میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

سفر به انتهای شب (۲) لویی فردینان سلین

 

قسمت دوم

به خودم گفتم: «بعد از این که تو را به این صورت به تاریکی انداختند، بالاخره به جایی خواهی رسید.» خودم را دلداری می‌دادم و برای این که بتوانم به راهم ادامه بدهم مدام به خودم می‌گفتم: «فکرش را نکن، فردینان، وقتی که همة درها به رویت بسته شد، حتماً بامبولی را که همه‌ی این اراذل را می‌ترساند و لابد جایی در انتهای شب مخفی شده پیدا می‌کنی. شاید به همین دلیل باشد که خودشان به آخر شب نمی‌روند!»

جنگ :

در مذمت جنگ داستان ها و نوشته ها و فیلم ها و محصولات فرهنگی بسیاری خلق شده است و آدمیان با گوشت و پوست و استخوان و اعصاب خود تبعات جنگ را حس می کنند اما کینه توزی انسانها و حماقتهای ناشی از عقایدشان آتش جنگ های بسیاری را روشن کرده و تداوم بخشیده است. جنگ به مثابه آتش البته برای همه تبعات یکسانی ندارد; برخی داخل این آتش می سوزند و جزغاله می شوند و برخی دیگر از شعله های این آتش گرم می شوند و این گرم شدن ها راز آغاز و تداوم جنگ هاست.

عموم جنگ ها بین کسانی در جریان است (نقاط درگیری یا خطوط مقدم) که هیچ شناختی نسبت به یکدیگر ندارند و یا هیچ برخوردی پیش از این با یکدیگر نداشته اند اما این جنگ را برای و به تحریک کسانی انجام می دهند که همدیگر را می شناسند و احیاناً برخوردی هم داشته اند. فردینان در همین ابتدای ورود به جبهه به خاطرات کودکی خود اشاره می کند که با کودکان آلمانی بازی می کرده است اما حالا از فاصله بسیار دور و بدون اینکه همدیگر را ببینند , با تیر مورد هدف قرار می دهند.

بدین ترتیب نوعی تقسیم کار اجتماعی در زمینه جنگ شکل می گیرد :طبقات فرودست در خط مقدم کشته می شوند و باقی در پشت جبهه تشویق می کنند و گرم می شوند! فردینان در ابتدای داستان وقتی با دوست خود در کافه مشغول صحبت است این موضوع را با استعاره کردن کشور به یک کشتی بزرگ که همه افراد ملت به نوبت در آن باید پارو بزنند چنین می گوید:

... پایین کشتی هن و هن می‌زنیم، از هفت بندمان عرق سرازیر است، بوی گند می‌دهیم، و همین. آن‌وقت آن بالا، روی عرشه، توی هوای آزاد، ارباب‌ها وایساده‌اند، با زن‌های ترگل ورگل و عطرزده روی زانوهاشان و کک‌شان هم نمی‌گزد. به عرشه احضارمان می‌کنند. کلاه‌های سیلندر را روی سرشان می‌گذارند و بعد سرمان عربده می‌کشند و می‌گویند: «پفیوزها، جنگ است! باید به این بوگندوها که در «کشور شمارۀ 2» سوارند حمله کنیم و دمار از روزگارشان درآوریم! زودتر! جنب بخورید! هرچه که لازم است روی عرشه داریم! همه یک‌صدا! صداتان دربیاید: زنده‌باد کشور شمارۀ 1. بگذارید از آن دور دورها صداتان را بشنوند. کسی که بلندتر از همه فریاد بزند، نشان افتخار و خروس قندی و قاقالی‌لی نصیب‌اش خواهد شد! بی همه چیزها!...

جالب و طنزآمیز است که بلافاصله پس از این صحبت با دیدن رژه یک دسته نظامی در خیابان مقابل کافه تصمیم می گیرد وارد ارتش شود تا ببیند نظرش درست است یا نه! تجربه ای خطرناک که بارها او را از این تصمیم نادم و پشیمان می بینیم. اما از این تجربه پندهای شنیدنی و نابی در می آید:

وقتی بزرگان این عالم عاشق چشم و ابروتان شدند، معنی اش این است که می خواهند گوشت تان را در جنگ شان کباب کنند.

برای آدمهای بیچاره دو راه خوب برای مردن هست، یا در اثر بی اعتنایی مطلق همنوعان در زمان صلح، یا در زمان شوق آدمکشی همین همنوعان در زمان جنگ. اگر دیگران به فکرت افتادند ، بدان که بلافاصله فقط و فقط به فکر شکنجه ات افتاده اند. به هیچ درد این نامردها نمی خوری ، مگر وقتی که غرق خون باشی!

اما برخی افکار و عقاید همیشه نقش بنزین را برای آتش جنگ بازی می کنند. در برخی نقاط عقاید ملی و میهن پرستانه و در جاهای دیگر عقاید مذهبی و در بیشتر نقاط هر دو...و این عقاید همیشه به کار تحریک عامه مردم می آید دیالوگی در این رابطه بین فردینان و دکتر معالجش صورت می پذیرد که قابل توجه است:

]دکتر[ : بله! سربازهای دلیر ما از همان تجربه های اول در جبهه, به خودی خود همه مفاهیم نادرست و جنبی مخخصوصاً احساس کف نفس خود را دور می ریزند. به حکم غریزه و بدون ذره ای تردید می روند و با علت وجودی واقعی ما, میهن ما, در می آمیزند. برای دریافت این حقیقت , هشیاری نه تنها زائد بلکه دست و پا گیر است! مثل همه حقیقت های اساسی, حقیقت میهن به دل مربوط می شود, مردم عامی در این راه اشتباه نمی کنند! اما درست همین جاست که فرزانه های مرد رند به بیراهه می روند... ]فردینان[ : چه کلمات زیبایی استاد! زیبا! به زیبایی کلمات حکمای باستان!

بله این گونه است که عوام با هندوانه های زیر بغل به مسلخ می روند و بازماندگانشان در پشت جبهه (نظیر مادر فردینان) که تا گلو در مشکلات زمان جنگ غرقند , جنگ را نتیجه گناهان خود دانسته و معتقدند با تحمل مصایب جنگ پاک شده و طاهر به آن دنیا می روند! یا برخی دیگر (نظیر دوست دختر آمریکایی فردینان , لولا که اتفاقاً چند عبارت فرانسوی بیشتر بلد نیست , مرگ بر...! به پیش...!) تحت تاثیر شعارهای سطحی جنگ را برای نجات وطن از خطر لازم می بیند و کسانی که می خواهند از زیر آن شانه خالی کنند را دیوانه و بی جربزه می نامد.البته فردینان در مقابل لولا استدلال جالبی می آورد:

پس زنده باد دیوانه ها و بی جربزه ها ! یا در واقع،کاش فقط دیوانه ها و بی جربزه ها زنده بمانند! لولا ! آیا اسم یکی از سرباز هایی که طی جنگ صد ساله کشته شدند،یادت هست؟ هرگز سعی کردی یکی از این اسم ها را پیدا کنی؟...نکردی،،مگر نه؟...هرگز سعی نکردی. آن ها همانقدر برایت ناشناس و گمنام و بی اهمیتند که کوچکترین اتم این روکاغذی روبرویت،از لقمه صبحانه ات بی اهمیت ترند...پس خودت ببین که برای هیچ و پوچ مرده اند... و در ادامه یادآور می شود با همه اهمیتی که این جنگ در حال حاضر برای شما دارد در هزار سال دیگر به کلی از حافظه ها پاک می شود و شاید تنها چند محقق تاریخ کلیاتی از جنگ را مد نظر قرار دهند.

در جنگ پستی و رذالت برخی انسانها رو می آید که نمونه های جالبی را سلین به نثر در می آورد و گاهی کشته شدن این آدم ها را از فواید جنگ به حساب می آورد! به نظر می رسد دید آکنده از بدبینی و اندکی تنفر فردینان به دنیا و مافیها ریشه در زشتی های جنگ دارد. اما انسان ها نیز از طنز تیز سلین در امان نمی مانند:

وقتی گلوله ای به به شکم شان فرو می رود, باز هم صندل های کهنه روی جاده را جمع می کنند, «هنوز هم می شود از آن استفاده کرد.» درست مثل گوسفندی که در علفزار به پهلو افتاده و در حال مردن باشد, ولی باز هم بچرد.

از تبعات گریزناپذیر جنگ یا شرایط جنگی در جامعه که شاید کمتر بدان پرداخته شده باشد عاری شدن جامعه از حقیقت و رواج دروغ است که سلین در بخش هایی استادانه آن را بیان می کند:

...در روزنامه ها, در دیوارکوب ها, پیاده و سواره, با افسارگسیختگی تمام , ورای هرگونه تصوری , ورای مسخرگی و پوچی دروغ می گفتند. همه در این دروغ شرکت داشتند. همه سعی می کردنددروغی شاخدارتر از دیگران بگویند. چیزی نگذشت که در سرتاسر شهر اثری از حقیقت نماند.

در سال 1914, همه از تتمه حقیقتی که باقی بود,  خجالت می کشیدند. هرچیزی که به آن دست می زدی قلابی بود...هرچیزی که خوانده می شد, بلعیده می شد, مکیده می شد, ستوده می شد, اعلام میشد, رد می شد یا پذیرفته می شد, همه و همه یک مشت شبح نفرت آور بود, همه ساختگی بودند. مرض دروغ گفتن و باور کردن عین جرب واگیر دارد... اشک آدم در می آید.

***

پ ن 1: فکر کنم سفر به انتهای شب قسمت سومی خواهد داشت!

پ ن 2: در غرب خبری نیست را تمام کردم و مطابق برنامه خرمگس را شروع کردم.

پ ن 3: این کتاب که در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند قرار گرفته است توسط مرحوم فرهاد غبرایی ترجمه و انتشارات جامی آن را منتشر نموده است. آخرین چاپ آن مربوط به سال 1385 می باشد و در حال حاضر موجود نمی باشد! 

پ ن 4: برای کسانی که می خواهند با نثر سلین در سفر به انتهای شب و قوت ترجمه آن بیشتر آشنا شوند فصل دوم اینجا و فصل اول اینجا موجود است.

پ ن 5: لینک قسمت اول مطلب اینجا و لینک قسمت سوم اینجا

پ ن 6: نمره کتاب 5 از 5 می باشد.


معرکه لویی فردینان سلین

  

من برای خودم سبک دارم, می شود گفت که مالیخولیای سبک دارم, منظورم این است که از دستکاری لذت می برم... خدای من! داستان وابسته است, ضمیمه کار است, سبک است که آدم را مجذوب می کند.

کسانی که مرگ قسطی را خوانده اند می دانند که در انتهای روایت دوران کودکی و نوجوانی شخص اول داستان (که همان نویسنده می باشد) فردینان تصمیم می گیرد که به صورت داوطلب وارد ارتش شود. در معرکه می بینیم که او به این تصمیم عمل نموده و وارد سواره نظام شده است. کل کتاب حکایت شب اول حضور او در پادگان است , جوخه یک از سه ; جوخه ای که زیر نظر سرجوخه لوموهو و مافوق او سرجوخه سواره نظام رانکوت خدمت می کنند. مافوق هایی که از دهانشان جز فحش و فضیحت چیزی خارج نمی شود و مدام در حال تحقیر زیردستان خود هستند. در سراسر داستان اساساٌ به غیر از تحقیر هیچ گفتگویی بین اشخاص حاضر شکل نمی گیرد.

لوموهو ماموریت دارد که با سربازان برای تعویض پست ها اقدام کند. در محوطه پادگان و در تاریکی شب و در زیر بارش شدید باران سربازان را حرکت می دهد اما در وسط کار متوجه می شوند که اسم شب را فراموش کرده اند! و لذا امکان تعویض پست ها وجود ندارد (آنهایی که خدمت کرده اند می دانند که نگهبانان از کسانی که به آنها نزدیک می شوند اسم شب را می پرسد و در صورت اینکه طرف اسم شب را نگوید نگهبان می تواند و باید شلیک کند...) سرجوخه سربازان را رها می کند تا به دنبال اسم شب برود و سربازان به اصطبلی پناه می برند و...

فضای تصویر شده از پادگان (به نوعی جنگ و نظامی گری) فضایی آکنده از حماقت و سردرگمی و بی نظمی است درحالیکه می دانیم در چنین فضاهایی چه میزان ادعای نظم وجود دارد! در این زمینه شاید شنیده باشید این جمله حکیمانه را که : ارتش مجموعه منظمی از بی نظمی هاست (سپاه که جای خود دارد).

آدم های داستان نیز بی هدف و سرگردان هستند; برخی تحکم ها و خشونت های بی دلیل می کنند و باقی نیز انسانهایی بی هویت و ذلیل هستند و لذا تعجب نمی کنیم که چرا کسی به این تحقیر های پیاپی و سیستماتیک اعتراضی ندارد. در صحنه ای سربازان خسته و خیس به اصطبل پناه می برند و در همان حال اسب ها از وضعیت نابسامان رم می کنند و فرار می کنند, اما سربازان با رغبت میان تاپاله ها سر می کنند.

از نکات بارز دیگر مستی همگانی است!! انگار نه انگار که جنگ است و نیاز به هوشیاری! سرجوخه به دنبال اسم شب می رود و مشغول نوشیدن می شود و ببخشید تخمش هم نیست که سر بقیه چه می آید و دیگران نیز به همین ترتیب ...

یه ریز باید آبکی می خوردن, شب و روز, پیاده و سواره. بیست و چهار ساعته آویزون دهنه بطری. بدترین و گداترین و خودخواه ترین مستایی که تا حالا دیده بودم, اینا بودن, کهنه سربازای تمام عیارمون. مخصوصاٌ سر حضور و غیاب ,دیگه آبرو واسه خودشون نمی ذاشتن. اونم جایی که باید حسابی گوش به زنگ باشن. تنها چیزی که تو دهن شون می چرخید, خط و نشون بود و دروغای احمقانه و ناجور.    « کدوم آشخوری تو لیوان من شاشیده؟ دهنم مزه گه گرفته! هر چی شد گردن خودش!خفه ش می کنم! زبونم سیازخم زده! عجب خر تو خری! همه تونو می کشم! آش خورای ابنه ای! بلایی سرتون می آرم کیف کنین! حیوونا! اولین نفری که بچسه پوستشو می کنم! کثافت! یه دونه از این چوبا می ذارم درش! تهشو بند می آرم! شلاق!...شلاق. فقط کافیه یه صدا در بیاد! ببینم کی جرئتشو داره؟» از همون بالا , هر چی تو دل و روده ش بود با یه تکون محکم , خالی می کنه, عینهو خمپاره. سرشم با افتخار می گیره بالا... 

در مورد سبک و زبان سلین در مطلب قبلی مختصری صحبت شد اما باید اذعان کنم نسبت به مرگ قسطی در این کتاب به دلیل فضای خاص کتاب استفاده از زبان آرگو و واژه های آنچنانی بیشتر دیده می شود. سلین در مقابل انتقاداتی که به زبان بی ادبانه و خشونت و بی رحمی دائمی موجود در کتابهایش می شود می گوید من همانطوری می نویسم که حس می کنم... چه کنم این دنیا ذاتش را عوض کند, من هم سبکم را عوض می کنم.

این کتاب را خانم سمیه نوروزی ترجمه و نشر چشمه آن را منتشر نموده است. (کتاب من چاپ اول 1387 با تیراژ 2000 نسخه و با قیمت 2000 تومان در 111 صفحه)

پی نوشت1: در حال اتمام طبل حلبی هستم و در مترو هم نمایشنامه بازرس هاند واقعی را می خوانم و یک مجموعه داستان کوتاه برای بچه ها به اسم فاشیسم چیه؟پرنده س یا لک لک؟ از ییلماز گونی ...  

پی نوشت2: در به در دنبال سفر به انتهای شب سلین هستم کسی سراغ داره!؟

پ ن 3: نمره کتاب 4 از 5 می‌باشد.

شوایک یاروسلاو هاشک

 

  

 

شوایک بهلولی است چک تبار در زمان جنگ جهانی اول , زمانی که چک بخشی از امپراطوری اطریش- مجارستان محسوب می شود. او آدم لوده ای است که زیاد حرف می زند , البته شاید بهتر باشد بگوییم خیلی زیاد. همیشه در صحبت هایش به ماجراهایی اشاره می کند که به نحوی طنزآمیز به شرایط مورد نظر شباهت دارد. طنز اجتماعی شوایک به دل آدم می نشیند و البته باید گفت که نوک تیز طنز آن به سمت نظامی گری است. هاشک با خلق شخصیت شوایک به نقد شرایط سیاسی نظامی امپراطوری می پردازد.

این رمان 4 بخش عمده دارد: 1- در پشت جبهه 2-در جبهه 3- کتک کاری پر افتخار 4- دنباله کتک کاری پر افتخار  که البته بخش چهارم با مرگ نویسنده در 40 سالگی ناتمام می ماند. البته ناتمام بودن کتاب لطمه ای به کتاب وارد نمی کند فقط حسرتی به دل خواننده می ماند که البته این زنجیره می تواند تا حال حاضر و در تمام شرایط مشابه ادامه پیدا کند , منظورم این است که این نوع کتاب ها پایان ندارند. بخش اول قبلاٌ توسط ایرج پزشکزاد با نام شوایک سرباز پاکدل توسط انتشارات کتاب زمان چاپ شده است. و بخش هایی از قسمت دوم تحت عنوان مصدر سرکار ستوان توسط مرحوم حسن قائمیان در قبل از انقلاب ترجمه شده است. ولی این کتاب ترجمه کل رمان است که مترجم آن را از زبان مجاری ترجمه کرده است (ظاهراٌ آقای ظاهری سالها در مجارستان اقامت داشته اند و به این زبان مسلط هستند, یاد این جمله شوایک افتادم: "تقصیر همه مجارا نیست که مجارن"!) و به نظرم ترجمه دقیقی است. بد نیست بدانیم که این کتاب به بیش از 50 زبان ترجمه شده است.

هاشک در کتاب خود، شوایک را "سرباز خوب" نامیده است که کنایه از توقعی است که امپراطوری‌ از شهروندان خود دارد. از دیدگاه ارتش امپراطوری سرباز خوب، سربازی است خوش‌خدمت، گوش‌به‌فرمان و غیور.

بعد از هاشک نویسندگان زیادی از شخصیت شوایک استفاده کردند که مشهورترینشان برتولت برشت است که نمایشنامه ای با عنوان شوایک در جنگ دوم جهانی نوشت (این نمایش را فرهاد مجدآبادی با بازی جمشید اسماعیل خانی وبهروز بقایی و آتیلا پسیانی و... روی صحنه برده است).

برشت در جایی اشاره می کند که "چنانچه لازم باشد از سه اثر نام ببریم که ادبیات جهانی قرن ما را آفریده اند, یکی از آنها بی تردید شوایک سرباز غیور است".

خود نویسنده شوایک را اینگونه معرفی می کند: "روزگاران بزرگ مردان بزرگ می طلبند. هستند قهرمانان فروتن و ناشناخته ای که تاریخ آنان را به سان ناپلئون نستوده است , حال آنکه خصال شان سرفرازی های اسکندر مقدونی را هم بی رنگ می کند. این روزها ,هنگام گردش در کوچه‌های پراگ به مرد شندرپندری برمی‌خورید که خودش هم نمی‌داند در رویدادهای روزگار بزرگ کنونی چه نقش مهمی بر دوش داشته است. سرش به کار خودش است. آزارش به کسی نمی‌رسد و روزنامه‌نگاران هم با درخواست مصاحبه مزاحم او نمی‌شوند. اگر اسمش را بپرسید با سادگی و فروتنی جواب خواهد داد: شوایک هستم... او معبد هیچ الهه ای در افه سوس را به مانند اروستراتس خرف نسوخته است تا به این وسیله به کتاب های درسی راه یابد."

شوایک را نمی توان فقط یک دیوانه در نظر گرفت چون در خلال صحبتهای او با هوشمندی خاصی مواجه می شویم در همین رابطه نویسنده در پی گفتار بخش در پشت جبهه چنین اشاره کرده است: "نمی دانم آیا با این کتاب توانسته ام به چیزی که می خواستم دست یابم.در هر صورت, این که شنیدم کسی به دیگری این طور دشنام می داد:خلی...مثل شوایک , نشان می دهد که موفق نبوده ام. اما اگر کلمه شوایک به دشنام تازه ای در جنگ (به ضم جیم) دشنام ها بدل شود, باید به همین خرسند باشم که زبان چکی را با کلمه ای غنی تر ساخته ام"

***

شوایک از خدمت نظام به دلیل خل بودن معاف شده است و در پراگ مشغول خرید و فروش سگ و قالب کردن سگهای ولگرد بی اصل و نسب به عنوان سگ های اصیل به جماعت است و اوقات فراغت خود را معمولاٌ در میخانه ها می گذراند. زمانی که ماموران مخفی امپراتوری در همه جا حضور دارند و مراقبند تا اگر کسی حرف بوداری بزند ترتیبش را بدهند. داستان با خبر ترور ولیعهد اتریش در سارایوو شروع می شود (کاش مستند بی بی سی در رابطه با این ترور را دیده باشید خیلی جالب بود) و در میخانه ای که شوایک حضور دارد مامور مخفی بعد از تلاش های زیاد! بالاخره موفق می شود که حرفی از زیر زبان شوایک بیرون بکشد و میخانه دار هم که آدم با تجربه ایست و سعی می کند دم لای تله ندهد در خصوص نبود عکس امپراتور روی دیوار می گوید به علت اینکه مگس روی عکس ریده بود آن را برداشته است و همین جمله او را نیز به زندان می کشاند. بعدها شوایک خطاب به همسر پالویتس میخانه دار که بیگناه به زندان محکوم شده است چنین می گوید: "خیال نمی کردم واسه یه آدم بی گناه ده سال حبس ببرن.پنج سال شنیده بودم , اما ده سال...این دیگه زیاده".

اما شوایک بعد از بازجویی به پزشکی قانونی فرستاده می شود و از آنجا به دلیل دیوانه بودن به تیمارستان فرستاده می شود. شوایک بعدها در خصوص روزهای خوش تیمارستان اینگونه یاد می کند:

"فکریم که چرا دیوونه ها از این که اونا رو اون جا نیگر داشتن این قدر شاکی ان. اونجا آدم می تونه لخت و عور کف اتاق بخوابه, مث شغال زوزه بکشه, لنگ و لقد بندازه و گاز بگیره... اونقدر آزادی وجود داره که حتی سوسیالیستام به خواب ندیده ن. اونجا آدم می تونه راجع به خودش بگه که خداس ,یا مریم مقدسه, یا پاپ اعظمه, یا واتسلاو قدیسه ; هرچند این آخری رو راه به راه طناب پیچ می کردن و لخت و عور می چپوندن تو انفرادی. یکی بود که عربده می کشید و می گفت اسقف اعظمه, اما تنها کاری که می کرد این بود که همه چی رو عوضی می دید, و یه کار دیگه م می کرد که بلانسبت, روم به دیوار , باهاش هم قافیه س... اونجا همه هرچی دل شون می خواست می گفتن, هرچی که سر زبونشون می اومد, عین پارلمان ... شر تر از همه یه آقایی بود که ادعا می کرد جلد شونزدهم لغتنامه است و از همه می خواست وازش کنن ... وقتی آروم گرفت که کردنش تو روپوش, خیال کرد دارن جلدش می کنن و خیلی ذوق می کرد..."

به هر حال دوران خوش تیمارستان به دلیل مشکوک بودن به تمارض می گذرد و این بار در کمیسری با فعل و انفعالاتی آزاد میشود و به خانه برمی گردد اما خانم سرایدار به گمان اینکه کسی که دستگیر (بخوانید بازداشت موقت) شود حالا حالاها بیرون نمیاد اتاق شوایک را به دربان کاباره اجاره می داده است! حالا صحنه ای که شوایک وارد اتاقش می شود: "شوایک فوراٌ دید که غریبه ناشناس تمام و کمال در خانه او بار انداخته, روی تخت او می خوابد, و حتی آن قدر بلند نظر است که به یک نیمه آن قناعت کرده, نیمه دیگر را در اختیار زنک گیسو بلندی گذاشته, که او هم از روی منت, حتی در خواب از گردن دربان محافظت می کند, و در این حال تکه های ریز و درشت لباس با آشفتگی شاعرانه ای دور تخت پراکنده اند..."  باری همانطور که شوایک پیش بینی کرده بود جنگ شروع میشود و علیرغم اینکه کمیسیون پزشکی ارتش قبلاٌ او را به دلیل دیوانه بودن از خدمت معاف کرده است به دلیل نیاز به همه نیروها او نیز به جنگ فراخوانده می شود. او با شوق لباس سربازی می پوشد و در حالی که به علت باد مفاصل روی ویلچر نشسته است برای معرفی خود به خدمت از خانه خارج می شود و صحنه هایی به وجود می آید که در روزنامه های رسمی به عنوان افتخار ذکر می شود ولی شوایک به دلیل مشکوک بودن به تمارض به جمع بیمارنمایان فرستاده می شود. جایی که آنقدر شکنجه داده می شود تا طرف مقر بیاید که سالم است و آماده برای اعزام به جبهه! او پس از طی دوره ای از آنجا به زندان پادگان فرستاده می شود و در گروه زندانیان خطرناک تقسیم بندی می شود و نهایتاٌ به عنوان گماشته کشیش نظامی اتو کاتز انتخاب می شود. این کشیش ید طولایی در عرق خوری و قمار دارد و داستانهای جالبی در این دوره رقم می خورد اما نهایتاٌ کشیش شوایک را در قمار می بازد و صاحب جدید او  ستوان لوکاش است. افسری متعادل که البته بیشتر مشغول افتخار آفرینی در مراودات با زنان است و شوایک به عنوان گماشته مشغول خدمت می شود. داستانهای جالبی در این بخش اتفاق می افتد که بسیار خواندنی است و نهایتاٌ در پی یک شیرینکاری شوایک! ستوان به هنگی در نزدیکی جبهه منتقل می شود. در راه رفتن به جبهه ستوان به نحوی شوایک را می پیچاند و باصطلاح خلاص می شود. اما شوایک سرباز غیور باید به هر نحوی خود را به محل ماموریت برساند برعکس سربازانی که فوج فوج در حال فرار هستند. او پولی که می بایست با آن بلیط قطار بگیرد را صرف عرق خوری می کند و پیاده به طرف جبهه حرکت می کند! که این بخش هم حکایات خواندنی دارد, مخصوصاٌ جایی که جهت را گم می کند و در جهت مخالف به سمت پشت جبهه حرکت می کند و به عنوان جاسوس دستگیر میشود. نهایتاٌ شوایک را به ستوان در مجارستان می رسانند! در اینجا بیشتر با واگرایی ملیت های مختلفی که زیر چتر امپراتوری قرار گرفته اند روبرو می شویم. در اینجا هم شوایک ناخواسته موجب بروز جنجالی می شود که تا سرحد طرح در روزنامه ها و پارلمان پیش می رود و نتیجه امر آن می شود که گروهان ستوان لوکاش به خط مقدم اعزام شود و این داستان به همین سبک ادامه پیدا می کند...

نویسنده با گرداندن شوایک در نقاط مختلف امپراتوری با زبان طنز فسادی که سراسر نظام را در بر گرفته بیان می کند.

"جناب سرهنگ گربیش را به سمت فرمانده تیپ گمارده بودند... دارای آشنایان پر نفوذی در وزارت خانه بود که جلو بازنشسته شدنش را گرفته بودند و از دولتی سر آن ها از ستادی به ستاد دیگر می رفت, حقوق و مواجب کلان می گرفت, از گوناگون ترین مزایای جنگی برخوردار بود, و همه جا هم تا وقتی در پست خود می ماند که بر اثر درد نقرس مرتکب حماقتی نمی شد. بعد باز هم به جای دیگری منتقلش می کردند علی القاعده سر یک پست بالاتر."

این فساد در سطوح پایین تر به نحو دیگری در جریان است و حتی به گونه ای است که کیان امپراتوری را تحت تاثیر قرار می دهد و به همین علت است که زوال امپراتوری کلید خورده است:

"سررشته داران و مباشران آذوقه با نگاهی پر مهر به هم نگاه می کردند, انگار بخواهند بگویند: یک جان در چند قالبیم, می چاپیم برادر, خلاف جریان آب شنا کردن کار دشواری است, اگر تو به جیب نزنی یکی دیگر خواهد زد, و تازه پشت سرت خواهند گفت برای آن نمی دزدی که دیگر به حد کافی دزدیده ای..."

و اینگونه می شود که در اوج جنگ سربازان گرسنه می مانند:

"... افراد گروهان باز هم دست از پا دراز تر از انبار خواربار برگشتند. به جای صد و پنجاه گرم پنیری که وعده شده بود, همگی یک قوطی کبریت و یک کارت پستال گرفتند که کمیته اتریشی قبور سربازان منتشر کرده بود..."

نوک پیکان طنز هاشک به سمت سیستم استبدادی نظامی است که در آن امپراتور از مراحم الهی است و از طرف خدا به این سمت یعنی اداره امور دنیوی منصوب شده است و در صورتیکه به امپراتور خیانت شود در واقع به خدا خیانت شده است. جالب است که بعضاٌ برای خودشیرینی پا را از این هم فراتر می گذارند:

"... روی جعبه های زیبای فلزی آب نبات, تصویر یک سرباز مجار دیده می شد که دارد دست یک سرباز اتریشی را می فشارد ... نوشته هایی به زبان های آلمانی و مجاری دور تا دور تصویر را گرفته بود: در راه امپراتور , خدا , میهن. کارخانه قندسازی مراتب وفاداری را به جایی رسانده بود که نام امپراتور را پیش از نام خدا آورده بود."

افکار نظامیان و دنیای مضحک آنها در جای جای کتاب با خلق شخصیت های مختلف نشان داده می شود که از میان آنها می توان به ستوان دوب(معلمی که به خدمت فراخوانده شده و بعضاٌ از نظامی ها هم دو آتشه تر است) و کادت بیگلر (افسر جزئی که به شدت مطالعه و تلاش می کند تا مدارج ترقی را طی کند) اشاره کرد که صحنه های بدیعی را خلق می کنند که یکی از درخشان ترین آنها قسمتی است که کادت خواب می بیند که ژنرال شده و وارد بهشت شده است:

"از کنار یک میدان مشق عبور کردند که فرشته های تازه سرباز مثل مور و ملخ توی آن می لولیدند و درست داشتند فریاد هاله لویا را مشق می کردند. از کنار دسته ای می گذشتند. یک فرشته سرجوخه سرخ مو که داشت تازه سرباز پخمه ای را ادب می کرد, پس از کوبیدن مشتی به آبگاهش عربده کشید: در اون دهن صاحاب مرده تو بیشتر واکن,خوک بیت اللحم, این جوری هاله لویا می کشن؟ انگار که آلو کرده باشی تو پوزت. دلم می خواد بدونم کدوم الاغی تو خرچسونه رو راه داده تو بهشت..."

گاهی کل جنگ را به تمسخر می گیرد:

"شب پیش گربه ای...به طرز وحشتناکی کار میدان های جنگ را رسیده بود. اول روی رزمگاه های امپراتوری سر سبک کرده بود ... کلیه مواضع,خطوط جبهه ها,سرپل ها و لشگریان امپراتوری را به کثافت آغشته بود.

سرهنگ شرودر بسیار نزدیک بین بود.افسران با کنجکاوی در انتظار بودند که انگشت سرهنگ شرودر کی به طرف برجستگی های تازه روی نقشه پیش خواهد رفت.

از این جا آقایان ,تا سوکال... و انگشتش را در جهت کوه های کارپات به یکی از برآمدگی ها فرو کرد.

این چیه آقایان؟ (در متن به زبان آلمانی نوشته و در زیر نویس ترجمه کرده چون سرهنگ آلمانی است)

کاپیتان ساگنر با منتهای ادب گفت: انگار سنده گربه است جناب سرهنگ..."

البته یکی از موارد برتر در این زمینه شخصیت داوطلب یک ساله که یک معلم فلسفه است و بازداشت های متعدد را از سر گذرانده و در نهایت کار نوشتن افتخارات گردان را به او می سپارند که او هم با نوشتن صحنه های خیالی برای افراد مختلف ایثارگری ها و شجاعت های آنچنانی می نویسد که بسیار خواندنی است , در حالیکه داریم پس گردنی می خوریم و با شکست عقب نشینی می کنیم می توانیم وانمود کنیم که پیروز شده ایم و افتخار آفریده ایم.

اما در کنار نظامیان و جنگ ما در میان حکایات و اتفاقات با شرایط اجتماعی و سیاسی آن زمان آشنا می شویم. قبل از هر چیز میزان می خوارگی که رواج داشته در حد استفاده می و شراب در ادبیات منظوم ماست! بیداد می کند! در این زمینه این جملات گویای کار است:

"در گورستان روی صلیب چوبی سفیدی این نوشته حک شده است:آرامگاه شادروان لاسلو...که در آزمایشگاه فیزیک, تمامی الکل سمی ظرفی را که مار و کژدم در آن نگهداری می شدصرف کرده و به رحمت ایزدی پیوسته است."

یکی از اثرات جنگ تغییر سرنوشت انسانهاست و بازی های عجیبی با آدم می کند.یکی از نام آوران این عرصه دکتر ولفر پزشک نظامی گردان است:

"همه دانشکده های پزشکی کلیه دانشگاه های اتریش-هنگری را گشته و در تک تک بیمارستان ها کار آموزی کرده بود, اما پایان نامه پزشکی اش را نگرفته بود, فقط و فقط به این خاطر که عمویش وصیت کرده بود هزینه تحصیلی فردریش ولفر,دانشجوی پزشکی,تا موقعی که پایان نامه پزشکی اش را نگرفته از محل میراث او تامین شود.

این هزینه تحصیلی تقریباٌ چهار برابر عواید ماهانه یک پزشک تازه کار در بیمارستان بود و فردریش ولفر شرافتاٌ می کوشید زمان دریافت پایان نامه اش را هر چه بیشتر به تاخیر بیاندازد.

وراث بیهوده جامه می دریدند. ولفر را محجور اعلام کردند, سعی کردند عروسان ثروتمند برایش پیدا کنند تا از شرش خلاص شوند. و ولفر , عضو بیش از بیست انجمن دانشجویی, برای آن که آن ها را بیشتر بچزاند, چند مجموعه شعر بسیار اخلاقی هم در وین, لایپزیک و برلین منتشر کرد و به تحصیلاتش ادامه داد, انگار هیچ اتفاقی نیفتاده باشد.

و آنگاه جنگ درگرفت و خنجرش را ناجوانمردانه به پشت فردریش ولفر...فرود آورد...او را صاف و ساده به سربازی بردند و یکی از وراث که در وزارت جنگ کار می کرد ترتیبی داد که فردریش ولفر خوب و نجیب پایان نامه پزشکی نظامی بگیرد. آزمایش کتبی بود. روی یک ورقه سفید می بایست به سوال های جورواجور جواب می داد, و او جلوی همه سوال ها یک جور و یک نواخت نوشت:بیایید کونم را بلیسید! سه روز بعد, سرهنگ خبر داد که در امتحان قبول شده ...

حکایاتی که شوایک تعریف می کند به نحو جالبی به موضوع بحث ارتباط دارد مثلاٌ جایی که سربازان با انهدام قطار صلیب سرخ روبرو می شوند و تعجب می کنند که مگر می شود ؟! شوایک با دو حکایت نشان می دهد که بله کردند و شد. بعضاٌ علاوه بر تبیین شرایط به هدف های دیگری ضربه می زند که اصلاٌ انتظار نداریم مثلاٌ در جایی که ستوان در انتظار آماده شدن غذاست و بحث زن پستچی و...:

"... زن خیلی خوبی ام بود...اما خب از اون پاچه پاره هام بود. از پس همه کارای پستخونه بر می اومد اما یه ایراد گنده داشت, خیال می کرد همه تو نخ اونن و می خوان یخه شو بگیرن... یه روز دمدمه آفتاب رفت جنگل قارچ بچینه. وقتی داشت از جلو مدرسه رد می شد, معلم...گفت اونم میاد. سرهمین ... خیال کرد که معلم نقشه های نابابی توی سرش داره, وقتی دید نخیر راس راستی ام داره لای بته ها دنبالش میاد, بند دلش پاره شد و پا گذاشت به فرار ... یه شکایتی ام نوشت و فرستاد کمیسیون آموزش...بازرس فرهنگ...رفت پیش ژاندارم... ژاندارم تا چشمش افتاد به دوسیه گفت همچین چیزی محال ممکنه, چون یه سفر عالیجناب کشیشم از دست معلم عارض شده بود که دنبال دختر خواهر اون - که خودش باهاش می خوابید - افتاده, اما معلم یه تصدیق از دکتر بخش آورد که الان شیش ساله که این وصله ها به اون نمی چسبه, چون از زیر شیروونی یه راست افتاده رو میله گاری اسبی و از کمر عاجز شده. خلاصه سرتونو درد نیارم زنیکه سلیطه رفت از دست همه عالم شاکی شد, از امنیه رییس پاسگاه گرفته تا دکتر بخش و بازرس فرهنگ, که معلم سبیل همه شونو چرب کرده. اون وقت اینام از دست زنه شیکایت کردن و سر آخر محکوم شد, اما استناد کرد به این که مشاعر درستی نداره. واسه همین کارش کشید به پزشکی قانونی و اون جا یه کاغذ دادن دستش که درسته که خله , اما از عهده همه کارای دولتی بر میاد."!

***

این کتاب طبعاٌ در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند حضور دارد. این کتاب را نشر چشمه با ترجمه آقای کمال ظاهری منتشر کرده است.

ببخشید طولانی شد! کتاب قطور بود! راستی تا یادم نرفته تصویر های قشنگی هم دارد!

................

پ ن: نمره کتاب 5 از 5 می‌باشد.