میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

1984 جورج اورول (قسمت دوم)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خنده در تاریکی ولادیمیر ناباکوف

 

عشق پیری گر بجنبد سر به رسوایی زند!

روزی روزگاری در شهر برلین آلمان مردی زندگی می‌کرد به نام آلبینوس. او متمول و محترم و خوشبخت بود. یک روز همسرش را به خاطر دختری جوان ترک کرد; عشق ورزید; مورد بی مهری قرار گرفت; و زندگیش در بدبختی و فلاکت به پایان رسید.

این کل داستان است و اگر در نقل آن لذت و منفعت مادی نبود همین جا رهایش می‌کردیم; گرچه چکیده زندگی انسان را می‌توان بر سنگ قبری پوشیده از خزه جا داد، نقل جزییات همواره لطفی دیگر دارد.

این دو پاراگراف اول کتاب است! و از این به بعد داستان با جزئیاتش با نثری ساده و روان و بی تکلف بیان می شود. آلبینوس تحت تاثیر غرایز سرکوب شده اش دوست دارد که رابطه ای هیجانی و پر شور را تجربه کند. با دختر جوانی که نصف او سن دارد آشنا می شود. پس از مدتی سر و کله فردی که دختر با او رابطه ای پرشور و هیجانی داشته پیدا می شود و این مثلث احساسی (به علت انفعال محض همسر آلبینوس این مثلث به مربع تبدیل نمی شود) شکل می گیرد. ناباکوف با بیانی طنزآلود (بیشتر طنز موقعیت) این روایت را به پایان تراژیکش راه می برد.

 توصیه های ناباکوف به خوانندگان!:

1- رفتن در رویاهای بی پروا که همه چیز در آن مجاز است خطرناکتر از رفتن به سرزمینهای بی پروایی است که در آن همه چیز مجاز است.

2- هندوانه هایی که برمی دارید متناسب با توانایی هایتان باشد.

3- خربزه هایی که می خورید متناسب با میزان توانایی شما در تحمل لرز آن باشد.

4- سعی کنید اساساٌ تصمیمات تند احساسی نگیرید چون , چه آن را انجام دهید و چه آن را انجام ندهید در هر دو صورت بازنده اید.

5- اگر دروغگو و ترسو هستید , ابله نباشید و اگر ترسو و ابله هستید دروغگو نباشید و اگر دروغگو و ابله هستید ترسو نباشید, خلاصه مثل آلبینوس هر سه تا رو با هم نباشید.

6- اگر همسر یک مرد پولدار ساده و زودباور هستید , حواستان را جمع کنید تا افسارش به دست غرایز سرکوب شده اش نیفتد. اگر نمی توانید حواستان را جمع کنید لااقل نامه هایش را باز نکنید.

7- اگر همسر یک مرد پولدار باهوش هستید , توکل کنید.

8- پولداری زیاد هم خوب نیست چون ناخودآگاه آدم های فرصت طلب به شما سر خواهند زد. در صورتیکه ناخودآگاه پولدار شدید و یا گریزی از پولدار شدن نبود حتماٌ ابتدا تست هوش بدهید و در صورتیکه در دسته کم هوشان جای گرفتید در اولین فرصت با یک زن باهوش ازدواج کنید.

9- هیچ گاه فکر نکنید به عمق اندوه و رنج بشری رسیده اید چون همیشه این امکان هست که کسی پیدا شود و شما را با موقعیتهای عمیق تری آشنا سازد.

10- سعی کنید عکس العملتان متناسب با خطای طرف مقابل باشد و قبل از هرگونه عملی کمی فکر کنید و احساساتی تصمیم نگیرید.

11- واقعاٌ اگر می خواهید طرف برگردد همه پل های پشت سرش را خراب نکنید. راه های ساده تری برای مسدود کردن مسیر وجود دارد چرا انفجار؟

12- باور کنید پیش روانکاو رفتن عیبی ندارد.

13- وقتی طرفتان مجردی به تایلند می رود پس از یک هفته باز می گردد, مطمئن باشید.

14- کلاٌ این روزها بصیرت مد است , با بصیرت باشید.

کتاب خنده در تاریکی اثر نویسنده روسی الاصل آمریکایی ولادیمیر ناباکوف (خالق رمان لولیتا) توسط امید نیکفرجام ترجمه و انتشارات مروارید آن را منتشر نموده است. (کتاب من چاپ چهارم 1385 در 250 صفحه به قیمت 3200 تومان)

از این نویسنده رمان پنین در لیست 1001 کتاب قرار گرفته است.

پ ن 1: مطلب بعدی مربوط به کتاب مزرعه حیوانات اثر جورج اورول می باشد.

پ ن 2: کتابی که الان شروع به خواندن آن می کنم مطابق آراء کافه پیانو اثر فرهاد جعفری می باشد.

پ ن 3: با اجازه دوستان کتاب قطور چشم های بازمانده در گور اثر میگل آنخل آستوریاس را برای مطالعه در خانه انتخاب کرده ام.

پ ن 4: کتاب بعدی را از میان این گزینه ها انتخاب نمایید:

الف) روانکاو  ماشادو دآسیس  ب) همسایه ها  احمد محمود (دوباره خوانی)  ج) 1984  جورج اورول  د) دختر پرتقالی  یوستین گوردر  ه) جاز  تونی موریسون

پ ن 5: نمره کتاب در سایت گودریدز 3.9 و طبق سیستم نمره دهی خودم 3.8 از 5 می‌باشد.

مثل آب برای شکلات لورا اسکوئیول

 

سرش را چرخاند و چشمانش در چشمان پدرو گره خورد. همان لحظه فهمید وقتی مایه خمیر را توی روغن داغ می اندازند , چه حالی پیدا می کند.

.

تیتا دختر کوچک یک خانواده مزرعه دار مکزیکی است. پس از دنیا آمدن او پدرش از دنیا می رود و او به همراه مادر و دو خواهرش زندگی می کند. پس از مرگ پدر و بر اثر تالمات حاصل از آن!, شیر مادر خشک می شود و ناچاراٌ تغذیه تیتا به عهده آشپز خانواده که پیرزن اهل دلیست می افتد و تیتا خواه نا خواه در آشپزخانه بزرگ می شود و ... تیتا بزرگ می شود و در 16 سالگی عاشق "پدرو" می شود و او نیز همچنین ... چون داستان مربوط به چند نسل قبل است! لذا پسر بعد از عاشق شدن با پدرش به خواستگاری دختر می رود. اما در آن منطقه سنتی است که دختر کوچک خانواده حق ازدواج ندارد و می بایست تا زمانی که مادر در قید حیات است از او نگهداری کند! مادر که زن سنت گرای مستبدی است با این ازدواج مخالفت می کند و به خواستگار می گوید که اگر واقعاٌ قصد ازدواج دارد می تواند با روسورا که دو سال از تیتا بزرگتر است ازدواج کند و خوب خیلی طبیعی است که پدرو هم جواب مثبت می دهد و ازدواج سر می گیرد و محل سکونتشان می شود همین مزرعه و خودتان حسابش را بکنید که حضور عاشق و معشوق در یک مکان (البته عشقی که حالا پسوند ممنوعه را دارد) و زیر یک سقف چه اتفاقاتی را در پی دارد و ... (نگران نباشید تا اینجا که تعریف شد صفحه 20 کتاب است و داستان از اینجا به بعد است)

همانگونه که اشاره شد تیتا در آشپزخانه تربیت می شود و در نتیجه در آشپزی تبحری خاص دارد. کتاب در 12 فصل نوشته شده است و هر فصل با معرفی مواد لازم برای طبخ یک غذای مخصوص آغاز می شود و در خلال روایت و شرح ماجراها طرز تهیه آن غذا نیز آموزش داده می شود که این از نکات بارز کتاب است.

تیتا در مقابل سنت و بی عدالتی های ناشی از اقتدار سنت های غیر منطقی مقاومت هایی می کند ولی به نظر می رسد که او بیشتر نقش قربانی دارد تا قهرمان مبارزه و البته نباید هم انتظاری فراتر از این داشته باشیم چرا که:

از این که بگذریم برای تیتا تمام خوشی عالم در شکوه غذا خلاصه شده بود. برای کسی که تمام دانسته هایش از زندگی در چهارچوب آشپزخانه محدود بود فهم جهان خارج از این محدوده کار ساده ای نبود.

آیا پدرو عاشق است؟ شاید برای شمای خواننده این متن جواب ساده گزینه خیر باشد اما پدرو هم برای کار خود (ازدواج با خواهر تیتا) دلیلی دارد, او در جواب به پدرش که او را برای قبول وصلت شماتت می کند می گوید:

معلوم است که سر حرفم هستم. اما وقتی به آدم می گویند هیچ راهی برای ازدواج با دختری که دوستش داری وجود ندارد و تنها راه بودن در کنار او ازدواج با خواهرش است, اگر تو جای من بودی همین کار را نمی کردی؟

ما البته از جواب پدر آگاه نمی شویم ولی احتمالاٌ گفته است پسرم ما رو دیگه نپیچون! حقیقتاٌ این توجیه پدرو خان آدم رو قانع که نمی کنه هیچ حرص آدم رو نیز در می آورد. این آقا هیچ تلاشی نمی کنه بعد می گه هیچ راهی وجود نداشت! (من هم نشستم کنار گود و...)

بگذریم... کتاب خوب و خوشخوانی بود و صحنه هایی جالب توجه از اقتدار سنتی مادر داشت:

نمی توانست خود را از این حس خلاص کند که هر لحظه ممکن بود مجازات خوفناکی از آسمان بر سرش نازل شود: الطاف ویژه ماما النا برای او. با این احساس بیگانه نبود. همان ترسی بود که هر وقت بدون استفاده از دست نوشته آشپزی می کرد, همراهش بود. همیشه می دانست وقتی این کار را بکند, ماما النا می فهمد و به جای آن که او را برای ابتکارش تشویق کند, به دلیل خودسریهایش به باد ناسزا می گیرد و هرچه از دهانش در می آید, بارش می کند. با این همه در برابر وسوسه زیر پا گذاشتن فرامین خشک و انعطاف ناپذیری که مادرش در آشپزخانه ... و زندگی به او تحمیل می کرد, نمی توانست مقاومت کند.

از قسمت های قابل توجه کتاب نیز می توان به این مطلب کلیدی اشاره کرد:

هر یک از ما با یک قوطی کبریت در وجودمان متولد می­شویم اما خودمان قادر نیستیم کبریت‌ها را روشن کنیم؛ همان‌طور که دیدی برای این کار محتاج اکسیژن و شمع هستیم. در این مورد، به عنوان مثال اکسیژن از نفس کسی می­آید که دوستش داریم؛ شمع می‌تواند هرنوع موسیقی، نوازش، کلام یا صدایی باشد که یکی از چوب کبریت ها را مشتعل کند. برای لحظه‌ای از فشار احساسات گیج می‌شویم و گرمای مطبوعی وجودمان را در بر می‌گیرد که با مرور زمان فروکش می‌کند، تا انفجار تازه­ای جایگزین آن شود. هر آدمی باید به این کشف و شهود برسد که چه عاملی آتش درونش را پیوسته  شعله ور نگاه می­دارد. و از آنجا که یکی از عوامل آتش­زا همان سوختی است که به وجودمان ­می‌رسد، انفجار تنها هنگامی ایجاد می‌شود که سوخت موجود باشد. خلاصه کلام، آن آتش غذای روح است. اگر کسی به موقع درنیابد که چه چیزی آتش درون را شعله­ور می­کند، قوطی کبریت وجودش نم بر می­دارد و هیچیک از چوب کبریت هایش هیچوقت روشن نمی‌شود.

اگر چنین شود؛ روح از جسم می‌گریزد و در میان تیره‌ترین سیاهی‌ها سرگردان می‌شود. بیهوده می‌کوشد برای سیر کردن خود غذایی بیابد. غافل از آن که تنها جسمش که سرد و بی‌دفاع گذاشته قادر بوده غذا تهیه کند. همین و بس... به همین دلیل باید از افرادی که نفسی سرد و افسرده دارند پرهیز کنیم. حتی حضورشان هم می‌تواند شعله‌ورترین آتش‌ها را خاموش کند.

کتاب این نویسنده مکزیکی که در لیست 1001 کتاب نیز حضور دارد توسط خانم مریم بیات ترجمه و توسط انتشارات روشنگران و مطالعات زنان منتشر شده است. (کتاب من چاپ هفتم 1386 با تیراژ 5000 جلد و در 235 صفحه و به قیمت 3000 تومان)

در ویکیپدیا می خوانیم که نام کتاب معنایی دوگانه دارد: نخست اشاره به دستور تهیه شکلات داغ (هات چاکلت) دارد که در مکزیک با آب و کاکائو تهیه می‌شود (نه با شیر). دوم، اصطلاحی در زبان اسپانیایی است استعاره از احساسات تند و برانگیختگی جنسی . البته با تذکر خوب دوست خوبمان خانم جیران در کامنت ها همانگونه که در قسمت پخت شکلات توضیح می دهد , آب می بایست جوش جوش باشد و... و تیتا هم همانطور که در طول داستان دیدیم همین خاصیت را داشت (عشق و احساسات و...) و بدین ترتیب مثل آب برای شکلات بود.

.

پ ن 1: مطلب بعدی در مورد کتاب همنوایی شبانه ارکستر چوبها اثر رضا قاسمی است.

پ ن 2: کتاب بعدی که شروع به خواندن آن می نمایم مطابق آرا خنده در تاریکی اثر ولادیمیر ناباکوف می باشد امیدوارم همراهان بیشتری داشته باشیم.

پ ن 3: قبل از مسافرت اخیر اقدام به دانلود یک کتاب صوتی نمودم و هنگام رانندگی مشغول گوش دادن به اثر جاودانه جورج اورول یعنی قلعه حیوانات بودم که برای بار چندم هم خالی از لطف نبود. برای کسانی که پشت فرمان زیاد می نشینند و البته موقع شنیدن خوابشان نمی برد استفاده از همین معدود کتاب های صوتی شدیداٌ توصیه می شود. تجربه خوبی بود که گفتم دوستان هم در جریان باشند

پ ن 4: نمره داستان از نگاه من 3.8 از 5 می‌باشد.

یازده دقیقه پائولو کوئلیو

 

آه , ای مریم مقدس! ما را که به تو توسل جسته ایم دعا کن! آمین. (برگرفته از مقدمه کتاب)

عمر به تندی می گذرد. شتاب زمان به اندازه ای است که در چند لحظه , می تواند مردم را از بهشت به دوزخ بفرستد.

ماریا دختری برزیلی از شهری کوچک است. او نیز مانند همه آدم ها پاک به دنیا آمد و در ابتدای نوجوانی مرد زندگی خود را در رویاهای خود به صورت مردی ثروتمند و خوش قیافه و باهوش و... تجسم می کرد. او تا زمانی که که این شاهزاده رویاها سوار بر اسب سفید ظهور کند کاری جز خیالپردازی نداشت. در 11 سالگی عاشق همکلاسی خود می شود اما در فرصتی که به دستش آمد سر صحبت را باز نکرد و زمانی که خود را آماده صحبت کردن نمود آن پسر از آن شهر به جایی دور می رود و بدین ترتیب یاد گرفت که انسانهای محبوب و مورد علاقه سرانجام می روند. در 15 سالگی دوباره عاشق پسری می شود و این بار اشتباه قبلی را تکرار نمی کند و ... اما به دلیل بی تجربگی! آن پسر نیز او را تنها می گذارد. به فکر پناه بردن به صومعه می افتد و می خواهد همه زندگی خود را وقف عشقی کند که نه زخم می زند و نه داغ بر دل می گذارد, عشق به مسیح! بعد از آشنایی بیشتر با اندام خود و بحث خود ارضایی (که در کتاب حذف شده است) و ... و تناقض آن با آموزش های کلیسا , زندگی مذهبی را ترک می کند. در یکی از تجربه های بعدیش در حالی که از باکره ماندن در میان سایر دوستانش خسته و نگران است خود را تسلیم کرد در حالیکه هیچ احساسی در این رابطه موجود نبود (نمی خواست حتی آن لحظات را به خاطر بیاورد) این تجارب او را به این نتیجه رساند که مردان چیزی جز درد , ناراحتی , رنج و ناامیدی برایش به ارمغان نمی آورند. همچنین علیرغم اینکه همه جا و همه کس (دوستان, رادیو و تلویزیون, کتابها و مجلات و...) القا می کنند که بخش مهمی از زندگی یک زن را یک مرد تشکیل می دهد او هرگز نفهمید ارتباط با جنس مخالف چه لذتی دارد.

او بعد از پایان دبیرستان در مغازه ای شروع به کار می کند, صاحب مغازه عاشق اوست اما تجارب او به اندازه ای است که نگذارد از او سوء استفاده شود. زمانی که ماریا برای گذراندن تعطیلات به ریودوژانیرو  می رود, در ساحل کوپاکابانا (که خدا قسمت همه کناد!) با مردی سوییسی روبرو می شود که این مرد به او پیشنهاد کار در سوییس می دهد. کار در یک کاباره به عنوان رقاصه و ورود به دنیای هنر! با درآمدی مناسب و... ماریا تصمیم می گیرد که مسیر زندگی خود را اینچنین تغییر دهد. او پس از ورود به ژنو و مدتی کار در کاباره متوجه می شود که حقوق او با کسورات قانونی قابل توجه معادل یک دهم مبلغ وعده داده شده است! و تازه پس از آن نیز به دلیل اینکه یک روز سر کار خود حاضر نمی شود (به دلیل گردش با دوستی عرب) از کار خود اخراج می شود. او پس از طی مدتی بیکاری و خرج پس اندازش و گشتن دنبال کار به عنوان مانکن و... نهایتاٌ بالاجبار یا با اختیار به کار روسپیگری می پردازد و تصمیم می گیرد که این کار را به مدت محدودی (یک سال) انجام دهد تا بتواند با اندوخته خود خانه ای برای خانواده و مزرعه ای نیز در برزیل بخرد و به وطن بازگردد....  

موضوع داستان البته به خودی خود جنجالی است و جالب توجه, اما اولین نکته ای که خواننده را تحت تاثیر قرار می دهد آن است که ماریا یک فرد ویژه است: به کتابخانه می رود و کتاب می خواند (به خصوص در مورد حرفه اش و مسائل جانبی آن...) و سعی می کند که آموخته هایش را گسترش دهد. خاطرات خود را می نویسد و مدام در حال تجزیه و تحلیل شرایط خودش است. قلمش نیز زیباست:

سرنوشت آینده را خودم انتخاب کرده ام . این همان چرخ و فلک زندگی من است . زندگی یک بازی خطرناک است؛ زندگی مثل پریدن با چتر نجات است؛ زندگی به استقبال خطر رفتن است؛ زندگی افتادن و دوباره برخاستن است؛ زندگی کوهنوردی است؛ زندگی نیاز بالا رفتن و رسیدن به اوج است؛ زندگی احساس نارضایتی و اندوه در زمانهایی است که انسان به آنچه می خواهد, نمی رسد...

او تصمیم دارد که روزی کتابی بر اساس خاطرات خود بنویسد و اسم آن را یازده دقیقه بگذارد.چرا؟ به این دلیل:

معتقد بود کسانی که صبح تا شب پیوسته با کارمندان, مشتریان, ماموران تدارکات, اعمال دروغین, دوروییها, ترس هاو ظلم ها در حال مبارزه هستند و در طول شب می خواهند خودشان باشند و استراحت کنند, باید آرامش داشته باشند; به ویژه اینکه به هرحال سیصد و پنجاه فرانک می پردازند.

«ماریا! در طول شب؟ چرا اغراق می‌کنی؟...در طول چهل‌وپنج دقیقه!...اگر زمان درآوردن لباس، نوازش‌های دروغین، گفتگو‌های بیهوده و دوباره پوشیدن لباس را از این مدت کم کنیم، تنها یازده دقیقه باقی می‌ماند».

یازده دقیقه! دنیا براساس پدیده‌ای می‌گردد که تنها یازده دقیقه طول می‌کشد.

او درک کاملی از خود دارد و مشتریان خود را نیز به نیکی می شناسد و می داند که با آنها چگونه رفتار کند:

من در واقع سه نفر هستم...البته بستگی به کسانی دارد که به جستجوی من می آیند... دخترکی ساده که مردان را با دیده تحسین می نگرد و وانمود می کند که تحت تاثیر ماجراهای ناشی از قدرت و افتخار او قرار گرفته...زنی مهاجم که به افرادی هجوم می برد که احساس ناامنی می کنند. با این واکنش و با تسلط بر وضعیت موجب آرامش آنان می شود... و سرانجام مادری مهربان که وظیفه مراقبت از کسانی را بر عهده دارد که نیاز به اندرز دارند...

ماریا در یکی از پیاده روی های خود با تابلوی راه سانتیاگو مواجه می شود (در صحبت با یکی از دوستانی که کوئلیو زیاد خوانده است متوجه شدم که این راه سانتیاگو حداقل در یک کتاب دیگر تکرار شده است و از دید نویسنده نشانه ای عرفانی تلقی می شود) و از اینجا به بعد سیر خاصی طی می شود که خوانندگان علاقمند خودشان پیگیر خواهند شد...

به این نتیجه رسیدم که روح انسان ,حتی پیش از ملاقات جسم او با دیگری , ترتیب برخوردهای مهم را می دهد.

افرادی هستند که هرگز جرات نمی کنند به روح خود بنگرند. سعی نمی کنند بدانند که میل به وحشیگری از کجا سرچشمه می گیرد. جرات نمی کنند بفهمند که خواب, درد, و عشق ... مرز تجربه های انسانهاست, کسی زندگی را می شناسد که با این مرزها آشنا باشد. کار سایر مردم گذراندن زمان , پیر شدن و مردن است, بدون اینکه واقعاٌ بدانند در این دنیا چه می کنند.

ایده محوری کتاب آن است که ما انسانها با عادت کردن به دردهایی که می کشیم کم کم از آن لذت می بریم و در پناه احساس قربانی بودن به آرامش می رسیم و اینکه چگونه می توانیم از این حالت خود را نجات دهیم...

آنچه موجب ایجاد انگیزه در دنیا می شود , جستجوی لذت نیست, بلکه صرفنظر کردن از چیزهایی است که در ظاهر بسیار مهم به نظر می رسند... زن دلش نمی خواهد خوشحالی خود را به شوهرش نشان دهد, بلکه می خواهد شوهر متوجه شود چه میزان خود را وقف می کند و رنج می برد تا او را خوشحال ببیند. شوهر بر سر کار نمی رود تا با عمل کردن به مسئولیت, وظیفه خود را انجام دهد, بلکه عرق و اشک می ریزد تا آسایش خانواده را فراهم کند... فرزندانی که برای خوشحال کردن پدر و مادر از رویاهایشان صرف نظر می کنند, پدر و مادری که برای خوشحال کردن فرزندانشان , از زندگی صرف نظر می کنند...

در جایی از کتاب با اشاره به داستان افلاطون از خلقت آدم (زن و مرد در ابتدای خلقت از پشت به هم چسبیده بودند و با این قابلیت که هر دو طرف را می دیدند و با چهار دست و پا هماهنگ کار می کردند مورد حسد خدایان قرار گرفتند و آنها را به وسیله صاعقه ای از هم جدا نمودند...) تعریف جالبی ارائه می دهد:

در حال حاضر, همه به دنبال نیمه گمشده خود می گردند تا او را در آغوش بگیرند و با این کار ، نیروی گذشته، قدرت پرهیز از خیانت، مقاومت، تحمل و سایر محسنات گمشده را دوباره به دست بیاورند. ما این در آغوش گرفتن را که یکی شدن دو جسم از هم جدا شده را به دنبال دارد, س ک س می نامیم.

این کتاب سرنوشت جالبی در ایران داشته است. این کتاب طبیعتاٌ در زمان آقای خاتمی مجوز نگرفت که اگر می گرفت لباس زیر جناب وزیر و رییسش را سر میله بدون پرچم ما می کردند! اما در سال 1385 این کتاب در مشهد توسط انتشارات نی نگار در تیراژ 10100 نسخه (این عددش از اون عدد هاست!!) برای اولین و آخرین بار و البته با سانسور زیاد به چاپ رسید. البته نسخه ای که من دارم داد می زند که کپی است. قیمت پشت جلد آن 4950 تومان است که در کتابفروشی ها به قیمت 6000 تومان به فروش می رسد. این کتاب توسط آقای کیومرث پارسای ترجمه شده است که با توجه به حذف ها و سانسورها من نظری در مورد ترجمه نمی دهم.

پی نوشت1: چند تا پاراگراف بود که حیفم آمد ننویسم ولی مطلب طولانی شد بیخیال شدم. یک تمثیلی در فصل 47 دارد که این را در بخش نظرات می آورم که هر کس خواست آن را بخواند.

پی نوشت2: کتاب بعدی "اشتیاق" مجموعه داستانی از داستانهای کوتاه برگزیده 2005 آمریکا و کانادا است که انتشارات مروارید آن را چاپ نموده است.

پ ن 3: نمره کتاب 3.2 از 5 می‌باشد.

از مژده رسیدنت

از مژده رسیدنت

از اشتیاق دیدن رویت

از انتظار گوشه چشمی

فریاد شوقی بود که من کشیدم

و ستاره ها در آسمان بر خود لرزیدند

       از انعکاس این فریاد

            زائوی همسایه شش ماهه زائید

لیک در آسمان دلت

هیچ نشانه از انعکاس صدایم نیست

حتی لرزشی کوچک

                        بر روی سطح آبی دریای بی کران دلت

هرچند که مرا جز این سرنوشت

سالها هست که هیچ همخانه ای نیست 

*

دیگر نخواهم گشود دریچه چشمانم را

به روی منظره های تکراری

دیگر نخواهم گشود دریچه قلبم را

به روی کسانی که از شرق می آیند و از غرب می روند

و تکه ای از قلبم را به یادگاری

                                    با خود می برند به سرزمینهای دور

دیگر نخواهم چشاند به این دل

طعم عشق های آسمانی را

                             اگر چه اگر بخواهم نیز

                                                          نمی توانم

دیگر در این سرای پر از تزویر

که ستاره ها را نیز برای مقاصد زمینی می فروشند

که دل های ساده را با ژست های صداقت می فریبند

که کشتگاه زیباترین گیاهان را

با تیغه های شهوت شخم می زنند

چه جای عشق های آسمانی 

*

این همه حرفهایی بود که مغز فرمان داد!!

و فرمان مغز قانون است

             برای اعضای این تن

ولی سالهاست که من می گویم

که دیگر نامم را روی هیچ دیواری

                                  به یادگاری نمی کنم

ولی افسوس باز به گوشه چشمی

این دل قانون تن را می شکند

و دستانم با چه شتاب و چه شوقی

نامم را به روی دیوار سنگی دیگری می کند

و باز

بدون انعکاس صدایی

بدون لرزشی کوچک روی سطح آب

و باز

منظره ای تکراری

و تکه ای دیگر به یادگاری

و باز

از شرق آمدن و از غرب گریختن 

1378/7/30 

پی نوشت: از سالگرد نباید غافل شد مخصوصاٌ برای ما که دایره وار زندگی می کنیم!