میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

احلام الیقظه !

احلام الیقظه *

قرارمون برای قولنامه اجاره خانه جدید در بنگاه امید برای ساعت 5 عصر است. سر ساعت مقرر در بنگاه نشسته ایم و در انتظار آمدن صاحبخانه هستیم. به این فکر می کنم که چگونه ایشان را متقاعد کنم تا کمی تخفیف بدهد و من پول کمتری بپردازم. آقای مدیر بنگاه, شغل خانم صاحبخانه را استاد دانشگاه ذکر کرده است و این قضیه مرا امیدوار کرده است. شوهرخواهرم که همراه من آمده است مشغول صحبت با آقایان املاکی است و مطابق معمول , مشغول تحلیل شرایط اقتصادی سیاسی جامعه هستند...اما من در حال بالا پایین کردن سناریوهای روبرو شدن با خانم استاد هستم...

- بزرگترین مشکل من برای اسباب کشی جابجایی کتابهامه...

- چه جالب! مگه چه قدر کتاب دارید؟

- خیلی زیاد...شاید بیشتر از هزار جلد

- چه عالی! من همیشه آرزو داشتم مستاجرم اهل مطالعه باشه! در چه زمینه ای مطالعه می کنید؟

- الان بیشتر رمان می خوانم

در مورد اهمیت رمان حرف می زنیم و بعد در مورد رمان های مشترکی که خوانده ایم ... صحبت به سلین و سفر به انتهای شب می رسد و بعد در اثر اصرار همراهان به مسائل بی اهمیت مالی می رسیم

- آخه من در مورد مبلغ اجاره با چنین مستاجر اهل مطالعه ای چی بگم؟...

- اختیار دارید استاد...باعث مباهات منه که چنین صاحبخانه بافرهنگی داشته باشم...

- والللا روم نمیشه...پنجاه درصد تخفیف خوبه؟

- استاد من راضی به ضرر شما نیستم...

مدیر بنگاه مرا صدا می زند و خبر از حضور مالک تا دقایقی دیگر را می دهد. ساعت پنج و نیم است... صحبت حاضرین به مشکلات جوانان و ازدواج رسیده است و من همچنان مشغول کار خودم هستم...

- کاش مستاجر قبلی برای اینترنت پر سرعت اقدام کرده باشند

- واللا مستاجر قبلی قبض تلفن رو نداده , قطعش کردند...چه استفاده ای از اینترنت می کنید؟

- من... یه خورده وبلاگ نویسی می کنم

- چه عالی! من هم اهل وبلاگ نویسی و چرخیدن در فضای مجازی هستم...شما در چه زمینه ای می نویسید؟

- من بیشتر در مورد کتابهایی که می خوانم می نویسم 

- چی می خونید؟

- من الان بیشتر رمان می خوانم

- اتفاقاً من هم یک دوست مجازی دارم که در همین زمینه وبلاگ خوبی!! دارد...

- چه خوب... اسم وبلاگشون چیه؟

- میله بدون پرچم

اشک در چشمانم حلقه می زند و خودم را معرفی می کنم... فضا عاطفی می شود. ایشون هم خودش را معرفی می کند و هر دو مانده ایم که چه عکس العملی داشته باشیم...مثل جلیلی و اشتون سیخ جلوی هم بایستیم و به یکدیگر لبخند بزنیم یا این که نه ...

درست در زمانی که من دارم اصرار می کنم که امکان ندارد مجانی توی خانه شما بنشینم آقای املاکی خودش را می اندازد وسط سناریو...

- شما چشمانتون مشکل خاصی دارد؟

اشک های دور چشمم را پاک می کنم و نگاهی به ساعت می اندازم... یک ربع به شش مانده است و مالک هنوز نیامده است...صحبت حاضرین به جام ملتهای اروپا رسیده است اما من کماکان به کار خودم مشغولم...

- ببخشید تحصیلات شما چیه؟

- من لیسانسم ... و فوق رو ...خوندم

- وا!! چه جالب...چرا همچین تغییر رشته ای دادین؟

در خصوص علل و دلایل این زیگزاگ تحصیلی صحبت می کنم و کم کم بحث به جاهای تخصصی می کشد و من بالای منبر می روم و در باب آرای پساساختارگرایان و رابطه آن آرا با لزوم تخفیف در میزان اجاره بهای مسکن صحبت می کنم که مجدداً آقای بنگاهی مرا خطاب قرار می دهد و از حضور قریب الوقوع مالک خبر می دهد!! ساعت شش است ...

- ببخشید آقای ... نام فامیلی شما پسوندی هم دارد؟

- بله...چطور مگه؟...پسوند ما...

- ببینم شما با آقای ... نسبتی دارید؟

- !!!... ایشون پدر مرحومم بودند...می شناسید ایشون رو؟

- عجب تصادفی...خدای من...

- !!!

- پدر من از افسرانی بودند که بعد از کودتای 28 مرداد تحت تعقیب قرار گرفت... وقتی که محل اختفای او لو می رود از آن خانه خارج می شود و در تعقیب و گریزی که با نیروهای شهربانی داشتند وارد یک کوچه بن بست می شوند و درحالی که دیگر امیدی به نجات نداشتند پدر شما سر می رسد و او را در خانه خود مخفی می کند و ...

- !!! (من در کف عملیات متهورانه ای هستم که خانم استاد از پدرم نقل می کند) ...پدرم چیزی از این قضیه تعریف نکرده بود

- این هم از بزرگواری ایشان بوده است... پدرم وصیت کرده بود که هر طور شده ایشان را پیدا کنیم و زحماتش را جبران کنیم...ما خیلی جستجو کردیم اما خانواده شما از آن محل نقل مکان کرده بود و کسی از محل شما خبر نداشت...

خلاصه این که در حال تعارفات معمول و مقاومت جانانه!! در مقابل درخواست انتقال سند خانه به نام خودم هستم که  خرمگس معرکه نگاهم را متوجه جلوی بنگاه می کند...

یک تویوتا کرولای 2011 جلوی بنگاه پارک می کند و خانم مالک از آن پیاده می شود....ساعت شش و ربع است... مراسم قولنامه کنان با سرعت انجام می شود و تمام کوشش های من و همراهم برای رساندن ایشان به نقطه ای که حاضر به دادن اندکی تخفیف شوند به در بسته می خورد. ایشان نه به نخ دادن های فرهنگی توجه می کنند و نه به تلاش های مذبوحانه همراهم...شانس می آوریم که مبلغ اجاره را بالاتر نمی برد و من به سرعت چک های اجاره را امضا می کنم و هنگام خروج مراقب هستم تا پایم را روی روغن های ریخته شده در کف دفتر املاک نگذارم!

.............................

* احلام الیقظه (رویاهای بیداری) :عنوان درسی بود در کتاب عربی دوران دبیرستان... همان حکایت مرد روغن فروشی که در رویایش کوزه روغن خود را می فروشد و با پولش گوسفندی می خرد و ... یک گوسفند را تبدیل به گله گوسفند می کند و نهایتاً هنگام هی کردن گوسفندانش با چوبدستی اش , کوزه روغن خود را می شکند و ...

... 

پ ن 1: زمان وقوع همانطور که مشخص است مربوط به دوران جام ملت های اروپاست و هیچ ارتباطی هم با الان ندارد و با یه من سریش هم به جنبش عدم تعهد نمی چسبد! 

پ ن 2: چند روزی مسافرتم...این یکی به اون قضیه با تف هم می چسبد! 

پ ن 3: نیاز به توضیح نیست که مالک استاد دانشگاه نبود...ببخشید توضیح واضحات می دم!

نظرات 41 + ارسال نظر
reza چهارشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 05:24 ق.ظ

Salam amoo hossein
in dastana bishtar shabihe senario haye Hamid bood ta ahlame yaghaze!
khosh bashi
safar khosh begzare

سلام داش رضا

مخلصیم
ای بابا!! بعد نود و بوقی نوبت ما شد بریم ...جنبش اومد صاف توی زمان ما و ملت همه ریخته بودند اونجا... همش ترافیک...
اما خب به هر حال جای شما خالی...اتفاقاً یه جا موقع عکس انداختن یادت کردم...و همچنین یاد سفرهایی که با هم رفتیم
کی بشه با هم بریم هاوایی

فرزانه چهارشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 09:33 ق.ظ http://www.elhrad.blogsky.com

سلام
انگار سناریوی یا برو مسافرت یا گردنتو می شکنم جواب داده ... خوش بگذرد

ضمنا اسم تویوتا کرولا 2011خیلی چیزها را روشن می کنه .

سلام
نه !!! سفر من از دو سه ماه پیش برنامه ریزی شده بود و از یک ماه قبل زمانش هم نهایی شده بود... اما در نهایت آنقدر گردن شکسته اونجا بود که نمیشد تکون خورد
...

ص.ش چهارشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 09:51 ق.ظ

.
.خیلی جالب نوشتید.
سفرتون بی بلا!

سلام
ممنون
زندگیتون بی خطر

شادی بیان چهارشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 10:41 ق.ظ http://neveshte-jat.blogfa.com/

اسم جالبی برای داستان انتخاب کرده بودید. با این همه از اسمش معلوم بود که در نهایت رویاها نقش بر آب خواهد شد. از این رو داستان تا نرسیدن استاد دانشگاه دروغکی خیلی جالب بود.

سلام
این اسم رو زیاد به کار می برم نه که احلام باز قهاریم
آره موقعی که نشسته بودم تا مالک بیاد خودم هم می دونستم که عمراً پایین نمیاد اما خب...به هر حال آرزو بر جوانان عیب نیست...البته اگر قاطی این دسته حساب بشیم
اینم بگم که قطعاً به این راهکارها و سناریوها فکر نمی کردم اون موقع
ممنون

Laleh چهارشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 01:23 ب.ظ http://nocomment.blogsky.com

:))))))))))))) با همه وجود درکتان کردم :))) من خودم کلا احلام یقظه ام :))) جالبی اینه که هیچ تشابهی هم بین این حلم و واقعیت به وجود نمیاد.. دریغ از یک نقطه ریزه میزه کوچولو :)))

سلام
ممنون

باید سطح احلام رو گاهی بیارید پایین تا وجه تشابهی پیش بیاد

مدادسیاه چهارشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 02:47 ب.ظ

سلام
میله جان این داستان اجاره ی خانه خیلی خوب است.
من غالبا در کاربرد مفرد و جمع در جملاتی مثل "پدر من از افسرانی بودند که بعد از کودتای 28 مرداد تحت تعقیب قرار گرفت" دچار تردید و وسواس می شوم.
راستی، اولین بار است که به ترکیب قول نامه و اجاره نامه بر می خورم.

سلام
ممنون
درست است...من هم اگر دقت می کردم دچار وسواس می شدم و اگر دچار وسواس می شدم دیگه نمی تونستم سریعاً آپ کنم!! و ...
من هم تا قبل از مستاجر شدن برای اولین بار به این ترکیب بر نخورده بودم

آهنات چهارشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 03:57 ب.ظ http://allethiayehich.blogfa.com

سلام
شرمنده که میگم ولی فکر کنم استاد دانشگاه هم بود تخفیف نمی داد. راستش من قبلا مثل شما خوش بین بودم که لااقل قشری از انسان ها اقشار خاص هستند وممکنه به فرهنگ اهمیت بدند. چند وقت پیش خیلی اتفاقی به عنوان یک بخش از دنباله روان ابن سینای مرحوم در جشن تولداونجانب شرکت کردیم . هنگام دادن جایزه های مختلف به گروه پزشکان -یعنی گروه دیگر دنباله روان ابن سینا- خودم با این دوتا چشم ها و این دوتا گوشهام شنیدم ودیدم که آقایون پزشک کتابهای اهدایی رو که در مورد ابن سینا بود دیدند و فرمودند "کتاب متاب بیخوده" شرمنده که رویای شیرینتان خراب می شود اما اگر استاد دانشگاه هم بود تنها پول را میشناخت.

سلام
طبیعتاً چنین احتمالی دور از ذهن نیست...
ایشون هم می گفت به خاطر این که از پول اجاره این واحد خرج تحصیل دخترشان را در وین می دهند و دلار و یورو هم گران شده است و اینها حاضر نیست به هیچ وجه من الوجوه کوتاه بیاید و تخفیف بدهد...و ما هم دیدیم به خاطر ما اگر بخواهد تخفیف بدهد ممکن است دانشجویی در آن سوی آبها...آن هم در مهد موسیقی... دچار مشکل شود , کوتاه آمدیم و ...
الان هم خوشحالیم که با پول اجاره ای که می دهیم یک نفر دارد درس می خواند و ...
اون قضیه کتاب و ابن سینا البته دردناک است
و پول شناسی هم ...چی بگم

دامون قنبرزاده پنج‌شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:25 ق.ظ http://cinemaekhanegi.blogsky.com

سلام
این خاطره ی بامزه را اگر به چشم یک داستان نگاه کنی، پایانش شدیداً مشکل دارد! یعنی انتظار در مخاطب ایجاد می کنی، که قهرمان داستان ( !!! ) حتماً بر خلاف تصورش با یک آدم نه چندان استاد مواجه خواهد شد پس خواننده منتظر می ماند که ببیند این آدم چجور آدمی ست و چه برخوردی خواهد داشت که شما خیلی سریع از رویش گذشتید و متن بامزه تان را با بی حوصلگی خراب کردید.
درباره ی پانوشت های 1 و 2 هم بگویم که شدیداً بامزه و خنده دار بود.

سلام
ممنون
آره موافقم که در انتهایش کمی سرعت برق آسا شده است...مثل انشاهایی که در زمان تحصیل می نوشتم...بعد کلی طول و تفصیل وقتی به انتهای صفحه می رسیدم همچین ییهو قال قضیه رو می کندم! چون بالاخره قرار بود یه صفحه انشا بنویسم!!
اینجا هم چون می خواستم سریع چیزی آماده کنم آخرش را خوب جمع و جور نکردم...ماده خامش هم بود (در کامنت بالایی اشاره ای هم داشتم)...
باز هم ممنون

دیوانگی محض من پنج‌شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:35 ق.ظ http://pencilarezoo.blogfa.com/

به به میله جان فیض بردیم از این همه حسن تصادف و این همه احساس

سلام
ممنون
احساسش که در همان حد تقابل سعید و کاترین باقی ماند

هژیر پنج‌شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:38 ب.ظ http://sunset100.blogsky.com/

سلام

هژیر جمعه 10 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 01:47 ق.ظ http://sunset100.blogsky.com/

بابا شاگرد اول! من از دوره دبیرستان که جای خود داره از دانشگاه هم چیز زیادی یادم نیست!

سلام
من توی دبیرستان هیچ وقت شاگرد اول نشدم اما خب بدک هم نبودم
من هم خیلی چیزها یعنی تقریباً 98.8 درصد از مطالب را فراموش کرده ام

زنبور جمعه 10 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:01 ق.ظ http://www.golsaaa.blogfa.com

سلام میله جان
لازم بود اون چوب کذایی چوپان رو بالا می بردید شاید معجزی از این عصا در می آمد حداقل و ایشان به دیدن این اعجاز عنان از کف داده وا مستاجرا سرداده و یک سره خانه را به نام شما می کرد.
خیلی قشنگ بود. یاد آوری فضای دبیرستان هم شد برای ما.

سلام برادر
ما از این اعجازها نداریم که اگه داشتیم ...
معجزه مربوط به دوران پیشین بود... حالا البته پول معجزه می کند
یادش به خیر
البته همزمان با یادش به خیر یاد اون ترانه محسن نامجو هم افتادم:
...تالژیای الکی

زنبور جمعه 10 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:02 ق.ظ

مسافرت خوش بگذره

ممنون زنبور عزیز
منتظر سفرنامه باش

امیر جمعه 10 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 03:55 ب.ظ http://moaleme91.blogfa.com/

سلام
خدا کنه خوش گذشته باشه بهتون
تا باشه ازین تعطیلی ها که هم به شما انرژی مضاعف بده و هم به ما فرصت جلو زدن از شما

احلام الیقظه؟؟
خیلی حال میده وقتی دچارش میشی.
ولی هیچ وقت واسم شگون نداشته میله جان.
بنابراین مخالفت خودم رو با این اپیدمی ابراز می کنم.

سلام
ممنون
.......
آره این تعطیلی باعث شد من الان دو تا کتاب از نوشتن عقب بیافتم...حالا موقعی که نوشتمشون نگی اینارو کی خوندی
.....
واسه هیچ کس شگون نداشته...واسه کی داشته؟

f,k, جمعه 10 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 09:11 ب.ظ http://filmfan.blogfa.com/

سلام بر بونوی عزیز

هیچکس جمعه 10 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 10:42 ب.ظ http://waveofocean.blogfa.com

ای میله جان.تازه استاد هم اگر بود و اون داستان روغن و گله گوسفند هم میرسید باز هم پایان داستان همان روغن کف بنگاه می شد.باور کن.من معامله این جوری کردم که می گما!
اصولا در مباحث اه اه و پیف پیف و بی رارزش مالی هیچکدام از طرفین برای نام اشنا اشک در چشمش حلقه نمی زند. :)

سلام
بله جانم پول مثل چرک کف دسته منتها همه دوست دارند کف دستشون چرک باشه چه استاد چه غیر استاد ...
در ذیل کامنت آهنات توضیح دادم که توجیه مالک چی بود... البته من به اونم حق می دم تا حدودی...اما به واقع اجاره خانه ها خیلی بالا رفته... یعنی چی بالا نرفته...؟؟؟
آره والللا حلقه زدن اشک در چشمم آرزوست
ممنون

سفینه ی غزل شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 08:22 ق.ظ http://safineyeghazal.persianblog.ir

سلام بر عمو
چه رویای شیرین معصومانه ای. امیدوارم به زودی خودتان در مقام صاحبخانه ی فرهنگی وبلاگ نویس کتابخوان تخفیف ده خوش اخلاق ظاهر شوید و روی هر چی تویوتا نشین بی درد رو سیاه کنید...

سلام عموجان
بعید می دانم من همین الان همزمان صاحبخانه هم هستم ... باید بگم سال بعد هرچی این اضافه بکنه مجبورم روی اون اضافه کنم نه این که بخوام تویوتا نشین بشوم...نه...فقط به خاطر این که قاچ زین رو بچسبم
وگرنه خودت می دونی که کتابخونی دوزار درآمد نداره که
نهایت میرسم به اونجا که بگم: مجبورم ...می فهمی... مجبورم

فرواک شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:37 ق.ظ http://farvak.persianblog.ir

سلام
همیشه به سفر
از عربی دبیرستان فقط قصه های "جحا" یادمه.
تخیل قوی ای دارید ها. خیلی بامزه بود.
خدا روشکر فقط چهار سال صاحبخانه داشتیم که خودی بود، ما هم نخودی. طاقت سرو کله زدن با موجرها رو ندارم.
راستی جداً هزار جلد کتاب دارید؟ به قفسه چینی تو دستشویی رسیدید؟

سلام
ای بابا ... پس کی پول سفر رو دربیارم؟ (همیشه به سفر)
همیشه به کار ...گاهی هم به سفر
من اونو یادم نمونده!
ممنون
شکر
نشمردم...شاید... الان توی انباری اکثرشون توی کارتون هستند

رضا یکشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 10:39 ق.ظ http://shabgardi.blogfa.com/

جالب بود و خاطره انگیز این درس یادم اومد همین طور معلمش

سلام
ممنون
ای ول هم درس هم معلم!! من سالش رو یادم نمیاد و طبیعتاْ معلم

سرونار یکشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:52 ق.ظ


مرمر یکشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 03:52 ب.ظ http://freevar.persianblog.ir

1- شما به جای اینکه رمان بخوانید رمان بنویسید لطفا!
2- میگم استاد دانشگاه نبود برای چی بنگاه ذکر کرده بود که بود؟! و اگر بود یعنی واقعا انتظار داشتی یک استاد دانشگاه این کار رو بکنه؟ مگه اروپاست؟! آقا استاد دانشگاهیی که خونه اضافه داره و اجاره میده یعنی چی جانم؟ داستان فرهنگی مرهنگی پشتش نیست...
3- با اسم مطلب هم شدیدا حال کردم

سلام
1- ترجیح می دم رمان خون خوبی بشوم تا رمان نویس بد ولی خب در عین حال از لطفتان ممنونم
2- بنگاهی ها عموماً این گونه اند...شغل مرا پرسید که همراهمان پرید وسط که کارمندن! البته درستش کارگر بود ، اما تا همین الان هم میگه مهندس
انتظار که نداشتم بلکه امید داشتم
3-
ممنون

فریبا دوشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 05:46 ب.ظ http://dorna53.blogfa.com/http://

آپارتمانش فقط 36 متره
آقای املاکی تماس می گیره: خانم آقایی مستاجر تازه یه خانواده ی 4 نفریه مبلغ پیشنهادیتون رو نمی خواین تغییر بدین؟
خانم آقایی : نه همون پنج میلیون پیش و پانصد اجاره
ببخشید آقا چهار نفر تو این آپارتمان نقلی چه طور جا میشن؟
آقای املاکی: این دیگه مشکل خودشونه به من و شما چه ربطی داره
خانم آقایی لب ور می چینه
به اونا ربطی نداره
پس به کی ربط داره؟

سلام
چهار نفر در آپارتمان 36 متری؟
یعنی با حذف آشپزخانه و سرویس ها و دیوارهای داخلی می شود 24 متر تقریباً... با در نظر گرفتن اسباب اثاثیه می شود تقریباً 12 متر لذا نفری سه متر می رسد
البته راهکار استفاده نوبتی هم قابل تامل است
واقعاً به کی ربط داره؟ مسئله این است...
ممنون

قصه گو دوشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 06:46 ب.ظ http://khalvat11.blogfa.com/

اما من استاد دانشگاهی می شناسم که کارش همینه
خونه می خره و می فروشه و مستاجر داری می کنه و قرانی هم به کسی تخفیف نمی ده.
بعله
به این می گن فضای فرهنگی و آدمای فرهنگی برادر من

سلام
یاد مدیر گروه مون توی دانشگاه افتادم که توی کار سهام بود و هر وقت منو گیر می آورد می برد توی دفترش و در مورد سهام قندی ها و معدنی ها و خودرویی ها و ... صحبت می کردیم
یادش به خیر... تنها وقتی که حرفاش برام قابل فهم بود این موقع ها بود

احتمالاً ایشون هم سوراخ دعا رو خوب تشخیص داده

گیل دختر دوشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 06:53 ب.ظ http://barayedokhtaram.blogfa.com

یاد وقتی افتادم که پدرم 10 سال پیش داشت اولین ماشینش که یه پیکان آبی رنگ مدل هفتاد بود می خرید که طرف گفته بود مالک ماشین یه خانوم دکتره ... که همش من اشتم با خودم فکر میکردم که یه خانوم دکتر پیکان داره ؟ اونم آبی ؟ اونم اینقدر کر و کثیف ؟

سلام
تقریباً هشتاد درصد ماشین هایی که توی بنگاه ها معامله میشه متعلق به یه خانم دکتر بوده بس که این قشر در نگاهداری ماشین دقت و وسواس دارند...
چرا نمی شود؟؟؟ دقت کنید... می تواند یک خانم دکتری باشد که به تولید ملی اهمیت بدهد (10 سال قبل هم بوده که نشان دهنده با بصیرتی ایشان هم هست!) و از طرف دیگر استقلالی هم باشد و عاشق رنگ تیمش...حالا اگه از استقلال خوشتان نمی آید چلسی...برای کر و کثیفی اش هم می شود به همین منوال توجیهی پیدا کرد: مثلاً انقلابی ای که در دهه های قبل توقف کرده است!

مهدی نادری نژاد دوشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 07:12 ب.ظ http://www.mehre8000.blogfa.com

با سلام
حسین آقا
نقش و تاثیر رمان در بسط و گسترش آزادی تا چه میزان است؟

سلام برادر
قرار نبود سوال های سخت بپرسید ها! آدم را قلقلک می دهید که جواب طنز بدهد... اما تا آن جایی که به ذهن من می رسد یک رمان معمولاً در قفسه ای جای می گیرد و به حق یک جسم بی جان ، آن هم از روی قفسه نمی تواند در بسط و گسترش چیزی موثر باشد...اما وقتی یک رمان خوانده می شود با توجه به محتویاتش روی ذهن خواننده تاثیر می گذارد و این خواننده در خانواده و جامعه یا در نهادها و سازمانها و...ی که حضور دارد در آن زمینه می تواند تاثیرگذار باشد. خواندن رمان می تواند به خواننده در درک معنای زندگی و درک پیچیدگی های آن و شناخت جامعه و پیچیدگی های آن و شناخت سایر فرهنگ ها و... یاری برساند. و طبیعتاً از این طریق به آن قضیه هم کمک می کند...
به عنوان نمونه شما به همین قضیه شناخت سایر فرهنگ ها و تاثیر آن در تلرانس و رواداری توجه کنید.
کلاً به نظرم خواندن رمان در به کار افتادن فکر نقش دارد و این هم خودش زیربنای خیلی چیزهاست! اوکی؟
...........
اما اگر میزانش را می خواهی می گویم ۹۸.۸ درصد

پری کاتب دوشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 07:16 ب.ظ

بعله تا بیخ درکتون میکنم ...

سلام
پس درد مشترک را خلاصه از همون ته مها فریاد کن

دیلان دوشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 08:05 ب.ظ

سلام
متأسفانه من دیر از وجود وبلاگتان مطلع شدم و حدودا دو هفته ای هست که مشغول خواندن پست های قبلی هستم و جدا خوشحالم که از این به بعد می تونم همگام با پست هاتون جلو برم.

امیدوارم آثاری چون دوبلینی های جویس یا دنیای شگفت انگیز نو و بوزینه و ذات 2اثر آلدس هاکسلی و امواج اثر ویرجینیا وولف را هم مطالعه و در پست های بعدی معرفی بکنید.

سلام دوست عزیز
ممنون از لطفتان
دلگرم می کنید
سه تا از چهار عنوان درخواستی جزء کتابهای کتابخانه ام هست... اما چه زمانی بخوانمشان مشخص نیست... امسالی ها را در یک پست مشخص کرده ام (شاید دیده باشید- فکر کنم در ماه خرداد باشد)
خلاصه این که دیر و زود دارد اما سوخت و سوز ندارد
ممنون

فرزان سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 09:24 ق.ظ http://bimarz000.blogfa.com/

اقا حرف نداشت...
درود.
طنزش هم زیبا بود.....
اصلا یکی از مهمترین ویژگیهای طنز نویسی غیر از مقایسه وبرخورد تناقضها ،همین بازگشتها از تداعی و رویا وتضادش با واقعیته ...
شما هم مثه من ،در شرایط سخت از فرهنگ وآدمای فرهنگی شانس نیاوردی مثکه___....

سلام
ممنون
اما خب به قول دوستان می تونست بهتر هم باشد
...

آنتی ابسورد سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 09:25 ق.ظ http://anti-absurd.blogfa.com

1-سلام حسین جان.خیلی جالب و زیبا بود تا آن حد که من به شخصه میتوانم آن را به "جنبش عدم تعهد" هم ربط دهم!
2-اینکه مالک استاد دانشگاه نبوده به قول خودت واضح است امّا ذکرش از طرف تو بجا بود.
3-بنظرم عنوانش را خیلی خوب و هنرمندانه انتخاب کرده ای و به زیبایی تمام از آن داستان کذایی در سوّم راهنمایی(که من هیچ یادم نمی آید از آن) استفاده کرده ای.
4-سپاس

سلام برادر
1- عنوانش که خیلی قابل ربط است
2-
3- سوم راهنمایی بود؟
4- مخلصیم

ص.ش سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 09:41 ق.ظ

این کتاب تهوع تموشد
بعدش اخ چه حالی میده 1 رمان باحال دستت بگیری:
خرمگس! خیلی قشنگه.
منم مثه ارتور می خوام بفرارم!

سلام
خسته نباشید
من این جور مواقع بعدش جنایی می خونم... جواب می ده
خرمگس هم خوبه برای این وضعیت

بونو سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 10:59 ب.ظ http://filmfan.blogfa.com/


...
گرفتم...!

سلام

الی چهارشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:42 ق.ظ http://elidiary.persianblog.ir/

نمی دونم درسته که بگم کلی به این خیال پردازی هایتان خندیدم یا نه !
به هر حال مبارکه خانه ی جدیدو سفر خوش بگذره

سلام دوست عزیز
چرا که نه؟! اصلاً بیان شد که بلکه لبخندی بر لبی بنشیند
ممنون

مهرگان چهارشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 01:20 ق.ظ

سلام

منم با مرمر هم نظرم. بعید میدونم شما بد رمان بنویسید. ینی مطمئنم خوب خواهید نوشت!
بنده اعتراف میکنم که اون وسط مسط های مکالمه فرضی تان با خانوم استاد داشت باورم میشد خانوم از خوانندگان وبلاگ بوده!!!
سفرتون بی بلا و خوش وسلامت

سلام
من هم با خودم هم نظرم که این کار کار ساده ای نیست و اینا... اما در هر حال سپاس از لطفتان
یعنی ممکنه از میان خوانندگان وبلاگ کسی باشد که اینقدر خانه دار باشد و مالک و اجاره دار و اینا؟؟؟! پس همینجا اعلام می کنم مدیون و مشغول الذنبه! است اگر سال آینده مرا خبر نکند
...
ممنون
(آرزوی خوش انتهایی را می گذارم برای سفر بعدی )

منیر چهارشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 01:42 ق.ظ

سلام بر عمو خونه به دوش
اضافه کار هم میکنید پس ؟!
هم مالکید هم مستاجر ؟ !
اضافه کنیم به مهندسی و تولید ملی و خوانش وبلاگ دوستان و وبلاگ نویسی دیگه لازم نیست که از بابت کتاب خوانی پول دریافت کنید که آبای ! اینو بندازین تو دجله !
توقع تون چقده رفته بالا ! یه اجلاس سران چه کرده باشما ؟
تا حالا اینهمه سران نشسته بر سریر یکجا ندیده بودید ؟

مراقب باشید کسی کنار صفحه مونیتور تون به این کامنت های ما دید نزنه ... اگرم داره میخونه بش میگم هر کی نمیتونه دارندگی میله ی ما رو ببینه کور شه الهی
همون روز اولی که نوشتید خواندم و براتون ارزوی سلامتی و خوشی در سفر و حضر کردم که اینچنین دست به طنزتان ملس است.

سلام

ما که از ابتدا انداختیم توی دجله ... یعنی خودم هم همراهش ... به امید این که یکی شیرجه بره درش بیاره
شرمنده دوستان که هستم...چون الان مدتیه که به هیچکس نتونستم سر بزنم
سران؟؟ کدوم سر؟! ما که چیزی ندیدیم
شش دانگ مراقبم
ممنون

پرنیان چهارشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:19 ق.ظ

قشنگ بود.

رویاهای بیداری رو میگم!

نه واقعا قشنگ نوشتید . وقتی می خوندمش لبخند بر روی لبهایم بود از این شیرینی .

سلام
همین که لبخند رو بر لبان مخاطب نشونده برای من کفایت می کنه...قشنگیش به کنار...
ممنون

جودی آبوت چهارشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:31 ب.ظ http://joudi-aabot.blogsky.com

واقعا مثل رمان بود !
رمان بود ؟!

سلام دوست عزیز
داره کم کم باورم میشه ها
ممنون از حضورتان

درخت ابدی جمعه 17 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 02:40 ب.ظ http://eternaltree.persianblog.ir

سلام.
واسه ما که می‌خونیم بانمکه، ولی واسه خودت توی اون لحظه دردناک.
این‌جا به خاطر چس‌مثقال پول می‌رن زیراب می‌زنن و ممکنه کارهای دیگه‌ای هم بکنن؛ بیان تخفیف بدن؟!
این قضیه‌ی عناوین تیپیکه. مثلا از دید یه کارگر همه حاج‌آقا و حاج‌خانومن و بچه‌هاشون هم دکتر یا مهندس. استاد هم که تا دلت بخواد توی این مملکت ریخته.

سلام
توی اون لحظه والللا چندان دردناک نبود! چون علاوه بر توکل کمی هم شل کرده بودم
زیرآب گفتی جاش بدجوری درد گرفت
اووووف مملکتی که همه توش استادند

مترجم دردها دوشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:13 ق.ظ http://fenap.blogsky.com

در یک کلام عالی!

سلام
با یک کلام نمیشه جواب لطف شما رو داد ولی خب:
ممنون

ایوا داوران سه‌شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:35 ق.ظ http://evadavaran.blogfa.com

عالی بود. فوق العاده. کلی خندیدم.

سلام
ممنون
الان استانبول هستید یا تهران

ایوا داوران یکشنبه 26 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 03:18 ب.ظ http://evadavaran.blogfa.com

تهران

سلام

صرفن جهت همدردی...وگرنه از این که شما هم یه جایی همین اطرافید مایه مسرت است...
رای در پست جدید هم فراموش نشود خانم داوران
فقط یه خورده کم حجم تر

ملیکا شنبه 25 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 04:31 ب.ظ

سلام
داستان خیلی قشنگی بود وبااینکه از عنوانش معلوم بود ولی به گونه ای خوب پرداخته بودین ؛آدم منتظر اتفاق خوب بود.
ممنون

سلام
یادش به خیر... امسال موقع تمدید دیگه چنین افکاری نداشتم و اتفاقن دست و پایی زدم و تخفیف خوبی گرفتم (30 درصد افزایش را کردم 20 درصد) اما بنگاهی نامرد یک ذره هم از حق بنگاهی اش کوتاه نیامد و شارژ هم افزایش یافت و در نهایت 35 درصد اضافه تر از پارسال می دهم!
ممنون

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد