مقدمه اول: در مورد توهمات نازیها بسیار شنیده و خواندهایم. اگر بخواهیم از آقای هراری وام بگیریم میتوانیم بگوئیم از زمانی که اجتماع انسانهای نخستین از لحاظ تعداد نفرات، از میزان مشخصی عبور کرد؛ برای متحد کردن گروه و حرکت دادن آنها و نظم دادن به آنها، یک محورِ وحدتبخش نیاز بوده است. این البته به اندازهای بدیهی است که نیاز به ارجاع هم ندارد! انسانها در طول تاریخ، انواع و اقسامِ محورهای وحدتبخش را ابداع کرده و بسط دادهاند: زبان، نژاد، ملیت، مذهب، ایدئولوژی و... گاهی این محورها چنان مقبول میافتاده که قبیلههای همجوار مقهور قدرت آنها میشدند و بدینترتیب گسترش مییافتند و گاهی هم دیگران از ایدهی موفق در نقاط دیگرِ دنیا، کپیبرداری و یا آن را بومیسازی میکردند. خلاصه اینکه در طول تاریخ همواره این قضیه تداوم داشته است. در جامعهی از همپاشیدهی آلمانِ پس از جنگ جهانی اول، این نازیها بودند که با ارائه یک ایدئولوژی ملیگرایانه و نژادپرستانه، توانستند ملت آلمان را با خودشان همراه سازند.
مقدمه دوم: در ادامه مقدمه بالا به یکی از جنبههای هولناک تاریخ میرسیم؛ اینکه چگونه یک جامعه میتواند به تدریج در مسیر یک ایدئولوژی مخرب قرار بگیرد و همچون مسخشدگان به دنبال شعارها و ایدههای مطرحشده چهارنعل بتازد و به آنها باوری نه از روی مصلحت و منافع، بلکه باوری قلبی و تمامعیار پیدا کند. این باورها خیلی آرام و درعینحال عمیق، زندگی افراد را تغییر میدهد و حتی به زندگی «دیگران» نیز تحمیل میشود و گاه حتی تأثیراتی در حد چند نسل باقی میگذارد؛ هم از منظر تاریخی و هویت جمعی و هم از لحاظ روانی. این قضیه مختص آلمان دوران هیتلر نیست، ولی این دوره به دلایل مختلف به یک مورد ویژه پژوهشی در اینخصوص بدل شده است؛ یک موزه عبرت! البته ما که کلاً از این بابت خلاص هستیم و نشان دادهایم اهل عبرت گرفتن نیستیم چون تاریخمان مملو از عبرتمزگانهای بومی است! به هرحال، یولیا فرانک در زنِ ظهر با ظرافتی زنانه نشان میدهد که در دوره بین دو جنگ، چگونه این باورها، قاطعانه و ژرف، زندگی آدمها را تحتتأثیر قرار میدهد.
مقدمه سوم: به گمانم آن دعای معروف، منتسب به داریوش اول باشد که میفرماید دور باد از این سرزمین دشمن و خشکسالی و دروغ. گوینده این دعا هر که بوده، قطعاً آدم مستجابالدعوهای نبوده است! هرچند مسلماً شخص حکیمی بوده است. در مطلب مربوط به نمایشنامه «خشکسالی و دروغ» خیلی کوتاه به اهمیت دروغ و آثارش اشاره کردهام. یکی از اقسام دروغ که به مقدمههای پیشین ارتباط دارد، همانا توهم است. توهم دروغی است که اول به خودمان میگوییم و بعد آنقدر تکرار میکنیم (یا برایمان تکرار میکنند) تا باورمان میشود. از ابتدای تاریخ تا الان را که با دقت نگاه کنیم، جای پای توهم در تمام سقوطها مشخص است. لذا فقط باید امیدوار بود بعد از این همه تجربههای تلخ، شاخکهایمان به توهمات از هر نوع، حساس شده باشد.
******
راوی سومشخص داستان در فصلِ آغازین، روایتش را در اولین روزهای پس از پایانِ جنگ دوم، از زاویه دید پسربچهای هفتهشتساله به نام «پیتر» آغاز میکند. پیتر به همراه مادرش «آلیس» که پرستار بیمارستان است، در شهر کوچکی به نام اشتتین در شرق آلمان زندگی میکند. چند روزی است که سربازان روسی وارد این شهر نیمهویران شدهاند و در کنار تمام سختیها و مخاطرات، خطر مورد تجاوز قرار گرفتن زنان کاملاً نزدیک و واقعی است. پیتر و مادرش چند روزی است که به ایستگاه قطار میروند تا بلکه بتوانند خود را به برلین یا هر جای دیگری برسانند اما موفق به اینکار نشدهاند. بالاخره در یکی از روزها گذر چند سرباز روس به آپارتمان آنها میافتد و پیتر در مراجعت به خانه با این صحنه مواجه میشود. این اتفاق باز هم تکرار میشود و شاید تحتتأثیر آن بالاخره این مادر و پسر میتوانند در میان انبوه جمعیت مستقر در ایستگاه، خود را به داخل قطاری بیاندازند و از مهلکه بگریزند اما...
این فصل کوتاه آغازین به شکل تکاندهندهای به پایان میرسد و خواننده به شدت تشنهی دانستن علت آن واقعهی خلاف انتظاری است که با آن روبرو میشود. فصل بعد اما، به کلی در دنیایی متفاوت، تقریباً سی سال پیش از وقایع فصل آغازین و با شخصیتهایی که ظاهراً هیچ ربطی به آلیس و پیتر ندارند، آغاز میشود...
مؤخره داستان دوباره از زاویه دید پیتر و تقریباً ده سال پس از فصل آغازین روایت میشود و بدین ترتیب حدود چهل سال از تاریخ آلمان، از پیش از جنگ جهانی اول تا بعد از جنگ جهانی دوم را پوشش میدهد. نویسنده در این داستان توانسته است به خوبی نشان بدهد که چگونه آلمانیها تحت تأثیر ایدئولوژی نازیسم قرار گرفته و دچار تنزل اخلاقی فاحشی در ارتباط با انسانهای «دیگر» شدند و به درستی نشان داده است که زمینههای این تغییرات در ذهنیت و اعتقادات آنها وجود داشت. البته داستان به چرایی آنها چندان ورود نکرده است اما موفقیت داستان در درگیر نمودن خواننده با موضوع است و با شروع و پایانی تکاندهنده، این فضا را برای خواننده ایجاد میکند که تا مدتها پس از پایان داستان به این مسائل بیاندیشد. ترجمه داستان به فارسی، اگرچه نواقصی دارد و کیفیت آن در برخی قسمتها پایین میآید، لیکن قوت داستان به اندازهای هست که در انتها خواننده احساس رضایت داشته باشد.
در ادامه مطلب بیشتر به داستان و برداشتها و برشهایی از آن خواهم پرداخت.
******
یولیا فرانک در سال 1970 در برلین شرقی در خانوادهای هنرمند به دنیا آمد. مادرش آنا فرانک، بازیگر و پدرش یورگن زمیش، کارگردان بود. او در هشت سالگی به همراه مادر و خواهر دوقلویش و دو خواهر دیگرش، به آلمان غربی مهاجرت کرد و مدتی در اردوگاه پناهندگان اقامت داشت. بعدها برای تحصیلات متوسطه به تنهایی به برلین غربی رفت. او پس از به پایان رساندن تحصیلات متوسطه، ابتدا به تحصیل در رشته حقوق مشغول شد ولی در نهایت به سراغ فلسفه و ادبیات مدرن آلمانی رفت. او پیش از تثبیت جایگاهش در ادبیات، مشاغل متعددی را از نظافتچی و پرستاری کودک گرفته تا روزنامهنگاری آزاد تجربه کرد.
اولین اثر یولیا فرانک مجموعه داستانی با عنوان «آشپز جدید» بود که در سال 1997 منتشر شد. اثر مهم دیگرش رمان «آتش در هوای آزاد» است که در سال 2003 منتشر شد و در آن به زندگی پناهجویان آلمان شرقی در اردوگاه مارینفلد میپردازد که بعدها بر اساس آن فیلم سینمایی نیز ساخته شد. نقطه عطف کارنامه ادبی فرانک رمان زن ظهر است که جایزه معتبر کتاب سال آلمان را کسب کرد و جایگاه او را به عنوان نویسنده تثبیت کرد. این کتاب به 35 زبان ترجمه شد و او را به شهرتی جهانی رساند. اقتباس سینمایی این اثر در سال 2023 به کارگردانی باربارا آلبرت ساخته شده است.
او در حال حاضر در برلین زندگی میکند.
....................
مشخصات کتاب من: ترجمه مهشید میرمعزی، نشر مروارید، چاپ اول 1391، 414صفحه.
پ ن 1: نمره من به این کتاب 4.1 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.8 )
پ ن 2: نمره من به ترجمه 5 از 10 میباشد. (توضیحات در ادامه مطلب).
پ ن 3: مطلب بعدی درمورد داستان «عشقهای زودگذر ماندگار» اثر آندره مکین خواهد بود و پس از آن به سراغ کتاب «ریشههای آسمان» اثر رومن گاری خواهم رفت.
پیشزمینهها
آلمانیها با روی کار آمدن نازیها رفتارهای قابل تأملی از خود نشان دادند؛ به عنوان مثال وقتی اعلام شد با خرید از مغازههایی که صاحبان آنها یهودی هستند باعث تقویت آنها خواهید شد، تقریباً در همه نقاط یکپارچه این تحریم عملی شد و در ادامه هم تا تهِ این مسیر (از کتک و توهین تا حبس و اعدام) طی شد به طوری که بعد از جنگ و حتی تا همین الان، احساس شرمندگی در رفتار مسئولین آنها مشخص است. حالا اینکه پشتِ پرده آن تصمیمات چه بوده است موضوع این بخش نیست اما پرسش این است که چگونه یک ملتی به صورت یکپارچه به چنین خشونتهایی رضایت دادند. برخی در تشریح این تنزل اخلاقی به فروپاشی اقتصادی بین دو جنگ اشاره میکنند و اثری که تورم بر اخلاقیات یک جامعه دارد را در این زمینه پررنگ میکنند. حرف درستی است؛ آلمان از این جهت وضعیت بدی داشت و علاوه بر آن در اثر نتایج جنگ اول، احساس تحقیرشدگی عمومیت داشت و همه اینها در کنار هم این آمادگی را به وجود آورده بود که چنانچه یک نجاتدهنده ظهور کند، ملت پشت او راه بیفتند و... نازیها آمدند و در یک سلسله اقدامات ورق را برگرداندند و هیتلر در قامت آن نجاتدهنده طلوع کرد.
اما نکتهای که به کمک داستانهایی از این دست میبایست به آن اشاره کرد این است که قبل از روی کار آمدن هیتلر، مردمِ آلمان زمینههایی از آن اقداماتی که بعداً هیتلر کلید زد را از خود نشان داده بودند. سالها و دههها قبل! رفتار مردم منطقهی کوچکی که داستان در آن میگذرد با خانواده ووریش به عنوان مشتی نمونهی خروار میتواند مورد توجه قرار گیرد. سلما ووریش زن عجیبی است و عادات و رفتارهای عجیبی دارد که میتواند بابت آنها منزوی شود. افسردگی او بعد از مرگ چهار نوزادی که به دنیا آورده طبیعی است، اما علت منزوی شدن او توسط مردم این شهر کوچک، تشکیک در مورد مذهب اوست. شوهر سلما، آقای ارنست ووریش، مرد بسیار محترمی در این منطقه است، تنها چاپخانه منطقه را دایر کرده و از شهردار تا مردم عادی همه به او احترام میگذارند. ازدواج این مرد پروتستان و همسر یهودیاش به صورت رسمی انجام شده و نه در یک کلیسا، و این برای مردمی با فرهنگ روستایی قابل تحمل نیست. با اینکه دو دختر آنها، مارتا و هلنه، در کلیسا غسل تعمید یافتهاند و هر یکشنبه به همراه پدرشان در کلیسا حضور مییابند، باز هم از نگاه مردم این ازدواج و ثمرههایش دارای اشکال هستند، چون سلما از نظر آنها کافر محسوب میشود. این در داستان مربوط به بیست سال قبل از ظهور هیتلر است.
با این وصف، و تایید آن در بسیاری روایتهای دیگر، شاید بتوان گفت هیتلر چیز جدیدی در زمینه عقاید نژادی به این ملت عرضه نکرد بلکه آن چیزهایی که در درون اذهان این ملت بود به روی صحنه آورد و قانونی کرد.
ازدواجهای معیوب
ازدواج ارنست ووریش و سلما از نظر جامعه معیوب است اما ارنست به شدت همسرش را دوست دارد و اگر او تحت تأثیر شعارهای ملی-میهنی جوگیر نشده و به جبهههای جنگ نرفته بود، سرنوشت حتماً طور دیگری رقم میخورد، اما شد آ«چه که در داستان شد! به غیر از این، دو ازدواجِ دیگر در طول داستان شکل میگیرد که هر دو واقعاً معیوب هستند. اول ازدواج لئونیته (دوست نزدیک مارتا) است؛ او که به عنوان یک پرستار مجرب، دستیار یک پروفسور جراح است، برای رسیدن به آرزویش که تحصیل در رشته پزشکی است، با فردی ازدواج میکند که امکان برلین رفتن و درس خواندن را فراهم میکند. این ازدواج، «عاقلانه» توصیف میشود ولی داستان نشان میدهد اگرچه او در نهایت دکتر شد اما ازدواجش کاملاً معیوب بود.
ازدواج دوم که وقایع اصلی رمان را رقم میزند نیز همینطور است؛ آنجا نیز یک طرفِ ماجرا بر اساس شرایط و نیازی که به حمایتِ طرف مقابل حس میکند به این ازدواج تن میدهد. واقعاً شاید در آن شرایط راهحل دیگری به ذهن نمیرسید اما داستان باز هم نشان میدهد که این قمار، برندهای ندارد. لازم به ذکر است نویسنده هم هرگز ازدواج نکرده است، هرچند سرپرستی دو فرزند را بر عهده دارد.
آستانه تحمل یک انسان
اکثریت قریب به اتفاق خوانندگان، چنانچه جای آلیس در ابتدای داستان بودند، تصمیم دیگری میگرفتند، چرا که ما معمولاً تلاش میکنیم همهی مواردی که برایمان ارزش دارد را حفظ کنیم و سعی میکنیم در دوراهی انتخاب بین دو ارزش قرار نگیریم. به همین خاطر است که آغاز داستان برایمان تکاندهنده است.
این زن در طول داستان، فراز و نشیب بسیاری را تجربه کرده است. رویاهایی داشت اما به صورت مداوم به خاطر احساس وظیفه نسبت به دیگران، مجبور به دور شدن از رویاهایش شده است. تصمیمی که در فصل آغازین میگیرد، اگرچه از لحاظ عاطفی سخت و حتی ظالمانه به نظر میرسد اما به جای اینکه فکر کنیم «چه کار میکرد بهتر بود» باید به این فکر کنیم که چه بر سر این زن آمده است که چنین تصمیمی میگیرد. یک انسان چقدر تحمل و کشش بر دوش کشیدن چنین صلیبهایی را دارد؟!
ترجمه و ویرایش
بعضاً جسته و گریخته درخصوص کیفیت ترجمهی کتابهایی که میخوانم، مینوشتم. از مطلب قبل تصمیم گرفتم به کیفیت ترجمه هم نمره جداگانهای بدهم و به فراخور حال در مورد آن بنویسم. این کتاب همین یک ترجمه را دارد. فصل آغازین قابل قبول است اما هرچه پیش میرویم گاه به جملاتی برمیخوریم که روان نیستند و ابهام دارند. این اتفاق بعد از ورود کارل به داستان تشدید میشود. او دانشجوی فلسفه است و مثل معشوقش هلنه، اهل شعر و رمان خواندن است. این دو در مکالمات خود مدام به اشعار و شخصیتهای رمانهایی که خواندهاند ارجاع میدهند و حرف خود را به یکدیگر به وسیله این نقلها انتقال میدهند. طبعاً ترجمه در این بخشها سخت است و انرژی بیشتری را میطلبد. این انرژی را نباید فقط از مترجم انتظار داشته باشیم بلکه ناشر و نمونهخوان و ویرایشگرش هم میبایست وظیفه دروازهبانی خود را به خوبی انجام بدهند. به نظر میرسد در این کتاب گلری وجود نداشته است.
در کتابم این موارد را علامت زدهام و نیازی به آوردن آنها نیست. چنانچه کسی خواست جهت اصلاح در چاپهای بعدی آنها را مد نظر قرار بدهد این کتابِ علامتزده در خدمتشان خواهد بود. در ادامه چند مورد را به عنوان نمونه ذکر میکنم.
اشتباه در انتخاب کلمه معادل:
«با وجود اینکه حالا میزان آب به طرز وحشتناکی بالا رفته بود، آنها توانستند جلوی خشک شدن بوته جلوی خانه را در تابستان بگیرند.» "میزان" انتخاب مناسبی نیست و احتمالاً "قیمت" برای این جمله مناسبتر است.
فرض کنید دو عاشق جوان با یکدیگر صحبت میکنند و پسر به دختر بگوید «به شما توصیه میکنم بگذارید کلمات انتزاعی مانند قارچهای کپکزده در دهانتان از بین بروند» آلمانی را نمیدانم اما در فارسی چنین توصیهای حتماً تبعات خوبی نخواهد داشت!
ابهام در جملات فلسفی و شاعرانه:
در گفتگوی هلنه-کارل در مورد یک شاعر آلمانی اینطور اظهار نظر میشود که « از وجود خدا لذت نمیبرد، انسانها و رنجهای آنها هم شادش نمیکنند و حالا او پیش از نابودی، یک بوسه به آنها روا میدارد. باور کنید، فانی بودن ما که به چشمانمان خیره شده است، با اشتیاق و همراه با گریه باشد یا نه، این فانی بودن انسانها، درک و ناگزیر بودن آن، کاملاً واضح روبروی جاودان بودن خدا قرار دارد.»
«فنآوری و دانش در حال پیشرفت و غلط، فرزندان بلاواسطهی شناخت خداگونه هستند. این فقط پیآمدی است که انسان خود را از نور شناخت محروم میکند.»
«این درد است که انسان را وادار میکند، آیندهای برای خود متصور شود. حال میخواهد یک مدینهی فاضله باشد. وقتی شما در مقام پزشک، درد انسانها را کاهش میدهید، برای تکتک آنها خوب است.»
«اگر به آثار رمارک حملهور شوند و تشریحهای او را از جنگ جذب کنند، آن را نتیجهی کار خود میدانند. ما برای خود کفایت میکنیم.»
نکتهها، برداشتها و برشها
1) داستان پنج فصل دارد: آغاز + درهای دنیا به روی ما باز است + این زیباترین لحظه + دام شب + پایان. از عناوین آغاز و پایان که بگذریم، سه عنوان دیگر انتخابهای جذابی هستند و کاملاً منطبق بر وقایع فصل.
2) فصل آغاز را سه بار خواندم. واقعاً عالی است و مستقلاً میتواند یک داستان کوتاه درخشان باشد. ترجمه هم در این فصل خوب است؛ نه دانشجوی فلسفهای هست و نه... همین الان هم که به برخی صحنهها فکر میکنم اشک توی چشمانم جمع میشود. مثلاً وقتی که پیتر پشت درِ ورودی آپارتمان ایستاده و به جای خالی قفل نگاه میکند و خودش را ملامت میکند که چرا بازیگوشی کرده و حرف مادر درخصوص پیدا کردن قفل جدید را عملی نکرده است.
3) هلنه، پدر خود را برای عشقی که به مادر دارد تحسین میکند و معتقد است کسی که بتواند مادر او را دوست داشته باشد در هیچ جنگی آسیب نمیبیند. خیلی اعتقاد رمانتیکی است! و بدبختانه میبینیم جنگ چه آسیب وحشتناکی به پدر، مادر و دخترها زد. تازه بیچاره پدر بدون اینکه در جنگ شرکت کند به باد فنا رفت.
4) نژادپرستی آلمانیها در محدوده خودشان باقی نماند و آثارش تا به امروز و در سرزمینهای دیگر ادامه دارد. رفتارِ آنها باعث شد در طرفِ مقابلشان، عقاید تند نژادی شکل بگیرد و آنها هم آمدند در جای دیگری دولتی نژادی بنا کردند و این حرکت، منجر به شکلگیری حرکتهای بنیادگرایانه و ملیگرایانه در منطقه شد و دومینو وار خیلیها از جمله ما به قول دوستی به فناک رفتیم.
5) سلما اتفاقاً یهودی معتقدی نیست. اصلاً مذهبی نیست. او یک زمانی به دخترانش گفته بود که «خدای آنها را بیش از خدای خود دوست دارد، ولی هر دوی خدایان یکی هستند. یعنی تمامش چیزی نیست جز یک کابوس مشترک چند ساکن عاشق جنون و کرم بشریت کرهی زمین که صدها و هزاران سال، بخش اعظم زندگی خود را در مورد اندیشیدن به یک توضیح قابل قبول و منطقی در مورد هستی خود میگذراندند. این موجودات، بسیار عجیب و مضحک هستند.»
6) تورم را اصلاً نباید دست کم گرفت. برای اینکه بدانید میزان آن در آلمان بعد از جنگ اول چقدر بوده است، به آن صحنهای فکر کنیم که دخترها، بعد از مرگ پدر، گاوصندوق پدر را باز میکنند و در آن دستههای پول را پیدا میکنند که در سالهای قبل با آن خیلی کارها میشد کرد اما اکنون فقط با آ« میتوان یک نصفه نان خرید!
7) عنوان کتاب زن ظهر از یک عقیده یا داستان قدیمی و خرافی اسلاویایی ریشه گرفته است که در ص140 در داستان از آن یاد میشود. پاراگراف مورد نظر خیلی شفاف نیست. به نظرم در اصل کتاب چنین بوده است و خیلی به آن اشاره نشده چون احتمال میداده مخاطبان همه با این داستان فولکلور آشنا هستند که طبعاً در مورد ما صادق نیست. بد نیست بدانید «زن ظهر» یا پولودنیتسا موجودی افسانهای است که معمولاً به شکل زنی بلندبالا، با موهای روشن و لباس سفید توصیف میشود که در ظهر و زمانی که خورشید در اوج است در مزارع ظاهر میشود و کسانی را که در آن ساعت مشغول کار هستند، اذیت میکند (سوالاتی میکند و اگر پاسخ مناسب نشنود، مجازات میکند). در واقع این هشداری بوده که روستاییان نسبت به حفظ ریتم طبیعی بدن توجه داشته باشند و سر ظهر به استراحت مشغول شوند. به نظرم زن ظهر را میتوان نمادی از بحرانهای درونی یا نزدیک شدن به آستانه فروپاشی روانی در اثر فشارها و فعالیتها ارزیابی کرد. اگر چنین باشد ارتباطش با شخصیت اصلی داستان که معمولاً دو شیفت در روز کار میکند و همه مصائب را به دوش میکشد کاملاً برقرار است.
8) توصیه پروفسور جراح به هلنه و هشدار او در مورد سختیهای زندگی در برلین، همگی درست از کار در میآیند. این جراح طبعاً بابت از دست دادن یک دستیار خوب دیگر دچار عصبانیت میشود و جملهی زنستیزانهای هم به زبان میآورد اما خب از این که بگذریم، هلنه هیچگاه وضعیت بهتری نسبت به این زمان پیدا نکرد. این به آن معناست که نباید به برلین میرفت؟ خیر! آنها شانس خودشان را امتحان کردند. اگر نازیها ظهور نکرده بودند، اگر کارل به آن شیوه داستان را ترک نمیکرد، این تصمیم کاملاً ختم به خیر میشد.
9) به قول شاعر، عشقهایی کز پی رنگی بود / عشق نبوَد عاقبت ننگی بود.
10) چقدر در آن صحنهی عصبانیت ویلهلم از باکره نبودن همسرش خندیدم و دلم خنک شد. سرعت تحول این آدم از یک عاشق دلخسته و پاکار به یک رذل کثافت مثالزدنی است. این تغییرات از نکات هولناک تاریخ است و نشان میدهد عشق و تعلق خاطر که از قویترین نیروهای برانگیزاننده درونی است، نمیتواند در برابر نیروی ایدئولوژی مقاومت کند.
سلام
خوشحالم دوباره اینجا به روز شده
سلام
من هم از سلامتی مخاطبان خوشحالم
اسم نویسنده وکتاب آن قدر برایم آشناست که اول فکر کردم داستان را خوانده ام. بعد که فهمیدم اشتباه کرده ام با اطمینان از این که آن را دارم در میان کتاب های نخوانده جستجویش کردم. پیدایش نکردم. نمی دانم این همه آشنا پنداری از کجا می آید. باید از همسر گرامی سئوال کنم شاید بفهمم موضوع چیست.
سلام
در رابطه با این مقطع زمانی داستانهای بسیاری نوشته شده است و خواندن آنها همواره خالی از لطف نیست. این داستان شروع و پایان تکان دهنده ای دارد به نحوی که در یاد می ماند. البته این نظر من است. باز هم کنجکاوم نتیجه بررسی را بدانم
همچنان در حظ و حیرت از این نظم و دقت در نگارش مطالب
سلام
ممنون از لطف و حسن توجه شما
درود بر حسین دلاور

واقعا نژادتان با نژاد من نوعی فرق میکند. و البته معترفم که شما جزو ژنهای برترید. با این تفاوت که در نگرشتان دیگران برای خدمت به شما خلق نشده اند.
و همین نکته عالی است که هرچه پربارتر میشوید افتاده تر و وزین تر. برعکس منی که کاهی هستم در بوران حوادث خودتخریبی و خودسوزی تا به امروز موثرترین پیامد زندگی ام بوده.
بگذریم چند وقتی است که به فراگیری زبان آلمانی رو آورده و البته به توصیه یکی از استاید زبان انگلیسی که ۱۵ سال در ترکیه بوده گفت فرانسه یاد بگیرم عمل ننموده و لجبازانه و مشتاقانه میخواهم به درک بیشتری از آلمان برسم و مانند کودکی نوپا یک چیزهایی یاد گرفته ام مثلا در زبان آلمانی جنسهای زمخت حرف تعریف der میگیرند و جنسهای لطیف حرف تعریف die. (عنوان کتاب هم با die شروع شده و معرف لطافتهایی که زمخت بودن نازیها و در تشابه ایده رهروان استالین را توجیه کند)
و اما متاثر از مقدمه هایی که ذکر کردید از قیاس ملت ما با آلمان یک داستانک بهم ریخته ای در ذهنم شکل گرفت که اولا ما فارسها در طول تاریخ بارها در اثر هجوم بیگانگان به شکل کامل غیرقابل بازیافت نابود شدیم. در حمله مقدونیان که خودمان در زیر چتر امپراطوری یکدل (؟) داریوش شاه راستگو (؟) با حافظی بنام اورمزد راه برایشان بازکردیم خط میخی عاریتیمان از ایلام و سومر (که کتابتش در انحصار ارباب بلند بالا نویس بوده و نه رعیت محتاج نان شب و مالیات دهنده) را از دست دادیم و دیگر آنرا نیافتیم تا به امروز به کمک همان چشم آبیهای آلمانی و اتریشی آنرا کشف نموده و به خود بالیدیم که ما ۲۵۰۰ سال پیش سپاه جاویدانی برای پاسداری حراست از شخص شاه داشته ایم. و بیش از هزار و اندی سال براساس یک سری اشعار که زاییده حرکت انفرادی شاعری دلسوخته و زباندوست بوده تصور مینمودیم که جمشید و رستم در ماضیهای بعید بوده اند و در استان فارس یکی تخت داشته و دیگری نقش!
البته صفویها و قاجارها که ترک تبار بودند خواستند کتیبه های مشابه هخامنشها و ساسانها بر بیستون و امثالهم بسازند اما نه قلمشان آن ظرافت را داشت و نه قدمشان آن صلابت!
اولا را گفتم که برسم به ثانیا. ما در آخرین تحول یا بهتر بگویم آخرین حمله به مقر کاخ نشینان با ایدئولوژی کپی برداری شده در ممالک مجاور (فرض کنید هندوستان شاید هم تاجیجستان) مواجه شدیم که رهبران صرفا شعار دهنده (نه عمل کننده) بهتر میتوانند برین مردم خرافه پرور پرشور حکومت کنند. اصلا تا پیش از ترور موفق ناصرالدین در مخلیه ما رعیت زاده ها نمی گنجید که میتوانیم با زبان مذاکره در مجلسی بدور از ریا در تعیین سرنوشت خود مشارکت کنیم.
ثالثا حالا برویم سروقت آلمانی که دفعتا رایش سومی (صرفا تشابه اسمی با داریوش سوم یا یزدگرد سوم) پیدا شد و مملکت جنگ زده و بدهکار در دهه ۲۰ میلادی را بزور یا به صلاح تحویل گرفت و در دهه ۴۰ نصف خاک اروپا و مستعمرات بریتانیا و فرانسه را در افریقا به توبره کشید. اصلا آلمانها سرعت عمل و انسجامی که در تسخیر دلها داشتند قابل مقایسه با ایران پر از تلاطم و توهم نیست.
ما در جنگ ۸ ساله با عراق حتی به دویست کیلومتری پایتخت صدام هم نرسیدیم چه برسد که به قاهره یا آتن و چه بدانم لندن سرکی بکشیم. و البته در جنگ ۱۲ روزه اخیر بیم آن میرفت که اگر تندروهایی امثال رائفی پور مقاومت کنند سرآخر با کشور چندپاره و تهرانی ویرانه مواجه شویم. و حتی تصورش را بکنید که قرار باشد یک دیوار بلند از جنوب غربی تا شمال شرقی میانش بکشند و نصف تهران را به چین و روسیه بدهند و نصف دیگرش را به امریکا و ناتو! آنوقت معلوم نبود حسین آقا یا من برای دیدن اقوامش که در پشت دیوار قرار دارند چه مصائبی را تحمل کند. بماند که آنجا دیگر فرقی نداشت سرویس گیرنده زائر عراقی باشد یا سرباز روس!!!
خوبی مملکت گل و بلبلمان درینست که تجزیه نشده جوابگوی خواسته های امثال ترامپ و پوتین هست. اگر تجزیه شود پاورش نصف میشود و راندمانش ثلث وضع فعلی و مایه اش هم کسری از کسورات موجود...
سلام
با گوشی نمیتوان در یک مجلس کامنت و یا کامنتها را جواب داد. مخصوصاً کامنت شما... لذا پیشاپیش عذرخواهی میکنم از تاخیر
کار بسیار خوبی میکنید. نه اینکه به حرف آن استاد اعتنایی نکردید بلکه کار بسیار خوب این است که «عمل» میکنید. این خودش خیلی عالی است.
اشاره کردید: "در زبان آلمانی جنسهای زمخت حرف تعریف der میگیرند و جنسهای لطیف حرف تعریف die " و درست است از این جهت که زن ظهر همانطور که در افسانه مربوطه آمده است خیلی لطیف و زیباست. در بند 7 برداشتها و برشها تا حدودی بهش اشاره کردم.
داستانکی که بعد از خواندن مقدمهها به ذهنتان رسیده است حاوی نکات تلخی است. درست و تلخ. من از حدود ده سال قبل برنامه ریختم که حتماً به چهارگوشه ایران بروم و تقریباً اکثر مرزها را رفتهام! گفتم یه وقت حسرت ندیدن اینها را نخورم... چون وقتی یه عده چنین شعار میدهند که یک وجب را ندادهایم ممکن است در نهایت کلش را بدهند برود...روزگار غریبی است!
کتاب را همسر گرامی تهیه کرده، خوانده و به امانت داده اند و اکنون جایش در کتابخانه خالی است.
ای بابا! هنوز هم کتابها به کتابخانه باز نمیگردند! امان از امانت گیرندگان!!
استاد مطلبتان خیلی از گره های ذهن من را باز کرد و از این جهت ممنونم اما هنوز نمی توانم با انتخاب مارتا از بین پیتر و مارتا کنار بیایم. چرا؟
سلام
پرهام عزیز من هم حدود یکی دو هفته درگیر این مسئله بودم که چرا آلیس چنین تصمیمی را گرفت. توجیهات مختلفی به ذهنم رسید که همه تا حدودی درست بودند: مثلاً اینکه آینده پیتر پیش عمویش بهتر است و یا اینکه واقعاً معلوم نیست چه خطراتی پیتر را در مسیر پیدا کردن مارتا تهدید میکند و از این دست... فراموش نکنیم آلیس نه ماه بارداری را آنگونه تحمل کرده است و پس از آن سالها مثل تراکتور در آن فضای ترسناک کار کرده است و حتی میتوانم بگویم عشق مادری را به تمام و کمال ادا کرده است. اما از یک زاویه دیگر هم میتوان نگاه کرد: پیتر بازتاب دهنده تمام تحقیرها و زخمهایی است که او خورده است و او میخواهد اینها را پشت سر بگذارد درحالیکه مارتا بازماندهای از دوران استقلال و آزادی است. بین این دو تصویر انتخاب او انجام شده است ضمن اینکه به این اطمینان رسیده که جای او پیش عمویش بهتر است!
من نسبت به خواندن داستانهای جنگی و بکش بکش حساسیت دارم و نمی خواستم این کتاب را بخوانم. به توصیه یکی از دوستان خواندم و خیلی دوستش داشتم.
سلام
یکی از محاسن کتاب همین است که نه مستقیماً نازیها را میبینیم و نه کمونیستها و نه... با این که دو جنگ جهانی میآید و میرود، هیچگاه مستقیم به سراغ صحنههای جنگ نمیرود و حتی اثرات آن را هم مستقیم بیان نمیکند بلکه از طریق روابط انسانی و شرایط خانوادگی به خوبی این پیامدهای جنگ یا آن ایدئولوژیها را به نمایش میگذارد. نویسنده با این سبک تلاش کرده تا خواننده را به عرصه تحلیل بکشاند.
چرا من متوجه این جملات مبهم در ترجمه نشده بودم؟؟ قارچ کپک زده؟؟؟
شما احتمالاً خیلی جذب داستان شده بودید و یا ذهنتان تیز بوده و بدون ابهام پیش رفتهاید. البته این را هم عرض کنم که خارج شدن جمله از متن به ابهام آن منجر خواهد شد. البته این نمونهها از نظر من در متن یا مبهم هستند یا اینکه باید روانتر و با کلمات بهتری ترجمه میشد. در مورد قارچ هم یکی از فانتزیهای من این است که دوباره جوان بشوم و چنین توصیهای را امتحان کنم!!
از نظر شما هلنه با این انتخاب به اون دوره طلایی خودش برگشت؟ در مورد پیتر هم به نظرم که پیش عمویش بهتر نبوده است!!!!
درود مجدد
ممنونم ازینکه وقت میگذارید و کامنتهای پر حاشیه مرا جواب میدهید.
ماجرایی که به راحتی از کنار گذشته ایم یا به زبان نقد نکشیدیم اینست که هم نویسنده و هم قهرمان داستان هر دو زن هستند. البته با برچسبی از نوع زنهای نیمه سنتی که هنوز بدنبال زدن حرفهایی از جنس دردهای نیاکانشان بوده اند. (در پرانتز: زنهای امروزی دیگر دغدغه زنان کلاسیک را که به دوش کشیدن رنج نیاکانشان بوده را ندارند و به حقوق از دست رفته یا قابل دستیابی در خانه و جامعه واقفند و البته این روزها تعدادیشان از زیر چادرهای سیاه زمخت و لباسهای چندلایه قجری گریخته و با کشیدن دستی به سر و صورت و پوست خود را به دالانهای نمایش در جامعه می اندازند که این را من نوعی میگذارم به حساب منعی که در طول تاریخ بر آنها تحمیل شده)
مردها درد را زمانی بیان میکنند که در میدان نبرد زخم شمشیر یا فرو رفتن گلوله را در بدن حس کرده باشند برخیها هم شیرمرد نیستند گلوله نخورده ناله سر میدهند. اما شیرزنها انگار عادت کرده باشند که درد بی پناهی، محتاج مرد بودن و تحقیر شدن در جامعه هزاران ساله تاریخ را داشته و آبستن آن باشند تا این مولود را بزایند و تحویل نسل بعد خود دهند.
اساسا زنها بدلیل فیوژلوژی بدن و تقسیم وظایف خانه داری حتی فرصت نداشتند خودشان را در تاریخ تعریف کنند. اگر بشمارید حتی در میان قدیسان، پادشاهان، رهبران و پیغمبران جنس لطیف سهم اندکی دارد.
بقول دوستی که میگفت تنها سرگرمی زن از دیروز تا به امروز خرید لباس برای خودش و بچه هایش بوده و تنها حرفی که توانسته بزند یا بشنود درد دلهای زنانگی باشد.
باوری که برخی قومیتها و زبانهای پیشرفته داشته اند تفکیک سوم شخص برای زن و مرد بوده مثلا در عربی با هی و هو، در انگلیسی با she/he و در آلمانی er برای مذکر sie برای مونث است. اما در فارسی که صحبت از غنی بودن آن داریم چنین روایاتی به چشم نمی آید.
حتی در آلمانی حیوانات بزرگ (مثل فیل، خرس و سگ) فرای جنسیتشان حرف تعریف der و حیوانات ضعیف (مثل گربه، موش و جغد) حرف تعریف die میگیرند.
بازهم ببخشید اگر پراکنده گویی و پرگویی کردم.
سلام حسین آقا،
امیدوارم حالتون خوب باشه.
خیلی ممنونم بابت این پست؛ معرفی چنین کتاب هایی به من در حوزه ی صلح کمک می کنه