میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

خداحافظ گاری کوپر رومن گاری

 

تعدادی اسکی باز جوان از ملیت های مختلف و بریده از جامعه به خانه ای کوهستانی در ارتفاعات آلپ سوییس پناه آورده اند. خانه به جوانی ثروتمند و فیلسوف مآب به نام بگ مورن تعلق دارد که آن را در اختیار این جوانان می گذارد. لنی شخصیت اصلی داستان جوانی 20 ساله و خوشگل و تو دل برو است که شباهتی نیز به گاری کوپر هنرپیشه آمریکایی دارد. لنی که از خدمت نظام و اعزام شدن به ویتنام فرار کرده است به همراه دیگران در این خانه حضور دارد. آنان در فصل زمستان از طریق دادن آموزش اسکی درآمدی بخور و نمیر کسب می کنند ولی در فصل تابستان و با آب شدن برفها و عدم امکان درآمد از راه اسکی مجبورند برای سیر کردن شکمشان از ارتفاع 2000 متری پایین بیایند و در شهرها از طریق کارهای متفرقه نظیر آموزش اسکی روی آب و... پولی به دست بیاورند تا شکمشان را سیر کنند. خانه کوهستانی و ارتفاعات بالای 2000 متر مکانی آرمانی است که همه چیز پاک است مانند برف و همه چیز حساب و کتاب دارد و منطقی است ولی در ارتفاعات پایین تر, شهرها و یا باصطلاح خود آنها در ارتفاع صفر متر بالای سطح گه هر کاری ممکن است از آدم سر بزند و گرچه غم انگیز است ولی حساب نیست!همه چیز مجاز است و بایست همرنگ جماعت شد.تنها چیز مهم آنست که آدم مواظب باشد و به دام نیفتد.

یکی از جوانان تابستان سال گذشته تا زوریخ پایین آمده بود و شش ماه بعد او را در یک مغازه لوازم التحریری پشت دخل در شرایطی پیدا کرده بودند که با مرده فرقی نداشت. بیچاره ازدواج کرده بود و مشغول کاغذ و مداد فروختن بود. آدم واقعاٌ دلش می سوزد. اسمش را جزو گمشدگان ثبت کرده بودند و دیگر جز برای ترساندن تازه کارها اسمش را نمی بردند...بگ برای پدر و مادر این جوان نوشت: پسرشان وسط خیابان روی خط عابر پیاده مرده است ; چه فایده داشت که آنها را ناراحت کند.

لنی ابتدا با عزی بن زوی اسکی باز اسراییلی که انگلیسی هم بلد نیست دوست می شود ولی بعد از سه ماه که عزی انگلیسی یاد می گیرد حجاب زبان بینشان شکل می گیرد و فاتحه دوستیشان خوانده می شود:

عزی آدمی بود پر از عقده های روانی. به محض اینکه زبانش باز شد شروع کرد به صحبت از نژادپرستی و مسئله سیاهان و مجرمیت آمریکا و بوداپست و از این حرفها. لنی با این جور مسائل روانی کاری نداشت. اصلاٌ توی این خطها نبود.

آن بالا در خانه کوهستانی پر است از آدمهای مختلف که نویسنده در حین معرفی آنها حرف ها و کنایه های خود را می زند و از این طریق همه مظاهر تمدن را هجو می کند. سرآمد این اشخاص بگ مورن است. همجنس بازی مریض احوال که همانطور که در بالا اشاره شد حرفهای فلسفی خاص خودش دارد:

تمدن ما تمدن دست خر پلاستیکی است. تمدنی که همه چیزش مصنوعی و ضد طبیعت است; همه چیز در آن نقش بازی می کند, همه تظاهر می کنند, اتوموبیل, کمونیسم, میهن, مائو, کاسترو, همه اینها همان ذکر مصنوعی است.

در فصل اول هیچ کس و هیچ چیز از تیغ هجو در امان نیست. از آمریکا , فرانسه, سوییس و کوبا گرفته تا عشق و دین و سوسیالیسم و ایدئولوژی ها و لنین و کامو و پلیس و سیاستمداران و مردان و زنان و تقریباٌ هر چی و هر کی به ذهن می رسد! اگر جنگ ویتنام به سخره گرفته می شود همزمان مخالفین آن هم بی نصیب نمی مانند.البته در میان آنها طبعاٌ آمریکا در صف اول قرار دارد جایی به میلیونها اسپرماتوزوئید تشبیه می شود و جاهای زیادی به حماقت و البته لنی از این احمق پنداشته شدن ضرر نمی بیند! هرچند بالاخره از حفظ این شهرت خسته می شود:

آدم باید خیلی سعی کند تا شهرت حماقت خود را تائید کند... لنی از این کار خسته شده بود. آخر او که سفیر کبیر آمریکا نبود. حفظ شهرت آمریکائیها کار سفیر است ... اصلاٌ برای همین منظور است که آمریکا یک مرکز فرهنگی در پاریس دایر کرده است. البته بلافاصله با نثر گزنده ای فرانسه و سوییس را هم بی نصیب نمی گذارد. یکی دو نمونه دیگر جهت آشنایی :

آلدو می گفت سوسیالیسم واقعی وقتی است که انزال به انسان دست می دهد. قبل و بعد از آن زیاد جالب نیست. بلبشو و تاریکی و بی نظمی است.

به عقیده بگ مردها , همه, مطلقاٌ سورآلیست اند. لنی درست نمی دانست سورآلیست یعنی چه؟ ولی بگ می گفت : سورآلیست درست یعنی همین نباید کوشش کرد که آن را فهمید. مردها همه کاملاٌ همینطورند.

 در فصل اول (60 صفحه) آنقدر جملات قصار و مطلب هست که تا شصت روز وبلاگ نویسی را کفاف می دهد! انگار با بیل مطلب ریخته اند داخل صفحات ! البته به روانی کتاب لطمه ای نخورده است. به نظر می رسد نویسنده فکر می کرده این آخرین کتابش است و باید تمام حرفهایش در مورد تمام چیزها را بزند. (نکرده است مثل مستور خودمان هر پنج شش تا مطلب را داخل یک کتاب کند و...!) خلاصه که فصل اول جا برای چند بار و چندین بار خواندن را دارد.

به هر حال مطابق فال علمی! که بگ برای لنی گرفته او باید از ماهی و دختران باکره پرهیز کند و این نقاط تاریکی در طالع اوست ولی در عوض اقبالش خوب است به شرطی که در ماداگاسکار قدم نگذارد. ماداگاسکار اصطلاحی است که نویسنده برای وضعیت هایی که آزادی آدمی به خطر می افتد (همرنگ جماعت شدن هم یک وضعیت ماداگاسکاری است) ابداع می کند (در کنار اصطلاحات دیگری که می سازد مثل مغولستان خارجی و...) و لنی این موارد را آویزه گوشش می کند و در نیمه اول داستان همه جا به آن عمل می کند اما در نیمه دوم داستان چه اتفاقی می افتد که همه چیز عوض می شود؟ مطابق نظراتی که در نیمه اول و به خصوص فصل اول مطرح می شود خواننده انتظار اتفاقات نیمه دوم را ندارد و برخی دیالوگ ها در نظر اول پاک نا امید کننده به نظر می آید (مثل دیالوگ های پایانی). آیا رومن گاری نیمه دوم که معروف به نیمه مربیان است! را باخته است؟ وقتی کتاب را تمام کردم اعتقادم این بود که نیمه دوم را باخته ولی به دلیل گل های زیادی که در نیمه اول زده نتیجه نهایی را برده است. ولی وقتی برای نوشتن مطلب کمی دقیقتر شدم رگه هایی از تفکرات سرمربی را در نیمه دوم دیدم که اشاره خواهم کرد!

*******

این کتاب در لیست مذکور 1001 ...نیست. و امیدوارم روزی ما لیست خودمان را داشته باشیم! کتابی که من خواندم از دست دوم فروشی های میدان انقلاب خریداری شده و جلد ندارد و شناسنامه آن مشخص نیست فقط چون یک صفحه از مقدمه سروش حبیبی مترجم کتاب موجود است و در انتها معرفی چند کتاب از انتشارات امیرکبیر را دارد می توان نتیجه گرفت که این کتاب باید چاپ اول (1351) باشد و... یادگاری های خانمی که صاحب اول یا... بوده است مربوط به تابستان 1360 است. در هر حال کتابی که من خواندم نیاز به ویراستاری اساسی دارد که ظاهراٌ در چاپ های جدید صورت پذیرفته است. چاپ های جدید را انتشارات نیلوفر انجام داده است.

....................................................

پ ن: نمره کتاب 4.3 از 5 می‌باشد.

  ادامه مطلب ...

حکایت عشقی بی قاف بی شین بی نقطه مصطفی مستور

"اگر در کلمات درمانده و بی پناه و از نفس افتاده ی این کتاب کوچک اندک حرمتی هست, باری با فروتنی تمام آن را پیشکش می کنم به زن ها. این تنها ساکنان سمت روشن و معصوم و معنادار زندگی."

اکثر داستان های این کتاب و کلاٌ بیشتر داستان های مستور حکایتی است از عشق های ناتمام ; عشق هایی که در بدو تولد و یا در حین تولد و یا قبل از تولد متوقف می شود یا در نطفه خفه می شود. در داستان  اول (یا نوشته اول چون شاید در نظر برخی این نوشته را نتوان داستان نامید) که حکایت مردی است که تا پیشانی در اندوه فرو رفت این موضوع به خوبی به نمایش کشیده شده است  و علت این هراس از دوست داشتن و عشق را عریان شدن و فهمیده شدن بیان می کند:

"...یعنی می فهمید. و هیچ چیز و هیچ چیز و قسم می خورم هیچ چیز, نه ; هیچ چیز مثل فهمیدن مرا در هم نمی کوبد. وقتی کسی ادراک نمی کند, یا کم ادراک می کند من می توانم دانایی ام را هیولا وار بر او بگسترانم و از حیرت و بهت و شگفتی اش کیف کنم. اما او می فهمید. "

این داستان در خصوص نویسنده ای است که در حال نوشتن وقتی احساس می کند که کلمه دوست داشتن در حال تولد و آمدن روی کاغذ است قبل از این که کلمه به طور کامل منعقد شود با گذاشتن نقطه جمله را تمام می کند به گونه ای که حتی معلوم نمی شود که این نقطه وسط جمله گذاشته شده یا وسط کلمه!(شاید بعد دال شاید بعد واو و...) من خودم به شخصه خیلی از این فضای نوشته اول لذت بردم .

داستان دوم "چند روایت معتبر درباره اندوه" نام دارد (چند روایت معتبر درباره... نام تعدادی از داستانهای کوتاه مستور است که بعضی از آنها خوب از کار در آمده و بعضی از آنها یک یا دو روایت معتبر بیشتر نیست و در برخی موارد چند روایت مغشوش از کار در آمده است) و حکایت مرد درمانده ای است که کمی از خط خارج شده است و زن البته شخصیتی فاعل است و فاعلانه مرد را ترک می کند.

داستان سوم "چند روایت معتبر درباره کشتن" است که از میان داستانهایی که از مستور خواندم (فعلاٌ همین کتاب و کتاب چند روایت معتبر را خواندم و چند داستان منتشر شده در کیان) جزء بهترین ها قرار دارد. داستان نامه ای است که راوی برای دوستش که سردبیر روزنامه است می نویسد. راوی و الیاس برای تهیه گزارش درباره مردی که دو پسر خود را کشته است به کلانتری می روند و الیاس بعد از شنیدن ماجرا کم می آورد و خودش را می کشد و راوی هم همانگونه که از ظواهر پیداست در تیمارستان حضور دارد.

 " یارو را که دیدم به‌ا‌ش گفتم: از نظر من تو یه تخته کم نداری. یعنی هیچ کدوم از ما یه تخته کم نداریم و اگه قرار باشه کسی یا چیزی توی این دنیا یه تخته‌ش کم باشه، به نظر من خود این دنیای عوضیه. دنیای عوضی با قانون‌های عوضی‌ش. وقتی دنیا یه تخته‌ش کم بود، اون وقت هر اتفاقی ممکنه بیفته."

"داشتم می‌گفتم هر گندی که توی این عالم هست زیر سر آدم‌ها است. هنوز هم به این حرف اعتقاد دارم؛ اما این موضوع چیزی را درباره‌ی عوضی بودن این دنیا تغییر نمی‌دهد. در واقع یکی از دلایل عوضی بودن این دنیا این است که آدم‌هاش هر غلطی ـ واقعاً و به معنای حقیقی کلمه "هر غلطی" ـ‌ که خواسته‌اند کرده‌اند. شرط می‌بندم اگر غلطی هست که نکرده باشند به خاطر دل‌سوزی و شرافت و این‌جور چیزها نبوده. لابد نتوانسته‌اند بکنند."

" تو تنها کاری که کردی این بود که خبر کشتن بچه‌ها را توی صفحه‌ی هجده روزنامه‌ا‌ت چاپ کردی. همین. یعنی صفحه‌ای بهتر از هجده نبود؟ یعنی تو واقعاً فکر می‌کنی خبرهای صفحه‌ی اول روزنامه از خبرهای صفحه‌ی هجده آن مهم‌ترند؟ قبول دارم که همه‌ی روزنامه‌های دنیا این کار را می‌کنند؛ اما این دقیقاً همان چیزی است که تا دم مرگ هم علت‌اش را نخواهم فهمید. به نظر من بی‌ارزش‌ترین خبرِ صفحه‌ی هجده از خبری که توی صفحه‌ی اول و با حروف 72 تیتر می‌زنی مهم‌تراست.لامسب یعنی آگهی سس قارچ و کباب‌پز و یا چه می‌دانم سفر به آنتالیا و مارماریس که توی نیم‌تای پایین روزنامه‌ا‌ت کار کرده بودی از خبر مردن آن دوتا بچه، آن هم با آن وضع، مهم‌تر است؟ توی این دنیای خراب شده روزی هزاران نفر دارند می‌میرند و آن وقت همه‌ی روزنامه‌های دنیا تنها کارشان این است که خبر نشستن و خوابیدن این اتو کشیده‌های وحشت‌ناک را توی صفحه‌ی اول چاپ ‌کنند. وقتی می‌گویم این دنیا یک تخته‌ا‌ش کم است برای همین چیزها است."

"آدم ها مدام دارند توی جزئیات صفحه‌ی هجده روزنامه‌ها از بین می‌روند و آن وقت تو چسبیده‌ای به کلیات صفحه‌ی یک. من نمی‌فهمم تو کی می‌خواهی این چیزها را بفهمی؟ این هم یکی دیگر از نشانه‌های عوضی بودن این خراب شده که کلیات از جزئیات مهم‌تر شده‌اند. من وقتی عکس این آدم‌های اتو کشیده‌ی دندان سفیدی را که خیلی خوشگل حرف می‌زنند و روزی صدبار شامپو به موهاشان می‌مالند توی صفحه‌ی اول می‌بینم؛ چهار ستون بدن‌ام شروع می‌کند به لرزیدن. فکر می‌کنی اگر یک نفر از این اتو کشیده‌ها بدون دلیل و با نیم‌خط نوشته میلیون‌ها نفر را بکشد، چه اتفاقی می‌افتد؟ قسم می‌خورم آب از آب تکان نمی‌خورد. یعنی مشتی اتوکشیده‌ی دندان سفید دیگر مثل خودشان نمی‌گذارند که اتفاقی بیفتد. در واقع به کمک هزاران قانونی که عوضی‌هایی مثل خودشان نوشته‌اند نجات پیدا می‌کنند. اما اگر آدمی که اتو کشیده نیست تنها یک نفر را با هزاران دلیل بکشد، بی برو برگرد دارش می‌زنند."
"الیاس درباره‌ی ترس از آدم‌ها عقیده‌ی جالبی داشت. یک بار به من گفت از هرکس که کم‌تر گریه ‌کند بیش‌تر می‌ترسد. گفت به نظر او وحشت‌ناک‌ترین و خطرناک‌ترین آدم‌های این دنیای عوضی کسانی هستند که حتی یک بار هم گریه نکرده‌اند."

داستان چهارم "سوفیا" حکایت شوخی بچه گانه چند نوجوان با یک مرد بدون زن بدبختی است که البته ظرفیت رمانتیک بالایی دارد. چند نوجوان به دلیل پاره شدن توپشان توسط مرد به قصد تلافی به او زنگ می زنند و با تقلید صدای زنانه با او صحبت می کنند که نهایتاٌ منجر به عشق فاجعه آمیزی می شود.

داستان پنجم "چند روایت معتبر درباره خداوند" است که به نظرم همانند راوی که در مقابل سوال دانشجویش درمانده است روایت هم درمانده است و نتیجه گیری خاصی نمی کند و البته چه خوب که این کار را نمی کند.

" می خواست بفهمد تولید مثل آدم ها با تولید هر چیز دیگر مثلاٌ عروسک حقیقتاٌ چه تفاوتهایی دارد. گفت هفته قبل از یک کارخانه عروسک سازی دیدن کرده و در آنجا عروسک هایی را دیده که به علت نقص های کوچک کارخانه کج و کوله شده بودند. گفت بعضی عروسک ها به خاطر حرارت زیاد ذوب شده بودند. بعضی پا نداشتند, دست نداشتند. بعضی مچاله شده بودند. گفت مسئولان کارخانه به او گفتند چهار درصد از تولیدشان ضایعات است. می خواست بفهمد چرا در تولید مثل انسان هم مثل کارخانه عروسک سازی یا هر کارخانه دیگر باید ضایعات وجود داشته باشد... گفت به نظر می رسد کنترلی بر آنچه تولید می شود وجود ندارد"

داستان آخر هم حکایت عشقی بی قاف بی شین بی نقطه روایت چت عاشقانه ایست بین مردی از تیمارستان که ظاهراٌ همان راوی داستان سوم است که این هم روایتی است از عشقی نا تمام .

یک نکته لازم به ذکر است که اینجا در مورد داستانها صحبت می شود و به نویسنده تا حد امکان کاری ندارم. من مطالبم را به عنوان یک خواننده آماتور می نویسم نه یک نقاد. این نکته را از این جهت می گویم که در بعضی جاها نقدهایی خواندم که اکثراٌ به دلیل اینکه مستور جایزه ای در سال 86 گرفته است با شمشیر از رو به مصاف داستانها رفته اند که بعضی ها خیلی خنک از کار در آمده است. از طرف دیگر باز هم خنک می شود اگر ما به دلیل آنکه مستور سال گذشته طی نامه ای رسماٌ از برگزار کنندگان جایزه کتاب سال و جایزه جلال خواست تا به دلیل اتفاقاتی که پس از انتخابات افتاده اسمش را از لیست نامزدها خارج کنند; ما شروع به به به و چه چه کنیم. اینجوری روایت معتبری از یک خواننده آماتور (یا حد اکثر نیمه آماتور) ارائه نکرده ایم. من از 3 تا از داستانها لذت بردم که برای یک مجموعه داستان کوتاه میزان خوبی است.

..........................

پ ن: نمره کتاب 2.9 از 5 می‌باشد.

گتسبی بزرگ اسکات فیتزجرالد

 

 

رمانی کلاسیک از آمریکای دهه 20 و قبل از بحران اقتصادی آخر دهه , زمانی که با توجه به ویرانی و هرج و مرج اروپای بعد از جنگ جهانی اول در آمریکا رشد بی سابقه اقتصادی اتفاق افتاد و به تبع آن به تعداد میلیونرهای آمریکایی اضافه شد , زمانی که هنر آدم ها در این بود که بتوانند به همان سرعتی که پول در می آورند خرج کنند. زندگیی که نویسنده این رمان با آن غریبه نیست.

نیک کاره وی جوانی از خانواده سرشناس و مرفه در غرب میانه آمریکا است که بعد از اتمام دانشگاه و اتمام جنگ جهانی اول می خواهد برای کسب تجربه کاری به نیویورک در شرق آمریکا برود و در خرید و فروش سهام فعالیت نماید. او بعد از کسب موافقت خانواده به آنجا می رود و در دهکده ای ساحلی در نزدیک نیویورک ساکن می شود. خانه ای کوچک اجاره می کند در کنار ویلای بزرگی که آخر هفته ها در آن مهمانی های مجلل گرفته می شود. صاحب آن جی. گتسبی جوانی سی و چند ساله و خودساخته است که ثروت بی حسابی دارد و البته شایعات زیادی در مورد خودش و ثروتش میان همه در جریان است. نیک و گتسبی با هم آشنا می شوند و داستان روایت داستان گتسبی از زبان نیک است:

"گتسبی مظهر همه چیزهایی بود که آنها را صادقانه حقیر می شمارم... استعداد خارق العاده ای بود برای امیدواری , آمادگی رمانتیکی که نظیرش را تا به حال در هیچ کس ندیده ام و به احتمال زیاد در آینده هم نخواهم دید."

 نیک در نیویورک با دوست هم دانشگاهی خود تام بیوکنن که با همسر خود دیزی (که البته نسبت فامیلی با نیک دارد) ملاقات می کند. دیزی از آن دخترهایی است که خواستگارهای زیادی داشته ولی الان با بی وفایی های همسرش روبروست و از این بابت دل پری دارد. مثلاٌ در جایی که دیزی داستان به دنیا آمدن دخترش را برای نیک تعریف می کند:

"... یک ساعت از عمرش می گذشت , تام هم خدا عالمه کجا بود. به هوش که اومدم خودم را کاملاٌ بی کس حس می کردم. بلافاصله از پرستار پرسیدم که پسره یا دختره. وقتی بهم گفت دختره سرم رو برگردوندم و زدم زیر گریه. گفتم خیلی خب , خوشحالم که دختره امیدوارم که خل باشه – واسه اینکه بهترین چیزی که یک دختر توی این دنیا می تونه باشه , همینه, یک خل خوشگل."

یکی از خواستگارهای پر و پا قرصش در 5 سال قبل افسر جوانی (و البته بی پولی) به نام گتسبی بود که برای جنگ به اروپا رفت و دیگر خبری از او نشد و دیزی با تام ازدواج کرد. حالا گتسبی ثروتمند با تصاویری ماندگار و رویایی از عشق سابقش در دل , در نزدیکی خانه دیزی ویلای مجللی خریده و هر هفته مهمانی های بی حساب و کتاب (ورود برای عموم آزاد است) برگزار می کند تا شاید روزی دیزی به مهمانی او بیاید و....

نوع دیدگاه گتسبی به دیزی در صحنه ای که گتسبی کمد لباسهایش را با انبوه لباس های اروپایی به نیک و دیزی نشان می دهد مشخص است ; دیزی زیر گریه می زند چون پیراهن های به این قشنگی ندیده است و بلافاصله گتسبی با حالتی رمانتیک به نور سبزی اشاره می کند که از دوردست از خانه دیزی دیده می شود و اینکه شبها او به این نور زل می زند و این جملات کلیدی داستان چند لحظه بعد از این صحنه:

"وقتی پیش شان رفتم خداحافظی کنم دیدم آثار حیرت به چهره گتسبی بازگشته است, انگار که شک ضعیفی نسبت به کیفیت خوشبختی حاضر خود به دلش راه یافته بود. نزدیک پنج سال! حتی در آن بعد از ظهر به یقین لحظه هایی وجود داشت که در آن, دیزی واقعی به پای دیزی رویاهای گتسبی نمی رسید – نه به خاطر عیب خودش بلکه به علت جوشش حیاتی توهم غول آسایی که گتسبی در ذهن خود ساخته بود. از حد دیزی بزرگتر شده بود, از حد همه چیز گذشته بود. گتسبی خودش را با شور آفرینندگی در آن غرق کرده بود و پیوسته به آن افزوده بود و هر پر رنگینی را باد برایش آورده بود به آن چسبانده بود. هیچ آتش یا طراوتی قادر نیست به آنچه آدمی در قلب پر اشباح خود انبار می کند برابری کند."

و به خاطر همین توهم غول آسا (و یا به قول نیک به خاطر مدتی بیش از حد دراز با رویای واحدی زندگی کردن) گتسبی پا در مسیری گذاشت که آن قسمت پایانی جالب داستان شکل گرفت (که البته اشاره ای نمی کنم تا مزه اش نپره). توهمی که منجر به عدم شناخت صحیح آدمها شد آدمهایی که نیک تحت عنوان "جماعت گند" از آنها یاد می کنه و علیرغم اینکه پاره ای از خصایص گتسبی را نمی پسندد در مقایسه عنوان می کند که "ارزش گتسبی به تنهایی به اندازه همه اونا با همه" آدمهایی که از لحاظ اخلاقی سقوط کرده اند و نیک دو تن از آنها را اینگونه تصویر می کند:

"آن دو، تام و دی‌زی، آدم‌های بی‌قیدی بودند‌ــ‌چیزها و آدم‌ها را می‌شکستند و می‌رفتند توی پول‌شان، توی بی‌قیدی عظیم‌شان یا توی هم‌آن چیزی که آنها را به هم پیوند می‌داد تا دیگران بیایند و ریخت و پاش و کثافت‌شان را جمع کنند"

***

رمان شسته رفته ای به نظرم آمد و برای کسانی که به رمانهای کلاسیک علاقه دارند راضی کننده است. چند تا نامه هم آخر کتاب هست که خیلی جالبه به خصوص نامه ای که ویراستار کتاب به نویسنده نوشته و جواب نویسنده به آن نامه... به نظرم یکی از دلایل خوب از کار در آمدن داستان همان توصیه هایی است که ویراستار کرده و نویسنده هم به آن توجه کرده است.

دو نکته دیگر هم هست که باید به آن اشاره کنم:

یکی تیراژ کتاب در چاپ های ابتدایی در آمریکاست که برای ما امیدوار کننده است چون نهایتاٌ حدود 30 هزار نسخه است و این نوید را به ما می دهد که این امکان وجود دارد که ظرف 80 سال آینده ما به جایی که آنها الان هستند (در زمینه کتابخوانی) برسیم....

 نکته دوم هم به نکته اول بی ارتباط نیست : افزایش تیراژ و فروش کتاب با اجرای شو و هوچیگری تبلیغاتی به دست نمیاد! این را به خاطر آن جمله کذایی روی جلد می گویم:"دومین رمان بزرگ قرن بیستم"

در سال پایانی قرن بیستم انتشارات مختلف لیستهای مختلفی را در خصوص رمان های برتر قرن ارائه کردند که یکی از این لیستها متعلق به انتشارات رندم هاوس است که البته انتشارات معتبریه اما وقتی شما به لیست 100 تایی و نحوه انتخاب و شرایط انتخاب شونده ها نگاه می کنید می بینید که این انتخاب از میان رمانهایی انجام شده که در اصل به زبان انگلیسی نوشته شده اند یعنی رمانهای روسی فرانسوی آلمانی اسپانیایی و.... از این انتخاب خارج شده اند!! خوب حالا ما اگر نتایج این انتخاب را بدون پیش شرط های آن در نظر ها جلوه دهیم کار خوبیه؟

یاد تیتر یکی از روزنامه های ورزشی در زمان نوجوانی افتادم زمانی که مارادونا در ناپل بازی می کرد و البته زمانی بود که فصل نقل و انتقالات باشگاهی ایران بود و خبری هم در اروپا نبود مثل الان. تیتر زده بود : "مارادونا در پیروزی" !! شاخ شما در میومد و فضولی باد می کرد. روزنامه را می خریدی می دیدی 2 خط خبر در مورد تیتر اول هست و آنهم اینکه مارادونا الان در اوج پیروزیه!!!!

نکنیم این کارها را !!

کتابی که بعد از گتسبی خواندم "ظلمت در نیمروز" است که با این حساب هشتمین رمان بزرگ قرن بیستمه که در پست بعدی اگر زنده باشم می نویسم.

گتسبی بزرگ در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند موجود است.

پی نوشت: این کتاب توسط آقای کریم امامی ترجمه و توسط انتشارات نیلوفر منتشر شده است.

پ ن 2: نمره کتاب 3.4 از 5 می‌باشد.

زندگی کوتاه است یوستین گوردر

 

عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی    عشق داند که در این دایره سرگردانند 

 

گوردر داستان را این گونه آغاز می کند که در حال چرخ زدن میان کتابفروشی های جمعه بازار بوئنس آیرس به نسخه خطی قدیمیی برمی خورد که در صفحه اولش به خط لاتین اینگونه نوشته شده: "با درود از فلوریا آملیا به اورلیوس آگوستین اسقف هیپو...." (سنت آگوستین فیلسوف قدیس قرن چهارم) با توجه به اینکه این نامه قدیمی حدود 80 برگ بوده این سوال پیش می آید که این زنی که توانسته نامه ای به این بلندی بنویسد کیست؟ با مشاهده خط دوم نامه پی می برد که نامه از طرف معشوقه سابق آگوستین بوده است که به گفته خود آگوستین در کتاب اعترافاتش بعد از مدتها (حدود 12 سال) زندگی غیر رسمی ترکش کرده است. گوردر این نسخه را می خرد و این کتاب ترجمه آن است. طبیعی است که اصل نسخه را هم بدون اینکه رسیدی بگیرد به کتابخانه واتیکان بدهد و آنها هم مدعی شدند که چنین نسخه ای به دستشان نرسیده است! این کاری است که از نویسنده دنیای سوفی به راحتی بر می آید. به هر حال این نامه ایست که گوردر از نگاه این زن به آگوستین نوشته است و چه زیبا و عاشقانه در آن به نقد کتاب اعترافات او دست زده است.

این گونه که از کتاب اعترافات بر می آید آگوستین قبل از روی آوردن به مذهب مدتها با زنی به صورت غیر رسمی (ولی عاشقانه) زندگی کرده و حتی از او یک پسر هم داشته است و بر اثر فشار مادر و ... جهت ازدواج رسمی با دختری ظاهراٌ از طبقه مرفه این زن را از خود دور می کند و البته آن ازدواج هم سر نگرفته و او تصمیم می گیرد که زاهد شده و از هرچه به این دنیا مربوط است دست بشوید. در اعترافات اطلاعاتی بیش از این در خصوص این زن مطرح نشده است اما گوردر با خلق شخصیتی محکم و مطلع (فلوریا) این نامه بسیار زیبا را به آگوستین قدیس در 10 فصل در نقد 10 کتاب اعترافات می نویسد.

تنها نکته ای که زیاد به من حال نداد نفرین و ناله زیاد فلوریا نسبت به مادر آگوستین است که خیلی زیاد تر از حد لازم است (اگه آگوستین آدم بود از پس مادرش برمیومد!!) و یک نیمچه نکته هم اینکه سطح معلومات و احاطه ادبی فلوریا برای زنی در قرن چهارم میلادی کمی اغراق آمیز است (یاد سوفی در دنیای سوفی افتادم که گاهی آی کیوش حسابی می زد بالا – سعی می کنم دنیای سوفی را مجدد نگاهی بکنم و مطلبی در خصوص آن هفته بعد بزنم ). البته این معایب لطمه ای به لذت بردن از این کتاب نمی زنه فقط گفتم که یه وقت لال از دنیا نرم!

مطالعه این کتاب را به همه دوستان پیشنهاد می کنم.

حالا به قسمتهایی از کتاب توجه کنیم فقط من به سلیقه خودم جملات انتخاب شده را جابجا کرده ام و با توالی این جملات در کتاب متفاوت است: 

 

"گفتی که تورا برای آن از خودم جدا می کنم که بی اندازه دوستت دارم. البته حالت طبیعی قضیه آن است که آدم در کنار یار محبوبش بماند و از او حمایت کند اما تو درست خلاف این را عمل کردی. دلیلش این بود که خوار شمردن عشق شورانگیز میان مرد و زن در تو سر زده بود. فکر می کردی که من تو را به جهان حسی می بندم. و لاجرم آرام و قرار نداشتی تا خود را وقف رستگاری روحت کنی ... نوشته ای خداوند بالاتر از همه چیز خواهان زندگی پارسایانه بنده است . چه سخت است باور به چنین خدایی...(با 30 صفحه فاصله)... نه , من به خدایی که از آدم قربانی می خواهد باور ندارم. من به خدایی که زندگی زنی را به باد می دهد تا روح مردی را رستگار کند ایمان ندارم "

"از زمانی که از یکدیگر جدا شده ایم ، من تمام وقتم را وقف حقیقت کرده ام – همانگونه که تو کمر بستی که خود را وقف پرهیزگاری کنی.هنوز هم برای من عزیزی , هرچند باید بیفزایم که امروز حقیقت برایم عزیزتر است."

"نوشته ای که سهم تو از پسرک همان گناه بود و بس. شرمت باد, اورل, تویی که خود نام آدئوداتوس(خداداد) را برای او برگزیدی."

 

"نوشته ای بهتر بود که در جوانی در راه ملکوت اعلی خود را اخته می کردم ... آیا بهتر نبود که خود را نابینا می کردی؟... شاید هم باورت شده که چشمها و گوشهای تو بیشتر از جنسیتت از آفرینش الهی برخوردار است؟"

"در کتاب دهم خواندم که اکنون نه تنها از تمام حس ها که از هر آنچه میوه و شراب به روح ما عرضه می کند هم نفرت داری...از اینجا شروع می کنی به خداوند فخر بفروشی که متوجه شده ای چه حد از تمام آفریده های او متنفری. بعد می گویی, به این دلیل که با چشم جانت نوری را دیده ای."

"...پشتم لرزید اورل. کسی را مجسم کن که تنها به دلیل اینکه آواز زیباتری را با گوش جان شنیده می تواند آواز پرندگان را خاموش کند. یا فرد دیگری را در نظر بگیر که قادر است تمام گلها و درختان بخشکاند چرا که شمیم مطبوع تری را با مشام جانش بوییده ..."

"باشد که خداوند بر تو ببخشاید. چه بسا او در جایی تو را می پاید که چگونه به تمام آفرینش او اهانت می کنی....در اینجا ما هنوز می توانیم عشق خداوند را در گلها و گیاهان –و در ونوس ببینیم"

]نوشته ای[ "... بیشترین لذتی که حس های جسمانی , در بالاترین اوج درخشان زمینی شان به وجود می آورند, حتی در مقام مقایسه با زندگی جاوید هم نمی گنجند, چه رسد به این که مطرح شوند... لازم است نکته ای را به عرضت برسانم و آن این است که افاضات تو به سحر و جادو بیشتر شبیه است... زندگی بقدری کوتاه است که ما وقت نداریم درباره عشق داوری های محکوم کننده صادر کنیم .اورل , انسانها باید ابتدا بزیند آنگاه فلسفه بافی کنند."

"اورل , سخت وحشتم گرفته است. از آنچه مردان کلیسا زمانی بر سر زنانی چون من خواهد آورد, وحشت دارم. نه به این دلیل که زن هستیم ... بلکه به سبب آن که شما را که مرد هستید وسوسه می کنیم... آیا تصور می کنی که خداوند متعال خواجگان و اخته ها را بر مردانی که دل به زنی می بندند ترجیح می دهد؟...."

"همیشه به یاد داشته باش هر روز که طلوع می کند می تواند آخرین روز زندگی تو باشد... زندگی کوتاه است, بسی کوتاه. چه بسا اینجا و در حال است که ما زندگی می کنیم, و فقط اینجا و در حال."

"اورل , زندگی بس کوتاه است. ما مخیریم که به زندگی پس از این دل ببندیم. اما حق نداریم با خودمان و دیگران بدرفتاری کنیم, کمابیش مانند وسیله ای برای دستیابی به جهانی که چیزی از آن نمی دانیم."

و این هم جمعبندی : "... دست کم اگر مهر سکوت بر لبانت می زدی, چه بسا می توانستی خود را فیلسوف معرفی کنی."

هر آنکسی که در این حلقه نیست زنده به عشق    بر او نمرده به فتوای من نماز کنید

با خواندن این مطالب انتخاب شده حداقل 10 را می گیرید (این هم برای دوستانی که وقت و حال خواندن کتاب ندارند).

یک نکته اضافه هم اینکه این کتاب حداقل با ۲ ترجمه در بازار موجود است و چون یکی از مترجمان از دوستان است و من ترجمه دیگر را خوانده ام! (که البته با توجه به جملات تابلو است) برای اینکه تبلیغی نباشد از تصویر چاپ انگلیسی کتاب استفاده کردم. 

پی نوشت: این کتاب حداقل دو بار ترجمه شده است ; آقای مهرداد بازیاری با نشر هرمس و خانم گلی امامی با نشر فرزان روز


پ ن 2: نمره این کتاب 3.4 از 5 می‌باشد.