میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

شیشه شیرم کجاست؟

شیشه شیر جزء اولین اشیایی است که آدم در موردش احساس مالکیت می کنه : شیشه شیر من!

بزرگ شده بودم اما شیشه شیر رو ول نمی کردم و حاضر نبودم شیر رو توی لیوان بخورم. "دیگه بزرگ شدی و نی نی کوچولو نیستی" و اینا هم حالیم نبود. اون بی وفا نبود و من هم با مرام بودم. وقتی بدن گرمش رو توی دستای کوچولوم می گرفتم احساس آرامش بهم دست می داد. اون همیشه تا انتها با من بود حتی تا وقتی که دار و ندارش رو می مکیدم و من هم البته , رفیق ساعات نیاز و غرایزم نبودم و در همه حال اون برام شیشه دوست داشتنی بود. من حاضر نبودم غرایزم رو با هر لیوان و استکان غریبه ای , گیرم حالا خوشگل و کمر باریک و اینا , ارضا کنم.

این وفاداری من , گویا به مذاق اطرافیان خوش نمی آمد , چون تمام تلاششون رو برای شکرآب کردن رابطه ما به کار می بستند. اما من خیانت نمی کردم.

رفته بودیم ولایت , باخاجه (همون که الان بهش می گید بابابزرگ ) منو با خودش برد بالای کوه , همین که الان بهش می گیم تپه! , اون بالا یه عالمه بز و بزغاله و گوسفند کنار هم بودند. یه عده شون تازه به دنیا اومده بودند , داشتند زور می زدند روی پاشون وایسن. صحنه قشنگی بود. باخاجه برای من شیر تازه گرفت و برگشتیم. شیر رو بی خیال توی شیشه خودم خوردم , غافل از آن که ساعات آینده آبستن چه حوادثی خواهد بود.

غروب همون روز باخاجه یه بزغاله رو آورد دم در و همه جمع شده بودند. مامان و آبجی بزرگه چه آه و ناله ای راه انداخته بودند. گفتند که مامان این بزغالهه گم شده و این گشنشه. چی جوری باید شیر بخوره؟! حتماً از گشنگی می میره. ببینید توی لیوان می تونه شیر بخوره... امتحان کردند...نمی تونست. همه نگاه ها به من و شیشه ام خیره شده بود.

چه توقعی از یک بچه چهار پنج ساله دارید؟ نمی تونستم مثل بز(بز نر البته) وایسم و تلف شدن یه بزغاله رو نگاه کنم. وا دادم. نمی دونم اونو دادم یا ازم گرفتنش, در هر حال وادادم. شیشه رو پر کردند و گذاشتند توی دهن بزغاله... من خیانت کردم یا شیشه؟ جواب این سوال مشکلی رو حل نمی کنه. نگید شیشه بی گناه بود. ندیدید. ندیدید بزغاله چه میکی می زد و شیشهه چه شیری می داد... بعد از دیدن اون صحنه , خیلی متمدنانه رابطه ام رو با شیشه قطع کردم.

***

پ ن 1: مطالب بعدی مرتبط با کتاب به ترتیب مسیح هرگز به اینجا نرسید و تراژدی آمریکایی خواهد بود.

پ ن 2: کتابهایی که به ترتیب خواهم خواند جهت اطلاع برای دوستانی که می خواهند همراهی کنند: چشمهایش (بزرگ علوی) ، عقاید یک دلقک (هاینریش بل – دوباره خوانی) ، وداع با اسلحه (همینگوی)

پول تو جیبی

پول توجیبی واژه آشنایی است. البته هر کدام از ما تجارب متفاوتی از این واژه داریم. بعضی هم سن و سالهای زمان کودکی من (البته من هنوز کودکم ها گفته باشم!) این پول را روزانه و برخی هفتگی تحویل می گرفتند اما در خانه ما از تحویل گیری منظم و اینا خبری نبود و فکر کنم که اساساً چنین حقی هنوز به رسمیت شناخته نشده بود. منابع درآمدی ما دو گونه بود: اولی رو تحت عنوان "مزد پا" من از داداش بزرگترم یاد گرفته بودم, و اون پولی بود که از مادرم بابت کارهایی از قبیل خرید نان می گرفتم. مثلاً اگر 5 تومان می دادند که بروم نان بگیرم بابت این کار پنج زار می گرفتم (البته این زمانی که در موردش صحبت می کنم خرید نان خیلی عذاب آور بود فکر نکنید کار ساده ای بود بعضی مواقع چندین ساعت زمان می برد... یا خرید شیر ... یا خرید نفت و ...). راه دوم مذاکره و چانه زنی بود! یعنی باید اول با مامان مذاکرات منطقی و استدلالی را برای خرید (مثلاً یک ماشین کوچک فلزی برای بازی سه ضرب) انجام می دادیم و اثبات می کردیم این چیز چه قدر در زندگی و آینده ما نقش حیاتی دارد. این مرحله اول بود که خب تقریباً همیشه با شکست روبرو می شد! چون معمولاً اولویت ها و اهداف ما با مامان مان انطباق ماهوی نداشت. در مرحله دوم مذاکره از حالت استدلالی خارج و به  حالت التماسی وارد می شد و در این مرحله از تکنیک های خود لوس کنی , یادآوری کارهای مثبت گذشته , تذکر خدمات آینده با لحنی نرم و مسالمت جویانه استفاده می شد. طبیعی بود که امر خود لوس کنی برای من که بچه چهارم بودم و یه آبجی نوزاد هم به عنوان ته تغاری پشتم بود اصلاً تکنیک موثری نبود و باصطلاح ناز ما خریدار نداشت اما خب به هر حال برای نشان دادن حسن نیت باید این مرحله را طی می کردیم. در این مرحله هم احتمال موفقیت زیاد نبود, به هر حال تجربه هاشون زیاد بود و هنوز تحولات انقلابی در کودکان و اینا به وجود نیامده بود و والدین با همان تکنیک های سنتی می توانستند به راحتی بچه ها را قانع کنند و الی آخر... در مراحل بعدی گریه و تهدید و سماجت و لجبازی و داد و فغان و اینا بود که اینها هم احتمال موفقیتشان کم بود و ریسک بالایی داشت! چون ممکن بود به عنوان خاطی به برادران بزرگتر معرفی بشویم و البته اونها مانند پدر به یک اخم قناعت نمی کردند!

یه بار یادمه یکی از بچه های کوچه یه دست کارت ماشین آورد که عکساش و ماشیناش دل همه بچه ها رو برد. کارتا رو از یه مغازه نزدیک محل کار باباش خریده بود , یعنی یه جای خیلی دور در مقیاس طفل (باباش سر شادمان بنگاه ماشین داشت و خونه ما بین آزادی و آریاشهر بود!!!) بچه ها یکی یکی سفارش خرید دادند و اونم اسما رو یادداشت می کرد. لاکردارا همه بدون استثنا سفارش خریدشون رو ثبت کردند تا رسید به من! خوب طبیعیه که منم آب دهنم رو قورت دادم و گفتم و با قاطعیت هم گفتم یکی هم برای من بنویس... طرف هم حالا چون من آخرین نفر بودم یا چیز دیگه بعد از ثبت سفارشات اعلام کرد قیمت کارت ها دستی دوازده تومان و پنجزاره و هفته دیگه همین روز که با باباش می ره سر کار اونا رو می خره... خوب من یه هفته وقت داشتم که هر چه در چنته داشتم رو کنم. از قلک و پول کیهان بچه ها گرفته تا همه مراحل مذاکره و چانه زنی ... دردسرتون ندم در روز موعود بیست و پنج زار کم داشتم و داشتم زار می زدم! حتی 5 زار هم از دختر داییم که داشت با خواهر بزرگم واسه کنکور خودشو آماده می کرد تیغ زدم اما پول کارتا جور نشد که نشد و منم روم نشد اون روز از خونه بیرون برم. فرداش که اون رفیقمون رو دیدم بهم گفت نیومدی کارتت رو فروختم به یکی دیگه که البته با این خبر من نفس راحتی کشیدم.

شاید جوونترها ندونند این کارتها چی بود. یه دست کارت چهل پنجاه تا کارت بود که روی هر کدوم عکس یه ماشین بود و زیرش چند تا مشخصه اون از قبیل سرعت و قدرت و شتاب و تعداد سیلندر و اینا رو درج کرده بودند و ما باهاش بازی می کردیم. بدین ترتیب که اونا رو تقسیم می کردیم و یکی از بازیکنان یکی از مشخصات کارت روییش رو می خوند و ما هم همون مشخصه رو از کارت رویی مان می خوندیم و هرکی بهتر بود می برد و کارتهای بقیه رو می گرفت و می گذاشت زیر کارتاش و بعد اون مشخصه دیگری رو از روی کارت بعدی می خوند و همین جور ادامه می دادیم تا یکی همه کارتا رو می برد. کارتها هم انواع و اقسام داشت از هواپیما و ماشین و موتور گرفته تا فوتبال ... البته بودند کسایی که می گفتند بازی با این کارتا حرامه!! می خندید؟؟ صابون اون زمانا به تنتون نخورده مثل این که!

برگردیم به بحث شیرین پول تو جیبی... چند سال دیگر هم بدین منوال گذشت تا اینکه یک روز پدر از در وارد شد و گفت کشتیبان را سیاستی دگر آمد! البته دروغ چرا , اومد و خیلی ساکت و بدون سر و صدا یک سری پاکت روی تلویزیون گذاشت و اعلام کرد اینا حقوق بچه هاست. روی هر پاکت اسم یکی از ما نوشته شده بود مثلاً جناب آقای میله بدون پرچم یا سرکار خانم آبجی کوچیکه میله و دیگران هم به همین ترتیب و داخلش هم حقوق ماهانه ما!! وقتی هم که در کنکور قبول شدم عنوانم روی پاکت بلافاصله شد جناب آقای مهندس میله ... خلاصه این که دوران چانه زنی و فشار تمام شد و دوران وام دادن به مادر شروع شد که خود دوران شیرینی بود و با شکوفایی اقتصادی قرین!! فقط بگویم که برادر بزرگترم می گفت تو زورکی به مامان پول قرض میدی و تا دو سه بار اونو پس نگیری بی خیال نمیشی! البته من هیچ وقت این اتهام را قبول نکردم ولی خوب اسمم بد در رفته بود و این ضرب المثل در خانه زیاد تکرار می شد که از نوکیسه قرض نکن اگه گرفتی خرج نکن!

بگذریم... اون پاکت ها حس خوبی رو بهم انتقال می داد و این حس البته به خاطر محتوای فیزیکیش نبود بلکه به خاطر اون کرامت و احترامی بود که توش نهفته بود. به همین خاطر ,دیروز که از بهشت زهرا برمی گشتم و توی ذهنم خاطرات خوب پدر رو در سالگردش مرور می کردم ناغافل اون پاکت ها جلوی چشمم اومد.

پ ن 1: امان از این تصادفات! در این پست اشاره کرده بودم که شعری از زنده یاد حمید مصدق را روی سنگ مزار پدر حک کردیم : قصه نغز تو از غصه تهیست / باز هم قصه بگو / تا به آرامش دل / سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم … دیشب که رادیو فردا گوش می دادم متوجه شدم هفتم آذر سالگرد درگذشت حمید مصدق هم هست. یادش گرامی. 

پ ن 2: این هفته رو کامل هر روز رفتم ماموریت و به خاطر همین اصلاً فرصت نشده که چندان به دوستان سر بزنم ... در اولین فرصت ...

ساعات خوش!

پریشب یک مراسم عروسی رفتیم. پسر کوچیکه که سه سال و نیمه است با همراهان به قسمت زنانه رفت . در اتاقی که مدعوین خود را آماده حضور در مراسم می کردند نگاهی به اطراف می کند و با شوق و ذوق از عمه اش می پرسد: اومدیم استخر!؟! همگان صیحه ای زدند و ساعاتشان خوش شد...

.

پ ن 1: مطلب بعدی "من گنجشک نیستم" خواهد بود. قول می دم!

پ ن 2: نصف شوخی رو خوندم اما چند روز وقفه خواندن پیش اومد اما در اولین فرصت تمام خواهد شد.

پ ن 3: کتاب بعدی را از میان گزینه های زیر انتخاب کنید , گزینه ها همگی به نوعی با نیویورک مرتبط اند و چند روزی هم بیشتر از سالروز واقعه یازدهم سپتامبر نگذشته است...:

الف) خانم هریس به نیویورک می رود   پل گالیکو

ب) توطئه میکروبی در نیویورک   رابین کوک

ج) سه گانه نیویورک  پل استر

د) فرانی و زویی  جی دی سلینجر (متولد نیویورک)

ه) تورتیا فلت  جان اشتین بک (متوفی به نیویورک)

مرگ قسطی لویی فردینان سلین

نوشتن در خصوص این کتاب هم سخت است و هم آسان! البته این هم از اون جمله های کلیشه ایست که برای شروع نوشته بد نیست. کتاب را می توان به دو قسمت تقسیم نمود در قسمت اول داستان روایتی درونی یک پزشک_نویسنده میانسال به نام فردینان از زندگی خود است. در ابتدا پزشک از مرگ سرایدار پیرش می گوید :

دوباره تنها شدیم.چقدر همه چیز کند و سنگین و غمناک است... بزودى پیر مى شوم. بالاخره تمام مى شود.خیلی ها آمدند اتاقم.خیلی چیزها گفتند.چیز به درد بخوری نگفتند. رفتند.

دیگر کسی را ندارم. دیگر حتی یک نفر هم نمانده که با روح مهربان مرده ها خوشرویی کند...دیگر باید تنهایی تحمل کرد.

در همین ابتدا متوجه افسردگی ,تنهایی و انزوای راوی و نفرتی که از سازو کارهای جامعه دارد می شویم. پزشکی که در محله ای فقیرنشین طبابت می کند و حقوق ماهیانه بخور و نمیری می گیرد و علیرغم سختی ها گلیم خود را از آب بیرون می کشد و در تنهایی خود البته می نویسد:

من که نه یهودی ام , نه خارجی, نه فراماسون , نه مدرسه نورمال دیده, بلد نیستم ارزش خود را ببرم بالا , زیادی به پایین تنه ام می رسم, اسمم بد در رفته... از پانزده سال پیش که توی این محله خراب شده عوضی ترین آشغال ها نگاه می کنند و می بینند چطور گلیمم را از آب می کشم بیرون, هر کاری دلشان می خواهد با من می کنند, هزار جور تحقیرم می کنند. همین که هنوز بیرونم ننداخته ند خودش جای شکر دارد. نوشتن جبران همه اینهاست.

افراد مرتبط با او یک پسرخاله پزشک است و منشی پیرش که وظیفه تایپ نوشته های او را هم دارد و نهایتاٌ خواهر زاده این منشی که با خاله اش زندگی می کند.با پسرخاله در مورد نوشته هایش مشورت می کند:

گوستن می گفت: می توانی گاه به گاهی چیزهای خوب و خوشایند تعریف کنی...زندگی همیشه هم نکبت نیست. از یک نظر حرفش درست است.توی کار من یک جور وسواس هست, یک جور غرض ورزی. نشان به این نشان که آن دوره ای که هر دو گوشهام وزوز داشت و از الان هم خیلی بیشتر, دوره ای که مدام تب داشتم, خیلی کمتر از الان افسرده بودم... رویاهای خیلی قشنگ می بافتم...

پزشک البته به واسطه شغلش و محل طبابتش با مردم فقیر در ارتباط است. با بچه ها رابطه خوبی دارد و همچنین حیوانات... نظر پزشک در مورد نیاز مردم برایم خیلی جالب بود چون مشابه این تحلیل را از برادرم که همین شغل را چند سال قبل در مکانی مشابه داشت شنیدم البته نه با این قدرت:

این بدبخت ها... چیزی که کم دارند سرگرمی است نه سلامتی... چیزی که ازت توقع دارند ... کاری کنی که دلشان باز بشود ... تعجب کنند ... دنبال مرض های تازه باب شده اند!... می خواهند که پدر خودت را در بیاری ... شور و علاقه نشان بدهی ... دیپلم و لیسانس را برای همین گرفته ای دیگر... هه! بشر یعنی این... یعنی در همان حالی که دارد مرگ خودش را تدارک می بیند خودش را با مرگ سرگرم کند.

به هر حال خود سلین پزشک بود و در همین شرایط کار و زندگی می کرد و این برگرفته از تجربیات خود نویسنده است. در بخش اول با درگیری های نویسنده با پیرزن منشی بر سر دست نوشته های گمشده افسانه ای که راوی تازه نوشته است مواجه می شویم. با غرغر ها و نک و نال ها... با احساس اینکه همین معدود افراد مرتبط با دانسته هایشان از ضعفهای شخصی راوی می توانند عرصه را بر او تنگ کنند... این بخش همزمان با اینکه نویسنده در حال سوختن در تب شدید است با هذیان گویی های او درباره زندگیش طی می شود.

سرنوشت باشد یا هر چیزی , بد بلایی ست پیری , دیدن اینکه توی زندگی آدم همه چیز عوض می شود, خانه ها, شماره ها, ترامواها و حتی آرایش سر آدم ها. ... دیگر هیچ دلم نمی خواهد عوض بشوم. شاید خیلی چیزها باشد که ازشان ناراضی باشم. اما دیگر با منند, مثل اینکه با اشان ازدواج کرده باشم. شاید آدم بیخودی باشم, اما همان قدر خودم را دوست دارم که می دانم آب سن گند و لجن است. کسی که تیر چراغ خمیده نبش شماره 12 این خیابان را عوض کند واقعاٌ دل من را می شکند. زندگی ما گذراست, حقیقتی است, اما تا همین جاش هم زیادی گذشته.

پزشک در حالی که در تب می سوزد و پس از مشاجره اساسی که با مادرش که برای عیادت آمده و برای منشی دارد از خوبی های پدر فردینان یاد می کند به خاطرات کودکی رجوع می کند. بازگشتی که با احساس نفرت توام است و از اینجا بخش دوم کتاب شروع می شود و ما با ریشه های این نفرت روبرو می شویم:

... نفرت واقعی از اعماق می آید از جوانی ای که با کار مظلومانه بیدفاع تباهش کرده. این نفرتی ست که آدم را می کشد. نفرت چنان عمیقی که در هر حال ازش چیزی همه جا باقی می ماند. مثل شیره ای آن قدر روی زمین پخش می شود که همه چیز را زهرآگین می کند, آن قدر که دیگر چیزی نمی روید غیر از رذالت, میان مرده ها, میان آدم ها.

بخش دوم از ابتدای قرن بیستم شروع می شود. فردینان کودکی 6 ساله است. پدرش کارمند ساده شرکت بیمه است و همیشه با دلهره از دست دادن کار خود روبروست و مادرش مغازه ای خرازی در یک پاساژ دارد و با پای لنگش همیشه در حال سگ دو زدن است ولی شرایط به گونه ایست که نه تنها آنها بلکه باقی کسبه پاساژ هم زیر فشار اقتصادی در حال له شدن هستند. فشار فقر و مشکلات اجتماعی ابتدای قرن بیستم در جوامع صنعتی طبقات فرودست را خورد می کند و صدای خورد شدن را در خلال خاطرات فردینان به خوبی می شنویم. این فشار بعضاٌ شخصیت های داستان را تا مرز جنون پیش می برد. همه با عجله در حال تلاش برای رسیدن به آرامش و خوشبختی هستند ولی به جایی نمی رسند.

روی سنگفرش های کت و کلفت مادرم دستم را می گرفت و می کشید تا ازش عقب نمانم... آن قدر عجله داشتیم که من توی همان شلوارم خودم را سبک می کردم. اصلاٌ من تا سربازی همیشه کونم گهی بود , بس که همه جوانیم عجله داشتم.

 در این میان فردینان که یک کودک ناخواسته است از سوی خانواده به خصوص پدر مسئول همه بدبختی ها قلمداد می شود. زندگی در میان کسانی که همه خود را قربانی می دانند! همه چیز از دیدگاه فردینان روایت می شود و ما از دریچه نگاه او به شخصیت ها نگاه می کنیم و همراه با او حالمان از شخصیت پدرش به هم می خورد و دلمان برای مادرش می سوزد هرچند از نصیحت های بی امان و قضاوت های نادرستشان دلگیر می شویم.

فردینان پدرش را در صفحات گوناگون اینگونه معرفی می کند:

پدرم مرد تنومند موبوری بود, برای هیچ و پوچ از کوره در می رفت, یک دماغ گرد مثل بچه شیر خوره و سبیل خیلی کلفتی داشت... فقط گرفتاری ها و بدبختی ها یادش می ماند که صد تا صد تا هم سرش آمده بود.

وحشتناک ترین چیزها را پیش خودش مجسم می کرد... با چیزهایی که توی کله اش بود می شد بیست تا تیمارستان را پر کرد.

خیلی دلم می خواست با ام حرف بزند, اما همه ش غرغر می کرد... در عمق آدم خوشقلبی بود. من هم خوشقلب بودم. اما زندگی مساله اش قلب نیست.

مادرش اما در تمام مراحل به فکر کار کردن و سختی کشیدن است و حتی با تمامی سختی هایی که کشیده در دوران پیری هم از خوبی های شوهرش حرف می زند و انگار سال به سال که از مرگ پدر می گذرد خاطره او برایش بهتر و بهتر می شود.

ته دلش می خواست جای همه کار کند... همین که کاری یا دغدغه ای از همه بدتر و سخت تر بود فوراٌ حس می کرد برای او خوب است.

خانه محقری داشتند:

مادرم میز را می چید. یک بشقاب از دستش می افتاد. پدرم عصبانی می شد, خیز بر می داشت که کمکش کند. آشپزخانه آن قدر کوچک بود که هی می خوردیم این ور و آن ور. برای آدم عصبی ای مثل بابام جا نداشت...

فردینان تک تک اعضای خانواده را معرفی می کند عموها و عمه و ... و به سبک زیبایی هم این کار را می کند و حیف که مطلب طولانی می شود... هیچ کدام به قول فردینان الگوی مناسبی نبودند تنها مادربزرگ بود که گلیمش را خوب از آب بیرون می کشید که او هم از دنیا می رود. بعد از مادربزرگ هم تنها شخصی که گاهی به داد فردینان می رسد دایی ادوار است ... در این اوضاع احوال روزها به فردینان این گونه می گذرد:

روزها خوش نمی گذشت. بندرت پیش می آمد که چند ساعت بعد از ظهر را گریه نکنم. توی مغازه بیشتر از لبخند سیلی نصیبم می شد. برای هیچ و پوچ عذرخواهی می کردم, کارم این بود که بابت هرچیز عذرخواهی کنم.

فردینان از کودکی به دلیل فقر خانواده مجبور است کار کند و کارهای مختلفی را امتحان می کند و هر بار روزگار به سختی حال او را می گیرد. بار اول کارفرما فقط می خواهد مجانی بیگاری بگیرد... در کار بعدی علیرغم تلاش بیحد دچار خیانت می شود و در همه موارد در حالیکه او گناهی ندارد همه کاسه کوزه ها سر او شکسته می شود و مدام دچار سرکوفت خانواده می گردد.

پدرم چون مطمئن بود که من در آینده دزد می شوم مدام سرم نعره می کشید...بابا آینده را می دید, تیره و تار هم می دید.

... از دور من را که یک گوشه ای نشسته بودم نشان می داد, من ناخلف! آب زیر کاه, دله ... منی که هر چه فداکاری بود به خاطر من بود... من ... من کون گهی... من جوش جوشی...قاتل جوراب ... من بودم که همه نتیجه گیری ها آخرش به من می رسید, من, بز بلاگردان همه بدبختی ها...

به هر حال این وضعیت به جایی می رسد که این باور در ذهن او می نشیند که واقعاٌ نمی تواند کار کند و همگام با دیگران که به فکر پیدا کردن راه نجات برای او هستند خودش هم سردرگم که چگونه باید توبه کند و به راه راست برگردد و سر آخر به نفرتی ریشه دار تبدیل می شود.

من از همه کارها متنفرم. پس دیگر چه فرقی بگذارم؟... آدمی نیستم که از کار ستایش کنم... اگر به من باشد می رینم به هرچه کار است...

باور نکردنی ست که بچه چه باری ست روی دوش خانواده!...من فقط باید حرف گوش می دادم و کار می کردم!...کارهایی هم که چقدر راحت بود!...باید کاری می کردم که همه خطاها و گرایش های شنیعم فراموش بشود!... غم و غصه هرچه بود مال آنها بود! آه و ناله هرچه بود برای آنها بود! آنها بودند که مفهوم زندگی را می فهمیدند! روح حساس را فقط آنها داشتند!... فقط و فقط هم آنها, تنهایی! اصلاٌ نمی خواستندمن هم با آنها باشم, وانمود کنم که می خواهم کمکشان کنم... من هم یک خرده از آن همه بدبختی بچشم ... نه, همه ش منحصراٌ مال خودشان بود! این به نظرم بینهایت ظالمانه می آمد.

خلاصه بعد از همه این بدبختی ها دایی ادوار دل نازک شگردی به کار برد و فردینان را فرستاد انگلیس تا زبان یاد بگیرد و بعد از برگشت او را معرفی کرد به یک مخترع همه فن حریف که مجله ای مثل دانستنیها در می آورد و ...... نصف بیشتر داستان از این جا به بعد است که من لام تا کام چیزی در موردش نمی گم!

سبک روایی داستان یکی از خصوصیات بارز کتاب است و سلین معتقد است بدون هیچ ادا و اصولی همانطوری می نویسد که حرف می زند و بدین ترتیب انتقال احساس را ممکن می سازد. سلین در مقابل انتقاداتی که به زبان بی ادبانه و خشونت و بی رحمی دائمی موجود در کتابهایش می شود می گوید من همانطوری می نویسم که حس می کنم... چه کنم این دنیا ذاتش را عوض کند, من هم سبکم را عوض می کنم.

اگر بپرسیم چرا این قدر تلخی و سیاهی و بدبینی و شقاوت در روایت:

سلین عمیقاٌ معتقد بود که ادبیات از بیان همه بدی های نهاد بشر طفره رفته است و نویسندگان مصرانه در کار آن بوده اند که انسان را خیلی بهتر از آنی که هست بنمایانند... در جایی گفته است همه ما آزاد تر می شدیم اگر همه حقیقت درباره بدسگالی آدم ها بالاخره گفته می شد.

 این بخش های قرمز رنگ را از مقدمه مرحوم مهدی سحابی آوردم که به نظرم ترجمه بسیار خوبی از کار در آورده است.

زبان کتاب قابل فهم است. بر خلاف آن چیزی که منتقدین نثر سلین گفته اند که زبان آرگو است و در مقدمه هم به آن اشاره شده است; من با چنین چیزی مواجه نشدم! زبان آرگو تا اونجایی که من می دانم به استفاده از کلمات و اصطلاحاتی اطلاق می شود که عموماٌ بین اعضای گروههای غیر رسمی مانند قاچاقچیان و ولگردان خیابانی و... رواج دارد و لذا اصطلاحات این زبان به نوعی برای دیگران قابل فهم نیست.طبیعی است که احتمال دارد این موارد در ترجمه هضم شده باشد ولی در جایی خواندم که خود سلین هم به این موضوع اعتقاد نداشته است. زبان روایت بیشتر محاوره ای و عامیانه است که مشابهش را در ادبیات خودمان دیده ایم.

چیز دیگری که از سبک ویژه سلین می بینیم و در عباراتی که انتخاب کرده ام نیز مشهود است سه نقطه های زیاد است که به نظرم وجودش الزامی است و از سر جنگولک بازی نیست. تصور کنید همه این جملات پشت سر هم می آمد ; احساس خفگی به آدم دست می داد. علاوه بر این ها می ماند کمی فحش که البته به میزانی نیست که ظاهراٌ منتقدین لباس زیر ایشان را سر میله بدون پرچم ما کرده اند ... البته در ترجمه فارسی هم پالایش شده و فقط حروف اول فحش ها آمده است و خواننده بنا بر تشخیص خود آن را کامل می نماید و در تکمیل متن مشارکت می نماید البته طبیعیه که اکثر این فحش ها در زبان فارسی با ک شروع می شود!

مورد قابل اشاره طنز تلخیست که بعضاٌ در عبارات انتخاب شده مشهود است و یکی دو مورد از شیرین هاش را هم این پایین می آورم:

مثل همیشه دروغگو و ریاکار باقی می ماند, عین یک دو جین سینه بند!!

 ...

این کتاب توسط مرحوم مهدی سحابی ترجمه و توسط نشر مرکز منتشر شده است.

کمی طولانی شد که اقتضای قطر و عمق کتاب بود.

کتابی بدین پایه و نبودن در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند شائبه هایی را در ذهن ایجاد می کند که رگه هایی از آن را در زندگینامه سلین می شود دید.

پی نوشت1 : چند تن از دوستانی که از این کتاب نالیده بودند در همان سی چهل صفحه اول مانده بودند. کمی باید صبور بود تا با نثر کتاب خو بگیریم. یک تشکر ویژه از حسین به خاطر معرفی این کتاب به من و یک تشکر ویژه از عباس به خاطر معرفی آن به حسین ! و یک یاد خیر مجدد هم از مترجم.

.............................

نمره کتاب 4.7 از 5 می‌باشد.