ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
مطلب قسمت قبل با آرزوی درس گرفتن از تجربیات خودمان و دیگران به پایان رسید. اما این آرزو چقدر در دسترس است!؟ خوشبین بودن بسیار سخت است اما تلاش کردن در این مسیر خالی از لطف نیست. در این بخش به پارهای از داستانها و روایات و خاطرات که به ذهنم میرسد اشاره میکنم:
1) اول سوزن به خودم
بعد از فوت پدرم شرایطی پیش آمد که میبایست نظرم را در مورد یک خواستگار برای خواهرم بیان کنم. بیتجربه نبودم اما تجربهی الان را نداشتم. اگرچه نظر من یک نظر بود در کنار نظر دیگران اما من هم حودم را در گندی که به زندگی همهمان خورد سهیم میدانم. الان که فکرش را میکنم میبینم از همان صحبتهای اولیه مشخص بود که آن فرد هیچ فکر و ایدهی خاصی برای «زندگی» نداشت. خانواده یک نهاد مشارکتی است و به نظرم مثل تمام نهادهای اجتماعی دیگر، آدمیان عاقل مسئولیت بخش مهمی از آن را به کسانی که فلسفهای برای «زندگی» ندارند نمیدهند.
2) از آمریکای لاتین
در این منطقه دیکتاتورهای زیادی آمدند و رفتند و داستانهای زیادی در مورد آنها نوشته شد که همه خواندنی هستند. اینیاتسیو سیلونه در کتاب مکتب دیکتاتورها حاصل تخیل و گفتگوی خود را با یکی از آنها بر روی کاغذ آورده است که آن هم خواندنش خالی از لطف نیست. اما در یک مصاحبه با یکی از این دیکتاتورها بعد از سقوط، سوال شده بود که بزرگترین خطای شما در زمان زمامداری چه بود. ایشان که کارنامه بلندبالایی از خطاهای مختلف داشت به نظرم پاسخ هوشمندانهای داد. خلاصه حرفش این بود که ظاهراً شبی در یک سخنرانی نشریههای مخالف خود را مورد عتاب قرار میدهد و فردای آن روز دادستان نظامیاش برای خودشیرینی (بنا به ادعای خودش) همه آن نشریات را توقیف میکند. لوپز میگوید: «احساس میکردم در غیاب آن رسانهها حکومت کردن برایم سادهتر میشود و میتوانم به راحتی همه برنامههایم را که نتیجهاش آبادانی کشور بود پیاده کنم. غافل از آنکه در نبود نظارت بیرونی مدیرانم دچار فساد و ناکارآمدی شدند». او فکر میکرد که با انحصار رسانهای میتواند احساسات مردم را همواره جهت بدهد اما سرانجامش نشان داد دیگران هم میتوانند بر این امواج سوار شوند.
3) استادی روستبار
این روزها گاهی اخبار مرتبط با شطرنج برای دقایقی به صدر اخبار میآید که آنها هم بسیار آموزنده هستند؛ تا چه کسی درس بگیرد. از یکی از اساتید بزرگ روس پرسیدند که اساتید بزرگ شطرنج در چه زمانی شکست میخورند؟ ایشان بلافاصله پاسخ داد در زمان سرمستی ناشی از پیروزی. یعنی درست در زمانی که از حرکت خود و پوزیسیونی که کسب کردهاید احساس رضایت میکنید و پیروزی را قریبالوقوع میبینید؛ درست در همان زمان نطفه شکست شما بسته میشود. شما به واسطهی آن سرمستی کور میشوید و چیزهایی از نگاه شما دور میماند که در حالت عادی محال است دور بماند اما دور میماند!
4) بهار عربی
اندکی بعد از وقوع بهار عربی یک وبلاگنویس تونسی مطلبی را نوشته بود که برایم جالب بود (به کمک یکی از دوستان عربزبان اهوازی خواندم). نویسنده به گواه نوشتهها و عکسهایی که در وبلاگش بود یکی از معترضان پرشور بود. او نوشته بود نگرانم از فردای سقوط بنعلی (رییسجمهور مادامالعمر تونس) چون مردمانم دچار تناقضهای عجیبی هستند: هم دوست دارند از رفاه بالایی برخوردار باشند و هم دوست ندارند کار سخت انجام دهند! کمکار و مسئولیتگریزاند. هم به پارتیبازی و فساد در سیستم اداری معترضاند و هم در عینحال چنانچه پا بدهد خودشان تا فیها خالدونش را میروند. او نگران این بود که چه زمانی ملتش به فضیلتهای مدنی و رفتار شهروندی دست مییابند.
ادامه دارد.
.............................................................................................
پن1: به زودی دوباره به روال عادی وبلاگ بازخواهم گشت. از شنبه!!
سلام
سلام بر شما
همیشه تجربه های بعدمان را اگر داشتیم قبلمان را جور دیگری رقم میزدیم....
خلاف جهت بقیه نظر دادن کار دشواری است اما نباید یکیِ خودمان را دست کم بگیریم
به قول مولانا «تو یکی نه ای، هزاری / تو چراغ خود بیافروز»
من هم سالها پیش ازین تجربه ها، درس زندگی ام شده که گاهاً همین روزها هم بعضی نمراتش بالا می آید.
به موارد خوبی اشاره کردید بویژه مورد آخر....مخصوصاً مورد آخر..... شدیداً مورد آخر....
سلام
عجب بیت معرکهای: « تو یکی نهای هزاری / تو چراغ خود بیفروز»
در کنه خودش یکجور امیدواری به آدم میدهد. واقعاً راه همین است.
طبعاً افروختن چراغ نیاز به مطالعه و تفکر و تدبر دارد وگرنه ممکن است دچار خودچراغپنداری و توهماتی از این دست هم بشویم. منتها راه همین است: تلاش در جهت برافروختن چراغ خود.
ممنون
من درباره پی اس حرفی دارم میله عزیز، این پست های اخیر چیزی کم ندارند از روال عادی بلاگ. برعکس، مایه اعتبار برای نویسنده هستند که بازتاب خوانده ها و دانسته ها رو در رویکردش در امور اجتماعی با دیگران به اشتراک می گذاره. جزو عوامل آزاردهنده اینروزها بی تفاوتی خیلی هاست که در اکثر مواقع ژستی/تمعهیدی ست برای پنهان کردن کراهتی درونی که سعی میشه به زبان آورده نشه تا واکنش ایجاد نکنه.
مرسی میله بابت این بحث ها
سلام
بله از اون لحاظ که بله حتماً همینطور است.
نه اینکه خودم در این چند روز دست و دلم به کتاب نمیرفت و بیشتر مشغول اخبار بودم خواستم نهیبی به خودم بزنم که کتابخوانی فراموش نشود.
ممنون از تذکرت
"مردمانم دچار تناقضهای عجیبی هستند: هم دوست دارند از رفاه بالایی برخوردار باشند و هم دوست ندارند کار سخت انجام دهند! کمکار و مسئولیتگریزاند. هم به پارتیبازی و فساد در سیستم اداری معترضاند و هم در عینحال چنانچه پا بدهد خودشان تا فیها خالدونش را میروند. او نگران این بود که چه زمانی ملتش به فضیلتهای مدنی و رفتار شهروندی دست مییابند. "
این روزها همین قدر واقعی اند.
ممنون خیلی خوب بود.
سلام
به قول دوستمان تکلیف همان است که هر کس چراغ خودش را بیافروزد و این تناقضها را در ذهن خودش حل و فصل نماید.
ممنون رفیق
با سلام
امیدوارم درد ورنج های مان موجب آگاهی و بهبود به سمت درستی شود. دردها شاید ما را متوجه نقاط ضعفی که از دیدما پنهان است بکند
سلام دوست عزیز
من هم امیدوارم اینگونه شود چون تا الان اینگونه نبوده است که صرف درد و رنج موجب آگاهی ما به نقاط ضعف شود! متاسفانه بیشتر موجبات افتادن ما در تله احساس قربانی شدن و نسل سوخته بودن شده است.
سلام
یه کتاب هست هربار که معنی زندگی را فهمیدم عوضش کردند
راجع به فلسفه زندگی
سلام
مثل خود زندگی سیلان دارد این کتاب به گمانم!
فکر می کنم مورد آخر به درستی در مورد جامعه ی خودمون صادق باشه. بزرگترین کابوسی که موقع فکر کردن به شرایط کشور به ذهن من ایرانی میاد، تناقضی هست از دو ایده: اینکه سازندگی با برنامه های کلان و توسط حاکمان سرزمین ها اتفاق می افته... و درست در مقابل اون، این ایده که هر کسی باید از خودش شروع کنه. این دو طرز فکر کاملا صحیح هستن اما در جای خودشون. اگر حکومت ناکارآمد باشه، «از خود شروع کردن» هیچ مساله ای رو حل نمی کنه، و در عوض اگر ملت یک کشور فضیلت مند و بزرگ منش نباشن، هر سیاست گذاری ای به بن بست می خوره. ما توی کلاف بی انتهایی گیر کردیم که از دل مردم ناآگاه و مغرور به جهل خود، حکومتی ناکارآمد بیرون کشیدیم... و حالا حتی نمی دونیم وقتی می خوایم در مورد آینده ی کشور رویا پردازی کنیم، آرزوی چه چیزی رو داشته باشیم. تغییر نظام حاکم؟ بهبود وضعیت آموزش؟ ثروت؟ انگار حتی راه حل درستی برای این مشکل قابل تصور نیست.
چند روز قبل از این اتفاقات وحشتناک اخیر، تصمیم گرفتم به شکل اصولی به این کلاف فکر کنم. یه کتاب توصیه شده از نویسنده ای به اسم هافستدر رو گرفتم که به جریان ضدروشنفکری در آمریکای قرن ۲۰ می پردازه. امیدوار بودم بتونم سرنخ رو پیدا کنم... چند روز بعدش زنجیره ی این اتفاقات شروع شد. اگرچه من، دور از تمام اون هیاهو، با یه ذهن سراسر آشفتگی هنوز سعی می کنم کلمات کتاب رو دنبال کنم، اما شاید این هم طعنه ی روزگار به من بود برای اینکه بفهمم شاید ماجرا پیچیده تر از هر رخداد تاریخی یکسان دیگه باشه.
سلام بر خزنده
مورد آخر دغدغه ذهنی من هم هست. راستش فکر کنم با فکر کردن به راهحل این مشکل پیر خواهم شد! گفتم بیاندازم گردن همنوع تونسی خودم شاید خلاص بشوم ازش ولی فایدهای ندارد. میدونی وقتی ندونی در مورد یک چیز چطور رویاپردازی کنی به چه فاجعهای دچار شدی!
.....
آیا آن کتاب گودل اشر باخ است؟
اگر آن است که در میان دوستانم فقط از عهده خودت و یک نفر دیگر برمیآید
چقدر مطلب که راجب بهار عربی بود جالب بود به نظر من که چقدر به ماها نزدیکه
سلام
به نظر من هم خیلی نزدیک است.
اسم کتابش anti-intellectualism in american life هست. ریچارد هافستدر. نمیدونم آیا ترجمه هم داره یا نه. ولی کتاب عالی ایه!
ممنون مرسی
هنوز اسمش هم ظاهراً به اینجا نرسیده است
پس واقعاً فقط کار خودته
خود مطلب و بحث ها همه جالب و خواندنی اند. در مورد فرمایش مولوی مجموع مطلب یک مصرع است. بیت کامل این است:
تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید/تو یکی نهای هزاری تو چراغ خود برافروز
سلام بر مداد گرامی
حالا دیگر تکمیل شد
سلام برمیله ی عزیز
ممنون از این یادداشت بجا و ممنون از دوستان برای این کامنتهای خوب.
همانطور که خودت هم اشاره کردی همه ما در زندگی خودمان مواردی مثل مورد اولی که اشاره کردی داریم و به نظر می رسد که اوضاع در سطح کلان هم به همین سادگی باشد، اما از آن روزها تا امروز وقتی خبرها را دنبال می کردم و از مناسبات سیاسی مختلف آگاه می شدم یا اطلاعات جسته گریخته ی تاریخی کم عمق که زاده ی فضای مجازیست را از نظر می گذارندم چنان از پیچیدگی اوضاع سردرگم می شدم که بی تعارف دوست داشتم سرم را به دیوار بکوبم.
همان نکته ای که جناب خزنده و خودت به آن اشاره کردی، داشتن ایده و نرسیدن به آن یک درد است و ندانستن آن که واقعا چه می خواهیم هزار درد. اما برای زندگی گویا چاره ای جز امیدواری نداریم.
پس بهتر است پناه ببریم به آن شعر یاد شده مولوی و حداقل اینگونه از تنها کاری که در حال حاضر از ما بر می آید غافل نشویم و چراغی حتی کوچک در درون خود بیفروزیم.
حالا که صحبت از شاعران شد من هم یادی کنم از فردوسی بزرگ و این شعر مرتبطش:
فریدون فرخ فرشته نبود/ ز مشک و ز عنبر سرشته نبود/ به داد و دهش یافت این نیکویی/ تو داد و دهش کن فریدون تویی.
سلام بر مهرداد
یک مثال ساده بزنم از این روشن کردن چراغ... روز گذشته در حاشیه یک مراسم خاکسپاری یکی از بستگان مطلبی را در گوشیاش به من نشان داد که دو سال قبل دیده بودم! عکسی از سه دختر نوجوان که یکی از آنها آنگلا مرکل بود و... و یه یک متنی زیر عکس نوشته شده بود که حال من را بیش از مراسمی که در آن بودم دگرگون کرد! از آن متنهای متوهمانه مسخره. متنی که اگر یک جستجوی کوچولو در گوگل بکنیم به جفنگ بودنش پی میبریم اما هر از گاهی میبینیم از یک گوشهای دوباره سر بر میآورد و عدهای با خواندنش پیشفرضهای ذهنی خود را صیقل میدهند! چراغ روشن کردن چیز چندان پیچیدهای نیست... همین که تلاش کنیم یک گیرنده محض نباشیم خودش خیلی است.
مرسی از شعر مرتبط و مفید
اون بهار عربی...
هر روز که بین مردم راه می رم و رفتارهای خودم و اونها رو می بینم بیشتر از این قضیه می ترسم...
کاش چیزهایی بیاموزیم و برای آن شرایط اندوختهای داشته باشیم وگرنه آن شرایط را (که قطعاً خواهد آمد) به گند خواهیم کشید و امیدوارم که من نباشم و یک بار دیگر به بر باد دادن فرصت را نبینم!