میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

اشتیلر – ماکس فریش

مقدمه اول: با کمی بالا و پایین می‌توان گفت ادیان و مکاتب از دیرباز انسان‌ها را به «خودشناسی» توصیه کرده‌اند. امری که در ذات خود ابهامات زیادی دارد و حد و حدودش، و دال و مدلولش نامشخص است؛ اما با توجه به جمیع جهات می‌توانیم بگوییم که با هر تعریفی از خودشناسی، این کار، کار سختی بود. در دوران جدید، آموزه‌های فروید تا حدودی نشان داد که احاطه به این «خود» نه تنها سخت است بلکه شاید ناممکن باشد! عجالتاً بیایید ناممکن بودن را کنار بگذاریم و بر سر «سخت بودن» به توافق برسیم. آیا در این حوزه و حوزه‌های مرتبط کاری سخت‌تر از شناخت خود داریم؟! بعد از خواندن اشتیلر جواب ما مثبت خواهد بود: بله، داریم! سخت‌تر از آن «پذیرش خود» است. ما به انحاء مختلف، خودآگاه و ناخودآگاه تلاش می‌کنیم از پذیرش خودمان سر باز بزنیم... خودمان را طور دیگری می‌بینیم، سعی می‌کنیم طور دیگری جلوه کنیم، تلاش می‌کنیم شکست‌ها و ناتوانی‌های خود را مدفون کنیم اما شوربختانه این ضعف‌ها و ناکامی‌ها مدفون‌شدنی نیستند. آنها همواره با ما هستند! این هم در حوزه فردی و هم در سطح جامعه مصداق دارد.  

مقدمه دوم: رمان اشتیلر تمرکز زیادی بر مسئله هویت دارد. در تعریف هویت معمولاً می‌گویند آن چیزهایی که ما را از دیگران متمایز می‌کند هویت ما را تشکیل می‌دهد. در این تعریف روی فعلِ متمایز کردن باید تأمل کنیم؛ مثلاً به این نکته بیاندیشیم که فاعل یا فاعلانِ این عمل تمایز چه کسی یا کسانی هستند!؟ به نظر می‌رسد درصد قابل توجهی از این تمایز به نگاه دیگران ارتباط دارد و این یعنی بخشی از هویت ما مستقیم یا غیرمستقیم متأثر از نگاه دیگران است! به چه دنیایی پا گذاشته‌ایم؟! اجداد و پیشینیان ما در این‌که ما در بدو تولد چه ویژگی‌هایی داشته باشیم به شدت تأثیرگذار هستند (ژن، ناخودآگاه جمعی و...) و پس از آن اطرافیان (والدین، دوستان و آشنایان و...) در این‌که ما در چه فضایی رشد کنیم و چه ویژگی‌هایی در ما شکوفا بشود یا نشود، نقش دارند ولذا قبل از آن‌که به خودمان بیاییم «خود»ِ ما شکل می‌گیرد و وقتی هم شکل گرفت تغییر آن چندان ساده نیست. در واقع کاری که از خودشناسی و پذیرش خود سخت‌تر است همین تغییر خود است! تازه اگر به جایی رسیدیم که گمان کردیم تغییر کرده‌ایم، این تغییر باید توسط دیگران شناسایی و تایید شود و چنانچه آنها به این نتیجه برسند که ما همان آدم سابق هستیم، طبعاً ما همان آدم سابق خواهیم بود! مگر اینکه به‌نحوی خود را رها کنیم که این مسئله در واقع محتوای داستان اشتیلر را تشکیل می‌دهد؛ داستانی که کل تلاش‌های راوی اول شخصِ آن بر این امر متمرکز است که جلوی تأثیر دیگران بر اثبات وجود خویش را بگیرد.     

مقدمه سوم: در چند فراز مهم از داستان به قضیه ممنوعیت تصویرسازی از دیگران در مذاهب (به‌ویژه کتاب مقدس و عهد عتیق) اشاراتی می‌شود و البته با نگاه و تفسیری مدرن به آن می‌پردازد. نویسنده این نکته را پررنگ می‌کند که هرگونه تصویرسازی یا پرتره‌سازی از دیگری در ذهنِ ما، سبب می‌شود آن فرد در مختصاتی که ما برای او در نظر گرفته‌ایم زندانی شود. این ربط محکمی با مقدمه دوم دارد. تصورات ما از دیگری باعث در بند شدن او می‌گردد و همین‌طور ما در بند تصورات دیگران قرار می‌گیریم. یکی از مدعاهای اصلی داستان همین است: داشتن تصویری مطلق از دیگری دست کمی از جنایت ندارد! نویسنده از همین دروازه به روابط سه زوج ورود پیدا می‌کند (اشتیلر-یولیکا، رولف-زیبیله، اشتیلر-زیبیله) و روایت روانکاوانه و قابل تأملی از روابط آنها به دست می‌دهد؛ شرکایی که معتقدند شریک‌شان هرگز عوض نشده و نخواهند شد و از طرفی برخی از آنها رسالت خود را در متحول کردن دیگری تعریف می‌کنند. از این زاویه کتاب را می‌توان یک داستان پیرامون موضوع ازدواج یا رابطه تلقی کرد. روابطی معیوب که در آن یکی از طرفین یا هر دو، خود را نجات دهنده دیگری فرض می‌کنند و... در مقدمه‌های قبل در سلسله‌مراتب «سخت بودن!» به آنجا رسیدیم که تغییر کردن چیزی شبیه به معجزه است، در اینجا باید گفت تغییر دادنِ دیگری فراتر از معجزه و بلکه امری جنون‌آمیز و چه بسا یک توهم است.  

******

«من اشتیلر نیستم»

داستان با این جمله آغاز می‌شود. راوی اول‌شخص که خود را یک آمریکایی با نام «جیمز لارکین وایت» معرفی می‌کند به صورت بازداشت موقت در زندان است. او در سفری از پاریس به سوییس، در قطار درگیر ماجرایی عجیب می‌شود. یکی از مسافران داخل کوپه مدعی می‌شود راوی، مجسمه‌سازی به نام اشتیلر است که شش هفت سال قبل در زوریخ ناپدید شده. ادعای این مسافر در هنگام حضور ماموران کنترل گذرنامه، سبب می‌شود آنها به مدارکِ راوی که از قضا در آن زمان حسابی مست بوده است مشکوک شوند و او را در توقفگاه مرزی از قطار پیاده کنند. درگیری راوی با یکی از ماموران کار را سخت‌تر می‌کند و بدین‌ترتیب او سر از زندان درمی‌آورد. بررسی‌های تکمیلی نشان می‌دهد پاسپورت راوی جعلی است و از طرفی عکس‌هایی که از او انداخته و برای همسر (یولیکا) و برادر اشتیلر فرستاده‌اند توسط ایشان به عنوان اشتیلر شناسایی می‌شود... (این چند صفحه ابتدایی را به صورت صوتی در کانال گذاشته‌ام)

داستان دو بخش کلی دارد؛ بخش اول که عمده‌ی کتاب را شامل می‌شود، دست‌نوشته‌های راوی در زندان است که در آن علاوه بر توصیف زندان و ثبت وقایع روزانه، با نقل خاطرات و داستانهایی کوتاه از دوران گذشته در آمریکا و مکزیک ادامه می‌یابد. ملاقات‌های راوی با یولیکا و صحبت‌هایش با دادستان و ... این امکان را فراهم می‌کند که راوی، روایتی بازسازی‌شده از روابط «اشتیلرِ گم‌وگور شده» با همسرش یولیکا، روابط اشتیلر با معشوقه‌اش زیبیله، و روابط زیبیله و همسرش رولف ارائه کند. راوی در طول این بخش تمام تلاش خود را می‌کند تا به دیگران و مخاطب دست‌نوشته‌هایش این را تفهیم کند که: «من اشتیلر نیستم»!

بخش دوم با عنوان «پس‌گفتار داستان» توسط یک راوی اول‌شخص متفاوت روایت می‌شود که در آن وقایع پس از زندان به صورت کوتاه در اختیار مخاطب قرار داده می‌شود. در ادامه مطلب نامه‌ی همین شخص را خواهیم خواند.        

******

زندگینامه نویسنده را می‌توانید در این دو لینک بخوانید: اینجا و اینجا

معرفی خوب از داستان در اینجا

نگاه قابل تأمل به داستان در اینجا

مصاحبه مترجم کتاب در اینجا

...............

مشخصات کتاب من: ترجمه علی‌اصغر حداد، نشر ماهی، چاپ اول بهار 1386، تیراژ 2000 نسخه، 447 صفحه.

پ ن 1: نمره من به کتاب 4.9 از 5 است. گروه B (نمره در گودریدز 4.03 است)

پ ن 2: حجم کتاب با آنچه که در نگاه اول به نظر می‌رسد خیلی تطابق ندارد! هم فونت کمی کوچکتر از معمول است و هم تعداد سطور در صفحه بیشتر است و خلاصه اینکه حداقل به اندازه یک کتاب 600 صفحه‌ای حجم دارد. البته مقدمه و موخره‌ها هم هست... بخصوص کتابی که من خواندم حاوی دو نقد است که یکی از آنها کار فردریش دورنمات است که همان ایام انتشار کتاب یعنی سال 1954 نوشته شده است.

پ ن 3: کتاب بعدی «زوال بشری» اثر اوسامو دازای خواهد بود. 

 

 

 نامه در حال ترجمه از زبان آلمانی است! پس از تکمیل به زودی در اینجا قرار داده خواهد شد. (فعلاً فقط پاراگراف اول نامه ترجمه شده است)

.........................................

جناب میله بدون پرچم عزیز

در تمام طول دورانی که در حال خدمت هستم، چه در دادستانی و چه در داستان اشتیلر، آدمی به لجبازی شما ندیده‌ام! حتماً در میان خواننده‌های داستان کسانی پیدا می‌شوند که در اشتیلر بودن یا نبودن اشتیلر دچار تردید شوند اما کسی تا الان مثل شما سریش نشده است تا ثابت کند این اشتیلر بدبخت اشتیلر واقعی نیست و ما به اشتباه حکم به اشتیلر بودن ایشان داده‌ایم. آن‌قدر موضوع واضح است که اصرار شما و حتی تلاش من در پاسخ دادن به شما، خنده‌دار است. طبعاً همان‌طور که نوشته بودید برای بنده همین‌که همسرم و یولیکا خانم بر اشتیلر بودن ایشان گواهی داده‌اند کفایت دارد اما به احترام شما و مخاطبین‌تان در ادامه برخی دلایل موجود و مستند به متن را باختصار خواهم آورد. ضمناً دلایل چندگانه شما را دقیقاً خواندم و حقیقتاً ذره‌ای شک به دلم راه نیافت!

اصلی‌ترین استدلال شما مبتنی بر مدارک دندان‌پزشکی اشتیلر است و عدم انطباق عکس‌های پرونده با وضعیت فعلی دندان‌های راوی را یک دلیل متقن خوانده‌اید. سوال من از شما این است: آیا شما مدارک فوق را دیده‌اید؟! طبیعتاً خیر. استدلال شما بر روایت اول‌شخصی استوار است که ایشان نوشته‌اند. در مواجهه با تمام راویان اول‌شخص باید مقداری عدم اطمینان را در نظر گرفت؛ به همان دلیلی که شما در باب عدم امکان احاطه به «خود» مرقوم فرمودید, به همان دلیلی که آدم‌ها معمولاً نمی‌خواهند مسئولیت خود را در ایجاد وضعیتی که در آن گرفتارند بپذیرند, به همان دلیلی که آدم‌ها معمولاً خودشان را به چشم قربانی نگاه می‌کنند و هیچ‌وقت به شیله‌پیله‌های خود واقف نمی‌شوند! ایشان با آب و تاب تمام در مورد مراجعه خود به دندانپزشکی نوشته و ماهرانه هیچ ادعای مستقیمی را طرح نکرده است و به نظر من هدفش مخاطبان آتی دست‌نوشته‌هایش بوده است! چرا که اگر واقعاً چنین بود پس از آن باید پیگیر این موضوع می‌شد... در جلسه دادگاه مطلقاً در این مورد صحبتی نکرد... این به آن معنی نیست که روایت او از دندانپزشکی تخیلی بوده است؟! آیا قابل تصور است که فردی چند صد صفحه مطلب بنویسد و آسمان ریسمان ببافد تا اثبات کند اشتیلر نیست اما چنین مدرک محکمه‌پسندی را بی‌خیال شود؟

خاطرم هست روز اولی که به دیدار ایشان رفتم, از کنوبل شنیدم که در مورد قتل همسرش نزد او اعترافاتی کرده است. می‌دانید که کنوبلِ نگهبان هر روز به داخل سلول او می‌رفت و داستان‌هایش را می‌شنید, حق هم داشت چون اشتیلر تنها زندانی‌ای بود که از بی‌گناهی خودش وراجی نمی‌کرد و بلکه مدام جنایاتش را با آب و تاب تعریف می‌کرد. اعتراف به پنج قتل! این قضیه در زندان زوریخ نایاب بود. وقتی به داخل سلولش رفتم از او پرسیدم آیا حقیقت دارد که همسرش را کشته است؟ او تایید کرد و دلیل آن را دوست داشتن همسرش عنوان کرد. از بزرگ‌منشی همسرش حرف زد و این‌که زندگی برای همسرش زجرآور شده بود و تاکید کرد که همه دوستان خانوادگی بر این عقیده بودند که او در این زمینه مقصر است. این را هم اضافه کرد که همسرش هیچ‌گاه چیزی به زبان نمی‌آورد و حتی گناهان او را هم نادیده می‌گرفت. میله‌جان! قاعدتاً اکنون شما اشتیلرِ گم‌وگورشده را خوب می‌شناسید؛ آیا این موارد عیناً و طابق النعل بالنعل بر زندگی اشتیلر و یولیکا منطبق نبود؟ جالب اینجاست که وقتی از او پرسیدم چه گناهانی؟ پاسخ داد این‌که عوض‌شدنی نبودم! طفلکی چه عذاب وجدانی داشت... آن هم بابت امری که 99% مردم واجد آن هستند. این ملاقات مربوط به قبل از آمدن یولیکا بود و به نظرم اشتیلر گمان می‌کرد یولیکا در همان داووس از دنیا رفته است و به همین خاطر خود را قاتل همسرش می‌دانست.

وقتی قرار شد یولیکا از پاریس بیاید در دست‌نوشته‌هایش ذکر کرده است که تصمیم داشته قصه ایزیدور را برای این زن پاریسی تعریف کند! ایزیدور مردی بود که همسر و خانواده‌اش را دوست داشت اما ناگهان ناپدید شد و بعد از هفت سال برگشت و... اگر او اشتیلر نبود چرا باید چنین داستانی را برای این زن تعریف می‌کرد؟!

قبل از همین دیدار به وکیل مدافعش متذکر شده بود او مردی گرم‌مزاج است و در صورت ملاقات خصوصی ممکن است خطراتی برای این زن پاریسی پیش بیاید. می‌خواست طفره برود اما یولیکا به وکیل گفته بود اشتیلر همیشه آرزو داشت چنان مردی باشد اما نبود و جای نگرانی نیست. می‌دانید در همان زمان چه داستان‌هایی برای کنوبل تعریف می‌کرد؟! خودش را در این داستان‌ها چگونه جلوه می‌داد؟ مردی شهوتران, با شهامت, با شجاعت! این‌ها امیال فروکوفته‌ی اشتیلر بود اما واقعیت او همان تفنگ روسی در اسپانیا بود که شلیک نشد.

به خواب‌های راوی (به قول شما البته!) دقت کرده‌اید؟ برایتان عجیب نبود که او خواب اشتیلرِ گم‌وگورشده را ببیند که داغ کف دستش را نشان بدهد و یولیکا را نیز در همین وضعیت... واقعاً هم این دو صلیب یکدیگر بودند... این خوابِ روانکاوانه را به نظر شما یک نفر بی‌ربط با اشتیلر و یولیکا می‌تواند ببیند؟ درست است که مامحکوم هستیم همان چیزی باشیم که دیگران می‌بینند و بازگو می‌کنند اما قبول کنید که سخت است یک خواب دقیق و موشکافانه در مورد دو نفر آدم بی‌ربط به خودمان را در اثر خواست و نگاه دیگران ببینیم.

نمی‌دانم در ملاقات اول یولیکا و اشتیلر چه گذشته و چه حرف‌هایی رد و بدل شده است. احتمالاً یولیکا از شرایط سخت بیماری و آن وضعیتی که در آن رها شده است صحبت کرده است و حتماً حرف‌های تلخی زده است... اما جمله‌ای که راوی ثبت کرده است جالب توجه است:«آیا دوست نداری ببینی او از این که نمرده‌ای و حالا سالم و سرحال اینجا نشسته‌ای خوشحال است؟» فارغ از خودخواهانه بودن این سوال چرا «جیمز لارکین وایت» باید چنین چیزی به یولیکا بگوید؟! هزار روش همدردی دیگر وجود داشت!

شما معتقدید یولیکا و دیگران فقط آن چیزی را از زبان این مرد می‌شنیدند که اگر اشتیلر جای او نشسته بود احتمالاً به زبان می‌آورد؛ یعنی در واقع همان چیزی را که انتظار داشتند از او می‌شنیدند, و به عبارتی همان اشتیلر سابق را می‌دیدند. میله‌جان! آیا فکر می‌کنید همه‌ی این آدم‌ها با یکدیگر توافق کرده‌اند چنین حرکتی انجام دهند!؟ اگر پاسخت به این سوال مثبت است که من دیگر حرفی ندارم! شما حداقل به استناد یادداشت‌هایی که تاکنون نوشته‌اید نمی‌بایست دچار توهم توطئه باشید. استدلال شما فقط در صورتی به واقع نزدیک است که بگویید اشتیلر به دلیل مسافرت‌ها و تجربه‌های گوناگون این شش‌هفت سال دور شدن از محیط سابق دچار تحولات و تغییراتی شد اما دیگران کماکان او را همان آدم سابق می‌دیدند. نظر من البته چیز دیگری است! اشتیلر تغییری نکرده بود, دوست داشت که تغییر کرده باشد اما نکرده بود و متاسفانه توهم تغییر داشت و به گونه‌ای بیمارگونه هم دچار این توهم شده بود. از خودش در نقش آدمی زخم‌خورده خوشش می‌آمد و اصلاً دوست نداشت زخمش التیام بیابد چون‌که می‌توانست در پس آن پنهان شود. متاسفانه او در شرایط جدید هم همان چیزی را ساخت که در شرایط قبلی ساخته بود. به همین دلیل می‌گویم تغییری نکرده بود.

او همان قاتلی بود که پیش از آن بود! برای از بین بردن دیگری, یا دست‌کم کشتن روح او, راه‌های گوناگونی وجود دارد, و در سراسر دنیا پلیسی نیست که از این‌جور قتل‌ها سر دربیاورد. برای این‌طور قتل‌ها یک کلمه کافی است. فقط کافی است به موقع صراحت کلام داشته باشیدیا لبخند بزنید. کسی نیست که نشود با لبخند یا سکوت نابودش کرد. مسلماً همه‌ی این قتل‌ها به کندی صورت می‌گیرند.

شما تمام آن صفحاتی را که اشتیلر پس از تصمیم به پذیرش اشتیلر بودن, از کودکی گرفته تا سفر به آمریکا روایت می‌کند, فقط به این دلیل کنار می‌گذارید که او رندانه در آغاز آن بخش از نوشته‌هایش ذکر کرده که اینها واقعیت ندارد. شما کمی احساساتی هستید و البته هوشمندانه خود را گول می‌زنید! البته اشتیلر در آن صفحات هنر خود را نشان داده است و شما در برابر هنر حساس هستید: این‌که او حاضر است به اشتیلر بودن تن بدهد به شرط آنکه یولیکا او را دوست بدارد و دست‌کم فقط یولیکا او را اشتیلرِ گم‌وگورشده فرض نکند, بسیار هنرمندانه و رندانه است؛ اینکه او اصرار دارد به چیزی که حقیقت ندارد, اعتراف نکند... میله‌جان! آیا فکر می‌کنید نوشتن بدون نقش‌بازی‌کردن شدنی است؟ آدمها می‌نویسند تا به خودشان همانند یک غریبه نگاه کنند.

به عقیده‌ی من وقتی ما در بازداشتگاه موقت با اشتیلر روبرو شدیم, پذیرش دردناک خویشتن خویش را تا حد زیادی تحقق بخشیده بود اما چرا آن‌قدر کودکانه دست رد به سینه‌ی آشنایان پیشین خود می‌زد؟ به نظرم او از عهده‌ی یک کار برنیامده بود و همچنان به تأیید و تصدیق دیگران وابسته بود. اشتیلر به‌حق احساس می‌کرد با آن اشتیلری که در نگاه نخست به نظر می‌رسید فرق دارد و مصرانه می‌خواست به همه ثابت کند که فرق کرده است. این تلاش او کودکانه بود. تا وقتی می‌کوشیم اطرافیان خود را مجاب کنیم که ما چه کسی هستیم و چه شخصیتی داریم, ضرورتاً از سوءتعبیر می‌ترسیم و به‌خاطر همین ترس در اسارت آنها باقی می‌مانیم. رهایی اشتیلر هم وقتی رخ داد که از عطش متقاعد کردن دیگران رها شد و البته دیر به این شناخت رسید!

 

ارادتمند شما

رولف

 

بعدالتحریر:

در مورد موارد مشکوک به سانسور که در نامه خود ذکر کرده و سوال پرسیده‌اید, سخنی نخواهم گفت! از شما بابت این سوال دلخور هستم چون سابق بر این شما در این‌گونه موارد به نسخه اصلی مراجعه می‌کردید و مطابقت‌هایی انجام می‌دادید اما مدتی است به دلایل واهی این مهم را کنار گذاشته و با راحت‌طلبی این خواسته را از من طلب می‌کنید. آیا این مشغله‌های جدید و استرس‌های آن ارزش دارد که هم سلامت خود را به خطر بیاندازید و هم خود را از چنین کارهای لذت‌بخشی محروم کنید؟ من که مرد عمل و در کار خود جدی هستم به شما عرض می‌کنم که بعدها پشیمان خواهید شد. بعدها پشیمان خواهید شد که این کتاب و کتاب‌های ارزشمند دیگر را دقیق نخوانده‌اید.

در مورد ارتباط و مفهوم جملات انتخابی از سورن کیرکه‌گارد در تقدیمیه داستان, توصیه می‌کنم صفحات 319 و 320 را دوباره بخوانید. مشخص است که آن بخش را درست نخوانده‌اید! باز هم تاکید می‌کنم بعدها که در خواندن کتاب تبحر پیدا کردید و وقت کافی برای خواندن کتابها با کمترین وقفه بین زمان‌های مطالعه یافتید این کتاب را دوباره بخوانید. مطمئن هستم که از برداشت‌های چپکی خود متعجب خواهید شد.     

 

 

 


نظرات 12 + ارسال نظر
سمره جمعه 7 دی‌ماه سال 1403 ساعت 02:17 ق.ظ

سلام
خداقوت

سلام و سپاس

محمدرها جمعه 7 دی‌ماه سال 1403 ساعت 04:40 ب.ظ http://Ikhnatoon.blogfa.com

درود بر حسین آقای دلاور خستگی ناپذیر
الانه که بگی من حسین نیستم. میله بدون پرچم هستم. و برای اثبات یک دونه عکس ترجیحا متحرک میله برام بفرستی که کنار مابقی آشناها ایستاده.
علاوه بر داشتن صبر و پشتکار از دیگر مشخصه های فنی دوست عزیزم حسین آقا یا میله جان یا خود خود خودش داشتن ظرفیت بالا در برابر شوخیهای تند و تیز امثال من هست. منی که همواره با نیش و کنایه ملت رو سوراخ سوراخ میکنم و بعدش میگم شوخی بود.

اشاره تقریبا بجایی از مباحث خود، خودشناسی، پذیرش خود، تغییر خود داشتید و ربط آن به توصیه های ادیان. و منتهی الیه داستان مانده که الزام به تغییر خود که از خود شروع میشود یا از نگاه سایرین به من (خود).
من که بنظر میرسه با نیم قرن زندگی در کره خاکی و در مواجهه با اقشار مختلف اینقدر شسته و بر آفتاب پهن شدم که از اون پرچمی که همیشه بالا بود نخ دندون هم بزور بیرون میاد. بطور مثال همین الان کل دنیا بگن با ما رابطه داری قبول میکنم ولی تهش اثبات میکنم که من تنهای تنهام و از خودم گریزان.

ادیان با کتب مقدسشان در حوزه مردم شناسی به مشابه استاندارد و هندبوک در سایر حوزه های علم عمل میکنند. و وقتی شما یک ژاپنی اصیل را ببینی که مشغول نیایش پای دیوار مقدس در اورشلیم است، ناخودآگاه در ذهنت میگویی حتما دوربین مخفی در کار است. چون این گونه منحصر بفرد است شاید منقرض شده، شاید هم هنوز در کارخانه طبیعت تولید نشده، شاید هم موجود است و ما از نام و نشان خانم جینگ چانگ در حال خوانش جلد سوم تورات خبر نداریم...
یاد جمله فقید "عالم محضر خداست، در محضر خدا گناه نکنید" افتادم و در کنارش یاد ابیات حافظ که گفته "صوفی نهاد دام و‌ در حقه باز کرد".
الان دقیقا میخوام دین از نوع اسلامش رو نقد کنم. حالا چقدرش اصل هست و چقدرش با عرف و فرهنگ قاطی شده و چقدرش به سفارش سفرای روس، انگلیس و امثالهم دستخوش تحول شده کاری ندارم.
اما در اصل کتاب که مراجعه کنی مدعی رسالت جاییکه از تمامی ابزارهای تلطیف (برابری برادری) تطمیع (بهشت) و تهدید (جهنم) ناامید شده و ۲ قشر مقاوم (خیلی میدانند، هیچی نمیدانند) رو در برابر خودش دیده رو آورده به سیاست حذف اونها یا نهایت زورش به حذف نرسیده گفته خدا گفته خودمو هلاک نکنم و رهاشون کنم. حتما خدا مهر تاریکی بر دل اونها زده. حالا پیدا کنید این وسط خدا را؟ و ارتباط اون به این همه خود متنافر (بردارهای ناهمسو و بعضا متضاد).

بدی دست بقلم شدنم همینه که مثل شما ۱ دو ۳ نمیزارم و به شکلی آزاد همه چی رو قاطی پاطی میندازم وسط. این نشون دهنده چی میتونه باشه؟ "الزام به تغییر خود"
البته زمانی رخ خواهد داد که منو بگیرن و بندازن تو جایی که به مدد تکنولوژی مغز رو شستشو نمیدن. بجای مغز گوسفند میدن ملت بخورن. نه که تا الان مخم بوی بد میداده، بالاخره آقایون کاربلد فراوریش میکنن...
بگذریم ازینکه وبتون آزاده و نیاز به تایید نداره کمال تشکر رو دارم. یکوقت سیستم رو تغییرش ندی ها
و نکته آخر اینکه بهم بگو فرایند نامه نگاریت چطور هست؟ میفرستی برا ناشر خارجی یا داخلی؟ یک رونوشت هم میدی به نویسنده و مترجم؟ یا یک سایت زدی که همه نویسنده ها، ناشرها، منتقدها، شخصیتها از مرده و زنده، داخلی و خارجی اونجا عضون هر وقت خواستی یکیشونو میاری در محکمه و تا رسش رو نکشی ول نمیکنی

راستی اون وسط وسطا با کمک هوش مصنوعی ایمیل بزن به خود آلفرد نوبل و بگو چطور شد یکهو از یک کار پر از شرارت پرسود رو آوردی به کار فرهنگی؟ تعالیم کتاب مقدس باعث تحول در ایشون شده؟ خواب نما شده؟ جنایت جنگی و نسل کشی جلو چشمش اتفاق افتاده اونم در بعد فاجعه آمیز زیاد؟

هوش مصنوعی خیلی دستیار خوبیه. میتونی برا ترجمه، یادداشت برداری، نوشتن مقاله ازش کمک بگیری. کم کمک اینقدر تنبلت میکنه که میگی خودش میاد وبت و عین خودت مطلب میزاره. این توصیه رو از یک معتاد به هوش بپذیر. (منم اون دوست نابابی که تغییر میده)

میدونی تازه یادم اومد از مکاشفاتم پیرامون خودم در دایره ارتباطات (علی الخصوص در حوزه همسرداری و شخص ثالث) چیزی نگفتم. شایدم نسل جدید مدلهایی ازین تفکراتمو با خودش حمل کنه. اینکه بدن هر کس در اختیار خودش هست. فداکاری رو میزارن تو ترازو یا نمیزارن. و اینکه عشق یکبار مصرف امروزی جنسش با عشقای تاریخی مثلا بیژن و منیژه (کالای داخلی) یا رمئو و ژولیت (جنس خارجی) چه فرقی کرده؟

سلام
ممنون از لطفت
میله ظرفیت خیلی بالایی دارد و من که حسین باشم ادایش رو درمی‌آورم طبعاً من کجا و میله کجا
نگران نباشید سیستم کامنتدونی تغییر نخواهد کرد چون قبلاً اونجوری بود و بعد به اینجوری تغییر کرد... دیگه مگه وبلاگ چقدر ظرفیت تغییردارد!!
در مورد فرایند نامه‌نگاری نمی‌خواستم توضیح بدهم اما چون شما پرسیدید عرض می‌کنم ... من مستقیماً با هیچکدوم از این شخصیت‌ها ارتباطی ندارم. من سوالاتم رو برای میله می‌فرستم و ایشون به طرق مختلفی که خودشون می‌دونن با اونا ارتباط و نامه‌نگاری می‌کنند و بعد جواب رو برای من می‌فرستند. خیلی راه ساده‌ایست.
هوش مصنوعی قطعاً اینطور که شما می‌گویید دستیار خوبی است ولی من هنوز از ظرفیت هوش طبیعی نتوانستم بهره ببرم و هنوز مانده که به هوش مصنوعی رو کنم

محمد جمعه 7 دی‌ماه سال 1403 ساعت 11:23 ب.ظ

سلام میله عزیز از ماکس دو کتاب دارم یکی هموفابر یکی هم انسان در هولستن پدیدار میشود که فعلا جز نخوندهامه با بررسی شما و این نمره حتما این هم تهیه میکنم راجب کتاب بعدی من خیلی دوسش داشتم و ۴.۵ رو بهش میدم امیدوارم شما هم خوشتون بیاد

سلام
این کتاب به نظرم شاهکار بود. هرچند رولف در نامه‌اش به درستی اشاره کرده که من خوب کتاب را نخواندم
من هم احتمالا به سراغ یک اثر دیگر از ایشان خواهم رفت

مشق مدارا شنبه 8 دی‌ماه سال 1403 ساعت 01:34 ب.ظ

سلام
خداقوت بابت اون یادداشت‌های دست‌نویسِ پر و پیمان و ممنون از مترجم برای این ترجمه‌ی پیراسته‌.
خوشبختانه خودم رو به هم‌خوانی با شما رسوندم و خوشحالم از خوندن چنین اثر درخشانی. فرم داستان واقعا عالی بود و چقدر خوب که نقد دورنمات رو در انتهای کتاب قرار دادند.
با توجه به جمله‌ی انتخابی از کیرگگور در ابتدای کتاب و حق انتخاب، آزادی و تملک خویشتن، چقدر به امثال یولیکای بینوا ظلم میشه و فرصت زندگی رو ازشون سلب می‌کنه! اگر قراره من مسیر شخصی خودم رو برم و همراهانم رو قربانی خواسته‌هام کنم یا حذف، این خودشناسی به شکست منجر نمیشه؟
قبل از گفتار دادستان به بحران هویت آدم‌ها فکر می‌کردم اما بعد از این روایت که خیلی هم عالمانه پرداخته شده و انگار به یک‌جور نتیجه‌گیری درباره‌ی «پذیرش خود» می‌رسه، احساس کردم مثل یک دایره دوباره باید برگردم به شروع داستان و مرور ردپای تاوان این پذیرش یا عدم پذیرش؛ امکان درخود فرو رفتن عمیق و گم‌شدن در انفرادیِ «خود»، درست جایی که زندگی بیرون از ما در جریانه و برای رنج‌های ما هیچ ارزشی قائل نیست. به نظرم رسالت یک اثر شاهکار همینه که مدام با پرسش‌هایی دست و پنجه نرم کنیم که انگار به جوابی درخور نمی‌رسند. شبیه همون جمله‌ای که اشتیلر در آتلیه‌ی غبارگرفته بعد از دیدن پیکره‌ها میگه: «چقدر تلاش و کوشش، چقدر سعی و زحمت، ولی حاصل کار چیزی نیست که حتی هوس کنی به احترام آن کلاه از سر برداری. مجموعه‌ای غم‌انگیز، همین و بس...»

سلام
از همه کامنت گذاران قبلی و بعدی بابت تاخیر عذرخواهی می‌کنم و همچنین از شما
واووو... پس شما هم خواندید
ترجمه به نظر من هم واقعاً پیراسته و کم‌نقص بود.
اثر بی گفتگو درخشان بود. من چرا 5 ندادم؟! چون الان روی دنده سختگیری هستم و 0.1 را شاید به خاطر خودنمایی کم کرده باشم این خود واقعاً خیلی پیچیده است
دورنمات البته معتقد بود که پس‌گفتار داستان اضافه است که من زیاد با ایشان موافق نیستم. نامه رولف البته رسید و من الان گذاشتمش ولی به هر حال روایت رولف در پس‌گفتار چند نکته کلیدی دارد. شاید برای کسی مثل دورنمات اضافه باشد اما برای من که لازم بود. الان که نامه رولف را خواندم باید بگم که باز هم سر برخی مواضع خودم هستم! روایت رولف هم یک روایت اول شخص است ببینید! اشتیلری که رولف در بخش خودش ترسیم کرده کمترین شباهتی به اشتیلر بخش اصلی کتاب ندارد... آن آدم موشکاف و ریزبین به یک موجود مفلوک تبدیل شده است... این خاصیت روایتهای اول شخص از یک چیز است... حیف می‌شد اگر روایت رولف نبود... لذا با دورنمات در این فقره موافق نیستم ولی در باقی موارد با او همداستانم که این کار درخشان است.
مسیر خودپسندی و خودشیفتگی و خودخواهی برخلاف ظاهر کلمات ما را به سمت «خود» هدایت نمی‌کند بلکه ما را از خود دور می‌کند. این به نظرم آن چیزی بود که کیرکگور در آ« جملات می‌گوید و ماکس فریش در طول داستان آن را پرداخت می‌کند. من هم این را از رولف یاد گرفتم
واقعاً باید به توصیه ایشان کتاب را دوباره بخوانم هرچند دوبار خواندم
داستان به واقع دارای بُعد است... حجم گرفته و عمق دارد... یک سطح نیست.
ممنون

مشق مدارا شنبه 8 دی‌ماه سال 1403 ساعت 01:41 ب.ظ

راستی قرار بود لااقل مدتی کتابی در سبد خریدم نباشه!!!!الان با کتاب بعدی که از نویسنده‌ش چیزی نخوندم و کلی تعریفش رو شنیدم، کاملا در آستانه‌ی «زیر حرفم بزنم یا نه» قرار گرفتم.

من با کمی تاخیر عرض می‌کنم: باقی ماندن بر سر قول را ترجیح می‌دهم. همه مکاتب و مذاهب بر این نکته تاکید دارند. کتاب را البته می‌توانید از کتابخانه هم بگیرید

الهام یکشنبه 9 دی‌ماه سال 1403 ساعت 04:53 ب.ظ https://yanaar.blogsky.com/

سلام رفیق جان
به قول شاعر نوبت وصل و لقاست ... اشتیلرخوانی با تشریفات میله‌ای و یادداشت‌های مردافکن پشت صحنه به سرانجام رسید. دست مریزاد
اشتیلر از ان دست کتابهایی است که دلم برای خواندنش تنگ می‌شود و در لیست آن‌هایی که دوست دارم دوباره بخوانم قرار دارد. واقعیت‌های اطراف من می‌گویند مضمون مقدمه اول این نوشته ات درخشان و سطرهای آخر مقدمه سوم خیلی خیلی درخشان است مشتاقانه منتظر اتمام ترجمه‌ی نامه می‌مانم.
ضمناً این هم تقارن خیلی عجیبی است که این روزها مشغول خواندن همین کتاب دازای هستم.

سلام
شما در این زمینه نسبت به بنده از سابقون محسوب می‌شوید. السابقون السابقون اولئک المقربون
اینکه شما با آن مطلب خوبی که نوشته بودید این تعابیر را به کار می‌برید نشان از لطف شما به یک دوست قدیمی دارد
نامه به صورت کامل رسید بالاخره
چه تقارن جالبی

مدادسیاه دوشنبه 10 دی‌ماه سال 1403 ساعت 03:56 ب.ظ https://frnouri.blogsky.com

بحث جالبی است که آیا خودشناسی ممکن است یا خیر و ارتباطش با پذیرش خود چیست. در حالتی که فرض کنیم ناممکن باشد آیا پذیرش خود معنی خواهد داشت؟

سلام
سپاس از مداد گرامی... ممکن است احاطه به تمام وجوه خود ناممکن باشد اما قطعاً پی بردن به بخشی از آن ممکن است منتها پذیرش همین بخش‌ها سخت است

محمدرها شنبه 15 دی‌ماه سال 1403 ساعت 12:43 ق.ظ http://Ikhnatoon.blogfa.com

درود مجدد
شما چه میله باشی چه نباشی عزیز دلی

والا وبلاگ اسکای اخیرا مثل این پیرمردهای رو به موت نفسهای آخری رو میکشه. البته همه وبلاگها مثل گونه رو به انقراض فرومها پیر شدن و عنقریب بدلایل رسیدن نویسندگان قرن قبل به سن ۵۰ و فشار آمدن به همه جا انتظار میرود بزودی وبهای ارزشمند شما دوستان اسکای نویس در کنار الباقی جامعه از دسترس خارج شود. لکن تا شقایق هست زندگی باید کرد.

و البته با همه تخریبها و نوسازیها در حوزه ارتباطات جای نگرانی نیست، نسل جدید و چابک توییت نویسها فعلا در دوران جوانی بسر می برد. برخی از پیران کهنه کار (امثال ترامپ و...) خودشان را قاطی جوانها کرده اند. خیلی مختصر و مفید می نویسند و طرفهایشان هم پیامک را می گیرند. و فرایند نامه نگاریهای عریض و طویل مثل لشکرکشیهای پرهزینه این روزها مثل قرن نوزدهم طالب آنچنانی ندارد. (مثلا اسماعیل یا سید حسن با کمترین هزینه دود میشوند). در واقع ملت توییت نگار با گذاشتن کدهای خاص و مختصر حالات خودشان را اعم از راحتی یا خشم / بیخیالی یا خوشخیالی بیان میکنند. اینکه بخواهند با نوشتن کتاب و مقاله اثبات کنند چگونه آدمی هستند (منطقی یا احساساتی، برونگرا یا درونگرا و...) و بدرد کجای سیستم میخورند بنظرم خیلی کاربردی ندارد.

در واقع این روزها سیستمها با محصولات مجازی یا رای گیری همگانی دارند خود آدمها را باب دل خودشان بار می آورند و آدمها خیلی درگیر تغییر فرایند در سیستم و نظام موجود نمیشوند که اگر مثل من نوعی بشوند خودشان را مستهلک و نابود کرده اند و مثل قهرمان کتاب حتی اگر بدنبال اثبات خودشان و متقاعد کردن دیگران باشند دیگر نه خودی مانده و نه فراخودی. (چه خود تو خودی شد. رها منم میله تویی )

در پایان چندتا کد از ادامه نامه برداشت کردم که بنظرم حالت توییت دارد:
۱. سخت است یک خواب دقیق و موشکافانه در مورد دو نفر آدم بی‌ربط به خودمان را در اثر خواست و نگاه دیگران ببینیم.
۲. هزار روش همدردی دیگر وجود داشت!
۳. رهایی اشتیلر هم وقتی رخ داد که از عطش متقاعد کردن دیگران رها شد و البته دیر به این شناخت رسید!
۴. او از عهده‌ی یک کار برنیامده بود و همچنان به تأیید و تصدیق دیگران وابسته بود.
۵. این تلاش او کودکانه بود.

نگارنده جوابیه یک تلنگر توییتی یونیک به شما زده. "شما کمی احساساتی هستید و البته هوشمندانه خود را گول می‌زنید!"

ناگفته نماند من هم از هوش طبیعی بی بهره بودم. با گذر زمان بی بهره تر شدم و اگر یکدفعه سیستم ارتباطی موجود متصل به گوشی آف بشود، حالت خود را نزار و بیچاره تر از انسان زخم خورده طردشده در قبایل غارنشین خواهم دید.

سلام
عذرخواهی بابت تاخیر بنده
خبر ابتدایی شما بسیار نگران‌کننده است از چند سال قبل به این طرف این حس حسابی به من استرس وارد می‌کند. از بین رفتن وبلاگ خیلی دردناک خواهد بود... مطالبی که نوشته‌ام عموماً در جاهایی در کامپیوترم ذخیره شده است اما کامنتها هیچ جایی ذخیره نشده است... اساساً چه باید کرد!؟ (برای حفظ اینها)
رها تویی میله منم
1- خیلی سخت
2- بلکه بیشتر
3- خیلی دیر
4- برنیامد
5- مذبوحانه بهتر بود
گول مالیدم!

سمیه سه‌شنبه 18 دی‌ماه سال 1403 ساعت 11:14 ق.ظ

چرا کامنتها ثبت نمیشن؟

سلام
این بلاگ اسکای من را نگران کرده است

ماهور سه‌شنبه 18 دی‌ماه سال 1403 ساعت 11:18 ق.ظ

دو هفته ای از تمام شدن اشتیلر میگذره اما همچنان در ذهنم حضور داره
کتاب تاثیرگذاری بود
خیلی مشتاقم بدانم چه ضعفی پنج را به چهار و نه دهم تبدیل کرد، سوالم از روی کنجکاوی است نه تعصب یا تعجب
مقدمه‌ها را چند بار خواندم
و بسیار لذت بردم مخصوصا از انطباق برداشت‌های خودم با نوشته های شما
بی شک با عمیق و چند لایه ای بودن کتاب بسیار موافقم به همین دلیل هم هست که با اینکه اصلا کتاب گنگ و بلاتکلیفی نیست اما جای تردید در بعضی برداشتها را دارد

سلام
به‌به پس شما هم خواندید کتاب را
واقعاً تاثیرگذار بود.
و اما در مورد سوال: خودم هم همین کنجکاوی را دارم فکر کنم نیاز به واکاوی دارد... یهو تصمیم گرفتم نمره 5 را کمتر بدهم ... سخت‌گیری کلاس دارد!!... اما از شوخی گذشته شاید می‌شد حجم کمتری داشته باشد هرچند من را اذیت نکرد این حجم.
این جای تردید داشتن نکته مهمی است که نیاز به بسط دارد و شما به درستی و به نحوی موجز آن را با گنگ نبودن و بلاتکلیف نبودن قید زده‌اید و این خیلی دقیق است. آفرین.

ماهور سه‌شنبه 18 دی‌ماه سال 1403 ساعت 11:55 ق.ظ

و اینکه ببین:
راوی اول شخص باشد که یعنی همه چیز را از دیدگاه خودش بیان می‌کند نه صرفا واقعیت، همان‌ها را هم از زبان دیگران شنیده باشد، هویتش هم در هاله‌ای از ابهام باشد، و البته که خالی بند هم باشد، حتما باید به آنچه که میگوید شک کرد
اما جدای از اینکه او، اشتیلر گم و گور شده بوده یا نبوده، یک نگاه جدید و مفهوم عمیق از کلیت کتاب گرفتم که میدانم تاثیرش در ذهنم مدتها خواهد ماند

و در نقطه مقابل:
راوی اول شخص باشد, و بخواهد یک چیزهایی را پنهان کند, با داستان‌پردازی ما را منحرف کند, و هزار امکان هم در اختیار داشته باشد... چه باید کرد!؟ جز شک!

ماهور سه‌شنبه 18 دی‌ماه سال 1403 ساعت 12:07 ب.ظ

در مورد حرفه‌ای خواندن کتاب، با رولف موافق نیستم
کتاب یک مفهوم شسته رفته‌ی نقطه‌گذاری شده‌ای نیست که بتوانیم آنجا بایستیم و بگوییم تمام این کتاب را فهمیدیم، و با خیال راحت کتاب را ببندیم.
قطعا تمرکز داشتن اهمیت دارد
ولی
اینکه هم در تمرکز کامل بخوانیم
هم چند بار خوانی کنیم
هم با نسخه زبان اصلی انطباق بدیم
با شرایط موجود ما شدنی نیست
شاید به این هم برمیگردد که رولف اهل خاورمیانه نبود

منظورم این نیست که کتاب را شل بخوانیم
اما اگر به حد کافی خوب خواندیم راضی باشیم از خودمان و برداشتهایمان و کلافه‌ی کمال گرایی نشیم
الان منتظر آن مدل پاسخ‌های میله‌ای هستم که با سیستم "آره، ولی..."طور، باز هم حرف خودش را میزند

این کامنت را آقای میله (به قول این نامه‌نگاران میله‌جان) به آقای رولف انتقال دادند و ایشان به میله فرمودند که: کاملاً با شما موافقم ولی اشتباه می‌کنید
ظاهراً نظر رولف بر این بوده است که بهتر است یک کتاب را به هر ترتیبی درست بخوانیم و بگذریم تا چند کتاب را به آن ترتیب بگذرانیم. البته ایشان هم مثل من و شما و میله با کلافه و گرفتار کمال‌گرایی شدن شدیداً مخالف بود اما حرفش این است که ما همانی هستیم که هستیم! که میله با ایشان مخالف است و من هم تاحدودی مخالفم
ممنون

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد