میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

مرگ ایوان ایلیچ – لئو تولستوی

ایوان ایلیچ در 45 سالگی عضو دیوان عالی استیناف روسیه بود. در ابتدای داستان همکارانش در وقت تنفس دادگاه در حال گفتگو پیرامون حواشی یک پرونده هستند که یکی از آنها خبر مرگ ایوان ایلیچ را به استناد خبرنامه سازمان به اطلاع همکاران دیگر می‌رساند. همگی او را دوست داشتند اما با شنیدن این خبر اولین چیزی که به ذهنشان خطور می‌کند خالی شدن یک پست ارشد سازمانی و امکانات گوناگونی است که برای ارتقا به وجود آمده بود.

در ادامه یکی از آنها که از دوران نوجوانی با آن مرحوم رفاقت نزدیک داشت برای عرض تسلیت به خانه ایلیچ می‌رود. ایوان در سالنی انباشته از مبلمان و وسایل خانه که مانع حرکت آزاد مراجعین است، داخل تابوت آرمیده است؛ وسایلی که در زمان حیات برای گردآوری آن وسواس بسیاری به خرج داده بود. حالت چهره میت در نظر دوستش آنچنان است که انگار در طول حیاتش هر کاری که می‌بایست انجام بدهد را به شایستگی انجام داده است... مدعایی که تولستوی در ادامه داستان با ظرافت به آن می‌پردازد.

این، جهانِ بدون ایوان ایلیچ است! نقش‌ها و جایگاه‌هایی که در اشغال او بود خالی شده است و البته زندگی و جهان، بدون او جریان دارد. اگر غمی در فقدان او هست خواهد گذشت و اگر مرگش وحشتی در اطرافیان ایجاد کند فقط به قدر لحظه‌ای است، و اگر مرگش ملامت و هشداری به زندگان در باب مرگ و نزدیکی آن است کسی خود را طرف خطاب آن نمی‌بیند.... مرگ مصیبتی خاص ایوان ایلیچ است!

داستان با خبر مرگ ایوان ایلیچ شروع می‌شود و با مرگ او خاتمه می‌یابد و در بخش عمده‌ای از داستان مرگ حضور پُرقدرتی دارد اما اکثریت کسانی که کتاب را خوانده‌اند قاعدتاً تأیید می‌کنند که محور اصلی داستان "زندگی" است و این سؤال که "چگونه باید زندگی کرد؟" به باور برخی، داستان خوب داستانی است که سوال خوبی در ذهن خواننده ایجاد کند.

*****

تولستوی یکی از غول‌های ادبیات روسیه است. چخوف در مورد او گفته است: وقتی ادبیات یک تولستوی دارد، نویسنده بودن لذت‌بخش و ساده می‌شود. حتی اگر بدانید خودتان هیچ‌کاری انجام نداده‌اید، چندان فاجعه‌بار نیست؛ چون تولستوی به‌جای همه این کار را انجام می‌دهد.

اما در مورد این اثر و اهمیت آن همین بس که ناباکوف آن را در ردۀ جنگ و صلح و آنا کارنینا قرار می‌دهد، گی‌دو موپاسان بعد از خواندن آن قصد داشت کتاب‌های خود را در آتش بسوزاند و... نویسندگان و غیر نویسندگان بسیاری از این کتاب تمجید و خواندن آن را توصیه کرده‌اند، لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ می‌بایست خواند هم که جای خود دارد!

.................................

پ ن 1: نمره من به کتاب 4.6 از 5 است. (در سایت گودریدز 4.05 و در سایت آمازون 4.3)

پ ن 2: این داستان صد صفحه‌ای مترجمین بسیار داشته است... سیزده ترجمه... ان‌شاءالله تا چند ماه دیگر از نحسی سیزده خارج و تعدادشان بیشتر خواهد شد! سروش حبیبی، حمیدرضا آتش‌برآب، صالح حسینی، یوسف قنبر، کاظم انصاری، علی‌اصغر بهرامی، ایرج کریمی، لاله بهنام، رضی خدادادی، هوشنگ اسماعیلیان، سالومه مهوشان، تیمور قادری و محمد دادگر... علی برکت الله!

پ ن 3: یکی دو بخش از داستان را در کانال تلگرام گذاشته‌ام: https://t.me/milleh_book

پ ن 4: از برف سنگین باید تشکر کنم که فرصت اتمام این مطلب را فراهم کرد! فکرش را می‌کردم وقتی مسیر ایستگاه مترو تا محل کار را پیاده بیایم با تعطیلی محل کار مواجه شوم ولی خُب راه برگشتی نبود! نوشته‌هایم آنجا بود!

 

 

زندگی معمولی اما هولناک ایوان ایلیچ!

فصل دوم داستان به شرح حال گذشته ایوان می‌پردازد و با یکی از آن جملات ساده و به یاد ماندنی تولستوی (همانند شروع آناکارنینا) آغاز می‌شود: "داستان زندگی ایوان ایلیچ بسیار ساده و عادی و نیز سخت جان‌گداز بود." این جان‌گداز بودن در ترجمه‌های دیگر هولناک و وحشتناک آمده است. این زندگی ساده و معمولی چه خصلتی دارد که این صفت برای آن به کار رفته است؟

او فرزند یک کارمند ارشد دولتی است؛ از آنهایی که کاملاً مشخص است به درد هیچ کاری نمی‌خورند ولی به علت سابقه طولانی خود، و پایه‌ها و رتبه‌هایی که کسب کرده‌اند، نه تنها عذرشان خواسته نمی‌شود بلکه برایشان سمت هم تراشیده می‌شود و حقوق مکفی هم می‌گیرند. اگر به رده مدیریتی رسیده باشند، هر جا که می‌روند کارآیی ندارند اما به مدیریت در جایی دیگر منصوب می‌شوند. اگر در رده کارشناسی مانده باشند، به واسطه همان سابقه، بدون اینکه کاری کنند حقوق می‌گیرند. ایوان ایلیچ فرزند چنین پدری بود. برادر بزرگترش، قدم در راه پدر گذاشت اما خودش گل سرسبد خانواده بود و در همین مسیر، عملکرد درخشانی داشت!

ایوان از همان جوانی شیفته اشراف و صاحبان قدرت است و برای او، این بلندپایگان و عملکردشان، معیار خیر و شر هستند. او شایستگی امور را در تطبیق آن با روش زندگی بزرگان تعریف می‌کند. لذا او با شایستگی خوش می‌گذراند، با شایستگی چاپلوسی می‌کند، با شایستگی ازدواج می‌کند، با شایستگی زد و بند می‌کند و با شایستگی از نردبان ترقی شغلی و اجتماعی بالا می‌رود!

از زندگی‌اش راضی نیست اما به این نتیجه می‌رسد که با گرفتن پستی با حقوق پنج‌هزار روبل می‌تواند به همه خواسته‌هایش برسد (خوشبختی). به این شغل دست می‌یابد و حتی عایدی شغل جدید، بیش از میزان مورد نظرش بود. خانه‌ای درخور مهیا می‌کند و در آراستن آن، تلاش ویژه‌ای به کار می‌بندد. نتیجه از نظر ایوان بسیار عالی است ولی به قول نویسنده "کارش به کسانی می‌مانست که ثروتمند نیستند و می‌خواهند از ثروتمندان تقلید کنند و به این سبب نتیجه کارشان نه به ثروتمندان، بلکه به یکدیگر شبیه می‌شود". او همه این کارها را می‌کند اما طبق روال معمول بعد از جاگیر شدن در خانه جدید احساس می‌کند که اگر خانه یک اتاق بیشتر داشت و اگر حقوقش پانصد روبل بیشتر باشد به سرمنزل مقصود خواهد رسید!

دویدن به دنبال خوشبختی و نرسیدن به آن، همان هولناکی این زندگی ساده و معمولی است که معمولاً به چشم ما نمی‌آید. البته اینجا موضوع "ما" مطرح نیست! این قضیه خاص ایوان ایلیچ است! اوست که به طرز مسخره‌ای از نردبان پایین می‌افتد و مقدمات مرگش فراهم می‌شود، ما که هستیم حالا حالاها!

مرگ، آینه زندگی

درک ما از مرگ خودمان مبهم است. عجالتاً می‌دانیم که همه آدمیان فانی هستند ولی خودمان از دایره شمول این گزاره خارج هستیم! ما عموماً وقتی از مرگ سخن می‌گوییم مرادمان مرگ دیگران است! چندان غیرطبیعی هم نیست؛ چرا که مرگ دیگران در زندگی ما وقوع می‌یابد نه مرگ خودمان! وقتی که ما بمیریم دیگر زنده نخواهیم بود تا مرگ را تجربه کنیم و درک دقیقی از آن بیابیم... وقتی زندگی به پایان برسد طبعاً موضوعیت مرگ هم به‌طور خودکار تمام می‌شود.

مقوله مرگ می‌تواند برای ما همچون آینه‌ای باشد که در آن به زندگی خود نگاه کنیم. با توجه به اینکه نیست شدن تقدیر نهایی ماست تا زمانی که هستیم به این بیاندیشیم که چگونه زندگی کنیم تا بهره لازم را از هستی خودمان ببریم. هرچند به نظر می‌رسد عموماً دوست نداریم به این آینه خوب نگاه کنیم!

تکرارش خالی از لطف نیست؛ آنچه که ما از آن به عنوان مرگ‌اندیشی یاد می‌کنیم «مرگ دیگران» است، در اخبار به طور مداوم با مرگ‌های فجیع انفرادی و دسته جمعی روبرو می‌شویم، دوستان و بستگان ما از دنیا می‌روند و در مراسم آنها حضور پیدا می‌کنیم و مناسک مربوطه را از کفن و دفن تا انتها می‌نگریم و می‌گرییم و... این مرگ‌اندیشی نیست، دست‌مالی شدن یک مفهوم بدون اندیشیدن به آن است... اتفاقاً تداوم این نوع مواجهه با مرگ موجب پریشانی آدم می‌شود و در بلند مدت هم اثر معکوس می‌گذارد و آدمها در عین نزدیکی به مرگ، اصلاً به یادش نمی‌افتند!

مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می‌گوید

نقش‌ها و روزمرگی هایشان ما را از خودمان دور می‌کند (از خود بیگانگی)، گیج می‌خوریم و تلاش‌مان را بیشتر می‌کنیم و می‌دویم اما به جایی که احساس خوشبختی کنیم نمی‌رسیم. در چنین اوضاعی واقعاً نیاز داریم خودمان را ببینیم! با خودمان خلوت کنیم و این سوال را از خودمان بپرسیم که چگونه زندگی کنیم؟ ایمان به موقتی بودن حضورمان در دنیا شاید در این راه کمک‌مان کند.

توقف و تأمل

سبک زندگی ایوان بی‌گمان علت مرگ او نیست، مرگ او حاصل یک اتفاق است و چه بسیار فراوانند کسانی که مثل ایوان زندگی می‌کنند و عمر طولانی دارند اما نکته اینجاست که وقتی ایوان ایلیچ به گذشته‌اش می‌نگرد (در مرحله پایانی) همه خوشی‌هایی که به دنبال آنها روان بوده است رنگ می‌بازد. البته این رنگ باختن بلافاصله رخ نمی‌دهد و او تا مدتها بر شایستگی زندگی خودش اعتقاد دارد و حتی در پاسخ به این سوال که در صورت بهبود چگونه زندگی خواهد کرد، بر شیرینی و شایستگی و آبرومندی زندگی پیشین خود تأکید می‌کند اما وقتی مرگ به او نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود در این مورد تردید می‌کند و کم کم به نادرستی مسیری که طی کرده است پی می‌برد.

اینجا یک سوال قابل طرح است: آیا سبکی از زندگی وجود دارد که در مقابل مرگ بتواند ما را خشنود سازد و رنگ نبازد؟

رویکرد تولستوی: انسانیت!

با توجه به داستان اگر بخواهیم سبک مورد نظر تولستوی را برای زندگی خلاصه کنیم، باید به مواردی از این دست اشاره کنیم: انسان‌دوستی، عشق و محبت و دلسوزی برای دیگران، بخشش خود و به‌تبع آن بخشش دیگران و... اگر بخواهیم عصاره این موارد را در یک عبارت بیاوریم می‌شود: آزار ندادن دیگران.

برش‌ها و برداشت‌ها

1) به درستی می‌توان این رمان کوتاه را "زندگی ایوان ایلیچ" نامید.

2) در کتاب آخرین نفس، نویسنده به مراحل مواجهه یک بیمار لاعلاج با بیماری‌اش اشاره می‌کند (1- انکار، 2- خشم، 3- چانه‌زنی و معامله، 4- افسردگی، 5- پذیرش) و تاکید می‌کند خودش این مراحل را برعکس طی نموده است. از ترتیب این مراحل که بگذریم به نظر می‌رسد تولستوی به صورت شهودی در این داستان به همه آنها می‌پردازد. ما انسانها همواره در مرحله اول قرار داریم! مگر اینکه دچار یک بحران پُرفشار شویم... در غیر این صورت طوری زندگی می‌کنیم که گویا همیشه زنده هستیم.

3) نوع برخورد ما با بیماران سخت‌درمان چگونه باید باشد؟ ایوان ایلیچ از بی‌تفاوتی دیگران به این موضوع که او دارد می‌میرد ناراحت است... ما تقریباً همین‌طور برخورد می‌کنیم! نه!؟ البته این نشان از بی‌تفاوتی ما ندارد... بیشتر می‌خواهیم اعتماد به نفس بدهیم، قوت قلب بدهیم... الان این سوال برای من پیش آمد که واقعاً نوع برخورد درست چیست!؟ از مرگ سخن بگوییم؟! اگر بگوییم همه رفتنی هستیم و شاید همین من زودتر از تو بمیرم خوبه!؟

4) احساس بی‌تفاوتی از آنجا ناشی می‌شود که ایوان در حال ترک این دنیا است اما این دنیا بدون هیچ تغییری جریان دارد. این طبیعت دنیا است و نمی‌توان و نباید با آن به مقابله پرداخت... باید پذیرفت و با آن کنار آمد.

5) سن پایین و پیش پا افتاده بودن علت بیماری و ناگهانی رخ دادن آن، هر سه عناصری هستند که بر فانی بودن انسان و در عین حال ناباور بودن مرگ تاکید بیشتری دارند.

6) جایی که دو قطبی خوب و بد حاکم باشد اکثریت مردم در دام کمال‌گرایی می‌افتند و رقابتی بی‌پایان آغاز می‌شود. همه به دنبال سفیدی هستند اما هیچ وضعیتی نیست که لکه‌های سیاه نداشته باشد، پس مدام باید بدوند و بدوند! سیل ما را با خود می‌برد و متوجه نمی‌شویم به کجا می‌رویم. داخل سیل اجتماعی می‌شویم و چون نوعی آرامش از آنجا دریافت می‌کنیم از آن بیرون نمی‌آییم. خروج از این وضعیت راحت نیست.

7) خلق را تقلیدشان بر باد داد...

8) تمام آنچه برایش زندگی کرده‌ای و می‌کنی دروغ است و فریبی که زندگی و مرگ را از تو پنهان می‌دارد.

9) فصل چهارم هم با یک جمله کوتاه عالی آغاز می‌شود: "همه تندرست بودند." و بعد مستقیم به سراغ بیماری ایلیچ می‌رود. همانطور که مرگ و زندگی در هم تنیده است، تندرستی و بیماری نیز به یکدیگر گره خورده‌اند.

10) پایه خیلی از مشکلات ما یقینی است که در برحق بودن خودمان داریم.

11) در فصل هشتم، ملال و تکرار و درد امان ایوان را بریده است و دوست دارد هرچه زودتر اینها به پایان برسد. بعدش چه می‌شد؟ مرگ!؟ مرگ در نگاهش با تاریکی همراه است... تحمل ملال و درد از مرگ برایش بهتر است. اما در انتها نویسنده بر پایه تعالیم مسیحیت راهی را باز می‌کند! تا زنده‌ایم فرصت جبران هست و انسان همواره می‌بایست بکوشد تا دوباره متولد شود. از همین رو در فراز پایانی مرگ به کیسه سیاهی تشبیه می‌شود که ایوان را به درون خودش می‌کشد. این صحنه‌ها معکوس فرایند تولد به نظر می‌رسد: از روشنایی به داخل تاریکی رفتن... از تاریکی رحم مادر پا به روشنایی دنیا نهادن. تولستوی البته نوری را در انتهای تاریکی این کیسه سیاه به چشم ایوان می‌تاباند. اینکه تا آخرین لحظات نویسنده برای ایوان فرصت جبران قایل می‌شود نشان از اعتقادات نویسنده و خوشبینی او دارد.

12) من در واقع داشتم سقوط می‌کردم، در حالی که همه فکر می‌کردند در حال صعود هستم.

13) بعد از خواندن آخرین نفس و پس از آن مرگ ایوان ایلیچ، جا داشت که کتاب بعدی "یکی مثل همه" از فیلیپ راث باشد! این هم بند سیزدهم به نیت سیزده مترجم این اثر ارزشمند!

 

 

نظرات 22 + ارسال نظر
سمره یکشنبه 8 بهمن‌ماه سال 1396 ساعت 03:56 ب.ظ

سلام
خداقوت

سلام
سلامت باشید

یلدا دوشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1396 ساعت 09:09 ق.ظ

با سلام خدمت میله عزیز
با مراحلی که برای پذیرش مرگ آوردید موافقم. و اینکه بیشتر ما در مرحله "انکار " قرار داریم. وقتی این کتاب یا کتاب "ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد" را به دیگران معرفی می کنم این انکار، وحشت و انزجار خفیف را در برخوردهایشان می بینم، در حالیکه این کتابها سرشار از زندگی هستند.
چیزی که در این کتاب برایم جالب بود و آگاهی دهنده بود این بود که مرگ همیشه در مقابل زندگی مطرح می شود و معنا پیدا می کند. ما همیشه زندگی را چیزی جدا از مرگ درنظر می گیریم در صورتیکه واقعا اینطور نیست. یک مطلبی جایی خواندم که نوشته بود همه کسانی که نفس می کشند حتما می میرند چون اکسیژن در سلولهای بدن کاری را انجام می دهد که در آخر به پیری و مرگ سلول منتهی می شود. و جای شگفتی دارد که اکسیژن که سر منشاء زندگی است اینگونه سبب مرگ هم باشد.
*در بند 3: با نظر شما موافقم. منهم به اینکه باید با بیماری سخت بیمار چطور برخورد کنیم فکر کردم. فکر می کنم چیزی که ایوان را ناراحت می کرد دوست داشته نشدنش از جانب عزیزانش بود. او فقط نیاز داشت که دوست داشته شود و از ته دل برایش دلسوزی شود. حالا اگر بصورت روحیه دادن یا همدردی با او بود مشکلی نداشت. طوری که مستخدمش و پسرش برخورد کردند. به نظرم اگر ایوان در زندگی اش بیشتر خانواده اش را دوست می داشت و دلسوزی آنها را می کرد این توجهات را در انتها بدست می آورد.
* در انتها که ایوان مرگ را هم پشت سر گذاشت آنجا را دوست داشتم: «مرگ هم تمام شد.». در واقع مرگ چیزی بیش از ترس از مرگ نبود. در واقع مرگ نبود که ترسناک بود بلکه چسبیدن معلق وار به زندگی بود که ترسناک بود.
* در انتها ایوان ایلیچ رستگار شد. بادا که برای همه ما نیز همینگونه باشد و فرصت رستگار شدن را بیابیم.
* به نظر من مهمترین چیز "پذیرش" مرگ است و یاد لحظه آخر بودن. اینگونه است که می توانیم به شادی زندگی کنیم. و مهمتر از آن در زندگی دوست بداریم و از ته قلب محبت کنیم تا تاسف و افسوسی برای "آن لحظه" نداشته باشیم.
با تشکر از شما و با تشکر از تولستوی

سلام بر یلدای گرامی
البته این مراحل حاصل تحقیقات دکتر کوبلر راس است و من فقط بازگو کننده آن بودم. در کتاب قبلی به آن اشاره شده بود و من هم بد ندیدم اینجا گریزی به آن بزنم و از انکار بگویم و آن چیزی که شما هم به آن اشاره کردید. این 5 مرحله طبعاً پس از تحقیقات ایشان در کتابها و حتی فیلمها مورد استفاده قرار گرفته است (یک نمونه وطنی آن فیلم یک بوس کوچولو از بهمن فرمان‌آرا).
آن انزجاری که اشاره کردید محصول سبک زندگی ماست... دوست داریم آرامش داشته باشیم و شاد باشیم و فکر می‌کنیم راهش این است که از این چیزها بگریزیم!!
زندگی و مرگ مثل روز و شب می‌مانند علاوه بر اینکه به یکدیگر معنا می‌دهند و همدیگر را قابل تعریف می‌کنند، مختصری هم در یکدیگر فرو می‌روند و باصطلاح مرز مشخصی ندارند که بتوان از هم جدایشان کرد.
تندرستی و بیماری هم چنین نسبتی دارند. شروع فصل چهارم را یک بار دیگر بخوانید. خیلی جالب است.
* در مورد بند 3 جالب بود... برای دوست داشته شدن باید از پیش سرمایه‌گذاری می‌کرد. باید دیگران را دوست می‌داشت اما ایوان به دیگران فقط در قالب مقررات اداری و آداب و سنن اجتماعی نگاه می‌کرد. این نقص زندگی ایوان بود. با انسان‌دوستی بیگانه بود و در عین حال وقتی به گذشته نگاه می‌کرد اشتباه و نقصی هم نمی‌دید چون مطابق اصول جامعه زندگی کرده بود.
* بله می‌توان گفت که ترس از مرگ تمام شد. در واقع با توجه به آن نوری که در انتهای کیسه سیاه می‌بیند مرگ در نگاه نویسنده تبدیل می‌شود به مرحله‌ای گذرا از این روشنایی به روشنایی بعدی... تمام شدن مرگ و آن نوع به پایان رساندن داستان در واقع به این قضیه اشاره دارد. البته منهای این قضیه عام‌تر هم می‌توان به موضوع نگاه کرد... خوانندگانی که مثل نویسنده به آن نور اعتقاد ندارند هم می‌توانند بهره مقتضی را ببرند؛ مرگ تمام شد چون در واقع زندگی ایلیچ تمام شد! مرگ او تبدیل می‌شود به سوژه‌ای برای دیگران... عنوان یک داستان.
* در مورد ترس از مرگ و اقسام آن اساتید فن نکات نغزی گفته‌اند...
ممنون

نیکی دوشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1396 ساعت 12:34 ب.ظ

سلام
مثل همیشه عالی
منم صفحه اخر کتاب رو خیلی دوست داشتم که نشون میداد خود مرگ نیست که ترسناکه چون در واقع با مرگ به آرامش می رسیم ...(همانطور که ایوان بعد از رها کردن گذشته زندگی اش و طلب بخشش دیگر اثری از مرگ نمیدید و به جای مرگ روشنایی می دید) .نپذیرفتن مرگ و تن به آن ندادن است که مرگ را سخت و ترسناک می کند.
پاسخ به بند 3 خیلی سخته چون بستگی به شخص دارد خیلی ها دوست دارن امید بهشون داده بشه هر چند پوچ و تو خالی و بعضی ها مثل ایوان از امید دروغین و واهی متنفرند ... اینکه بدونی شخص چی فکر میکنه در این خصوص و متناسب با اون رفتار کنی خیلی سخته
بند سیزده به نیت سیزده مترجم و سیزده فرزند تولستوی
در ضمن اینم خیلی دوست داشتم: دویدن به دنبال خوشبختی و نرسیدن به آن، همان هولناکی این زندگی ساده و معمولی است که معمولاً به چشم ما نمی‌آید
ممنونم

سلام
ممنون از لطفتان
پذیرفتن فانی بودن خودمان کار ساده‌ای نیست و در واقع می‌توان گفت وقتی یک امری توسط اکثریت قریب به اتفاق ما انجام نمی‌شود پس حتماً یا قابل انجام نیست یا حداقل کار بسیار سختی است!... در لفظ و حرف البته که ساده است ولی اگر در اعمال خودمان اثرش قابل مشاهده نباشد... همان حرف است.
اما در مورد بند3 به نکته خوبی اشاره کردید. واقعاً هر دو حالتش وجود دارد. ما که بخصوص فکر کنم به همون امید واهی هم دلخوشیم!
در مورد بند سیزده باید بگویم ای‌والله اصلاً حواسم به این تجانس نبود. آفرین
ممنون

مدادسیاه دوشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1396 ساعت 04:10 ب.ظ

عجب فرمایشی است فرمایش چخوف.
راستی هم که این اثر شایستگی آنچه در تحسینش گفته شده و می شود را دارد.
به نظرم آنچه به عنوان مرگ، آینه ی زندگی گفته ای جالب است. در واقع می شود گفت تولستوی از رهگذر مسئله ی مرگ ایوان ایلیچ به مسئله ی زندگی او و زندگی انسان به طور کلی پرداخته است.
ضمنا یاد گفته ی کامو افتادم که شاید پیش از این به مناسبت دیگری آن را نقل کرده باشم. او معتقد است بدون فهم درست مرگ، نمی توان به فهم درستی از زندگی رسید.

سلام
بله واقعاً یکی از کارهایی است که با توجه به حجم کمش آدم انتظار ندارد چنین پر قدرت از کار دربیاید. فشرده و منسجم...
نمی‌دانم آن تشبیه مرگ و زندگی به روز و شب کار کامو بود یا کس دیگری... در ذیل کامنت خانم یلدا نوشتم... هم فهم یکی به وسیله دیگری و هم تداخل در یکدیگر... این تداخل در یکدیگرش مرا به یاد کارهای فوئنتس می‌اندازد؛ مرز خیال و واقعیت... که در کارهای فوئنتس تقریباً وجود ندارد و در هم فرو رفته‌اند.

لادن سه‌شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1396 ساعت 03:00 ب.ظ http://lahoot.blogfa.com

گزینه سوم به شدت مرا به فکر فرو برد. واقعا رفتار و گفتار درست چیست ؟

سلام
عموماً سعی می‌کنیم در مورد مسایل مورد علاقه صحبت کنیم (انگار هیچ اتفاق قابل توجهی رخ نداده است!) و اینکه به زودی همه مشکلات هم حل می‌شود و...! من که تا الان همین راه را امتحان کرده‌ام... در واقع جرئت حرکت خلاقانه در این زمینه را ندارم! خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو!!

kuroky چهارشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1396 ساعت 10:28 ب.ظ

سلام
خوشحالم ک کانال تلگرام رو راه انداختید
اینجوری دسترسی به موضوعات راحت تر شد
سپاس

سلام
امیدوارم که به کار بیاید. مطمئناً با نظرات شما بهتر خواهد شد.
ممنون

مهرداد پنج‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1396 ساعت 03:32 ب.ظ http://ketabnameh.blogsky.com

سلام
با این اوصاف که گفتید من از خداوند ،تولستوی و شمابابت این مطلب متشکرم.و البته یکی از این 13تن.
کتاب وقتی از غولی مثل تولستوی باشه و نویسنده مطلب هم وبلاگ نویس قهاری چون شما دیگه از ما حرفی برای گفتن باقی نمیمونه.اما جسارتا من کمی پرچونه ام و ادامه میدم.
خیلی به نکته های خوبی اشاره کردی و اینا از اون نکته هاس که حسابی به اینکه الان ما کجای زندگیمون هستیم و داستان چیه کمک میکنه و البته این کمک بسیار بیشتر از کمکیه که در مراسم ختم به ما میشه و مدت زمان بیشتری هم در ذهنمون میمونه .اما متاسفانه ما انسانها شدیدا فراموشکار هستیم و خیلی زود همه اینها رو فراموش میکنیم و دوباره بر می گردیم سر همون کارای قبلیمون و حرص و جوش زدن بیجامون برای هیچ.

... همگی او را دوست داشتند اما با شنیدن خبر مرگ ایوان ایلیچ به اولین چیزی که فکر کردند خالی شدن یک پست ارشد سازمانی و ... بود.
(متاسفانه همینطور است).

و اینکه همه ما از بچگی محبت های بیش از پیش خانواده و اطرافیان در زمانهای بیمار بودنمان را دوست داریم و از آن لذت میبریم .
اما در بزرگسالی تکلیف اطرافیان بیمار مشخص نیست . اگر محبت کنند بیمار احساس می کند مورد ترحم قرار گرفته و میزند زیر کاسه کوزه و ناراحت می شود و اگر بی تفاوت باشند و طوری برخورد کنند که گویی هیچ اتفاقی نیفتاده است باز هم به بیمار بر میخورد . شاید همچون سیاسیون کشور ما باید حداقل سعی در برقراری تعادل داشت.
و ممنون بابت حواله ی فلیپ راث . برویم مطلب شما را بخوانیم ببینیم این مرد که دستش تا کنون از نوبل کوتاه مانده چه می گوید.

سلام
مراسم ختم در این راستایی که گفتم به من زیاد کمک نمی‌کند... بیشتر ذهنم درگیر آن است که چه کلماتی باید به صاحبان عزا بگویم و بیشتر از آن به خودم فشار بیاورم که خنده‌ام نگیرد!! یعنی مصیبت من همین کنترل خطوط صورتم است که در این مراسم به طرز عجیبی تمایل به باز شدن و لبخند دارد... یکی از شگردهای پیشگیری این است که خودم را به جای صاحبان عزا تصور کنم... تا حالا نشده است که خودم را به جای متوفی بگذارم! نمی‌دانم! شاید ناخودآگاهم دقیقاً همین کار (قرار گرفتن به جای متوفی) را انجام می‌دهد که مدام به خنده می‌افتم
....
محبت کردن دقیقاً همان کاری است که همه ما می‌خواهیم نسبت به بیمار انجام دهیم منتها همانطور که گفتید آسان نیست، مثل همان برقراری تعادل سخت است.
این حواله قدیمی است اما خب نوشته‌های قدیمی‌ هم خالی از لطف نیستند.

اندکی سایه جمعه 13 بهمن‌ماه سال 1396 ساعت 12:20 ب.ظ http://andakisaye.blogsky.com

هووم. باز هم قصه ی مرگ. ایوان ایلیچ را یکی دو سال پیش بود که خواندم. چگونگی مرگ ایوان و برخورد زنش و نظر ایوان در مورد او برایم جالب بود. در مورد مرگی که در این هفته ی اخیر داشتیم شاید بنویسم امروز یا فردا.

سلام
هر نفسی همراه با خودش هم زندگی دارد و هم مرگ

کامشین جمعه 13 بهمن‌ماه سال 1396 ساعت 03:33 ب.ظ http://www.kamsin.blog.ir

میله جان
فکر می کنم ایوان به صورت سمبلیک در طول حیاتش مرده متحرکی بود که حدوث اتفاق براش عین رحمت بود تا تازه بیدار بشه و بفهمه که از طبیعت خودش چقدر فاصله گرفته. به قول شاعر ( فرخی یزدی)

زندگی کردن من مردن تدریجی بود
آنچه جان کند تنم، عمر حسابش کردم

البته تولستوی این جان کردن تدریجی بشر در متن بیگانه جامعه را حق بشری می دونه که به طبیعت (طبیعت اش) پشت کرده باشه.
به نظر میاد که از دید برخی از نویسندگان قرن نوزده روند صنعتی شدن جامعه روح انسان را ازش گرفته بوده و تفاله ای فکسنی با تاخیر مصرف کم باقی گذاشته که تنها لحظات خوشش برگشت به معصومیت روستا است. غلط نکنم ایوان تنها خوشی اش این بود که نوکر روستایی اش بهش در تسکین درد کمک کنه و پاهاش را بالا بگیره و بچه کوچک اش که هنوز به واسطه کودک بودن پاک به نظر می رسید.

اون زندگانی که در برابر حقیقت مرگ دوام می آره، زندگی روستایی ( آرمان ده) تمام نویسندگانی است که بشر را بره گمشده راعی می بینند.

سلام کامشین گرامی
در واقع کوتاه و گویا گفتید هر آنچه که من نگفتم یاخوب نگفتم...
اول اینکه تولستوی سبکی از زندگی را تشریح می‌کند که از نظرش عین مرگ است. چه بیت قشنگی را هم به عنوان تضمین آوردید. حق مطلب را به تمامی ادا می‌کند.
دوم همان بحث طبیعت است و بازگشت به طبیعت و معصومیت آن... که تاثیرات روسو در نویسنده قابل رؤیت است.
و ریشه‌ای که به درستی اشاره کردید که در نوع نگاه به انسان جای دارد: بره گمشده پروردگار...
البته من سعی کردم فارغ از آن نگاه به کارکرد مثبت مرگ‌اندیشی اشاره کنم و آن سوال بنیادین... که البته پاسخش را می‌بایست هر کس به فراخور نگاهش به دنیا بیابد.
...
غیر مستقیم یادی هم از گلشیری زنده شد
بیشتر از این کارها بکن

محبوبه جمعه 13 بهمن‌ماه سال 1396 ساعت 04:16 ب.ظ http://2zandarman.blog.ir/

سلام
یکی از بهترین هایی که تا حالا خوانده م. خدا کند فرصتی باشد تا بتوانم یک باردیگر این کتاب را بخوانم.
آن بخش مرگ آینه زندگی را، که درکانال گذاشته اید. چند بار خواندم و برای خیلی ازدوستانم هم فوروارد کردم. به نظرم بی اندازه زیبا و قابل تامل بود.
ممنونم

سلام
حتماً فرصتش را خواهید یافت.
ممنون از لطفتان

مارسی یکشنبه 15 بهمن‌ماه سال 1396 ساعت 03:53 ب.ظ

همون زمان که کتاب انتخاب شد خوندمش.خیلی سریع هم تموم شد.
متن شمارو هم خوندم.
کتاب خوب بود
توی داستان دماغ موندم

سلام مارسی
متاسفانه من دچار مشکلات متفرقه و عدیده‌ای شدم که ضربات اساسی به اوقات فراغت و غیر فراغتم زده است و خلاصه اینکه کند شده‌ام!
من هم در داستان دماغ کمی ریپ زدم... یک موقعیت باصطلاح کافکایی است...
دقت کردی خود دماغ تقریباً در تمام داستانهای این مجموعه بالاخره به نوعی وارد می‌شود؟ ظاهراً نویسنده با دماغ خودش هم مسائلی داشته است!
در کل در این داستان نوک دماغ به همان سلسله مراتب و شوق برخی به بالا رفتن از آن هم اشارات و تعریضی دارد.
سعی کن عبور کنی... داستان بعدی شنل است که داستان معرکه‌ایست... من این مجموعه را دوست داشتم.

صحرا چهارشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1396 ساعت 01:14 ب.ظ

این کتاب را گمانم 8 سال پیش بود خواندم. آن زمان بند سه برایم پررنگ بود. یادم است تا مدت ها از نگاه کردن به مادری که فرزند کم توانی داشت و امثالهم فرار می کردم. نمی دانستم آیا از این دلسوزی و ترحم ما بیشتر می رنجند و معذب می شوند و طالب یک نگاه عادی و یک رفتار عادیند یا نه... آنقدر فشار شرایط به آنها وارد شده که شاید کمی محبت و دیده شدن از طرف آدم های غریبه بهتر است.
جالبیش آن جاست که حالا انگار حال و هوای خود ایوان مرا گرفتار کرد. خودش منظورم احوالات و تفکراتش پیرامون زندگی و معناو این چیزها. آیا اینکه 8 سال پیر شده ام مسئله را برایم تغییر نداده است؟حتما
ممنونم از نگاه جامعتان
کتاب بعدی مشخص نشد؟ بنده برای خواندن هر دو کتاب، با توجه به امکان رای نیاوردن باباگوریو آن را شروع کردم.

سلام
به هر حال آن مواجهه یکی از مشکل‌ترین مواجهات است... در هر صورت محبت مفیدترین کار است اما مشکل همینجاست که چه رفتاری محبت تلقی می‌شود از طرف مقابل! دیدید برخی در عین اینکه فکر می‌کنند دارند محبت می‌کنند مهلک‌ترین ضربات را می‌زنند!؟ گیر کار اینجاست...
در مورد گذر عمر و تاثیرات متفاوت یک داستان ، مسلماً همینطور است. البته دلیل اصلی آن بالا رفتن عدد سن نیست بلکه قبض و بسطی است که در دانش و معرفت شما نسبت به امور حاصل شده است که البته بخشی از آن هم طبیعتاً به تجاربی بازمی‌گردد که در گذر عمر حاصل می‌شود.
ممنون از لطف شما
کتاب بعدی مشخص شد ... توی پی‌نوشت پست بعدی نوشته‌ام:
بعد از یادداشتهای یک دیوانه به سراغ ژاک قضاوقدری و اربابش خواهیم رفت

اندکی سایه یکشنبه 29 بهمن‌ماه سال 1396 ساعت 11:58 ق.ظ

و مرگ با ما عجیب عجین است

سلام
گفتم که زندگی با مرگ معنا پیدا می کند
منتها ما سِر شدیم!!!

شیرین شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1396 ساعت 10:57 ب.ظ http://www.ladolcevia.blogsky.com

سلام میله عزیز
ممنون بابت معرفی این کتاب کوچک و عالی. از آنهاست که خواندنش must be است.

سلام شیرین گرامی
طبعاً خواندنش before death واجب است

شیرین شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1396 ساعت 11:03 ب.ظ http://www.ladolcevia.blogsky.com

من نظر خاصی نمی نویسم چون دیدم قبل از من کامشین جون به نکته ای که در ذهنم بود اشاره کرد. منهم خیلی تحت تاثیر شخصیت جرازیم و توصیف تولستوی از سادگی و مهربانی روستایی اش کرده بود قرار گرفتم. آن محبت و درک عمیق از وضعیت و رنجوری تن بیمار را که در جرازیم دیدم بواقع فکر کنم همانی ست که در طول زندگی بیاد بین خودمان و دیگران ایجاد کنیم. گویی حلقه گم شده زندگی ایوان ایلیچ همین بود. چیزی که بخاطرش اشک ریخت و دریافت که در زندگی ای که برای خود ساخته کمیاب است. محبت و شفقت.
ممنون بابت معرفی و ممنون بخاطر گفتگوها.
بلاگ شما مثل یک کلاب دوست داشتنی عشاق کتاب است.

بله محبت و دوست داشتن حلقه‌ای بود که نبود ولذا زنجیر زندگی‌اش گسست. البته نه اینکه به این خاطر مُرد بلکه به واسطه نزدیک شدن به مرگ به این فقدان پی برد.
نگاه او به انسان‌ها در چارچوب مقررات اداری و آداب و سنن اجتماعی بود و از قضا در آن چارچوب انسان‌دوستی جایی نداشت.
نوع زندگی ایوان را دیدید؟!
ایوان هم فکر می‌کرد با فلان قدر اضافه شدن به حقوقش می‌تواند به خوشبختی دست پیدا کند! یک جورایی این هم یک قلعه است! یک نوع انتظار و خیره شدن خطا به صحرای شمال!
ممنون رفیق

شیرین یکشنبه 6 اسفند‌ماه سال 1396 ساعت 04:30 ب.ظ http://www.ladolcevia.blogsky.com

دقیقا! فکر کنم بیماری مزمن طبقه متوسط مردم جامعه - که خودم هم شاملش هستم - همینست.
سگ دو زدن دائم برای چندرقاز (چندرغاز؟) بیشتر، ماشین گرانقیمت تر، مبل جدید ... بدون اینکه حواسمان باشد خوب زندگی کردن اینها نیست.
اتفاقا توی مطلبی که در مورد ایندو کتاب نوشته اشاره کرده ام که خیلی پیشنهادهای خوب و بجایی کردید. مکمل هم هستند!

در مورد خودم می‌گویم که علم به این موضوع کفایت نمی‌کند برای رهایی از این مسابقه مسخره... متاسفانه آدم یادش می‌ره... باید مدام جلوی چشم‌مان باشد و به خودمان تذکر بدهیم تا بلکه کم‌کم از فکر و ذکرمان خارج شود. هرچند رسوباتش همیشه کنج ذهنمان باقی می‌ماند و گاه بالا می‌زند!
در مورد این دو کتاب باید بگم گاهی تصادف، تقارن‌هایی را به وجود می‌آورد که آدم را حیران می‌کند... این حیرت گاه موجب گمراهی می‌شود... باید اعتراف کنم که تقارن این دو کاملاً تصادفی بود. البته در شاهکارهای ادبیات به نظرم در لایه‌های زیرین داستان‌هایشان، تونل‌هایی است که به یکدیگر راه دارد. لذا این هوشمندی من نیست که موجب این تقارن شده است.
گفتم تونل به ذهنم رسید رمانی کم‌حجم به شما توصیه کنم
تونل اثر ارنستو ساباتو

آنابیس شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1396 ساعت 09:37 ب.ظ

درود
۱)یادمه اروین یالوم در کتاب "هنر درمان" گفته بود که هر درمانگری باید این کتاب رو بخونه. مرگ از اضطراب های اگزیستانسیالیستی بشره و همیشه هست و نمیشه انکارش کرد.حتی در جنبه های مختلف زندگی به طور ناخودآگاه نمود پیدا میکنه.
۲)من شیوه توصیف و نزدیک شدن تولستوی به شخصیت هاش رو خیلی دوست دارم.اینجا هم احساسات ایوان ایلیچ رو خیلی خوب به تصویر کشیده بود.به نظر من ترس از مرگ همیشه به زندگی خوب داشتن بستگی نداره،حتی اگر رابطه ی ایوان ایلیچ با همسر و فرزندانش بهتر بود، باز هم احتمالا همون مراحل رو در رویارویی با مرگ طی می کرد.
۳)البته این بحث مرگ دردناک و پر از رنج همه ی سوالات فلسفی که براش پیش اومد رو توجیه میکرد.
۴)این موضوع هم خیلی برام جالب بود که همه وقتی خبر بیماری رو می شنیدند خوشحال میشدند که خودشون نیستند! انگار یک جور آرامش خاطر براشون به ارمغان می آورد که مرگ کس دیگه ای رو شکار کرده نه اونها رو!
۵) کتاب بعدی ای که میخوام بخونم به سوی فانوس دریایی از ویرجینیا وولف است،نمیدونم شما کتاب رو خوندید یا نه؟ اما دو تجربه ی قبلی من از وولف خیلی لذت بخش بود.امیدوارم این کتاب هم همینطور باشه.

سلام
1- امیدوارم درمانگران عزیز در کارشان موفق باشند... اوضاع خیلی خراب است!
2- قطعاً همین‌طوره... با این تفاوت که ممکن بود احساس رضایت از گذشته فضای متفاوتی ایجاد می‌کرد. البته گمانم جایی در متن اشاره کرده بودم واقعاً چه سبک از زندگی این توانایی را دارد که در مقابل مرگ رنگ نبازد؟ در واقع به گمانم همه آدمها در انتهای مسیر زندگی خود چنین مراحلی را خواهند گذراند. (البته اگر فرصت کنند!!)
3- یاد یک بخش از ژاک قضاوقدری افتادم که در آن قصه فردی بیان می‌شد که در بستر مرگ بود و اطرافیان می‌خواستند یکجوری به طرف حالی کنند که کار تمام است و اگر می‌خواهد وصیت کند، کلی ترفند چیدند و غیرمستقیم به طرف گفتند الان وقتشه... طرف با شنیدن صحبت‌های اونا گفت خسته‌ام کردید بگویید ناهارم را بیاورند! بعد موقع خوردن ناهار از دنیا رفت
4- این نیاز به بررسی دارد. خودم چنین تجربه‌ای نداشتم اما این‌بار باید دقت کنم شاید دارم سر خودم را گول می‌زنم!
5- آن کتاب را نخوانده‌ام... امیدوارم لذت وافر ببرید.
ممنون رفیق

پوریا دوشنبه 4 تیر‌ماه سال 1397 ساعت 03:00 ق.ظ

برای اولین بار خواستم از یه اپلیکیشنی برای خواندن کتاب استفاده کنم که اصلا تجربه خوبی نبود.
نسخه چاپی خیلی حس بهتری داره

فقط دو مترجم موجودی بود صالح حسینی و یوسف قنبر،
من یوسف قنبر انتخاب کردم ولی خوب نبود. کل داستان خیلی روان بود ولی انگار مترجم دلش نمیخواست اینجوری باشه.

سلام
ممنون از به اشتراک‌گذاری نظرتان
من به‌شخصه نمی‌توانم کتاب را به این روش‌های مدرن بخوانم و البته هستند دوستانی که در این زمینه نه تنها احساس بدی ندارند بلکه بسیار هم لذت می‌برند. من که چشمم یاری نمی‌کند و تا الان نتوانستم هیچ کتابی را از این راه به پایان برسانم! (در واقع پرینت گرفتم و تمام کردم! )
ترجمه هم واقعاً کار سخت و طاقت‌فرسایی است...

فاطمه.ح شنبه 1 تیر‌ماه سال 1398 ساعت 02:25 ب.ظ http://wholelife.blog.ir

تعبیرتون از اون کیسه خیلی جالب بود؛ اینکه معکوس رحم مادر باشه!

می‌تونم پیشنهاد کنم یک مطلب درمورد فاکتورهای نمره‌دهی به کتاب ها بنویسین؟
معیارهای خودتون، توضیح و تفسیری درموردش اگر دارین و ... .

سلام فاطمه جان
سوال و پیشنهاد خوبی است. یک نوبت این کار را کردم و توضیحاتی دادم و نظرات دوستان را هم جویا شدم منتها باز هم جا دارد که به روز شود.
اگر یادم نرود حتماً در اولین فرصت این کار را انجام می‌دهم.
ممنون

پری ماه شنبه 19 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 01:46 ب.ظ

سلام بر خان
همونجور که حدس می زدم کتاب رو خونده بودی و نقدت هم مثل همیشه مفید و پرمغز بود. اینکه غایت زندگی چیه بهترین سواله واسه فکر کردن و نظریه پردازی اما انگار تولستوی هم به جوابی نرسیده چون زندگی هیچکدوم از آدمهای دیگه هم چنگی به دل نمی زنه و آدم فکر می کنه سرنوشت همه شون مثل ایوان ایلیچ هست؛ ولو مثل اون فرصت فکر کردن رو پیدا نکنن.
راجع به ابهامت در مورد برخورد با آدم محتضر یا بازمانده ها، اگه مثل ارسطو باشی بهتره که بهشون بگی که چیزی از دست رفته و بنابراین خوشبختی، کامل نیست اما اگه اپیکوری فکر کنی می تونی بهشون بگی تا شقایق هست و این خزعبلات...
رمان خوبی بود حیفم اومد تا حالا نخونده بودمش
پایدار باشی

سلام بر خدا
خوشحال شدم کامنتت را دیدم. و ممنون از لطفت.
قطعاً سرنوشت همه شخصیتهای داستان شباهتی با ایوان ایلیچ خواهد داشت. تولستوی جواب خود به این پاسخ را در قالب هیچکدام از این شخصیتها نگنجانده است اما کمابیش از کلیت آثارش (این اثر و یکی دو کار دیگر که من خوانده‌ام و قطعاً برای نتیجه‌گیری کفاف نمی‌دهد!) می‌توان به همان انسانیت و مواردی اشاره کرد که در تیترهای آخر نوشته‌ام. و البته ایمان به این گزاره که ما موقتاً در این دنیا هستیم. ما این را زیاد تکرار می‌کنیم اما ایمان داشتن به آن چیز دیگری است که واقعاً غریب و کمیاب است.
در مورد برخورد با محتضر و اطرافیان باهات موافقم... بعد از مرگ کمابیش عموماً چنین واکنشی را انجام می‌دهیم اما من بیشتر به قبل از مرگ نظر داشتم... فرد بیماری در بستر است و ما می‌دانیم که او به مرگ نزدیک نزدیک است؛ در این حالت چگونه با او و اطرافیانش برخورد کنیم؟ مثلاً من آن زمانی که پدرم در بستر مرگ بود را به یاد می‌آورم: آن روزها نمی‌دانستم چه کار باید بکنم. دوست داشتم گلستان سعدی را بردارم و برایش کتاب بخوانم و یا چیزهایی بگویم در باب مرگ و اینکه چه کارهایی دوست دارد پس از آن انجام دهیم! این آخری را که کمتر می‌توانیم در موردش حرف بزنیم! تقریباً هیچگاه چنین کاری نمی‌کنیم و دقیقاً همان کاری را می‌کنیم که اطرافیان ایوان می‌کردند و او شاکی بود از این رفتار.
رمان بسیار خوبی بود.
الان یادآوری خوبی شد برام.
شاد و سلامت باشی

ماهور چهارشنبه 21 آبان‌ماه سال 1399 ساعت 02:19 ب.ظ

کتابهایی را خیلی زیاد دوست دارم که بعد از تمام شدنش، انقدر ذهنم را درگیر می کند که یکی دو روزی شروع کتاب بعدی را به تاخیر می اندازد. و این کتاب دقیقا از این دسته کتابها بود.
من هم به تمام این بندها که اشاره کردید در لابلای داستان دقت کردم و ذهنم مشغول شد مخصوصا در خوانش دوم.
اندیشیدن به مرگ باعث بالابردن کیفیت زندگی ما میشه. انگار قوی ترین کلمه ای که می تواند زندگی را تعریف کند مرگ است

کیفیتی فراتر از بدست آوردن مقام و وسایل خانه و درامد بیشتر، احتمالا اینها اهدافی هستند که به کمک اینها قرار است به چیز دیگری برسیم.

به نظرم فرد بیمار بخاطر درد و کلافگی و اثار دارو که دارد و همینطور دیدن این حقیقت که ما تندرستیم و راست راست جلویش راه می رویم و تیپ می زنیم و به گردش و مهمانی می پردازیم ، هر نوع رفتاری که کنیم اورا تنگ خلق وافسرده می کند.

عکس روی جلد کتاب من ایلیچ خیلی پیرتره با موهای سفید و قامتی تکیده

الان بخش صوتی اش را که میزنم اجرا نمی شه
ممنون از مطلبتون از آن مطلبهای کامل و درجه یک بود.

سلام بر ماهور عزیز
این یکی از معرکه‌ها بود...
لااقل تیپ نزنید ما گناه داریم
این قضیه پول و مرتبه و جاه و مقام و رفاه و اینا همگی دست به دست هم می‌دهند که ترتیب ما را بدهند. ببخشید که صریح گفتم... این طمع و این حرص بابای ما را درآورده است. من خودم از زخم خورده‌های این بلایا هستم. خیلی بهتر از این می‌توانستم زندگی کنم. هی مدام به خودم تذکر می‌دهم ولی فایده ندارد که
اصلن سرعتم اگه پایین اومده یک دلیلش همین است.
بابا ول کن میله
ولی شما کماکان هوای بیماران را داشته باشید
صوتی را باید در کانال سرچ کرد به گمانم.
ممنون رفیق

ماهور پنج‌شنبه 22 آبان‌ماه سال 1399 ساعت 09:28 ب.ظ

باز هم مطلبمو سند کردمو نیست از دست این وبلاگ شما!

گفتم در اواخر داستان اگر خاطرتان باشد به همسر و دختر ایوان اشاره میشود که لباسهای پلوخوری میپوشند و پودر میزنند و به تیاتر و مهمانی میروند و ایلیچ از دیدن این صحنه ها تنفر از انها را در دلش مرور میکند.
از این جهت بود که گفتم تیپ زدن !!
این روزها که با مرگ زندگی میکنیم دیگر سالم و بیمار ندارد.
تیپ و مهمانی و از همه مهمتر تئاترها هم که از صحنه روزگار در حال محو شدنند.

ای بابا...
بهترین کار نوشتن در word و سپس ارسال است که البته کار ساده‌ای نیست.
...
بله بله از آن جهت!
دنیای پساکرونا دیگر شبیه قبل نخواهد شد...

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد