ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
در ششم مارس سال 1927 در دهکده آراکاتاکا در کلمبیا به دنیا آمد. پدرش داروساز بود و باید در جای دیگری کار میکرد به همین علت، پدربزرگ و مادربزرگ مادریاش مسئولیت پرورش او را بر عهده گرفتند. شخصیت آزادیخواه پدربزرگ، و مادربزرگی که قصههای خیالپردازانه را با لحنی واقعگرایانه تعریف میکرد تاثیر مهمی در آینده او گذاشتند. بعد از درگذشت پدربزرگ و نابینایی مادربزرگش، در هشت سالگی به نزد خانواده خود رفت. تحصیلاتش را از یک مدرسه شبانهروزی آغاز کرد. در 1940 نخستین نوشتههایش را در روزنامهای که مخصوص شاگردان دبیرستانی بود، منتشر کرد.
سپس در دانشگاه "بوگوتا" به تحصیل در رشته حقوق پرداخت. نخستین داستانش با نام "سومین استعفا"، در 1947، در روزنامه میانهرو "البوگوتا" منتشر شد و در سالهای بعد، بیش از ده داستان برای روزنامه نوشت. در 1950 تحصیلات دانشگاهی را کنار گذاشت و به روزنامهنگاری پرداخت. پس از مدتی به عنوان خبرنگار خارجی در کشورهای مختلف اروپایی فعالیت کرد و در 1961 به همراه خانوادهاش در مکزیک ساکن شد.
اولین رمانش را با عنوان ساعت شوم در مکزیک نوشت و سپس شروع به نوشتن رمان صد سال تنهایی کرد و آن را در 1967 به پایان رساند. این اثر در بوینسآیرس منتشر شد و به موفقیتی بزرگ رسید و جایزه ادبی رومولو گالگوس را در 1972 نصیب خود کرد. پس از آن به بارسلون نقل مکان کرد. در سال 1970 یشنهاد سفارت کلمبیا در اسپانیا را رد کرد. در این ایام با نگاهی به دیکتاتوری فرانکو، رمان پاییز پدرسالار را نوشت.
در اوایل دهه 80 به کلمبیا بازگشت ولی با تهدید ارتش به همراه همسر و دو فرزندش مجدداً برای زندگی به مکزیک رفت. مارکز در سال 1982 جایزه ادبی نوبل را دریافت کرد. در بیانیه نوبل به عنوان «شعبده باز کلام و بصیرت» توصیف و از آثارش به خاطر انتقال تخیلات سرشار به خواننده ستایش شده است. مارکز یکی از نویسندگان پیشگام سبک ادبی رئالیسم جادویی بود، اگرچه تمام آثارش را نمیتوان در این سبک طبقهبندی کرد.
در سال 1999، مارکز به سرطان غدد لنفاوی مبتلا شد. خاطراتش را در سال 2002 با عنوان «زندهام تا روایت کنم» منتشر کرد. در سال 2012، اعلام شد که او به آلزایمر مبتلا شده و توان داستاننویسی را از دست داده است. در نهایت در هفدهم آوریل سال 2014 در 87سالگی در مکزیکوسیتی درگذشت. میراث او مجموعه بزرگی از کتابهای داستانی و غیرداستانی است که با پیوند دادن افسانه و تاریخ در آن هر چیز ممکن و باورکردنی مینماید.
*****
مطالب قبلی در مورد آثار این نویسنده:
عشق در زمان وبا (سال 1390)
گزارش یک آدمربایی (اینجا و اینجا)(سال1390)
خاطرات روسپیان غمگین من (سال 1391)
پائیز پدرسالار (سال1396)
مطلب بعدی در خصوص مجموعه داستان «تدفین مادربزرگ» از این نویسنده خواهد بود.
درود بر میله گرامی

یک زمانی از اسمش بدم می آمد و بعدها که چند صفحه ی اولش را خواندم سرگیجه گرفتم
نمی دانم چرا برایم چغر / چقدر بدبدن است؟!
سپاس که به یاد دوستان هستید.
معرفی کوتاه و مفیدی بود از زندگی و سرگذشت گارسیا مارکز. کتاب صد سال تنهایی اش را هدیه تولد گرفته بودم و با گذشت سالها، هنوز نخواندمش...
سلام
و البته چون خود ما در صدر لیست هدیهدهندگان به خود قرار داریم به نوعی مشکل خود ما هم هست: این که چه زمانی چه کتابی را بخوانیم! وگرنه بعید میدانم ژن ما مثلاً به گونهای باشد که نسبت به دیگران کتابنخوان باشیم! سیستم آموزشی و تربیتی ما نه بلد است خودش و نه دغدغه یاد دادن چنین چیزی را دارد. مثل خیلی از شاخههای هنری و ورزشی که بسیاری از استعدادها کاملاً هدر میرود و گاه تک و توکی به صورت شانسی ناگهان شکوفا میشوند.
حالا که تازه از اشمیت فارغ شدهایم اسم ایشان را میبرم: اگر کتابی از اشمیت را به عنوان هدیه تولد در آن سالها گرفته بودید آیا همین سرنوشت را داشت؟! به احتمال قوی نه! خوانده میشد و حتی چه بسا در ادامه روند همین صد سال تنهایی را هم مثل هلوی پوستکنده خورده بودید. مشکل در شما یا چغر و بدبدن بودن برخی آثار نیست؛ مشکل در هدیه دهندگان است
من که البته مثال خوبی نیستم اما واقعاً خوششانس بودم که در دورهای با یک منبع کتاب همنشین شدم و کاملاً اتفاقی در مسیری قابل قبول قرار گرفتم. تازه من هم اگر راهنمای خوبی داشتم بازدهی بسیار بیشتری داشتم. این بسیار بیشتر را اگر بخواهم به عدد دربیاورم باید بگویم دهها برابری!! ما به واقع هدر رفتهایم
راستش اعتراف می کنم اولین باری که از اشمیت یک کتاب هدیه گرفتم باعث شد کل مجموعه کتابهاش رو بعدا در نمایشگاه های کتاب بخرم و تکمیل کنم و بخونم!!!
واقعا که!!!
نمیدونم چرا هرچی تلاش کردم یکی از کتاباش رو بخونم نشد رکورد من ۳ بار نصفه رها کردن عشق سالهای وباست
سلام
به نظرم کاملاً طبیعی است. مثلاً داداش من هیچوقت خورشت کدو بادمجان را نخورده است درحالیکه من مثل جاروبرقی این دو خورشت را میخورم! به همین قیاس. به نظرم دنبال رکوردزنی بیشتر نباشید. نویسندگان باب میل را دریابید.
قبلاً گفتهام به نظر من مرحوم مارکز کاملاً ناخواسته در فرایند خفه شدن علایق به رمان و داستان خوانی در این سرزمین تأثیرگذار بوده است! در واقع سودجویانی که چنین شرایطی را با کتابهای ایشان و موجهای مرتبط روی آن ایجاد کردند پای آن مرحوم را به این قضیه کشاندند!
سلام
خاطره دلبرکان برام واقعا تصویری از عشق رو شفاف کرد که خیلی عاشق اون تصویرند...
و عشق سالهای وبا، نمی دونم چرا تا ته خوندمش
سلام
شفاف کردن یک تصویر امر ارزشمندی است. چه باب میل ما باشد چه نباشد. از هنر چنین انتظاری داشتن خطا نیست.
دنیای غریبی است.
سلام میله
مثل همیشه زحمت کشیدی و توضیحات خوبی نوشتی
دست مریزاد
از مارکز چند تا کتاب خونده ام
یادمه اگر اشتباه نکنم دهه هفتاد خیلی با این عبارت رئالیسم جادوییش توی بورس کتاب خوان ها بود
حقیقتش نوشته های مارکز هیچوقت جذبم نکردند
شاید بیشتر به دلیل بیان عریان زندگی مردم آمریکای جنوبیه که برام این سطح از زندگی جذاب نیست
زندگی مطابق مدلی که اسکار لوییس در فرزندان سانچز گفته و مارکز هم در اون کتابهایی که ازش خوندم مثل "خاطرات روسپیان غمگین من " و " عشق سالهای وبا" و "ساعت شوم " تکرار کرده
بنظرم اینکه پارچه آغشته به نجاست رو پرچم کنی و جلوی دید دیگران قرار بدی هنر نیست اگر چه با استادی انجام شده باشه .کاری که بنظرم امثال مارکز انجام می دن و از انجامش لذت هم می برند.
از سبک زندگی لا ابالی مردم آمریکای جنوبی خوشم نمیاد
لایه درونی این سبک برعکس پوسته بظاهر مذهبی اش ترکیبی از فقر -شهوت- ظلم و ... هست
و نویسندگانی که جزییات این سبک زندگی رو با لبخندی به لب روایت می کنند برای من قابل احترام نیستند .
من کاری به بعد سیاسی امثال مارکز ندارم که آزادیخواه و ضد ظلم و ... بودند یا هستند . از افتخارکردنشون به چیزی که هستند خوشم نمیاد
اگر چه از لحاظ تکنیک نویسندگی و فنون تخصصی اش مارکز به اعتراف عام جزو اساتید این فن محسوب میشه ولی دیر زمانیه که از نظر من دیگه استاد فنی بودن اعتباری برای شخص به ارمغان نمیاره
امثال آیدین آغداشلوی نقاش کم نیستند و نباید تخصص و توانایی های حرفه ای رو معیار سنجش ماهیت آدمها گرفت که بنظرم بسیار مهمتر از توانایی های حرفه ای اونهاست
سلام
ممنون از لطفت. باید اعتراف کنم این زحمت را الان نکشیدم! چند سال قبل زندگینامههایی برای پنجاه شصت نویسنده تهیه کردم و الان در این سنگینی کارهای مختلف که حسابی تحت فشار قرار داده من را از آن توشه، بهره میبرم
...
این کاملاً یک امر شخصی و سلیقهایست که کارهای یک نویسنده را بپسندیم یا نپسندیم. بحث کردن هم موجب نمیشود که مثلاً من نوعی بعد از بحث بگویم آهان پس اینجور! از این به بعد لذت میبرم! واقعاً قابل تصور نیست که همگان از همه چیز لذت ببرند یا بهره ببرند... حالا همه چیز را رها کنیم و همین ادبیات داستانی را بچسبیم. در همین گودریدز هر کتابی را که نگاه کنید کسانی امتیاز عالی 5 و کسانی هم امتیاز فجیع 1 را به کتاب مورد نظر دادهاند. شاهکار و غیرشاهکار هم ندارد. از اومبرتو اکو و یوسا و ... گرفته تا جوجو مویس داستان همین است. هیچ تفاخری هم ندارد که من 5 دادم یعنی اوف! خیلی بارم هست یا 1 دادم بازم خیلی بارم هست! پس در نتیجه خیلی بدیهیه که کاری را نپسندیم. شما یک تجربه کردی و کاری از مارکز را نپسندیدی. من اگر به جای شما بودم این تجربه را به 3 بار نمیرساندم اما حالا دیگه خیالت راحته که نباید سراغ باقی کارهای ایشان بروی. من توصیه میکنم سراغ هیچکدام از نویسندگان آمریکای لاتین نروید چون با توجه به مواردی که ذکر کردید اذیت خواهید شد.
موفق باشید
سلام
یک شعری داره حسین پناهی.یک جاش می گه. یادش همیشه یادمه.
مارکز برای من بیشتر از یک نویسنده ست.یک نزدیکی عجیبی باهاش حس می کنم.نه تنها با خودش که با تمام شخصیت هایی که خلق کرده.بخصوص در مورد صدسال تنهایی.ماکوندو انگار یک جایی بوده که بهش سفر کردم.ارسولا که الهام بخش مادربزرگ خودشه.تصویر پررنگی تو ذهنم داره.سرهنگ بوئندیا.خوزه ارکادویوی پدر.خوزه آرکودیویی جهانگرد با اون همه تتو.رمدیوس خوشکله.یک عمه داشتند که پیردختربود و تمام بعدظهرها روی ایوان می نشست و گلدوزی می کرد.با تک تک اینها زندگی کردم.اصلا مارکز برای من یکی پنجره یی باز کرد رو به ادبیات امریکای جنوبی.که بعد دوست داشتن اون بود که یکی یکی با باقی نویسنده های اون سرزمین اشنا شدم.
ممنون برای این یادداشت خوب
سلام
هنوزم به یکی از آن عزیزان که برمیخورم و یک اشارهای به یکی از شخصیتها میکنم ریز و درشت افکار و اعمالش را برایم روی دایره میریزد
من هیچگاه اینجوری با یک کتاب برخورد نکردم. مدتی را با آنها بودهام و بعد به قول کوندرا مردگان جدید جای مردگان قدیم را گرفتهاند
در اوایل جوانی به واسطه یک خوششانسی در مسیر لذتبخشی از رمانخوانی افتاده بودم و داشتم تختهگاز میرفتم! آن کتابخانهای که افتاده بودم وسطش پر از کتابهایی بود که عمدتاً قبل از سال 1350 چاپ شده بودند... روزی از روزها یک دوستی صدسال تنهایی را به من معرفی کرد. تجربه عجیبی بود. فکر میکردم بطرز ویژهای داخل آن فرو رفتهام! بعدها به دوستانی برخوردم که با همه آن شخصیتها زندگی کردهاند
آن عمهای که ذکرش رفت به گمانم ربهکا بود. توی این مجموعه تدفین مادربزرگ هم حضور دارد.
ممنون از لطف شما
سلام وخداقوت !
من کتاب " صدسال تنهایی"
رو چندین بار تصمیم گرفتم که بخوانم ولی نشد ؛ جالبه که بیشتراز صد صفحه نتونستم ولی به جاش " عشق سال های وبا " خیلی چسبید و جزءِ یکی از بهترین کتاب هایی هست که خوندم .
پاینده باشی جناب میله
سلام
احتمالاً سال آینده بعد از چند دهه!!! به سراغ دوبارهخوانی این اثر خواهم رفت. اگر سالهای وبا اینقدر چسبیده است حتماً همراهی کنید که ایشالا این بار فتحش کنید.
سلامت باشی
سلام
سلیقه و سبک شگفتآور مارکز در نوشتن و داستانپردازی را دوست دارم. بعد از خواندن هر داستانی از او شگفتزده تحسینش کردهام. حتی بیشتر جنجالهای خبری و سیاسی را که درست میکرد را بدون شیفتگی دنبال کردهام. میدانم که نویسندهی برج عاجی نبود؛ اما از آن طرف به عنوان فردی اجتماعی، قضاوتهای خام و خودکامانه و بدون شعور سیاسی و اجتماعیاش برایم آزاردهنده بوده است. علاوه بر تمام چیزهایی که نسل نو ادبیات آمریکای لاتین مثل بولانیو دربارهی او گفتهاند یک داستان معروفش را به گمانم در سایت نیویورک تایمز خواندم. مارکز و سوزان سانتاگ در یک نمایشگاه کتاب در کلمبیا به هم میرسند و سانتاگ از علت سکوت و بیتفاوتی او در مقابل کارهای کاسترو میپرسد. مارکز آمار عجیب و غریبی میدهد از کمکهایی که پنهانی به گرفتاران سیاسی رژیم کوبا کرده!
من بیشتر اوقات حس دوگانهای به مارکز داشتهام.
البته این دوگانگی حسم باعث نمیشود کتابهای دیگرش را نخوانم.
سلام
در نتیجه وقتی شوری یا جرقهای در یک فرد درمیگیرد به سراغ این نقطه عطف میرود و من به تجربه دیدهام عمدتاً نتیجه جالبی به دست نیامده است. 

این حس دوگانه را تا حدودی تجربه کردهام. شاید بخشی از آن ناشی از نوع امواجی که در جامعه و محیط اطراف دیدهایم باشد. مارکز قاعدتاً نویسنده همهپسندی نیست اما به دلایل مختلف در اینجا جایگاه متفاوتی را پیدا کرده است و گویی کتابخوان شدن و رمانخوان شدن یک نقطه عطف دارد و آن هم همینجاست
حالا در مطلب بعدی به وضعیت مجموعه داستانهای او در ایران خواهم پرداخت.
و اما بعد!
نکته در همین جاست که حساب جنجالهای خبری و سیاسی را (چه خود نویسنده ایجاد کند و چه دیگران ایجاد کنند) بتوانیم از اثر نویسنده تا حدودی جدا کنیم. قیاس دور از ذهنی است اما ناگهان به ذهنم خطور کرد: یاد طنزپردازان و کمدینها افتادم که عمدتاً در زندگی شخصی خود آدمهایی عُنُق هستند! آیا به خاطر عنق بودنشان ما نمیتوانیم با محصول کارشان لبخند بزنیم؟! فکر میکنم حواسمان به نابگرایی در اینچنین جاهایی باید باشد. و البته یاد سلین افتادم و فضای پس از جنگ!
سلام مجدد میله


"باید اعتراف کنم این زحمت را الان نکشیدم! "
آینده نگری تا این حد !!!!
خسته نباشی دلاور
" این کاملاً یک امر شخصی و سلیقهایست که ... که مثلاً من نوعی بعد از بحث بگویم آهان پس اینجور! از این به بعد لذت میبرم!"
دقیقا
و مقصود از گذاشتن نظر ، طبعا فقط بیان نقطه نظرشخصی و اشتراک تجربه هامون با همه و لا غیر
" اگر به جای شما بودم این تجربه را به 3 بار نمیرساندم ... چون با توجه به مواردی که ذکر کردید اذیت خواهید شد. "
اگر قرار بود خواندن فقط بخاطر لذت بردن باشه پیشنهادت کاملا قابل اجرا بود
اما
بعد مهمی از خوندن به یادگیری و آشنایی مربوطه نه صرفا لذت خوندن کتاب
اگر چه ممکنه خیلی از سبک های زندگی مردم مورد قبول و پسندم نباشه
و
درنتیجه روایت و شرح و بسط اون هم توسط نویسندگانشون هم برام خوشایند نیست
ولی
" شناخت" مقدمه خیلی از اموره
و
این امر فقط توسط خوندن آثار نویسندگان هر قوم و ملتی حاصل می شه .
خوندن این کتابها
- و شاید هر کتاب دیگری -
برای حداقل یک بار کاریه از مقوله فراگیری
و
ارتباطی با خوش آمدن یا نیامدن من خواننده کتاب نداره .
شبیه دارویی هست که برای فوایدش باید خورده شه مستقل از طعمش
قرار نیست چون دوست دارم همیشه آثار داستایوفسکی یا هوگو یا بولگاکف یا ... رو بخونم
کتابهای شولوخوف و ناباکف و استاندال و ... هم باید خونده بشن تا همه حرفها از همه دیدگاه ها شنیده بشه .
این روشی از کتابخونی هست که من دوستش دارم
سلام دوباره


آیندهنگری نبود... «تو نیکی میکن و در دجله انداز» بود!
سلامت باشی
من سپاسگزارم که دوستان تجربههای خود را اینجا به اشتراک میگذارند.
شناخت قاعدتاً باید به کارهایی بیاید و یکی از آنها میتواند درک و فهم تفاوتها و تحمل سلایق متفاوت باشد.
سلام
خوشحالم که درباره کتابی از مارکز خواهی نوشت. امیدوارم روزی تصمیم بگیری صدسال تنهایی را بازخوانی کنی و من هم آن را با تو همخوانی کنم.
از مارکز تنها دو کتاب عشق سالهای وبا و گزارش یک مرگ را خوانده ام. شاهکار نبودند اما در نوع خود کتابهای خوبی بودند. اولین آشناییام با کلمبیاییها هم اگر هیگوئتا را کنار بگذاریم همان شنیدههایم درباره سریالهای زرد کلمبیایی سالها پیش بوده است. پس در نتیجه دل خوشی از آنها ندارم.
اما حسم به مارکز حس خوبیست چیزی شبیه حسم به هوشنگ مرادی کرمانی. شاید بی ربط باشد. اما حس می کنم او هم مثل هوشو قصهگوی خوبیست. به همین دلیل دوست دارم باز هم از او بخوانم. به قول معروف تا ببینیم کی قسمت می شود.
سلام
حتماً آن روز فرا خواهد رسید مگر آنکه پیش از فرارسیدنش بار و بندیلمان را جمع کرده و رفته باشم!
آن سریالها و حتی برداشتهای دیگران و اخبار سطحی و امثالهم ما را دور میکند از درک درست. همه چیز یک سرزمین آن چیزی نیست که در این پنجرهها دیده میشود. تو اهل خوشنویسی هستی و لاجرم با اشعار مولانا آشنا هستی. اگر از کل مثنوی کسی شعر کنیزک و کدو را ببیند و از آن شعر هم فقط بخش کارکرد کدو را ببیند طبعاً در شناخت مولانا به خطا خواهد رفت.
سلام
و گزارش یک ادم ربایی رو خوانده ام و تدفین مادربزرگ را هم خواهم خواند.
دارم فکر میکنم از مارکز چه کتابهایی خوانده ام،
بجز صد سال تنهایی، عشق سالهای وبا، پاییز پدرسالار، زیباترین غریق جهان
مارکز جزو نویسنده های درجه یک من نیست اما صد سال تنهایی با اختلاف زیاد نسبت به بقیه ی کتابهایی که از مارکز خوانده ام جزو کتابهای بسیار خاطره انگیز و جذاب و دوست داشتنیه منه
و برای من ازین جهت هم که اولین نویسنده ای بود که مرا با دنیای زیبا و متفاوت دنیای لاتین و ادبیاتش اشنا کرد هم اهمیت بالایی داره
خیلی خوشحال شدم که قراره دوباره بخوانیش
حتما همراهی خواهم کرد
ظاهرا مدتیه که قراره نتفلیکس فیلم صد سال تنهایی رو بسازه امیدوارم مثل عشق سالهای وبا ماهیت کتاب رو خراب نکنند. چون اون فیلم بنظرم فاجعه بود
سلام
من هم حدوداً همین تعداد از آثار مارکز را خواندهام و خواندههایم از این خطه همین میزان ناچیزی است که در وبلاگ ثبت شده است (اگر این را یک اپسیلون در نظر بگیریم غیروبلاگیها هم یک اپسیلون دیگر خواهد شد)... تک کارهایی از چند نویسنده مشهور خواندهام که واقعاً شاهکار بودهاند. از یوسا بیشتر از بقیه خواندهام که آن هم چهار پنج اثر... ولی در همین حد اشتراکات زیادی بین خودمان و آنها دیدهام. نقاط مثبت کم ندارند.
اقتباس سینمایی از صد سال تنهایی؟! اقتباسها صرفاً برداشتی از داستان هستند؛ برداشتی که کارگردان فیلم داشته است. با این چشم به اقتباسها نگاه کن. مثل یک مطلب که در مورد یک کتاب نوشته میشود. طبعاً هیچگاه این مطلبها جای کتاب را نخواهند گرفت و از عهده بیان همه زیر و بم آن برنخواهند آمد.
ممنون از همراهی شما
با رخصت از میله:
سلام بر ماهور
امیدوارم خوب و سلامت باشی
درباره نظرت درباره فیلمی که از صد سال تنهایی ساخته خواهد شد فکر میکنم خیلی هم نمیتونیم امیدوار باشیم. چرا که فکر نمیکنم فیلم ساخته شده شباهت زیادی با آنچه که من و شما انتظار داریم داشته باشد. نمونه مهمش همان فیلم به قول خودت فاجعهبار عشق سالهای وبا بود که حتی می توان گفت سوژه اصلی داستان را به نوعی به لجن کشید.
به هر حال دنیا عوض شده و فکر نمی کنم دیگر شاهد شاهکارهایی بدون لحاظ شدن مسائل خاص در سینمای امروز باشیم( بخصوص فیلمهای این چنینی که پیش پیش پول و مخاطب زیادی در پشت اسمش خوابیده است) . حال این مسائل خاص مسائل سیاسی و امثالهم باشد، خواه مسائل جنسی. بدون تفکراتِ ناشی از تئوری توطئه به نظرم در فیلمهای امروز مسائل جنسی به جای اینکه مثل فیلمهای تاریخ سینما و در واقع همچون زندگی جزئی از داستان باشد پررنگتر از داستانها شده و داستانها را تحت الشعاع قرار داده، امروز هم که ماجراهای عشقی فیلمها از عشق مرسوم خارج شده و به ازدواجهای جدیدی رسیده است. مطمئنم این اتفاق برای سریال در حال ساخت ارباب حلقهها هم خواهد افتاد و این ناراحت کننده است که از خالق اثر که با آثارش نشان داده مخالف این رویکرد بوده کاری ساخته نیست.
روزی یکی از دوستانم میگفت اصلا امکان ندارد بتوان فیلم یا سریالی تاریخی ساخت و چنین مسائلی را در آن لحاظ نکرد، مثالش هم سریال بازی تاج و تخت و مخاطبان بسیارش بود. اما بزرگترین مثال برای آنکه به ایشان اثبات کرد که می شود، آثار پیتر جکسون است که در ساخت 6 فیلم ارباب حلقهها و هابیت بیش از 17 ساعت فیلم ساخت و حتی دقیقه ای را هم به چنین صحنههایی اختصاص نداد و بیش از 6 میلیارد دلار هم فروخت. شما این ساعات و دقایق را با سریال بازی تاج و تخت مقایسه کن.
با عرض پوزش از میله و سایر دوستان، این نظر شخصی خوانندهی کتابی مثل عشق سالهای وبا بود که با کامنت ماهور عزیز به یاد لحظه دیدن فیلم عشق سالهای وبا پس از خواندن کتابش افتادکه حسابی حرص خورده بود
اختیار دارید قربان
یادمه که در مطلب مربوط به همین کتاب بحثهایی داشتیم با برخی از دوستانی که میگفتند این چیزی که در داستان عنوان شده اصلاً عشق نیست و چیز دیگریست و... یادش به خیر... اتفاقاً بعدها یکی از همکاران که این فیلم را دیده بود با من وارد چالش شد که چنین و چنان ... زمانی هم بود که دلبرکان غمگین من را میخواندم! این شد که پاراگرافی از تریسترام شندی را در مطلب مربوط به آن کتاب نقل کردم که معطوف به نظریات آن دوست و جنجالهایی بود که پیرامون این کتاب ایجاد شده بود. واقعاً فیلم جای کتاب را نمیگیرد. معرفیها و نقلقولها و مقاله و نقد هم جای کتاب را نمیگیرد.
اینجا جای همین چیزهاست.
اینطور که نوشتید ظاهراً خیلی به بیراهه رفته است فیلم
سلام مهرداد جان و ممنون

راستش خیلی هم امیدوار نیستم برای خوب ساخته شدن اون فیلم، اما ما اقتباسهای بهتر هم از کتابهای دیگه دیدیم همین که در حد همین فیلم عشق سالهای وبا هم نباشه باور کن راضی ایم
بهرحال ما هیچ کدوم از فیلم توقع کتاب رو نداریم چون از دو جنس مختلفند و نمیشه به تطابق رسوندش
همین که به قول تو به لجن نکشونه کافیه
چند روز پیش قسمتی از سریال بلک میرور رو میدیدم که به شدت برام تکان دهنده بود. حقیقت تلخی درباره ی اخلاق اجتماعی
(این سریال بنظرم سریال خوبیه)
فارغ از تفاوت ارزش بین جوامع مختلف، کشورهای مختلف، زمانهای مختلف و یا حتی بین افراد مختلف توجه صرف به این مسائل با چنین حجم استقبالی و سوداوری های انچنانی جای تاسف داره
قابل توجه مهرداد.
به نظرم خود زندگی نامه ی مارکز، "زنده ام که روایت کنم" ، منبع بسیار مفیدی برای شناخت دنیای اوست.
سلام بر مداد گرامی
دقیقا منبع قابل توجهی است