پس از مرگ استالین و روی کار آمدن خروشچف برخی رویکردهای حزب حاکم در شوروی مورد تجدیدنظر قرار گرفت و دورهای آغاز شد که از آن تحت عنوان «ذوب شدن یخها» یاد میکنند. از جمله این تغییرات، تعطیلی و برچیدهشدن اردوگاههای کار اجباری (همان گولاکهای معروف) بود. این اردوگاهها که معمولاً در نقاط سردسیر و دورافتاده قرار داشتند، محیطهای محصوری بودند که در آن سه گروه حضور داشتند.
گروه نخست، زندانیان که عمدتاً به دلایل جرایم سیاسی و عقیدتی (عبارت است از وجود هرگونه زاویه با ایدئولوژی حاکم یا ظن وجود زاویه!) محکوم به گذراندن بخشی از عمر خود در این اردوگاهها میشدند. از نیروی کار این گروه در ساخت کانالهای عظیم و جادهها و راهآهن و... بهرهبرداری میشد. درصد قابل توجهی از این گروه بر اثر گرسنگی و سرما و اثرات ناشی از کار سنگین، تلف شدند. گروه دوم، زندانبانان که به حکم وظیفه و انجام خدمت در این مکان و موقعیت حضور داشتند. از این دو گروه و روابط بین آنها روایات متعددی در قالب فیلم و داستان صورت پذیرفته است.
غیر از این دو گروه، موجودات دیگری هم در گولاکها بودند؛ سگهایی که برای مراقبت از زندانیها و جلوگیری از فرار آنها تربیت میشدند. «روسلان وفادار» روایتی است از این گروه سوم! موجوداتی که ناخواسته و توسط انسانها وارد این جریانات شدند و مؤمنانه و وفادارانه به گروهی از انسانها خدمت میکردند. روایتی که هنرمندانه به «فاجعه وفاداری در دوران اسارت» و تراژدی عشق به خدمت و تیرهروزی همه کسانی که ذیل چنین نظامهایی زندگی میکنند، میپردازد. در ادامه مطلب به این موضوع خواهم پرداخت که این داستان چه زوایای پنهانی را پیش چشم خواننده قرار میدهد.
*****
گئورگی ولادیموف (1931-2003) که مادرش نیز تجربه دو سال و نیم اسارت در گولاک را داشت، در اوایل دهه شصت بعد از شنیدن واقعهای اقدام به نوشتن این داستان کرد: گویا در شهرکی کوچک در سیبری بعد از برچیده شدن اردوگاه، سگهای موجود در اردوگاه علیرغم دستورالعمل کلی که میبایست معدوم میشدند، به هر دلیلی رها شده و در اطراف شهرک پراکنده شدهاند. زنده ماندن این سگها با توجه به اینکه نوع تربیتشان به گونهای بوده است که از دست هیچ غریبهای غذا دریافت نکنند خود حکایتی است اما نکته جالبی که جرقه داستان را در ذهن نویسنده زده است چه بود؟ وقتی صفوف راهپیمایی به مناسبت ماه مه در شهرک تشکیل میشود، این سگها از اطراف و اکناف خود را به این صفوف خودجوش رسانده و همانند دوران خدمت در اردوگاه، وظیفه نظم دادن به حرکت ستون راهپیمایان را بر اساس یکی از اصول اردوگاهی (نه یک قدم به راست، نه یک قدم به چپ! تیراندازی بدون بدون اخطار!) به عهده گرفتند و هیچکدام از راهپیمایان با توجه به مشاهده غرشهای ترسناک و عزم جزم سگها برای انجام وظیفه، جرئت خروج از صف را پیدا نمیکنند!
داستان برای چاپ در مجله نوویمیر مورد تایید اولیه قرار میگیرد اما بازنویسی آن برای انجام پارهای اصلاحات چند ماهی به طول میانجامد و خروشچف از قدرت برکنار میشود و متعاقب آن امکان چاپ اثر از دست میرود! اما با نام مستعار سر از چاپ و نشر زیرزمینی درمیآورد. نهایتاً در دهه هفتاد امکان چاپ آن در خارج از شوروی فراهم میشود و نویسنده بازنویسی سومی از داستان را به کمک یک زوج جهانگرد به آلمان میفرستد و سرانجام این کتاب در سال 1975 با نام نویسنده منتشر میشود.
..........
مشخصات کتاب من: ترجمه دکتر روشن وزیری، نشر ماهی، چاپ اول تابستان 1391، تیراژ 1500 نسخه، 196صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 4.2 از 5 است. گروه A (نمره در سایت گودریدز 4.07 نمره در آمازون 4.6)
پ ن 2: به نظر میرسد تیراژ کتابها در اینجا در حال رسیدن به اندازه تیراژ کتابها در سیستم زیرزمینی سامیزدات باشد!
پ ن 3: کتاب بعدی «دفتر بزرگ» از آگوتا کریستوف خواهد بود.
پ ن ۴: همین روز انتشار مطلب با توجه به علائمی که داشتم تست کرونا دادم و مثبت شد و الان دوران قرنطینه را سپری میکنم.
ادامه مطلب ...
«ما» در ابتدای دههی 1920 نگاشته شده و آرمانشهری را در بیش از هزار سال بعد به تصویر کشیده است. در این فاصله جنگهای طولانی رخ داده و فقط حدود 0.2 مردم زمین زنده ماندهاند که بخش اعظم آنها در «یکتاکشور» و تحت لوای حکومت «نیکوکار» کبیر زندگی میکنند. این کشور با دیواری شیشهای از نقاط دیگر این کرهی خاکی جدا شده؛ مناطقی که در آنها ظاهراً تعداد اندکی انسان در وضعیت بدوی زندگی میکنند. اما در یکتاکشور همهچیز بر مدار علم و علیالخصوص ریاضیات قرار گرفته است تا آحاد این ملت به سعادت و خوشبختی رهنمون شوند!
در این آرمانشهر، آدمها اسمی ندارند و هرکس با یک کد مشخص میشود. لباسها متحدالشکل است، خانه ها یکسان هستند و از شیشه ساخته شدهاند بنحویکه حرکات همه در پیش چشم ناظرین و پاسداران قرار دارد. برنامهی زندگی مردم تقریباً بهصورت کامل در «جدول ساعات» مشخص شده است؛ سرِ ساعت بیدار میشوند و سرِ ساعت به محل کار میروند و غذا میخورند و به پیادهروی اجباری میروند و مطابق برنامه در کلاسهای آموزشی شرکت میکنند. خلاصه اینکه همهچیز خطکشی شده و مشخص است حتی روابط جنسی... میزان این روابط نیز بر اساس آزمایشهای پزشکی برای هر فرد معین شده است و آنها میتوانند بر اساس کوپنهایی که دارند شرکای جنسی خود را انتخاب کنند. میلیونها آدم بر اساس جدول ساعات زندگی میکنند؛ جدولی که فقط اندکی از آن به خواست شخصی افراد تعلق دارد و امید میرود که به زودی این ساعات محدود شخصی نیز فرموله و مشخص گردد. در این دنیای آرمانی فردیت محلی از اعراب ندارد و همگی «من»ها در «ما» مستحیل شده است.
«ما» مجموع نوشتههایی است که شخصیت اصلی داستان با نام D-503 در چهل فصل کوتاه روی کاغذ میآورد. او ریاضیدانی است که بر روی ساخت سفینهای فضایی به نام «انتگرال» کار میکند. قرار است انتگرال به زودی به فضا برود و برخی مجهولات باقی مانده را حل کند:
«کلمهبهکلمه اعلامیهای را که امروز در روزنامه رسمی یکتاکشور به چشم میخورد، رونویسی میکنم:
ساخت انتگرال ظرف صدوبیست روز به پایان خواهد رسید. ساعت پرشکوه و تاریخی پرواز اولین انتگرال به فضا فرا میرسد. هزار سال پیش نیاکان قهرمان شما تمام جهان خاکی را مطیع قدرت یکتاکشور ساختند. شاهکار شما افتخارآمیزتر خواهد بود. شما با کمک انتگرالِ شیشهای آتشین دَم، معادلهی کائنات را حل خواهید کرد. شما، موجودات ناشناس سایر کُرات را - که شاید هنوز در وضع بدوی آزادی به سر میبرند - به زیر یوغ پرخیر عقل خواهید کشاند. اگر نخواهند درک کنند که ما برای آنان سعادتی میآوریم که از لحاظ ریاضی خطاناپذیر است، وظیفهمان خواهد بود که ایشان را مجبور به زندگی باسعادت سازیم. اما پیش از آن که دست به اسلحه ببریم، از قدرت کلمات استفاده خواهیم کرد.
بنابراین، به نام نیکوکار به تمام اعداد یکتا کشور اعلام میداریم:
هر کس استعداد چنین کاری را در خود میبیند، باید به تصنیف تراکت، چکامه، بیانیه، شعر یا سایر آثاری که در تجلیل زیبایی و عظمت یکتاکشور باشد، بپردازد.
این اولین محمولهای خواهد بود که انتگرال حمل خواهد کرد. زنده باد یکتاکشور، زنده باد اعداد، زنده باد نیکوکار!»
راوی میخواهد پیرو همین اطلاعیه چیزهایی بنویسد تا با انتگرال به فضا بفرستد. او تلاش میکند آنچه را که میبیند و میاندیشد به رشته تحریر درآورد. البته با عنایت به اینکه این نوع نگارش در چنان فضایی کاری خلافِ عادت و بهنوعی نقض غرض است، همان ابتدا راوی تأکید میکند چیزهایی که من میاندیشم همان است که «ما» میاندیشیم و دقیقاً به همین دلیل، عنوان نوشتههایش را «ما» میگذارد. طبعاً همین میزان اندیشیدن موجبات تمایز و قوام یافتن فردیت را فراهم میآورد و با ورود فردی مؤنث به داستان و قدرت گرفتن تخیل و احساسات در راوی، این امر تشدید میشود و تناقضات و کشمکشهایی شکل میگیرد که داستان را پیش میبرد و...
*****
یوگنی زامیاتین در سال 1884 در منطقه لبدیان روسیه به دنیا آمد. در سال 1905 در دوران دانشجویی به واسطه پارهای فعالیتهای سیاسی و انقلابی دستگیر و پس از طی نمودن دوران زندان از پایتخت تبعید شد. پس از مدتی به سنپترزبورگ بازگشت و توانست ضمن ادامه تحصیل (رشته مهندسی کشتی) داستانهایی بنویسد که مورد توجه منتقدین و نویسندگانی همچون ماکسیم گورکی قرار بگیرد. پس از انقلاب خیلی زود از روند وقایع احساس خطر کرد. «ما» محصول این دوران است و نسخه اولیه آن در کمیته انقلابی مربوط به نویسندگان خوانده شد و مورد انتقاد قرار گرفت و اجازه چاپ نیافت. پس از آن نویسنده همواره زیر فشار و حمله منتقدین و نویسندگانِ رسمی! و جماعتی بود که تحت لوای انقلابی بودن به خود اجازه هر کاری میدادند. بهمرور امکان هرگونه فعالیت ادبی از او سلب شد. در سال 1931 طی نامهای به استالین ضمن بیان مشکلاتش خواستار مجوز خروج از کشور شد که با وساطت گورکی این امر میسر شد و او به پاریس رفت. دور شدن از وطن چندان به مزاج او سازگار نیافتاد و زامیاتین در سال 1937 در سن 53سالگی از دنیا رفت.
«ما» در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ میبایست خواند حضور دارد. این کتاب دو مرتبه به فارسی ترجمه شده است؛ بهروز مشیری (1352) و انوشیروان دولتشاهی (1379) ... البته هر دو نایاب هستند و من این کتاب را خوشبختانه در کتابخانه یافتم.
...................
مشخصات کتاب: ترجمه انوشیروان دولتشاهی، نشر دیگر، 266صفحه، چاپ اول 1379، شمارگان 2200 نسخه
پ ن 1: نمره من به داستان 4.3 از 5 است. گروه B (نمره در سایت گودریدز 3.94 نمره در سایت آمازون 4)
پ ن 2: بر اساس آرای اخذ شده در انتخابات قبلی، برنامههای بعدی به ترتیب «مردی که همهچیز همهچیز همهچیز داشت» از آستوریاس و «زندگی واقعی آلخاندرو مایتا» از یوسا خواهد بود.
ادامه مطلب ...
در نظر داشتم با انتخاب چند پاراگراف از کتاب، خودم و شما را آماده ورود به فضای رمان لولیتا کنم اما بعد از انتخاب پاراگرافها دیدم بهترین پیشدرآمد، پیشدرآمدی است که خود ناباکوف برای این رمان در نظر گرفته است و آن را از قلم فردی آکادمیک با نام دکتر جان ری جونییر در ابتدای کتاب میآورد. بخش اعظم این پیشدرآمد را در زیر میآورم:
لولیتا و اعترافنامهی زنمردهای سفیدپوست دو عنوانی است برای تلی از نوشتههای غریب که چندی پیش به دست نگارندهی این یادداشت رسید و این پیشدرآمد بر آن نگاشته شد.
«هامبرت هامبرت» نویسندهی آن نوشتهها، در 16 نوامبر 1952، درست چند روز پیش از آغاز محاکمهاش، در اثر بسته شدن سرخرگهای قلبی درگذشت. وکیلش ]...[ کار ویرایش این دستنوشتهها را به من سپرد، زیرا در بندی از وصیتنامهی موکلاش ]...[ این اختیار داده شده که با استفاده از عقل و درایتش همهی کارهای آمادهسازی و چاپ لولیتا را انجام دهد. بر این اساس، ]...[ برای ویرایش این اثر مرا برگزید، چون بهتازگی بهخاطر کار برجستهی «Do the Senses make Sense? » که در آن برخی حالتهای ناخوشی و انحرافهای جنسی بررسی شده است جایزهی پلینگ را دریافت کردهام.
ویرایش این دستنوشته بهرغم تصور هردوی ما کار سادهای بود. بهجز رفع چند اشتباه آشکار دستوری و پنهان کردنِ بجای جزییات مهم، این زندگینامه دستنخورده چاپ میشود. البته هامبرت هامبرت خودش هم سعی کرده بود این موارد را پنهان کند، اما هنوز مثل تابلوهای راهنمایی و سنگهای قبر در متن نمایان بودند (منظور اسم جاها یا افرادیست که به اقتضای تجربه و نوعدوستی باید عوض میشدند). اسم خانوادگی عجیب نویسنده از نوآوریهای خود اوست؛ و این نقاب، بر اساس خواستهی کسیکه خود آن را بر چهره زده، نباید برداشته میشد، نقابی که از پس آن، همچنان، دو چشم افسونگرش میدرخشد...
ممکن است آدم کنجکاوی در جستجوی منابع مربوط به جرم هامبرت هامبرت به روزنامههای سپتامبر و اکتبر سال ۱۹۵۲ مراجعه کند، اما همهی چیزهای لازم را بهدست نخواهد آورد و اگر این زندگینامه بهدست من نمیرسید، همچنان علت و هدف این جرم به شکل راز سربستهای باقی میماند.
اگر لولیتا بهعنوان رمان خوانده شود، با موقعیتها و احساساتی که در آن بهکار رفته، برای خوانندهای که آن را بهخاطر سرگرمی و به بهانههای کمارزش میخواند بهشدت مبهم میماند و دیدگاه چنین خوانندهای نسبت به اثر افت میکند. درست است، حتا یک واژهی ناپسند و هرزه در تمام کتاب یافت نمیشود و بیگمان فرهنگستیز سرسختی که به واسطهی آداب و رسوم مدرن آمادهی پذیرش بیچونوچرای زنجیرهای از حرفهای بیتربیتی و زشت در رمانی مبتذل است با ندیدن این حرفها در این کتاب بهشدت شگفتزده خواهد شد. با اینهمه، اگر منِِ ویراستار برای خشنودی حس متناقض محافظهکاریام سعی میکردم صحنههایی را که برخی از آدمها ممکن است «شهوتانگیز» بخوانند رقیق یا حتا حذف کنم ]...[ بهتر بود که بهکل از چاپ لولیتا چشمپوشی میشد، زیرا آن صحنههایی که ممکن است بیجا به صحنههای شهوتانگیز متهم شوند کاراترین عناصر برای پیشبرد این تراژدیاند و به آرمانهای برتر اخلاقی میانجامند. شاید آدمهای بدبین بگویند که آگهیهای پورنوگرافی هم همین ادعا را دارند؛ اما، از سوی دیگر، فردی دانشآموخته ممکن است پاسخ دهد که اقرار پرشور و حرارت هامبرت هامبرت بهواقع هیاهوی بسیار است برای هیچ. زیرا بنا به آمار محافظهکارانهی دکتر بلانش شوارتزمن دستکم ۱۲% از مردان آمریکایی (آمار لفظی) سالانه به گونهای از آنچه هامبرت هامبرت با چنان سرخوردگی شرح میدهد لذت میبرند؛ یا اگر این خاطرهنویس مجنون ما در تابستان سرنوشتساز ۱۹۴۷ به یک روانآسیبشناس کاردان مراجعه میکرد، شاید هیچکدام از این فاجعهها پیش نمیآمد، ولی در آنصورت چنین کتابی هم نبود.
امید است که خواننده این مفسر را ببخشد، چون همان دیدگاهی را که در کتابها و درسگفتارهای خودش آورده در اینجا تکرار کرده و همواره گفته که «ناخوشایند» در بیشتر موارد هممعنیست با «نامعمول»؛ و هر کار بزرگ هنری همیشه نو و خلاقانه است و به همین دلیل نامعمول یا ناخوشایند است، و بنابه سرشتش باید کم و بیش شگفتآور و تکاندهنده باشد. با گفتن این حرفها نمیخواهم هامبرت هامبرت را بستایم. تردیدی نیست که او آدم وحشتناک و زبونیست و نمونهی آشکاری از بیمار جذامی اخلاقی، ترکیبی از ددمنشی و شوخمزاجی که این شوخمزاجی شاید بدی آشکار او را بپوشاند، اما این هم سبب گیرایی او نمیشود. هامبرت بسیار دمدمیمزاج است و خیلی از نظرهای سطحیای که او در مورد مردم و اتفاقهای این کشور میدهد، مسخره است. از آن گذشته، آن درستکاری ناگزیری که در این اعترافنامه نشان میدهد او را از گناه نیرنگ و شرارت بری نمیکند و بیگمان آدمیست غیرطبیعی و ناجوانمرد. اما بهراستی چطور توانسته با قلم نرمَش مهربانی به لولیتا و دلسوزی برای او را چنان مجسم سازد که ما را معجزهآسا فریفتهی کتابش کند در حالیکه همزمان از نویسندهاش بیزاریم؟!
تردیدی نیست که کتاب لولیتا از نظر تاریخچهنگاری پزشکی از آثار کلاسیک محفل روانپزشکی خواهد شد و از نظر هنر از جنبهی تاوان پسدادن برای گناهان فراتر خواهد رفت؛ اما مهمتر از اهمیت علمی و ارزش ادبیاش تاثیر اخلاقی رفتاریایست که میتواند بر خوانندههای جدی داشته باشد، زیرا در این مطالعهی رقتانگیزِ فردی درسی عمومی نهفته است؛ کودک نافرمان، مادر خودبین، شیدای هوسران، اینها نه فقط شخصیتهای زندهی این داستانِ منحصربهفردند که ما را از برخی گرایشها نیز آگاه میکنند و نشان میدهند که میتواند در درون ما اهریمنهای پرتوانی یافت شوند. لولیتا باید همهی ما، پدر و مادرها، کارگزاران جامعه و درسخواندهها را بر آن دارد که با چشموگوش بازتر به وظیفهی پرورش نسلی بهتر در دنیایی امنتر توجه نشان دهیم. (لولیتا - ناباکوف - ترجمه اکرم پدرامنیا-صص11 الی15)
.........................................
پ ن 1: امیدوارم تا هفته آینده مطلب مربوط به لولیتا آماده شود.
در 23 آوریل سال 1899 در یک خانواده اشرافی در سنتپترزبورگ متولد شد. خانوادهای که اعضای آن از سدهی چهاردهم در دربار تزارها حضور داشتند. پدرش روزنامهنگار و سیاستمداری لیبرال و از اعضای دومای روسیه بود. او به واسطه شرایط خانوادگی از کودکی به زبانهای انگلیسی و فرانسوی تسلط پیدا کرد. از نوجوانی سرودن شعر را آغاز کرد و در سال 1916 اولین مجموعه اشعارش را به چاپ رساند. پس از انقلاب، پدرش مقامی در دولت موقت به عهده گرفت اما پس از پیروزی بلشویکها، آنها املاک و سرمایه خود را از دست داده و مجبور به ترک روسیه شدند.
او تحصیلات دانشگاهی خود را ابتدا در جانورشناسی و بعد در زبانهای رومی و اسلاوی در دانشگاه کمبریج به اتمام رساند و سپس به خانوادهاش در آلمان پیوست. پدرش در سال 1922 در سوءقصدی که برای ترور پاول میلیوکوف (اولین وزیر خارجه دولت موقت) ترتیب داده شده بود، به دست سلطنتطلبان کشته شد. ناباکوف بعدها این نوع مرگِ دلخراش و تصادفی را در سرنوشت شخصیتهای برخی آثارش به کار گرفت. پس از مرگ پدر، به فاصله کمی مادرش را نیز از دست داد.
در آلمان به تدریس بوکس، تنیس و زبان پرداخت و نویسندگی را با نام مستعار ولادیمیر سیرین شروع کرد. آثارش شامل داستان، شعر، مقالات و ترجمه رمانهایی بود که در روزنامههای روسیزبان برلین یا پاریس چاپ میشد. نخستین رمانش را با عنوان «ماشنکا» (ماری) در همین دوران نوشت که در سال 1926 در برلین منتشر شد. نوشتن نمایشنامه و کارگردانیِ آن از دیگر کارهایی بود که در این زمان انجام میداد. او برای تأمین مخارج زندگی مجبور بود به سختی کار کند لذا نقدنویسی، تهیه گزارش و کار ترجمه به فعالیتهای ادبیاش اضافه شد. او تا زمان انتشار «لولیتا» در اواخر دهه 50 همواره دچار مشکلات مالی بود.
در سال 1937 با توجه به یهودی بودن همسرش و شرایط سیاسی آلمان، به پاریس نقل مکان و نهایتاً در سال 1940 به آمریکا مهاجرت کرد. در سال 1941 «زندگی واقعی سبایتسن نایت» را به زبان انگلیسی نوشت. او به عنوان حشرهشناس در موزه تاریخ طبیعی مشغول به کار شد و همچنین در دانشگاه ادبیات تطبیقی تدریس میکرد. در سال 1945 به شهروندی آمریکا پذیرفته شد و در سال 1948 به کرسی استادی ادبیات در دانشگاه کرنل نیویورک دست یافت.
در سال 1955 رمان لولیتا توسط چهار ناشر آمریکایی رد شد و ناباکوف آن را در پاریس منتشر و به عنوان نویسنده، شهرت جهانی یافت. سه سال بعد این کتاب در آمریکا چاپ شد. ناباکوف در سال 1960 به سوئیس رفت و باقی آثارش را در آنجا نوشت. او در دوم ژوئیه سال 1977 در سن 78سالگی در لوزان سوئیس از دنیا رفت.
ناباکوف یکی از خوشذوقترین نویسندگان قرن بیستم است. او یک رماننویس نوآور بود که به سبب تسلط به سه زبان از شکلهای متنوع نوشتاری استفاده کرده است. او همواره به خاطر استفاده از طرحهای اصیل و پیچیده در کتابهایش و بازی با کلمات و استفاده از همآوایی لغات ستوده شده است.