نویسنده اهل شهر مونتری کالیفرنیاست و این رمان نیز در همان شهر و در محلهای خاص از آن شهر ساحلی جریان دارد. زمانی در این محله کارخانههای کنسروسازی فعالیت میکردند، ماهیگیران برای صید ساردین به دریا میرفتند و ماهیهای صید شده در این کارخانهها به کنسرو تبدیل میشدند. در حال حاضر، محله فاقد این کارخانههاست اما به واسطه سوابق محل و شهرت کتاب، این خیابان ساحلی راستهی کنسروسازی نام گرفته است. کاراکتر اصلی داستان همین محله است؛ محلهای که ساکنانش عمدتاً فرودستان جامعه محسوب میشوند.
اشتینبک قبل از نویسندگی کارهای زیادی را تجربه کرد، از کارگری و میوهچینی گرفته تا کار در یک فروشگاه یا آزمایشگاه حیوانات دریایی که این فقرهی اخیر تاثیر مستقیمی در این داستان دارد. نویسنده کتاب را به شریک و همکارش در این حرفه (اِد ریکِتز) تقدیم کرده و یکی از شخصیتهای محوری کتاب (داک) نیز چنین شغلی دارد، شخصیت خوب و محبوبی که هر یک از ساکنان محل با دیدنش به خودش میگوید: من به داک مدیونم و باید کاری برای او انجام بدهم. در واقع شاید نوشتن این کتاب ادای دینی است که نویسنده نسبت به دوست و همکار سابقش انجام داده است! به هر حال، در مدخل داستان فلسفه و نقشهی راهِ نوشتن و خواندن این کتاب را بر اساس تجربیات کار با حیوانات دریایی اینگونه شرح میدهد:
وقتی آبزیان را جمع میکنید، به نوعی کرم تنبل با پوستی چنان لطیف برمیخورید که گرفتنشان تقریباً بعید است، چون زیر دست له میشوند. باید اجازه داد به ارادهی خود روی تیغهی چاقو بیایند و بلولند و بعد آنها را آهسته بلند کرد و توی شیشهای از آب دریا گذاشت. پس شاید تحریر این کتاب هم باید به این شیوه باشد – صفحات را ورق بزنیم و اجازه دهیم ماجراها به دلخواه خود بلولند. (ص7)
نویسنده تقریباً به همین ترتیب عمل میکند. قلمش را ابتدا به توصیف و تشریح مکانهایی نظیر خواربارفروشیِ لیچانگ، رستوران برفلگ (که در واقع فاحشهخانه است و البته در برگردان فارسی چنین کارکردی ندارد!)، آزمایشگاه وسترن بیولوژیکال، زمین بایر و خرابه مابین آنها، و... میپردازد و پس از آن صبر میکند تا ساکنین این مکانها به ارادهی خود روی نوک قلمش بیایند و سرآخر، همهی این ماجراها در کنار هم، رمان راستهی کنسروسازی را شکل بدهد. لذا از این زاویه به فصلهای کوتاه و گاه بهظاهر بیربط کتاب میتوان نگاه کرد... این فصلها همگی به شفاف شدن کاراکتر اصلی داستان، یعنی راستهی کنسروسازی، کمک میکند.
نویسنده با توصیف این محل با کلمات "شاعرانه"، "متعفن"، "گوشخراش" و "نورانی" و ... این سوال را طرح میکند که این مکان چگونه سرپا میماند؟ با توجه به برداشت من علت، اعتماد و یکدلی و محبت و احترامی است که بین ساکنان این محله در جریان است و همچنین کوشش اهالی در کسب شادیها و خوشیهایِ کوچکِ در دسترس و تمایل آنها در شاد کردن دیگران و سهیم بودن در جمع و جامعهی خود... و این همان زیباییهایی است که در نقاط دیگر در حال احتضار است و نویسنده را واداشته در رثای آن قلم بزند. جایی از داستان، شهر مونتری را با عبارت "دیوانگی قراضه و شتابزده" توصیف میکند و میگوید با اینکه انسانها همگی تشنهی عشق و دوستدار زیبایی هستند، اما شتابان و غافلانه، زیباییها را از بین میبرند... و این سرنوشتی است که باید از آن اجتناب نمود.
*****
جان اشتینبک برنده نوبل سال 1962 است. قبلاً در خصوص کتابهای خوشههای خشم و ماه پنهان است در وبلاگ نوشتهام (اینجا و اینجا). از ایشان سه کتاب در لیست ۱۰۰۱ کتاب حضور داشت؛ که این کتاب یکی از آنها بود (در ورژنهای بعد از 2006 این کتاب از لیست خارج شده است). راستهی کنسروسازی برای اولین بار حدود نیم قرن قبل توسط سیروس طاهباز ترجمه شد و در اوایل دهه نود، این نیاز به درستی احساس شد که ترجمهی جدیدی از کتاب وارد بازار نشر شود... طبق معمول اینگونه موارد، چهار ترجمه دیگر از این اثر در فاصلهی سه چهار سال وارد کتابفروشیها شد!
مشخصات کتاب من: ترجمه مهرداد وثوقی، نشر مروارید، چاپ اول 1391، 199 صفحه، تیراژ 1100نسخه
..........................
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.8 از 5 است (در سایت گودریدز نمرهی 4 از مجموع 81367 رای و در سایت آمازون نمره ی 4.5 را کسب نموده است).
پ ن 2: مطلب بعدی درخصوص کتاب "احضاریه" جان گریشام خواهد بود و البته کماکان روح پراگ ِ ایوان کلیما در کنارمان خواهد بود!
پ ن 3: انتخابات کتاب تقریباً به پایان رسید و مطابق شمارش آرای شما عزیزان از گروه دوم کتاب "وازدگان خاک" از آرتور کستلر، انتخاب شد. در گروه اول اما دو گزینه رای یکسانی آوردهاند... میخواستم با انداختن رای خودم به صندوق تکلیف را مشخص کنم اما دیدم روحِ دموکراسی با یک نیشخندی به من نگاه میکند ولذا یکی دو روز برای این گروه انتخابات را تمدید میکنم تا گره باز شود.
اعتماد
فصل اول با توصیف خواربارفروشی لیچانگ آغاز میشود، جایی که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد در آن یافت میشود تنها چیزی که در آن نیست همان چیزی است که در ساختمان مقابلش یعنی رستوران برفلگ پیدا میشود! نکتهی مهم درخصوص این مکان و صاحبش از نگاه من مقولهی اعتماد است. همهی اهالی راسته به او بدهکار بودند و او برای نقد کردن طلبش به آنها فشار نمیآورد و زمانی که حساب کسی خیلی بالا میرفت فقط دیگر به او نسیه نمیداد. طبیعتاً به ذهن ما ممکن است خطور کند که این مشتریان بعد از پر شدن چوبخطشان آیا به مغازههای دیگر نخواهند رفت!؟ آیا با این روش کاسبی، لیچانگ ورشکست نمیشد!؟ بله... ممکن است اما وقتی میخوانیم که مشتریان به جای رفتن به مغازههای خارج از محله تلاش میکنند لااقل بخشی از حسابشان را صاف کنند و میبینیم علیرغم همهی آن احتمالات، خواربارفروشی سرپا بوده است به این نتیجه میرسیم که بین ساکنان این محله "اعتماد" وجود داشته است. دوستان! این اعتماد را دستکم نگیرید. اعتماد پایهی اساسی خیلی چیزهاست... توسعه در همهی زمینهها و یا حتا پیش از آن، تداوم "جامعه" هم به همین اعتماد مبتنی است و پسرفتش موجب به صدا درآمدن زنگ فروپاشی است.
نیکی، مهربانی، زیبایی
نویسنده اینطور حس میکند که جهت حرکت دنیا به سمت و سویی است که آدمیان به هر دلیلی (ترس و گرسنگی و ...) یکدیگر را خواهند درید و تمام چیزهای دوستداشتنی به مرور از صحنهی دنیا حذف خواهد شد. او انگشتش را روی آسوپاسهایی نظیر مک و رفقایش میگذارد و آنها را فضایل و نیکیهای دنیایی میداند که در حال اخراج از صحنهی جامعه هستند. مک و رفقا از دنیا چیزی نمیخواستند جز آب و غذا و خشنودی و اتفاقاْ نکته اینجاست که آنها این توانایی را داشتند که بدون تشریفات به خشنودی برسند و از آن بهره ببرند و به همین دلیل است که نویسنده از آنها در چند نوبت با صفت "فضایل و الطاف و جمال" یاد میکند (در نقطهی مقابلِ دیگرانی که آنها را بیمصرف و بدبخت و شومعاقبت میخوانند). این منحصر در مک و رفقا نیست، فقط اختصاص به خانم دورا فلود و کارکنانش در رستوران برفلگ هم ندارد. کافیست به خانم مری تالبوت و اینکه چگونه سالی شش بار جشن تولد میگرفت و در هر مناسبتی آماده مهمانی گرفتن بود نگاه کنیم. شادیهای کوچک و در دسترس را دست کم نگیریم و در حسرت و تلاش برای دستیابی به رویاهای بزرگ زمان را از دست ندهیم.
پول و انزوا یا مست شدن با جماعت!؟
در کتاب فصلهای کوتاهی است که گاه ممکن است بیربط به نظر بیایند یکی از آنها حکایت سنجابی است که در بخشی از محله خانه میسازد و همهچیز را مهیای حضور زن و بچه میکند اما هرچه علامت میدهد، سنجاب مادهای از راه نمیرسد و او در نهایت تصمیم میگیرد خانهاش را رها کند و به جای دیگری در محله برود که آنجا هر شب تلهگذاری میشود. در "جمع" بودن البته خطرات و مخاطراتی دارد اما به زعم نویسنده خوشبختی به صورت انفرادی یا منفک از جمع، قابل دستیابی نیست. از نگاه او چنانچه انسانها یکدیگر را درک کنند نسبت به یکدیگر مهربانتر میشوند و این مهربانی به دوستی و عشق منتهی و نهایتاً دنیا جای بهتری برای زیستن خواهد شد. اشتینبک در جایی عنوان نموده بود که تمام هدف من از نوشتن این است که کاری کنم انسانها بهتر همدیگر را درک کنند.
چند نکته کوتاه
1- تمام مؤلفهها حاکی از آن است که سرمایهی اجتماعی در راسته کنسروسازی بالا بوده است.
2- راهکار ساده خانم دورا فلود خطاب به مک... شما یک مهمانی گرفتید که داک در آن نبود و کار خراب شد، حالا یک مهمانی بگیرید که خودش در آن حضور داشته باشد. سادگی دستیابی به خوشی و شادی یکی از موارد مورد تاکید نویسنده است.
3- امید یکی از تمهای متن است مثل ماه پنهان است... در جایی از داستان، داک بدبینانه عنوان میکند صفاتِ خوب (مهربانی، سخاوت، گشادهرویی و...) منجر به شکست میشود درحالیکه ویژگیهایی چون بخل و طمع و حسادت و... به پیروزی منتهی میشود. این اظهارنظر در یک حالت ناامیدی و زمانی بیان میشود که کسادی بازار و بدشانسیهای متوالی گریبانگیر آدمها شده است. اما این جملات که از قضا به خاطر زیبایی نثر آن در اغلب صفحات مجازی بازگو شده است، محور داستان یا شاخصی برای نشان دادن ارزشهای اصولی شخصیت داک نیست. دیوار مصیبت بالاخره تَرَک برمیدارد و انسانهایی که صفات خوب خود را حفظ نمودهاند در کنار هم شاد خواهند شد. این نکته اولش کوتاه بود! اما نتوانستم کوتاه نگهش دارم!
4- در راستای نکته بالا، وقتی داشتم یکی دو روز داستان و کتاب را در ذهنم مزه مزه میکردم تا بعد مطلب را بنویسم خیلی ناخودآگاه این تصنیف بر زبانم جاری شد که به نظرم لُب مطلب را بیان میکند: اگر غم لشگر انگیزد، بخواهد خون ما ریزد / من و ساقی به هم سازیم و بنیادش براندازیم.(البته این درستتر است: اگر غم لشگر انگیزد که خون عاشقان ریزد...)
5- پیرمرد چینی که در فصل4 ظاهر میشود واقعاً اسرارآمیز است. او هرشب بعد از تاریک شدن هوا از محله رد میشود و به کنار ساحل میرود و قبل از روشن شدن هوا بازمیگردد... "بعضیها فکر میکردند او خداست. پیرمردها میگفتند«مرگ» است و بچهها میگفتند که او چینی پیر خنده داری بیش نیست. همچنانکه کودکان همیشه فکر میکنند که هرچیز کهنه و عجیب خندهدار است" من این پیرمرد را درک نکردم! اما به نظرم نویسنده به نوعی درک نشدن یک انسان توسط دیگران را نشان میدهد... پیرمردی خارجی و ساکن در محلهی ما چنان دور از ماست و ما چنان دوریم از او که به هیئت یک افسانه درمیآید: خدا و مرگ!
6- خُب طبیعتاً راستهی کنسروسازی بهشت برین نیست که همه همدیگر را درک کنند و... به غیر از پیرمرد چینی بند فوق، رستوران برفلگ یک "بپا"داشت که دوست داشت در جمع مک و رفقا پذیرفته شود اما چنین نشد و او خودکشی کرد. جانشین او البته پذیرفته شد و...
7- سهیم بودن در جمع و احساس سهیم بودن در جمع نکته مهم دیگری است که موجب حالِ خوش میگردد.
8- برای بازگشت شادیهای جمعی و مناسک جمعیِ شاد باید فکری کرد!!
9- این جمله را در شروع یکی از فصلها دوست داشتم: هنریِ نقاش نه فرانسوی بود و نه اسمش هنری بود. تازه نقاش هم نبود.
10- طرح جلد انتخابی توسط انتسارات مروارید به نظرم مناسب نیست... راستهی کنسروسازیِ روایت شده توسط اشتینبک اتفاقاً محله ایست که آدمهایش هنوز کنسرو نشدهاند.
11-
معروفترین کتابش همون خوشههای خشم هست. و خوشحالم از آشنایی با این کتابش
سلام![](http://www.blogsky.com/images/smileys/112.png)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/107.png)
من هم خوشحالم از خوشحالی شما... میبینی خوشحال شدن چقدر ساده است!
عاشقشم .
اشتاین بک آدم ها مسئله اش هستند و با آن ها کار دارد.
تورتیا فلت هم یک جمع اراذل و اوباش دوست داشتنی دارد که اسمشان دانی و دوستان است.
سلام
تورتیا فلت هم اگر عمری باشد در سال آینده... شاید هم موشها و آدمها را در سال آینده بخوانم.
نویسندههای خوب زیاد هستند و وقت محدود!
سلام جناب
موفق شدم کل آرشیوتان رو ذخیره کنم! البت با اجازه شما!! در حال حاضر مشغول مطالعه شیاطین هستم و البته حتما آرشیو را از اول تا به آخر میخوانم و کسب فیض میبرم! ممنون و متشکر!
سلام
پس آقا جای دوری نروید و همین دور و برها باشید که اگر مشکلی پیش آمد برای وبلاگ بتوانم از شما برای بازسازی کمک بگیرم
خوشحال میشوم نظراتتان را ببینم.
موفق باشید
سلام خوشحال شدم با وبلاگ شما آشنا شدم .
کتاب خشم و هیاهو رو خریدم داشتم درباره ش سرچ میکردم که وبلاگ شما اومد .
حالا ایشاله اگه وقت کنم شروع میکنم به خوندن .
چند ماه بود که درگیر کتاب رومن به روایت پولانسکی بودم .
من خیلی طرفدار پولانسکی هستم و تمام فیلم هاش رو از اول ( حتی فیلمهای کوتاه ) دارم و میبینم .
خوشحالم که هنوز زنده س.
باید وقت کنم کلی در وبلاگ شما بچرخم . فکر کنم خوبه .
راستی کتاب فرنی و زویی هم دارم میخونم .
خودم یه زمانی وبلاگ خیلی بازدید داشت . خوشحالم کسی رو میبینم که هنوز وبلاگ نویسی میکنه .
به قول خودتون خوشحالی ساده س نمیدونم شاید !!
سلام![](http://www.blogsky.com/images/smileys/101.png)
بله... این هم یکی از راههای سادهی خوشحال شدنه
من هم خوشحال میشوم که دوستان کتابخوان به گذشته و حال وبلاگ سرک میکشند.
منتظر دیدار نظرات شما هستم.
موفق باشید
این دست خط جان اشتیان بک است؟ خوش خط می نویسه ها
سلام
جالبه که فارسی هم بلد بوده
درود و احترام
ممنون از لطف شما
از وقتی که واقعا کتاب می خونم آدم کم پیدا میشه
کمی هم درگیر تحصیلات تکمیلی بودیم....
سلام
کمپیدایی به دلیل کتابخوانی دلیل بهتری است نسبت به برخی دلایل دیگر...
سلام
چه کتاب مثبتی. آدم احساس میکنه با خواندنش حال آدم خوب میشه.
آفرین بر اشتاین بک
یکی از دلایل حضور من در اینجا حس خوب سهیم بودن در جمعی از دوستان خوب است
خوشحالم که باپذیرفتنتان ختم به خودکشی نشد.
راستی این که یکی از دوستان اعلام کرد که کل آرشیو رو ذخیره کرده چقدر خوبه ۰اما چگونه؟
سلام![](http://www.blogsky.com/images/smileys/101.png)
ماه پنهان است نیز فضای مثبت خوبی دارد... و از لحاظ روایت داستانی هم شاید بیشتر مورد پسند باشد.
دوستان یک آتشی درست کردهاند که گرچه کوچک است اما در این سرمای زمستانی غنیمت است... دستمان را گرم میکنیم و مینویسیم
.......
راهش احتمالاً باز کردن صفحه به صفحه و ذخیره نمودن آن است.
سلام و عرض ادب خدمت جناب میله
آقا شرمنده. خدمت می رسم در فرصتی بهتر از این.
سلام
ما همگی چشم به راه فرصتهایی بهتر از این هستیم
سلام بر مدادِ عزیز
این قضیه که شخصیتِ کتاب رو خودِ "راسته ی کنسروسازی" معرفی کردی، منو یادِ رمانِ رگتایم انداخت. حتما یادت هست که اونجا هم شخصیت، خودِ کشور آمریکاست.
می خواستم ازت بپرسم که آیا این کتاب رو هم میشه "رمانِ تاریخی" دونست؛ مثلِ رگتایم؟
ممنون بابت معرفی هایِ همیشه خوبت.
سلام مجیدجان![](http://www.blogsky.com/images/smileys/101.png)
من هم به مداد سلام میکنم
با منطق درستی به یاد رگتایم افتادید اما این کتاب را من رمان تاریخی تلقی نمیکنم. سوالت در عین ساده بودن کمی سخت است! کمی هم بیشتر از کمی سخت است!
توصیف یک مکان با آدم های مرتبط با آن مکان در یک مقطع زمانی... در گذشتهای نه چندان دور... به نظرم تلاش نویسنده در جهت بازسازی زمانی که این اتفاقات در آن مکان رخ می دهد نیست که اگر این بود به نظرم میشد این رمان را هم به صفت تاریخی خواند.
به نظرم اومد رمان فقط تصاویر و خاطرات خود اشتاین بک هست ، منظورم اینه که انگار نویسنده سعى اى بر پنهان کردن این امر نداشته ، یکجورهایى خوشحالم از لیست هزار و یک کتاب حذف شده
سلام
برخی از داستانها مبتنی بر خاطرات شخصی نویسندگان هستند و البته در میان آنها هم رمان قوی یافت میشود و هم رمان ضعیف... در واقع قوت و ضعف آنها در استفاده از خاطرات شخصی نیست.
اما اگر از حذف کتاب از آن لیست خوشحالید به واقع مصداق دقیق حرف نویسنده هستید که خوشحالی را امر در دسترسی میداند
خیلی سال پیش "خوشه های خشم" رو خوندم و یادمه اون موقع خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم. اما همیشه دلم می خواست " موش ها و آدم ها " را بخونم.
منم با اون راه حل مهمانی و شادی های جمعی واقعا موافقم ... یه آستینی بزن بالا میله!
سلام
من هم دیگه باید کمکم دلم را به سمت موشها و آدمها و تورتیا فلت سوق بدهم!
حال و روز این روزهای من اصلاً اقتضا نمیکند که آستینم را بالا بزنم... تازه هوا هم خیلی سرد است و سوز میآید
http://uupload.ir/files/gce5_20161225_124239.jpg
سلام
آدم ذهنش منحرف میشود.![](http://www.blogsky.com/images/smileys/122.png)
چرا نوشته رو گذاشتی روی کتاب اتاق
خط شما هم خوب است و شباهتهایی به خط من هم دارد
این تیپ سانسورها از مسخرهترین نوع سانسورهاست... از یک طرف مدام میگوییم در آمریکا فساد بیداد میکند و از طرف دیگر در چنین داستانی برمیداریم لفظ فاحشهخانه را حذف میکنیم. کمی گیجکننده است
سلام اول اینکه خیلی تشکر میکنم بابت مطالب خوبتون من اکثر کتابایی که میخونم رو تو وبلاگ شما چک میکنم و نظر شمارو می خونم و همیشه جمع بندی هاتون برام مفید بوده.
این کتاب رو همین الان تموم کردم. در مجموع دوسش داشتم.البته نه در حد شرق بهشت و خوشه های خشم.
فقط سوالی که برام پیش اومد راجع به اون دختری بود که جنازه ش ته رودخونه بود. (فصل هقدهم). به نظر شما چی رو میخواست نشون بده ؟ همین دور شدن از انزوا؟
سلام![](http://www.blogsky.com/images/smileys/101.png)
ممنون از لطف شما و خوشحالم که این نوشتهها مفید بوده است.
و اما این کتاب و سوالی که پرسیدید... امیدوارم یادم بماند و آن فصل از کتاب را نگاهی بیاندازم... چون در حال حاضر و با گذشت زمان دقیقاً ماجرای آن دختر در ذهنم نیست.
...
مطمئنید فصل هفدهم بود؟
سلام
ممنون از معرفی این کتاب
منم از خواندنش لذت بردم
برام حسی شبیه دیدن سریال مثلا پزشک دهکده داشت!
با نمره ای که دادید موافقم کاملا نظر منم همینه
امان ازین سانسور
این که گفتید کاراکتر اصلی همین راسته ی کنسروسازیه خیلی جاالب بود
توصیه های کتاب که شما دراینجا بهش اشاره کردید بسیار کاربردی و قابل تامله
ممنون از این مطلب خوب
سلام![](//www.blogsky.com/images/smileys/123.png)
![](//www.blogsky.com/images/smileys/112.png)
![](//www.blogsky.com/images/smileys/107.png)
![](//www.blogsky.com/images/smileys/123.png)
خوشحالم که از خواندن کتاب لذت بردی
در مورد سانسور هم موضوع یادم رفته بود اما آن اوایل که کتاب را خوانده بودم و همکاران موقع ناهار میگفتند بلند شو بریم «رستوران» خندهام میگرفت
ممنون از لطف شما