میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

عقاید یک دلقک (قسمت دوم) هاینریش بل

 

قسمت قبل

مشروعیت یک رابطه در کجاست؟

هانس ، ماری را عاشقانه دوست دارد و البته چنان که از متن بر می آید ماری نیز به همچنین (وگرنه چرا باید مسیر دربه دری و بی پولی و...را انتخاب می کرد)... اما ماری در فضایی ترس آلود به خاطر تلقین گناه آلود بودن روابطش با هانس از سوی سردمداران کاتولیک (ازدواج ثبت نشده یعنی زنا) هانس را ترک می کند. ماری دختری کاتولیک است و در مراسم و محافل کاتولیک ها شرکت می کند. هانس با اینکه والدینی پروتستان دارد اما نه به آنها و نه به اینها اعتقادی ندارد اما به واسطه عشقی که به ماری دارد نه تنها مانع حضور او در آن محافل نمی شود بلکه حتی او را تشویق هم می کند. اما همان آقایان (که تمایل عاشقانه دو نفر به یکدیگر را درک نمی کنند و صرفاً از آن به عنوان نیاز جسمی یاد می کنند...) چنان فضایی را برای دخترک ایجاد می کنند که می گرخد...

به اعتقاد من , تنها در یک دکان قصابی می توان نیاز جسمی داشت و حتی آنجا هم تنها نیاز جسم به طور تمام و کمال مطرح نیست...

از نظر هانس مشروعیت یک رابطه به عشق و علاقه ای است که میان دو طرف وجود دارد نه امضای چند ورقه یا ذکر چند ورد... لذا از نظر او ازدواج مجدد ماری (با علم به اینکه آن عشق کماکان وجود دارد) زنا محسوب می شود و این احساس خیانت , ماری را آزار خواهد داد. قسمتهای عاطفی و قشنگ داستان جاهایی است که هانس در هنگام یاداوری خاطرات و صحبت هایی که با ماری داشته است, این مطلب به ذهنش می رسد که احتمالاً ماری در صورت روبرو شدن با آن چیز یا صحبت و خاطره دچار احساس زنا و خیانت می شود...

اگر ماری... بچه دار شود, آن وقت او نه می تواند بادگیر نیم تنه به تنشان کند و نه بارانی بلند شیک روشن, او باید بچه ها را بدون بارانی به بیرون بفرستد, چون ما در مورد انواع بارانی ها به اندازه کافی صحبت کرده بودیم. ما حتی درباره شلوارک های کوتاه و بلند, لباس زیر, جوراب و کفش آنها هم صحبت کرده بودیم...او اگر بخواهد احساس فحشا و خیانت نکند مجبور است اجازه دهد بچه ها کاملاً عریان در خیابان های شهر بن تردد کنند. و این داستان در مورد خیلی چیزها تکرار می شود و واقعاً لحظات گیرا وعاطفی ایجاد می کند...یعنی امثال من هم تردماغ می شود!

یه چیز جالب!: هانس در سراسر داستان یک بار هم به فکر اسیدپاشی نمی افتد!!!!!

اخلاق پروتستانی و روح سرمایه داری

رفتار اقتصادی پدر و مادر هانس شاید برای ما سوالاتی را ایجاد کند ، یا مثلاً به ذهنمان برسد که مگر چه قدر می توان خسیس بود!؟ خانواده پولداری که پول خود را فقط انباشته می کند (به قول مارکس: تراکم! تراکم! اینست قانون و کلام آسمانی) و خرج نمی کند, حتی پدر برای معشوقه خود هیچ خرجی نمی کند چرا که وقتی پای پول وسط می آید درستکار و دقیق می شود! در مبارزه بین وجدان و حساب بانکیشان این حساب جاری است که برنده می شود!

خرید بادکنک و آدامس و آب نبات و حتی نان گرم و... اسراف است و بچه ها روز خوششان وقتی است که به خانه یکی از دوستانشان (که پدرشان کارگری ساده است) می روند و بعد از مدتها این موهبت نصیبشان می شود که احساس سیر شدن را تجربه کنند و همراه بچه های آنان به سینما بروند. آن خانواده کارگر هر جمعه عصر فرزندانشان را به سینما می فرستند چرا که خانه شان آنچنان کوچک است که لازم است لااقل هفته ای یک بار به بهانه ای خانه را خلوت کنند!

قوم و خویش های ما هر کسی را که به خود جرئت می داد که بگوید هر انسانی گاه و بی گاه نیاز به غذا , نوشیدنی و یا کفش دارد , فردی پول پرست می دانستند. از نظر آنها کسی که سیگار , حمام آب گرم, گل و مشروب را لازمه زندگی بداند, شایستگی آن را دارد که به عنوان یک اسراف کار دیوانه نامش در تاریخ ثبت شود.

توصیفات هانس از خانواده اش بی گمان نمونه جالبی است که ما را به یاد ماکس وبر و عنوان یکی از کتابهایش (تیتر این بخش) می اندازد. از دیدگاه وبر رفتار آدمیان در جوامع گوناگون فقط وقتی قابل فهم است که در چارچوب تلقی کلی آنان از هستی قرار گیرد، و دین و ادراکات و تفاسیر دینی جزئی از این جهان بینی یا تلقی کلی است. وبر در کتابش نشان می دهد که اخلاق پروتستانی و روح سرمایه داری با هم نسبتی معنادار دارند.

در برخی از شاخه های پروتستان ، پیشرفت دنیوی (اقتصادی اجتماعی) نشانه ای برای رستگاری اخروی تلقی می شود و لذا کار خستگی ناپذیر به عنوان بهترین وسیله جهت رستگاری توصیه می گردد. از طرف دیگر اخلاق پروتستانی به مومن دستور می دهد که از خوشیهای این جهان برحذر باشد و ریاضت کشی پیشه کند. آری ، کار عقلانی به منظور کسب سود و پرهیز از به مصرف رساندن سود، رفتاری بسیار عالی است که برای توسعه سرمایه داری ضرورت دارد، زیرا چنین رفتاری مترادف با سرمایه گذاری مجدد دائمی سود است که به مصرف اختصاص نمی یابد.در اینجاست که پیوند معنوی طرز تلقی مذهبی پروتستانی و طرز تلقی سرمایه داری ، با حداکثر روشنی ، آشکار می شود. (برگرفته از کتاب "مراحل اساسی سیر اندیشه در جامعه شناسی" اثر ریمون آرون - ترجمه باقر پرهام)

***

هاینریش بل برنده جایزه نوبل سال 1972 است که اکثر کتابهایش به فارسی ترجمه شده است. از میان آثارش 4 کتاب در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند حضور دارد: آبروی از دست رفته کاترینا بلوم ، بیلیارد در ساعت نه و نیم ، سیمای زنی در میان جمع و شبکه امنیتی. با این حساب من کمی بیشتر از کمی متعجبم که چرا عقاید یک دلقک در این لیست حضور ندارد! به هر حال، من به واسطه میله گی خودم ،خواندنش را هر چند سال یک بار توصیه می کنم! فرقی هم نمی کند قبل از مرگ یا بعد از مرگ...  

این کتاب با توجه به اطلاعات سایت کتابخانه ملی، تاکنون 3 بار ترجمه شده است:

1-  شریف لنکرانی  انتشارات امیرکبیر  1349 (بعدها انتشارات جامی و نیلوفر با همین ترجمه)

2-  احمد خورسند   انتشارات گلشایی 1362

3-  محمد اسماعیل زاده  نشر چشمه  1379

مشخصات کتاب من: چاپ یازدهم ، بهار1388 ، نشر چشمه ، 2000نسخه ، 353 صفحه و 6500 تومان

اسم شب

پس نوشت: چند روزی نبودم و لازمه که توضیحی در این مورد بنویسم...  

***

وووم وووم وووم... وووم وووم وووم... وووم وووم وووم...

این صدای زنگ یک موبایل است که در حالت سایلنس و روی یک عسلی چوبی کنار تخت خواب گذاشته شده است. خواب آلود و ناخودآگاه ، در تاریکی دستم به سمتش می رود و فکرم به هزار راه... روی صفحه اسم آبجی بزرگه نقش بسته است... همه مسیرهای سابق ریست می شود و هزار راه جدید برای افکار پریشان نیمه شب باز می شود...قاعدتاً وقتی نیمه شب زنگ می زنند خبر خوشی در کار نیست... خبر خوش؟ چه خبری می تواند خوش باشد؟

میله جان ببخشید بیدارت کردم خواستم بگم ، صبا توی کنکور قبول شده! ...هوووم... نه! منطقی نیست...نصفه شبی!... الان که وقت کنکور نیست ، تازه صبا هم پنج شش سال دیگه تا کنکور دادنش مونده...

میله جان ببخشید بیدارت کردم خواستم بگم ، می خواستم بگم داریم برای امیر زن می گیریم...هوووم ...ممکنه این خبر خوبی باشه ولی نصفه شب!... این خبر گوهربار به خصوص الان که سکه قیمتش خیلی بالا رفته برای من چندان خبر خوشی نیست...

میله جان ببخشید بیدارت کردم خواستم بگم ، همه خوبیم! همه چی آرومه...

نه...ممکن نیست ...برای هیچ خبر خوشی آدمو نصف شب بیدار نمی کنند...

- سلام میله جان...ببخشید بیدارت کردم....

- سلام آبجی... خواب کجا بود!!!...چی شده؟؟؟ ... مغزم در حال ارزیابی انواع خبرهای بده...

- امیر توی اتوبان تصادف کرده بردنش بیمارستان مدنی توی کرج...

در آستانه انفجاره ... گوشی میره دست شوهرخواهر

- ما داریم راه میفتیم ...این بیمارستان کجاست؟

مغزم هنگ کرده ...یعنی دقیقاً روی چهاراه طالقانی هنگ کردم و جلوتر نمی ره...

حدود ده دقیقه بعد جلوی بیمارستانم... از آخرین باری که اینجا بودم کلی فرق کرده...بالاخره ورودی اورژانس رو پیدا می کنم و می خوام برم داخل...

- کجا آقا؟!...اینو انتظامات جلوی در می پرسه

حس و حالی ندارم که بگم بیخوابی به سرم زده اومدم اینجا یه ذره تفریحات سالم بکنم... میگم یه تصادفی دارم که آوردنش اینجا... اسم شب رو رد و بدل می کنیم و داخل میشم... داخل اورژانس کلوب که میشی حجم درد خودش رو پرتاب می کنه روی آدم... چهره ها همه مضطربه و دردآلود ، همه زنان و مردان حاضر سعی می کنن حرکات موزونشون رو با موسیقی ای که پخش میشه هماهنگ کنند... خواننده ها و دی جی ها همه از ته دل اجرا می کنند... سرم ها یکی بعد از دیگری خالی میشن... بعضی ها چنان مست شدند که بدون هیچ حجب و حیایی خودشون رو پیش چشم آدم عریان می کنند...بازار تزریق مخدرجات گرمه...برادران انتظامی هم گوشه سالن ایستادند، می بینند اما صداشون درنمیاد...  

ادامه اش در ادامه مطلب اگر تمایل داشتید

ادامه مطلب ...

عقاید یک دلقک (قسمت اول) هاینریش بل

 

به اعتقاد من عصر ما تنها شایسته یک لقب و نام است: عصر فحشا. مردم ما به تدریج خود را به فرهنگ فاحشه ها عادت می دهند.

***

خلاصه ای از داستان

هانس شنیر یک کمدین 27 ساله است, یک دلقک ساده و بااحساس. دلقکی که با اجرای نمایش های پانتومیم در مراسم و محافل امرار معاش می کند. او فرزند خانواده ای ثروتمند در شهر بن است , خانواده ای که صاحب معدن و سهامدار بیشمار کارخانه هستند. او شش سال است که خانه را ترک نموده است و در این مدت به همراه دوست دخترش ماری از این شهر به آن شهر سفر کرده اند و کار... اما حالا مدتیست که ماری او را ترک نموده است و او که عاشقانه ماری را دوست دارد دچار بدشانسی ها و الکل و... شده است.او یک راه علاج دائمی دارد و آن هم بازگشت ماری است اما در نبود این امکان (چون ماری که یک کاتولیک معتقد است قصد ازدواج با یک فعال کاتولیک را دارد), تنها راه حل موقت باقی می ماند: الکل... و دلقکی که به مشروب والکل پناه ببرد, خیلی سریع تر از یک شیروانی ساز مست سقوط خواهد کرد... و او سقوط کرده است.

هانس در ابتدای شب وارد ایستگاه قطار شهر بن می شود و به سوی آپارتمانش می رود... بی پول و مصدوم و تنها و آشفته... در فکر است که از دوست یا آشنایی پولی قرض کند, دفترچه تلفن را باز می کند و همزمان خاطراتش را مرور می کند. کل داستان یاداوری خاطرات و عقاید هانس, در طی دو سه ساعت و به تناسب است. تصاویر ذهنی ای که تنها در چند نوبت با تلفن هایی که می زند و آمدن پدرش به ملاقاتش و گفتگویی جاندار, قطع می شود.

این روایت چنان استادانه خلق شده است که وقتی این چند ساعت سپری می شود و هانس ما را به قصد انجام کاری که در نظر دارد ترک می کند, اندوهگین می شویم... این کتاب هم از معدود کتابهایی است که برای جلوگیری از تمام شدنش , ناخودآگاه سرعت خود را پایین می آوریم!

سوگنامه ای برای انسانیت

عقاید یک دلقک بیانیه ایست علیه تناقض ها و ریاکاری هایی که یک جامعه را از درون پوک می کند و منادی آن جوانی است که زیر گریم دلقک گونه اش قلبی از طلا دارد, طلای کرامت و شرافت انسانی.

عقاید ما قاعدتاً برای ارتقای کرامت انسان به وجود آمده است اما می بینیم به جایی رسیده ایم که پوستین وارونه شده است و انسانیت قربانی استمرار و پایداری این اعتقادات شده است, اعتقاداتی که در گذرگاه های حساس تاریخی یا در زندگی معمولی بشر, توزرد از آب درآمده است.

حاملان این نوع عقاید (نه فقط در داستان بلکه الان و همه جا!) عموماً انسانیت را فراموش کرده اند و آدم از دیدنشان حیران می شود. در دهه های اخیر کم ندیده ایم که این اعتقادات به چه نسل کشی ها یا ترورها و جنگ ها و... منتهی شده اند و هنوز هم با اقتدار به بازتولید خشونت مشغولند. هانس یک پانتومیم کمیک دارد با عنوان "ورود و عزیمت" که در آن تماشاگران مدام در تشخیص اینکه او در حال آمدن است یا رفتن دچار اشتباه می شوند و به خنده می افتند و این حکایت ماست; قابل تشخیص نیست که به سمت شرافت انسانی می رویم یا چهارنعل در حال دور شدن از آن هستیم؟ و از دیدن این نمایش به گریه می افتیم!

نویسنده به جامعه پس از جنگ دوم جهانی در آلمان می پردازد, جامعه نوینی که روی خرابه های بازمانده از جنگ ساخته می شود اما حاوی تناقض هایی است که انسان حساسی همچون هانس را آزار می دهد. هانس و عقایدش راه دماغ ما را باز می کند تا بوی گند این ریاکاری ها را در عصری که آن را عصر فاحشه ها می نامد, به مشام ما برساند.

عصر فحشا

هانس در یاداوری هایش نمونه های از تناقضات موجود در جامعه را ارائه می دهد. مثلاً: آقای برول معلمی است که عقاید کاملاً همدلانه با حزب نازی داشته است, از اعدام کسانی که از جنگ با یانکی های جهود طفره می روند صحبت می کند, یا هنگامی که هانس 11 ساله، ندانسته از اصطلاح خوک نازی استفاده می کند چنان غضبناک می شود که از او به عنوان علف هرزی که می بایست از بیخ و بن کنده شود یاد می کند... حالا همین آدم استاد یک آکادمی تعلیم و تربیت است و از او به عنوان فردی با سابقه سیاسی درخشان یاد می کنند, چرا که هیچ گاه به حزب نازی نپیوسته بود.

مادر در اثنای جنگ از خاک مقدس آلمان یاد می کند و لزوم دفاع از آن و دختر خانواده را برای این امر مقدس به جنگ می فرستد...وقتی با خودم فکر می کنم که از دو نسل پیش تاکنون بخش قابل توجهی از سهام معادن ذغال سنگ در انحصار خانواده ما بوده است, دلشوره و نگرانی آنها را برای خاک مقدس آلمان درک می کنم...مادری که از کشته شدن یک بچه 8 ساله در حیاط خانه اش ککش هم نمی گزد و مدام از لزوم کشتن یانکی های جهود دم می زند حالا شده است رئیس کمیته مرکزی یک جمعیت حقوق بشری که وظیفه اش آشتی دادن نژادهای متضاد است.

نویسنده مفتخوری که سربار خانواده آنها شده بود و به خاطر نوشتن یک داستان مبتذل 10 ماه از نویسندگی محروم شده است اما در واقع تا دقایق آخر برای هیتلر موس موس می کند و اصلاً همین شخص بوده است که مادر را راضی به اعزام دخترش به جبهه و عضویت هانس در سازمان جوانان هیتلری نموده است, حالا به عنوان یک مبارز جنبش فرهنگی مطرح است و همه جا با ریاکاری و چاپلوسی از محرومیت طولانی خود از نوشتن در دوران نازی ها صحبت می کند.

یا عضو کمیته مبارزه با فحشا در خفا از رنج همگانی مردم در خصوص فقدان فاحشه خانه ها و کمبود فاحشه گلایه می کند...

یا آن شخصی که در سازمان جوانان هیتلری همه کاره بوده و آن رفتارهای مشمئز کننده را داشته است , حالا نشان لیاقت آلمان فدرال را به خاطر تلاش های بی شائبه در گسترش افکار آزادی طلبانه در میان جوانان دریافت می کند!!

یا خطیبی که آن قدر شعور ندارد که لباس مناسبی را که به همسرش بیاید را انتخاب کند در باب اهمیت "شناخت" در زندگی خانوادگی سخنرانی می کند.

و از جمله نمونه های عالی از رفتار و گفتار کشیشان و ... که جهت پرهیز از اطاله کلام ذکر نمی کنم.

حالا ممکن است به نظرمان برسد که خب چه اشکالی دارد, بالاخره آدم ها عوض می شوند و امکان دارد که برخی از تاریخ درس بگیرند و عقایدشان را تغییر دهند. البته این درست است و از لحاظ تئوریک امکان دارد کسی که تا روز قبل از سقوط نازی ها خود را جر می دهد که هر جا این خوک های یهودی را دیدید بدون معطلی بکشید, از فردای آن روز تغییر کنند...محتمل است!... حتی برای کسانی که بیشتر درگیر کلیات هستند یا از دور شرری از آتش آتش افروزان حس می کردند, رفتار سابق آنها قابل بخشش یا فراموشی است اما برای کسانی که از نزدیک شعله های سوزان را تجربه کرده اند داستان به این سادگی ها نیست: اظهار پشیمانی کردن در ارتباط با وقایع بزرگ کار ساده ای است: اشتباهات سیاسی , زنا, جنایت, ضد یهود بودن... اما چه کسی جزئیات را درک می کند, چه کسی می تواند انسان خاطی را ببخشد؟ آیا من می توانم اشخاصی چون...و... را که ...با مشت روی میز می زد و با خشم و چشمان بی روحش فریاد می کشید "مجازات, باید به شدت مجازات شود" ببخشم...سرم پر از این لحظات و خاطرات و جزئیات کوچک است...

نویسنده با اشاره به رفتار روزنامه ها (مشابه آبروی از دست رفته کاترینا بلوم) و سیاستمداران و... می گوید: امروزه شکل های عجیب و غریب و ناشناخته ای از فحشا وجود دارد که در قیاس با آن فحشای واقعی, حرفه ای شرافتمندانه و درست به حساب می آید: چون در فاحشه خانه حداقل در مقابل پول چیزی هم عرضه می گردد.

یا مثلاً جایی که اسقف در یک مناظره تلویزیونی پوست طرف مقابل را می کند و او را بیرحمانه سکه یک پول می کند و...فردایش با هانس روبرو می شود و می پرسد: به نظر شما خوب بودم؟ طوری از من لغت به لغت می پرسید و میل داشت مهر تایید بر سخنرانی او بزنم که گویی فاحشه ای از مشتری اش می پرسید که آیا خوب بوده است یا نه؟ فقط کم مانده بود از من بپرسد که آیا او را به دیگران هم توصیه خواهم کرد یا نه؟

***

ادامه دارد : اینجا

پ ن 1: در قسمت بعدی به موضوعاتی نظیر: اخلاق پروتستانی و روح سرمایه داری ، مشروعیت یک رابطه و قسمتهای عاطفی این رمان عاشقانه می پردازم.

ابدیت آمار هاینریش بل

 

ابدیت آمار  هاینریش بل

بد ندیدم که قبل از نوشتن مطلب مربوط به عقاید یک دلقک، یک داستان کوتاه از این نویسنده کاردرست! را به صورت صوتی اجرا کنم. البته قبلاً هم داستان "اقدام خواهد شد" را اینجا کار کرده بودم.

این داستان کوتاه را در فضای مجازی خوانده بودم و متاسفانه نام مترجمش ، هنگام خواندن داستان به صورت صوتی ، برایم مشخص نبود. الان که این سطور را می نویسم ، جستجویی کردم و دریافتم که مترجم آقای دکتر تورج رهنما هستند.

در زندگینامه نویسنده می خوانیم که بل مدتی پس از جنگ در اداره آمار به کار سرشماری آپارتمان ها و ساختمان ها مشغول بوده است. احتمالاً ریشه این داستان کوتاه در آن دوره از زندگی نویسنده نهفته است. 

این داستان را از لینک زیر گوش دهید:

ابدیت آمار

***

لینک های مرتبط و خواندنی:

هاینریش بل در ویکیپدیا

زندگینامه هاینریش بل در وبلاگ یک کتاب

گفتگو با هاینریش بل در سال 1961 از سایت دیباچه

***

پ ن 1: مطابق رای گیری پس از وداع با اسلحه کتاب گرگ بیابان از هرمان هسه را خواهیم خواند.

چشمهایش بزرگ علوی

 

استاد ماکان , نقاش برجسته ایست که کارهایش در اروپا نیز خریدار و طرفدار دارد و به قولی بزرگترین نقاش ایران در صد ساله اخیر است (شخصیتش – منهای سنش- تقریباً برگرفته از کمال الملک است). او در سال 1317 در حالیکه سالهای آخر عمر کوتاهش را در تبعید گذرانده است از دنیا می رود. با توجه به اینکه استاد با دستگاه حاکمه میانه ای نداشته و بلکه دست و پنجه ای هم نرم کرده است, در افواه عمومی داستان ها و افسانه هایی در باب مرگ یا قتلش , نقل می شود. پس از مرگش , حکومت وقت از مقام استاد تجلیل به عمل می آورد و ختمی و مراسمی و سمیناری و نمایشگاه آثاری و موزه و مدرسه ای به نام استاد و... . در میان آثاری که از استاد به نمایش در می آید , یک تابلو که از آخرین کارهای استاد (که در هنگام تبعید کشیده است) جلب توجه می نماید. تابلویی با نام "چشمهایش" که در آن تصویرساده زنی با چشمهایی گیرا به تصویر درآمده بود. چشمهایی که گویا رازی را در خود مستتر کرده است. این تابلو با توجه به تجرد استاد و این که اهل این عوالم نبوده است مایه کنجکاوی و افسانه سرایی می گردد.

بعد از شهریور بیست و فضای آزاد پس از آن, زندگی نامه هایی از استاد در روزنامه ها چاپ می شود که به قول راوی همه مبتذل بودند. راوی ناظم مدرسه ای دولتیست که به نام استاد مزین شده است و نمایشگاه دائمی آثار نقاش هم در آنجا برپاست. او در پی یافتن حقیقت زندگی استاد و دانستن راز این چشمهاست و بر این باور است که صاحب این چشمها می تواند پرده از بخشی از زندگی استاد که بر همگان پوشیده مانده است بردارد. او با تمامی زنان و دخترانی که استاد را برای حتی یکی دو جلسه ملاقات کرده اند , دیدار می کند اما هیچکدام را صاحب آن چشمها تشخیص نمی دهد. تا اینکه بالاخره آن زن ناشناس را می یابد و طی یک پروسه و پروژه ای موفق می شود او را به حرف بیاورد. بخش عمده داستان , روایتیست که این زن ناشناس از استاد و خودش و رابطه شان و ...دارد.

عینکی روی چشم!

ما دنیا را آنگونه که هست نمی بینیم بلکه آنگونه که هستیم آن را می بینیم. ظاهراً از این ابتلا گریزی نیست اما به هر حال این موضوع بالا و پایین دارد. رمان ها و به خصوص رمانهایی که به مسائل اجتماعی می پردازند (حتی به صورت فرعی یا در پس زمینه) می توانند یک منبع خوب برای تاریخ اجتماعی باشند البته به شرطها و شروطها! مولانا یک بیتی در این خصوص دارد که باید با آب دلار آن را نوشت:

پیش چشمت داشتی شیشه کبود  

زان سبب عالم کبودت می نمود

ما معمولاً سفید و سیاه و رنگهای مختلف, همه را تیره می بینیم یا به همان رنگی که به چشممان زده ایم می بینیم. ما شدیداً به این مرض! (لازم است که مرض بخوانیمش) مبتلا هستیم, شاهد مدعایم را از همین کتاب می آورم ; در ص 10 پس از ذکر مراسم ختم و سوگواری حکومتی برای  استاد اینگونه می خوانیم:

اما مردم فریب نمی خوردند. آنها ساختمان باشکوه دانشگاه را هم چون به دستور دیکتاتور انجام گرفته بود, به زیان استقلال کشور و به سود انگلیس ها می دانستند, چه رسد به اینکه مرگ استاد نقاش را, آن هم در غربت...

این جمله از دیدگاه راوی بیان می شود و لزوماً نظر نویسنده نیست و حتی به نظر من نویسنده در این جمله اشاره ای ضمنی به این اشکال دارد. برگردیم به آن مرض, مشابه همان مردمی که آن موقع ساختن دانشگاه را سیاه می دیدند الان به خاطر همان بنا همه چیز آن زمان را سفید می بینند!

از دیگر موارد مثبت کتاب در زمینه ثبت زندگی اجتماعی زمان وقوع داستان , اشاراتی است که نویسنده در ذیل زندگی قهرمانان داستان به آن می پردازد: نظیر سلوک اجتماعی فرنگیس و خانواده اش به عنوان سمبلی از طبقه مرفه آن دوران (کافه, هنر, ارتباط با جنس مخالف, قیود اجتماعی و غیره و ذلک) یا چیزهای دیگر که می توانستند در این زمینه مفید باشند. اما وقتی عینک ایدئولوژیک بر چشم باشد, این قسمت ماجرا نقش بر آب می شود,همین!. شعارهایی که بعضی از اشخاص داستان می دهند مشمول این قضیه است نظیر:کسی که مزه فقر را نچشیده باشد نمی تواند هنرمند شود! یا تعریف شدن همه زندگی در ذیل مبارزه سیاسی و... البته شاید هم واقعیت جامعه ما اینگونه بوده است... در هر صورت بخشی در انتهای کتاب است با عنوان "می خواستم نویسنده شوم" که بسیار جالب است , علوی به نوعی ناکامی اش در دست یافتن به این آرزویش را همان کارهای سیاسی عنوان می کند ... واقعاً حیف.

مرعوب عشق , مرعوب قدرت

در ابتدای داستان راوی یک تصور کاریکاتور گونه ای از یک هنرمند مبارز دارد که من را به خنده انداخت, با این مضمون که کسی که مرعوب دیکتاتور نشد چگونه اسیر چشمان یک زن می شود؟!! خوشبختانه در ادامه نویسنده به خوبی غلط بودن این تصور را به خواننده ثابت می کند , امیدوارم که راوی هم متوجه شده باشد (البته بعید می دانم!). این را به خاطر قضاوتی که در انتها می کند می گویم (استاد این زن را نشناخته بود). چون اتفاقاً به نظرم خوب شناخته بود!... حالا بماند برای کامنتدونی...

***

در ادامه قسمتهایی که دوست داشتم را می آورم... (یک کم چاشنی طنز یک میله عصبانی به خاطر فشار کاری را هم به همراه دارد):

شهر تهران خفقان گرفته بود, هیچ کس نفسش درنمی آمد; همه از هم می ترسیدند, خانواده ها از کسانشان می ترسیدند, بچه ها از معلمینشان, معلمین از فراش ها, و فراش ها از سلمانی و دلاک; همه از خودشان می ترسیدند, از سایه شان باک داشتند... سکوت مرگ آسایی در سرتاسر کشور حکمفرما بود. همه خود را راضی قلمداد می کردند. روزنامه ها جز مدح دیکتاتور چیزی نداشتند بنویسند. مردم تشنه خبر بودند و پنهانی دروغ های شاخدار پخش می کردند. کی جرات داشت علناً بگوید که فلان چیز بد است, مگر ممکن می شد که در کشور پادشاهی چیزی بد باشد.

این بخشی از پاراگراف ابتدایی داستان است. فضای تهران در دهه دوم همین قرنی که دهه آخرش را طی می کنیم! (چه قدر تغییرات داشته ایم!...البته خداییش دیگه الان دلاک نداریم!).

.

با دیپلم , با پول, با شوهر, با این چیزها آدم خوشبخت نمی شود. باید درد زندگی را تحمل کرد تا از دور خوشبختی به آدم چشمک بزند. با قسمت اولش موافقم اما چه بسیار آدمها که درد را تحمل کردند و چشمکی ندیدند و چه بسیار کسان که همینجوری وسط چشمک با چیز پایین آمدند آمدنی! مگر این که خوشبختی را طوری تعریف کنیم که قضیه حل و فصل شود...

.

...در پاریس هر انسانی با چشم دیگری به هموطنان خود نظر می کند. من وقتی به ایران آمدم و با مردم تماس پیدا کردم مایوس شدم. من مردم عادی را هوشیارتر و بیباک تر تصور می کردم. اما در آن تهران مرگبار آن روز به چشم می دیدم که قصاب سر کوچه با تملق و تزویر به پاسبان رشوه می دهد. آنجا در پاریس حاضر شدم که زندگی خود را فدای مردمی که در تصور من وجود داشتند بکنم. این قسمت خیلی قشنگ است, من که در نگاه اول یک احسنت بلند گفتم و این قسمت را برای نوشتن مطلب انتخاب کردم. اما ما مردم عادی نیازی به جان و جانفشانی نداریم آن هم جان یک فرد روشنفکر... مثلاً اگر استاد به جای شب نامه نویسی یک سطح شعور درک هنر شاگردانش را بالا می برد و آنها هم به همچنین , نسل من جلوی یک تابلو نقاشی هنگ نمی کرد...یا در باقی حوزه ها نیز به همچنین...اونوقت شاید اوضاعمون بهتر بود...

.

... مادرم از آن امل ها بود که تصور می کرد کلمه ی عشق فقط در کتاب حافظ باید خوانده شود. جمله معترضه قشنگی است, دوسش دارم. اما به گوینده این جمله باید بگویم تو که به مامانت اینا طعنه می زنی و به فداکاری خودت می نازی (تازه فداکاری از دیدگاه خودت) طرف دیگه به چه زبانی باید حالیت می کرد؟! اون قر و اطوار ص 187 واسه چی بود؟؟ هوی! وقتی ناز بی جا می کنی دیگه حق نداری نق بزنی که منو نفهمیدند و درک نکردند!

.

البته درباره گذشته قضاوت کردن کار آسانیست. اما وقتی خودتان در جریان طوفان می افتید و سیل غران زندگی شما را از صخره ای در دهان امواج مخوف پرتاب می کند, آنجا اگر توانستید همت به خرج دهید, آنجا اگر ایستادگی کردید... آن وقت در دوران آرامش لذت هستی را می چشید. این جملات را به خاطر قسمت اولش آوردم , هرچند اگر برای 100 نفر بخوانید این قسمت را 99 نفر موافق هستند اما پای قضاوت که قرار بگیریم هوووووم! ... قسمت دومش را هم حیفم آمد کات کنم, به هرحال ما همیشه یک هویج به نام دوران آرامش در پس ذهنمان هست و زمان حالمان را به باد می دهیم...

***

مرحوم مجتبی بزرگ علوی بخش اعظم زندگی خود را دور از وطن گذراند و در سال 1375در سن 92 سالگی در برلین از دنیا رفت. لینک هایی جهت آشنایی با زندگینامه ایشان در ذیل مطلب خواهم گذاشت. این کتاب را انتشارات نگاه منتشر نموده است. در یادداشت ابتدایی, ناشر از تلاش خود برای ارائه متن بدون غلط صحبت نموده است که بسیار نیکوست اما هنوز مواردی به چشم می آید: ص104 سطر15 , ص139 سطر16, ص187 سطر10 , ص200 سطر17, ص223 جمله اول و...

لینک های مرتبط:

زندگینامه بزرگ علوی اینجا و اینجا

چشمهایش بزرگ علوی ; گزینشی میان عشق یا سیاست! نشریه ادبی جن و پری

نقد کتاب چشمهایش وبلاگ محفل شبانه

.

پ ن 1: مشخصات کتاب من ; چاپ دهم 1389 تیراژ 3000 نسخه, 271 صفحه و قیمت 5000تومان.

پ ن 2: رای گیری پست قبل کماکان ادامه دارد.

پ ن 3: چند روزی فرصت آمدن به فضای مجازی را نداشتم چرا که دست و پایم در فضای غیر مجازی به هم گره خورده بود. خواهم آمد.