کل داستان در یک روز در یک شهر ساحلی بسیار کوچک در شمال آلمان اتفاق می افتد. زمان وقوع داستان سالهای ابتدایی روی کار آمدن نازی ها در آلمان است و هنوز جنگ جهانی شروع نشده است ولیکن جو خفقان علیه مخالفان به خوبی قابل لمس است.
ترس و اضطراب در سطر سطر داستان جریان دارد که احتمالاٌ با توجه به اینکه نویسنده در آن زمان عضو حزب کمونیست بوده و این فضاها را تجربه کرده به خوبی برای خواننده آن را قابل حس درآورده است. در کل رمان از زبان شخصیت های گوناگون, هیتلر و طرفدارانش "دیگران" خطاب می شوند. نویسنده در این داستان هر اندیشه جزمگرایی (هم نازیسم و هم کمونیسم و...) را به چالش میکشد و دنیای ایده آلش را به نوعی چنین آرزو می کند:
«ما در دنیایی زندگی خواهیم کرد که درآن پرچمها همه کهنه پارههای مردهای خواهند بود. بعدها زمانی، زمانی بسیار دور شاید، برسد که پرچمهای تازهای پیدا شود، پرچمهای اصیل، ولی گمان می کنم که شاید بهتر باشد که دیگر هیچ پرچمی افراخته نشود. آیا ممکن است که آدم در دنیایی زندگی کند که درآن میله های پرچم خالی بمانند؟».
داستان پنج شخصیت اصلی دارد که نویسنده به نوبت از زاویه نگاه آنها و از طریق روایت درونیات آنها داستان را پیش می برد.
پسر : یک نوجوان 16 ساله که پدر خود را در دریا از دست داده است و شاگرد یک ماهیگیر بداخلاق است و تحت تاثیر شخصیت هاکلبری فین و خسته از امر و نهی بزرگترها می خواهد فرار کند. فرار به دلیل اینکه این شهر پدرش را از او گرفته (و احتمالاٌ می خواهد خاطره خوب پدر را هم از او بگیرد با بیان اینکه پدر به خاطر مستی در دریا غرق شد) و دوم اینکه اینجا خیلی سوت و کور است و دلیل آخر هم که بعد از کش و قوس به ذهنش می رسد وجود زنگبار (و یا دنیاهای دیگر) است.
"آدم باید از اینجا برود, اما باید به جایی هم برسد.پدر هم می خواست از اینجا فرار کنداما همه اش می رفت وسط دریا , بی هدف.وقتی آدم غیر از وسط دریا جایی نخواهد برود ناچار هر بار برمی گردد.پسر با خود می گفت آدم فقط وقتی می تواند از اینجا کنده شده باشد که آن طرف دریا به خشکی برسد"
گریگوری: از روشنفکران جوان عضو حزب کمونیست که علاوه بر اینکه اعتقاداتش به حزب سست شده است به خاطر خطراتی که تهدیدش می کند می خواهد فرار کند.
"چه بسا که خیانت او پیش از اینها شروع شده بود.شاید از همان ساعتی که ضمن گوش دادن به سخنرانی ای در آکادمی لنین (مسکو) ناگهان احساس ملال کرده بود...آکادمی لنین به صومعه ای می مانست. نوآموزان اسم خود را انکار و اسم جدیدی اختیار می کردند...ضمن اینکه او در مسکو رموز پیروزی را می آموخت در برلین "دیگران" پیروز شده بودند..."
کنودسن: ماهیگیر بد اخلاق میانسال عضو حزب کمونیست که می خواهد فعالیت حزبی نکند و به زندگیش بپردازد (ایمانش به حزب ضعیف شده است).
(گریگور خطاب به کنودسن) "...تو رفیق جانت به لبت رسیده می خواهی توی سوراخ خودت بخزی و دلت خوش باشد که کمونیستی. ولی من می خواهم از سوراخ خودم بیرون بیایم و بروم جایی که آدم هنوز بتواند فکر کند.حالا هر جا که می خواهد باشد.فکر کنم به اینکه آیا هنوز اعتقاد به حزب معنایی دارد یا نه "...یا " او خود به جای اینکه مثل من پرچم را بیاندازد و فرار کند آن را پایین کشیده و به دقت تا کرده و در صندوقخانه گذاشته...هیچ پرچم تاکرده و در بقچه نهاده ای را نمی توان دوباره بالا کشید"
یودیت: دختر یهودی که برای حفظ جانش می بایست هر چه زودتر فرار کند.
"خودم هم نمی دانم که به چیزی اعتقاد دارم یا ندارم. به خدا چرا! اعتقاد دارم.اما تازه از چند سال پیش می دانم یهودی ام.بچه که بودم فکر می کردم آلمانی ام.اما مدتی است که می گویند یهودی ام"
هلاندر: کشیش جانباز! که یک پایش را سالهای دور در جنگ با فرانسه از دست دادهاست در حال حاضر نیز ایمانش را تا حدی از دست داده است اما می خواهد یک مجسمه چوبی (راهب خواننده) را که نازی ها می خواهند از کلیسا ببرند را به نحوی فراری دهد. مجسمه ای که کنودسن آن را بت می نامد اما آن مجسمه جوانی را در حال مطالعه نشان میداد، جوانی که به قول گرگور اراده این را داشت که هر لحظه که دوست داشت کتاب را ببندد و به دنبال کارش برود. یا به قول یودیت چون هر کتابی که می خواست می خواند می خواهند زندانی اش کنند.
(افکار کشیش)"انسان به هیچ روی نباید خود را به این توهم واگذارد که خدا دعایش را اجابت کند.آدم فقط به آن سبب باید دعا کند که به وجود خدا یقین دارد...خدا نمرده بود ولی فریاد زدن هم کار بی حاصلی بود...خدا گاهی می خواهد از راه ریشخند نشان دهد که هنوز هست اما فرزندان خود را درخور کمک نمی داند.اگر این طور نبود نمی گذاشت دیگران پیروز شوند...و شاید روزی این بار هم از سر هوس ]دنیا[ را در دستهای گشوده فرزندانش اندازد"
اما آدم هایی که اعتقاد خود را به ایدئولوژی ها از دست داده اند و دیگر از هیچ مکتبی پیروی نمی کنند و هرگز در بند دین هم نخواهند شد و همیشه نیز خواهند کوشید که کاری را که درست می دانند بکنند; این آدمها با چه انگیزه ای و به چه محرکی این کارها را خواهند کرد؟ پاسخ نویسنده از زبان کشیش:
"محرک او >هیچ< است. آگاهی به این که در>هیچ< زندگی می کند و سرکشی وحشیانه علیه همین>هیچ< سرد و خالی...."
کتاب روان و جذابی بود و من از خواندنش لذت بردم و فکر کنم که دیگر نیازی به بیان داستان نباشد ولی به طور خلاصه گریگوری از کنودسن می خواهد که برای فراری دادن خودش , مجسمه و یودیت همکاری کند و....به نظرم استحقاق آن را داشته که در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند قرار گرفته است.
پی نوشت: این کتاب توسط آقای سروش حبیبی ترجمه و نشر ققنوس آن را منتشر نموده است.
پ ن 2: نمره کتاب 3.8 از 5 میباشد.
سلام حسین جان
تبریک برای گشایش این وبلاگ
و ورودت به عرصه ی مجازی
روزی را به انتظار می نشینیم که میله ها بدون پرچم باشند...
کتاب جالبیه...
و باز هم انگار وقایع کتاب داره تکرار می شه این روزها به شکلی...
دست مریزاد![](http://www.blogsky.com/images/smileys/017.gif)
خسته نباشید
اگه من هم کتابهای دوره ی فراقتم را یادداشت برداری می کردم وبهشون سر میزدم ییهو اینقدر از معرکه دور نمی موندم . چرا فکر می کردم تنها کار ی که یه مادر موقع شیر دادن بچه اش باید انجام بده نوازش کردن غنچه های ناز باغ زندگیشه ؟می شد همون موقع هم کتاب خوند هم نوازش کرد.
**********
فراقت درسته؟ یا فراغت؟ فک کنم دومی
از وقتی من دوست قریب شما شذم با وجود غربت مکانی
آقا هی این دو تا حرف همه جا قاطی می شه گمونم کم کم آلمانیمون داره خوب می شه
سلام دریا جان
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/005.gif)
سلامت باشی
بله می شد...البته هیچوقت دیر نیست
دومی درسته به نظر منم
آلمانیتون که خوب شد می تونید این کتابو به زبان اصلی بخونید
سلام
اول اینکه یه سوءتفاهم فکر کنم پیش اومد...
من از پیدا کردن اینجا خوشحال شدم و از بکار بردن اون کنایه ناراحت...
از گله های بجای شما از وضعیت موجود خوشحال بودم و از اون کنایه ناراحت...
از نقد های جالب توجه و شیوه نگارش و ... خوشحال بودم و از اون کنایه ناراحت...
این از این...
واما بعد...
در باره این کتاب... به طور مشخص از دلزدگی ادمها نسبت به ایده الوژی های مختلف و حتی مذهب ... و جستجوی یه آرمانشهر"زنگبار" که یک مشخصش جهان وطنی میتونه باشه"میله های بدون پرچم"
.................
بازهم پارادوکس ایجاد شده در ذهنم پررنگ و پررنگتر شد...
ایشالا درباره این گره ذهنی باری مینویسم و طلب مشورت میکنم ازت اما نه حالا...
سلام
نمی دانم چه سوءتفاهمی پیش اومد... اصولن ارتباطات مجازی مستعد پدید آمدن سوءتفاهم هستند و راه برون رفتش هم توضیح کامل است.
در مورد علت ناراحت شدن از کنایه کمی توضیح دهید.
ممنون می شوم.
......................
یک وجه دیگرش هم می تواند عدم اطمینان به توانایی انسان در پدید آوردن آرمانشهر باشد.
.....................
منتظر زمانش می مانم
سلام خوبید ؟
وبلاگتون رو دیدم ، قشنگ بود ولی سعی کنید قالبش رو عوض کنید ، اگه دوست داشتی به منم سر بزنید حدس میزنم از مطالبم خوشتون میاد
سلام
ممنون
سر زدم و سرتان شلوغ بود... موفق باشید
میله همیشه بدون پرچم بادا
سلام![](http://www.blogsky.com/images/smileys/101.png)
امیدوارم
انگار برادر ناتنی هستیم یا فامیل دور
من باید تو وب این همه بگردم و بگردم و شما رو پیدا کنم که فلسفه ی ساختن وبلاگتون درست با این رمان شکل می گیره .
آخه اصلا با رمانهای مشهوری که همه دربارشون گفتن و نوشته ن حال نمی کنم مثلا زورم میاد بردارم بعد این همه سال صدسال تنهایی رو کشف کنم کاری مثل اختراع دوباره چرخ!!
همیشه میرم دنبال اونایی که کمتر شناخته شدن یا اصلا هنوز که هنوزه ناشناسن. به نظرم کارای معروف حکم یه ویترین جذابو دارن انگار برای این نوشته شده ن که آدم بره داستانهای مهجور مونده رو از گمنامی دربیاره! نمیدونم چرا اینطوری حس میکنم....
رو این حساب بود که رمان شب هول رو به شما پیشنهاد کرده بودم یا مثلا رمان اوراق هویت نوشته ژان رسلوی به کلی ناشناس که سی سال پیش تو اصفهان چاپ شده ولی مترجمش معروفه آقای خبره زاده...
پایدار باشی میله جان. پرچمتو نبینم -تو مایه های داغتو نبینم-
سلام برادر
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/101.png)
دقیقاً آرزوی خوبی است
من با کتابهای مشهور مشکلی ندارم اما با نویسنده ها و کتابهایی که ناگهان مُد میشوند و همه (البته در عالم کتابخوانی منظور از همه صد الی هزار نفر میباشد!!!) به آن سمت می روند کمتر کنار میآیم... و یه جورایی ناخودآگاه پس میزنم. احتمالاً باید به روانپزشک مراجعه کنم اما از آنجایی که می دانم مراجعه به ایشان تنها فایدهای که دارد بر باد رفتن پول است بیخیال میشوم و پول را صرف خرید همان کتابها میکنم تا بعدها که تبش خوابید بخوانم!
........
این دو رمان را یادداشت کردهام که هرجا دیدم بگیرم. مرسی.
ممنون از آرزوی آخر
سلام
گویی تبریک ها هم در سال نو. نو شده است.
از اونجا که دوستی در بالا تبریکی جهت بازگشایی وبلاگ و ورودت به دنیای مجازی گفته است جالب توجه بود.
اما من به همان شیوه گذشته بهار رو بهت تبریک میگم و روزای خوبی برات آرزو میکنم.
یه سوال
اگر حافظه ام خوب یاری کنه طبق گفته خودتان در دوران شباب صدسال تنهایی رو خوندید و سوال اینجاست که در این دوره از تکامل قصد خوانش آن را ندارید؟
طبیعتن اگر صادق باشم این رو جهت پیشبرد منافع مارکز فقید و یا حز دوباره شما از خوانش نمیگم
میگم چون دوست دارم از شرح و نقد شما بر این شاهکار استفاده کنم.البته بعد خوندنم.
و اینکه
اگر هم چند کتاب در نوبت بعدی را هم پیش پیش به ما اعلام کنی جالب خواهد بود
مگراینکه خودت علاقه ای به اینکار نداشته باشی.
درهر حال موفق و پیروز
سلام
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/107.png)
بله قطعاْ دوباره صدسال تنهایی را خواهم خواند... قطعاْ
...........
معمولاْ اعلام میکنم
کتابخانه بابل بورخس
خدمتکار و پروفسور یوکو اگاوا
آونگ فوکو اومبرتو اکو
عجب داستانی شد
فکر کردم این پست آخر وبلاگه که این کامنتو گذاشتم
تعجب از تبریک هم همین بود
پوزش
مخلصیم
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/107.png)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/123.png)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/123.png)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/123.png)
سال نو مبارک
سلام
ممنون از اینکه این وبلاگ رو چند سال پیش راه انداختی و یکی مثل من بعد چند سال از این پستها استفاده میکنه و لذت میبره
کتاب دوست داشتنی بود برام
شخصیتها رو و تردید ها و تصمیم هاشون رو دوست داشتم
مرسی مرسی
سلام![](http://www.blogsky.com/images/smileys/112.png)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/107.png)
نکته درستی را اشاره کردید. وبلاگ من بیشتر به کار کسانی میآید که کتاب را خواندهاند و بعد همان زمان از طریق گوگل به اینجا میرسند... در حقیقت خودم هم اینکاره بودم! ولی بعد به این نتیجه رسیدم اگر آن چیزی که دوست دارم پیدا کنم را پیدا نمیکنم آن را خودم ایجاد کنم!
و این شد که این وبلاگ راهاندازی شد.
هفت سال گذشته است.
نمیدانم به کار چند نفر آمده است ولی این را میدانم که خودم از این کار لذت میبرم.
و دوستان خوبی هم الان در کنارم هستند. مثل شما.
..............
کتابی موجز... ساده... روان
اما عمیق
این کتاب جایگاه ویژهای در ذهن من دارد...هم اولین کار وبلاگ است و هم اسم وبلاگ را به من داده است. عاشقشم
پس اسم وبلاگ شما از این کتاب میاد! نمیدونم چرا همیشه فکر می کردم از کتاب سفر به انتهای شب سلین هست! گمان می کردم این را در جایی در وبلاگتون خوندم!
کتاب خیلی خوبی بود.به قول شما روان و جذاب.این فکر کنم پنجمین کتابی بود که در مورد "حزب" خوندم.چه قدر عجیب که تعداد زیادی از کتاب های شاهکار جهان در مورد حزب کمونیست و در واقع در ضدیت با اون نوشته شده.
شخصیت گرگور رو خیلی دوست داشتم.یه جورایی در همه چیز تردید داشت و بر اساس اصول اخلاقی خودش عمل می کرد.
سلام رفیق کتابخوان من
البته این به معنای آن نیست که الان خیلی کارم درست شده است
بله از همین کتاب میآید... به همین خاطر اولین کتابی هم هست که در وبلاگ در موردش نوشتم. کتابهایی که آن اوایل در موردشان نوشتم به دلیل بیتجربگی در امر نوشتن شهید شدند
سفر به انتهای شب از کتابهای مورد علاقه من است که در موردش زیاد توی کامنتدونی حرف زدم... شاید به همین خاطر چنین ذهنیتی برای شما پیش آمده است.
در مورد حزب یا ایدئولوژی و رابطهاش با شخصیت اصلی این داستان میتوان گفت که جذابیت داستانی قضیه در همین است که فردیت و استقلال فکری فرد، تضادی را با زندگی زیر لوای پرچم (هر پرچمی) دارد و این تضاد دستمایه خوبی برای داستان است.