"اتفاقی برایت افتاده.
اکنون دو سال است که ریتا این را میگوید و حالا میداند که امری گذرا نیست.
اتفاقهایی میافتد. ما از خطی عبور میکنیم. ما دری را باز میکنیم که اصلاً از وجود آن خبر نداریم. میتوانست هرگز اتفاق نیفتد، شاید هرگز یکدیگر را نمیشناختیم. شاید بیشتر زندگی، تنها سپری کردن زمان باشد." (پاراگراف ابتدایی داستان)
"جورج وب" راوی اولشخص داستان، کارآگاهی خصوصی است. دفتری در ویمبلدون دارد و عموم مشتریانش زنانی هستند که به همسران خود مشکوکند. "ریتا" منشی و کمی فراتر از منشی اوست... او هم زمانی یکی از مشتریان جورج بوده است اما حالا مدتی است که همکار اوست. دو سال قبل، "سارا" وارد دفتر میشود و از جورج میخواهد که ماموریتی ساده را انجام دهد. ماموریت عبارتست از تعقیب "باب ناش" همسر سارا... باب که یک پزشک است با همسرش توافق کرده تا معشوقه کرواتش را روانهی سوئیس کند و حالا جورج میبایست با تعقیب آنها از خروج این کروات اطمینان حاصل کند. ماموریت ساده ایست. باب طبق توافق عمل میکند اما پس از بازگشت به خانه، توسط سارا به قتل میرسد. روز شروع روایت دقیقاً دو سال از آن واقعه گذشته است. سارا در زندان است و یک ملاقاتکنندهی دائمی دارد: جورج وب.
داستان، بیان سیال و غیرخطی همهی افکار و احساسات راوی در همین روز (یک روز از ماه نوامبر سال 1997) است. داستان در واقع بیان یک رابطهی خاص است. احساسی که راوی نسبت به سارا دارد. احساسی که با هیچ ارتباط فیزیکی تشدید و تحریک نمیشود و حتا دورنما و چشمانداز روشنی هم ندارد. در واقع به نظر میرسد که این رابطه بعد از مدتی میبایست فروکش نماید اما در روز روایت، ما هم همانند جورج احساس میکنیم که چیزی از آن احساس اولیه کم نشده، بلکه شکوفاتر شده است.
جورج عاشق ساراست و این حس در یک "آن" و در زمانی که جورج به استخدام سارا درآمده بود، در او بهوجود آمد... البته متفاوت از موارد مشابه که دو نگاه در هم گره میخورند: نگاه من از توی شیشه به چشمانش که نبود، به زانوانش بود. میگویند یکدفعه، مثل یک صاعقه، اتفاق میافتد... این همان لحظه بود و به نوعی در طرح جلد کتاب لحاظ شده است. عشق، و عاشق ماندن در داستان با نگهداشتن و حفظ معشوق رابطهای ندارد بلکه عاشق بودن یعنی آمادگی برای از دست دادن.
******
گراهام سویفت متولد سال 1949 در لندن است. این نویسنده 10 رمان و 3 مجموعه داستان در کارنامه خود دارد. او برنده جایزه بوکر در سال 1996 برای کتاب آخرین دستورات است. کتاب بعدی او پس از این موفقیت، هفت سال بعد نگاشته شد: روشنی روز (2003). روشنی روز در سال 2006 در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ میبایست خواند قرار گرفت (تنها اثر نویسنده در لیست) ولی در ویرایشهای بعدی از لیست خارج شد.
.........................
پ ن 1: مشخصات کتاب من؛ ترجمه خانم شهلا انتظاریان، نشر قطره، چاپ اول 1388، تیراژ 1650 نسخه، 301صفحه.
پ ن 2: نمره کتاب از نگاه من 3.6 از 5 است. در واقع بعد از دریافت نامه جورج وب که در ادامه مطلب خواهم آورد تصمیم داشتم نمرهی کتاب را قدری بالاتر ببرم ولی به خاطر مصالح عالیهی وبلاگ، صرفنظر نمودم. (نمره در گودریدز 3.4 از مجموع 1738 رای و در آمازون 3.8 )
پ ن 3: من فکر میکنم بهترین خواننده آثارم، کسی است که میداند، هیچ چیزی در جهان کامل نیست. او بهترین مخاطب من است. (گراهام سویفت)
دوست نادیدهام میلهی عزیز
تو با خواندن روایتِ من، در واقع از یک مرز عبور کردی. دری باز شد و تو وارد زندگی من شدی. به همراه من وارد دفترم شدی و با من سر مزار باب و اتاق ملاقات زندان آمدی. گاهی روایت من را رها کردی و سرگرم ریتا و مشتریانم شدی و آن چنان که نوشتی یکی از رویاهای کودکیات که کارآگاه شدن بود را در دسترس خودت دیدی و در مورد آن خیالبافی کردی.
در واقع از ورود تو شگفتزده شدم. خیلیها با خواندن کتابِ گراهام وارد زندگی من شدند، آن اوایل دستهدسته میآمدند و میرفتند اما مدتها بود که دیگر کسی از آن در عبور نکرده بود... بهخصوص از سرزمین شما. در همان سال فتنه! تعداد کمی آمدند و پس از آن خبری نشد. به گمانم زیاد باب میلشان نبود یا اینکه پس از آن، کتاب به دلیل احتمال ممیزی بیشتر تجدید چاپ نشد. به هر حال خوشحالم که تو توانستی علیرغم همهی موانع از در عبور کنی و وارد دنیای من شوی.
در مورد قلم و ادبیات بهکار رفته در روایت من سوال پرسیده بودی. به نظرم رسید که آن را متناسب با یک کارآگاه خصوصی یا پلیسِ سابق تشخیص ندادی. اما تو وجود و تاثیر سارا را درنظر نگرفتی. همانطور که میدانی او مترجم است و قبل از آن واقعه تدریس زبان میکرد. راستش او به من یاد داد که حرفهایم را بگویم، یاد داد که تمام اینها را بگویم، که چگونه چیزها را با کلمات روی کاغذ بیاورم. در واقع به نوعی اینها را به من درس داد. من فقط تلاش کردم شاگرد خوبی باشم.
در مورد شغل کارآگاهی البته میتوانم راهنماییهای لازم را به تو بدهم و حتماً چنین خواهم کرد اما آنطور که بررسی کردم بحث گرفتنِ مجوز فعالیت در آنجا بسیار سخت است. این البته از نحوه ممیزی روایت من هم مشخص بود اما من به همان اکتفا نکردم و کمی هم پرسوجو کردم. کاملاً موافقم که در صورت راهاندازی رونق خوبی خواهد داشت. البته ریسک بالایی هم دارد، ببخشید رک میگویم، مردم شما قابل پیشبینی نیستند و هرکاری از آنها برمیآید. کافیست یکی از کسانی که مشتشان را جلوی همسرشان باز کردهاید به سراغتان بیاید! شنیدهام که بهتازگی در یکی از برنامههای طنز تلویزیونیتان یکی از حاضرین گاز اشکآور شلیک کرده است! در برخورد با بعضی از ایرانیان متوجه شدم که آنها در خلوت، زانوگرایان قهاری هستند اما در جمع طور دیگری نمود میدهند! این خصوصیات کار یک کارآگاه را سخت میکند. به هر حال مردم همیشه همانطور که به نظر میرسند، نیستند (حرف یک کارآگاه را قبول کنید).
شغل هیجانانگیزی است، وقتی کسی را تعقیب میکنی که از وجودت خبر ندارد، از قدرت خودت کمی هیجانزده میشوی. انگار میتوانی سرنوشت آنها را تعیین کنی. میتوانی پایت را روی سوسکی بگذاری که دارد سریع پیش می رود. اما هر لحظه این امکان وجود دارد که یکی از آنها از خطی عبور کند و دری را باز کند و وارد زندگی تو شود و یا تو دری را باز کنی و وارد زندگی دیگری بشوی.
این اتفاق ممکن است به سادگی و در هنگام بازگویی یک حقیقت دردناک از زندگیشان رخ دهد. آنوقت او یا تو، ممکن است احساس کند که بدون آن دیگری نمیتواند به زندگی ادامه دهد درحالیکه پیش از آن چنین نبود. گاهی ممکن است کسی مثل "باب" واقعاً بدون آن دیگری نتواند زندگی کند. طفلکی ساعتی پس از جدایی از معشوقهاش کشته شد... شاید حقش بود! مردی که به همسرش چنین اعتراف هولناکی بکند که بدون زنی دیگر نمیتواند زندگی کند واقعاً چه توقعی دارد!؟ البته که من همه چیز را به سارا نگفتم. مگر کسی هم هست که بتواند همهچیز را به کسی دیگر بگوید. چیزهایی وجود دارد که نمیتوانم به سارا بگویم و نخواهم گفت. شاید هرگز هم نگویم.
گاهی هم کسی مثل امپراتوریس اوژنی بعد از مرگ همسرش ناپلئون، پنجاه سال زندگی میکند. شاد و سرزنده. با اینکه عاشق همسرش بود. با اینکه به نظر میرسید بدون او نتواند لحظهای زندگی کند. این امر بسته به انتخاب ماست. ما چطور انتخاب میکنیم؟... هیچ قانونی وجود ندارد، هیچ قاعدهای وجود ندارد. وجود ما در این دنیا، برای تعقیب یکدیگر، برای حفاظت از زندگیهای یکدیگر، نیست.
دیدار من و سارا میتوانست هرگز اتفاق نیفتد. هرگز همدیگر را نشناسیم. اما من معتقدم که در درون ما کلاف ریسمانی است و منتظر روزی که باز شود. سارا هنوز در زندان است و من هر هفته به ملاقاتش میروم و صفحاتی که ترجمه کرده است تحویل میگیرم. گاهی به نظرم میرسد که من در زندان هستم و او هر هفته به ملاقات من میآید (نخند!). میدانم روزی خواهد رسید که او رها میشود و میخواهم آن روز، روزی چون امروز باشد. میخواهم وقتی آنجا هستم، وقتی منتظرم، وقتی قلبم تاپتاپ میکند، نفسم از مقابل چشمانم بالا برود، میخواهم وقتی که او سرانجام برمیگردد، به روزی درخشان قدم بگذارد. فلسفهی عنوان کتاب همین است.
ممکن است پس از آن یا مدتی بعد، از هم جدا شویم... حالا دیگر میدانم که دوست داشتن یک فرد به معنای داشتن و نگه داشتن او نیست. و ایمان دارم عاشق بودن یعنی آمادگی برای از دست دادن.
امیدوارم که به همهی آنچه تو میخواستی و همهی آنچه خودم میخواستم اشاره کرده باشم. اگر چیزی مبهم ماند، مقصر ما نیستیم چرا که کلمات عین چیزها نیستند. چیزها هم عین کلمات نیستند.
ارادتمند
جورج وب
...........................
بعدالتحریر:
دخترم هلن هر هفته به دیدارم میآید. او احساس من به سارا را خوب درک میکند. شاید این حقیقت که او یک دگرباش جنسی است به او در هضم این قضیه کمک میکند. راستش آن اوایل کمی شوکه شدم و بعدها تا حدودی گناهآلود، تا حدودی هیجان زده به رابطهی هلن با یک زن دیگر، با کلر، فکر کردم. به گمانم هلن هم به رابطهی من با راشل، به همان صورت، فکر کرده بود. اتفاقاً وقتی نامهی تو رسید، هلن اینجا بود و چند مطلب از وبلاگت را با هم خواندیم. این را برایت نوشتم تا فکر نکنی گراهام سویفت، هلن و قضیهی دگرباش بودنش را برای جور کردن سفرهاش و مُد روز و... در داستان چپانده است!
از همسر سابقم راشل خبری ندارم. به گمانم راشل در حقیقت هرگز از خدا روی برنگرداند. من چنین فکر میکنم. منظورم این است که آن پدر سختگیر جزئی از وجودش شده بود... همیشه در این فکر بودم که راشل دوران کودکی خود را چگونه گذرانده است. خدا از آن بالا نظاره گر او بود و او هم وحشتزده و مطیع چشم به بالا داشت. اما یک روز، وقتی بزرگ تر شد، عصیان کرد و فقط خودش را دید.
در مورد تاریخ روز روایت هم گیر سهپیچ نده! 14 نوامبر یا 20 نوامبر چه فرقی میکند؟ آیا مشکل جوانان شما نمایان شدن چند تار مو است!!؟
با من همراه شو و اسم وبلاگ خودت را در کنار دیگر وبلاگ ها ثبت کن تا بازدید داشته باشی
اگه همراه نشوم بازدید نخواهم داشت!؟
به من رحم کنید هموطن
سلام
از همون شروع داستان خوشم اومد.
امیدوارم متوجه باشی کسی که دو ماه و اندی کتاب نخوانده چه اوضاع دشواری داره. انگار در منجلاب طمعه.
برام جالب بود که که تو هم دلت میخواست کارآگاه خصوصی باشی. من زمانی قاتل هم بودم. آنوقت باید پی هم بودیم مدام.
از نامه و تصویر جلد معلومه که داستان درخوریه.
سلام
تا حدودی درک میکنم چه فشاری به آدم کتابخوان میآید... عطش و آب... گاهی خوردن آب هم عطش رو برطرف نمیکنه...
من هنوزم به کارآگاه خصوصی شدن فکر میکنم گاهی
داستان خوبیه ولی میتوانست بهتر هم باشد.
ممنون رفیق
سلام
پاراگراف شروع داستان من را یاد سبکی تحمل ناپذیر هستی انداخت و آن جمله در باره ی دوست داشتن و داشتن ساراماگو را به یادم آورد که می گوید مالکیت بدترین شکل دوست داشتن است. (احتمالاٌ از خاصیت های سن بالاست که هرچیزی آدم را یاد چیز دیگری می ندازد)
سلام
خاصیت پیری نیست قربان... خاصیت تجربهی زیاد است.
در واقع حس مالکیت دشمن عشق است. من هم یاد یک تمثیل از پائولو کوئیلو افتادم که از پرنده و پرواز و قفس در آن تمثیل استفاده کرده بود. در کتاب 11 دقیقه... گمانم کل تمثیل را در کامنتهای آن پست آورده باشم.
زانوهاش!!
چه چیزهایی میشه بهونه ی عاشق شدن... ولی از تعریفش از عاشقی، ترسیدم!
سلام
راههای رسیدن به ... زیاد است! ایشان از گروه زانوگرایان است
سلام
ق
عاشق بودن یعنی آمادگی برای از دست دادن.
چه تعریفی!
خوبه.
کلمات عین چیزها نیستند. چیزها هم عین کلمات نیستند.
اینم همینطور.
زانووان این طرح جلد من رو یاد کاترینا بلوم انداخت.
حالا ربطش چیه این وسط رو نمیدونم.
استوار باشی رفیق
سلام

بله این دو جمله از خوبهای جملات این کتابند... به نظرم ذهنت دقیق کار میکند و تداعی مناسبی اتفاق افتاده است. ربطش به همان طرح جلد باز میگردد.
زانوگرایی یکی از نحلههای عرفانی است که پیروان خاص خودش را دارد
سلامت باشی رفیق
١. دیگه همه اینجا مى دونن من رمان پلیسى دوست دارم، اما این یکى کمى عجیب به نظر مى رسه؛ بیان سیال و از اون طرف زیادى عاشقانه و از تعلیق و گره افکنى و غافلگیرى هاى معمول هم ظاهرا خبرى نیست؛ ضد کلیشه هاست، نه؟!

٢. مگه کسى هم هست که فکر کنه چیزى در جهان کامله؟!
٣.منم یه مدت طولانى در پى باز کردن یه دفتر کارآگاهى بودم، هنوز هم هستم!
فقط اگه یه منشى خوشگل و یه گردن کلفت براى کارهاى میدانى پیدا کنم همه چیز ردیفه! از علاقمندان دعوت به همکارى مى شود، اما از الان بگم همیشه مفلسیم ها
٤. نوشتن این نامه ها باید خیلى وقت گیر و مشغول کننده باشه، درست میگم؟ اما من دوست شون دارم، تکرارى نیست
٥. چه عجبه نمردم و دیدم مترجم ها هم مى تونن تاثیرگذار باشن!
٦. معلومه که مشکل جوانان ما نمایان شدن چند تار مو است، اما شما دیگر اینقدر قضیه را کش ندهید!
سلام



1- این رمان پلیسی یا کارآگاهی محسوب نمیشود. به گمانم بشود گفت رمانی است درباره احساسات و کنشهای یک کارآگاه که سابق بر این پلیس نیز بوده است.
2- بله هستند
3- اگر باز کردید من را هم جزء گروه سوم یعنی "علاقمندان" حساب کنید چون نه خصوصیات گروه اول (منشیها) را دارم و نه برای ایفای نقش گردن کلفت گزینهی مطلوبی هستم.
4- راستش خیلی وقت گیر است... یک بخش از وجودم داره کمبود وقت را بهانه میکند تا ضمن انجام یک کودتا سروته این قضیه نامهها را هم بیاورد
5-
6- کش نمی دهیم!
سلام
هر وقت میام اینجا یه پست تازه مى بینم، یه دونه که نه، چند تا ... کاش منم به اندازه ى شما و بقیه کتاب مى خوندم
ازتون تشکر مى کنم و بهتون خسته نباشید مى گم، موفق باشید
سلام
تجدید نظر کنید دوست من
ممنون دوست عزیز...شما لطف دارید و قطعاً در آینده نزدیک دست به کتابتر از من میشوید.
اما اینکه هر بار میآیید چند پست تازه میبینید نشان میدهد دیر به دیر میآیید
سلام میله عزیز نقدت عالیه خداییش.و تشکر از پیشنهادای رمانیت چون امروز صحرای تاتارهارو تموم کردم و واقعا دیدم نمره دادنت چقدر دقیقه و بنظرم از در انتظار بربرها خیلی زیباتر بود حکایت دروگو چقد شبیه تمام انسان هاست حکایت دنیای شهوت آلود سیر نشدنی حکایت انسان حقیقی حکایت سراب آرزوها واقعا منو برد به یه دنیای دیگه.واقعا ممنونم ازتون عالیه وبلاگتون
سلام
بسیار خوشحالم که از کتاب لذت بردهاید. در واقع یک لذت خاصی به آدم دست میدهد که واژه خوشحالی آن را نمی تواند به دقت توصیف کند.
ممنون
سلام
تازه من فکر می کنم هم در جهان همم در کائنات یک چیزی کامل نیست.
+ فکر کنم با توجه به اون پ ن قرمزه من هم یکی از بهترین مخاطباتون باشم
سلام

بله همین طور است البته اگر من هم همانند گراهام سویفت به آن پینوشت قرمز ایمان داشته باشم
ممنون رفیق