بله رسم روزگار چنین است!
داستانی با لحنی طنز آمیز و ضد جنگ با محور قرار دادن بمباران شهر درسدن در جنگ دوم جهانی که البته مشخصه اصلی آن چند پاره بودن داستان در بعد زمان است. قهرمان داستان بیلی پیل گریم (به معنی زائر) در سال 1922 در یکی از شهرهای ایالت نیویورک متولد می شود..."قیافه مسخره ای داشت , دراز و ضعیف به شکل بطری کوکاکولا"...برای خدمت نظام وظیفه در جنگ جهانی دوم فراخوانده شد...در طول مدت آموزش و قبل از اعزام به جبهه دستیار کشیش بود و مایه تمسخر همگان...به محض اعزام به اروپا و بدون اینکه اسلحه ای به دست بگیرد در حمله نیروهای آلمانی پشت آنها قرار گرفته و سرگردان می شود تا به همراه سه سربازِ دیگرِ هم وضعیتِ خود به راه ادامه می دهند و در نهایت اسیر می شود ...بعد از انتقال به درسدن در زیرزمین یک سلاخ خانه نگهداری می شوند تا بمباران درسدن انجام می شود که در آن همه شهر نابود شد ... بعد از اتمام جنگ و اتمام با افتخار خدمت سربازی در مدرسه بینایی سنجی ثبت نام و در سال آخر با دختر مدیر مدرسه ازدواج می کند...به کمک پدرزن به شغل عینک سازی که حرفه پررونقی است مشغول میشود...در 1968 در یک سانحه هوایی که همه مسافران کشته شدند فقط او زنده ماند...همان موقع همسرش در اثر مسمومیت با گاز co از دنیا رفت ...بعد از بهبودی در یک برنامه رادیویی شرکت کرد و در مورد این که چگونه زمان او را چند پاره کرده است سخن گفت و همچنین گفت که سال 1967 سرنشینان یک بشقاب پرنده او را دزدیده اند و به سیاره خود ترافالمادور برده اند جایی که ساکنانش در چهار بعد زندگی می کنند یعنی آنها می توانند تمامی لحظات زندگی خود را در آن واحد ببینند ، ولی تغییری در سرنوشت خود نمیدهند و میتوانند در لحظهای از زندگی خود که دوست دارند، متمرکز شوند....
حالا قسمتهایی از کتاب را با هم می خوانیم:
"مهمترین چیزی که در ترافالمادور یاد گرفتم این بود که وقتی کسی می میرد تنها به ظاهر مرده است. در زمان گذشته خیلی هم زنده است , بنابراین گریه و زاری مردم در مراسم تشییع جنازه بسیار احمقانه است. تمام لحظات گذشته , حال و آینده همیشه وجود داشته اند و وجود خواهند داشت... ما خیال می کنیم لحظات زمان مثل دانه های تسبیح پشت سر هم می آیند و وقتی لحظه ای گذشت دیگر گذشته است اما این طرز فکر وهمی بیش نیست."
موضوع جالبیه و آدم را برای فکر قلقلک می دهد ولی اشکالش در این است که کاملاٌ جبری است یعنی سرنوشت مشخص است و دخل و تصرفی در آن نمی شود برد در همین راستا یکی از اهالی ترافالمادور می گوید :" در میان 31 سیاره مسکونی که تا آن زمان دیده، تنها روی زمین حرف از ارادهی آزاد است." و در جای دیگر راوی چنین بیان می کند:" در میان چیزهایی که بیلی پیل گریم قادر به تغییر دادن آنها نبود گذشته، حال و آینده هم وجود داشت."
"بله، رسم روزگار چنین است." تکیه کلام نویسنده هر گاه با مرگ روبرو می شود چه مرگ یک نفر چه مرگ هزاران نفر...و این هم برگرفته از دیدگاه ترافالمادوری در خصوص زمان است.
"من با چشم های خودم بدن دختر مدرسه ایهایی را دیدم که زنده زنده در منبع آب شهر جوشانده شده اند.این کار به وسیله هموطنان خود من که در آن زمان با غرور ادعای مبارزه با شر ناب را داشتند صورت گرفته است... و شب ها در یک زندان پیش پایم را شمع هایی روشن کرده اند که از چربی انسان ساخته شده بود و این انسانها را برادران و پدران همین دختر مدرسه ایهای جوشانده شده , سلاخی کرده بودند."
"اتوموبیل مرسدس تنها یکی از چراغ های جلویش را از دست داد اما عقب کادیلاک به چنان حال و روزی افتاده بود که هر صافکاری آن را می دید عشق می کرد." این جمله را هم صرف نظر از اینکه چه کسی راننده کادیلاک بوده آوردم که اولاٌ بگم داستان مایه هایی از طنز داره و ثانیاٌ روز زن را تبریک بگویم!!
"به نظر می رسد منادیان خلع سلاح اتمی بر این اعتقادند که چنانچه به هدف خود دست یابند جنگ پدیده ای قابل تحمل و انسانی خواهد شد... در اثر حمله هوایی با همان سلاح های متعارف 135000 نفر در درسدن جان خود را از دست دادند ... در بمباران توکیو در شب نهم مارس 1945 به وسیله بمب های آتشزا و بمب های انفجاری نیرومند 83793 نفر مردند. بمب اتمی که روی هیروشیما انداخته شد 71379 نفر را کشت"
"بیلی به ساعت روی اجاق نگاه کرد، تا آمدن بشقاب پرنده هنوز یک ساعت وقت مانده بود، وارد سالن شد، گردن یک بطری را مثل گرز در دست گرفته بود و حرکت میداد؛ تلویزیون را روشن کرد. کمی در بعد زمان چند پاره شد؛ بیلی فیلم آخر شب تلویزیون را یک بار از آخر به اول و بار دوم به طور عادی از اول به آخر تماشا کرد. فیلم درباره بمب افکنهای آمریکا در جنگ جهانی دوم بود و درباره مردان شجاعی که آنها را به پرواز درمی آوردند. از چشم بیلی که فیلم را برعکس تماشا میکرد داستان آن چنین بود:
هواپیماهای آمریکایی، که پر از سوراخ و مردهای زخمی و جنازه بودند، از فرودگاهی در انگلستان، پس پسکی از زمین بلند میشدند. در آسمان فرانسه، چند جنگنده آلمانی پس پسکی پرواز میکردند و ترکش خمپارهها و گلولهها را از بدنه هواپیماها و تن خدمه آنها میمکیدند.
گروه هواپیماها پس پسکی از روی یکی از شهرهای آلمان که در شعلههای آتش میسوخت پرواز میکردند. بمب افکنها دریچه مخزن بمبهایشان را باز کردند، با استفاده از یک سیستم مغناطیسی معجزه آسا شعلههای آتش را کوچک کردند، آنها را به درون ظرفهای فولادی استوانهای مکیدند و ظرفهای استوانهای را به درون شکم خود بالا کشیدند. ظرفها با نظم و ترتیب در جای خود انبار شدند.
وقتی هواپیماها به پایگاه خود بازگشتند، استوانههای فولادی از جای خود پیاده شدند و با کشتی به ایالات متحده آمریکا بازگردانده شدند. این استوانهها را در کارخانههایی که شبانه روز کار میکردند، پیاده کردند و محتویات خطرناک آنها را به مواد معدنی مختلف تجزیه نمودند. دردناک این که بیشتر این کارها را زنان انجام میدادند. مواد معدنی را برای عدهای متخصص در مناطق دورافتاده حمل کردند. این متخصصان کارشان این بود که مواد معدنی را به داخل زمین برگردانند، با زیرکی آنها را پنهان کنند تا دیگر هرگز این مواد معدنی نتوانند به کسی آسیبی وارد کنند…"
داستان در زمان های مختلف در جریان است ولی این تغییر زمان به گونه ای نیست که خواننده را اذیت کند. من که لذت بردم و به نظرم حقش بوده که در لیست 1001 کتاب... قرار گرفته است. در مورد قسمتهایی که تعریف کردم نگران نباشید با این مطالب در همان چند صفحه اول روبرو میشوید و لطمه ای به لذت مطالعه نمی زند.
پی نوشت: این کتاب توسط آقای علی اصغر بهرامی ترجمه و انتشارات روشنگران و مطالعات زنان آن را منتشر نموده است.
پ ن 2: نمره کتاب 3.9 از 5 میباشد.
سلام دوباره.
ببخشید میخواستم رو پست قلعهی حیوانات کامنت بذارم که اشتباهی اومدم رو سلاخ خانه....( بنابراین سطر آخر رو بذارید به حساب بیتوجهی و عجولی من)
البته همین کتاب هم خیلی قبلا ها خوانده بودم و اون تصویری که از اون تو ذهنم مانده بود با توصیف شما یکم فرق داشت.
البته بنا به اقتضای سن برداشتها و تصوراتی که از یک کتاب در ذهن میمونه متفاوته. اما به نظرم این طنزی که گفتین یک مقدار هجو هم توش بود. طنز تلخ و باور نکردنی از دنیای پیرامون و ماجراهای اون سیاره ! کمی اغراق آمیز بود و یکم هم وحشتبرانگیز. به واقع باز مناسب نبودن اون کتاب برای نوجوانی پانزده شانزده ساله شاید سبب برداشت نادرست از خواست اصلی و هدف نویسنده باشه. به نظرم باید دوباره بخونمش...
سلام
سعی می کنم که بین پست ها فاصله بیفته بلکه به آرشیو هم سری زده بشه
بله این زمان نامناسب گریبانگیر من هم بوده ... الان دوست دارم خیلی از اون کتابای سابق رو بخونم...
ممنون
سلام.می دانم این روزها مشتری خوانش کلا کم شده...اما بازهم هنوز کسایی هستند که می خونند...
ممنون استفاده بردیم از نقد سلاخ خانه
سلام دوست عزیز
اون که بله...کم شده
امیدواریم که زیاد بشه
........
الان مطلب خودم رو بعد از نزدیک به سه سال خوندم! یه کم پراکنده بود شرمنده...اوایل کارم بود...البته نه این که الان کولاک شدم! نه!
مراسم نقدتان کجاست؟
نتایجش را منتشر می کنید؟
بی خبرمان نگذارید
ممنون
بیلی شخصیت منحصر بفردی داره. یادم نمیاد قهرمان و ضد قهرمانی شبیه بیلی در کتابها. راوی هم منحصر بفرده. بخش اول اصلا مخصوص راویه. رمان تکه پاره منسجم!
انصافا ترجمه خوبی هم داشت.
سلام
آره باهاتون موافقم
ترجمه اش هم خوب بود
بله رسم روزگار چنین است
ممنون
مکاشفه و بهشت در رمان «سلاخخانه شماره پنج» ونهگات نوسان در ابدیت ویلسون تایلر . ترجمه: محمدطاهر ریاضیارسی «زمان رودی است... جریان ناپایدار رود میگذرد، اما ابدیت برجا میماند»
تورو والدن. 1854
«یکنفر با ساعتهای دیواری بازی میکرد... عقربه دوم ساعت من، یک دور میزد و یک سال میگذشت، بعد یک دور دیگر میزد و یکسال دیگر میگذشت.» در نخستین فصل شاهکار بهتآور ونهگات، سلاخخانه شماره پنج[1]، (از این پس: سلاخخانه) راوی اول شخص چنین جملاتی بر زبان میآورد. سلاخخانه رمانی است سرشار از اضطرابی زمانمند و تاریخی که به ناپایداری وجودی، گناه و پارانویایی اشاره میکند که کورت ونهگات و نیز خودآگاهی آمریکای پس از جنگ را آزار میدهد. وحشت سلاخخانه، وحشت بلاتکلیفی بشر است در میان امواج بیتناسب تاریخ، زمان، تقدیر و واقعیت. بحران سلاخخانه، بحران ذهنیت افسارگسیخته آمریکای پس از جنگ است.
لُبّ کلام ونهگات در قصهاش از درسدن- که به گفته خودش «خیلی کوتاه و قرهقاطی و شلوغ و پلوغ است» و کتاب موفقی از کار درنیامده- بیاعتنایی جسورانهای است به حوادث تاریخ و تقدیر و دفاع قاطعانهای است از انسان. سلاخخانه گواهی است بر دشواری درک معنای رمانی که در عدمقطعیتی بنیادی و ادراکناپذیر غوطهور است و بیشتر بهعنوان نقدی بر قرن فاجعهآمیز بیستم مدنظر قرار میگیرد. دوگانگی حاکم بر سلاخخانه (به گفته ونهگات «این کتاب آشغال») تاکیدی است بر کشمکش ونهگات با خاطرات و هویت خویشتن. وی خود را با زن لوط مقایسه میکند که در تلاش برای جستوجوی معنای گذشته هلاک شد. «انسان نمیتواند درباره قتلعام حرفهای زیرکانه و قشنگ بزند» (دوگانگی ونهگات حتی به خود کار نویسندگی نیز گسترش مییابد- به اعتقاد وی، نوشتن رمان «ضدجنگ» فینفسه محکوم به شکست است؛ درست مثل نوشتن کتاب «ضد رودخانههای یخ»). ونهگات آرزو دارد به ماورای تاریخ حرکت کند، ولی مدام به گذشته رانده میشود. گرچه بیلی پیلگریم (بیلیزائر) نمیتواند به رستگاری دست یابد، ولی ونهگات میکوشد ادبیات را به منزله حکایتی از رستگاری و انکار تقدیر بنا کند. به نظر وی، تاریخ پوچ و بیهوده است، ولی شاید ادبیات و هنر بتواند معنا و تعالی فراهم سازد.
ونهگات در اعتراض به بیمعنایی تاریخ و بیهودگی جنگ، تقدیر را انکار و قاطعانه از بشر دفاع میکند. گرچه تندآب زمان بشر را همراه خود میبرد، ولی ونهگات میکوشد یک انسانگرایی ابدی به منزله مانعی در برابر بیمعنایی به وجود آورد. در فصل نخست، راوی ونهگات کتابی درباره سلین میخواند؛ نویسندهای که کتاب هولناکش به نام سفر به انتهای شب بر سلاخخانه تاثیر داشته است. ونهگات میگوید: «سلین دچار وسواس زمان بود.» و به صحنهای اشاره میکند که در آن «سلین میخواهد جلو آشوب جمعی را در خیابان بگیرد.» خواست سلین مبنی بر فرونشاندن وحشت تاریخ و در نتیجه آن تجدید حیات بشر، آرزو و خواست ونهگات نیز بهشمار میرود. سلاخخانه تلاشی است برای یافتن رستگاری و نجات از طریق ادبیات و جستوجوی تعالی در میان آشوب.
سلاخخانه نماینده نگرانیهای ونهگات است. ساختار «قرهقاطی» رمان نمایانگر ناتوانی و انزجار ونهگات در ترسیم قابل فهم بیمعنایی رویداد درسدن است. اما علاقه وی به تالیف این روایت ادبی نشاندهنده تمایل شدیدش به استعلایی است که همواره حسرتش را میخورد. در سلاخخانه، ونهگات از طریق ساختارشکنی رمان میکوشد جهانی پرآشوب و تکهپاره را به نمایش بگذارد. مهمتر اینکه ساختشکنی رمان بیانگر بازسازی خویشتن است. به اعتقاد وی، ادبیات میتواند انسان را در رهایی از بند تاریخ و بازآفرینی هستی و زمان یاری رساند.
بیلی پیلگریم در بعد زمان چندپاره شده است
«گوش کنید: بیلی پیلگریم، در بعد زمان چندپارهشده است» ونهگات با این جمله اعلام میکند که قهرمان رمانش در زمان سرگردان است. چندپاره شدن در زمان، تدبیر ونهگات است برای بیان ضایعه ناشی از فاجعه درسدن و بحران ذهنیت پسامدرن. وی قصد دارد «شاهکاری» بهصورت یک روایت خطی خلق کند و در عین حال، میکوشد روایتش عاری از فاجعه باشد. چنین روایتی قطعا نامعقول و باورنکردنی خواهد بود. خاطرات پیلگریم مثل خود ونهگات مدام به گذشته، به فهمناپذیری فاجعه درسدن بازمیگردد. پیلگریم «مسافر بیاراده زمان» است و دایما نقشهای مختلف یک زندگی تکهپاره را ایفا میکند. وی بدون نظم و ترتیب بین درسدن، زندگیاش در دوران پررونق پس از جنگ (همراه با تصویر طعنهآمیز ونهگات از رویای آمریکایی) و زندگی پنهانیاش در باغوحش ترالفامادورها رفتوآمد میکند.
ونهگات این روایت سهجانبه از پیلگریم را تالیف میکند تا آنچه را که «شیزوفرنی» خودآگاهی آمریکای معاصر میداند مورد تاکید قرار دهد. روایت ونهگات توصیف دردناکی است از جایی که رضایتخاطر منوط است به فراموشکردن حوادث گذشته. ولی پیلگریم نمیتواند فراموش کند و زمانی که به اقتضای خاطرات بین صلح و جنگ به حرکت درمیآید، توافق بیثباتش با صلح پس از جنگ از بین میرود. مصیبت جنگ بیرحمانه پیلگریم را از زمان تاریخی بیرون میکشد و توانایی درک جهان یا خودش را زایل میسازد. نتیجه عبارت است از تزلزل همهجانبه خویشتن. جنگ، خودآگاهی پیلگریم را گسسته است. بنابراین وی استعارهای برای آمریکای پس از جنگ است که میکوشد خود را با حوادث زمان حال و گذشتهاش سازگار کند. هاملت به منظور بیان اضطراب وجودی ذهنیت مدرن میگوید: «زمانه ناسازگاری است». پیلگریمِ ونهگات نیز پریشان و سرگردان است. طبق نظر هایدگر، زمانمندی بیشک هستیشناسی را تثبیت میکند- بنابراین سرگردانی در زمان، پیلگریم را به بحران هستیشناسانه سوق میدهد.
پدیدارشناسی ونهگات در باب «چندپارگی در زمان»، کاوشی وهمآمیز درباره رنج خاطرات است. پیلگریم کمابیش گذشتهاش را فراموش کرده و زندگی مجللی بنا کرده بود. خودآگاهی آمریکایی بیشرمانه آیندهگرا (فوتوریست) است؛ چراکه میکوشد رنج حافظه تاریخی را فراموش کند و شهری روی تپه بنا نهد[2]. ونهگات همچون همینگوی، بر محالبودن این فراموشی و ولع وهمبرانگیز جنگ اصرار دارد. پیلگریم نیز مثل جیک بارنز[3] یا نیک آدامز[4] متحمل زخمهای پنهان و غیررسمی است، گسستهای هستیشناسانهای که خودآگاهیاش را تباه میسازد. گذشته فراموششده پیلگریم دوباره بهصورت کابوس به سویش هجوم میآورد و ادراکش از زمان حال را در هم میکوبد- گذشته و حال در بافتی هولناک از هستی و ادراک در هم میآمیزد. هویت بعد از جنگ پیلگریم، زیر بار تاریخ تکهپاره میشود. ونهگات در سراسر رمان از تدبیر بیگانگی برشتی، یعنی آشنازدایی خواننده درخصوص تاریخ دروغین جنگ جهانی دوم و سعادت آمریکای پس از جنگ استفاده میکند. این تدبیر- به گفته برشت «بیگانهسازی»- خواننده را به ارزیابی مجدد جهان و خویشتن وامیدارد. برای مثال، عنوان فرعی سلاخخانه شماره پنج چنانچه به مری اُهار وعده میدهد، جنگ صلیبی کودکان است که به بیهودگی جنگ و وحشت از تاریخ اشاره میکند. وی حاضر نیست داستانی عاشقانه یا حماسی به دور از تاریخ بنویسد. تصور دلخوشکنک رویای آمریکایی، تار و پود داستان یعنی کابوس و مکاشفه را در هم میتند. پیلگریم نیز بهخوبی میداند که این دو جداییناپذیرند. در واقع، سلاخخانه جزء لازم هر جامعهای است.
ونهگات در آرزوی گریز از تاریخ است. این آرزو کاملا بر تخیل وی غلبه دارد، ولی ساختار روایت سلاخخانه امکان چنین استعلایی را فراهم نمیسازد. تمایل وهمانگیز ونهگات به یک بهشت ترالفامادوری بیانگر این است که بازیابی دوباره بهشت، دروغ محض است. پیلگریم در وهم و خیال خود، با ستاره سابق سینما و ما به ازای حوا، مونتانا وایلدهاک در باغ وحش ترالفامادوریها به خوشبختی پس از جنگ دست مییابد. ولی در نظر ونهگات، این بهشت خیالی چیزی جز سادهلوحی و واقعیتگریزی نیست و به همین دلیل، پیلگریم نمیتواند سعادتش را تداوم ببخشد. پیلگریم حتی بعد از بازیابی دوباره بهشت، هنوز در زمان سرگردان است و به جنگ باز میگردد. در هر حال، تاریخ را نمیتوان نادیده گرفت.
«روی کره زمین، ما خیال میکنیم لحظات زمان مثل دانههای تسبیح پشت سر هم میآیند و وقتی لحظهای گذشت، دیگر گذشته است»، اما ترالفامادوریها به پیلگریم میآموزند که این طرز تفکر وهمی بیش نیست. پیلگریم به منظور دست و پنجه نرم کردن با ضایعه روحی خود، تسلی ناپایدار را در معلق شدن بر فراز لحظات زمان و مشاهده تاریخ از چشماندازی دورافتاده و نامطمئن به دست میآورد. البته زندگی پیلگریم فاقد عزم و اراده است. وی عاری از خیالپردازی و بیاعتنا به تجارب خود است. او از زندگیاش سر درنمیآورد و «مثل بسیاری از آمریکاییها میکوشید با خرید اشیایی از مغازههای هدیهفروشی، به زندگی خود معنی و مفهومی بدهد». به نظر ترالفامادورها، خاطرات مایه آرامش در برابر پوچی و بیهودگی است چراکه از طریق تمرکز بر «لحظههای دلپذیر» میتوان رنج و مصیبت را تسکین داد. ولی پیلگریم نمیتواند ضایعه روحی خود را پنهان کند یا پشت سر گذارد. هر جنبه از زندگی پس از جنگش او را به درسدن میراند. خوابیدن کنار زنش، خاطرات قطار زندانیان را زنده میکند و سپس این خاطرات، روز عروسی دخترش را به یاد میآورد. گرچه پیلگریم به واسطه نظریات ترالفامادورها از بند جبرباوری تاریخی رها شده، ولی هنوز در مرزهای تاریخ اسیر است.
اسم من هست همی یان یانسن
پیلگریم که در بعد زمان چندپاره شده، با عبارت «یک ساس به دامافتاده در کهربا» توصیف میشود، استعارهای درخور بحران وجودیاش. وی کاملا اسیر لحظات گسسته بیشمار در پارههای زمان است. به گفته ترالفامادورها، این زمانمندی به انسان آزادی عطا میکند تا از طریق آن، نگرانیهای ناشی از قدرت اراده و تقدیر را فرو نشاند. ولی در مورد پیلگریم، فروپاشی فاعلیت و هویتش به مقدار زیادی اضطراب وجودی منجر میشود. «میگوید در ترس دایم به سر میبرد، زیرا هرگز نمیداند در مرحله بعد، کدام نقش زندگیاش را باید ایفا کند.» همچنان که پیلگریم در کمال بیهودگی در سرتاسر بافت زمان رفت و آمد میکند، بیهودگی وضعیت بشری را به نمایش میگذارد. وی یکسره مقهور حوادث تاریخ و فهمناپذیری تقدیر است.
هایدگر فعل «سکونت داشتن» را به معنای نحوه بودن (آنچه هایدگر «دازاین»- «آنجا بودن» مینامد) و روند آشکارکنندهای بهکار میبرد که از طریق آن، خویشتن خود را به جهان عرضه میکند. کل زندگی پیلگریم با ملغمه ابلهانهای از واقعیت آمیخته است و هویتش در ساختارهای تاریخ و جهان محو شده است- آنچه هایدگر «بودن در سقوط» مینامد. در این طرح هایدگری، پیلگریم نمیتواند هیچ نحوه بودن اصیلی، هیچ دازاین حقیقی عرضه کند؛ چراکه در مقام «یک ساس به دامافتاده در کهربا»، به طرز علاجناپذیری اسیر تاریخ است. ونهگات بارها از آرزویش به رهایی خویشتن از بندهای محتوم تاریخ، زمان و مکان سخن میگوید؛ آرزویی که طنینانداز تمایل هایدگری است مبنی بر عرضه یک نحوه بودن اصیل در و مقابل «بودن در سقوط». البته برای ونهگات اعتلای این آرزو در ادبیاتش، امر چندان سادهای نیست. وی از یک سو، واقعیتگریزی سادهلوحانه یا فرجامشناسی آرمانگرایانه (و فاشیستی) حسرتبار خاص هایدگر را رد میکند و از سوی دیگر به دلیل همدلی اصالت وجودیاش، نمیگذارد فرد انسانی در دیالکتیک خردکننده زمان تاریخی منحل شود. سلاخخانه نماینده این تنش است.
در سراسر رمان، تکرار ابدی و مداوم حوادث پیلگریم را پریشان و آزرده میکند- ترالفامادورها تکرار بیپایان تاریخ را گرامی میدارند. پیلگریم محکوم است به نشخوار بیوقفه ضایعه روحیاش، آنچه نیچه در حکمت شادان «سنگینترین بار» مینامد. میلان کوندرا که در بار هستی با تکرار ابدی کلنجار میرود، میگوید «اگر هر ثانیه از زندگیمان بارها و بارها تکرار میشد، آنوقت ما به ابدیت میخکوب میشدیم، درست مثل عیسی مسیح به صلیب. چه تصور هولناکی!» ونهگات با کوندرا موافق است- «اگر چیزهایی که بیلی پیلگریم در ترالفامادور آموخته است راست باشند، که ما، اگر هم گاهی خیلی مرده باشیم، همیشه زنده میمانیم من چندان هم خوشحال نمیشوم.» در سلاخخانه نیز ونهگات، پیلگریم را «میخکوب به ابدیت» نشان میدهد.
پیلگریم بارها درباره سبکی و سنگینی (دوگانگی وامگرفته از کوندرا) وجودش نظریهپردازی میکند. در قسمتی از رمان، خیال میکند «به بخار تبدیل شده، روی درختها شناور خواهد شد.» وی بارها خود را مایعی سیال تصور میکند؛ برخلاف «جسد مردهای که دیگر مایع سیال نبود. به سنگ بدل شده بود» (در اقتباسی دردناک از داستان مارک تواین، ونهگات «رودی از آمریکاییهای تحقیرشده» را توصیف میکند که مثل رود میسیسیپی از میان درهای در آلمان جاری بود). پیلگریم آرزو دارد بر فراز زنجیره تاریخ شناور شود تا از بار حوادث و تقدیر بگریزد و تعالی یابد. ولی در کمال تاسف، «یک ساس به دامافتاده در کهربا» باقی میماند و ناگزیر زیر بار تاریخ له میشود.
ونهگات و پیلگریم، هر دو توسط بیهودگی کوبنده تاریخ از پا درآمدهاند و نمیتوانند چیزی را بپرورند که نیچه amor fati یا «عشق به تقدیر» مینامد، چیزی را که برای تحمل بار عظیم تکرار ابدی حوادث الزامی است. نیچه میگوید: «میخواهم هرچه بیشتر بیاموزم که واقعیت محتوم را زیبا ببینم. پس من کسی خواهم بود که واقعیت را زیبا میسازم.»
ترالفامادورها با انکار وحشت از تاریخ و تمرکز بر لحظات دلپذیر، مشتاقانه این amor fati را برمیگزینند. ولی ونهگات نمیتواند جبر ویرانگر تکرار ابدی حوادث را تحمل کند. وی نمیتواند از خودمحوری رضایتآمیز ترالفامادورها پیروی کند که درباره جنگ میگویند: «کاری هم از دستمان برنمیآید، بنابراین جنگ را نادیده میگیریم. ساعتهای بیپایان را صرف تماشای لحظههای دلپذیر میکنیم.»
گرچه این مفهوم جدید زمانمندی به فرد انسانی امکان میدهد که به یک معنا بر مرگ چیره شود («مهمترین چیزی که در ترالفامادور یاد گرفتم این بود که وقتی کسی میمیرد، تنها به ظاهر مرده است»)، ولی تسلیم صرف در برابر تقدیر، تاوان ناچیزی در قبال وحشت از تاریخ است. ونهگات با فروپاشی اراده راضی نمیشود و جبرگرایی صوفیمآبانهای را که بسیاری به وی نسبت میدهند، طرد میکند. amor fati ترالفامادوری بیانگر تسلیم به تاریخ و نیز مصیبت و جنگ است که عمیقا موجب رنج و نگرانی ونهگات میشود. در نظر ونهگات همچون پیلگریم، زمان حال با خشونت و ضایعه عجین شده و بر هنرمند واجب است که به فراسوی بیهودگی تاریخ حرکت کند. ونهگات سلاخخانه را با عبارت «رقص اجباری با مرگ» معرفی میکند و وظیفه هنرمند را رودررویی مستقیم با مرگ و بیهودگی میداند. وی از زبان سلین نقل میکند که «بدون رقص با مرگ، آفرینش هنری امکانپذیر نیست.»
رمان «تلگرافی و شیزوفرنیک»
سلاخخانه را باید روایتی دانست که با ساختشکنی رماننویسی و سرپیچی از آن، قصد دارد تا فروپاشی جهان را منعکس کند. به این ترتیب، ونهگات امیدوار است فضایی تخیلی و زیباییشناسی به وجود آورد که خواننده بتواند در آن، خویشتن و جهان را نقد کند و در بهترین حالت، برای دگرگونی و استحاله بکوشد. ونهگات این رمان «تلگرافی و شیزوفرنیک» را همچون تجربهای زیباییشناختی و فرهنگی عرضه میکند؛ تجربهای که از جهان آشناییزدایی میکند تا دوباره آن را در پرده ابهام فرو برد.
در خودآگاهی ونهگات، جنگ بیمعنا و تاریخ بیهوده است. ولی یک روایت تکبُعدی سطحی نمیتواند رنج و عذاب ونهگات را برطرف کند و برای دلهره وجودی وی تسلایی حقیقی فراهم سازد. رمان رئالیستی برای انتقال تجربه جنگ کافی نیست. به نظر ونهگات، تاریخ بینظم و آشفته است و یک روایت خطی و خوشساخت، این آشوب را تابع نظم و ترتیب کرده و آن را وارونه جلوه میدهد.
والتر بنیامین نیز این تصور از موجبیت خطی زمان تاریخی را مورد انتقاد قرار میدهد. وی تصور دوبارهای از تاریخ را مطرح میکند؛ یعنی بههمپیوستن گذشته با حال برای پروراندن آینده و انسانی نوین.
مشکل خطی و تکبُعدیبودن تاریخ آن است که گذشته در گذشته باقی میماند. ولی در نظر ونهگات، وحشت از گذشته در زمان حال و آینده نیز جریان مییابد. هدف داستان ونهگات عبارت است از متلاشیکردن دانههای تسبیح زمان تاریخی. چنین کاری به وی اجازه میدهد که تاریخ را بازنویسی و نیز انسان را بازآفرینی کند
سلام
از اینکه این مطلب دوست خوبم محمد را در کنار مطلب پیش پا افتاده من قرار دادید ممنونم.
مطلب خودم را نیز خواندم: مربوط به اولین کارهایی است که نوشته ام...خیلی پیش پا افتاده بود!
ممنون
منابع:
http://www.vonnegutreview.com/2013/07/slaughterhouse-five. html
[1] سلاخخانه شماره پنج- کورت ونهگات- علیاصغر بهرامی- روشنگران و مطالعات زنان
[2] ماتئو. 5: 14
[3] قهرمان داستان خورشید همچنان میدرخشد- ارنست همینگوی
[4] قهرمان چندین داستان کوتاه ارنست همینگوی
ممنون
از اینکه به پربارتر کردن وبلاگ توجه داری ازت ممنونم.
http://www.sharghdaily.ir/Default.aspx?NPN_Id=311&pageno=9
سلام
چه کتاب روون طنزآمیز و فانتزی ای بود بر عکس موضوع اصلی داستان
دوست داشتم این همه روون بودنشو
درسدن رفتم سالهای پیش ،شبیه شهرهای جنگ زده نبود اصلا
جذاب و توریستی
بعضی جملاتش عالی بود
سلام
خُب اگر اینطور است حتماً گهواره گربه را هم پیشنهاد می کنم... البته تفاوت هایی دارد...طبعاً... اما من آن را حتا بیشتر از سلاخخانه دوست داشتم.
طبیعتاً اگر درسدن هنوز هم شبیه شهرهای جنگزده باشد پس چه فرقی است بین ما و آلمان!!؟
اما خداییش رسانهها چه میکنند!! برخی جنایتها نزد مردم کاملاً توجیه میشود و برخی جنایتها واویلا... جنایت جنایت است... لعنتیها با فرق گذاشتن بین جنایتها فقط به جنایتکارها وجهه میدهند و انگیزه
سلام میلهی گرامی
امروز داستان بیلی را تمام کردم، چقدر قلم نویسنده تحسینبرانگیز بود. به نظرتان امتیاز کمی بهش تعلق نگرفته؟! اگرچه باز دیر رسیدم اما با توصیفی که شما و مداد از مزهی گهواره گربه داشتید و این حس خوشایند از خواندن این اثر، باید هرچه زودتر سراغ آثار بعدی این نویسنده بروم.
باز هم ممنون که چنین آرشیو خوبی دست و پا کردهاید؛ باعث میشود پس از خواندن حتما به اینجا هم سری بزنم.
تندرست باشید.
سلام خانم محمودی گرامی
والله اگر الان بود فکر کنم سه چهار دهم بیشتر میشد... قدیما کمی سخت تر نمره میدادم... بد نمره بودم... الان راحت تر نمره میدم
گهواره گربه رو من خیلی دوست داشتم.... طنزش از اونهایی بود که من خیلی می پسندم... موضوعش هم که جای خود داشت...
من هم هوس وونه گات کردم
ممنون از لطف شما
راستی من از نصف کتاب شما عبور کردم... سر کار هرگاه فرصت دست بده می خوانم
سلام و ارادت
مایهی مباهات است و شرمندگی بسیار برای وقتی که گذاشتید.