میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

افتادن دوزاری!!


من این شانس را نداشتم که از بدو تولد یا از ابتدای ورود به جامعه، قوه‌ی تشخیص آن‌چنانی داشته باشم به‌نحوی که مثلاً در همان دوران دبستان؛ همان زمانی که چنان حنجره‌مان را می‌دراندیم که فریادمان پنجره‌های کاخ سفید را بلرزاند، تمام پشت و پسله‌های امور را درک کنم و بتوانم تشخیص بدهم که کدام حرف‌ها و سخنان راست است و کدام دروغ. نشان به آن نشان که وقتی پدرم طبق برنامه منظمی که داشت سر ساعت هفت می‌نشست پای تلویزیون و با شنیدن هر خبری، اخبارگو و مقام مورد نظر را هم‌زمان مورد عنایت ویژه قرار می‌داد، این من بودم که ناگهان خودم را می‌انداختم وسط و مناسک تنش‌زداییِ پدر را بر هم می‌زدم و با سخنانی که می‌گفتم کاری می‌کردم که صورتش از فرط عصبانیت سرخ شود و تمام انرژی روانی‌اش را بابت کظم غیظ مصرف کند و نهایتاً با یک لحن خاصی بگوید: «هنوز خیلی مونده این چیزا رو بفهمی». این روزها در فضای مجازی و در ارتباط با دوست و آشنا و غریبه، احساس می‌کنم ظاهراً آن روزها فقط من بودم که نمی‌فهمیدم! یادم باشد فردا که برای سالگرد پدر به بهشت زهرا می‌روم به عنوان یگانه مدافع وضع موجود در آن دوران از او عذرخواهی و طلب مغفرت کنم! اما چه زمانی دوزاری من بالاخره افتاد؟! باید مستقیم به اولین چهارشنبه‌ی نیمه‌ی دومِ مهرماهِ سالِ هزار و سیصد و هفتاد و چهار برویم.

وسط دانشکده علوم مشغول فوتبال گل‌کوچیک بودیم. اینجا زمین معرکه‌ای داشت، نه اینکه آسفالتش نسبت به زمین دانشکده خودمان تفاوتی داشته باشد، نه، این زمین مزیتش این بود که سه طرف و نیمی از طرف چهارم آن با دیوارهای ساختمان دانشکده علوم محصور شده بود و واقعاً جای دنجی بود برای گل‌کوچیک. ظهرها برای پیدا کردن دوستان یا باید به اینجا سر می‌زدیم یا آن دورِ حوضِ روبروی دانشکده، جایی که برنده به‌جا شطرنجِ بیلیتس می‌زدیم.

نیم‌ساعت قبل وقتی رسیدم بچه‌ها سه تیم شده و برنده به‌جا مشغول بازی بودند. من و دو نفر دیگه که بعد از من رسیدند شدیم تیم چهارم. کتانی به تعداد کافی نبود و تیمی که می‌باخت علاوه بر جا، کتانی‌های خودشان را هم تحویل تیم بعدی می‌دادند. هر بار که این تغییر و تحول انجام می‌شد چندنفری از بچه‌ها اعلام می‌کردند که داخل کمدهایشان در دانشکده کتانی اضافه هست و فقط یکی باید همت کند و برای آوردن آنها زحمت این پانصد متر پیاده‌روی را بکشد اما دوستان حاضر بودند پابرهنه بازی کنند اما جا خالی نکنند. بعد از دو سه دور بازی کردن، من برای آوردن کتانی‌ها داوطلب شدم! الان که فکرش را می‌کنم این فداکاری واقعاً عجیب بود، از این جهت که اگر الان راه بیفتم دور دنیا و از عباس و محمد و حمید و فرشید و جمال و مهدی و دیگران یک به یک سوال کنم هیچ‌کدام، و قطعاً هیچ‌کدام، این فداکاری به یادشان نخواهد آمد! حتی بعید می‌دانم شهرامِ مرحوم که قاعدتاً تا الان باید ریز همه کارهایش را چندباری مرور کرده باشد این فداکاری را به یاد بیاورد. اما ناگهان تصمیم گرفتم این کار را بکنم. به هر حال وقتی دستِ تقدیر مشغول اجرای برنامه‌هایش می‌شود کارهای عجیبی از آدم سر می‌زند!

از دانشکده علوم خارج شدم، از محوطه فضای سبز دور حوض عبور کردم و بالاخره وارد دانشکده خودمان شدم. وقتی در طبقه دوم از کنار در آمفی‌تئاتر عبور می‌کردم تا به سمت راهرویی که کمدها داخل آن بود بپیچم، چند نفر را دیدم که هم‌زمان تلاش می‌کردند از لای درز بین دو لنگه درِ آمفی‌تئاتر داخل آنجا را ببینند. صحنه غریبی بود اما نه در حدی که بتواند مرا از مسیر خود منحرف کند. به سراغ کمدها رفتم و با توجه به پنج شش کلیدی که به من سپرده شده بود با دستان پر بازگشتم. این بار که از کنار درِ آمفی‌تئاتر عبور می‌کردم کلمه‌ی «دعوا» به گوشم خورد. من هیچ‌گاه دعوایی نبودم؛ راستش را بخواهید از دیدن دعوا هم خوشم نمی‌آمد اما حق بدهید که با شنیدن کلمه دعوا گوش‌هایم تیز بشود، آن هم در محیطی مثل دانشگاه، آن هم دانشگاهی که سردرش بر روی اسکناس‌هایی نقش شده بود که آن موقع اگر هیچ کاری از دستش برنمی‌آمد لااقل می‌توانست شما را از انقلاب تا درکه ببرد.

عقب‌گرد کردم و به سمت ورودی آمفی‌تئاتر رفتم. کله‌ام را جایی بین چند کله‌ی موجود جا دادم و از لای درز داخل سالن را سیر کردم. دعوایی در کار نبود. فقط هفت هشت‌تا از بچه‌های انجمن آن پایینِ پایین دور هم ایستاده و حرف می‌زدند. قرار بود دو سه ساعت بعد یکی از اساتید در خصوص مولانا و عرفان در این سالن سخنرانی کند، این موضوع را در دو سه اطلاعیه‌ای که روی در و دیوار زده بودند دیده بودم. از فحوای کلام چند نفری که پشت در داشتند با هم صحبت می‌کردند متوجه شدم گروهی رسماً اعلام کرده است که نخواهد گذاشت این سخنرانی انجام شود. موضوع کمی قلقلکم داد. از لای در دیدم که درِ پایینی آمفی‌تئاتر باز است. تعدادی از بچه‌های انجمن، همکلاسی‌ها و هم‌مدرسه‌ای‌های دوران راهنمایی و دبیرستان من و تعدادی هم هم‌رشته‌ای‌های فعلی من بودند. این بود که با سه جفت کتانی در هر دست و با عرق فوتبالی که هنوز خشک نشده بود دیوارِ مدورِ سالن را دور زدم و از پله‌های پشتی پایین رفتم و از درِ پایینی داخل آمفی‌تئاتر و خیلی ساده وارد حلقه‌ آنها شدم.

قضیه جدی بود. نام افراد و گروه‌هایی به میان آمد که همگی برایم تازگی داشتند. کسی که صحبت می‌کرد از سال‌بالایی‌های مکانیک بود. داشت می‌گفت سرکرده آن گروه قول داده‌ است که جلوی بچه‌هایش را بگیرد اما در عین‌حال تضمینی هم نداده که اصلاً اتفاقی نخواهد افتاد لذا ما باید حواسمان جمع باشد و... داشتند تقسیم کار می‌کردند. هم‌رشته‌ایِ ما چند بار تأکید کرد که در صورت هجوم «آنها» هیچ‌کس مقابله به مثل نکند و فقط بین آنها و سخنران حایل شوند و اگر کتک هم خوردند فقط و فقط کتک بخورند. موضوع برایم آن‌قدر جالب شده بود که دوان‌دوان رفتم کتانی‌ها و کلید کمدها را تحویل دوستان دادم و برگشتم.

قرار بود کتک‌خورها که از قبل مشخص شده بودند، در ردیف اول بنشینند تا بتوانند سریعاً وظایف خود را انجام بدهند. سالن خالی خالی بود. ساعتی دیگر دربهای سالن باز می‌شد. مطمئن بودم اگر این بار از سالن خارج شوم دیگر جایی برای نشستن پیدا نخواهم کرد لذا در ردیف دوم نزدیک به دری که معمولاً سخنران و مهمانان ویژه از آن وارد می‌شوند نشستم.

ادامه دارد!

...............................

پ ن 1: این مطلب ممکن است یک یا چند قسمت دیگر ادامه داشته باشد.

پ ن 2: مطلب بعدی مربوط به کتاب «مأمور ما در هاوانا» اثر گراهام گرین خواهد بود.

پ ن 3: کتاب بعدی که خواهم خواند «فیل‌ها» اثر شاهرخ گیوا است.  


نظرات 9 + ارسال نظر
سمره شنبه 6 آذر‌ماه سال 1400 ساعت 12:48 ق.ظ

سلام
داستان هفتگیه؟
مثل سریال های شبکه نمایش خانگی دارید تعریف میکنید ؟ نکنه وسطش تمام بشه
مامشتاق خواندن ادامه اش هستیم

سلام
فکر نکنم جوهر قلمم دو سه قسمت بیشتر دوام بیاورد
من که اهل آب بستن به مطلب نیستم اما این توانایی را در خود می‌بینم که به پیروی از استادم تریسترام شندی عمل کنم حالا ببینیم چه می‌شود

monparnass شنبه 6 آذر‌ماه سال 1400 ساعت 12:58 ب.ظ http://monparnass.blogsky.com

سلام میله
1-
آخ جون خاطره !!!!
اون هم ورزشی -سیاسی
عجب ترکیب جالبی !!!!
منتظرش هستیم هر چند پست که شد !!!

2-
من هم زمان دانشگاه پام به زمین های ورزش دانشگاهمون وا شد
بودند بعضی ها که از زمان راهنمایی و دبیرستان مثل تو یقه فوتبال رو دو دستی چسبیده بودند و توی دانشگاه هم ولش نکردند
ولی
من که توی فوتبال عددی نبودم سراغ رشته های از ما بهتران رفتم و اینطور شد که برای اولین بار توی زندگیم تونستم راکت تنیس دست بگیرم

و
بعد از مدتی بازی کردن تازه حس کنم
که
ای دل غافل !!!
عجب استعداد هدر رفته ای هستم


اگر از سن پایین با مربی کار می کردم حتما بازیکن تیم ملی می شدم !!!!

البته این احساسات با گذشت زمان و سخت تر شدن درسها دود شد و به هوا رفت
و
تنها چیزی که برای ما موند خدا خدا کردن در هر ترم بود که ترم جاری رو مشروط نشیم !!!

افتخارات و تیم ملی و چه و چه همه اش تحت الشعاع
غول " مشروطیت "قرار گرفت
و اینگونه بود که ما از پسران بی غم دبیرستانی به مردان غمگین و ترسان دانشجو تبدیل شدیم
ما بزرگ شدیم !!!
با داشتن غم و ترس ما دیگه پسر نبودیم
مرد شده بودیم

سلام
1- من از موافقین منشور المپیک و فیفا در موضوع عدم دخالت سیاست در ورزش هستم
2- من قبل از دانشگاه هر هفته استادیوم بودم از آن تماشاگران پروپاقرص که هر جمعه شب که به خانه برمی‌گشتم صدایم حسابی خش‌دار و گرفته بود! البته آن زمان واقعاً به نسبت الان بسیار بسیار کمتر فحش می‌دادند و بیشتر تشویق می‌کردند.
خودم هم گل کوچیک بازی می‌کردم و هم زمین خاکی محل.
در دوران دانشگاه استعداد شطرنج در ما شکوفا شد و اگر ریا نباشد چند مدال دانشجویی هم گرفتیم
مربی داشتن شاید از نظر خیلی‌ها کم اهمیت تلقی شود اما من حرف شما را تصدیق می‌کنم. بدون مربی و با مربی تفاوتهایی دارد بس شگرف. من در دوران دبیرستان برای امتحان ورزش مسیر دوی 540 متر را وقتی به پایان می‌رساندم نفسم بالا نمی‌آمد... اما در دانشگاه یکی از دوستان دانشجو که چندین مدال کشوری هم داشت چند جلسه با ما کار کرد و چند تا تکنیک ساده را یادم داد و من به راحتی دوی 800 و 1500 متر را می‌دویدم که همین 800 از سخت‌ترین ماده‌های دو میدانی است. مربی در همه امور مهم و تاثیرگذار است.

من همان ابتدا یک ترم مشروط شدم و ترسم ریخت
دوران دانشجویی دوران جذابی بود... حتی برای من و هم دوره‌ای‌ها که در سالهای خاصی وارد دانشگاه شده بودیم.

پیرو شنبه 6 آذر‌ماه سال 1400 ساعت 04:07 ب.ظ

من نفسم حبس مونده میله جان، عجب سر نترسی که وسط شر رفتید!

سلام
این روز و تمام اتفاقاتی که در آن افتاد یکی از نقاط عطف زندگی من بود اما در قیاس با موارد بعدی این واقعاً هیچ جای ترس نداشت.

ماهور یکشنبه 7 آذر‌ماه سال 1400 ساعت 09:15 ق.ظ

سلام
یاد خاطرات فوتبال بازی کردنها و خنده هایی که قطع نمیشد افتادم
در زمین خاکیه فوتبال پشت خوابگاه
نه خیلی پشت، درواقع بیشتر پشت خوابگاه پسرها


حسابی منتظرم ببینم چی شد که دوزاریتان افتاد

سلام
شما هم اهل فوتبال در زمین خاکی بودید؟!
شما البته علاوه بر فوتبال شوق‌پراکنی هم می‌کردید
...
فعلاً مشغول تطابق دادن چند قسمت از مامور ما در هاوانا با نسخه اصلی هستم. ایشالا فردا پسفردا فرصت کنم آن را بنویسم و بعد بیایم سراغ ادامه این مطلب... اگر دیدم طول می‌کشد این وسط یک قسمت دیگر خواهم گذاشت.

ملیکا یکشنبه 7 آذر‌ماه سال 1400 ساعت 02:39 ب.ظ

سلام و ارادت
اندیشه تان پویا و دستانتان پرتوان باد!
مانا و پاینده باشید!
منتظر ادامه ی ماجرا هستیم جناب میله

سلام
برقرار و شاد باشید. ممنون که پیگیر هستید.

مهرداد یکشنبه 7 آذر‌ماه سال 1400 ساعت 05:44 ب.ظ http://Ketabnameh.blogsky.com

سلام.
فکر می‌کنم ما باید از خیلی از افراد آن نسل عذرخواهی کنیم، و البته همینطور خیلی از افراد آن نسل نیز از ما.
روایت جالبی بود و با لذت تا انتها خواندمش، با یک تعلیق به جا.
ضمن این که بعد از معرفی و زندگی‌نامه نویسنده که از خودت الگو گرفتم این خاطره نگاری هم راهکار خوبی به من هم داد برای روشن نگه داشتن چراغ وبلاگ.
روح پدر شاد

سلام
بله کاملاً امری متقابل است... حالا زیاد فایده‌ای هم ندارد که بخواهیم اثبات کنیم تقصیر آنها بیشتر بوده است مثال شخصی و درون خانوادگی می‌زنم که بی‌خطرترین مثال است! ایشان با این که هر شب مراسم عنایت قرار دادن را حتماً به جا می‌آورد مرا برده بود مدرسه‌ای ثبت‌نام کرده بود که سوپر ایدئولوژیک محسوب می‌شد طبعاً باید انتظار می داشت که اونجوری باهاش مقابله بکنم و وارد بحث بشوم البته اعتراف می‌کنم یک بار هم در اوج عصبانیت از دایره کلامی خارج نشد... من اگر بودم حتماً چند تا کشیده مشتی که صداش حداقل تا جماران می‌رفت به کار می‌بردم
روح همه درگذشتگان شاد البته روند حوادث به گونه‌ای طی شده است که حتماً الان خیلی شاد هستند که این دوران را درک نکردند و رفتند دست همه مسئولین درد نکند

مدادسیاه یکشنبه 7 آذر‌ماه سال 1400 ساعت 09:23 ب.ظ

یاد پدرتان به خیر و گرامی.
به قول تماشاگران فوتبال ما متظر دومیش هستیم.

سلام
ممنون
کار گرین کمی گره خورده است! احتمالاً قبلش قسمت دوم را کار کنم.

اسماعیل بابایی سه‌شنبه 9 آذر‌ماه سال 1400 ساعت 01:25 ب.ظ http://www.fala.blogsky.com

سلام حسین آقا،
مشتاقم به خوندن ادامه اش.

سلام
قسمت دوم آماده شده است

محبوب چهارشنبه 15 دی‌ماه سال 1400 ساعت 07:37 ب.ظ

سلام
پدربزرگ من هم همین طور بود. می نشست تمام سخنرانی های توی تلوزیون را نگاه می کرد.هر جمله یی که طرف می گفت. یک فحش نثارش می کرد.
یک برنامه یی هم بود.نمی دونم هنوز هست یا نه. قرائتی اجرا می کرد. پدربزرگم عاشق تماشای این یکی بود. دوست داشت توی اتاق شلوغ باشه که وقتی فحش می ده همه بشنون.: )))
اتفاقا خاطرات رو باید مرور می کرد وحتما جایی نوشت.

سلام
حالا حساب کن یک نوجوانی مثل من وارد بحث میشد با این عزیزان پدر من که از عصبانیت کبود میشد یادش به خیر چه قدر اذیتش کردم

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد