لینک قسمت مقدمهها: اینجا
«آپولون آپولونویچ آبلِئوخُف» سناتوری است محافظهکار و پرنفوذ که در سرتاسر روسیهی تزاری به واسطهی مقاومتش در برابر اصلاحات لیبرالی مشهور است. نمادی از هسته سخت قدرت که تن به هیچگونه تغییری نمیدهد. مخلص کلام اینکه او رئیس یکی از تشکیلات حکومتی بود و در سال 1905 که روسیه آبستن حوادث بزرگی است، در آستانه انتصاب به یک مقام مهمتر قرار داشت. در این چند سالی که از ابتدای قرن بیستم گذشته است اتفاقات بزرگی رخ داده است: دوست و مقتدایش «ویاچسلاو پلِوِه» که مشت محکم حکومت در مقابل جنبشهای اصلاحی و انقلابی بود به تازگی ترور شده بود، روسیه در شرق و در مقابل ژاپن درحالیکه کسی پیشبینی نمیکرد شکست خورده بود. در عرصه خصوصی هم دو سال و اندی پیش، همسرش با یک خواننده ایتالیایی از روسیه خارج شده بود و او با تنها پسرش در عمارتی «لاکوالکل خورده» زندگی میکرد. شکست پشت شکست.
فرزند او «نیکلای آپولونویچ» دانشجوی جوانی است که بهترین سالهای عمرش را صرف خواندن فلسفه کرده و در پی ناکامی در زندگی شخصی، و با عنایت به جو زمانه، جذب یک گروه انقلابی شده است. داستان در ابتدای اکتبر سال 1905 آغاز و ظرف حدود یک هفته به پایان میرسد. نیکلای که پیش از این در شرایط مستی و استیصال درخواست کرده که در یک حرکت انقلابی مشارکت کند، از رابط خود یک بسته دریافت میکند تا در اتاق خود از آن نگهداری کند و پس از دریافت دستورات عمل نماید. پدر به فرزند خود به واسطه انحرافات ناشی از ارتباط با آدمهایی خارج از طبقه اشراف، ظنین است و او را آدم رذلی میداند. فرزند نیز به واسطه نقشی که پدر در حکومت دارد، او را آدم رذلی میداند. بالاخره دستور حزبی به دست نیکلای میرسد و او در شرایط وحشتناکی قرار میگیرد که باید انتخاب کند...
همانطور که او بین عشق و نفرت دست و پا میزند ما هم با دنبال کردن داستان در فضایی سرشار از عدم قطعیت و ابهام و آشفتگی به سر خواهیم برد. این عدم قطعیت بیشتر ناشی از آن است که راوی در واقعیاتی که خودش شکل میدهد مدام خدشه وارد میکند. مثلاً به این قطعیت نمیرسیم که پلیسمخفی در گروهِ انقلابی مطرح در داستان نفوذ کرده است یا برعکس، یا مثلاً هدف پلیس مبارزه با این گروههاست یا استفاده از آنها در حذف مهرههای مورد نظر، و یا در سطحی کلیتر نمیتوان با قطعیت گفت نگاه نویسنده به پدیده انقلاب مثبت است یا منفی!
به نظر میرسد نویسنده با انتخاب این سبک از روایت، در نشان دادن فضای مبهم، پیچیده و آشفتهی آن دوران و مشخص نبودن اینکه از این وضعیت مهآلود چه چیزی بیرون بیاید، موفق بوده است. او با ارائه تصاویر ذهنی پیچیده و تکرار نمادهای فراوان و بخصوص ارجاعات بینامتنی متعدد تلاش کرده تا خواننده را به تأمل وادار کند. در عینحال این سبک دستانداز درست کردن بر سر راه خواننده بزعم من از یک حدی که فراتر برود نتایج معکوسی خواهد داشت؛ مثلاً خواننده مرعوب یا خلع سلاح شود و کتاب را رها کند، یا اینکه بخواند که خوانده باشد! این حد و مرز طبعاً در مورد آدمها با توجه به تجربیات و داشتهها و علایق، متفاوت است. به همین خاطر توصیه میشود این کتاب، بعد از کسب تجربیات مکفی در ادبیات روس خوانده شود.
در ادامه مطلب بیشتر به داستان و ویژگیهای آن و برداشتها و برشهایی از آن خواهم پرداخت.
******
«بوریس نیکلایویچ بوگایف» در اکتبر سال 1880 در مسکو به دنیا آمد. پدرش استاد ریاضی در دانشگاه مسکو بود و او در محیطی متناسب با تفکر منطقی و فلسفه و ادبیات رشد کرد. تحصیلات نویسنده نیز در رشته ریاضی و فیزیک بود و از همان دانشگاه پدر فارغالتحصیل شد. در دوران دانشجویی با نویسندگانی مانند الکساندر بلوک و ویاچسلاو ایوانف و والری بریوسف ارتباط داشت و در همین دوران مقالاتی در نقد ادبی و فلسفه زبان در مجلات پیشرو آن زمان نوشت و در واقع به جنبش ادبی سمبلیستهای روسی پیوست و نام مستعار آندره بیهلی (به معنای سفید) را برای خود برگزید. اولین کتاب او مجموعه اشعارش است که در سال 1902 چاپ شد. نخستین رمان او با عنوان «کبوتر نقرهای» در سال 1909 منتشر شد. او قصد داشت رمان بعدی خود را در ادامه همین داستان روی کاغذ بیاورد و حتی پیشپرداخت آن را هم از ناشر دریافت کرد و با آن به شمال آفریقا و اروپا سفر کرد اما نتوانست روی این کار متمرکز شود و به نتیجه برسد. در سال 1911 با پیشنهادی که از مجله «اندیشه روسی» در این زمینه دریافت کرد، مجدداً روی دستنوشتههایش کار کرد و کار را که همین رمان پترزبورگ باشد به سرانجام رساند اما سردبیر مجله به دلیل کاستیها و ضعفهایی که در آن دید، انتشار آن را نپذیرفت. نهایتاً انتشارات سیرین که بر روی انتشار آثار نویسندگان مدرن روس متمرکز بود این اثر را (که مجدداً توسط نویسنده بازبینی شده بود) در سالهای 1913 و 1914 در جُنگ ادبی خود منتشر و سپس در سال 1916 آن را به صورت کتاب چاپ کرد. نویسنده پس از آن دوباره با متن کتاب کلنجار رفت و قصد داشت نتیجه را مجدداً به چاپ برساند که با انقلاب و جنگهای داخلی این کار عملاً در روسیه میسر نشد اما توانست محصول نهایی را در سال 1922 در برلین به چاپ برساند. چاپ جدید تقریباً با حذف بیش از 150 صفحه از متن قبلی همراه بود و طبیعتاً اثری متفاوت بود. نویسنده این اثر را «بازگشت به آنچه در اساس در ذهن داشتم» معرفی میکند. همین چاپ در سالهای 1928 و 1935 در روسیه با سانسور بخشهایی از آن به چاپ رسید. نویسنده کمی قبل از چاپ آخر این کتاب در 54 سالگی درگذشت. کمی زود است اما برای آن دهه 1930در روسیه، که فشارهای روانی و سیاسی زیادی به نویسندگان وارد میشد خیلی هم عجیب نیست.
...............
مشخصات کتاب من: ترجمه فرزانه طاهری، نشر مرکز، چاپ سوم 1398، تیراژ 1000 نسخه، 533 صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 4.3 از 5 است. گروه C (نمره در گودریدز 3.97 است)
پ ن 2: کتاب بعدی «جاده لسآنجلس» اثر «جان فانته» خواهد بود. البته یک کتاب کوچک با عنوان«دربی کنتاکی درب و داغان است» را این میان خواندهام که در مورد آن خواهم نوشت.
نقلقولهای پشت جلدی
در پشت جلد کتاب و در بسیاری از معرفیها و مقدمهها؛ از جمله مقدمهای که مترجمین انگلیسی بر کتاب نگاشتهاند، به نقلقولی از ناباکوف اشاره کردهاند که در آن، پترزبورگ در کنار سه اثر دیگر به عنوان برجستهترین شاهکارهای منثور قرن بیستم معرفی شده است. ناباکوف در هر حال نام بزرگی است و اشارت او بسیار قابل توجه بوده و خواهد بود. یکی از دوستانی که تلاشش برای تمام کردن کتاب ناکام ماند، از این نقل شاکی بود و علت ناتمام ماندن کتاب را بالا رفتن توقعاتش از کتاب بر اثر خواندن این پشت جلد و عدم انطباق متن با آن چیزی که تصور میکرده، عنوان میکرد. من با ایشان موافق نیستم. اگر ناشر به گویندهی این نقل اشاره نکرده بود و صرفاً مثل «گتسبی بزرگ» روی جلد مینوشت برترین رمان قرن بیستم، شکایت این دوست برحق بود اما اینجا عنوان شده است که ناباکوف چنین نظری داشته است و... اگر ما با آثار ناباکوف و آرا و عقایدش در باب رمان و داستان آشنایی داشته باشیم کاملاً متوجه خواهیم شد با چه اثری روبرو هستیم. اتفاقاً به نظرم ناشر و مترجم با این نقلقول هشدارهای لازم را داده و حجت را تمام کردهاند!
ترجمهها و تفاوتها
در بخش زندگینامه نویسنده اشاره شد که این کتاب توسط خود نویسنده چندین بار دچار تغییر و تحول شده است. اگر آن متنی که ابتدا در مجله مرتبط با انتشارات سیرین در چند مرحله چاپ شد را کنار بگذاریم و آن چاپهای 1928 و 1935 که در زمان حکومت استالین دچار سانسور شد را هم کنار بگذاریم، دو متن اصلی باقی میماند: کتابی که سال 1916 چاپ شد و کتابی که بعد از حذف حدود 150 صفحه توسط نویسنده در سال 1922 در برلین چاپ شد. اولین برگردان به انگلیسی در سال 1959 از روی متن 1916 توسط فردی به نام جان کورنُس ترجمه و چاپ شده است که پر است از «کژفهمی و حذف» و آخرین برگردان مربوط به جان الزورث در سال 2009 است که جایزه روسیکا را کسب کرده و بسیار معتبر و ستودهشده است منتها توضیحات و پینوشت و امثالهم (که برای این کتاب واجب است) ندارد (چرا که قبلاً همین مترجم کتابی مستقل در مورد بیهلی چاپ کرده است و نخواسته تکرار مکررات کند و...). این ترجمهها و همچنین ترجمه دیگری که کار دیوید مکداف (1995) است همگی نسخه 1916 را مد نظر قرار دادهاند. تنها ترجمه به انگلیسی از روایت 1922 برلین، مربوط به جان مالمستاد و رابرت مگوایر در سال 1978 است. این اسامی و سالها از آن جهت اهمیت دارد که بدانیم ترجمههای فارسی که کم هم نیستند کدام یک از این روایتها را مد نظر قرار دادهاند. ترجمه خانم فرزانه طاهری از روی نسخه انگلیسی مالمستاد-مگوایر است که روایت 1922 برلین را ترجمه کردهاند.
یکی از اساتید برجسته مطالعات روسی به نام پروفسور مایکل کاتز در مقایسه ترجمههای مختلف انگلیسی از این اثر چنین نوشته است:«... اگر کسی میخواهد شاهکار بیهلی را بخواند و بیشترش را بفهمد، باید روسی یاد بگیرد و آن را به زبان اصلی بخواند؛ اگر میخواهد مقداری از آن را بفهمد، باید ترجمه در حد مقدور عالی مگوایر و مالمستاد را با توضیحات مبسوط و مقدمه درخشانشان بخواند؛ و اگر کسی فقط میخواهد بگوید که پطرزبورگ بیهلی را خوانده است برای اینکه آمار فتوحات فرهنگیاش را بالا ببرد، باید برود ترجمه الزورث را بخواند.» البته من را خوردند!
محکم نبند درو!
در معرفیها و مقدمهها و نقدها به برخی نمادهای پرتکرار داستان نظیر «سوارکار مفرغی» و... پرداخته شده و در دسترس خواننده پیگیر قرار دارد. از میان آنهایی که کمتر به آن پرداخت شده است، من تکرارِ مکررِ (شاید بیش از صدبارهی) باز و بسته شدن درها را بسیار پسندیدم. درهای ورودی و خروجی اکثر مکانها و حتی کالسکهها، موقع باز شدن به صورت چارطاق باز میشود و موقع بسته شدن، محکم کوبیده میشود بهنحوی که صدای آن در گوش شخصی که از آستانه در گذشته و همچنین مای خواننده طنینانداز میشود. محال است که داستان را بخوانید و این صداها در ذهنتان نپیچد (حتی اگر خودتان متوجه نشده باشید جایی در ناخودآگاهتان نشسته و در شکلگیری تصورتان از فضای متنی که میخوانید تأثیر خود را گذاشته است). این صداها برای من تداعیکنندهی خشم و هیجان و شتابِ جاری در فضای آن دوره بود. علاوه بر آن هر دری که ناگهانی و بدین صورت باز میشد، باز شدن مسیری جدید و بسته شدن آن در پشت سر، نشانهای از برگشتناپذیری بود. معمولاً شخصیتها بعد از عبور از یک در، وارد فضایی پیچیده شده در تاریکی و ابهام میشدند. از این زاویه، حس نزدیک شدن به انقلاب و شتابان بودن تغییرات را به خواننده انتقال میداد.
نکتهها، برداشتها و برشها
1) رمان حاوی هشت فصل است که همگی بنا به سنت برخی رمانهای قرن نوزدهم و ماقبل، گاه عناوین دراز هم دارند. هر فصل حاوی تکههای متعددی است که هر تکه باز دارای عناوین کوتاه و دراز است. پس از عنوان هر فصل بخش کوچکی از یک شعر آورده شده که همگی این اشعار از شاعر شهیر روس، الکساندر پوشکین است و عمدتاً گویی نویسنده از ذهن خود مدد گرفته است و همواره کلمهای در آنها پس و پیش شده است! به هر حال، به عنوان نمونه فصل اول با این شعر آغاز شده است: «روزی روزگاری زمانه خوفناکی بود/ خاطرهاش کماکان زنده است.../ حکایت آن را، / ای دوستان من، / برایتان آغاز میکنم- / حکایتی بس حزنانگیز خواهد بود.» این درواقع بخشی از پیشدرآمد شعر بلند و مشهور پوشکین است با عنوان سوارکار مفرغی.
2) سوارکار مفرغی درواقع اشاره به مجسمهایست که در زمان کاترین برای گرامیداشت پطر کبیر در پطرزبورگ ساخته و پرداخته شد. این مجسمهی مسین، پطر را درحالی نشان میدهد که سوار بر اسب، رو به سوی غرب، چنان بر مهمیز کوبیده که دو پای جلوی اسب به هوا رفته و در آستانه به تاخت رفتن است. مسیری که در واقع پطر با بنا گذاشتن پطرزبورگ ریلگذاری کرده و نسلهای بعدی ناگزیر در آن راه میپیمایند. این تکه از شعر پوشکین قابل توجه است: «به کجا میتازی، مرکب مغرور، و کجا سمهایت را فرود خواهی آورد؟ آه ای ارباب قدرتمند سرنوشت! آیا چنین نبود که تو، بر لبه پرتگاهی مرتفع، روسیه را با لگام آهنینت پس کشیدی تا بر دو پا برخیزد؟» فکر کنم این مثال برای نشان دادن نگاه بیهلی در راستای جبر تاریخی و فشار گذشته که بر شخصیتهای رمان سایه انداخته، کافی باشد.
3) یکی از نامهایی که نویسنده برای کتاب، قبل از نگاشته شدن و قبل از چاپ در نظر داشته است، «کالسکه لاکوالکلخورده» بوده است. لاکوالکل خورده بودن مکانهای مرتبط با برخی از شخصیتهای داستان امر پُرتکراری در رمان است. طبعاً این وضعیت مرتبط با طبقه اشراف است. خانهی آپولون آپولونویچ و کالسکهی او چنین هستند. خانهی آبلئوخفها در تصاویر متعدد اینگونه توصیف شده است اما میبینیم که با مشغلههای حکومتی سناتور(اطفای غریزه قدرتطلبی) و فرار آنا پطرونا(اطفای غریزه جنسی) این خانهی تمیز و لاکوالکلخورده به تعبیر راوی به «گندابراه پلشتی» تبدیل شده است.
4) در بیان کلمه پطرزبورگ تکیه بر صوت اوو نهفته است و تکرار کلماتی چون رولوسیون و اولوسیون و کلماتی از این دست در سراسر رمان و بازیهای نویسنده با اصوات (که طبعاً در ترجمه چندان قابل انتقال نیست) یک صدای اوو اوو را در پسزمینه به گوش خواننده میرساند.
5) «خیابانهای پطرزبورگ کیفیتی بلامنازع دارند: رهگذران را سایه میگردانند» این قضیه سایه و سایهها هم پُرتکرار است. کسانی که هویتشان کمرنگ شده است و به شبح یا سایه تبدیل شدهاند. به نظر میرسد نویسنده بیشتر از متغیرهای اقتصادی و اجتماعی و سیاسی و سبک زندگی، به آن ریلگذاری و تعیین مسیر در گذشتهی تاریخی نظر دارد و حتی نوع خیابانکشیها و طراحی شهر!... بخصوص آن خطوط موازی (آه ای خطها! خاطره پطرزبورگِ عهدِ پطر را فقط در شما میتوان یافت.)... که روی کاغذ کشیده و عیناً پیاده شده است؛ از نگاه او اینها نه تنها قابلیت هویتسازی ندارند بلکه در متزلزل کردن هویت نقش دارد.
6) بند بالا خطرناک نیست؟! حتماً هست. این تیپ آدمها مستعد جذب شدن به هیاهوها و کنشهای احساسیاند. به همین خاطر است که «راوی» در ص36 میگوید: «و اما ما میگوییم: آهای خلایق روس، آهای خلایق روس! نگذارید سپاه سایهها از جزیرهها به اینجا سرازیر شوند! پلهای سیاه و نمناک ]...[ کاش میشد آنها را برچید.» صحبت از پل شد؛ حتماً به پلها در متن توجه کنید! در خیلی از موارد شخصیتها هنگام عبور از روی پل با بحرانهای درونی و حتی گاه بیرونی کلنجار میروند و مثل آن درها، با عبور از آن وارد مرحله جدیدی میشوند.
7) یک یا دو مورد در داستان وجود دارد که در به صورت نرمال باز و بست میشود و آن هم مربوط به دفتر کار آپولون آپولونویچ است که طبیعتاً باید همینطور باشد چون سناتور نماینده جریانی است که به حفظ وضع موجود پایبند هستند.
8) «امان از سوفیا پطرونا!» پاراگرافی که با این عبارت آغاز میشود کلی «پ» داشت (باید به مترجم آفرین گفت)، بخصوص با آن کلمهی پرتکرار «پرسپکتیو» در این پاراگراف که خانه ایشان با آن نقاشیهای ژاپنی توصیف میشود. در توصیفات نویسنده کاملاً شخصیتهای زن معروف در رمانهای مشهور روسی مد نظر قرار گرفته است اما بطور خلاصه به نظرم رسید که سوفیا پطرونا، یک آنا آرکادیونا است که مثل آنا پطرونا عمل نمیکند! یعنی یک آناکارنینای بدون عمل! یک مترسک. البته کلمهای که نیکلای به کار میبرد بهتر است: عروسک. او در کنار همسرش برای من نمادی از زوال اشرافیت روس بود. زوال آنها هم در سترون بودن و بدون عمل بودنشان نهفته بود و البته نکته اینجاست که ایشان نقش بهسزایی در منفجر شدن بمب داشتند!!
9) «او عهدهدار تدارکات در جایی آن بیرون بود». این جمله برای کسانی که کتاب را خواندهاند بدون شک یادآور سرگئی سرگیویچ لیخوتین همسر سوفیا است. تناقضها و موقعیت تراژیک این شخص نماد جالبی از طبقه اشراف و نظامیان در آن دوره است. لیخوتین واقعاً یک نظامی شریف است اما به نظر میرسد جابجایی ارزشها او را دچار بحران کرده است. درحالیکه مصاحبان رنگ و وارنگ سوفیا هیچ خدشهای در شرافت او وارد نمیکند، او با شنیدن حضور یک سایه شنلپوش (شنل قرمز) در کنار راهپلهی بیرونی عمارت، دچار احساس لکهدار شدن شرافتش میشود و کارش تا مرز خودکشی پیش میرود. یا ظاهر شدن او با لباس زیر در اتاق همسرش یا قدم زدن در اتاق مجاور یک توهین و وقاحت قلمداد میشود! و به عنوان یک نظامی حتی اوامرش در خانه خودش مورد توجه قرار نمیگیرد! خلاصه اینکه او فقط جایی آن بیرون عهدهدار تدارکات بود.
10) نویسنده علت به خیابان ریختن و جمع شدن مردم را به خوبی و به موجزترین وجه ممکن بیان میکند: «همه از چیزی بیم داشتند، به چیزی امید داشتند.»
11) توصیفهای نویسنده در برخی موارد، علیرغم عبور از ذهن دو مترجم انگلیسی و فارسی، کماکان پرقدرت هستند. به عنوان مثال این بخش را بخوانیم: «روزهایی بود مهآلود، روزهایی عجیب: اکتبر سمآلود با گامهای منجمد پیش میرفت و پردههای نمور مه بر جنوب میآویخت. اکتبر بر زمزمه زرینِ بیشه میدمید، و آن زمزمه بر خاک میافتاد – و سرخ لاکیِ پرخشاخشِ سپیدار بر خاک میافتاد – تا به پاها بپیچد و در پیشان برود، و ویژ، زردسرخهای پراکنده برگها را به هم ببافد. و آن جیکجیک دلنواز، که در ماه سپتامبر در خیزاخیز برگها غوطه میخورد، دیرزمانی بود که غوطه نخورده بود: و اکنون چرخریسوکهای اندوهگین، که سرتاسر خزان از جنگلها و بوستانها و باغها صدای سوتشان را سر میدهند، در شاخسارهای سیاه جست میزدند. اکنون تندبادی یخین و داراَفکن در ابرهای حلبی پیش میآمد؛ اما همه به بهار باور داشتند: وزیرِ محبوب کابینه گوشزد کرده بود که بهار در راه است.» این بخش علاوه بر نشان دادن کیفیت کار و ترجمه، به خوبی نحوه استفاده نویسنده از علایم سجاوندی را نشان میدهد؛ از خط فاصله (که محبوب ایشان است) تا دونقطه و نقطهویرگول و امثالهم.
12) توصیف معرکهی بالا که وضعیت موجود را در انتها به آن نوید معروفِ رسیدنِ قریبالوقوعِ به قلهها وصل میکند همینطور ادامه مییابد و به پطرزبورگ میرسد: «پطرزبورگ در حلقه کارخانههای چنددودکشه محصور است. فوجی چندینهزارنفره هر بامداد گرانبار به سوی آنها میرود؛ حومههای شهر با فوجافوج جمعیت میجوشند. کل کارخانهها در آن زمان بینهایت ناآرام شده بودند؛ کارگران شده بودند آدمهای مشکوک پُرگو؛ براونینگ میان آنها دستبهدست میشد؛ و باز چیزی دیگر. اغتشاشی که به دور پطرزبورگ حلقه زده بود کمکم حتی تا مرکز خود پطرزبورگ رسوخ کرد؛ اولش جزیرهها را در چنگ گرفت، بعد از پلهای لیتئینی و نیکلایفسکی گذشت؛ در نیفسکی پروسپِکت هزارپایی انسانی روان بود؛ اما سرشت هزارپا پیوسته دیگرگون میشد؛ و مشاهدهگری موشکاف اکنون قادر میبود ظهور کلاهپوستیِ سیاه درازموی دشتهای بهخونتپیده منچوری را ببیند؛ از درصد کلاههای سیلندر در گذر بسی کاسته شده بود؛ اینک فریادهای اخلالگرانه بچهولگردهای حکومتستیز به گوش میرسید که چست و چالاک از ایستگاه راهآهن تا عمارت دریاداری میدویدند و هرزنامهها را تکانتکان میدادند.» و بلافاصله با گشادهدستی عامدانه نویسنده در بکارگیری عنصر تکرار در توصیفات، اینگونه ادامه مییابد: « روزهایی بود مهآلود، روزهایی عجیب: اکتبر سمآلود پیش میرفت؛ گرد و غبار در گردبادهای قهوهایِ سوخته از کران تا کران شهر گردان میگذشت؛ و سرخِ لاکیِ پرخشاخش رام و راهوار پیش پاها میافتاد تا به پاها بپیچد و در پیشان برود، و ویژ، زردسرخِ پراکنده برگها را به هم ببافد.» و در ادامه: «چونین بودند آن روزها اما شبها – هیچوقت شد شبها بیرون بزنید و به زمینهای نامسکون و متروک پیرامون شهر بروید تا همان نُت سمج «اوووو» را بشنوید؟ اوووو – اوووو – اووو: این بود صوتی که در آن فضا پیچیده بود – اما صوت بود؟...» بعد در ادامه با هنرمندی نشان میدهد که این صوت از سوت کارخانهها نیست، چون در واقع به واسطه اعتصاب کارخانهها کار نمیکردند. صدای باد هم نیست و سگها نیز خاموش بودند! این همان صدایی است که در بند 4 به آن اشاره شد و نویسنده تحت عنوان سرود اکتبر از آن یاد میکند؛ صدای پای انقلاب.
13) در متن بالا به کلاهها دقت کردید؟! کلاههای سیلندر نمادی از طبقه اشراف است که در گذری مهم مثل بلوار نیفسکی (اگر رفته باشید که دیدهاید و اگر آثار گوگول و غولهای ادبیات روس را خوانده باشید که شنیدهاید) رو به کاستی است (در مقطع مورد اشاره) و جای آن را کلاههای دیگر گرفته است که در جایجای داستان قابل مشاهده است. در این پاراگراف اشاره به «کلاه پوستی سیاه...» شده است که کنایه از شکست روسها در منچوری از ژاپنیها دارد. نارضایتی حاصل از آن شکست در جامعه گسترش یافته است. و میدانیم که این امر یکی از نشانههای ناکارآمدی سیستم آن زمان تلقی شد و همچنین از طرف دیگر اعتماد به نفس حکومت هم در اثر این شکست بسیار کاهش یافت و یا به عبارتی فروریخت.
14) شعر پوشکین در آغاز فصل ششم بزعم من یکی از کلیدهای فهم داستان است: به هر سو که میرفت، سوار مفرغی / با صدای رعدآسای سمهایش / به تاخت از پیاش میآمد. طبعاً ده الی بیست تا کلید لازم است و این یکی از آنهاست که در بند 2 نیز عنوان شد!
15) آیا همه توصیفات مانند بند 11 و 12 است؟! خودتان چه فکر میکنید؟! برخی پاراگرافها به مدد پینوشتها اندکی قابل فهم میشوند و برخی دیگر نه! سختی خوانش این اثر همین است... در پیشگفتار مترجمان نسخه انگلیسی آمده است که اثر بیهلی بلافاصله پس از چاپ «به عنوان اثری بااهمیت ادبی بسیار شناخته شد. با این حال به شکلی چنان رادیکال از سنت رمان روسی فاصله گرفته بود که هیچکس درست نمیدانست چطور به آن نزدیک شود. این رمان به یکی از آثاری تبدیل شده که معمولاً آن را میستایند بیآنکه آن را فهمیده یا خوانده باشند.»
16) در صحنهای که لیخوتین با زور نیکلا را به خانه خود آورده است و کت نیکلا جر خورده است و حسابی ترسیده است و از طرفی دغدغه امحای بمب را دارد و ... ناگهان لیخوتین قصد و منظور خود را در ص359 چنین بیان میکند:«قضیه این است: شما از اینجا نمیروید... اما من... من با نامهای از اینجا میروم که خودم تقریر میکنم – و شما امضا میکنید... به خانهتان میروم، به اتاقتان که امروز صبح هم آنجا بودم، اما چیزی ندیدم... میروم همهچیز را آنجا زیرورو میکنم؛ در صورتی که تفتیشم کاملاً بینتیجه بود، به پدرتان هشدار میدهم...» و در ادامه هم لیخوتین با صراحت نام چیزی که قرار است در اتاق نیکلا بیابد را بیان میکند. بعد اما نیکلا رها میشود و خود به تنهایی به خانه میرود. بمب را نمییابد و پس از آن در ص395 به این نتیجه میرسد که لیخوتین آن را برده است. این منطقی نیست. به نظرم در بازنویسیها و حذفهای مکرر این تناقض به وجود آمده است. این هم برای اینکه به مترجمان انگلیسی نشان بدهم کتاب را خواندهام!
17) میتوان بندهای متعددی به این مختصر اضافه کرد.