میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

خشم فیلیپ راث

داستان از آنجایی آغاز می‌شود که راوی برای ما شرح می‌دهد که در چه محیط خانوادگی‌ای بزرگ شده است؛ پدرش قصابی یهودی است و در خانواده کسی از تحصیلات ابتدایی فراتر نرفته است. راوی اما ضمن اینکه در قصابی به پدر کمک می‌کرده, وارد کالج می‌شود. او مصمم است که جایگاه اجتماعی متفاوت از پدرش را به دست بیاورد.

زمان روایت همانگونه که در سطر اول داستان مشخص می‌شود مصادف با جنگ کره است اما این‌که راوی در چه وضعیتی برای ما روایت می‌کند کمی بعدتر روشن می‌شود. راوی تمام تلاشش این بوده است که با نمرات عالی کالج را به پایان برساند تا چنانچه جنگ در آن زمان ادامه داشت, با توجه به نمراتش, در رسته‌هایی به خدمت سربازی اعزام شود که خطر کمتری متوجه او باشد و همانند پسرعموهایش که در جنگ جهانی دوم کشته شدند, جانش را از دست ندهد.

آنطور که از روایت راوی بر‌می‌آید, به مجرد آنکه کمی از جلوی چشم پدرش دور می‌شود, نگرانی‌ها و ترس‌های پدر تشدید می‌شود. او نگران است که برای تنها فرزندش اتفاقی بیافتد که منجر به مرگ او شود ولذا مدام او را کنترل می‌کند که کجا بوده است و چه کار کرده است و...

«پس این بازی‌ها برای چیه, پدر؟» «برای زندگیه, که در آن کوچکترین قدم عوضی می‌تونه عواقب غم‌انگیزی به بار بیاره»

به همین دلیل راوی کالج خود را عوض می‌کند و به شهر دورتری می‌رود تا از دست این رفتار خلاص شود. اما...!

******

این دومین کتابی است که از فیلیپ راث این نویسنده بازنشسته آمریکایی می‌خوانم (یکی مثل همه را اینجا بخوانید). این دو کتاب تشابهات زیادی دارند که مهمترین آن موضوع محوری "مرگ" در هر دو کتاب است. مرگی که از آن گریزی نیست. نکته مشابه دیگر توصیف شدن کودکی به عنوان یک وضعیت "بهشت گونه" است؛ وضعیتی که در آن ترس و نگرانی جایی ندارد حتا اگر سر و کارمان با ساطور و چاقو باشد! اما به مجرد پا گذاشتن به دوران بزرگسالی، ترس و نگرانی از در و دیوار می‌بارد حتا اگر سر و کارمان با درس و کتاب باشد... این مرحله از زندگی به نوعی بعد از اولین مواجهه با مقوله "مرگ" آغاز می‌شود. در "یکی مثل همه" این مواجهه در بیمارستان و مقوله بیماری پدید می‌آید و در "خشم"، جنگ است که این کار را انجام می‌دهد.

فیلیپ راث نویسنده پرکاری بود و نزدیک به 30 رمان در کارنامه کاری خود دارد. چندبار به نوبل نزدیک شد اما... درعوض جوایز مختلف ادبی را به دست آورد. از ایشان 7 کتاب در لیست 1001 کتاب حضور دارد که این دو کتاب جزء آنها نیستند.

 

پ ن 1: مشخصات کتاب من؛ انتشارات نیلوفر, ترجمه فریدون مجلسی, چاپ اول 1388, تیراژ 2200 نسخه, 190 صفحه, 3800 تومان.

پ ن 2: نمره کتاب از نگاه من 3.8 از 5 می‌باشد. (در سایت گودریدز 3.6 از 5)

پ ن 3: ادامه مطلب خطر لوث شدن را دارد.

پ ن 4: بخش‌هایی از داستان به طور طبیعی! سانسور شده است و این سانسورها تاثیرگذار است و آدم را دچار انحراف می‌کند! به‌خصوص آن کلمه مهرورزی!! که بیشتر ما را به یاد دولت قبل می‌اندازد!! ذهن خواننده به نوعی سردرگم می‌شود که این مهرورزی از نوع غایی آن است یا ابتدایی! ولی چنانچه در منابع انگلیسی جستجو کنید خواهید دید این مهرورزی یک امر بینابینی و خاص است!

پ ن 5: جملات آبی مثل همیشه نقل قول از خود کتاب است و جملات قرمز نقل قول‌هایی از نویسنده کتاب است که نقل‌قول‌های این مطلب که به رنگ قرمز آمده است از wikiquate استخراج شده است.

 

  

 

 

یک مرد یهودی که والدینش هنوز زنده‌اند، همانند یک پسر پانزده ساله است و تا آنها نمیرند پانزده ساله باقی می‌ماند.

جمله بالا از راث که نویسنده‌ای یهودی‌الاصل است نقل شده است. همین آشنایی اندکی که من با راث دارم موید آن است که ایشان با مقوله مذهب سر سازش ندارد و جملاتی که از او در اینجا نقل شده است گویای همین امر است. در این کتاب هم شخصیت اصلی گرچه در خانواده‌ای یهودی و مومن بار آمده است (پدرش قصاب کاشر است که باصطلاح گوشت حلال به مشتریان می‌دهد) اما یک جوان شیفته راسل است. در بخش اول اشاره شد که پدر مدام دچار ترس و نگرانی درباره فرزندش است و این قضیه استقلال پسر را کاملن تحت‌الشعاع قرار داده است؛ یک انتخاب می‌تواند باقی‌ماندن در پانزده‌سالگی! باشد و انتخاب دیگر دور شدن از محیط خانواده. راوی البته راه دوم را در پیش می‌گیرد.

رفتار پدر می‌تواند در چند چیز ریشه داشته باشد:

الف) جنگ و پیامدهای آن در کنار تجربه‌های خانواده از این امر...

ب) نگرانی‌های اقتصادی در نتیجه عدم اقبال مشتریان سابق به قصابی که به دلیل کم‌شدن تقید خانواده‌های مذهبی برای تهیه گوشت حلال... که البته این هم از پیامدهای جنگ است.

ج) بالا رفتن سن و کاهش سلامتی و احساس ضعف که منجر به چسبیدن به حیطه شخصی تا مبادا این قلمرو را نیز از دست بدهد.

راوی هم همانند پدرش دغدغه گریز از مرگ را دارد. هدف او همانطور که گفتم شاگرد اول شدن است و در سال اول کالج هم به آن دست یافته است (کالج سال اول نزدیک خانه‌شان است) اما برای رهایی از نگرانی‌های ترس‌آلود پدر، خودش را به کالجی کیلومترها دورتر منتقل می‌کند... کالجی که او صرفن با توجه به عکس روی کاتالوگش آن را انتخاب کرده است. او برای رفتن به کالج جدید از پس‌اندازش لباسی جدید می‌خرد و تصمیم دارد زندگی جدیدی آغاز کند و به قول خودش به "بچه قصاب بودن" خودش پایان دهد. رشته‌ای را هم که می‌خواهد در آینده ادامه دهد در همین راستا انتخاب کرده است:

تنها چیزی که از حقوقدان شدنم می دانستم این بود که تا جایی که امکان داشت انسان را از یک عمر کار در پوشش پیشبندی بویناک پوشیده از خون دور نگاه می داشت...

اما از بخت بد گذارش به کالجی سنت‌گرا می‌افتد! کالجی که دانشجویان موظف‌اند هر هفته در جلسه موعظه شرکت کنند که با خصوصیات پیش‌گفته از راوی سازگار نیست:

به نظر من منصفانه نبود که ناچار باشم در کلیسایی مسیحی بنشینم و چهل و پنج تا پنجاه دقیقه به سخنان دکتر دانهائر یا هرکس دیگر گوش فرادهم که مرا به خاطر کسب صلاحیت فراغت از تحصیل از نهادی سکولار و برخلاف تمایلاتم موعظه کنند. مخالفت من به این دلیل نبود که یهودی مومنی باشم, بلکه به این دلیل بود که آزاداندیشی پایدار بودم.

در نهایت سلسله اتفاقات پیش‌پا افتاده و شاید به قول راوی مضحک به بدترین نتیجه منجر می‌شود و در واقع چیزی که پدرش از آن می‌ترسید و خودش از آن ابا داشت و تمام سعیش را می‌کرد به آن دچار نشود برایش اتفاق می‌افتد.

رسوبات درستکاری مستبدانه

راوی احساس می‌کند که از طرف سنت‌های کالج و درست‌کاری مستبدانه حاکم بر زندگی خودش تحت فشار است و تحت تاثیر همین درست‌کاری مستبدانه دچار خطاهای فاحش می‌شود مثلن تکنیک! و سابقه اولیویا (دوست دخترش) و حتا طلاق والدینش او را به این قضاوت می‌رساند که این دختر هرزه است و البته از طرفی هم احساسی شبیه عشق نسبت به او دارد و این تناقض او را سردرگم می‌کند.

این قضیه منحصر در مورد فوق نیست. او به تصریح چندباره خودش می‌خواهد همه کارها را درست انجام دهد...مانند پدرش و همانند آموزه‌های کودکی‌اش. این موضوع علیرغم ظاهر مطلوبش تالی‌های نامطلوبی دارد. یکی از آن‌ها استرس فزاینده ایست که به ما وارد می‌کند تا مدام محاسبه کنیم که چه کنیم و چه می‌شود و نتیجه:

من هم به اندازه پدرم بد بودم. من هم پدرم بودم. او را در نیوجرسی, در حصار نگرانی و پریشان از برحذرداری های هراسناکش رها نکرده بودم؛ خودم در اوهایو به او تبدیل شده بودم.

تربیت احساسات

راوی پسری حساس و احساساتی است، این قضیه در مواجهه کلامی با مدیر دانشجویان و مواجهه با هم‌اتاقی‌هایش محسوس است و نیازی نیست به گفته‌های صریح مادرش در این زمینه استناد کنیم. شما می‌توانید به‌کل از جامعه کناره بگیرید و عقاید و اهداف خودتان را داشته باشید... اما انتظار نداشته باشید جامعه و سنت‌هایش نیز شما را کنار بگذارند! در مقابل این دخالتها چه می‌کنید؟ اگر فرمان خود را به دست احساسات بدهید کلک‌تان کنده است. خشم یکی از جنبه های آن است.

راوی مدام ترانه‌ای را که بعد از جنگ جهانی, سرود ملی چین شد (در ایام جنگ دوم که چین علیه ژاپن می‌جنگید این ترانه را همه متفقین دوست داشتند و تبلیغ می‌کردند) را با خودش تکرار می‌کند علی‌الخصوص وقتی مجبور است که بنا به قوانین کالج در جلسه وعظ هفتگی در کلیسا حاضر شود. یکی از بندهای این ترانه حاوی واژه indignation به معنای خشم است که راوی روی آن تاکید دارد و به نوعی عنوان کتاب را به ذهن می‌آورد. اینکه قوانین و اتفاقاتی که او را به خشم می‌آورد چه بود یا نبود یک طرف... اگر او در لحظات حساس (مثل زمان گفتگوی بازجویی‌مانند مدیر) می‌توانست بر این احساساتش لگام بزند، جان به در می‌برد. نگرانی مادر در قضیه ارتباط پسرش با اولیویا این است که پسرش به دلیل احساساتی بودن نتواند خودش را از دست دختره خلاص کند و چنین او را نصیحت می‌کند:

بزرگ‌تر از احساساتت باش. این را من از تو نمی‌خوام- زندگی می‌خواد. وگرنه احساسات مثل سیل تو را از جا می‌کنه و می‌بره. تو را به دریا می‌ریزه و دیگه اثری هم از تو دیده نخواهد شد. احساسات می‌تونه بزرگ‌ترین مسئله زندگی باشه. احساسات می‌تونه وحشتناک‌ترین نیرنگ‌ها را بازی کنه.

و خب دیدیم همین طور هم شد و طنز قضیه در این است که او عاقبت به دست کسانی کشته می‌شود که همان ترانه را می‌خواندند!

موقعیت راوی، روز داوری!

کل روایت در واقع در مدت زمان بین تزریق مورفین به راوی تا لحظه جان دادنش، جلوی چشمان او و خواننده می‌آید. پس او تحت شرایط خاصی روایت می‌کند. این شرایط خاص از دیدگاه نویسنده چیست؟ بدون توضیح اضافه به شرح ذیل است:

مطمئناً اینجا آن بهشت درندشت متصور مذهبی نیست, که همه ما مردمان خوب بار دیگر در آن دور هم جمع شویم, و تا جایی که امکان دارد خوشحال باشیم زیرا شمشیر مرگ دیگر بر فراز سرمان آویزان نیست.]...[ در اینجا می‌توان پیش رفت, از این اطمینان دارم. دری وجود ندارد. ایام وجود ندارند. مسیر (عجالتاً؟) فقط به سوی عقب است. داوری پایان‌ناپذیر است, هرچند دلیلش این نیست که داورانی الهی درباره انسان داوری می‌کنند. بلکه دلیلش این است که انسان تمام‌وقت خودش با عیب‌جویی درباره عملکردهایش داوری می‌کند.]...[ تنها چیزی که وجود دارد یادمانده گذشته است, نه بازیافت آن, دقت کنید, نه تجدید حیات با درک و آگاهی قلمرو احساس, بلکه فقط تکرار آن است.

انتقاد ساختارشکنانه!

گاهی ما کتاب یا فیلمی آمریکایی و به‌طورکل غربی به دستمان می‌رسد و در آن انتقاداتی نسبت به مسائل مختلف اجتماعی مانند نژادپرستی پنهان در افکار مردم، سنت‌های غلط و استبدادی، ریاکاری و دروغ و امثالهم می‌بینیم. معمولن در چنین لحظاتی پیروزمندانه به افق خیره می‌شویم و آن ته‌لبخند معروف بر چهره ما می‌نشیند و با خودمان زمزمه می‌کنیم که: بیا... ببین... خودشون معترفند که به بن‌بست رسیدند!! مشکل اینجاست که ما انتقاداتی که جنبه اصلاح مسیر و یا هشدار نسبت به مسیری که جامعه و حکومت در حال طی کردن آن است را انتقاداتی ساختارشکنانه فرض می‌کنیم. تقصیری نداریم... چون درطول تاریخ در این دیار کسانی که انتقادات اصلاح‌گرانه داشتند به جرم ساختارشکنی هزینه داده‌اند (حداقل تا سی چهل سال قبل که اینجوری بود!!).

حالا همه اینها به کنار... از ظن خود یار کسی نشویم بهتر است! خود راث در این زمینه چنین می‌گوید (که البته نظر من به نظر ایشان نزدیک‌تر است!) :

اگر از من بپرسید که تصور می‌کنم کتاب‌هایم تغییر فرهنگی ایجاد می‌کنند، پاسخ می‌دهم: نه. مطمئنا در برخی موارد رسوایی به بار می‌آورند، اما مردم به اینگونه رسوایی‌ها عادت دارند، این شیوه‌ی زندگی آنان است.  اگر بپرسید آیا دلم می‌خواهد با کتاب‌هایم تغییر فرهنگی ایجاد کنم باز هم پاسخم منفی است. چیزی که من دلم می‌خواهد آن است که خوانندگان، وقتی کتاب‌هایم را می‌خوانند، رهسپار شوند ـ اگر بتوانم طوری آنها را رهسپار کنم که نویسندگان دیگر نمی‌کنند، به مقصودم رسیده ام. بعد رهایشان کنم که به دنیای قبلی‌شان بازگردند، به دنیایی که دیگران می‌کوشند آنها را تغییر دهند، قانع کنند، وسوسه کنند و زیر سلطه درآورند. بهترین خوانندگان به خاطر رهایی از آن‌همه جنجال به داستان رو می‌آورند؛ به این دلیل که آگاهی‌یی را بازیابند که دنیا با هر چه که داستانی نیست آن را مشروط و محدود کرده است.

 

 


 

 

 

 

نظرات 22 + ارسال نظر
مدادسیاه جمعه 20 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 01:25 ب.ظ

سلام
عاشقشم. در لیست کتاب هایی است که دوباره خواهم خواند.
نمی دانم چرا در زمان خواندن کتاب به نظرم رسید که راوی پس از مرگش داستان را تعریف می کند.

سلام
متن در نگاه اول کفه اش به سمت برداشت شما سنگینی می کند (و حتا محتملن در نگاه های بعدی!) ... منتها از نگاه نویسنده زمان"پس از مرگ" برای راوی, وجود ندارد و راوی تنها در لحظه مرگ می تواند به تکرار و داوری زندگی خویش بپردازد در یک حالت بی زمان و ابدی.
اگر دقت کنید در آن بخش آخر وقایع پس از مرگ و آن اشارات کوچک از زبان راوی سوم شخص بیان می شود. راوی سوم شخصی که در زمان حال نشسته است و انگار از گذشته دور دارد صحبت می کند.
دلیل دیگر هم این می تواند باشد, عنوان بخش اول که در واقع شامل 99 درصد حجم داستان است "زیر مورفین" است.
به نظر من هم خوب بود چون داستان علیرغم مجروح شدن در ممیزی هنوز خودش را سرپا نگاه داشته است و این نشان از ساختمان مستحکمش دارد

سمره جمعه 20 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 08:03 ب.ظ

سلام
کتاب هادوستت دارند وهیچ وقت تنهات نمیزارن

سلام
به‌خصوص در این هنگامه رقبای ظاهرفریبی مثل محیط مجازی و صفحات اجتماعی گوشی‌های همراه!! امیدوارم کتاب، همه رو ضربه فنی کنه

علی یکشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 03:59 ب.ظ http://vpsroyal.com

سلام دوست عزیز

وبلاگ قشنگی داری. ولی حیف نیست تبدیل به سایتش نکنی؟!!!!!
ما طرحی رو ویژه وبلاگ نویس ها ارائه کردیم تا این دوستان به راحتی هرچه تمام تر صاحب یک سایت بشن.
اگر تو هم مایل هستی که یک سایت داشته باشی میتونی روی کمک ما حساب کنی. لطفاً یک تیکت به بخش فروش هاست ( لینک در آخر متن ) ارسال کن و حتما در تیکت قید کن که وبلاگ نویس هستی و آدرس وبلاگت رو هم قرار بده. چون این طرح فقط و فقط ویژه وبلاگ نویس هاست.
دیگه بقیه کارها رو بسپار به ما و فقط منتظر نام کاربری و رمز عبورت باش.
اگر در این زمینه نیاز به مشاوره و راهنمایی داری میتونی هر روز از ساعت 10 تا 17 به سایت ما بیای و از مشاوره آنلاین استفاده کنی.
از لحظه ورودت به سایت ما در کنارت هستیم.
شماره تماس بخش مشاوره:
02166315167
آدرس سایت:
vpsroyal.com
لینک ارسال تیکت:
http://www.clients.vpsroyal.com/submitticket.php?step=2&deptid=5
موفق باشی دوست من .

سلام
چرا!؟

سمیرا دوشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 11:08 ب.ظ

سلام من تازه با وبلاگت آشنا شدم میشه بگید این لیست 1001 کتاب که باید قبل از مرگ بخونیم و از کجای وبلاگت پیدا کنم؟؟؟

سلام
خوش آمدید
این لیست را به زبان انگلیسی در اینجا ببینید:
http://www.listology.com/ukaunz/list/1001-books-you-must-read-you-die
البته این لیست چندبار به‌روزرسانی شده است و درواقع الان چندتا لیست 1001 کتاب در فضای مجازی هست. اگر علاقمند باشید این لیست را هم نگاه کنید که حاوی اطلاعات دقیق‌تری است:
http://www.librarything.com/bookaward/1001+Books+You+Must+Read+Before+You+Die
و اما به فارسی... یکی از دوستان داشت زحمت به‌روزرسانی آن را می‌کشید و کار قشنگی هم بود...اما لیستی که الان در دسترس و قابل اطمینان و اتکا است را اینجا بخوانید:
http://www.jireyeketab.com/booklogs/more-books/books-you-must-read-before-you-die

مژگان سه‌شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 01:26 ق.ظ /http://cinemazendegi.blogsky.com/

سلام
با اجازه تون شما رُ به یکی از بهترین دوستانم معرفی کردم.
+ اون شما رُ می شناخت. منظورم این هست خونده بود.
+ به این دلیل من شما رُ به اون معرفی کردم.
http://hosseinkarlos.blogsky.com/1394/05/07/post-257/
+ فکر کردم لازم هستش بهتون اطلاع بدم. شاید دوست داشته باشید نوشته هاشُ بخونید.
+ خُُب به این دلیلم اونُ به شما معرفی می کنم
http://postandakhtan.blogfa.com/post/35
+ ولی اون چونکه ایران نیست برای هیچ کس کامنت نمی نویسه. می خواستم تا قبلا اینُ به شما بگم. شما هم اگه دوست نداشتید چیزی ننویسید.
+ ولی اون هم مثل شما خیلی کتاب خونُ با سواد هست.

سلام
لطف دارید... بله بنده هم در وبگردی به وبلاگ ایشان برخورده‌ام. کار ایشان درست‌تر از من است.
یاد پوست‌انداختن به خیر...پوستی انداختم!
ممنون

سمیرا سه‌شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 01:59 ب.ظ

واقعا ممنونم :))

خواهش می‌کنم

درخت ابدی سه‌شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 09:36 ب.ظ http://eternaltree.persianblog.ir

سلام
من چیزی از راث نخوندم، ولی همین که در داستانش از مذهبش ابراز برائت کرده و باز دچارشه قابل تقدیره. هرکسی جرئتش رو نداره از این حرفا بنویسه و اگه یهودی نبود و اهل ادیان دیگه بود، می‌گفتم کتابش حتا اجازه‌ی انتشار هم پیدا نمی‌کرد.
پاراگراف آخر واقعا حسن ختامه

سلام بر درخت ابدی
من هم با شما موافقم که اگر ریشه یهودی نداشت کارش سخت‌تر می‌شد اما یک نکته ریز هست؛ اگر مذهب دیگری داشت و چنین رویکردی داشت محنملن به جایزه نوبل هم دست پیدا می‌کرد
واقعن اون قسمت آخر خودم را نیز گرفتار کرد

فرانک چهارشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 09:54 ق.ظ

خیلی خوبه امتیاز می دین نظرتون شفاففه شفاف دست ادم می یاد

سلام
امتیاز دادن یکی از سخت‌ترین کارهای روی زمین است! ولی آن حسن را دارد.

مارسی چهارشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 02:52 ب.ظ

اولین باره که دارم با موبایل نظر میدم... قصد داشتم این کتابو امروز تهیه کنم.

سلام بر مارسی
با موبایل نظر دادن عالمی دارد
آیا منصرف شدید!؟ و من در این زمینه دستی داشتم؟

مارسی پنج‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 10:12 ق.ظ

با موبایل کامل نیومد.می خواستم بگم که شما کتاب اباب انتقام رو به من معرفی کردی.پس حتما خونده بودی...
متن شمارو کامل خوندم.منصرف شدم.

سلام
حالا من با موبایل جواب میدم!
نه گمان نکنم من اون کتاب رو معرفی یا توصیه کرده باشم... قطعن... چون نخوندمش...از راث یکی مثل همه رو خوندم و همین خشم.
ما برای وصل کردن آمدیم!! اشکال نداره... بهترش رو وصل میشی...

فرانک پنج‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 10:53 ق.ظ

سلام من وبلاگتونو خیلی وقته میخونم از اولین پستها. بیشتر کتابهایی که معرفی میکردین میخوندم. از نقدهاتون استفاده میکردم .ولی کم کامنت میذاشتم بعد از فوت مادرم یکسال و نیم رمان نخوندم.دیروز یک مجموعه داستان گرفتم اسمش چمدان دلتنگی .کاتیون سلطانی قشنگه بعضی داستاناش. خوشحالم همچنان هستین و ادامه میدین.

سلام
یاد و خاطره مادر گرامی باد.
گاهی که متوجه می شوم چنین همراهان خاموش و پیگیری دارم موتورم گرم تر می شود.
ممنون رفیق.
امیدوارم موتور کتابخوانی شما هم روشن و روشن تر شود.

فرانک پنج‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 12:15 ب.ظ

راستی چه کتابخونه قشنگ دارید.استخوانهای دوستداشتنی یکی از کتابهایی که خیلی دوست داشتم .گاهی فکر میکنم مادرم از تو بهشت داره نگاهم میکنه مثل شخصیت این کتاب اسم دختره یادم نیست.

هنوز اون کتاب رو نخوندم
قسمتهای نخوانده کتابخانه ام حجم بیشتری دارد!!!

مژگان پنج‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 04:44 ب.ظ http://cinemazendegi.blogsky.com/

سلام
+ افراد کتاب خوانُ با سواد همشون متواضع هستند.
+ مچکرم

http://postandakhtan.blog.ir/
مهاجرت به خاطر خرابی بلاگفا

سلام

ادای تواضع درآوردن در فضای مجازی زیاد سخت نیست..
ممنون از اطلاع رسانی.
امسال بلاگفا دوستان ما را حسابی عذاب داده است

امیر پنج‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 09:49 ب.ظ

سلام میله جان
تعریف جناب مدادسیاه با همون یک کلمه باعث میشه برای آخرین مهلت فراغتی که دارم یه حرکت انتحاری بزنم و رمانی به رمان های نخوانده اضافه کنم.
از شماهم ممنونم که اینقدر کار نویسنده های خوب رو معرفی میکنید. موضوعات مرگ و مذهب از اوناست که کسی نیست باهاشون نجنگیده باشه و نوشتن ازش واقعا سخته

سلام بر معلم جوان
خوبیه کامنتدونی مختصر مفید اینجا همینه... کامل کردن فضا و تصویر و ...کتاب و حس دقیق تر و عمیق تر در خصوص اون...
این به مدد دوستان خوبم شکل می گیره.
ممنون از همتون

نسیم شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 10:21 ق.ظ

سلام. نمیدونم چرا فکر میکردم روای بعد از مرگ داره برامون حرف میزنه. البته بعد از خوندنش به زبان اصلی این حس بهم دست داد شاید ترجمه رو میخوندم اشتباه نمیکردم. فکرش رو نمیکردم ترجمه و چاپ بشه.
این کامنت حاوی کمی شواف و شرمندگی و شیطنت بود البته
ممنون از نوشته خوب. راث رو خیلی دوست دارم.

سلام بر نسیم گرامی
پس خشم را به زبان اصلی خواندید. آفرین. تبریک.
احتمالن اظهار تعجب‌تان درخصوص ترجمه و چاپ کتاب برمی‌گردد به میزان احتمالی حذفیات آن... خب همین موضوع را من نیز حس کردم! فقط امیدوارم که حرف اصلی داستان را لااقل انتقال داده باشد وگرنه که مغبون شده‌ایم!
ولی از طرفی تعریف شما از مطلب، نشان می‌دهد چندان دور از هدف نبوده‌ام.
در مورد راوی هم تاحدودی ذیل کامنت مداد سیاه توضیح داده‌ام.
ممنون از لطفت

سحر سه‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 11:57 ب.ظ

من از راث چیزی نخووندم، اما به شهادت اون پاراگراف آخر نویسنده ای که بتونه با این شهامت با کار خودش رو به رو بشه، حتما ارزش خووندن رو داره و خیلی بیشتر از رسالتش به عنوان نویسنده عمل کرده.

اینا دیگه نویسنده نیستن، قدیس اند! کسانی که قادرند انسان رو نه تنها به مرزهای آگاهی برسونن، بلکه حتی تعاریف انسانیت رو هم تغییر بدن.

نوشته ی خوبتون فقط معرفی کتاب نبود، نزدیک کردن ما به اصل ادبیات بود.

سلام
آن پاراگراف آخر معرکه است. آن را مدیون یکی از دوستانم هستم که محبت کرد با ترجمه این قسمت و مطلب را پربارتر نمود.
رساندن به مرز آگاهی
این هم یکی دیگر از رسالت‌های ادبیات است که باید آویزه گوشمان قرار بدهیم.
ممنون

فاضل سه‌شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1396 ساعت 03:25 ب.ظ

چقدر اون برداشت هایی که از برتراند راسل کرده دقیق و به جاست...
یه مسئله ی دیگه که یه مقدار جای فکر داشت، شخصیت الیویا بود، اینکه این دو نفر مشترکن به یه سرخورده گی از جامعه رسیدن،از دو تا مدخل متفاوت...

سلام
هرچه زمان می‌گذرد از خواندن این کتاب مرتبه‌اش در ذهنم بالاتر می‌رود!
به مسئله دوم فکر نکرده بودم...
ممنون از اینکه نظراتتان را به اشتراک گذاشتید.

مهرداد جمعه 14 مهر‌ماه سال 1396 ساعت 11:30 ق.ظ http://ketabnameh.blogsky.com

سلام برادر این سرود سلیمان موریسون که در حاشیه این عکس دیده میشه رو هر وقت خواستی شروع کنی قبلش خبرمون کن با هم بخونیمش . کتابای در این حجم رو من نیاز به هل دادن دارم.
البته اگر هنوز نخونده باشیش

سلام برادر همدرد
حتماً این کتاب به صورت انتخاباتی به مرحله خواندن خواهد رسید.
نگران نباش

فریدون مجلسی پنج‌شنبه 3 خرداد‌ماه سال 1397 ساعت 09:09 ق.ظ

به میله عزیز بدون پرچم! یادداشت شما را در باره کتاب خشم فیلیپ راث امروز، همزمان با خبر مرگ فیلیپ راث، به طور تصادفی یافتم و خواندم و از دقت و تحلیل شما لذت بردم. احساس می کنم آینده ادبی درخشانی خواهید داشت. درباره نگرانی از تأثیرگذاری سانسور، باید بگویم فقط در چند مورد بیشتر به اتباطات جنسی مربوط می شد تحمیل شده است و جز چنددست انداز در مسیر و پیام کتاب تأثیری نداشته است. در یکی دو جا چنان متن ساده و روان را مغشوش کردهه ام که خواننده حس کند در این مکان اتفاقی رخ داده است! در باره مهرورزی، دقیقاً درست می گویید، هنگام ترجمه با پوزخند واژه آن مقام مربوطه را یه جایگاه عملی ترش تقلیل می دادم. موفق باشید. فریدون مجلسی مترجم خشم

جناب استاد مجلسی عزیز
اظهار لطف شما برای من مایه مباهات است. با شنیدن خبر مرگ فیلیپ راث و بیشتر از اینکه این نویسنده نتوانست نوبل بگیرد ناراحت شدم (هرچند با این حواشی به وجود آمده برای این جایزه شاید بتوان گفت راث شانس آورد!) امابه هر حال از اینکه خبر درگذشت ایشان سبب شد در اینجا با شما هم‌کلام شوم خرسندم.
دلگرمی شما در این خصوص که حذفیات کتاب تاثیر چندانی در مسیر روایت نداشته است به کار خوانندگان خواهد آمد. اتفاقاً آن مواردی از اغتشاش که اشاره کردید را کاملاً حس کردم و به کمک یکی از دوستان آن موارد را از نسخه انگلیسی خواندم (از این بابت از شما و آن دوست عزیز سپاسگزارم)
انتخاب کلمه مهرورزی انتخاب دقیق و شایسته‌ای بود و کاملاً خواننده را به سمت مقصد و مقصود هدایت می‌کرد
سلامت و برقرار باشید

امیرحسین عباسپور چهارشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 11:57 ق.ظ

واقعا ازتون مچکرم بابت وقتی که گذاشتید من برام خیلی مفید بود

سلام دوست عزیز
از شما متشکرم بابت پیامتان

سعید جمعه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1402 ساعت 09:36 ب.ظ

سلام
دمتون گرم که می نویسید.
تقریبا ۷۰ درصد لیست منتخب شما رو خوندم البته گروه Aرو
راستش ۹۰ درصد اوقات کتاب‌هایی که از شما امتیاز گرفتم رو میخونم
بازم ممنونم که می‌نویسید.

سلام
امیدوارم راضی بوده باشید
موجب خرسندی است

ابوالهول چهارشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1402 ساعت 04:39 ب.ظ

به نظرم خیلی یهویی میاد میگه من مرده‌م صفحه‌ی ۳۰ اینا اگر درست یادم باشه، بعد این برای من شده بود مهمترین کشش داستان، که اینکه نمی‌خواد بره جنگ چجوری می‌میره. بعد یهو آخرش در یه تتمه همه چیو جمع می‌کنه که آره رفت جنگ و اینجوری اونجوری کشته شد. انگار یه ایده‌ای داشته بعد دیگه نمی‌دونسته چجوری جمعش کنه. تههش میاد با خودش میگه اوکی یه فکر بکر! میکنمش دو فصل زیر مورفین و بعد مورفین! کتاب خوبی بود ها! حداقل خیلی بههتر از «یک آدم معمولی» ولی من این نوع پایان بندی و رسیدن به پایان‌بندی رو اصلا نپسندیدم. ترجمه‌ی مجلسی هم که افتضاح! من «خداحافظ کلمبوس» رو بیشتر دوست داشتم تا اینجا و دارم «شهر کمونیست من» ر می‌خونم. «شب نشینی در پراگ» هم بد نبود. خیلی فضای ایران رو یاد آدم میندازه.

سلام رفیق
شما الان متخصص فیلیپ راث هستید
من فقط همان اوایل ویلاگ نویسی دو کتاب از ایشان را خواندم... همین خشم و یکی مثل همه... از خشم تقریباً هشت سالی گذشته است... چیزی که توی ذهنم مونده این است که اون اواسط متوجه می‌شویم که راوی در شرایط معمولی نیست... به نظرم شاید همین ص30 که گفتید درست باشد منتها شاید طوری بود که آدم یقین نداشت یا نمی‌دونست که چه اتفاقی افتاده است... هرچند فصل اول که حجم قابل توجهی از کتاب را شامل می شد با عنوان زیر مورفین ترجمه شده بود. منتها اول که آدم دست می‌گیرد خیلی عنوان فصل براش حایگاه ویژه ندارد و زود فراموش می‌کند... اون فصل کوتاه انتهایی هم توسط راوی سوم شخص به قول شما جمع و جور می‌شود. فکر می‌کنم مهمترین کشش داستان برای همه همان است که شما احساس کردید.
خب حالا شما من رو راهنمایی کنید کدام کتاب از این نویسنده را در برنامه‌های بعدی قرار بدهم. با توجه به این نکته که احتمالاً یکی دو کتاب دیگر از ایشان بیشتر نخواهم خواند. یعنی بیشتر از این به ایشان نخواهم رسید. عمر برف است و آفتاب تموز!

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد