میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

جاده لس‌آنجلس – جان فانته

مقدمه اول: بحران اقتصادی دهه 1930 که با سقوط بورس وال‌استریت در سال 1929 آغاز شد که یکی از شدیدترین رکودهای اقتصادی تاریخ بود. این بحران باعث افزایش نرخ بیکاری تا 25 درصد در آمریکا شد و بسیاری از مردم را مجبور کرد برای یافتن کار به ایالت‌های دیگر مهاجرت کنند (نگاه کنید به خوشه‌های خشم). در چنین وضعیتی وجود مهاجرانِ خارجی و حتی خانواده‌هایی که محصول مهاجرت نسل گذشته بودند به یک معضل تبدیل و باعث افزایش تنش می‌شدند و معمولاً هدف تحقیر نژادی قرار می‌گرفتند. جان فانته از ایتالیایی‌تبارهای آمریکایی است که با گوشت و پوست این شرایط را تجربه کرده بود و این تجارب در خلق شخصیت آرتورو باندینی (شخصیت برساخته‌ی او در این رمان و سه رمان دیگرش) نمود یافته است. باندینی در این کتاب نوجوانی است که رویاهای بزرگی دارد اما با فوت پدرش، باید سخت کار کند و در نتیجه با واقعیت‌های سخت زندگی روبرو می‌شود: فقر و از آن بالاتر، جامعه‌ای که او را کاملاً نمی‌پذیرد. در هنگام خواندن این داستان و داستان‌های دیگرِ باندینی و تحلیل شخصیت او باید به این واقعیت‌های سخت توجه کنیم!

مقدمه دوم: ممکن است الان خیلی از مردم نگاهشان به دودِ سفید و سیاهی که این روزها قرار است از دودکش کلیسای سیستین بیرون بیاید با طنز و فانتزی آمیخته باشد!(این مقدمه دو هفته قبل نوشته شده است) طبعاً صد سال قبل چنین نبود. در همه‌ی شئونات زندگی وضعیت متفاوت بود. از زاویه نگاه مسیحیت کاتولیک، انسان‌ها به واسطه گناه آدم و حوا، در بدو تولد گناهکار به دنیا می‌آیند هرچند کلیسا راه‌های ساده‌ای برای رهایی از آن طراحی کرده است (غسل تعمید، اعتراف و...) ولی مشکل آنجایی است که در محیط‌های تعصب‌آلود، استانداردهای الهی مدام در حال رشد و توسعه هستند و اضطرابی که این استانداردها به فرد وارد می‌کنند بعضاً ویران‌کننده هستند. باندینی در خانواده‌ای کاتولیک رشد یافته و از خلال روایت کاملاً مشخص است که خانواده در چه سطحی کاتولیک هستند. باندینی شدیداً به دنبال رهایی از این فشار است و در این راه از نیچه و اشپنگلر و مارکس و امثالهم مدد می‌جوید اما توان فکری او در حدی نیست که خوراک‌های فکری ثقیل را هضم کند و درنتیجه نمی‌تواند نقد عمیقی داشته باشد؛ نقدی که راه بگشاید! پیوسته کلمات و جملاتی از این بزرگان را تکرار می‌کند اما در لحظات بحرانی، همان رسوباتِ احساس گناه کاتولیکی است که زمامِ امور او را به دست می‌گیرد (این حالت هم حتماً آشناست!). به هر حال مقدمتاً باید گفت هنگام خواندن داستان، چالش روانیِ احساسِ گناه را در کنار آن دو واقعیت سختِ اجتماعی که در مقدمه اول اشاره شد، حتماً در نظر داشته باشید.   

مقدمه سوم: ما معمولاً فکر می‌کنیم کسانی که دردِ استبداد، دردِ تحقیر نژادی، درد تبعیض، دردِ تعصب و دردهایی از این دست را چشیده و کشیده‌اند، در شرایط نرمال و آزاد، هیچگاه استبداد نمی‌ورزند، مرتکب تحقیر نژادی نمی‌شوند، افعالِ تبعیض‌آمیز از آنها سر نمی‌زند، به عقیده‌ای تعصب نمی‌ورزند و ... این فکرِ بسیار اشتباهی است! به این دلیل ساده: اگر این‌چنین بود اکنون دنیا باید عاری از استبداد و نژادپرستی و تبعیض و تعصب می‌بود. تاریخ نشان داده که تجربه‌ی درد، همیشه مانعی برای بازتولید آن نیست. خلاص شدن از اینها ساده نیست. باندینی خودش زخم‌خورده‌ی تحقیر نژادی است اما در مواقع حساس بدترین الفاظ را در مورد مکزیکی‌ها و فیلیپینی‌ها به کار می‌برد. ارتباط باندینی و کامیلا در رمان شاهکار «از غبار بپرس» نشان می‌دهد که در سال‌های بعدی نیز این مشکل پابرجاست! عجالتاً مراقب باشیم حتی ناخواسته یا به طنز هم مرتکب تحقیر نژادی نشویم! از مبانی موضوع که بگذریم؛ متوجه این امر بدیهی باشیم: زخمی که می‌زنیم خیلی زود به تن خودمان می‌خورد.  

******

راوی اول‌شخص داستان، آرتورو باندینی، با بیان این‌که پس از به پایان رساندن دبیرستان به دلیل مرگ پدر و فقر خانواده مجبور شده است شغل‌های زیادی را تجربه کند، روایتش را آغاز می‌کند. خیلی سریع از چاه‌کنی و ظرفشویی و پادویی و... صحبت می‌کند و مشخص می‌کند که هر بار چگونه از ادامه دادن به آن شغل صرف‌نظر کرده است. بعد همراه با او به کتابخانه می‌رویم و از علاقه‌ی آرتورو به کتابخوانی و کتابدارِ کتابخانه باخبر می‌شویم! در خانه با مادر و خواهری روبرو می‌شویم که برای گذران زندگی روی کار کردن او حساب کرده‌اند. مادری کاتولیک که نگران فرزندش است و خواهری زیبا که می‌خواهد راهبه شود و با آرتورو حسابی سر ناسازگاری دارد.

آرتورو اوقات فراغت خود را با خیالبافی با مجموعه‌ای عکس از زنانِ مدلی که از مجلات مختلف بریده است سپری می‌کند؛ در کمد یا روی کاناپه و البته با احساس گناه ناشی از این کار، دست و پنجه نرم می‌کند. از این‌رو متقابلاً به طور مداوم در خانه، اعتقادات مادر و خواهرش را به باد تمسخر می‌گیرد. روزی دایی او سر می‌رسد و با او درخصوص کار کردن و حواشی آن صحبت می‌کند و در نهایت او را برای کار به یک کارخانه کنسروسازی معرفی می‌کند. آرتورو در آنجا مشغول به کار می‌شود اما خود را نویسنده‌ای معرفی می‌کند که به طور موقت این کار را می‌کند چون می‌خواهد کتابی در مورد شیلات بنویسد. آرتورو همواره در خیالات و توهمات خود به سر می‌برد و روزهایی را پیش‌بینی می‌کند که مشهور شده و زنانِ متعددی، هیجانِ آشنایی با او را دارند و...  

در ادامه مطلب به برش‌ها و برداشت‌هایی از این داستان خواهم پرداخت.

******

جان فانته (1909-1983) در خانواده‌ای ایتالیایی‌تبار در ایالت کلرادو در شهر دنور به دنیا آمد. مادرش کاتولیکی معتقد بود و پدرش یک استادکار بنا و سنگتراش که تقریباً تمام درآمدش را صرف مشروب و قمار می‌کرد. او در مدارس کاتولیکی درس خواند و در دانشگاه ثبت‌نام کرد اما دانشگاه را به منظور نویسنده شدن رها کرد و برای تمرکز روی نویسنده شدن به لس‌آنجلس رفت. تلاش‌های فانته برای نوشتن داستان کوتاه و ارسال به نشریات معتبر و تداوم و ممارست در این مسیر در داستان از غبار بپرس به خوبی نشان داده شده و البته در رگ و ریشه هم بخشی از آن بازتاب داده شده است. او در سال 1937 ازدواج کرد و اولین رمانش را در سال 1938 به چاپ رساند (تا بهار صبر کن باندینی) و سال بعد شاهکارش از غبار بپرس را منتشر کرد که با بدشانسی کامل با جنگ جهانی دوم مصادف شد و فاجعه اینکه ناشرش از بد حادثه ناشر کتاب نبرد من هیتلر هم بود و با توقف فعالیت ناشر، شاهکار فانته توزیع مناسبی پیدا نکرد و... کارهای او آنچنان که باید و شاید دیده نشد درنتیجه برای امرار معاش در دهه 50 و 60 به فیلمنامه‌نویسی روی آورد. در سال 1955 به بیماری دیابت مبتلا شد و در این مسیر بسیار آسیب دید. در اواخر دهه هفتاد کور شد و در سال 1980 مجبور شد به قطع پاهایش رضایت دهد و نهایتاً در سال 1983 از دنیا رفت در حالیکه تا آخرین لحظات نوشتن را ادامه داد و رمان رویاهایی از بانکرهیل را روی تخت بیمارستان برای همسرش دیکته کرد.

چارلز بوکوفسکی به طور اتفاقی با یکی از آثار فانته در کتابخانه روبرو شد و به نوعی او کاشفِ دوباره‌ی فانته بود که چاپ مجدد آثار این نویسنده را به ناشر خودش پیشنهاد و این امر را پیگیری کرد. بوکوفسکی فانته را خدای خود نامید و او را بدشانس‌ترین و نفرین‌شده‌ترین نویسنده آمریکایی لقب داد چرا که در زمان حیات نویسنده، قدر او دانسته نشد. هفت رمان، سه رمان کوتاه و سه مجموعه داستان ماحصل کار جان فانته است.

جاده لس‌آنجلس در سال 1936 نوشته شده است اما انتشار آن بعد از فوت نویسنده محقق شد. از لحاظ زمانی این کتاب در چهارگانه باندینی بین رمان تا بهار صبر کن باندینی و از غبار بپرس قرار می‌گیرد و رویاهای بانکرهیل آخرینِ آنهاست.

....................

مشخصات کتاب من: دو ترجمه از کتاب را خواندم؛ ترجمه محمدرضا شکاری، نشر افق، چاپ چهارم 1400، تیراژ 550، 215صفحه. و ترجمه مهیار مظلومی، انتشارات چارلز بوکوفسکی، 209 صفحه.

پ ن 1: قصد داشتم این دو ترجمه را تطبیق بدهم اما برتری آشکار یا تفاوت فاحشی در آنها ندیدم جز اینکه دومی به دلیل PDF بودن از لحاظ سانسور و کاربرد کلماتی که لحن اثر را بهتر نمایش دهد، دستش بازتر بوده است و این هم البته امتیاز کمی نیست... به‌ویژه برای چنین کتابی.

پ ن 2: مطلب بعدی درمورد داستان «موندو» اثر ژان ماری گوستاو لوکلزیو خواهد بود.

پ ن 3: نمره من به این کتاب 4 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.79 )

 

بر باعث و بانی‌اش لعنت!

گذراندن کودکی در فقر و در فضایی که تحقیر نژادی وجود دارد، بلاهای سنگینی بر سر ذهن آدمی می‌آورد. این تجربه سنگینی است که می‌تواند تأثیراتی عمیق بر شکل‌گیری ذهن و شخصیت فرد داشته باشد. آرتورو باندینی با شور و خشمی که درونش می‌جوشد، به‌نوعی بازتاب‌دهنده همان زخم‌هایی است که در کودکی خورده است. فقر و تبعیض نه تنها بر آرزوها، بلکه بر احساس ارزشمندی و شناخت فرد از خود و جهان اطرافش سایه می‌اندازد. اکنون صد سال از آن زمانه گذشته است و برخورد با مهاجران و نسل‌های بعدی آنها در برخی نقاط، شاید و حتماً بهتر شده است اما هنوز هم نگران‌کننده است. لذا گاهی که یکی از دوستان به من می‌گوید «به خاطر بچه‌ها مهاجرت کردم» یا اینکه «حداقل برای آنها خوب خواهد بود» پشتم تیر می‌کشد! شرایط خوب، فقط منحصر در امکانات و امثالهم نیست، این موارد بسیار حائز اهمیت است. خدا باعث و بانی این وضعیت را لعنت کند.  

خشمِ باندینی طبیعتاً به سوی ساختارهایی است که آن سرخوردگی‌ها را پدید آورده است و از نظر او دو چیز است که مسبب وضع موجود است: یکی سیستم سرمایه‌داری که او و خانواده‌اش را در چرخه فقر نگه داشته و دیگری مسیحیت که نماینده و نگهبان قوانین اخلاقی است که محدودیت‌ها و موانعی بر سر راه او قرار داده است. ارتباط باندینی با این دو عامل، ظرایفی دارد که باید توجه داشت؛ هم از آنها نفرت دارد و هم گاه مجذوب آنهاست! به عنوان مثال وقتی به منطقه تفریحی روبروی کارخانه کنسروسازی نگاه می‌کند،تنفر خود را نشان می‌دهد اما درعین‌حال با شور و شهوت خاصی به رویای ثروتمند شدن و بهره‌مندی از آن فکر می‌کند. کافیست در این زمینه به رفتار قهرمان رمانی که باندینی می‌نویسد دقت کنید!

 

ذهنیت معلول

آرتورو به تندترین شکل ممکن عقاید مادر و خواهرش را مسخره می‌کند اما در بزنگاه‌های خاص به دنبال معنویت جایگزین است و به دعا کردن پناه می‌برد. او با عصبانیت به در و دیوار می‌زند اما دقیقاً نمی‌داند از کجا ضربه می‌خورد. نمی‌داند کدام بخش از عقاید مذهبی، وضع موجودی که در آن دست و پا می‌زند برای او رقم زده است.

بهترین صحنه که ناتوانی او را عیان می‌کند جایی است که به تعقیب زنی که کت بنفش پوشیده می‌پردازد. او بعد از کلی پیاده‌روی و خیالبافی، بالاخره خودش را به زن نزدیک می‌کند و می‌خواهد سرِ صحبت را باز کند اما ناگهان به صورت ناخودآگاه شروع به دویدن می‌کند! نه تنها می‌دود بلکه در خیالاتش با قهرمان دوی هشتصدمتر آن زمان رقابت می‌کند و زودتر از او از خط پایان عبور می‌کند و تماشاچیانِ زن با هیجان برای او هورا می‌کشند! وقتی به خودش می‌آید و به پشت سرش نگاه می‌کند اثری از آن زنِ کت‌بنفشِ واقعی نیست. ما به عنوان ناظر به این سوال باید فکر کنیم که چرا او شروع به دویدن کرد؟! من نظرم به احساس گناهی است که در او تلنبار شده و او را علیل کرده و در لحظات حساس فرمان امور او را به دست می‌گیرد.

برای مشخص کردن نوعِ تربیتِ مذهبی او کافیست به آن صحنه‌ای رجوع کنیم که آرتورو می‌خواهد از خانه برای همیشه برود؛ به صندوقچه‌ای قدیمی که مادر، یادگارهای دوران کودکی او و خواهرش را در آن با دقت نگهداری کرده، نگاهی می‌اندازد. همه‌ی عکس‌ها و بریده‌های روزنامه با مراسمات و اعیاد مذهبی مرتبط است.

 

مسئله اصلی چیست!؟

باندینی میان نیازهای جسمانی و آرمان‌های ذهنی‌اش گرفتار است. خیلی دوست دارد از انسان معمولی بودن فراتر برود و با چیزهایی که از نیچه خوانده است به ابرانسان تبدیل شود اما به طور کلی، درگیر غرایز و ضعف‌های انسانی باقی می‌ماند. مهمترین مشکل هم در غریزه اصلی نهفته است. می‌توان گفت به دنبال عشق و رابطه‌ای واقعی است اما همانطور که در بالا اشاره شد در این زمینه ناتوان است. نوعی غرور و خودبزرگ‌بینی و توهمات و تصورات اغراق‌آمیزی که دارد هم مانع این خواسته است.

نسبت او با زنان همانند نسبت او با سرمایه‌داری و مسیحیت است! هم کشش شدید دارد و هم آنها را تحقیر می‌کند. تناقض‌های ذهنی او در این زمینه نشان از کشمکش‌های درونی دارد که لازمه سن او است. این تضادها طنز تلخی در سراسر رمان ایجاد می‌کند. او در چرخه‌ای از امید و سرخوردگی دست و پا می‌زند؛ هر بار که تصور می‌کند به هدفی نزدیک شده، یا خودش برای خودش پشت‌پا می‌اندازد، یا آن واقعیت‌های سخت بیرونی رویای او را در هم می‌شکند. او مثل هر آدم دیگری دوست دارد از ضعف‌های خودش خلاص شود؛ این حس فرار را در طول رمان کاملاً حس می‌کنیم، اما نهایتاً همین ضعف‌ها مسیر او را مشخص می‌کنند.

اما چرا می‌گویم مسئله اصلی او این است؟! رویاهای او به دو موضوع اصلی قابل طبقه‌بندی است: پول و شهرت. وقتی آرتورو در خیال به این دو می‌رسد، همواره پس از آن هدف اصلی خودش را نشان می‌دهد. جایزه نوبل، کشتی تفریحی، عبور از خط پایان دوی المپیک و... همه‌‌ی اینها به زنان ختم می‌شوند. البته در این قضیه او شخصیتی منحصر به فرد نیست. مطلقاً نیست! وجه تمایز در این است که باندینی در رویاهایش گم می‌شود.   

 

نکته‌ها و برداشتها و برش‌ها

1) خودبزرگ‌بینی باندینی واکنشی است به کوچک شمردن او در فضای تحقیر نژادی در دوران کودکی. نوعی مکانیزم دفاعی است. البته تداوم این وضعیت می‌تواند به پارانویا منتهی ‌شود. از نظر من که شده است؛ تخیلات او گاه به توهم پهلو می‌زند؛ مثلاً خود را گاه دارای ماموریتی سری برای رییس جمهور معرفی می‌کند. در کل می‌توان گفت که مرزهای واقعیت و خیال در ذهن او حالت ناپایداری به خود گرفته است.  

2) رابطه باندینی با حیوانات قابل توجه است. او در مواجهه با موجودات ضعیف‌تر واکنش‌های بسیار سنگینی از خود نشان می‌دهد؛ خرچنگ‌ها, مورچه‌ها و مگس و جیرجیرک و...این هم در راستای مطالب بالا قابل تحلیل است. وقتی قوی‌ترها به ضعیف‌ترها زور می‌گویند، می‌توان انتظار داشت فرد قربانی, در جایی که با ضعیف‌تر از خود مواجه می‌شود حسابی بتازاند.

3) رفتاری که با خرچنگ‌ها و ... می‌کند و آن تخیلات و آن خشونت، نشان می‌دهد که موجودات کوچک و کم‌اهمیت را هم برای نظم ذهنی خودش، تهدید به حساب می‌آورد. به هرحال او فردی گرفتار وسواس ذهنی, بزرگنمایی‌های خیالی و در حالت جنگی بی‌پایان با محیط پیرامون خود است. این وضعیت روانی ناشی از تجارب اجتماعی او در کودکی است و از این زاویه روایت فانته به نوعی یک نقد اجتماعی محسوب می‌شود. ساختارهای اجتماعی گاه افراد را وادار به ساختن جهانی خیالی برای فرار از واقعیت می‌کند. بلندپروازی‌های وهم‌آلود شاید نتیجه تلاش‌های ناخودآگاه برای اثبات ارزش فرد و فرار از تحقیرهای گذشته باشد.

4) در مورد نسبت و رابطه او با زنان مشخص است که حمله‌های او به زنان ناشی از سرخوردگی او در شکل دادن به یک ارتباط نرمال با آنها می‌باشد. البته نیچه و امثالهم هم نقش کوچکی دارند!

5) در چند نوبت اعتراف می‌کند از کتاب‌هایی که می‌خواند سر در نمی‌آورد (در وقت مناسب کتاب مناسب نمی‌خوانیم) اما همین سطحی‌خوانی هم باعث شده است او خود را فراتر از محیطش ببیند... این هم کم مصیبتی نیست. کلمات قلمبه سلمبه را بدون درک عمقِ آن، تکرار می‌کند و با ژست روشنفکرانه سعی دارد خود را فراتر نشان بدهد.

6) یکی از مصائب آرتورو تنهایی است.  جامعه او را کاملاً نمی‌پذیرد. این وضعیت او را در نوعی سرگردانی هویتی قرار می‌دهد، بین اعتماد به نفس و نفرت، میل به ارتباط و انزوا، تحقیر و خودبزرگ‌بینی در نوسان است. البته تنهایی او چیزی فراتر از نداشتن رابطه با زنان و... است. یک شکاف عمیق میان او و دنیای پیرامونش به وجود آمده است. رویاها و جاه‌طلبی‌هایش بیشتر از اینکه سبب گردد از انزوا خارج شود او را به سمت فانتزی‌های دور از دسترس سوق می‌دهد و او تنهاتر از پیش می‌شود. در نتیجه از لحاظ عاطفی دچار آشفتگی شده و نوعی خصومت با محیط در او قابل مشاهده است.

7) این جمله در مورد هوای بد داخل کنسروسازی: «هوای تازه نبود، حتی آن اندازه که یکی از سوراخ‌های بینی‌ات را هم پر کند.» (ترجمه مظلومی). حالا که صحبتش شد در ترجمه دیگر همین جمله اینگونه آمده است:«هوای تازه حتی برای پر کردن یک سوراخ بینی هم وجود نداشت.» ببینید هر دو جمله کاملاً از حیث مفهومی که باید انتقال بدهد یکسان است. اینجا اصلاً بحث سانسور و کلمات رکیک وجود ندارد اما تفاوت این دو جمله در لحن روایت مشخص است. به نظر من ترجمه مظلومی (فارغ از مسئله سانسور) از لحاظ لحن روایت اندکی بهتر است.

8) آرتورو گاهی خودش را کمونیست معرفی می‌کند (به عنوان نمونه به جیمِ کافه‌دار و همچنین صاحب‌کارش در کنسروسازی) اما کاملاً برای خواننده مشخص است که این یک شوخی و طنز است اما واکنش مخاطبان آرتورو خیلی بامزه است و دقیقاً همان چیزی است که در فیلم‌ها و کتاب‌های آن دهه نمود یافته است؛ در نظر مردم عادی یک کمونیست چیزی شبیه هیولاست. آرتورو رویای انقلاب را در سر دارد و البته انقلاب را هم برای دستیابی به زنان می‌خواهد!!

9) در ذهن آرتورو، عکس زنانی که از مجله بریده است جایگاه بسیار ویژه‌تری از نیچه و اشپنگلر دارند. این امر در سراسر روایت واضح و عیان است.  

10) از جلوه‌های بارز پارانویا و خودویرانگری، صحنه‌ایست که آرتورو در گفتگوی درونی با خودش، به صورت مداوم خودش را تحریک می‌کند که شستِ دستِ خود را گاز بگیرد.

11) چرا به دعا احساس نیاز پیدا می‌کند؟ چون در زمان بچگی حس خوبی را در این رابطه تجربه کرده است. اما همان حس را دیگر نسبت به خدا ندارد. به جای خدا نیچه را می‌گذارد و باز هم جواب نمی‌گیرد و نهایتاً به دعا کردن به درگاه خودش می‌رسد. اگر موانع عملی وجود نداشت حتماً به درگاه زنان دعا می‌کرد. به نظرم مشکلش با خدا هم ریشه در مسئله زن دارد.

12) یکی از صحنه‌های تاثیرگذار جایی است که بعد از گاز گرفتن دستش از درد و خونریزی به خود می‌پیچد اما صرفاً به خاطر احساس تنهایی شدید به گریه می‌افتد. آدم دلش به حال آرتورو می‌سوزد. بامزه اینجاست که در اوج خلاء معنوی و گریه کردن، ناگهان حلقه مادرش را روی روشویی توالت می‌بیند و بلافاصله به این فکر می‌کند که بعد از شهرتش این حلقه به واسطه اینکه مدتی در انگشتِ مادرِ باندینیِ معروف بوده چه قیمتی پیدا خواهد کرد! خیلی باحالی آرتورو!

13) کشمکش آرتورو بین باور و انکار بسیار واقعی از کار درآمده است. او بیشتر از آنکه به دنبال حقیقت پایدار باشد به دنبال فرار است. فرار از ضعف‌ها و محدودیت‌های خود، فرار از انتظارات دیگران و حتی خودش! تلاش آرتورو برای رهایی، تجربه‌ای کاملاً انسانی از جستجوی آزادی است، حتی اگر این آزادی در حد توهم باشد.

14) تجربه شخصی فانته طبعاً به این فجیعی نبوده است اما او با بهره‌گیری از آنها و با اغراق و برجسته‌سازی در ساختن شخصیت باندینی به افقی فراتر از یک روایت شخصی می‌پردازد؛ نقد ساختارهایی که فرد را در چنین موقعیتی قرار می‌دهد. فانته این کشمکش را با لحنی طنزآمیز و گزنده بیان می‌کند که برای خواننده پذیرفتنی‌تر است و از خستگی و دلزدگی جلوگیری می‌کند.

15) و اما رویای آمریکایی که در آن دهه‌ها مسئله روز بود. باندینی رویاهای بزرگی دارد اما نمی‌تواند به آنها دست پیدا کند ولذا درگیر یک چرخه‌ی دائمی ناکامی- خیالپردازی می‌شود. ابتدایی‌ترین خواسته‌هایش تحقق نمی‌یابد اما در ذهن او فانتزی‌های دور و درازی در حد نوبل و قهرمانی المپیک و نقش‌های خیالی در سیاست و داشتن کشتی تفریحی و ارتباط با زنانی از شصت کشور مختلف، شکل می‌گیرد. اینها واکنشی به ناکامی‌ها و شکست‌های واقعی اوست. 

 


نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد