.

- آثار خوب فقط محصول یک زندگى بد است و هر شخص زنده براى این که آفریننده ى واقعى باشد باید نابود شود. (توماس مان)

احلام الیقظه !

احلام الیقظه *

قرارمون برای قولنامه اجاره خانه جدید در بنگاه امید برای ساعت 5 عصر است. سر ساعت مقرر در بنگاه نشسته ایم و در انتظار آمدن صاحبخانه هستیم. به این فکر می کنم که چگونه ایشان را متقاعد کنم تا کمی تخفیف بدهد و من پول کمتری بپردازم. آقای مدیر بنگاه, شغل خانم صاحبخانه را استاد دانشگاه ذکر کرده است و این قضیه مرا امیدوار کرده است. شوهرخواهرم که همراه من آمده است مشغول صحبت با آقایان املاکی است و مطابق معمول , مشغول تحلیل شرایط اقتصادی سیاسی جامعه هستند...اما من در حال بالا پایین کردن سناریوهای روبرو شدن با خانم استاد هستم...

- بزرگترین مشکل من برای اسباب کشی جابجایی کتابهامه...

- چه جالب! مگه چه قدر کتاب دارید؟

- خیلی زیاد...شاید بیشتر از هزار جلد

- چه عالی! من همیشه آرزو داشتم مستاجرم اهل مطالعه باشه! در چه زمینه ای مطالعه می کنید؟

- الان بیشتر رمان می خوانم

در مورد اهمیت رمان حرف می زنیم و بعد در مورد رمان های مشترکی که خوانده ایم ... صحبت به سلین و سفر به انتهای شب می رسد و بعد در اثر اصرار همراهان به مسائل بی اهمیت مالی می رسیم

- آخه من در مورد مبلغ اجاره با چنین مستاجر اهل مطالعه ای چی بگم؟...

- اختیار دارید استاد...باعث مباهات منه که چنین صاحبخانه بافرهنگی داشته باشم...

- والللا روم نمیشه...پنجاه درصد تخفیف خوبه؟

- استاد من راضی به ضرر شما نیستم...

مدیر بنگاه مرا صدا می زند و خبر از حضور مالک تا دقایقی دیگر را می دهد. ساعت پنج و نیم است... صحبت حاضرین به مشکلات جوانان و ازدواج رسیده است و من همچنان مشغول کار خودم هستم...

- کاش مستاجر قبلی برای اینترنت پر سرعت اقدام کرده باشند

- واللا مستاجر قبلی قبض تلفن رو نداده , قطعش کردند...چه استفاده ای از اینترنت می کنید؟

- من... یه خورده وبلاگ نویسی می کنم

- چه عالی! من هم اهل وبلاگ نویسی و چرخیدن در فضای مجازی هستم...شما در چه زمینه ای می نویسید؟

- من بیشتر در مورد کتابهایی که می خوانم می نویسم 

- چی می خونید؟

- من الان بیشتر رمان می خوانم

- اتفاقاً من هم یک دوست مجازی دارم که در همین زمینه وبلاگ خوبی!! دارد...

- چه خوب... اسم وبلاگشون چیه؟

- میله بدون پرچم

اشک در چشمانم حلقه می زند و خودم را معرفی می کنم... فضا عاطفی می شود. ایشون هم خودش را معرفی می کند و هر دو مانده ایم که چه عکس العملی داشته باشیم...مثل جلیلی و اشتون سیخ جلوی هم بایستیم و به یکدیگر لبخند بزنیم یا این که نه ...

درست در زمانی که من دارم اصرار می کنم که امکان ندارد مجانی توی خانه شما بنشینم آقای املاکی خودش را می اندازد وسط سناریو...

- شما چشمانتون مشکل خاصی دارد؟

اشک های دور چشمم را پاک می کنم و نگاهی به ساعت می اندازم... یک ربع به شش مانده است و مالک هنوز نیامده است...صحبت حاضرین به جام ملتهای اروپا رسیده است اما من کماکان به کار خودم مشغولم...

- ببخشید تحصیلات شما چیه؟

- من لیسانسم ... و فوق رو ...خوندم

- وا!! چه جالب...چرا همچین تغییر رشته ای دادین؟

در خصوص علل و دلایل این زیگزاگ تحصیلی صحبت می کنم و کم کم بحث به جاهای تخصصی می کشد و من بالای منبر می روم و در باب آرای پساساختارگرایان و رابطه آن آرا با لزوم تخفیف در میزان اجاره بهای مسکن صحبت می کنم که مجدداً آقای بنگاهی مرا خطاب قرار می دهد و از حضور قریب الوقوع مالک خبر می دهد!! ساعت شش است ...

- ببخشید آقای ... نام فامیلی شما پسوندی هم دارد؟

- بله...چطور مگه؟...پسوند ما...

- ببینم شما با آقای ... نسبتی دارید؟

- !!!... ایشون پدر مرحومم بودند...می شناسید ایشون رو؟

- عجب تصادفی...خدای من...

- !!!

- پدر من از افسرانی بودند که بعد از کودتای 28 مرداد تحت تعقیب قرار گرفت... وقتی که محل اختفای او لو می رود از آن خانه خارج می شود و در تعقیب و گریزی که با نیروهای شهربانی داشتند وارد یک کوچه بن بست می شوند و درحالی که دیگر امیدی به نجات نداشتند پدر شما سر می رسد و او را در خانه خود مخفی می کند و ...

- !!! (من در کف عملیات متهورانه ای هستم که خانم استاد از پدرم نقل می کند) ...پدرم چیزی از این قضیه تعریف نکرده بود

- این هم از بزرگواری ایشان بوده است... پدرم وصیت کرده بود که هر طور شده ایشان را پیدا کنیم و زحماتش را جبران کنیم...ما خیلی جستجو کردیم اما خانواده شما از آن محل نقل مکان کرده بود و کسی از محل شما خبر نداشت...

خلاصه این که در حال تعارفات معمول و مقاومت جانانه!! در مقابل درخواست انتقال سند خانه به نام خودم هستم که  خرمگس معرکه نگاهم را متوجه جلوی بنگاه می کند...

یک تویوتا کرولای 2011 جلوی بنگاه پارک می کند و خانم مالک از آن پیاده می شود....ساعت شش و ربع است... مراسم قولنامه کنان با سرعت انجام می شود و تمام کوشش های من و همراهم برای رساندن ایشان به نقطه ای که حاضر به دادن اندکی تخفیف شوند به در بسته می خورد. ایشان نه به نخ دادن های فرهنگی توجه می کنند و نه به تلاش های مذبوحانه همراهم...شانس می آوریم که مبلغ اجاره را بالاتر نمی برد و من به سرعت چک های اجاره را امضا می کنم و هنگام خروج مراقب هستم تا پایم را روی روغن های ریخته شده در کف دفتر املاک نگذارم!

.............................

* احلام الیقظه (رویاهای بیداری) :عنوان درسی بود در کتاب عربی دوران دبیرستان... همان حکایت مرد روغن فروشی که در رویایش کوزه روغن خود را می فروشد و با پولش گوسفندی می خرد و ... یک گوسفند را تبدیل به گله گوسفند می کند و نهایتاً هنگام هی کردن گوسفندانش با چوبدستی اش , کوزه روغن خود را می شکند و ...

... 

پ ن 1: زمان وقوع همانطور که مشخص است مربوط به دوران جام ملت های اروپاست و هیچ ارتباطی هم با الان ندارد و با یه من سریش هم به جنبش عدم تعهد نمی چسبد! 

پ ن 2: چند روزی مسافرتم...این یکی به اون قضیه با تف هم می چسبد! 

پ ن 3: نیاز به توضیح نیست که مالک استاد دانشگاه نبود...ببخشید توضیح واضحات می دم!

نوای اسرارآمیز اریک امانوئل اشمیت

 

 

نمایشنامه ای در یک پرده و با دو شخصیت مرد پیرامون عشق:

زنورکو نویسنده مشهوری است که برنده جایزه نوبل شده است و سالهاست که در جزیره ای کوچک به تنهایی زندگی می کند. لارسن خبرنگاری است که موفق شده است از این نویسنده منزوی وقت مصاحبه بگیرد و برای دیدار او به جزیره برود. بعد از فعل و انفعال اولیه, مصاحبه با صحبت درخصوص آخرین اثر منتشر شده زنورکو آغاز می شود. "عشق ناگفته" شامل مکاتبات عاشقانه یک زن و مرد است که بعد از زندگی عاشقانه چند ماهه در کنار هم , رابطه جسمانی شان را بنا به تصمیم مرد پایان می دهند و از آن پس رابطه شان به مکاتباتشان منحصر می شود... خبرنگار درخصوص واقعی بودن اشخاص آن داستان سوال می کند و ...

بدین ترتیب گفتگویی آغاز می شود که در چند نوبت خواننده را شگفت زده و میخکوب می کند (به قول متن پشت جلد کتاب گفتگویی است که به بازی بی رحمانه موش و گربه ای تبدیل می شود ... این یکی از معدود مواردی است که می توان به پشت جلد یک کتاب اطمینان کرد!!).

اشمیت در این نمایشنامه کوتاه 96 صفحه ای به ما نشان می دهد که همیشه لازم نیست برای خلق اثری ماندگار صفحات زیادی سیاه شود... (طبیعتاً منکر اعجاز برخی آثار که در زمره کلفت سانان قرار می گیرد نمی شوم).

خوانندگانی که دیریست همراه این وبلاگ هستند می دانند که کمتر پیش می آید در اینجا در مورد کتابی صراحتاً توصیه شفافی ارائه شود و علت آن هم وجود سلایق متفاوت و اعتقاد به قوه انتخاب مخاطبان است اما در مورد این کتاب می توانم با اطمینان (طبیعتاً 98.8 درصدی!) تصور کنم که اکثریت قریب به اتفاق کسانی که آن را می خوانند از آن رضایت خواهند داشت. پس این کتاب را از دست ندهید و من هم اگر آن دنیایی بود , با اشمیت و خانم شهلا حائری (مترجم) و نشر قطره و شما و کسانی که آن را به عنوان هدیه از شما دریافت می کنند و آنهایی که ...الی آخر...حساب کتاب خواهم کرد! اگر نه هم که هیچ , شما لذت ببرید منم انا شریک گویان یه گوشه می ایستم به تماشا...

بخش هایی از متن:

- یک توصیه بهتون می کنم: هیچوقت حرف کسی رو که از من تعریف می کنه باور نکنید ولی همیشه حرف کسی رو که از من بد می گه بپذیرید چون اون تنها کسیه که منو دست کم نمی گیره.

- انگار از این که بی ادب باشید لذت می برید...

- از این مدی که باب شده و همه می خوان "دوست داشتنی" باشند متنفرم. آدم خودشو به هر کس و ناکسی می ماله, کاسه لیسی می کنه, واق واق می کنه, مثل سگ پاهاشو بلند می کنه, میذاره دندوناشو بشمرن... "دوست داشتنی" , چه تنزلی!...

*

در نگاهتون صداقت آدم هایی که روحیه احساساتی دارن دیده میشه , خیلی از بقیه انتظار دارید, قادرید خودتونو فدای اونها کنید, خلاصه آدم حسابی هستید. حواستون جمع باشه, برای خودتون خطرناکید, مواظب باشید.

*

لارسن کوچولوی من گوش کنید , می خوام براتون یک افسانه قدیمی این جا رو تعریف کنم.این قصه ایه که ماهیگیرهای پیر شمال وقتی تور ماهیشونو  رفو میکنند زیر لب زمزمه می کنن:

زمانی بود که زمین به انسان ها سعادت ارزانی میداشت. زندگی طعم پرتقال، آب گوارا و چرت زیر آفتاب می داد. کار وجود نداشت. آدم ها می خوردند و می خوابیدند و می نوشیدند. زن و مرد به محض اینکه تمایلی در درونشون احساس می کردند طبیعتا با هم جفت گیری می کردند. هیچ عاقبتی هم نداشت. مفهوم زوج وجود نداشت, فقط جفت گیری بود, هیچ قانونی حاکم بر زیر شکم آدم ها نبود, فقط قانون لذت بود و بس.

ولی بهشت هم مثل خوشبختی کسل کننده است. آدمها متوجه شدند که ارضای دایمی امیال از خوابی که به دنبالش می آد کسالت آورتره. بازی لذت خسته شون کرده بود.

پس انسانها ممنوعیت را خلق کردند.

 مثل سوارکارهای مسابقه پرش از مانع، به نظرشون رسید که جاده پرمانع کمتر کسل کننده است. ممنوعیت در آنها میل جذاب و در عین حال تلخ نافرمانی را به وجود آورد.

ولی آدم از این که همیشه از همون کوه بالا بره خسته می شه. پس آدمها خواستند چیزی پیچیده تر از فسق و فجور به وجود بیارن. در نتیجه غیرممکن را آفریدند یعنی عشق رو.

*

- آدم وقتی زندگی رو دوست نداره به درجات والا پناه می بره.

- و آدم وقتی تعالی را دوست نداره تو لجن زندگی فرو می ره.

*

به همین میزان اکتفا می کنم و باقی قسمتهای جذاب تر گفتگوی این دو نفر را می گذارم برای خودتان...

یک ایراد هم از این کتاب بگیرم: در ص 53 زنورکو آخرین نامه را به لارسن می دهد و او هم آن را می گیرد اما در ص65 مجدداً زنورکو همان نامه را به لارسن می دهد ...!؟؟ من اشتباه می کنم یا مترجم یا اشمیت یا همه مون با هم پارسال بهار...  

.............. 

مشخصات کتاب من: ترجمه خانم شهلا حائری ,نشر قطره, چاپ ششم 1389, 2200 نسخه, 2500تومان, 96صفحه 

بارداری بی هنگام آقای میم محمدرضا مرزوقی

 

آقای میم یک سرمایه دار است که شرکت بزرگی و خانه ای و ماشینی و راننده ای دارد. آدم با نفوذی است چون وقتی ناغافل و بر اثر احساس درد در ناحیه شکمش پایش به بیمارستان باز می شود ، دو وزیر و سه وکیل مجلس و سران حزب به ملاقاتش می آیند. بعد از انجام آزمایشات دکتر به او خبر باردار بودنش را می دهد و بعد از آن اتفاقاتی رخ می دهد که آقای میم مجبور به فرار از شهر خود می شود و....

هدف نویسنده خلق داستانی در ستایش امر زایش و مادر شدن است و از شنیدن خبر باردار شدن یک مرد چینی این ایده به ذهنش می رسد و این داستان پدید می آید. یک مرد با  همه صفات و خصوصیات مردانه باردار می شود و این امر موجب تحول در او می شود همانگونه که این تحول در زنان به وقوع می پیوندد.

... 

در این کتاب ، تغییراتی که در زمان بارداری برای زنان حادث می شود ، به خوبی برای آقای میم بازسازی شده است (مثلاً ویار خوردن کاهگل یا دمدمی شدن یا حساسیت نسبت به بوی آقایان و... و...).  

نکات مثبت و منفی در ادامه مطلب آورده شده است.

قسمتهای زیبا و قابل تامل از متن

بعد از سی و هفت سال زندگی حالا دیگر می دانست هرچه کمتر درباره دیگران بداند، شناختش نسبت به آنها کامل تر است. او حد و مرزها را رعایت می کرد. می دانست اگر از حد و مرز شناخت فراتر برود، دیگر در پیرامونش چیزی برای کشف و شهود باقی نمی ماند. دوست داشت همیشه دور و اطرافش را در هاله ای از ابهام ببیند، خصوصاً آدم ها را. در زندگی اش فقط دو بار سعی در شکستن این حد و مرز کرده بود که هر دو بار هم با نومیدی مواجه شده بود. بعدها به این نتیجه رسید که شناخت کامل و دقیق هر انسانی که خود نام آن را شناختی رئالیستی گذاشته بود ، به ویران کردن تصاویر زیبا و مقدسی که می توانیم از آن ها در ذهن خود بسازیم ، نمی ارزد.آدم ها همین که هستند ، خودش کافی است- چه شناختی بالاتر از این؟

این قسمت را به عنوان یک متن قابل تامل و زیبا در هنگام مطالعه انتخاب کرده بودم و تا همین الان هم بر این باور بودم اما حالا که برای بار چندم می خوانم می بینم خالی از اشکال نیست. هرچه کمتر دانستن منجر به شناخت کامل تر نمی شود بلکه ممکن است به آرامش بیشتر منتهی بشود... آرامشی که در نتیجه حفظ تصاویر ذهنی خودمان حاصل می شود...تصاویر ذهنی ای که در اثر شناخت کامل ممکن است خدشه دار شود.  

***

 مشخصات کتاب: انتشارات روشنگران و مطالعات زنان ، چاپ اول 1388 ، تیراژ 1000 نسخه ، 158 صفحه ، قیمت 3500 تومان 

.

پ ن 1: بعضی کتاب ها خوش شانس اند و بعضی بدشانس! مثلاً من اسم این را بدشانسی می گذارم که نوشتن این مطلب مصادف شد با تمام شدن کتاب استخوان داری همچون گفتگو در کاتدرال و هر چه قدر هم آدم بخواهد آن روی این تاثیر نگذارد نمی شود. به همین ترتیب کتاب قبلی خوش شانس بود که جست

ادامه مطلب ...