ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
نمی خواستم این شعر رو بنویسم ... شاید لااقل امروز چون حالم اصلاٌ خوب نیست... ایمیلی رسید حاوی صفحه ای از وبلاگ آقای نوری زاد با عنوان روسپی های سرزمین من ... خراب بودم خراب تر شدم ... البته من که شاعر یا نویسنده نیستم ولی توی این مملکت نوشته ها کهنه نمیشه ... همیشه به روز هستند!
در کنار سال و ماه ایستاده ام
چشم ها را خیره کردم سوی آینده
من ز فردا ها به غیر از یک غبار مبهم و غمناک
چیز دیگر را نمی بینم
نور امیدی نمی بینم
*
پشت من دیوار اکنون است
بلندایش نمی دانم چه اندازه ست
روی این دیوار
پنجره هایی برای دیدن دیروز
پشت سر هم تا ورای ارتفاع آن
اولی را باز کردم
پشت آن دیوار
دیروزها و خاطراتش
در بیابانی وسیع و خلوت و خاموش
در میان یک سیاهین مه
سخت پنهان است
از میان این دریچه چیز دیگر را نمی بینم
رو به سوی دومی کردم
با تقلای فراوان بر فراز آن رسیدم
دستها خسته
خسته از بالا کشاندن, بار این تن
از میان پنجره
از ورای آن سیاهین مه
بار دیگر چشم بر تاریخ خود کردم
آدمک ها صورتک ها دست ها بازیچه ها
رنگ ها بی رنگ ها نیرنگ ها
آرزوها آرمانها وای
خون هایی که در راهش به روی خاک ها خشکیده است
دست هایم خسته شد
تن را رها کردم
*
کاش می شد از درون سومی و چهارمی و... از درون آخری
من به تاریخ دراز کشورم
از ورای آن سیاهین مه
چشم را می دوختم , تا ببینم , تا بدانم
کاش می شد از گذشته یک چراغ
از برای روشنی دادن به فردای وطن می ساختم ... بگذریم
بار دیگر چشم بر امروز خود کردم
دیروز با امروز
آرمان ها واقعیت ها
گیج و گول از این تفاوت مشت بر دیوار کوبیدم
با خودم فریاد کردم:
هان ... چه شد؟
آن وعده های روشن از فردای آزادی
آن بهاران سبزه زاران
سرزمین های پر از سرو و قناری روی آن سرمست از بزم و دل آرایی
هان ... چه شد؟
آن ترازوهای بی عیب عدل گستر
رافت پاک مسلمانی
کفه های پر ز مهر و رحمت و انصاف
مساوی از برای خلق انسانی
هان ... چه شد؟
آن سرزمین پر ز گوهر های اجلالی
شهر ها آباد , خانه ها روشن
گرفته گوی سبقت در تنعم در گوارایی از آن ملک سلیمانی
هان ...چه شد؟
کجا رفت آن شعارهایی که سرشار از کرامت بود
... و کرمنا بنی آدم...
که در آن حرمت انسان نمونه از برای کل عالم بود
آن حکومت آن نظامی که ترازو رای مردم بود
هان ... چه شد
من نمی دانم چه شد
اشک هایم در میان سینه هایم بود
*
بار دیگر مشت بر دیوار کوبیدم
چه می دیدم خدایا در کنارم یک گلی روییده از دیوار
یک شقایق
زیر آن با خط گیرایی نوشته
خلایق هر چه لایق!
۱۳۷۸/۵/۱۳
امیدوارم روزی برسه که بتونی از امید بگی برای آینده ی این دیار
هان چه شد ؟
.........................
مشت می کوبم بر در
پنجه می سایم بر پنجره ها
من دچار خفقانم خفقان
می خواهم فریاد بلندی بکشم ...
که صدایم به شما هم برسد
سلام
ممنونم ... شعر هم زیبا بود.
البته این رو هم بگم که از همین روزها است که باید از امید بگیم!!
این نا امید شدن ها باید تجربه ای بشه که اشتباهاتمون رو تکرار نکنیم
وگرنه همین الان هم باید امیدوارانه کاری بکنیم. کار هر کدوم از ما می تونه روشن کردن اطرافیانمون باشه و پالایش خودمون و و و ....
پس باید تلاش کرد
من آخ و اوف خالی رو دوست ندارم هرچند که بعضی وقتها حالم خراب میشه!
چی بگم دلم می خواد خوش بینانه بنویسم اما نمی تونم
تا بوده همین بوده
سلام
ممنون... درسته باید واقع بین باشیم و از این تا بوده همین بوده ها درس بگیریم ...
کاش می شد از گذشته یک چراغ
از برای روشنی دادن به فردای وطن می ساختم ...
ایمیلت رو گرفتم و خوندم...مرسی
سلام حسین جان
ممنون
شما هم پخش کن بره!
دلم گرفته است ...
دلم گرفته است
همین !
سلام
خیر مقدم به خاطر بازگشت دوباره
باید امیدوار بود و تلاش کرد تا دلمون باز بشه
با برداشت آزاد از جمله چه گوارا:
امیدوار بودن تنها انتقامیه که ما می تونیم از این زندگی بگیریم!
سلام
انصافا شعر پر محتوایی است .
باید همواره امیدوار بود ، مه سیاه دشت بی فرهنگیمان را کنار زنیم و تاریخمان را بازساری کنیم تا فرزندانمان هویت گمشده خود را بازیابند .
سلام
ممنون
موافقم شدید... اگر بخواهیم هیچ کاری نکنیم همیشه باید آه و ناله کنیم!
تربیت صحیح فرزندان که دقیقاٌ کاشتن نهاله و ... حتماٌ کارگشا میشه.
سلام.
تلخ و آیینهوار بود.
درد سر اینه که آینده هم چشماندازی در مه شده. یعنی میرسه روزی که «افق روشن» فردا رو ببینیم؟ روزی که این تکرار مکررات دست از سرمون بردارن؟
سلام
ممنون
درسته و علتش هم همون لیاقته است که باید سطحش بره بالا ... وقتی آگاهی های جمعی بالا بره افق های روشن هم پدید میاد.
..........
حالا من خودم بعد از این شعر که با شعر قبلیی یک روز فاصله داشت و حال و هوای یکسان ,دو سه روز بعد یه شعر امیدوارانه تر گفتم! که به همین صحبت شما نزدیکه.
...........
رنگی کردن رو از معرفی بعدی که شوایک باشه اجرا می کنم ببینیم چی میشه.
با سلام
خواندنی و تامل برانگیز بود.
متشکرم.
سلام دوست عزیز
ممنون
خلایق هرچه لایق
امیدوارم با افزایش لیاقتمون ....وضعمون بهتر بشه
بابا سروش
شعری جالب بود که سیاست در تار و پودش رخنه کرده و نامیدی رنگش و بعد از خواندنش باید در لاک خود خزید
راستش حتماً تغییراتی رو که تو چند ماه اخیر داشتم رو حس کردی !!!
از کارهایی که از حدود 6 ماه پیش تا الان رعایت کردم یکیش ندیدن تلویزیون حضرات بوده و دیگریش نخواندن حتی یک سطر سیست آنهم بعد از این همه سیاست زدگی !!!
و نتیجه برای خودم رویایی بوده و دیگه حاضر نیستم که به عقب برگردم و قطعاً تو این فضا اگه توان سرودن شعری رو داشته باشم قطعاً از امید، عشق و رنگهای آبی و بنفش خواهد بود .
از شما تا این وادی تنها 2 دقیقه سکوت لازم است و همتی کوچک . نظرت چیه ؟؟؟
سلام
ممنون
هرکسی با توجه به حال و هوای خودش مسیر زندگیش رو مشخص می کنه.... ولی من فکر می کنم که ما ممکنه در نظر بگیم که مثلاٌ بی خیال سیاست می شویم ولی به نظرم در عمل این کار ممکن نیست... حالا در باب اینکه مطلوب هست یا نیست صحبت نمی کنم چون شما انتخاب خودت را کردی و راضی هم هستی و یک قدم هم عقب برنمی گردی!
منتظر شعرهای آبی و بنفش می مونم.
سلام
امید اگر همه جای ذهن را پر کند تبدیل به توهم و زودباوری می شود . آفت می شود .
دست و پا می بندد اما امید اگر هم نباشد از آن سوی بام پرت می شویم در تاریکی بی عملی و انفعال ...
چه کار باید کرد با این امید با این یقین گمشده ؟
سلام
به نکته درستی اشاره کردید در خصوص امید....
آفت توهم و زودباوری و امیدهای بی مایه را در همین اطرافمون می بینیم : بعد از اولین ناکامی ها تبدیل می شوند به نا امیدان مطلق و منفعلان مطلق و ... بعد می شوند مثل آونگی که بین این دو قطب نوسان می کنند و مثل همیشه تاریخمون اشتباهات رو تکرار می کنند.
اما واقعاٌ چه طور میشه به اعتدال رسید؟
شاید مطالعه و تفکر راهی باشه
سراسر درد و رنج و دریغ. شعر پر احساسی بود، ممنون حسینجان...ممنون.
سلام
ممنون ... داشتم کم کم نگران غیبتتون می شدم.
لطف کردید.
سلام و سپاس از لطفت.هستم اما کمی کمرنگ.
شعر زیبایی بود دردهای مشترکی که دیگر فریاد هم سبکشان نمی کند.
سلام
ممنون... با زمزمه باید به راه حل فکر کنیم!
به امید پر رنگ شدن
سلام
اشعارتان کماکان زیباست!
سلام
ممنون ... و شهر شما هم کماکان گرم است! (دیروز که این طور بود)
چه قدر شعرتان گویای واضحی بود بر احوالات ایران امروز ما.
به دل نشست
سلام
درسته این امکان رو به آدم می ده که بگه این شعر رو همین دو سه روز پیش گفتم!!
خوشم آمد
شما لطف داری داش سیا
(البته قابل توجه دوستان ایشون کسی هستند که لقب کارلوس رو روی ما گذاشتند!)
مراد از کارلوس همان ربرتوکارلوس برزیلی است ؟
نه اون که خیلی جوونه!!
منظور کارلوس بیلاردو آرژانتینیه !
بیشتر به خاطر داد و بیداد من در کنار زمین فوتبال بود.
ای ول ... فوتبال رو عشقه در هر صورت
البته دماغ گنده هم بی تاثیر نبود!!!
پس از این قرون وسطی اسلامی رنسانسی برسه که دومی نداشته باشه فقط امیدوارم عمر ما قد بده اگرم نداد نوش جان بچه هامون به قول شما بچه هامون رو دریابیم برای اون روز. برای بدست آوردن نتایج بزرگ باید صبر بزرگ پیشه کرد وتلاش بزرگ.
سلام دوست من
امیدوارم که عمر ما قد بده... خیلی ها عمرشون قد نداد
دوست دارم جاشون رو اون موقع خالی کنم
و بچه ها... مطمئنم که روزگار اونها بهتر خواهد بود
امیدوارم
...
من در اندیشهی روزان دگر
تپش ثانیه را میبینم
و به یاد باران
و محبت که دگر نیست
در اندیشهی ما
دل و دلواپسیام را
به امید نگهات
باز به سمت تو رها میسازم
تا مگر تو بتوانی
گره از مشکل ما برداری.
سلام.شعر نمیگید دیگه؟
سلام
ممنون ...
این شعر از خودتون بود؟ قشنگ بود
فقط این مرجع ضمیر مخاطب رو متاسفانه نمی تونم پیدا کنم !
امشب روی دنده ناامیدی هستم
به خاطر رفتن مهندس سحابی نیستا ... امروز کلاً دلگیر بودم و حالا دلگیرتر شدم و......
.................................
نه! شعری نمیاد! یعنی خلوتی ندارم که چیزی بیاد... برای من نوشتن ها و شعرها همه مربوط به زمان تنهایی و خلوت بوده... حتی همین وبلاگ رو هم زمانهایی که در خلوت آپ می کنم بهتر در میاد!
آه خلوت کجایی که یادت به خیر
سلام.
.
نبینیمت خسته و دلگیر. شعر من دلگیرترتون کرد یا فوت سحابی؟
نوشتههای شما راه امیدیه برای نوشتن ما. خب نداشتن خلوت هم درد مشترکیست بین همهی متاهلین منجمله خود من.
نوشتن اگه تو خلوت نباشه یه شلم شوربایی از آب درمیاد که نگو
شعر هم با اجازهی استاد مال ده سال پیش خودم بود. خلوت و تنهایی دیگه. مخاطبش هم خدا بود.
سلام
روزی یکی دو ساعتش لازمه...
این جایی که توش گیر کردیم دلگیرم کرده و این که هرچی هم می خوام امیدوارانه نگاه کنم بعضی مواقع کم میارم!
تنهایی موهبتی است... البته نه همیشه
ممنون
ضمناً استاد کی بود این وسط!!!!/؟؟؟؟
سلام.
چارهای نیست. وقتی همه نخوان هیچکاری ساخته نیست.
روزی دو سه ساعت که رو شاخشه. من دوست دارم بیشتر بشه این خلسه.
استاد هم شما بودید دیگه مهندس
سلام


خیلی عالیه که این زمان رو دارید... فکر کنم بچه مچه دور و برتون نیست
البته فضولی نباشه
استفاده کنید خواهر استفاده کنید
سلام.
چرا فضولی؟! نفرمایید.دخترم آیلین هست که امسال میره کلاس اول. زمانی که میرفت مدرسه ( پیشدبستانی) از صبح تا ظهر خلوت داشتم برا خوندن و نوشتن و کارو شبها بعد خوابش. حالا که تعطیل شده یکم این فرصت کم شده. البته من همیشه به فکر راه چاره هستم و با یک تیر دو نشان میزنم. کلاس تابستونی و این جور چیزا
سلامممممممممممم
خوبه ها ولی باید اعصاب از پولاد باشه...
چه عالی ... سروش ما کلاس اول بود امسال... البته پوستمان را کند!
مگه مشق می نوشت... ذهن باحالی داره... میگه بلدم و نیازی به مشق نیست و خانم مشق رو می ده برای اونایی که بلد نیستند!!
بعدش هم همیشه با آدم بحث می کند
خلاصه ما یه پسر سه ساله هم داریم(مسیحا) که دو تایی با هم می پکونند
سلام.
من که با خودش درگیر نبودم با معلمش درگیر بودم اون پوست ما رو میکند.
آقا بچههای امروزی دهه هشتادیاند دیگه و یه سرو گردن که چه عرض کنم خیلی از ماها جلوترند. خب عصر ماهواره و کامپیوتره دیگه. باید یه جوری انرژی شون رو تخلیه کنن حالا سر ما شد اشکالی نداره بچه سالاری مد امروزه
خدا حفظشون کنه براتون.
سلام
الان دوستان معلم اینجا نیستند! راستش معلم ها دیگه فرصت نمی کنند که کاری برای بچه ها انجام بدهند!! (همینجا بگم جفت خواهرای من معلمند! اینو گفتم که نرنجه کسی...)
من الان مشکلم روابط این دو تاست که واقعاً فسفر می سوزونه!!! خیلی خیلی...
به همچنین آیلین خانوم رو برای شما