مقدمه اول: رمانهای پرفروش معمولاً از گونهی رمانهای عامهپسند هستند. چرا معمولاً؟! چون برخی مواقع رمانهایی که عامهپسند نیستند هم پرفروش میشوند. این کتاب اما عامهپسند است؛ از آنهایی که در آمریکا هر ساله ظهور میکنند و اغلب به دیگر نقاط جهان هم سرریز میشود. نقش رسانهها طبعاً در این زمینه غیرقابل انکار است ولی بهطور کلی میتوان ویژگیهای مشترکی برای این داستانها برشمرد: مثلاً روان بودن و جذاب بودن روایت، تحریک احساسات و عواطف خواننده، پایانبندی خوش و... این تیپ داستانها معمولاً ذهن مخاطب را به چالش آنچنانی نمیکشد و اساساً به همین دلیل سرگرمکننده هستند و کسر بالایی از عامه خوانندگان را راضی میکنند. این را به عنوان وجه منفی نگفتم. صنعت نشری که نتواند نیاز این قشر از کتابخوانان (که از قضا در همه جای دنیا اکثریت دارند) را برآورده کند به قول آن شاعر، میتوان نمرده بر آنها نماز میت را خواند. در مورد سینما هم همین حکم را میتوان داد. به هر حال آمریکاییها در این زمینه بسیار حسابشده عمل میکنند. فروش همین کتاب، ظرف مدت کوتاهی (حدود پنج سال) از مرز بیست میلیون نسخه عبور کرد و وارد باشگاه پرفروشترین رمانهای طول تاریخ شد. آنقدر توفیق یافت که به بیش از چهل زبان ترجمه شد و خونی در رگهای صنعت نشر در نقاط مختلف و حتی محتضر دنیا، به جریان انداخت: به عنوان مثال در همین بلاد خودمان هشت بار ترجمه شد!!
مقدمه دوم: کتابی پرفروش میشود و نویسنده نفع زیادی میبرد و چهبسا خودش و فرزندانش تا سالها بیمه شوند. ناشر و وابستگان، از سهامداران گرفته تا عاملان فروش و نشریات و ژورنالها و...همه منتفع میشوند. بر اساس داستان فیلمی ساخته میشود که با بودجه اندک، رقم بالایی فروش میکند و در این حوزه هم کلی آدم منتفع میشوند. اکثریت مخاطبانِ کتاب و فیلم از آن رضایت دارند بطوریکه در گودریدز بیش از پنج میلیون نفر به این کتاب نمره دادهاند که عدد قابل توجهی است. نمره هم که نمره بالایی است. در این میانه اگر کسی (بر فرض من) از این نمره ناراضی باشد مصداق این ضربالمثل میشود که این راضی، اون راضی، خاک بر سر ناراضی!
مقدمه سوم: آیا منافع کتابهای عامهپسند در نفع مادی و معنوی مرتبطین و سرگرمی مخاطبین منحصر میشود؟ پاسخ این سوال ساده نیست. انسانها برخلاف شخصیتهای این داستانها چندان ساده و قابل پیشبینی نیستند. مثلاً در میان میلیونها نفری که این کتاب را خوانده و برای این دو نوجوان اشک ریختهاند، احتمالاً کسانی را خواهیم یافت که در قبال سرنوشت آدمهای دور و اطرافشان کاملاً بیتفاوت باشند و احتمالاً کسان زیادی را خواهیم یافت که از فرصتهای پیشِ روی خود در این دنیا بهره نمیبرند. این را نمیتوان به گردن سطحی بودن این داستانها انداخت، چرا که داستانهای عمیق و اتفاقاً پرفروش زیادی در مذمت جنگ نوشته و خوانده شده است اما جنگها همچنان شکل میگیرند و کودکان و نوجوانان بسیاری را در خود میبلعند. اگر بخواهم از جملات این کتاب بهره ببرم، میگویم این دنیا برای بشر ساخته نشده است بلکه بشر برای این دنیا خلق شده است! این دنیا قرنها و قرنها قبل از ما وجود داشته است و بعد از این هم... و ما مدت زمان بسیار کوتاه و با قدرت انتخاب بسیار محدودی در آن حضور خواهیم داشت، پس چه بهتر که انتخابهای محدود خود را طوری انجام بدهیم که ماحصل آن را دوست داشته باشیم. این را اگر از این داستان بیاموزیم؛ در واقع منتفع شدهایم.
******
« اواخر زمستان هفدهسالگیام، مادرم به این نتیجه رسید که من افسردهام. احتمالاً به این دلیل که بهندرت از خانه بیرون میرفتم، بیشتر در رختخواب بودم، بارها یک کتاب را میخواندم، نامنظم غذا میخوردم و زمان زیادی از اوقات فراغتم صرف فکر کردن به مرگ میشد.»
راوی اولشخص داستان دختر نوجوانی به نام «هزل گریس» و جمله بالا اولین پاراگراف داستان است. هزل از دو سه سال قبل درگیر نوعی سرطان است که از غده تیروئید آغاز و به ریههایش گسترش یافته است. داوطلبِ دریافت نوعی داروی جدید شده که وضعیتش را به نوعی ثبات نزدیک کرده است. مدتهاست به مدرسه نرفته و بر اساس مواردی که در همین پاراگراف عنوان میکند، مادرش او را برای درمان افسردگی به دکتر میبرد و به توصیه دکتر، هزل علاوه بر مصرف دارو باید در جلسات یک گروه درمانی در کلیسای محل شرکت کند. هزل با اکراه به این تصمیم گردن مینهد اما به واسطه همین گروه با پسری همسنوسال به نام «آگوستاس» آشنا میشود که قبلاً به خاطر نوعی سرطان نادر استخوان، یک پای خود را از دست داده اما اکنون شرایط پایداری را تجربه میکند. این آشنایی سبب میشود که این دو به یکدیگر، کتاب مورد علاقه خود را معرفی و توصیه کنند. کتابی که هزل توصیه میکند کتابی با عنوان «عظمت درد» از یک نویسنده هلندیالاصل به نام پیتر فان هوتن است. این کتاب هم از زبان یک دختر مبتلا به سرطان روایت میشود و پایانبندی آن به گونهاییست که برای این دو سوالات زیادی شکل میگیرد. هزل نامههای زیادی به نویسنده نوشته که همه بیجواب مانده است اما آگوستاس که در پی جلب توجه هزل است راهی برای ارتباط با نویسنده مییابد و...
عنوان کتاب به فرازی از نمایشنامه ژولیوس سزار از شکسپیر اشاره دارد که در آن کاسیوس به بروتوس (هر دو از طراحان قتل سزار) میگوید که اشتباه در ستارگانِ بخت ما نیست بلکه در خود ماست که فرودستیم و... در واقع همان بحث ازلی ابدی که آیا انسان بر سرنوشت خود مسلط است یا بازیچه آن است؟ انسان موجودی انتخابگر است یا محدودیتها چنان سنگین است که صحبت از آزادی انتخاب، ادعایی نادرست است؟ رویکرد نویسنده جایی در میان دو سر این طیف است؛ برخی امور مثل همین بیماری که دو شخصیت اصلی داستان با آن درگیرند خارج از اراده ما هستند و در عینحال دایره انتخاب را به شدت محدود میکند اما در همان فضای باقیمانده این ما هستیم که باید طوری انتخاب کنیم که انتخابهایمان را دوست داشته باشیم.
(چقدر در جملات بالا کلمه انتخاب پرتکرار شد! به قول معروف انتخاب باید انتخاب باشد، انتخابی که انتخاب نباشد انتخاب نیست!)
در ادامه مطلب به برخی برداشتها و برشها اشاره خواهم کرد.
******
«جان گرین» متولد 1977 است. در دانشگاه در رشتههای ادبیات انگلیسی و مطالعات دینی تحصیل کرده و در مسیر شغلی خود، کار در بیمارستان کودکان، کار در کلیسای پروتستان به عنوان کشیش را تجربه کرده است که ماحصل این دو تجربه کاری در این داستان قابل رؤیت است. گرین پس از آن به نویسندگی روی آورد و ابتدا به عنوان دستیار ویزاستار در یک ژورنال مرتبط با کتاب مشغول به کار شد و در این راستا کتابهای زیادی را خواند و در مورد آنها مطلب نوشت. اولین رمانش با عنوان «در جستجوی آلاسکا» در سال 2005 منتشر شد و از آن پس به صورت حرفهای مشغول این کار شد. در سالهای 2006 و 2007 و 2008 سه رمان دیگر از او به بازار نشر آمد که هم بعضاً فروش خوبی داشتند و هم جوایزی برای او به ارمغان آوردند. کتابِ حاضر در سال 2012 منتشر و سریعاً به صدر لیست پرفروشها نقل مکان کرد. این موفقیت خیرهکننده سبب شد آثار قبلی او نیز با اقبال خوبی روبرو شوند. پس از یک سال فروش این کتاب از مرز یک میلیون نسخه عبور کرد و سال بعد از آن، فیلمی بر اساس داستان ساخته شد. همه این توفیقات باعث شد که نوشتن برای او سخت شود ولذا کتاب بعدی او تا سال 2017 منتشر نشد و البته آن هم با فروش قابل ملاحظهای روبرو شد. فیلمی که بر اساس «اشتباه در ستارههای بخت ما» ساخته شد توانست جایزه بهترین فیلم رمانتیک سال را از گلدنگلوب دریافت کند. در بالیوود هم بر اساس این داستان فیلمی ساخته شده است.
همانگونه که در بالا اشاره شد این کتاب هشت بار به زبان فارسی ترجمه شده است!!
...................
مشخصات کتاب من: ترجمه مهرداد بازیاری، نشر چشمه، چاپ سوم زمستان 1397، تیراژ 500 نسخه، 247 صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.5 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 4.14 و در سایت آمازون 4.6)
پ ن 2: کتاب بعدی «ناپدیدشدگان» از آریل دورفمن خواهد بود. سرعت من بسیار بسیار پایین آمده است ولی امیدوارم به صفر نرسد!
نکتهها، برداشتها و برشها
1) اولین بند را به همین قضیه انتخاب اختصاص میدهم. ممکن است جهانبینی ما به گونهای باشد که واقعاً دایره انتخابهای موثر انسانها را محدود بدانیم و... اما باید حواسمان جمع باشد که قدرت انتخاب و حق انتخاب دو مقولهایست که متفاوتند و در عینحال امکان اختلاط آنها وجود دارد؛ ممکن است قدرت انتخاب ما محدود باشد اما حق انتخاب ما نامحدود است. مثل همان قضیه خوشبختی که چندی قبل در مورد آن نوشتم: ممکن است خوشبختی و معنا در این دنیا یک سراب باشد اما حق جستجوی خوشبختی حقی است که کسی یا چیزی نباید مانع آن شود. در مورد انتخاب هم مسئله به همین شکل است!
2) این دنیا در زمینه عدالت کمی تا قسمتی مشکوک است... این که خودمان دچار بیماری بشویم چیزی است که جای بحث دارد اما دچار شدن کودکان واقعاً قابل هضم نیست. جنگ هم همینطور است و خیلی چیزهای دیگر... حالا شاید به ذهن برسد در روندی که میلیونها سال طول کشیده و احتمالاً همین میزان هم ادامه خواهد داشت این جزئیات قابل چشمپوشی است ولی خُب، جایگاه ما در آن قلهای نیست که از فراز آن به میلیونها سال نگاه و جمعبندی کنیم... ما در همین اپسیلونها زندگی میکنیم.
3) این مسئله برای من هنوز پابرجاست که در هنگام مواجهه با دوستی که دچار این قبیل بیماریها میشود چطور باید عمل کنم... راوی داستان خود در این زمینه دردکشیده است و منتقد رفتار مادرش و دیگران نسبت به خودش است اما وقتی دوستش دچار میشود و حالش رو به وخامت میگذارد، خود همان رفتاری را میکند که منتقد آن است. خودش هم به این قضیه اعتراف میکند. ظاهراً این مسئله لاینحل است. موقعیت سختی است.
4) کاملاً مشخص است که عشق هزل و آگوستاس در داستان از آن نوع عشقهای عمیق است. آدم در مواجهه با آن حس خاصی دارد. حس خوب. نمیتوان نقش «مرگ» را در شکلگیری آن منکر شد. سلین در سفر به انتهای شب فرمولی برای موفقیت در عشق داشت: «حضور مختصر!» به گمانم موفقیت شخصیتهای داستان با همین فرمول قابل تبیین است.
5) هزل ابتدا از آگوستاس دوری میکند چون دوست ندارد در زندگی او همانند یک بمب عمل کند! اینکه بمیرد و زندگی این پسر را غرق در غم و اندوه کند. همین حس را در رابطه با پدر و مادرش هم دارد. واقعیت اما این است که همه ما برای دوستان و نزدیکانمان یک بمب هستیم. هیچ تضمینی نیست که همین فردا منفجر نشویم و زندگی چند نفری را مختل کنیم. اگر اینطور فکر کنیم باید منزوی کنیم خود را... یک واقعیت حتمی دیگر این است که دنیا حالا حالاها ادامه دارد و قائم به وجود ما نیست، پس باید احساس بمب بودن را کنار گذاشت.
6) در جایی از داستان تعداد آدمهای زنده و مزده بیان شده بود. تا حالا از این زاویه به دنیا نگاه کردهاید؟ تعداد آدمهای زنده حدود 7 میلیارد است. فکر میکنید مجموع آدمهای مرده چقدر است؟
7) توی فیلمها حتماً دیدهاید که فردی به دیگری این وعده را میدهد که تا ابد به یاد او خواهد بود و... معنای تلویحی آن، این است که شخص وعدهدهنده خود را تا ابد زنده میپندارد! درحالیکه در مقیاس این دنیا، چند لحظه بعد شخص گوینده ریغ رحمت را سر خواهد کشید! نکته دیگر در همین راستا مسئله فراموش شدن پس از مرگ است؛ این یک ترس واقعی نیست. چرا؟ دیگه از مسی و رونالدو مشهورتر که نداریم در این زمانه... فکر میکنید هزار سال بعد چند نفر از این دو عزیز یاد کنند؟! فراموش شدن مثل مرگ حتمی است. لاریب فیه!
8) پیتر فان هوتن شخصیتی است که جذاب نیست. رفتارش با این دو نوجوان برخورنده و به نوعی غیرقابل باور است. تلاش این دو نوجوان علاقمند برای کسب اطلاع از سرنوشت شخصیتهای داستان بینتیجه میماند. نسبت پیتر به داستان همانند نسبت خدا به جهان است و شما اگر بتوانید از خدا اطلاعاتی پیرامون سرنوشت و چند و چون اتفاقات آینده بگیرید طبعاً میتوانید از پیتر هم انتظار داشته باشید که اطلاعات مورد نظرتان را بدهد!
9) تلاشهای هزل و آگوستاس و سفرشان به آمستردام البته که بدون نتیجه و لغو نبود. آنها در این سفر، همانند اغلب سفرهای داستانها، به بلوغ رسیدند؛ جسمی و ذهنی. ظاهری و باطنی. البته ظاهر آن در انتهای فصل دوازده کات شده است ولی کارکرد سفر اصولاً همین دستیابی به بلوغ فکری است.
10) «در این دنیا نمیتوانی انتخاب کنی که آسیب نبینی، ولی میتوانی انتخاب کنی چه کسی به تو آسیب برساند. من انتخابهایم را دوست دارم. امیدوارم او هم انتخابهایش را دوست بدارد.» این بخشی از آخرین نوشته یکی از شخصیتهای داستان است که ...
اسپویلیزاسیون!
از این پس در انتهای هر مطلب بخشی تحت این عنوان خواهم داشت. اینجا جایی است که خطوط اصلی داستان را ثبت میکنم تا خودم و مخاطبانی که گذرشان به اینجا میافتد و پس از گذشت سالها از زمان خواندنِ اثر خطوط اصلی داستان را فراموش کردهاند یادشان بیاید که... واقعیت این است که من کامنتهایی در مورد کتابهایی که سالها قبل خوانده و در مورد آن نوشتهام دریافت میکنم و به واسطه آنها مطلب خودم را دوباره میخوانم و جای خالی چنین بخشی را احساس میکنم. این بخش را برای خودم و این مخاطبان مینویسم. به رنگی مینویسم که تصادفاً هم به چشم دیگران نخورد!
هزل گریس دختر نوجوانی است که به تشویق مادر و تجویز دکتر برای رفع افسردگی وارد یک گروه درمانی در کلیسا میشود. او سرطان ریه دارد. مادر خیلی اصرار دارد که دخترش دوستی پیدا کند. از قضا در همین گروه به صورت اتفاقی با گاس آشنا میشود. پسری همهچیتمام که قبلاً به خاطر سرطان استخوان نادری یک پای خود را از دست داده است. این آشنایی به مرور به عشقی استوار تبدیل میشود. گاس کتاب مورد علاقه هزل را میخواند و ایمیلهایی به ایجنت نویسنده میزند و موفق به ارتباط با او میشود. تلاش او برای گرفتن پاسخ سوالات هزل (سرنوشت شخصیتهای داستانی که پیتر فان هوتن نوشته است) به این منوط میشود که آنها به آمستردام بروند. خانواده هزل و گاس در حدی نیستند که این سفر را بتوانند تدارک ببینند. خیریهی معروفی در آمریکا فعال است که کارش برآورده کردن آرزوی کودکان است (هر کودک یک آرزو)(مشابه آن تقریبا در جاهای دیگر فعال هستند) ولی هزل قبلا از آرزویش برای رفتن به دیزنیلند استفاده کرده است و لذا گاس آرزوی خودش را به این قضیه اختصاص میدهد. این فداکاری البته باعث جذب بیشتر هزل میشود. آنها بالاخره میتوانند تیم پزشکی هزل را راضی کنند که این سفر انجام شود. آنها در آمستردام با نویسنده روبرو میشوند اما این نویسنده که تقریباً دائمالخمر است آنها را در گرفتن پاسخ ناامید میکند. در آمستردام به دیدن خانه «آنه فرانک» میروند و بالاخره در هتل ارتباط نزدیک بین آنها شکل میگیرد. در بازگشت از آمستردام هزل متوجه میشود که سرطان گاس بازگشته است و گاس و خانوادهاش و خانواده هزل قبل از سفر از این موضوع مطلع بودهاند. بیماری گاس خیلی زود پیشرفت میکند و او از دنیا میرود درحالیکه چند روز قبل از مرگش یک برنامه ترحیم سه نفره با هزل و دوست دیگرش ایزاک برگزار میکند و این دو خطابههای ترحیمی که برای او نوشتهاند را میخوانند. بعد از گذشت چندین روز از مراسم تدفین هزل مطلع میشود که گاس فعالیتهایی در زمینه نوشتن پایانی برای داستان فان هوتن داشته است... با پیگیری آن متوجه میشود که نامههایی از گاس برای آن نویسنده ارسال شده است. آنها را به دست میآورد که در واقع تقریباً خطابه ترحیمی از طرف گاس برای هزل است. همان جملاتی که در بند 10 آوردهام. خیلی عشقولانه و تاثربرانگیز.
مجموع آدمهای مرده طبق اطلاعاتی که کتاب میدهد تا ده پانزده سال قبل حدود 98 میلیارد نفر است!
در صفحات 49، 53، 64، 77، 93، 96، 101، 226، 247 ایرادات ویرایشی کوچکی وجود دارد که بد نیست اصلاح شود.
پایان
سلام بر میله عزیز هنوز فرصت نکردم مطلبو بخونم اما کتابو چن سال پیش خوندم و نمره شما مورد توافق است
و من کتاب تو این سبک البته فقط داخل سرطان داشتن کودکان کتاب بخش سرطان سولژنتسلین خیلی زیبا بود و پیشنهاد میشه
اما نگرانم بابت کم شدن سرعتتون و خدایی نکرده متوقف شدنش
من اینجارو خیلی دوس دارم همچنین شمارو وبلاگ شما منو از انحصار دنیای گیم و فیلم و سریال به کتاب اورد و دیدگاه تازه ای پیدا کردم به دنیا
امیدوارم هم عمرتون طولانی باشه هم این وبلاگ تا آخر عمر فعال باشه و این دوره یخبدان آگاهی و کتابخونی تو این مملکت بگذره سپاس از شما
سلام
حجم بالایی دارد و به کار این روزهای من نمیآید... ایشالا در سالهای آتی نوبت آن هم خواهد رسید.
کتاب سولژنتسین را خوشبختانه دارم. خوشبختانه بیشتر از این جهت که وقتی آن را خریدم قیمتش چیزی حدود یک دهم قیمت فعلی آن بود.
قطعاً نخواهم گذاشت به صفر برسد
از لطف شما بسیار سپاسگزارم
سلام بر رفیق قدیمی
امیدوارم حالت همچون حال وبلاگ میله بدون پرچم خوب باشد. کتابنامه که در اغما قرار گرفته است و امیدوارم روزی به هوش بیاید.
ما علاقه مندان به کتاب وکتابخوانی شاید در دوران اوج کتابخوانی خودمان و عشق و علاقه ای که از آن کار حاصلمان می شود تصور هم نمی کنیم که روزگاری برسد که روزها، هفته ها و حتی ماه ها بگذرد و به سمت خواندن کتابی نرویم و خطی ننویسیم. اما همین روزگاری که در این یادداشت به آن اشاره کردی گاهی چنان محدودیت هایی در جلوی پایمان می گذارد که آن محدودیت های ناگزیر در کنار آن انتخاب هایی که خودمان انجام می دهیم و برای رسیدن به اهدافی، محدودیت های مضاعفی ایجاد می کنیم نتیجه را به این وضعیتی می رساند که می بینی.
حداقل خوشحالم پس از مدت ها یکی از یادداشت های خوب تو را خواندم و احیانا دلیل آن احتمالا همان در دسته A قرار گرفتن کتابی که درباره آن نوشتی بوده که من موفق به خواندنش شدم.
امیدوارم خیلی زود بتوانم به این علاقه مندی نشسته در کنج قلبم دوباره اجازه خودنمایی بدهم و به دنیای کتابخوانی و وبلاگنویسی بازگردم.
پ ن: درسی که از این یادداشت مربوط به این کتاب میشه گرفت اینه که روی انتخابهایم برای زمان باقیمانده از زندگی بیشتر دقت کنم.
به امید دیدار
سلام
این از آیات الهی است
فقط میماند اینکه چه چیز را خوب بدانیم.
حتماً به هوش خواهد آمد.
اگر حال وبلاگ خوب است به همان اندازه حال من هم خوب است
اگر از زاویه خواندن کتاب به موضوع نگاه کنیم باید بگویم خوشبختانه آن روز و روزگاری که گفتی هنوز به سراغ من نیامده است. بزنم به تخته چندان برایم قابل تصور نیست که چنان حالتی که روزها و بل هفته ها بیاید و به سراغ کتاب نروم. امیدوارم چنین روزگاری نیاید. روزگار غریبی است!
امیدوارم که تو هم به زودی از این شرایط خارج شوی. سرحال و سرزنده و بانشاط.
ممنون از لطفت
سلامت باشی
به نظرم بخش دوم این گفته از کتاب که « دنیا برای بشر ساخته نشده است بلکه بشر برای این دنیا خلق شده است» صحیح نیست. فکر می کنم چنین دیدگاهی می تواند فاعلیت انسان که برای مثال ابعاد فاجعه بار عظیمش در تخریب محیط زیست را شاهدیم نادیده بگیرد.
موضوع حق و قدرت انتخاب بحث جالب و در خور تأملی است.
فکر کنم حدود نیم ساعت از این فیلم را دیده ام.
سلام
البته که آن جمله میتواند درست یا نادرست باشد. بستگی به این دارد که ما چگونه به این دنیا نگاه کنیم. اکثریت معتقدند که دنیا برای بشر ساخته شده است. بشر اشرف مخلوقات است. حضور ما در این جهان نه تنها بیمعنا نیست بلکه معنای همه چیز در گرو وجود ماست. اتفاقاً در میان این گروه کسانی پیدا میشوند که خود را محق میدانند به هرگونه تصرفی در محیط زیست و...
گروه دومی که در آن جمله مد نظر قرار گرفته کسانی هستند که معتقدند ما آن جایگاهی که گروه اول معتقدند را نداریم. ما هم یکی از موجوداتی هستیم که در این دنیا به وجود آمدهایم و روزی هم منقرض میشویم و جهان بعد از ما ادامه خواهد داشت.
ارادتمند
هر کاری نیاز به انرژی و توان، دارد—توان خودرا، برای کمک بدیگران،در کنترل داشته باشید
سلام
امیدوارم توان کنترل توان خودم را داشته باشم