میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

ما در این داستان مشغول مردن‌مان هستیم؟! (بخش اول)

اتفاقاتی که در این ده روز بر ما گذشته است بیشتر به تریلرهای پرحادثه می‌ماند؛ داستان‌هایی که در آن مدام خواننده در تعلیق قرار گرفته و شگفت‌زده می‌شود. شاید ما با فکر کردن به فقط یکی از اتفاقات این روزها می‌توانستیم یک زمستان را سر کنیم. زندگی البته با داستان و انیمیشن متفاوت است و ما این قابلیت را نداریم که بعد از له شدن و یا منفجر شدن دوباره شکل بگیریم و ادامه بدهیم.

ما مشغول چه هستیم و مشغول چه باید باشیم؟ یعنی واقعاً فلسفه حضورمان در دنیا چیست؟ جوابی که به ذهن من می‌رسد «زندگی» است. یعنی اولویت اول با زندگی است و هر امر و هدف دیگری در مرتبه بعدی قرار می‌گیرد. ما برای مردن به این دنیا نمی‌آییم. آیا وقتی ما فرزندی به دنیا می‌آوریم به فکر تدارک مرگ او هستیم؟ هیچ انسان نرمالی در آن لحظات به فکر مرگ نیست. اگر بر سر این قضیه توافق کنیم آن‌وقت این میزان همنشینی با مرگ که در سرزمین ما عادی شده است بسیار جای نگرانی دارد. اگر مدام در حال دست‌وپنجه نرم کردن با اخبار و افکار مرگ‌آلود هستیم حتماً داریم راه را اشتباه می‌رویم.

می‌دانم که از برخی جبرهای زمانه و جغرافیا و طبیعت و غیره و ذلک نمی‌توان فرار کرد. مرگ هم یک واقعیت و جبری است که از آن خلاصی نخواهیم داشت. مرگ خطوط زندگی ما را روشن می‌کند و به آن معنا می‌دهد. مرگ همه‌ی این محاسن را دارد اما به قول سلینجر مشخصه یک فرد نابالغ این است که میل دارد به دلایلی، با شرافت بمیرد؛ و مشخصه‌ یک فرد بالغ این است که میل دارد به دلیلی، با تواضع زندگی کند.

آموختن از تجربیات خود و دیگران یک عمل حکیمانه است. کاش ما همگی می‌توانستیم از روزگار درس بگیریم. فرصت‌ها مثل ابر در آسمان می‌گذرند. اگر کسی اراده‌ای برای جبران خطا در فاجعه تلخ هواپیما را دارد به این فکر کند که مسافران این پرواز «چرا» می‌رفتند. لااقل در همین جهت به فکر اصلاح امور باشد. شاید این مرهمی باشد بر دل داغداران. البته که فرصت‌ها مثل برق و باد می‌گذرند و همیشه در دسترس نیستند.


مرحوم ماتیا پاسکال - لوئیجی پیراندلو

راوی اول‌شخص داستان با بیان دو مقدمه به سراغ روایت می‌رود. در مقدمه‌ی اول خودش را با عبارت «من ماتیا پاسکال هستم.» معرفی و عنوان می‌کند زمانی که نتوانیم همین عبارت ساده را بیان کنیم پی به اهمیت آن می‌بریم. راوی زمانی به عنوان کتابدار از طرف شهرداری در یک کلیسای کوچک مشغول به کار بوده است. وضعیت نگهداری از کتاب‌ها به‌گونه‌ایست که نشان می‌دهد راوی اهمیتی به کتاب و نوشتن نمی‌دهد اما بواسطه سرگذشت عجیبی که از سر گذرانده است در همان مکان مشغول نوشتن این روایت است و توصیه می‌کند این نوشته‌ها بعد از گذشت 50 سال از «سومین و آخرین مرگ قطعی‌» او خوانده شود! این حرف طبعاً ما را کنجکاو می‌کند تا بدانیم چگونه یک راویِ حی و حاضر از دو بار مرگ خود سخن می‌گوید.

*****

من و شاید نسل ما با فیلمی که بر اساس داستان کوتاه «خمره» ساخته شد با این نویسنده آشنا شدیم؛ استادکاری که برای بندزدن یک خمره بزرگ که متعلق به یک فرد ثروتمند خسیس بود وارد خمره شد و آن را تعمیر و نهایتاً نمی‌توانست بدون شکستن آن از آن خارج شود، کاری که صاحب خمره به آن راضی نمی‌شد و...

لوئیجی پیراندلو در سال 1867 در خانواده‌ای ثروتمند در سیسیل به دنیا آمد. پدرش معدن‌دار بود اما بر اثر حادثه‌ای طبیعی دچار ورشکستگی شد و خانواده به ورطه‌ی فقر و تنگدستی افتاد. لوئیجی در سال 1887 برای تحصیل در رشته ادبیات وارد دانشگاه رم شد. او که طبع شعر داشت اولین دفتر شعر خود را با عنوان «درد مطبوع» در 22 سالگی منتشر کرد. پس از فارغ‌التحصیلی به آلمان رفت و در رشته زبانشناسی در دانشگاه بن دکتری گرفت. بعد از بازگشت به ایتالیا به روزنامه‌نگاری و تدریس مشغول شد و در عین‌حال نخستین رمان خود را با عنوان «مطرود» در سال 1893 و اولین مجموعه داستان کوتاه خود را در سال 1894 به چاپ رساند. دو سال بعد نخستین نمایشنامه خود را نوشت. جنگ جهانی اول و مصائب آن گویا خلاقیتش را به کار انداخت و تعداد زیادی نمایشنامه در آن دوره منتشر کرد. شهرت در سال 1921 و پس از انتشار نمایشنامه «شش شخصیت در جستجوی یک نویسنده» به سراغ او آمد. از آثار مطرح این نویسنده می‌توان به مرحوم ماتیا پاسکال (1904)، هانری چهارم (1922)، یکی هیچ‌کس صدهزار (1926) اشاره کرد که این آخری در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ می‌بایست خواند حضور دارد. او که یکی از تأثیرگذاران در عرصه نمایشنامه‌نویسی در قرن بیستم است در سال 1934 موفق به دریافت جایزه نوبل گردید. این استاد سبک‌شناسی دانشگاه رم در سال 1936 از دنیا رفت.

مشخصات کتاب من: ترجمه بهمن محصص، انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم1397، شمارگان 1000 نسخه، قطع جیبی 290 صفحه.

پ ن 1: نمره من به کتاب 3.9 از 5 است. گروه A (نمره در سایت گودریدز 4 و در سایت آمازون 4.1) 

پ ن 2: نام نویسنده در فارسی هم پیراندلو و هم پیراندللو ذکر شده است. من هم هر دو را به کار بردم!

پ ن 3: کتاب‌های بعدی که در موردشان خواهم نوشت «سمفونی مردگان» و «موشها و آدمها» هستند.

 


ادامه مطلب ...

گور به گور - ویلیام فاکنر

«ادی باندرن» بانویی میانسال از ساکنین ناحیهٔ یوکناپتوفا (منطقه‌ای فرضی و ساخته‌ و پرداخته‌ی فاکنر در آمریکا) در بستر بیماری و در حال احتضار است. فرزند بزرگش (کَش) به سفارش او مشغول ساختن تابوت است و او از پنجره اتاق مراحل ساخته شدن تابوت را می‌بیند. همسرش «انسی» قول داده است که جنازه‌ی او را پس از مرگ به شهر جفرسن ببرد تا در کنار اعضای خانواده‌اش به خاک سپرده شود. «دارل» و «جوئل» دو پسر دیگر او برای انجام کاری که سه دلار درآمد آن است به جایی می‌روند و این دغدغه وجود دارد که در نبود آنها مادر از دنیا برود و انتقال جنازه‌ی او به تأخیر بیافتد.

ابر و باد و طوفان و سیل و... دست به دست هم می‌دهند تا در انجام این وصیت خللی ایجاد کنند. «گور به گور» روایت تلاش این خانواده و مصائبی است که در این مسیر متحمل می‌شوند.

این کتاب سیصد صفحه‌ای از 59 فصل کوتاه تشکیل شده است که هر فصل توسط یک راوی اول‌شخص روایت می‌شود. این راویان در مجموع 15 نفر هستند و روایت هر کدام اگرچه ممکن است با روایت دیگران زاویه داشته باشد با اندکی همپوشانی کمک می‌کند تا داستان پیش برود. این روایت‌ها به‌گونه‌ای نیست که ما را به شناخت دقیقی از این راویان برساند بلکه بیشتر در خدمت بیان حوادثی است که در این مسیر رخ می‌دهد. شاید به همین خاطر است که در ابتدای اولین فصلی که هر کدام از این 15 شخصیت راوی می‌شوند، یک طرحِ مدادی ساده از چهره‌ی آنها آورده شده است؛ طرح‌هایی که گاه فاقد برخی خطوط اصلی این چهره‌هاست و یک حس ابهام را به ذهن ما متبادر می‌کند.  

این راویان به نوعی مشغول گفتگویی درونی هستند... گفتگویی حق به جانب و معمولاً توجیه‌گرانه... بدیهی است که در چنین شرایطی در کلام برخی از راویان ممکن است قضاوت‌هایی بیان شود که با واقعیت فرسنگ‌ها فاصله داشته باشد اما همین قضاوت‌ها در کنار هم قدرتی ایجاد می‌کند که سرنوشت برخی از شخصیت‌های داستان را رقم می‌زند. بدین‌ترتیب خواننده می‌بایست شش‌دانگ حواسش جمع باشد.

در ادامه مطلب تلاش می‌کنم با برخی از مضامین این اثر کلنجار بروم.

*****

این اثر در سال 1930 و یک سال پس از «خشم و هیاهو» نوشته شده و مشهور است که فاکنر این داستان را ظرف شش هفته و در هنگام کار شبانه در کنار کوره‌ی یک نیروگاه نوشته است. به این فکر کنیم که ظرف شش هفته گذشته چه کارهای مثبتی انجام داده‌ایم!؟ می‌دانم همگی ما از فقدان کوره رنج می‌بریم!

........................

مشخصات کتاب من: ترجمه نجف دریابندری، نشر چشمه، چاپ یازدهم زمستان 1394، تیراژ 2000 نسخه، 303 صفحه.

پ ن 1: نمره من به کتاب 4 از 5 است. (در سایت گودریدز 3.7 و در آمازون 3.8) گروهB

پ ن 2: به نظرم در ص13 سطر آخر، فعل «تلف شد» غلط باشد و همچنین در سطر دوم از ص30 به جای «می‌بَرَدِش» فعل «می‌فرستتش» درست باشد.

پ ن 3: کتابهای بعدی بنا به نتیجه انتخابات به‌ترتیب مارگریتا دلچه‌ویتا و گورستان پراگ خواهد بود.

 

ادامه مطلب ...

پدرو پارامو - خوان رولفو

«من به کومالا آمدم چون به من گفتند که پدرم، پدرو پارامو نامی، این‌جا زندگی می‌کرده. مادرم این را گفت و من قول دادم همین که از دنیا رفت به دیدنش بروم. دستش را فشار دادم تا بداند که این کار را می‌کنم، چون نفس‌های آخِر را می‌کشید و جا داشت که هر قولی به او بدهم...»

این جملات آغازین داستان است. رمانی تقریباً کوتاه که از کنار هم قرار گرفتن حدود 57 تکه (هر تکه به طور میانگین سه صفحه) شکل می‌گیرد. این تکه‌ها در کنار هم یک تصویر برای خواننده می‌سازد: تصویری از پدرو پارامو. راوی جملات بالا «خوان پرسیادو» برای یافتن پدرو به قلمروی او وارد می‌شود. تصاویر اولیه از این سرزمین برخلاف چیزهایی که از مادرش شنیده است بیشتر به گودالی سوزان در یک دشت، و شهر ارواح و مردگان شباهت دارد. این تصاویر برای منِ خواننده (البته بعد از حداقل دو بار خواندن!) یادآور برزخ است. خوان در ابتدای مسیرش با مردی قاطرچی به نام آبوندی‌یو مواجه می‌شود و برای رسیدن به کومالا با او همراه می‌شود. مردی کم‌حرف که در همان چند جمله‌ی کوتاهی که بیان می‌کند یکی دو شوک اساسی به خواننده وارد می‌کند!

روایت خوان پرسیادو یکی از صداهایی است که در شکل‌گیری تصویر نهایی به ما کمک می‌کند. این سرزمین که در آن نمی‌توان تمایز فاحشی بین مردگان و زندگان قایل شد، حاوی صداهای بسیاری است که از در و دیوار و زمین و گورهای آن بیرون می‌آید و این صداها و این تکه‌ها همانند قطعات یک پازل در کنار هم قرار می‌گیرند و تصویر نهایی را می‌سازند؛ تصویری که همانند طرح روی جلد با دقت و تمرکز و چندباره‌بینی قابل رویت است!

در چیدن پازل گاه تکه‌ای از این‌طرف و گاه تکه‌ای از طرف دیگر را در سر جای خود قرار می‌دهیم و ترتیب و توالی آن چندان اهمیتی ندارد اما معمولاً تکه‌های پشت سر هم دارای خطوط مشترکی هستند که به ما در چیدن پازل و انتخاب آنها کمک می‌کنند. نویسنده این پازل را برای ما چیده است و ما با او همراه می‌شویم تا تصویری مکزیکی از یک پدرسالارِ خشن و بی‌رحم که خودش و سرزمینش را به سمت نیستی و مرگ هدایت می‌کند، ببینیم.

******

یک مجموعه داستان کوتاه (دشت سوزان) از خوان رولفو در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ می‌بایست خواند حضور دارد. اما شاهکار او همین رمان است که پس از گذشت چهار سال از انتشار آن بیشتر از 2000 نسخه از آن به فروش نرفت. اما پس از آن مورد توجه قرار گرفت و تاثیر به‌سزایی در نویسندگان بزرگی همچون مارکز گذاشت و تحسین نویسندگانی همچون بورخس را برانگیخت. این رمان تاکنون به 30 زبان ترجمه شده است که ترجمه انگلیسی آن فقط در ایالات متحده آمریکا بیش از یک میلیون نسخه فروش داشته است. برای رمانی با این فرمِ خاص که خواننده می‌بایست در هنگام خواندنش عرق بریزد چنین فروشی خیره‌کننده است.

.................

پ ن 1: فصل‌ها و تکه‌ها شماره ندارد. بر اساس شمارش من (اگر خطا نکرده باشم) 57 تکه بود اما در یک سایت انگلیسی‌زبان تعداد این تکه‌ها 68 عدد بود. نگران نباشید! من یک‌چهارم این بخش‌ها را کنترل کردم و اختلاف تعداد را در ادغام و دو تا یکی شدن برخی قسمت‌ها دیدم. مثلاً بخش 67 و 68 انگلیسی معادل بخش 57، بخش 62 و 63 انگلیسی معادل بخش 53 فارسی است.

پ ن 2: مشخصات کتاب من؛ ترجمه احمد گلشیری، نشر آفرینگان، چاپ پنجم1387، شمارگان 2200 نسخه، 215 صفحه

پ ن 3: نمره من به کتاب 4.7 از 5 است و در گروه C قرار می‌گیرد ( نمره در گودریدز 4.04، نمره در آمازون 4 ).

 

ادامه مطلب ...

مرگ ایوان ایلیچ – لئو تولستوی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.