فضیلتهای ناچیز مجموعهی کوچکی است از نوشتههای نویسنده پیرامون مسائل مختلف... از کفش های پاره تا تربیت فرزندان... از مرثیهای برای چزاره پاوزه که در سال 1950 خودکشی کرد تا نوشته هایی در رابطه با حرفه نویسندگی. برخی از این روایتها با زاویه اول شخص مفرد نوشته شده است و برخی دیگر اول شخص جمع... در این موارد نویسنده به عنوان نماینده جمعی که در آن موضوع ذینفع هستند دست به قلم برده است، مثلاً در مرثیهای که برای پاوزه نوشته، "ما" جمع یارانی است که یک دوست بزرگ را از دست دادهاند و "ما" در قسمت "فرزند انسان" نماینده نسل جوانی است که در زمان جنگ میزیست و یا "ما" در فضیلتهای ناچیز به عنوان یکی از والدینی که به دغدغه تربیت فرزندان میاندیشد.
خواندن این نوشته ها خالی از لطف نیست و حاوی نکاتی است که خواننده را به فکر وامیدارد. شاید با خواندن برخی از قسمتهایی که در ادامه مطلب آوردهام شما نیز با من در این زمینه موافق باشید.
******
ناتالیا گینزبورگ (1916 – 1991) نویسنده ایتالیایی و صاحب آثاری چون الفبای خانواده و میکله عزیز است. آثار متعددی از او به فارسی ترجمه شده است. فضیلتهای ناچیز را مرحوم محسن ابراهیم به فارسی برگردانده است که انصافاً ترجمهی خوبی است.
مشخصات کتاب من؛ نشر هرمس، ترجمه محسن ابراهیم، چاپ سوم 1384، تیراژ 3000نسخه، 120 صفحه
پ ن 1: نمره کتاب در سایت گودریدز 3.9 است (چون سیستم نمرهدهی من برای رمان طراحی شده است قابلیت استفاده برای این کتاب را ندارد! ولی اگر بخواهم گودریدزی نمره بدهم همین نمره را خواهم داد)
ادامه مطلب ...
راوی پسر نوجوان و تازهبالغی به نام جک است که همراه با پدر و مادر، خواهر بزرگترش جولی، خواهر و برادر کوچکترش سو و تام، زندگی میکند. خانهی آنها که بزرگ و قدیمی و به شکل یک قلعه است، در خیابانی که اکثر خانههایش داخل طرح افتادهاند و تخریب شدهاند قرار دارد و البته طرح هم خوابیده و خیابان تقریباً متروکه است. آنها هیچ فکوفامیل و دوست و آشنایی هم ندارند که رفتوآمدی داشته باشند؛ انگار که در یک جزیره باشند. او روایت خودش را با این جمله آغاز میکند: پدرم رو نکشتم، اما بعضی وقتها احساس میکردم یکجورهایی باعث مرگش شده بودم. ولی به دلیل همزمانیاش با تغییر جسمی عظیمی که در من رخ میداد و اتفاقات پس از آن، مرگش بیاهمیت به نظر میرسید... این شروعِ خاص، ما را به مباحث فرویدی در زمینه عقدهی اودیپ و دوران بلوغ جنسی رهنمون میسازد. راوی سپس به وقایع منتهی به مرگ پدرش میپردازد تا صرفاً نشان دهد که چگونه وارث حجم زیادی سیمان شدند. علاقهای که پدر برای سیمانکاری در باغچهی خانه دارد و سیمان فراوانی که میخرد و نقش مهمی که این سیمان در ادامه ایفا میکند..، در ادامه مطلب نکات بیشتری در مورد داستان خواهم نوشت.
با توجه به اینکه راوی نوجوان است، داستان رنگ و روی سادهای دارد. ساده و روان پیش میرود و به انتها میرسد. من اما با توجه به اینکه کتاب در "لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ میبایست خواند" حضور دارد مدام در انتظار نقطه اوج و یا بهتر بگویم نقطهای که من را به شگفتزدگی دچار کند بودم. یکجور تکاندهنده بودن که اتفاقاً همین صفت را در مورد کتاب و نویسندهاش ؛ زمانی که قصد خرید آن را داشتم، شنیده بودم. طبعاً بخشهایی از داستان قابلیت فرود آوردن چکش بر ذهن خواننده را داشت اما نه در آن حدی که من انتظارش را داشتم... البته ممارست و جستجو به من ثابت کرد انتظارم بیجا نبوده است! در ادامه مطلب ابتدا به همین موضوع خواهم پرداخت : چگونه یک رمان تکاندهنده به رمانی خنثی تبدیل میشود!؟
*****
یان مک ایوان، یکی از نویسندگان مطرح و جنجالی انگلیسی است که حواشی کارهایش بعضاً به سرزمین کتابنخوان ما هم کشیده شده است. همین سه سال قبل بود که ترجمه و چاپ یکی از کتابهایش به نام تاوان به جایی رسید که همه نسخ آن از کتابفروشیها جمعآوری شد. از یکی دو کاری که از این نویسنده دیدهام برمیآید که در پسزمینهی آثارش به موضوع تاثیر و تاثرات بلوغ جنسی (به عنوان یک تغییر عظیم) بر روان و رفتار شخصیتهای نوجوان آثارش میپردازد.
از ایوان در ویرایش اولیه لیست 1001 کتاب، هشت اثر حضور داشت که همین موضوع اهمیت این نویسنده را نشان میدهد. هرچند در سال 2010 به سه اثر و در سال 2012 به دو اثر کاهش یافت : تاوان(2001)، باغ سیمانی (1978 اولین اثر نویسنده). به قول معروف: چیزی از ارزشهای این نویسنده کاسته نخواهد شد!!
لازم به ذکر است ادامه مطلب خطر لوث شدن دارد. دوستان عزیز حتماً تاکنون متوجه شدهاند که تا حد امکان نسبت به لو نرفتن و کاهش جذابیت داستان حساسیت دارم (حتا در ادامه مطلب)، لیکن این یک مورد خاص است و چارهای نبود.
.............................
پ ن 1: مشخصات کتاب من؛ ترجمه وحید روزبهانی، نشر آموت، چاپ اول بهار 1392، تیراژ 1100 نسخه، 160صفحه
پ ن 2: نمره رمان از نگاه من 4.1 است (در سایت گودریدز و آمازون هر دو 3.6 از 5). البته یک نکته در این مورد قابل ذکر است که نمرهی خوانش اول من به متنِ حاضر 3.5 بود. پس از کشف مواردی که در ادامهی مطلب آوردهام و خوانش مجدد این افزایش رخ داد.
ادامه مطلب ...
داستان از آنجایی آغاز میشود که راوی برای ما شرح میدهد که در چه محیط خانوادگیای بزرگ شده است؛ پدرش قصابی یهودی است و در خانواده کسی از تحصیلات ابتدایی فراتر نرفته است. راوی اما ضمن اینکه در قصابی به پدر کمک میکرده, وارد کالج میشود. او مصمم است که جایگاه اجتماعی متفاوت از پدرش را به دست بیاورد.
زمان روایت همانگونه که در سطر اول داستان مشخص میشود مصادف با جنگ کره است اما اینکه راوی در چه وضعیتی برای ما روایت میکند کمی بعدتر روشن میشود. راوی تمام تلاشش این بوده است که با نمرات عالی کالج را به پایان برساند تا چنانچه جنگ در آن زمان ادامه داشت, با توجه به نمراتش, در رستههایی به خدمت سربازی اعزام شود که خطر کمتری متوجه او باشد و همانند پسرعموهایش که در جنگ جهانی دوم کشته شدند, جانش را از دست ندهد.
آنطور که از روایت راوی برمیآید, به مجرد آنکه کمی از جلوی چشم پدرش دور میشود, نگرانیها و ترسهای پدر تشدید میشود. او نگران است که برای تنها فرزندش اتفاقی بیافتد که منجر به مرگ او شود ولذا مدام او را کنترل میکند که کجا بوده است و چه کار کرده است و...
«پس این بازیها برای چیه, پدر؟» «برای زندگیه, که در آن کوچکترین قدم عوضی میتونه عواقب غمانگیزی به بار بیاره»
به همین دلیل راوی کالج خود را عوض میکند و به شهر دورتری میرود تا از دست این رفتار خلاص شود. اما...!
******
این دومین کتابی است که از فیلیپ راث این نویسنده بازنشسته آمریکایی میخوانم (یکی مثل همه را اینجا بخوانید). این دو کتاب تشابهات زیادی دارند که مهمترین آن موضوع محوری "مرگ" در هر دو کتاب است. مرگی که از آن گریزی نیست. نکته مشابه دیگر توصیف شدن کودکی به عنوان یک وضعیت "بهشت گونه" است؛ وضعیتی که در آن ترس و نگرانی جایی ندارد حتا اگر سر و کارمان با ساطور و چاقو باشد! اما به مجرد پا گذاشتن به دوران بزرگسالی، ترس و نگرانی از در و دیوار میبارد حتا اگر سر و کارمان با درس و کتاب باشد... این مرحله از زندگی به نوعی بعد از اولین مواجهه با مقوله "مرگ" آغاز میشود. در "یکی مثل همه" این مواجهه در بیمارستان و مقوله بیماری پدید میآید و در "خشم"، جنگ است که این کار را انجام میدهد.
فیلیپ راث نویسنده پرکاری بود و نزدیک به 30 رمان در کارنامه کاری خود دارد. چندبار به نوبل نزدیک شد اما... درعوض جوایز مختلف ادبی را به دست آورد. از ایشان 7 کتاب در لیست 1001 کتاب حضور دارد که این دو کتاب جزء آنها نیستند.
پ ن 1: مشخصات کتاب من؛ انتشارات نیلوفر, ترجمه فریدون مجلسی, چاپ اول 1388, تیراژ 2200 نسخه, 190 صفحه, 3800 تومان.
پ ن 2: نمره کتاب از نگاه من 3.8 از 5 میباشد. (در سایت گودریدز 3.6 از 5)
پ ن 3: ادامه مطلب خطر لوث شدن را دارد.
پ ن 4: بخشهایی از داستان به طور طبیعی! سانسور شده است و این سانسورها تاثیرگذار است و آدم را دچار انحراف میکند! بهخصوص آن کلمه مهرورزی!! که بیشتر ما را به یاد دولت قبل میاندازد!! ذهن خواننده به نوعی سردرگم میشود که این مهرورزی از نوع غایی آن است یا ابتدایی! ولی چنانچه در منابع انگلیسی جستجو کنید خواهید دید این مهرورزی یک امر بینابینی و خاص است!
پ ن 5: جملات آبی مثل همیشه نقل قول از خود کتاب است و جملات قرمز نقل قولهایی از نویسنده کتاب است که نقلقولهای این مطلب که به رنگ قرمز آمده است از wikiquate استخراج شده است.
ادامه مطلب ...
داستان با شرح کوتاهی از کاتب آغاز میشود. کاتب خیلی مختصر و مفید به ما میگوید که دستنوشتههای دوآرته را در داروخانهای در سال 1939 یافته است و مدتها با خودش و این نوشتهها کلنجار رفته است. چون خیلی ناخوانا و گنگ بوده، آن را بازنویسی کرده تا قابل فهم شود و در این راه البته چیزی به داستان اضافه نکرده و فقط مواردی خام را که در ندانستن آنها چیزی از دست نمیرود را حذف کرده است. حالا وقت انتشار این دستنوشته است و از نظر کاتب میتواند به عنوان نمونهای همانند آن حکایت ادب آموختن لقمان حکیم مد نظر قرار گیرد.
پس از این توضیح مختصر, نامهای از پاسکوآل دوآرته به شخصی به نام "دونخوآکین بارهرا لوپس" آمده که در آن دوآرته اعلام میکند که به زودی اعدام خواهد شد (به خاطر قتل دونخسوس ارباب دهکدهشان و این آقایی که بهش نامه نوشته هم یکی از دوستان مقتول بوده است) و همراه نامه، شرح اتفاقاتی است که بر او رفته... در این نامه پاسکوآل تاکید کرده که تقاضای لغو حکم ندارد، چون ممکن است در صورت آزادی, در آینده همین کارها از او سر بزند (من ضعیف تر از آنم که در مقابل غرایزم مقاومت کنم) پس چه خوب که قانون اجرا خواهد شد و...
بعد از این نامه که در سال 1937 نوشته شده است, بخشی از وصیتنامه گیرنده نامه آورده شده است که در آن اشاره کرده که در کشوی میزش یک بسته کاغذی است که رویش نوشته شده پاسکوآل دوآرته... و چون این نوشتهها ماهیتی ناامید کننده و خلاف عرف دارد بدون اینکه بازش کنید بیاندازیدش داخل آتش! اما اگر مشیت الهی بر این قرار گرفت که پس از 18 ماه از تاریخ این وصیت, این دستنوشته ها سالم ماند, دست هرکسی بود بنا به میل خودش با آن رفتار کند. تاریخ این وصیت چند ماه بعد از نامه اولی است.
بعد از این مقدمات کوتاه, اصل مطلب آغاز می شود. پاسکوآل از کودکی اش شروع می کند و...
*****
در داستان دو چیز را بیشتر از مقولات دیگر دیدم: یکی دانههای نفرت که کاشته میشود, بعد از مدتها جوانه میزند و سر از زمین دلمان بیرون میآورد. وقتی بیرون آمد, بیرون میآید بیرون آمدنی! موضوع دوم جبر و تقدیر است؛ این بذرها گاهی زمانی کاشته میشود که ما به هیچ وجه کنترلی بر آن نداریم. حالا این دو مورد را نقدن نوشتم, در ادامه مطلب بیشتر خواهم نوشت.
قبل از رفتن به ادامه مطلب به زمان و مکان وقوع داستان اشاره کنم: طبق محاسبات! من, پاسکوآل حدودن در اوایل دهه 1880 به دنیا آمده است و برخی اتفاقات اصلی دستنوشته در دهه اول و دوم قرن بیستم میگذرد. اما نامههای ابتدایی داستان در اوج جنگهای داخلی اسپانیا نوشته شده است... زمانی که برخی مناطق دست به دست شده است ولذا پاسکوآل به دلیل جنایتی که در زمان ورود شور انقلابی به دهکدهشان مرتکب شده است, محاکمه و اعدام میشود. گیرنده نامه هم اینطور که من حدس میزنم گرفتار نیروهای جمهوریخواه میشود (چون وصیتش در شب مرگش تنظیم شده است این حدس را میزنم).
********
این نویسنده اسپانیایی در سال 1989 برنده جایزه نوبل شد. البته به قول مقدمه کتاب سلا نیز به مانند مالاپارته ایتالیایی و سلین فرانسوی جزء نویسندگان نفرین شده است. بخشی از این نفرین البته به خاطر مواضع سیاسی و دست راستی بودن آنهاست! و بخشی دیگر به زبان پر از خشونت آنها برمیگردد. از این نویسنده اسپانیایی (برنده نوبل در آستانه فروپاشی شوروی!) هیچ کتابی در لیست 1001 کتاب حضور ندارد. خانواده پاسکوآل دوآرته در سال 1942 منتشر شده است. این کتاب با ترجمه مرحوم فرهاد غبرایی یک بار در دهه شصت به چاپ رسیده است و بار بعد با بازنگری برادرش مهدی غبرایی, توسط نشر ماهی و در قطع جیبی منتشر شده است.
پ ن 1: مشخصات کتاب من؛ چاپ چهارم پاییز 1392, تیراژ 1500 نسخه, 193 صفحه, 6000 تومان
پ ن 2: ادامه مطلب اندکی خطر لوث شدن وجود خواهد داشت.
پ ن 3: نمره کتاب از دیدگاه من 4.1 از 5 می باشد. (در گوگل بوک 5 از 5)
پ ن 4: این هم لینک مصاحبهای با نویسنده کتاب
ادامه مطلب ...
دو سه روز اخیر به دلیل یه سری مسابقات شطرنج کلاً تعطیل بودم ، یعنی فضای مجازی که هیچ ، در فضای واقعی هم کمرنگ بودم. نه کتابی خواندم و نه چیزی نوشتم. از طرف دیگه چون قرارم این بود که هفته ای دو بار اینجا آپ بشود لذا مجبور شدم که دوباره برم سراغ خاطرات...
اسکناس تانخورده
عید نوروز بود. لباس نوها را تنم کردند. بابا پشت فرمان نشسته و مامان هم صندلی جلو، روی صندلی عقب هم ماها ، داداش بزرگه و آبجی بزرگه دو طرف کنار شیشه و من و علیرضا هم وسط ، آبجی کوچیکه هم که حالا حالا ها مونده بود تا بیاد به این دنیا! حرکت کردیم به سمت کرج خونه دایی. خان دایی در اصل دایی مادرم بود و کار آزاد داشت و وضعش هم ای ، خوب بود. ما هر هفته جمعه ها تقریباً بدون استثناء می رفتیم کرج... (دقت کردید ! هر هفته... عجب دورانی بود). خونه دایی نه که ویلایی بود و حیاط بزرگی داشت ما خیلی راحت و آزاد بودیم.
القصه، کوچکترین فرد عیدی بگیر من بودم و خودم رو آماده کرده بودم یک اسکناس تانخورده یک تومانی و یا اگه بخت یاربود یک اسکناس دو تومانی عیدی بگیرم. روی یک تومانی اطمینان صد در صد داشتم اما خب روی دو تومانی هم امید زیادی بود. لحظه موعود فرا رسید و دایی دست کرد توی جیبش و واووو ...یک اسکناس پنج تومانی تانخورده به من داد. من متوجه نشدم که به بچه های دیگه چه قدر داد اما قدر مسلم اینه که یه تبعیضی قایل شده بود چون همه بچه ها دور من جمع شده بودند و به اسکناسی که دو طرفش رو محکم نگه داشته بودم خیره شده بودند. حتماً توی ذهنشون به کارهایی که میشه با یه پنج تومانی انجام داد فکر می کردند. من هم دچار حس خود پینوکیو پنداری شده بودم! با چند سکه طلا در دست و دور و برم گربه نره ها و روباه های مکار به دنبال چپو کردن آن...
- بده من برات نگهش دارم...
- بده من نگهش دارم رسیدیم خونه می دم به خودت...
- بده من تا باهاش برات کتاب بخرم...
- بده من باهاش برات دلار بخرم!...نه این یکی فکر کنم تحریف ذهنی باشه!
من هم طبعاً ببو گلابی نبودم که به این سادگی همه چیو به باد بدم و خوشبختانه هنوز یه سری غرایزم به مرایضم تبدیل نشده بود که نقش کاتالیزور این معامله را بازی کند. اما رقبا هم قدر بودند و همه شون تعداد بیشتری پیرهن پاره کرده بودند پاره کردنی!
برای یه بچه بازی کردن درجه اهمیت بالایی داره به خصوص اگه تا قبل از اون هیچ گاه توی بازی بزرگترها راه نداده باشنش... فوتبال و وسطی و هفت سنگ در بیرون خونه یا دبرنا و ایروپولی در داخل خونه... خلاصه این که رفتیم بیرون توپ بازی و کلی کیف کردیم. در حین بازی کردن با توپ یواش یواش به سر کوچه و مغازه بقالی سر کوچه نزدیک و نزدیک تر شدیم. ناغافل یکی از بچه ها که یادم نیست پسردایی یا دختر داییم یا ...گفت: واوو این بقالیه کانادا داره!! (البته الان با توجه به گذر زمان و افزایش تعداد پیراهن های جر خورده می توان به ناغافل بودن این قضیه شک کرد)
کانادا!! آخ جون... دهه پنجاهی ها می دونن واژه کانادا چه فعل و انفعالات شیمیایی در مغز یک کودک ایجاد می کرد، شاید جهت تقریب ذهنی برای خوانندگان جوان حال حاضر بتونیم مثلاً بگیم: بچه ها این بقالیه ویزای اقامت کانادا می ده! یا یه چیزی تو این مایه ها...
طولانی شد ببخشید... هیچکس طبیعتاً پول همراهش نبود! و پینوکیوی قصه ما پنج تومانی تانخورده اش را با یک اسکناس یک تومانی و چند تا سکه عوض کرد و باصطلاح پولهاش هم زیاد شد!
همه در حالی که کانادادرای می نوشیدیم، لبخند پیروزمندانه ای بر لب داشتیم!