میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

سه گانه نیویورک (3) پل استر

 

قسمت سوم

داستان برای کسی اتفاق می افتد که قادر به نقل آن باشد.

***

آرمانشهر و زبان

تقریباً در همه ادیان, اعتقاد بر این است که انسان در ابتدای خلقتش در جایی به نام بهشت اقامت داشته است (مثلاً همان جنت عربی که در روایات پست مدرن سیاسی ایرانی آمده است که اسمش را از نام فامیل شخصی طویل العمر گرفته است!). در بهشت مذکور همه چیز ردیف بوده است و بر وفق مراد خالق و مخلوق و هیچ شری و خطایی به آن راه نداشتته است (کلاً همه چی آرومه و همه یعنی همون دو نفر خوشحالند!). بعد به هر دلیلی انسان از آن مکان اخراج و زندگی روی زمین آغاز شد. زمینی که زندگی روی آن همیشه بالا و پایین و تلخی و شیرینی را همزمان داشته است. لذا پس از آن همواره بشر , غم دورماندگی از این مکان را احساس می کرده است (البته بشری که به این موضوع عقیده داشت).

اما در مکاتب غیر دینی نیز بعضاً امکان ساخت بهشت روی زمین مطرح بوده است و تلاش هایی هم در این راستا صورت پذیرفته است که عموماً آخر و عاقبت آن را می دانیم (پیروان ادیان البته به طریق اولی در مقاطعی دنبال این موضوع بوده اند و هستند و نتایج آن را همچنین خوانده ایم و دیده ایم). حالا با این مقدمه برویم سراغ سه گانه خودمان:

کاشفان آمریکا وقتی به این قاره وارد شدند بعضاً فکر می کردند که به بهشت وارد شده اند. بعدها مهاجران تلاش کردند با توجه به تجربه اروپا جامعه ای آرمانی را با دست خود بنا کنند. استیلمن استاد دانشگاه است و معتقد است که آن بهشت در حال حاضر تبدیل به پست ترین و نکبت بار ترین مکان موجود شده است و این قضاوت البته در اثر همان دید آرمانشهری به مغز خطور می کند. اما او اعتقاد دارد که می توان آن را دوباره به بهشت تبدیل کرد. چگونه؟ از راه زبان .

از نظر این نحله , ریشه همه بدبختی های بشر در آلودگی زبان و دور شدن از زبان طبیعی است (این اعتقاد صبغه دینی هم دارد). از قول استیلمن می خوانیم:

... کلمات زبان ما دیگر با دنیا مطابقت ندارند. وقتی همه چیز با هم هماهنگ بود , مطمئن بودیم کلمات آن را ابراز می کنند. اما کم کم این چیزها از هم جدا افتادند, تکه تکه و دچار هرج و مرج شدند, ولی کلمات ما همانطور باقی ماندند. کلمات فعلی با واقعیت جدید تطبیق ندارند. در نتیجه هر بار سعی می کنیم از آنچه می بینیم صحبت کنیم دروغ می گوییم و چیزی را که سعی داریم بیان کنیم وارونه جلوه می دهیم.

این صورت مسئله است. جواب آن چیست؟ می گویند بشری که در بهشت بود به زبانی صحبت می کرد که تمام کلمات آن اشاره به واقعیات داشت و لذا ما باید به نحوی به آن زبان دست یابیم. نوزاد وقتی به دنیا می آید تحت آموزش ما زبان را فرا می گیرد و اگر ما با آموزش غلط خود او را آلوده نکنیم چه می شود؟ کودک وقتی به حرف بیاید به زبان فطری یا همان زبان طبیعی سخن خواهد گفت! بر همین پایه در قرون قبل آزمایشاتی انجام شد که استر گزارشیاز آن در شهر شیشه ای ارائه می دهد. در همان ابتدای داستان نیز خواننده متوجه می شود که استیلمن این آزمایش دهشتناک (در انزوا قرار دادن کودک و جلوگیری از هرگونه ارتباط او با دنیای خارج) را روی پسرش انجام داده است و...

اگر پایان انسان به معنی پایان زبان نیز بود, آیا منطقی نبود که بپنداریم ممکن است بتوان این پایان را معکوس کرد, اثرات آن را با برگرداندن سقوط زبان وارونه کرد و تلاش نمود تا زبان بهشت را خلق کرد؟ اگر انسان قادر بود که به زبان اصلی و پاک خود صحبت کند, آیا موضوع بدانجا ختم نمی شد که بتواند معصومیت درون خویش را نیز دوباره به دست آورد؟

***

زندگی , شانس و تصادف

زندگی ما را در مسیری پیش می برد که نمی توانیم کنترلی بر آن داشته باشیم و هیچ چیز با ما نمی ماند. هرکاری بکنیم از بین می رود و مرگ همان چیزی است که هر روز با ماست.

ما به دنیا وارد می شویم. گریه می کنیم. انتخاب دیگری نداریم. شیر می خوریم و خروجی هایی را می سازیم که دیگری برایمان پاک می کند. بزرگ می شویم. شکل می گیریم. انتخاب دیگری نداریم. کم کم در مسیری قرار می گیریم که خودمان چندان دخیل در انتخابش نیستیم اما با بزرگتر شدن و بالغ شدن (حالا یه کم این ور و اون ور) کم کم خودمان در انتخاب مسیر زندگیمان دخیل می شویم. اما آیا همه چیز به انتخاب های آگاهانه خودمان باز می گردد؟ از نظر استر شانس و تصادف از ارکان سازوکار زندگی است و در این سه داستان هم این قضیه را می بینیم: هیچ چیز واقعی تر از شانس نیست.

در شهر شیشه ای ارتباط کوئین با پرونده استیلمن به شکلی کاملاً تصادفی برقرار می شود و مسیر زندگیش را عوض می کند. جالبترین قسمت داستان در جایی است که او عکس استیلمن را برای تعقیب کردن در اختیار می گیرد و در مکان مقرر حاضر می شود اما در بین جمعیت 2 نفر را کاملاً شبیه به هم شناسایی می کند و زیر نظر می گیرد, سر یک دو راهی آنها جدا می شوند و کوئین یکی را انتخاب می کند....پس از وقوع کلیه ماجراها با خودش می اندیشد که اگر آن یکی را انتخاب کرده بود چقدر داستان متفاوت می شد!

در دو داستان دیگر هم نقش شانس و تصادف بسیار قابل توجه است.

زندگی مجموع تصادفات است, وقایعی که در هم تنیده می شوند , شانس و اتفاقات بی ربطی که هیچ چیز غیر از بی معنی بودن خود را نشان نمی دهند.

حالا من هم به یک تصادف جالب اشاره می کنم که بی ربط است! در شهر شیشه ای , برج بابل و افسانه های مرتبط با آن نقش ویژه ای دارد. راوی بدون هیچ توضیحی وقتی مبحث فروریختن برج را مطرح می کند با تاکید به جایگاه عجیب این داستان در کتاب مقدس اشاره می کند: آیات یکم تا نهم از بخش یازدهم! خواننده بی اختیار یاد 9/11  یعنی یازده سپتامبر می افتد و فکر می کند که استر دارد به این واقعه اشاره ای ظریف می کند اما خوب اینگونه نیست چون استر این داستان را در سال 1985 نوشته است.

***

نکات دیگری مثل سرگردانی و پوچی و عدم قطعیت و... نیز قابل طرح بود که جهت پرهیز از اطاله کلام درز می گیرم. در عوض چند لینک مرتبط با این کتاب را در ذیل خواهم آورد.

از این نویسنده و شاعر آمریکایی شش کتاب در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند حضور دارد که یکی تیمبوکتو و دیگری همین کتاب حاضر است که من خوانده ام و در لیست فارسی 1001 هست. اما در سالهای اخیر کتابهای دیگر حاضر در لیست نظیر مون پالاس و موسیقی شانس نیز ترجمه شده است.

داستان اول و سوم از این سه گانه را خانم شهرزاد لولاچی و دیگری را خانم خجسته کیهان ترجمه نموده اند. این کتاب را نشر افق در 455 صفحه منتشر نموده است. (مشخصات کتاب من: چاپ سوم 1387 با تیراژ 2000 نسخه و قیمت 8000 تومان)

لینک های مرتبط: قسمت اول مطلب اینجا و قسمت دوم مطلب اینجا

بازنمایی زندگی شهری در رمان شهر شیشه ای اثر پل استر

گفت‌وگوی اختصاصی «شهروند امروز» با «پل ‌آستر»؛ نویسنده آمریکایی

زمینه یابی آشوب در جهان داستانی پل استر

پ ن 1: مطالب بعدی به ترتیب "بیشعوری" خاویر کرمنت , "سوءظن" دورنمات , "جانورها" کارول اوتس خواهد بود.

پ ن 2: در فکر شیرینی صوتی هستم!

پ ن 3: نمره کتاب 4.1 از 5 (در سایت گودریدز و آمازون 3.9)

وقایع درونیه (3) : مصاحبه

 

در انتخابات کاندید نمی شویم

حمایت ستاد تعقل از کاندیدای دقیقه نود!

همانطور که هم بدنی های گرامی در جریان هستند پس از استعفای ستاد تعقل از اداره امور بدن در ماه گذشته , این ستاد تاکنون در هیچ مصاحبه ای شرکت نکرده و از هرگونه اظهار نظری نیز خودداری نموده است. اما امروز که روز آخر نامنویسی کاندیداهاست , ستاد به سیاست سکوت خود پایان داد و سخنگوی این ستاد در مصاحبه ای با خبرنگار این روزنامه شرکت نمود.

...

روزنامه بدن امروز: از این که پس از یک دوره سکوت طولانی قبول کردید در مصاحبه با این نشریه شرکت کنید و در مورد وقایع اخیر و استعفا و انتخابات پیش رو به سوالات پاسخ دهید متشکریم. مطمئناً این شفاف سازی ها گام مثبتی در جهت پیشبرد امور و بالاخص نهادینه شدن جامعه مدنی بدنی است. در ابتدا می خواستم با این سوال شروع کنم که چه فضایی موجب شد تا شما تصمیم گرفتید از اداره امور استعفا بدهید.

با سلام خدمت همه عزیزان , ابتدا باید اشاره کنم دلیل سکوت چند هفته ای ستاد , آرام نگاه داشتن جو بدن و وارد نکردن استرس های اضافی بود , آن هم در شرایطی که گلبول های سفید , همانطور که همه می دانند , در قسمت سینوس های بینی و مفاصل زانو و شبکیه چشم و جاهای دیگر شدیداً درگیر هستند. در سالهای اخیر فشار عصبی زیادی به سیستم بدن وارد شده و ما نمی خواستیم در چنین شرایطی , اگر نمی توانیم باری را کم کنیم به افزایش آن دامن بزنیم. فی الواقع از همین جا به جواب سوال شما می رسیم , جایی که ما خودمان را در رفع این مشکلات ناتوان دیدیم. از مشکلات کاری گرفته تا بیماری های داخلی. اینها خواسته های به حقی بود که در متن استعفانامه به آن اشاره شد. تلاش زیادی برای حل مشکلات انجام شد اما نتایج راضی کننده نبود. به این نتیجه رسیدیم که تحلیل مکرر مشکلاتی که حل نمی شود, ما را از انجام وظایف ذاتی خودمان بازداشته است. قصد قورت دادن قورباغه های بزرگ را داشتیم, اما گلوگیر بودند و پایین نرفتند! از حل مشکلات کوچک هم بازماندیم. لذا بهتر دیدیم اداره امور بدن را عضو دیگری به عهده بگیرد و ما به همان وظایف ذاتی خود مشغول شویم بلکه مثمر ثمر واقع شویم.

آیا بهتر نبود رویکردتان را نسبت به حل مشکلات عوض می کردید؟ مثلاً برخی مشکلات لاینحل را بایگانی می کردید و به امور دیگر می پرداختید.

ببینید, این پیشنهاد شما به نوعی استراتژی ما در سالهای اخیر بود. مسئله این بود که برخی مشکلات هرروز به روز می شد و صاف روی اعصاب قرار می گرفتند , ما هم به محض ورود اطلاعات, درگیر بررسی و تحلیل می شدیم که علاوه بر تلف شدن زمان , خستگی هم ایجاد می شد. به هرحال در حرف ساده بود و ما هم اینگونه فکر می کردیم ولی واقعیت چیز دیگری بود.

شما وقتی از خواسته های به حق یاد می کنید ناخودآگاه خواسته های ناحق نیز مطرح می شود. چنین چیزهایی بود؟

حق و ناحق از نظر ما البته, از دید آن اعضا شاید برعکس باشد. شاید بهتر باشد بگوییم خواسته های خارج از توان یا غیرممکن.

می شود در لفافه صحبت نکنید!

غور قورباغه نه از غرض است    ترک عادت موجب مرض است

نمی خواهم وارد این بحث بشوم. فقط یک مثال از خودمان بزنم , اگر انتظار داشته باشیم حافظه مثل بیست سال پیش عمل کند انتظار درستی نیست. بالاخره شرایط سن و سال و غیره را باید مد نظر داشته باشیم. وقتی به واسطه برخی قراردادها و پیمان هایی که سالهای گذشته بسته ایم , در برخی زمینه ها در شرایط تحریم قرار گرفته ایم همه اعضا باید شرایط را درک کنند. ما هرکاری را که دوست داشته باشیم نمی توانیم بکنیم , مانع درونی هم اگر نداشته باشیم منع بیرونی داریم. این را اعضا باید درک کنند. من برخی موانع را تایید نمی کنم اما وجودشان را هم انکار نمی کنم.

من سوالم رو پس گرفتم , در این زمینه از شما نمیشه چیزی بیرون کشید! در برخی از اعتراضات مطرح می شد که شما به جای حل برخی مشکلات چسبیدید به کارهای بی ربط و بدون فایده ای نظیر کتابخوانی و وبلاگ نویسی و...

شما حرف خارج از لفافه می خواستید؟ پس بگذارید رک بگویم که این اعتراض از مزخرف ترین چیزایی بود که در آن ایام مطرح می شد. یکی از زیربنایی ترین کارهایی که در سالهای اخیر انجام دادیم همین دو کار بود. متاسفانه در بیرون از بدن ما به برخی از اصطلاحات جفا شده است, اگر نبود آن جفا ها, می گفتم که این کار از زمان مادها تا کنون بی نظیر بوده است! البته این بابت مزاح عرض شد. خودتان واقفید که زمان های مرده را اختصاص دادیم به این کار. مثلاً همین الان که داریم مصاحبه می کنیم این جناب رییس در فاصله 70 سانتی متری نیمرخ راست ما نشسته و زیر چشمی نوشتن ما را زیر نظر دارد. الان چه کار مفید دیگری می توانستیم بکنیم؟ برای مشکلات ریزش مو الان کاری می توان کرد؟ می شود خوابید؟ می شود درخواست های فست را انجام داد؟

امروز آخرین مهلت ثبت نام کاندیداهاست. واقعاً نمی خواهید کاندید بشوید؟

دلایل استعفا هنوز پابرجاست. ببینید, دنیایی که ما در آن زندگی می کنیم چندان عقلانی نیست, لذا وجهی ندارد که عقل در بدن اداره امور را در دست داشته باشد.

حتماً شنیده اید که احساسات هم کاندیدا نمی شود.

کار درستی می کنند! در این دنیایی که هر کس و ناکسی گند می زند به احساسات آدم , بهتر است که احساسات هم در صدر امور نباشد. بالاخره ستاد احساسات هم تجربه راهبری امور را در مقاطعی به عهده داشته است و آنها هم می دانند دنیا چگونه است.

خب! به نظر ما که دیگه عضو صاحب صلاحیتی باقی نمی مونه! به نظر شما اینجوری ممکن نیست به سیستم بدن گند زده بشه؟ خودتان که به اعتقادات و تمایلات برخی اعضا واقفید...

شما فکر می کنید همه آدم های دیگر, اختیار امورشان دست عقل یا احساساتشان است؟ این طور نیست. بعضی ها چشمانشان همه کاره است , بعضی ها گوش هایشان و برخی هم همین فست... قطعاً نمی شود گفت که آنها آدمهای خوشبختی نیستند و همه بدبختند, مهم این است که با توجه به فضایی که در آن زندگی می کنیم انتخابمان را انجام بدهیم. در مورد عضوهای مختلف هم درست است که برخی سطحی هستند و درصد بالایی از آراء را هم این تیپ اعضا دارند اما باید قبول کرد که آرای آنها را اعضای تاثیرگذار شکل می دهند. وقتی بخش های تاثیرگذار در یک موضوع, دچار یک خطای تاریخی شوند, طبیعیست که از باقی اعضا نمی توان انتظار داشت. از طرف دیگر هم برخی چیزها را نمی توان راحت عوض کرد. چیزهایی که سالهای سال قدمت دارند و باصطلاح خودمان ژنتیکی شده اند. مثلاً همین پوست لب! می دانید که آنها معتقدند که اگر کارشان را درست انجام بدهند و سلول های خوبی باشند پس از مرگشان در زندگی بعدی در جای بهتری متولد می شوند. همین دو سه سال قبل بود که شایع شد چند تا از سلول های متوفی , روی لبهای براد پیت متولد شده اند!! حالا برای این عزیزان هرچه قدر استدلال بکنیم حاضر نیستند قبول کنند. برخی از اعضا هم به این خرافات غیر مستقیم دامن می زنند. اگر یادتان باشد در همان ایام میزان اطلاعات تصویری ای که از همسر جناب براد پیت از طریق چشم وارد سیستم شد چند برابر شد. واقعاً نمی شد کار چندانی کرد. حالا خوشبختانه این نوعش زیاد ضرری نداشت...

قبول دارم. اتفاقاً با توجه به همین حرف هاست که ما نگرانیم. اگر شما در این انتخابات کناره بگیرید و حضور فعال نداشته باشید ممکن است اعضایی روی کار بیایند که... آیا قصد حمایت از عضو خاصی را ندارید؟

در این مدت که سکوت کرده بودیم, در حال رایزنی با یکی از اعضای کارآمد, که بدن ما الان به حضور ایشان احتیاج دارد بودیم. خوشبختانه توانستیم ایشان را قانع کنیم که در انتخابات شرکت کند و امروز هم ایشان ثبت نام نمودند.

امروز فقط یک عضو ثبت نام کرده!!! یعنی منظورتان تخم است؟؟

دقیقاً

عجب! گفته بودند کاندیداهای مهم همیشه در آخرین لحظات ثبت نام می کنند. اما چرا تخم؟ فکر کنم برای همه این سوال پیش بیاد...

دو دلیل مهم هست. اول این که باید به شرایط محیطی توجه کرد. اکثر کارشناسان اذعان دارند که دنیایی که ما در آن زندگی می کنیم تخماتیک شده است و روند پیش رو هم به سمت تغلیظ این خصلت است. پس انتخاب تخم موجب هماهنگی بیشتر با دنیای بیرون می شود و لازم به توضیح اضافه نیست که عدم هماهنگی با دنیای بیرون چه قدر مشکلات را زیادتر می کند. دلیل دوم که از این هم مهمتر است برمی گردد به توانایی های این عضو ; هیچ عضوی از بدن توانایی تحمل مشکلات بزرگ , آن هم تحملی که عوارض چندانی نداشته باشد را ,مانند تخم ها ندارد. ما چند بار این توانایی را تست کردیم و جواب گرفتیم. دایورت هایی که این اواخر انجام شد اثرات مثبتی داشت.

خب چرا به همین شیوه ادامه ندادید و استعفا دادید؟ می توانستید مشکلات بزرگ را دایورت کنید به تخم ها و خودتان مشغول امور دیگر شوید.

نکته کلیدی همین جاست. ببینید وقتی اداره امور دست ما باشد و مشکلات ابتدا وارد ستاد تعقل بشود, حتی اگر بخواهیم سریعاً آن را دایورت کنیم , مطمئناً با توجه به شرایط , زمان انجام کار بین کسری از ثانیه تا چند شبانه روز طول خواهد کشید, درحالیکه در همان کسری از ثانیه نیز کلی از سلول های مغزی درگیر می شوند و لذا دچار اثرات سوء آن می شویم. درحالیکه وقتی اداره امور به عهده تخم ها باشد مشکلات در همان ابتدا وارد تخم می شوند و اساساً از آنجا خارج نمی شوند! در این صورت ما هم می توانیم به امور مهمی که قابل حل هستند بپردازیم. اعضای دیگر نیز به همین ترتیب... ما فکر می کنیم تنها در این صورت است که همه امور می تواند در روال صحیح خود قرار بگیرد.  

جا دارد که در انتهای این گفتگو به نمایندگی از کلیه سلول های مغزی از این فداکاری که ایشان انجام داد و وارد انتخابات شد, تشکر کنم. مطمئن هستیم که در صورت تبیین درست توانایی های تخم, اکثریت آراء به این عضو شریف و کارآمد تعلق خواهد گرفت و رجاء واثق داریم که در سایه مدیریت ایشان وضعیت بهبود خواهد یافت.

.

پ ن 1: هنوز شوخی تمام نشده است و پس از آن به ترتیب سراغ فرانی و زویی و سه گانه نیویورک خواهم رفت.

وقایع درونیه1 , وقایع درونیه2 

احتمالاٌ گم شده ام سارا سالار

 

 

ذهن الکن ستاره بشمارد

ذهن یاغی ستاره می چیند

داستان روایت یک روز از زندگی زنی است که در موقعیت ویژه ای قرار دارد. ما این روایت را از زبان و از ذهنیت این زن می خوانیم و لذا مدام بین زمان حال و گذشته نزدیک و دور در نوسان هستیم اما نه به صورتی که لازم به تمرکز و تفکر باشد. این تغییرات زمانی ساده و قابل فهم است.

کیوان شوهر این زن حضور فیزیکی ندارد و اکثراٌ مشغول سفر در خارج از کشور و... می باشد. زن به همراه پسر 5 ساله اش سامیار زندگی می کند. او تا زمان گرفتن دیپلم در شهر زاهدان بوده است و در آنجا با دوستش! گندم رفاقت خاصی داشته است. گندم وجوهی از اعتماد به نفس و عصیان و... دارد . آنها در کنکور قبول شده و به تهران می آیند. گندم با فرید رهدار دانشجوی نویسنده ای که در کار عشق و حال است آشنا می شود و...

اما در زمان حال و در میان صحبتهای زن با روانپزشک مشخص می شود که زن همیشه می خواسته از زیر نفوذ گندم خارج شود تا اینکه 8 سال قبل بعد از خواستگاری و ازدواج با کیوان از او جدا می شود و تا حال حاضر او را ندیده است. در زمان حال متوجه می شویم که منصور , شریک و رفیق فابریک کیوان مدام در حال گیر دادن به زن است و زن هم علیرغم تنفری که ازو دارد نمی تواند قاطعانه او را از خود براند... اما همزمان با رخ دادن تصادفی می تواند نخ های اساسی به راننده نیسانی که از پشت به بی ام و نازنین او کوبیده است بدهد و... حالا از امروز سر و کله گندم دوباره پیدا شده است ابتدا با رجوع به گذشته و در انتها ....

نثر این کتاب خوب و پرکشش بود و نکات جالبی هم داشت مثل آگهی های بازرگانی بیلبوردها و تبلیغات و برنامه هایی که از رادیو همزمان با تصاویر ذهنی زن روایت می شود که بعضاٌ وضعیتهای جالبی را می سازد. از طرف دیگر فحش و فضیحت کم نداشت! که ظاهراٌ مد است و البته این بر می گردد به شخصیت زن راوی (زنی که اسم ندارد و انگار سالها پیش خود اصلیش را گم کرده است ):

قلب مادر سه نقطه ام , واقعاٌ ته آدم را می سوزاند , از این سه نقطه شعرها سر هم می کرد , کسی تحویل خرش هم نمی گیرد , خواهر این قضا و قدر را... , کون لق هرچی گوینده رادیو و سگ شاشید به این جمله و....

بعضی مواقع آدم احساس می کند در این زمینه زیاده روی میشود ولی خوب زیاد هم بد نیست چشم و گوشمان باز می شود! جامعه غیر از این است مگر؟

ساختار داستان حالت شسته رفته ای دارد و با توجه به اینکه اولین اثر نویسنده اش است خیلی جالب توجه است. اطلاعات لازم با کشش مناسب به خواننده منتقل می شود اما در عین حال یک مورد داشت که ما تا آخر نمی فهمیم چرا پشت چشم زن کبود شده است.

آخر داستان مرا اذیت کرد و به نظرم نویسنده در اذیت کردن من موفق بوده است !! شاید اگر شخصیت اول مرد بود الان به به و چه چه من آسمان وبلاگستان را پر می نمود!! (این هم یک جوالدوز به قاعده تیرآهن به خودم!).

به نظر می رسد اینجا راوی نسخه شفابخش را با تاسی به رمان خداحافظ گری کوپر در عصیان و یاغی گری و رهایی از تعلقات دیده است که زن با تمسک به آن در انتها به یکی شدن شخصیت می رسد و از حالت الکنی خارج و بدین ترتیب به جای شمردن ستاره ها به چیدن آنها می پردازد!!

حالا بخش هایی از کتاب که به نظرم جالب تر آمد را مرور می کنیم:

پرسیدم: بالاخره نفهمیدم مادر خوبی هستم یا نه؟

]دکتر[ گفت: نسبتاٌ آره

احمق فکر کرده بود این را خودم نمی دانم. چه چیزی توی این دنیا وجود دارد که در موردش نشود گفت نسبتاٌ آره... 

*****

به گندم گفتم: این پسره فرید از آن کثافت هاست.

گندم گفت : نویسنده اگر کثافت نباشد از توش چیزی در نمی آید. (البته بلانسبت)

*****

پسر که هول کرده بود دوباره نان ها را تند تند می گذارد توی فرغون و زور می زند تا فرغون را بیاورد بالا... انگار خجالت نمی کشم, انگار دیگر از دیدن این چیزها و از این که دارم چلوکباب می خورم خجالت نمی کشم, می دانم این تقدیر است و این زندگی یی است که برای هر کس یک جور است و هرکس باید همان جورش را زندگی کند. این تقدیر است و وقتی فکر می کنیم تغییر کرده است یا تغییرش داده ایم, نمی دانیم که همان تغییر هم تقدیر است... (مخالفم ولی جزء عقاید کلیدی داستان است)

*****

خانم راننده با خوشرویی شیشه ی طرف آقا سگه را کمی کشید پایین... حالا چرا آقا سگه؟ به نظرم قیافه اش به آقا ها بیشتر می خورد تا خانم ها ... 

*****

کیوان به من اعتماد دارد. به قول خودش با نجیب ترین و سر به زیر ترین دختر دانشگاه ازدواج کرده است. سال هاست که به من اعتماد دارد, و این اعتماد همین جور به آدم می چسبد, چسبش بعد از این همه سال آدم را زخمی می کند و زخمش سوراخ می شود و سوراخش پر از عفونت و گند و چرک... 

*****

توی باغچه ای پشت بوته ها می ایستم و زیپ شلوار سامیار را می کشم پایین , جیش عین تیری که از کمان رها شود ول می شود توی باغچه. خوشش می آید خودش را تکان بدهد و جیش را به این ور و آن ور بپاشد... (این لذت دوران کودکی پاک از یادم رفته بود اینو به این خاطر نوشتم که از نویسنده به خاطر یادآوری این لحظات تشکر کنم!) 

*****

]راننده نیسان[ می خندد , بلند بلند. ای خدا , عین بچه هاست. یک آن فکر می کنم بد نبود اگر قلم و کاغذ داشتیم و تا وقتی پلیس می آمد با هم اسم فامیل بازی می کردیم... ( جالب و قشنگ بود ... اما در همین بخش تصادف خاطره ای در ذهن زن مرور می شود که قابل تامل و کلیدی است آن هم اینکه زن وقتی مخیر به انتخاب گردنبند سبز و آبی می شود نمی تواند انتخاب کند و عصبی می شود و... ) 

*****

... سه تا ماشین هنوز همین طور چسبیده به هم توی خیابان ولو هستند ,اگر همین الان گشت ارشاد برسد ممکن است این سه تا را... 

*****

گندم لبخند زد و گفت: اگر آدم گه گاهی کوه نرود, اگر آدم را گاهی توی کوه نگیرند و زندان نبرند, اگر آدم گه گاهی تعهد ندهد که دیگر از این کارها نمی کند و اگر گه گاهی بعدش از این کارها نکند , که دیگر زندگی آدم [زندگی نمی شود] .( این هم یکی از نکات محوری داستان.)

 ***** 

این کتاب را نشر چشمه منتشر کرده است. 

 

پی نوشت: کسانی که خوانده اند نظرشان در مورد طرح روی جلد چیست؟

.................

پ ن 2: نمره کتاب 3.4 از 5 می‌باشد.