این مجموعه شامل هفت داستان کوتاه است. از داستان آخرش خوشم آمد.یک نکته که باید به آن اشاره کنم آن است که برخی شخصیت ها در داستانهای مستور تکرار می شود و این به فهم برخی نکات کمک می کند. برای کسی که همه داستانها را می خواند جالب است ولی برای کسی که یک داستانی را در یک جایی می خواند ممکن است اشکال ایجاد کند. همچنین نکته دیگر نام برخی داستانهای مستور است که به نظر غیر مرتبط می رسد و برخی موارد ارتباط جالبی دارد.
داستان اول "چند روایت معتبر درباره عشق" درخصوص جوانه زدن عشق بین یک استاد و شاگرد است که باز هم ناتمام است . جوانه می زند ولی سر از خاک در نمی آورد.
"تمام روح ات درد گرفته است. حالا اگر یک قدم دیگر به سمت کیمیا بروی ، همه چیز تباه خواهد شد. فقط یک گام دیگر کافی است تا عشق آن روی تاریک اش را به تو نشان دهد . باید همه چیز را همین حالا تمام کنی."
داستان دوم "چند روایت معتبر درباره زندگی" است و بر خلاف اسمش فضای غمناکی دارد.
"دوستت دارم....چه قدر؟...آن قدر که نخوام زنم بشی."
" نرگس خانم دو جمله است: نرگس خانم پیر است, نرگس خانم نمی داند. همین. بعد فکر کرد که خیلی ها فقط یک جمله اند و بعضی ها حتی نصف جمله هم نیستند. سایه یک جمله با هزار کلمه است: سایه خوب است. مهتاب اما هزار جمله است."
داستان سوم "چند روایت معتبر درباره مرگ" است که به نظرم کمی آشفته آمد.
"وقتی گفت میخواهی زنده ات کنم. من سالها بود که مرده بودم. سالها بود که درد مردن و عذاب جان کندن را فراموش کرده بودم. از آخرین باری که مرده بودم سالها میگذشت. اما من هنوز از یادآوری آن وحشت داشتم. گویا زخمهای مرگ هنوز التیام نیافته بودند. دوباره گفت: « میخواهی از مرگ بیرون بیاورمت؟» من در تردید بین شیرینی زنده شدن و تلخی مرگی که باز انتظارم را میکشید بودم. او با دست هاش که از جنس دوست داشتن بودند مرا از اعماق مرگ مرا به سطح زندگی آورد و من عاشق شدم..."
داستان چهارم "مصائب چند چاه عمیق" است که قبلاٌ در کیان خوانده بودمش... یکی از دوستان در قسمت نظرات کتاب قبلی مستور از یکی از مصاحبه های نویسنده نقل به مضمون کرده بود که او برای منتقدین نمی نویسد و برای زنان خانه داری می نویسد که سالی 3 الی 4 تا کتاب می خوانند. فکر کنم این از آن داستان هایی است که قبل از این تصمیم نوشته شده است! خیلی از هم گسیخته است و اتفاقاٌ غیر حرفه ای ها رو فراری می دهد.به درد همان نشریه روشنفکری کیان می خورد.
داستان پنجم "در چشمهات شنا می کنم و در دستهات می میرم" از فرایند تبدیل شاعر عاشق به قاتل حرفه ای صحبت می کند که به نظر من برای قالب داستان کوتاه مناسب نبود و موضوع شهید شده است.
داستان ششم "کیفیت تکوین فعل خداوند" است که در موردش حرفی ندارم بزنم!
داستان آخر"کشتار" است. از این داستان خوشم آمد که می خواستم لینکش را اینجا بگذارم (نمی دانم این کار اخلاقی هست یا نه!) اما دیدم توی خیلی جاها هست و نمیشه تشخیص داد که اصلش کجا بوده و.... از خیر لینک گذشتم و در پست بعدی شاید این داستان را گذاشتم.
ضمناٌ از آن سبک نوشته های مستور که برخی خوششان می آید هم مطابق معمول اینجا هم هست منظورم از این گونه است:
"توی یکی از همین خونه ها، همین نزدیکی ها، دل یکی آتیش گرفته. از روی بوم هم که نیگا کنین می بینین که از توی پنجره ی یکی از همین خونه ها آتیش می ریزه بیرون. دل یکی آتیش گرفته. تو اومدی اما کمی دیر اومدی اما حسابی تجلی کردی و دل یکی رو حسابی آتیش زدی. به من می گن چیزی نگو. نباید هم بگم اما دل یکی داره آتیش می گیره. دل یکی این جا داره خاکستر می شه. کمی دیر اومدی اما یه راست رفتی سروقت دل یکی و دست کردی تو سینه اش و دلش رو آوردی بیرون و انداختی تو آتیش و بعد گذاشتیش سر جاش. واسه همینه که دل یکی آتیش گرفته و داره خاکستر می شه. یکی داره تو چشات غرق می شه. یکی لای شیارای انگشتات داره گم می شه. یکی داره گر می گیره. دل یکی آتیش گرفته. یه نفر یه چیکه آب بریزه رو دلش شاید خنک شه. میون این همه خونه که خفه خون گرفته ن یه خونه هست که دل یکی داره توش خاکستر می شه. یکی هوس کرده بپره تو دستات و خودش رو غرق کنه."
این کتاب را نشر چشمه منتشر کرده است.
پی نوشت: هفته بعد نیستم!
............
پ ن 2: نمره کتاب 2.6 از 5 میباشد.
"اگر در کلمات درمانده و بی پناه و از نفس افتاده ی این کتاب کوچک اندک حرمتی هست, باری با فروتنی تمام آن را پیشکش می کنم به زن ها. این تنها ساکنان سمت روشن و معصوم و معنادار زندگی."
اکثر داستان های این کتاب و کلاٌ بیشتر داستان های مستور حکایتی است از عشق های ناتمام ; عشق هایی که در بدو تولد و یا در حین تولد و یا قبل از تولد متوقف می شود یا در نطفه خفه می شود. در داستان اول (یا نوشته اول چون شاید در نظر برخی این نوشته را نتوان داستان نامید) که حکایت مردی است که تا پیشانی در اندوه فرو رفت این موضوع به خوبی به نمایش کشیده شده است و علت این هراس از دوست داشتن و عشق را عریان شدن و فهمیده شدن بیان می کند:
"...یعنی می فهمید. و هیچ چیز و هیچ چیز و قسم می خورم هیچ چیز, نه ; هیچ چیز مثل فهمیدن مرا در هم نمی کوبد. وقتی کسی ادراک نمی کند, یا کم ادراک می کند من می توانم دانایی ام را هیولا وار بر او بگسترانم و از حیرت و بهت و شگفتی اش کیف کنم. اما او می فهمید. "
این داستان در خصوص نویسنده ای است که در حال نوشتن وقتی احساس می کند که کلمه دوست داشتن در حال تولد و آمدن روی کاغذ است قبل از این که کلمه به طور کامل منعقد شود با گذاشتن نقطه جمله را تمام می کند به گونه ای که حتی معلوم نمی شود که این نقطه وسط جمله گذاشته شده یا وسط کلمه!(شاید بعد دال شاید بعد واو و...) من خودم به شخصه خیلی از این فضای نوشته اول لذت بردم .
داستان دوم "چند روایت معتبر درباره اندوه" نام دارد (چند روایت معتبر درباره... نام تعدادی از داستانهای کوتاه مستور است که بعضی از آنها خوب از کار در آمده و بعضی از آنها یک یا دو روایت معتبر بیشتر نیست و در برخی موارد چند روایت مغشوش از کار در آمده است) و حکایت مرد درمانده ای است که کمی از خط خارج شده است و زن البته شخصیتی فاعل است و فاعلانه مرد را ترک می کند.
داستان سوم "چند روایت معتبر درباره کشتن" است که از میان داستانهایی که از مستور خواندم (فعلاٌ همین کتاب و کتاب چند روایت معتبر را خواندم و چند داستان منتشر شده در کیان) جزء بهترین ها قرار دارد. داستان نامه ای است که راوی برای دوستش که سردبیر روزنامه است می نویسد. راوی و الیاس برای تهیه گزارش درباره مردی که دو پسر خود را کشته است به کلانتری می روند و الیاس بعد از شنیدن ماجرا کم می آورد و خودش را می کشد و راوی هم همانگونه که از ظواهر پیداست در تیمارستان حضور دارد.
" یارو را که دیدم بهاش گفتم: از نظر من تو یه تخته کم نداری. یعنی هیچ کدوم از ما یه تخته کم نداریم و اگه قرار باشه کسی یا چیزی توی این دنیا یه تختهش کم باشه، به نظر من خود این دنیای عوضیه. دنیای عوضی با قانونهای عوضیش. وقتی دنیا یه تختهش کم بود، اون وقت هر اتفاقی ممکنه بیفته."
"داشتم میگفتم هر گندی که توی این عالم هست زیر سر آدمها است. هنوز هم به این حرف اعتقاد دارم؛ اما این موضوع چیزی را دربارهی عوضی بودن این دنیا تغییر نمیدهد. در واقع یکی از دلایل عوضی بودن این دنیا این است که آدمهاش هر غلطی ـ واقعاً و به معنای حقیقی کلمه "هر غلطی" ـ که خواستهاند کردهاند. شرط میبندم اگر غلطی هست که نکرده باشند به خاطر دلسوزی و شرافت و اینجور چیزها نبوده. لابد نتوانستهاند بکنند."
" تو تنها کاری که کردی این بود که خبر کشتن بچهها را توی صفحهی هجده روزنامهات چاپ کردی. همین. یعنی صفحهای بهتر از هجده نبود؟ یعنی تو واقعاً فکر میکنی خبرهای صفحهی اول روزنامه از خبرهای صفحهی هجده آن مهمترند؟ قبول دارم که همهی روزنامههای دنیا این کار را میکنند؛ اما این دقیقاً همان چیزی است که تا دم مرگ هم علتاش را نخواهم فهمید. به نظر من بیارزشترین خبرِ صفحهی هجده از خبری که توی صفحهی اول و با حروف 72 تیتر میزنی مهمتراست.لامسب یعنی آگهی سس قارچ و کبابپز و یا چه میدانم سفر به آنتالیا و مارماریس که توی نیمتای پایین روزنامهات کار کرده بودی از خبر مردن آن دوتا بچه، آن هم با آن وضع، مهمتر است؟ توی این دنیای خراب شده روزی هزاران نفر دارند میمیرند و آن وقت همهی روزنامههای دنیا تنها کارشان این است که خبر نشستن و خوابیدن این اتو کشیدههای وحشتناک را توی صفحهی اول چاپ کنند. وقتی میگویم این دنیا یک تختهاش کم است برای همین چیزها است."
"آدم ها مدام دارند توی جزئیات صفحهی هجده روزنامهها از بین میروند و آن وقت تو چسبیدهای به کلیات صفحهی یک. من نمیفهمم تو کی میخواهی این چیزها را بفهمی؟ این هم یکی دیگر از نشانههای عوضی بودن این خراب شده که کلیات از جزئیات مهمتر شدهاند. من وقتی عکس این آدمهای اتو کشیدهی دندان سفیدی را که خیلی خوشگل حرف میزنند و روزی صدبار شامپو به موهاشان میمالند توی صفحهی اول میبینم؛ چهار ستون بدنام شروع میکند به لرزیدن. فکر میکنی اگر یک نفر از این اتو کشیدهها بدون دلیل و با نیمخط نوشته میلیونها نفر را بکشد، چه اتفاقی میافتد؟ قسم میخورم آب از آب تکان نمیخورد. یعنی مشتی اتوکشیدهی دندان سفید دیگر مثل خودشان نمیگذارند که اتفاقی بیفتد. در واقع به کمک هزاران قانونی که عوضیهایی مثل خودشان نوشتهاند نجات پیدا میکنند. اما اگر آدمی که اتو کشیده نیست تنها یک نفر را با هزاران دلیل بکشد، بی برو برگرد دارش میزنند."
"الیاس دربارهی ترس از آدمها عقیدهی جالبی داشت. یک بار به من گفت از هرکس که کمتر گریه کند بیشتر میترسد. گفت به نظر او وحشتناکترین و خطرناکترین آدمهای این دنیای عوضی کسانی هستند که حتی یک بار هم گریه نکردهاند."
داستان چهارم "سوفیا" حکایت شوخی بچه گانه چند نوجوان با یک مرد بدون زن بدبختی است که البته ظرفیت رمانتیک بالایی دارد. چند نوجوان به دلیل پاره شدن توپشان توسط مرد به قصد تلافی به او زنگ می زنند و با تقلید صدای زنانه با او صحبت می کنند که نهایتاٌ منجر به عشق فاجعه آمیزی می شود.
داستان پنجم "چند روایت معتبر درباره خداوند" است که به نظرم همانند راوی که در مقابل سوال دانشجویش درمانده است روایت هم درمانده است و نتیجه گیری خاصی نمی کند و البته چه خوب که این کار را نمی کند.
" می خواست بفهمد تولید مثل آدم ها با تولید هر چیز دیگر مثلاٌ عروسک حقیقتاٌ چه تفاوتهایی دارد. گفت هفته قبل از یک کارخانه عروسک سازی دیدن کرده و در آنجا عروسک هایی را دیده که به علت نقص های کوچک کارخانه کج و کوله شده بودند. گفت بعضی عروسک ها به خاطر حرارت زیاد ذوب شده بودند. بعضی پا نداشتند, دست نداشتند. بعضی مچاله شده بودند. گفت مسئولان کارخانه به او گفتند چهار درصد از تولیدشان ضایعات است. می خواست بفهمد چرا در تولید مثل انسان هم مثل کارخانه عروسک سازی یا هر کارخانه دیگر باید ضایعات وجود داشته باشد... گفت به نظر می رسد کنترلی بر آنچه تولید می شود وجود ندارد"
داستان آخر هم حکایت عشقی بی قاف بی شین بی نقطه روایت چت عاشقانه ایست بین مردی از تیمارستان که ظاهراٌ همان راوی داستان سوم است که این هم روایتی است از عشقی نا تمام .
یک نکته لازم به ذکر است که اینجا در مورد داستانها صحبت می شود و به نویسنده تا حد امکان کاری ندارم. من مطالبم را به عنوان یک خواننده آماتور می نویسم نه یک نقاد. این نکته را از این جهت می گویم که در بعضی جاها نقدهایی خواندم که اکثراٌ به دلیل اینکه مستور جایزه ای در سال 86 گرفته است با شمشیر از رو به مصاف داستانها رفته اند که بعضی ها خیلی خنک از کار در آمده است. از طرف دیگر باز هم خنک می شود اگر ما به دلیل آنکه مستور سال گذشته طی نامه ای رسماٌ از برگزار کنندگان جایزه کتاب سال و جایزه جلال خواست تا به دلیل اتفاقاتی که پس از انتخابات افتاده اسمش را از لیست نامزدها خارج کنند; ما شروع به به به و چه چه کنیم. اینجوری روایت معتبری از یک خواننده آماتور (یا حد اکثر نیمه آماتور) ارائه نکرده ایم. من از 3 تا از داستانها لذت بردم که برای یک مجموعه داستان کوتاه میزان خوبی است.
..........................
پ ن: نمره کتاب 2.9 از 5 میباشد.