مقدمه اول: تبصره در لغت به معنای توضیحی است که برای روشن شدن بعضی از مواد قانون به آن افزوده میشود. شاید در برخورد با عنوان کتاب تصور کنید به قانونی اشاره دارد که ذیل آن تبصرههای زیادی آورده شده و بیست و دومینِ آنها کارکرد ویژهای داشته و در عنوان کتاب نشسته است؛ البته اینگونه نیست! در واقع عنوان انگلیسی کلمهای خودساخته است که بعد از اقبالِ این کتاب در جامعه بر همین اساس معنا پیدا کرد: موقعیتهای نامعقول که به صورت پارادوکسیکال دچار بنبستهای منطقی است. مثلاً برای اینکه مشکل ناکارآمدی یک سیستم را بتوان حل کرد باید افراد شایسته و توانمند در این سیستم به کار گرفته شوند اما زمانی یک سیستم میتواند افراد شایسته و توانمند را به کار بگیرد که «کارآمد» باشد. این یک مخمصه است که راه خروجی از آن قابل تصور نیست. در این داستان تعداد قابل توجهی از این موقعیتها خلق شده است و به همین خاطر عنوان انگلیسی کتاب برای اشاره به چنین وضعیتهایی مورد استفاده قرار میگیرد. در میان فارسیزبانها هم اگر این کتاب بسیار خوانده میشد، شاید در مواجهه با چنین موقعیتهایی میگفتیم وضعیت تبصره بیست و دویی است.
مقدمه دوم: دهه شصت میلادی در بلاد توسعهیافته عموماً دههای بود که جوانان بر ضد مناسبات قدرت قد علم کردند. این تعارض به شکلهای گوناگونی بروز کرد: جنبشهای ضد جنگ (به طور اخص جنگ ویتنام)، جنبشهای حقوق مدنی (مثلاً آفریقاییتبارهای آمریکا)، جنبشهای دانشجویی (مثلاً در فرانسه)، هیپیها و...وجه اشتراک همهی این موارد به چالش کشیدن ارزشهایی است که نسل یا نسلهای گذشته به آن پایبند هستند و آنها را به نسل جدید دیکته میکنند. تبصره22 در اوایل این دهه (1961) منتشر شد؛ زمانی که هنوز هیچ کدام از جنبشهای فوق «شکل» نگرفته است. شاید وقتی میخوانیم که مثلاً در انواع و اقسام تظاهرات ضد حنگ پلاکاردهایی دیده شد با مضمون اینکه شخصیت اصلی تبصره22 زنده است، به این فکر کنیم که ادبیات به نوعی جریانسازی کرده است در حالی که بزعم من تعبیر بهتر این است که بگوییم نویسندگان و هنرمندانِ خلاق، جریانهایی را زیر پوست شهر حس میکنند که به زودی بروز و ظهور پیدا خواهد کرد. به عنوان مثال صدای کشیدهای که لیلا در فیلم برادران لیلا بر صورت پدر میزند از چند سال قبل به گوشِ افرادِ تیزگوش رسیده است اما طبعاً طول میکشید تا طنین آن جمع کثیری را انگشت به دندان کند هرچند همیشه کسانی هستند که بر چشم و گوش و دلشان قفلهایی است که چنین نشانههایی را درک نمیکنند.
مقدمه سوم: روایتهای ضد جنگِ زیادی در قالب رمان و فیلم در دسترس ما قرار دارد و ابعاد مختلفِ این پدیده را که از ابتدای «تاریخ» بشریت با ما همراه بوده، روشن میکند. میخوانیم و حسرت میخوریم از اینکه دنیا میتوانست جای بهتری باشد. میخوانیم و ناامید میشویم از اینکه نکند امکان خروج از این چرخه میسر نباشد. این رمان تقریباً از آن معدود کتابهایی است که معتقد است امکان خروج میسر است و برای خروج از این مخمصه راهکاری هم ارائه میدهد: «نافرمانی». در ادامه بیشتر به این مهم خواهم پرداخت اما بهطور کلی نافرمانی مهارتی است که آسان به دست نمیآید، همهی مهارتهای دهگانه یا پانزدهگانهی زندگی (که به قدرتیِ خدا هیچکدامِ آنها در برنامه آموزشی ما حضور نداشت) اینگونهاند: نیاز به آموزش و تمرین دارند. مثل رانندگی میماند؛ وقتی تصمیم بگیرید، بلافاصله به راننده تبدیل نمیشوید بلکه باید آموزشهای لازم را ببینید و تمرین و تمرین و تمرین کنید.
******
«یوساریان» شخصیت اصلی این رمان سرباز جوانی در رسته هوایی (مسئول انداختنِ بمب در هواپیماهای بی-25) است که بعد از ورود آمریکا به جنگ جهانی دوم، به جزیرهای در جنوب ایتالیا اعزام شده است. طبق روال او میبایست بعد از انجام 25 ماموریت پروازی از حضور در منطقه جنگی معاف و به خانه بازمیگشت اما فرمانده پایگاه به دلایل مختلف سقف پروازها را به 30 و بعد به 35 و همینطور به تدریج افزایش میدهد ولذا با توجه به اینکه امر، امر فرمانده است به نظر میرسد راهِ خلاصی برای او و دیگر سربازان وجود ندارد.
کتاب حاوی 42 فصل است. راوی سومشخصِ داستان هر فصل را کاملاً مرتبط با جمله یا جملاتِ آخر فصل قبل آغاز میکند و از این جهت پیوستگیِ داستان حفظ میشود. عنوان هر فصل به نام یکی از شخصیتهای داستان مزین شده (به جز پنج فصل: بولونیا، روز شکرگزاری، سرداب، شهر ابدی و تبصره22) و تقریباً در هر فصل نکاتی کلیدی در مورد این شخصیت بیان میشود و برای این امر، راوی هرگاه تشخیص بدهد از لحاظ زمانی به اتفاقات قبل و بعد میپردازد و همین تا حدودی روال ترتیب زمانی وقایع را به هم میریزد و در نگاه اول ممکن است کمی آشفتگی به چشم بیاید هرچند که هیچ پاراگرافی را پیدا نمیکنید که با پاراگراف قبلی خود ارتباطی نداشته باشد و از اینرو بعید است خواننده با این رفت و برگشتها دچار مشکل شود.
داستان از جایی آغاز میشود که یوساریان به خاطر تمارض در بیمارستان صحرایی بستری است. او تسلیم این فکر نمیشود که باید جانش را فدای راهی بکند که در آن تردیدهایی دارد. منشاء تردیدهای او در مورد جنگ را میتوان در چهار دسته تقسیمبندی کرد:
الف) همه میخواهند او کشته شود! دشمن که واضح است... اما هموطنان و فرماندهان هم دوست دارند که او زندگیاش را ایثار کند!
ب) یک عده دارند از جنگ سود میبرند (ثروت و منزلت) و او احساس میکند که آلت دست و ابزار آنها برای کسب سود بیشتر میشود.
ج) مشخص نیست اهدافی که بمباران میشود صرفاً اهداف نظامی باشد.
د) مشاهده تأثیرات جنگ بر روی همقطاران که باعث شده همه به نوعی جنون دچار شوند و همچنین مشاهده تأثیرات جنگ بر مردم عادی که همه را دچار بدبختی و فقر کرده است.
در همان اولین مراجعاتش، دکترِ پایگاه تأیید میکند یوساریان و دیگران که در این شرایط پرواز میکنند دیوانه هستند ولذا طبق قانون به خاطر همین جنون میتوانند معاف بشوند به شرط آنکه درخواست بدهند اما درخواست آنها تأیید نخواهد شد چون فردی که چنین درخواستی بدهد مطمئناً دیوانه نیست! و این همان است که در مقدمه اول ذکر شد: تبصره22.
برای توصیف تکخطی داستان میتوان به یک چشم خنده و یک چشم اشک اشاره کرد؛ طنز و هجو گزندهی نویسنده در مورد نظامیگری و سیستم سلسلهمراتبی و بوروکراسی در چنین نظامهایی در یک طرف و بیپناهی انسان در طرفِ دیگر. پیام اصلی یوساریان در واقع همین است: چیزی که بیشتر از همه در خطر است انسان و کرامت انسانی است، آن را دریابیم.
در ادامه مطلب بیشتر در مورد داستان و محتوای آن خواهم نوشت.
******
جوزف هلر (1923-1999) در نیویورک و در خانوادهای فقیر و یهودی به دنیا آمد. از کودکی به داستاننویسی علاقه داشت. در نوزده سالگی به نیروی هوایی پیوست و بعد از دو سال به جبهه ایتالیا اعزام شد. او در این دوره شصت پرواز جنگی به عنوان بمبانداز انجام داده است. بعد از جنگ در رشته ادبیات انگلیسی وارد دانشگاه شد و تا مقطع کارشناسی ارشد ادامه تحصیل داد. مهمترین اثر او Catch-22 است که ایده اولیه آن و در واقع فصل اول آن در سال 1953 نگاشته شده است. این فصل با عنوان Catch-18 در سال 1955 در یکی از نشریات به چاپ رسید. با توجه به استقبالی که از این داستان کوتاه شد، او کار را ادامه و گسترش داد و ماحصل کار بعد از بازنویسیهای متعدد در سال 1961 منتشر گردید.
این کتاب یکی از معروفترین آثار ادبیات ضدجنگ در آمریکا به شمار میرود. یک اقتباس سینمایی در سال 1970 و یک مینیسریال در سال 2019 بر اساس این رمان ساخته شده است.
...................
مشخصات کتاب من: ترجمه احسان نوروزی، نشر چشمه، چاپ دوم زمستان 1394، تیراژ 1000 نسخه، 518 صفجه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 5 از 5 است. گروهB (نمره در گودریدز 3.99 نمره در آمازون 4.4)
زمان داستان
از نشانهگذاریهای زمانی داستان میتوان به افزایش سقف پروازها و رفتوبرگشت یوساریان در بیمارستان اشاره کرد که ما از طریق آنها متوجه میشویم که زمان برخی اتفاقات دقیقاً یا حدوداً کجاست. برخی از وقایع چندین نوبت در فصول مختلف طرح میشوند؛ مثلاً ماجرای اسنودن که بازتابش در سراسر رمان به چشم میخورد و شاید در وهلهی اول به نظر برسد از لحاظ زمانی جایی قبل از نقطه آغاز روایت رخ داده اما در واقع در یکسوم پایانی رخ میدهد. به همین خاطر ممکن است رمان را از لحاظ زمانی مغشوش ببینیم. البته همانطور که گفتم سبک داستان به گونهایست که این قضیه چندان اشکالی ایجاد نمیکند اما جفتوجور کردن آن برای نویسنده بسیار سخت است بخصوص اینکه نوشتن کتاب در طول هشت سال انجام شده باشد.
اگر بخواهیم برخی وقایع را روی یک نمودار زمانی بیاوریم به شکل زیر خواهیم رسید:
خیلی حاشیه نمیروم! بعد از خواندن داستان به نظرم رسید که در چند نوبت از لحاظ زمانی خطا رخ داده است... کدهایی را که به نوعی زمان وقایع را نشان میدهد، یادداشت کردم. از مقایسه آنها برخی تناقضها حل و فصل شد؛ مثلاً در فصل 2 دو بار به بازگشت از بیمارستان اشاره شده است (اوایل و اواخر فصل) و روایت از لحاظ زمانی از سقف سی پرواز تا سقف پنجاه پرواز را در بر میگیرد. اگر فرض کنیم آن دو بار بازگشت از بیمارستان به یک زمان واحد اشاره دارد از لحاظ زمانی، روایت دچار فروپاشی میشود امااینگونه نیست! یوساریان مدام در حال بازگشت از بیمارستان است و این دو بازگشت مربوط به دو زمان متفاوت است. اکثر موارد به همین ترتیب قابل رفع و رجوع است حتی مورد زیر:
درص131 راوی به ما خبر میدهد که سقف پرواز به 55 افزایش یافته است و پاراگراف بعدی از عملیات بولونیا صحبت میکند... در فصل 12 به عملیات بولونیا میرسیم و اتفاقاتی که در دو فصل بعد منجر به تعویق آن میشود و نهایتاً در فصل 15 این ماموریت انجام میشود و بعد از بازگشت یوساریان به مرخصی میرود و راوی اعلام میکند که در این نوبت است که با لوچیانا آشنا میشود. فصل 16 به ماجرای بامزه لوچیانا میپردازد و در انتها وقتی به پایگاه بازمیگردد خبرِ افزایش سقف پرواز از 35 به 40 را میشنود و خودش را به بیمارستان میرساند! فقط میتوان گفت یا من در یادداشتبرداری خطا کردهام (الان که مینویسم کتاب را به کتابخانه پس دادهام!) یا خبر اول خطاست و از همه محتملتر این است که این سقف55 مربوط به بولونیا نباشد و ...( این را دوباره بررسی میکنم و در کامنتها این مورد حل و فصل خواهد شد).
البته اگر قصد خواندن کتاب را دارید از این قضیه نترسید. روایت شیرینتر از این حرفهاست.
این بروکراسی مضحک نظامی
اگر تجربه خدمت سربازی (البته در خارج از کشور!) داشته باشید، این تصویر برایتان کاملاً غریبه است: خطایی رخ بدهد و سیستم یا آدمهای سیستم بخواهند یا بتوانند آن را اصلاح کنند! اگر من بخواهم خاطرات خودم را در این زمینه بگویم مطلب طولانی خواهد شد اما اگر یادم بیاندازید از آنها در جایی متناسب مثل اینجا خواهم نوشت به شرط آنکه مطلب را طولانی نکند!
اولین موردی که در صفحات آغازین میخوانیم جایی است که برای معالجه یک سرهنگ، تیمی درمانی تشکیل شده و بر اساس خطای آی.بی.ام (پدر جد کامپیوتر) یک متخصصِ وال عضو این تیم شده و هر بار که جمع میشوند این والشناس، صحبت را به موبیدیک میکشاند! تصور این صحنه خیلی بامزه است اما نکته کلیدی این است که بعد از نشست اول که مشخص شده در انتخاب این فرد خطایی رخ داده هیچ اقدامی برای اصلاح خطا صورت نمیپذیرد و داستان ادامه مییابد. و این بهترین توصیف است. در داستان موارد مشابه بسیار است؛ سرگذشت «میجر میجر» یکی از آنهاست: او که نامش میجر (معادل درجه سرگرد در زبان ما) است ناگهان به درجه سرگردی و فرماندهی میرسد و این خطا هم ادامه مییابد.
مسئلههایی مثل مرد مردهی چادرِ یوساریان در سیستمهای اینچنینی به بحرانی لاینحل تبدیل میشود. یا مورد ویژهی دکتر دانیکا! وقتی گزارشات و آمار بگویند فردی مرده است اگر خودش هم بیاید و نشان بدهد که زنده است فایده ندارد! کسی زیر بار اصلاح خطاها نمیرود. این هیچ ارتباطی با بلاهت آدمها ندارد بلکه از مشخصات چنین سیستمهایی است. البته داستان در مورد بلاهت آدمها کم نمیگذارد. ژنرال پکم و دریدل و شایزکوف و ... یکی از یکی جذابتر! این مجموعه برای خودش اتحادیه ابلهان است! و نتیجه کار این اتحادیه، مرگ جوانانی است که به قول نویسنده حماقت میکنند و در جنگ حاضر میشوند.
منفعتطلبی افسارگسیخته
داستان مشخصاً یک متن ضد جنگ یا ضد نظامیگری است اما در این حد نمیماند. به فراتر از آن هم نظر دارد. از نظر نویسنده روح حاکم بر آن زمانه همین منفعتطلبی افسارگسیخته است که در شخصیتی نظیر «مایلو» متبلور شده است. مایلو همان بازرگانی است که در کیش با سعدی ملاقات داشت با این تفاوت که آن بازرگان در تخیلاتش قصد آن سفرهای دور و دراز را داشت اما مایلو بسی بیشتر از آن را عملاً و در شرایط جنگی پیاده میکند.
مایلو با درجه گروهبانی وارد ارتش میشود و خیلی زود خودش را در مسیری که دوست دارد قرار داده و مسئول آشپزخانه میشود. وقتی پول درآوردن یک ارزش است، به دست آوردن آن از هر راهی حتی راه معاملات قاچاق هم گناه یا ضد ارزش محسوب نمیشود! اگر کتاب را خوانده باشید حتماً دیدهاید که مایلو علیرغم همهی کارهایی که کرده است در نگاه حاضرانِ در پایگاه چهرهای تقریباً موجه است. او در ابتدای کارش یک دیالوگ با سرگرد دکاورلی دارد که ریزهکاریهای شخصیتی او را نشان میدهد. یکی از سرگرمیهای سرگرد بازیِ پرتابِ نعل است:
«خدا حفظت کنه، پسرم، بیا یه نعل بردار.»
«ممنون قربان. باید باهاش چی کار کنم؟»
«پرتش کن»
«همینجوری بندازمش دور؟»
«پرت کن طرف اون میخ. بعد برش دار و پرتش کن طرف این یکی میخ. بازیه، ملتفتی که؟ اینجوری نعلها آخرش میرسن به خودت.»
«بله قربان. متوجهم. این نعلها دونهای چند هست؟»
او هر چیزی را از زاویه قیمت و سود آن میبیند و در این زمینه ابتکاراتی دارد که سرِ خواننده سوت میکشد! او سندیکایی تکنفره راه میاندازد و جلوی چشم همه سندیکایش را به یک کارتل جهانی تبدیل میکند که با طرفین جنگ نه تنها معامله میکند بلکه قرارداد همکاری نظامی هم میبندد و پروژههایی برای هر دو طرف اجرا میکند... همه در فعالیتهای او سهیم هستند و البته در نهایت هیچ خیری به دیگران نمیرساند.
شکاف بین نسلی
آیا به این فکر کردید که چرا عنوان فصل اول تگزاسی است؟ تگزاسی فردی است که در زمان بستری بودن یوساریان به بیمارستان میآید و چنان حراف است که کلهی تمام تمارضکنندگان و حتی بیماران واقعی را میخورد و آنها را از بیمارستان متواری میکند. او در زبان، آدم بسیار وطنپرستی است و عقایدش در این زمینه حالِ امثالِ یوساریان را دگرگون میکند. او نمایندهایست از ارزشهای حاکم. اینکه آدمهای ثروتمند افراد شایستهای هستند و شایستگی و موفقیت آنها در همین به دست آوردن «پول» است ولذا آدمهای بیپول هم ناموفق هستند و هم فاقد شایستگی! تگزاسی به همین خاطر معتقد است آدمهای پولدار (شایسته و موفق) باید حق رای بیشتری نسبت به آدمهای بیپول داشته باشند. این شایستگان عموماً سن و سالی ازشان گذشته است و مناصب و موقعیتهای اجتماعی و سیاسی را اشغال کردهاند و خود را مترادفِ «وطن» قرار داده و وفاداری به خودشان را عین وطنپرستی جا انداختهاند. جنگ راه میاندازند و انتظار دارند نسلِ جوانتر جان خود را در راه آنان فدا کنند.
دکترهای پیری که رجزخوانی میکنند و دکترهای جوان را راهی جبهه میکنند! معلمانی که در گوش دانشآموزان حماسهسرایی کرده و آنها را آماده ورود به میدان میکنند. فرماندهانی که شجاعتشان در این است که هر کار خطرناکی را به عهده بگیرند و از سربازانِ خود انجامِ آن را بخواهند! این شرایط است که برخی را به طغیان وامیدارد. برخی! و نه همه! چرا که خیلی از آنها به خود جرئت تخطی از ارزشهایی که در دوران کودکی و نوجوانی آموختهاند، ندارند. گاهی احساس میکنند یک جای کار میلنگد اما به نحوی خود را توجیه میکنند و از هزینه دادن ابا دارند. به همین خاطر است که شبانه به سراغ یوساریان میآیند و انفرادی و یواشکی ابراز ارادت میکنند.
شاید برخی رفتارهای نسل جوان واقعاً گروتسک به نظر بیاید (مثل نشمهی نیتلی در قبال یوساریان) اما از نگاه راوی همهی جوانترها حق دارند همهی پیرترها را به دلیل مشارکت در ساخت یا نگهداری این جهان ناعادلانه، مردانه و غیرمعقول، و بابت تراژدیهای غیرطبیعی که بر سرشان میآید، مقصر بدانند.
نافرمانی و زنده بودن یوساریان
یوساریان حق انتخاب دارد! او میتواند به دستور فرمانده گردن بگذارد و به پروازهایی که روز به روز زیاد میشود تن بدهد یا در دادگاهی نظامی محاکمه شود. ممکن است بالاخره روزی جنگ تمام بشود و او زنده بماند و به خانه بازگردد و ممکن است مثل دوستان دیگر (کلوینگر، دانبر، نیتلی، دابز، سمپسون، کرافت، مکوات و...) کشته شود. آرمانهایی نظیر حفظ وطن دیگر برای توجیه ادامه جنگ کفایت نمیکند چون بین او و این آرمانها، آدمهایی مثل شایزکوف، پکم، کورن و کثکارت وجود دارند و نمیگذارند آرمانها مثل سابق کارآیی داشته باشند؛ آدمهایی که از رهگذرِ هر اقدام خیرخواهانه یا تراژدیهای انسانی برای خودشان پول و موفقیت درمیآورند. توصیه آن پیرمرد ایتالیایی هم هست که همهی جوانانِ پنجاه شصت کشور درگیر در جنگ برای وطنشان حاضرند جان بدهند، آیا واقعاً همهی این کشورها ارزش این جان گذاشتن را دارند؟
انفعال و بیتصمیمی هم چیزی را تغییر نمیدهد: یا خیارهای سالمی هستیم که با ما سالاد درست میکنند یا اگر به آن کار نیاییم به کودی تبدیل میشویم که با آن خیار سالم تولید شود. درست است که ما قربانی سنتهای جاافتاده از قبل هستیم اما به قول یوساریان مقصر هم هستیم چرا که «بالاخره یک وقتی کسی باید میایستاد و این زنجیرهی نکبتی عادات موروثی را که همهشان در آن گرفتار بودند میگسست...»
یوساریان ابتدا با بیمارستان رفتن سعی میکند خودش را حفظ کند اما این مسیر همواره جوابگو نیست، مثل به اسهال انداختنِ همه سربازان، فقط چند روزی چرخ جنگ را به تاخیر میاندازد. کاری موقت است! جابجا کردن خط روی نقشه اتاق فرماندهی هم به همین ترتیب! خراب جلوه دادن سیستم رادیویی هواپیما هم به همین نحو!... یوساریان بالاخره تصمیم میگیرد که پرواز نکند و این تصمیم را هم به اطلاع مافوق میرساند. سیستم حالا باید کاری بکند: محاکمه نظامی هزینه دارد بخصوص برای کسی که همین چند ماه قبل مدال گرفته است! یا اینکه سارشی انجام بدهد و یوساریان را ساکت کند. یا کاری کند که مثل دانبر ناپدید بشود! فرماندهان تقریباً این دو راه آخر را در پیش میگیرند و به نظر میرسد که توفیقشان حتمی است.
آیا هیچ امیدی نیست؟! خبری که کشیش میدهد چراغ امید را روشن میکند: «اور» زنده است! تبصره22 وجود ندارد. مخمصه وجود ندارد. مشکل از ماست که فکر میکنیم مخمصه وجود دارد. راهی که یوساریان انتخاب میکند فرار یا خارج کردن خود از مهلکه نیست (او این کار را با سازش پیشنهادی خیلی سادهتر میتوانست انجام بدهد). فرار از مسئولیت نیست بلکه اتفاقاً فرار به مسئولیت است. مسئولیتِ حفظ کرامت انسانیِ خود. او دیگر حاضر نیست زیر سقف دروغ زندگی کند و این بزرگترین ضربه به چنین سیستمهایی است. به قول واتسلاو هاول با زیستن در دایره حقیقت و شرکت نکردن و همراهی نکردن در هر حرکتی که رگهای از دروغ در آن وجود دارد، رژیمهای استبدادی را از قدرتمندترین سلاحشان که دروغ است محروم باید کرد. نافرمانی یوساریان چنین ریشهای دارد و نه تنها بر شخصیتهای داستان تأثیر میگذارد بلکه چند سال بعد روی پلاکاردهای معترضین به جنگ ویتنام، به پیامی امیدبخش بدل میشود: یوساریان زنده است.
ترجمه، سانسور و مواردی جهت اصلاح
تقریباً پنجاه سال طول کشید تا این کتاب به فارسی ترجمه شود. برای کتابی در این پایه شهرت و اهمیت تقریباً زمان زیادی است. احتمالاً ترس از ممیزی و مثله شدن کتاب یکی از دلایل این تأخیر است. مترجم زحمت زیادی کشیده است تا با تغییر کلمات و سوهان کشیدن لبههای تیز و غیره و ذلک از میزان حذفیات بکاهد. حجم کار زیاد است و به گمانم در ربع پایانی کمی در این زمینه خسته شده باشد. به هر حال مشخص است وقتی که کاربرد کلمه حرومزاده ممنوع است و به جای آن باید کلمه دیگری (مثلاً احمق) به کار برده شود چهقدر خستهکننده است. من به عنوان خواننده این مشکلات را درک میکنم. مطابقتهایی با متن انگلیسی انجام دادم و تقریباً اکثرجاهایی را که مترجم از علامت ]...[ برای نشان دادن حذفیات استفاده کرده است، کنترل کردم و شاید مواردی که تاثیرگذاری بیشتری دارد در ادامه بیاورم. قبل از آن چند مورد از اصلاحات لازمی را که با توجه به متن فارسی و نه بر اساس مطابقت دادن با متن اصلی به ذهنم رسید، مینویسم:
اولین نکته کاربرد درست و یکسان عناوین و اصطلاحات نظامی همانند گروهان و گردان و... است. اینکه گروهان کوچکتر از گردان است و معمولاً سه یا چهار گروهان در کنار هم یک گردان را تشکیل میدهند. متن از این جهت دقیق و یکدست نیست مثلاً در ص163 میخوانیم: «سه گردان دیگر گروهانِ تحت اداره سرهنگ کثکارت» و در ص164 «در رسته عملیاتی ژنرال دریدل سه گروهان بمبانداز دیگر هم بودند» ... در واقع این جزیرهای که داستان در آن میگذرد یک پایگاه هوایی است که فرمانده آن کثکارت است و سه پایگاه دیگر هم هست که آنها در مجموع زیر کنترل ژنرال دریدل هستند (به یاد بیاورید که مایلو کارش را به آشپزخانههای این سه پایگاه هم گسترش داده بود). در هر پایگاه چندین گروه اسکادران پروازی وجود داشت که میتواند هر کدام یک گروهان بمبافکن تلقی شود کما اینکه دانبر در گروهانی متفاوت از گروهانِ یوساریان حضور داشت. دکتری متفاوت اما بیمارستان مشترکی داشتند.
به همین ترتیب برخی درجهها... مثلاً از کسانی که در اطراف یوساریان بستری بودند در فصل اول سروانی داریم که پشه مالاریا ماتحتش را گزیده است و در فصل 17 (ص201) که در واقع از لحاظ زمانی با فصل یک انطباق دارد همان افسر را با درجه ستوانیار میبینیم. همینجا فرمانده توپخانه به افسر مسئول توپخانه تغییر کرده که تعبیر درستتری است. یا موارد مرتبط با رژه نظامی... در سطر آخر ص87 گیر افتادن در ترافیک به خاطر این رژهها آمده است که در واقع اشاره دارد به درجا زدن گروهانهای رژهرونده در ابتدای باند رژه؛ گروهانها یکی یکی وارد باند رژه میشوند و آنهایی که هنوز نوبتشان نشده پشت خط شروع درجا میزنند. در ص89 و یک جای دیگر قبل از آن برای همین رژههای آموزشی از عبارت «افسران مافوق» استفاده شده که غلط است و منظور نفر اول سمت راست هر صف رژه است که در واقع «ارشد» آن صف به حساب میآید و نفرات کناری حرکات خود را با او هماهنگ میکنند. در واقع پیشنهاد کلوینگر که باعث موفقیت رژه میشود همین انتخاب ارشد هر صف توسط اعضای همان صف است و طبعاً هیچ ارتشی نداریم که افسران مافوق را زیردستها انتخاب کنند.
در همین زمینهی اصطلاحات نظامی، یکی دو شخصیت فرعی هستند که تحت عنوان «ماموران آگاهی» وارد داستان میشوند که آدمهای بامزهای هستند! اما مامور آگاهی بیشتر اصطلاحی سیویل است تا نظامی و عنوان مناسبی برای آنها نیست... مامور حفاظت اطلاعات اصطلاح بهتری برای آنهاست.
در ص377 «هاورمهیر مُقُر آمد و سرگرد دنبی را لو داد؛ اونا نمیخوان روستا رو بمباران کنند.» که با توجه به ادامه متن واضح است که عبارت درست این است: «هاورمهیر به کمک سرگرد دنبی آمد و گفت اونا نمیخوان روستا رو بمباران کنند.»
در جمله اول فصل 35 آمده است که یوساریان برای اولین بار در عمرش دست به دعا شد.... و در ادامه دوباره از فعل دعا کردن استفاده میشود که هر دو مورد با توجه به متن و شناختی که خواننده از یوساریان دارد غلط است. کلمه صحیح «التماس» است و به جای فعل دعا کردن باید از التماس کردن استفاده میشد.
در سطر آخر ص421 میخوانیم «مایلو در حین چپاول هموطنانش گرفتار شد و در نتیجه سهامش هرگز تا این اندازه بالا نرفته بود.» به نظرم درستش این است که مایلو مشغول چپاول هموطنانش شده بود و در نتیجه سهامش به این اندازه بالا رفته بود.
نامهی وارده!
....................
آقای اِم.بی.پی عزیز
بله، عشق در نگاه اول بود. اولین باری که یوساریان را روی تخت دیدم احساس کردم او را جای دیگری دیدهام و کشش عجیبی در دلم نسبت به او احساس کردم. عجیب از این جهت که من معمولاً آدمی گوشهگیر و منزوی بودم. خیلی زود متوجه شدم احساس من در واقع یک احساس دوطرفه است که این البته عجیب نبود چون یوساریان آدم عاشقپیشهای بود و میتوانست به غیر از آرفی و کثکارت و کورن و بلک و امثالهم، عاشق هرکسی بشود. خدایا! چقدر افعال گذشته برای او به کار میبرم درحالی که فقط دو روز است که از اینجا رفته است. گمانم الان به رم رسیده و اگر خواهر کوچولوی رفیقهی نیتلی را پیدا کرده باشد جایی در راه سوئد باشد.
اوضاع اینجا خوب نیست. با پیشرفت هرچه بیشتر جنگ، آدمها مریض و مریضتر میشوند. الان اکثر بچهها به جایی رسیدهاند که نمیتوانند بیشتر مریض بشوند و تنها گزینهی پیشِ رویشان مرگ است. من هم تصمیم خودم را گرفتهام! دیروز فرصتی دست داد و یک کشیده خواباندم زیر گوشِ سروان بلک! بعد از نگارش این نامه هم میخواهم سراغ ژنرال پکم بروم. خیلی دوست دارد چند ژنرال و سرهنگ و کوفت و زهرمار زیر دستش باشند و به قول خودش تخصصش در این است که آنها را به یک توافق برساند. راست هم میگوید، همه بر این قضیه که آدم گهی است توافق دارند.
بعد از آن بازجویی آخر هنوز سراغ من نیامدهاند و بیشتر توان خود را گذاشتهاند برای حل معضل یوساریان... البته با آن بازجوییهایی که شما تعریف کردید بازجویی من بچهبازی بود اما یک وجه مشترک جالب به نظر من رسید. اولین جمله بازجوی من این بود که پدر جرم شما خیلی جدی است! من پرسیدم چه جرمی مرتکب شدم؟ جواب داد هنوز نمیدونیم ولی به زودی میفهمیم! مثل اینکه بازجوها پیش یک استاد تلمذ کرده باشند.
مرگ نیتلی کمر مرا شکاند. این اواخر پیش من آمده بود و صحبت میکردیم. معمایی طرح کرد که هنوز نتوانستهام جوابی برای آن پیدا کنم. میخواست بداند کدام گزاره درست است:
آدم ایستاده بمیرد بهتر است تا زانو زده زندگی بکند.
آذم بهتر است ایستاده زندگی کند تا زانو زده بمیرد.
شما و دوستانت روی این معما فکر کنید چون حس میکنم برای شما هم کاربرد داشته باشد.
همهی این اتفاقات باعث شد در من تردیدهایی به وجود بیاید. حتی در مسائل بنیادین خداشناسی. اما چند چیز باعث شد که من خودم را حفظ کنم. خاطرات همسرم. بچههای خودم و بچههای دیگران. توکل من به خدا (حالا ممکن است بگویید خدای من خیلی آنگلوساکسون است! اشکال ندارد! شما به بینژاد بودن خدای خودتان ببخشید!) اینها همه موثر بود اما هیچکدام به اندازه تجربههای عرفانی مستقیم خودم تاثیر نداشت. من موقع دفن اسنودن، مسیح را دیدم که از بالای صلیب در جلجتا خودش را به بالای درختی در جزیره رسانده بود، همانطور برهنه و غمزده مرا مینگریست. من یکی از مبشرین مسیح را در جنگل به چشم خود دیدم و او با من صحبت کرد و گفت زمستان که بیاید من بازخواهم گشت. چند روزی است که زمستان آمده است و من ایمان دارم که او خواهد آمد.
ارادتمند
اِی. تی. تپمن
کشیش ارتش ایالات متحده
بعدالتحریر:
امیدوارم این نامهنگاری به عنوان ارتباط با دول متخاصم تلقی نگردد.
در مورد همسر ستوان شایزکوف و دوستش دوریدوز فقط میتوانم بگویم: «نمیدانم! اطلاعی ندارم!»
سلام
به به چه رمانی و چه روایتی و افسوس که خیلی دیر ترجمه شد و فکر کنم تنها یک نفر دست به ترجمه اش زده و اگر طی گذر این چند دهه ترجمه های دیگری بیرون میامد فکر کنم وضعیت بهتری داشت یا شایدم هم من اشتباه فکر میکنم.
چیزی که من از این رمان خیلی خوشم اومد اون سبک طنزآلود نویسنده بود که همه موارد تلخ و شیرین رو با هم داشت، و خیلی با فضای داستان چفت و جور بود (مخصوصا با سرهنگهایی که درگیر مراسم رژه و اینها هست و علی الخصوص رئیس سندیکا و اون شیوه خرید و فروش تخم مرغش و تجارتش)
راستش در مورد مواجه شدن با سیستم و رفتار مقابل اصلا چیزی نمی دانم و این هم برکات همان عدم وجود یاددادن مهارت های زندگی در سیستم آموزشی هست، تمرینش بماند.
درمورد ترجمه اصطلاحات نظامی تا دایره کتابهایی که خواندم و فیلم هایی دیدم ندیدم مترجمی رو این موارد دقت کنه و ازش سرسری می گذرند مخصوصا که سیستم ارتش های جهان مخصوصا آمریکا استانداردهای خودش رو داره در تعریف گردان و لشکر و ...داره گرچه با یک جستجوی ساده در نت هم میشه خیلی راحت حل کنند
- عکسی که روند رو توضیح میدهد رو انگار از لحاظ ارتفاع یا عرض به شکل دستی کاهش دادید که باعث شده نوشتههاتون قابل خواندن نباشه، به گمانم عکس رو با سایز اصلی قرار بدهید بهتره و خود قالب وبلاگ به صورت خودکار متناسب با صفحه نمایش فیت میکنه یا به شکل لینک بگذارید تا در صفحه بعدی باز شود.
- من نسخه الکترونیک کتاب رو دارم و مشکل پیش رو هم این هستش که صفحه 131 فیزیکی کتاب تو نسخه الکترونیک بسته به نوع نمایشگر و ... متغیر هست حالا فصل ها رو نوشتید اگر وقت کردم این را چک می کنم
سلام
بله واقعاً خیلی طول کشید تا ترجمه بشود اما فقط یک ترجمه نبود! حداقل سه ترجمه بود منتها یکی از ناشران آنطور که شنیدم با توجه به میزان حذفیات بیخیال انتشار آن شد و سومی هم به هر دلیلی به مرحله انتشار نرسید.
مایلو (همون رئیس سندیکا) شخصیت معرکهای از کار درآمده است. فکر کنم در مطلب جا افتاد این را بگویم که هر شخصیتی حتی یوساریان یک نوبت به عنوان فصلها راه یافته است و برخی هم اصلاً راه نیافتند اما ایشان سه عنوان فصل را به خودشان اختصاص داده است: مایلو، مایلو شهردار، مایلو نظامی. به همین خاطر گفتم مایلو نمادی از روح حاکم بر زمانهایست که نویسنده دست به قلم برده است. واقعاً استراتژی او برای خرید و فروش خیرهکننده است
طنز نویسنده از آن تیپ طنزهاست که من بدون تعارف عاشق آن هستم.
ما هم آموزش خوبی نگرفتیم... دیگه باید خودمان دستمان را بگذاریم روی زانو وبلند بشیم
عکس را اصلاح کردم. ممنون. هرچند شاید هنوز هم تصویر واضح نباشد اما خیلی بهتر است.
آن صفحه 131 در فصل 10 هستش... وینترگرین... بعد از آن صفحاتی که راوی در ورد گروهبان تاوسر صحبت میکند... قبل از جایی که میگوید 3 ماه از مرگ ماد (سرباز مرده چادر یوساریان) گذشته است. اگر پیدا کردید برای من هم بفرستید تا من هم دوباره چک کنم.
ممنون
سلام ممنون بابت بررسی من همزمان با مقاله به تبصره ۲۲ نزدیک میشویم کتابو با قیمت خیلی مناسب سفارش دادم و مطمئنم حتما خوشم میاد چون به سیستم نمره دهی شما اعتماد راسخ دارم سپاس از زحماتتون
سلام
امیدوارم که بعد از خواندن هم اعتقادتان به سیستم نمرهدهی استوار و پابرجا باشد
البته از این جهت که از خواندن کتاب حسابی لذت باشید. و این مطلب هم به لذت و بهره بیشتر کمک کند.
قیمت خیلی مناسب مرا کنجکاو کرد! یعنی چه قدر؟
میله جان با این یادداشت جانانه و این همه نکات جالب توجه لازم آمد که یکبار دیگر داستان را بخوانم. به خصوص که هرچه به دنبال یادداشت های حین خواندنم که معمولا آن را در خود کتاب نگهداری می کنم گشتم، چیزی پیدا نکردم. فرار به مسئولیت و نقل قول از قدرت بی قدرتان هم جور دیگری چسبید. خیار سالم و ناسالم هم ایضا".
سلام
ممنون از توجهتان
با یکی از دوستان صحبت میکردم پرسید چرا سعی میکنی این همه نکته و ... در مورد هر کتاب بنویسی؟ قبلاً خیلی خلاصهتر مینوشتی؟ گفتم آخه اون موقع یادداشتهام رو توی دفترچههایی مینوشتم و نگهداری میکردم تا اینکه موقع اسبابکشی کارتن این دفترچهها توی ماشینم باقی ماند تا بعد از جابجایی به جای مورد نظر انتقال پیدا کند و از بد حادثه ماشین را دزد برد! و وقتی چهل روز بعد پیدا شد هیچی (به معنای واقعی کلمه هیچی!) داخلش نبود از جمله آن دفترچهها که به درد هیچکس جز من نمیخورد بعد از اون دیگه توی دفترچه ننوشتم و این کاغذهای یادداشت را هم نگه نمیدارم و سعی میکنم همهاش رو یه جوری اینجا ثبت کنم. امیدوارم اینجا رو دزد نزنه
سلام
در ظاهر دقیقا همینطوری هست که نوشتید
- در فصل ده اشاره شده که کث کارت شمار پروازهای احباری رو به 55 افزایش داده
با رد کردن فصلهای بعدی و ماجراهای شکل گرفته به فصل شانزده و ماجراهای لوچیانا می رسیم و بعد از رد کردن ماجراهایی که یوساریان با جوگرسنه عکاس داشته از رم برمیگرده تا ازش معذرت خواهی کنه که جو گرسه اعلام میکنه که شمار ماموریت ها از سی و پنج رسیده به چهل و یوساریان هم میره خودش رو تو بیمارستان بستری کنه
- اما به نظرم یه نکته هست که اینجا باید بهش دقت کرد و البته برداشت من هست
در فصل ده اپل بای میره تا پیش سرگرد میجر فضولی کنه که یوساریان از خوردن قرص های آتبرین خودداری میکنه
پس ابتدا میره پیش گروهبان تاوسر که منشی سرگرد میجر بوده و چون نمی تونه سرگرد میجر رو ببینه برمگیرده بیرون که اینجا می بینه که سرگرد میجر از پنجره خودش رو انداخته بیرون اون حوالی خودش رو گم و گور کرده
و در لحظه گروهبان تاوسر کنارش سبز میشه و بهش میگه سرگرد میجر همین الان الساعه رفته بیرون و البته جواب های گروهبان تاوسر مبنی بر عدم پذیریش یا دیده شدن از طرف سرگرد میجر باعث میشه که اپل بای احساس کنه که تاوسر داره دست به سرش می کنه
و اینجا نویسنده اشاره میکنه که اپل بای بعد از این دست به سر شدن فکر می کنه که فقط این یوساریان نیست علی رغم جنون و دیوانگی لباس افسری می پوشه و گروهبان تاوسر و همچنین سرگرد میجر هم دیوانه است و با وجود دیوانگی پست و مقام و لباس افسری و نظامی دارند
حالا در پاراگراف بعدی نویسنده می خواد این قضیه رو بگه که گروهبان تاوسر زمانی به این فکر اپل بای مبنی بر دیوانه بودن می رسه که کث کارت دستور 55 تایی شدن پروازهای اجباری رو میده
... () وقتی سرهنگ کث کارت شمار پرواز های اجباری را به پنجاه و پنج افزایش داد، دیگر گروهبان تاوسر رفته رفته مشکوک شده بود شاید همه افراد یونیفرم پوش دیوانه اند.
و در ادامه به توصیف شخصبت تاوسر می پردازه که به نظرم از لحاظ بررسی و پرداخت به بُعد شخصیت تاوسر نویسنده یه گذر به آینده زده
و این هم همان قطعه از داستان ...
https://s30.picofile.com/file/8467745326/fasl_10.pdf.html
من کاملاً مشکوکم به خودم!
چون سبک روایت از لحاظ زمانی این طور است که هر فصل حاوی چندین و چند زمان مختلف است و هیچ بعید نیست که هنگام یادداشتبرداری دچار خطا شده باشم. این چند صفحه را باید دوباره بخوانم ولی کتاب در دسترس نیست!
عکسی که فرستادید باز نمیشود.
اگر میشود اصلاح کنید و بفرستید
سلام مجدد تا الان هر نمره ای دادین واقعا وقتی خوندم نتونستم نمره دیگه ای بدم بجز بارتلبی محرر که من ۴.۵ میدم دیگه تقریبا ۱۵ تایی میشه که از وبلاگ شما انتخاب کردم کاملا هم عقیده بودم راجب قیمتم یک مغازه شهر ما هست که کار اصلیش لوازم تحریر اما کتابم میاره مقداری و اخلاقش اینه به قیمت هیچ کتابی دست نمیزه این کتابو ازش خرید ۱۷۸ که الان ۴۲۵ هست
سلام
یا امامزاده بیژن!!!
425
با این حساب اگر مایلو بفهمد خودش را به سرعت به اینجا رسانده و مشغول ماهیگیری میشود! البته غافل از اینکه ماهیگیرهای وطنی چنان بلایی به سرش خواهند آورد که پنبهفروشهای مصری را روی چشمش بگذارد!
این فقره آخر را بعد از خواندن کتاب خواهید فهمید
سلام بر میله عزیز
دیدم بحث قیمت کتابه گفتم شاید دوستان بخوان بخرن.سایت سی بوک هنوز قیمت قدیم داره و با سی درصد تخفیف من گرفتم 168 که به نسبت قیمت جدید 425 خیلی خوبه
سلام
جناب احمدی عزیز راستش من هم دارم وسوسه میشوم و این دقیقاً کاری بود که یکی از شخصیتهای داستان در انجامش استاد بود.
سلام
دقیقا منم فکر می کنم به خاطر سبک روایت و زمانش این طوری شده و البته یه حدس دیگر شاید مترجم هم دخیل بوده و طوری ترجمه کرده که ارتباط جملات حفظ نشه
در هر صورت
من فایل رو قبلی با فرمت pdf آپلود کرده بودم ولی این عکس اسکرین شات هست از همان صفحاتی که قضیه اپل بای و گروهبان شکل میگیره
https://s30.picofile.com/file/8467766934/fasl10.jpg
سلام
ممنون...فکر کنم یه مقدار دیگه بعد از این را هم برایم بفرستید بهتر بتوانم تصمیم بگیرم... الان بالای نود درصد به نظرم میاد که به همان دلایلی که گفتم خطا از من باشد. فقط باید ببینم چطور این افزایش سقف به 55 با پاراگرافهای بعدی ارتباط پیدا میکند چون کمی بعد میگوید که هفته بعد آن محاصره عظیم بولونیا رخ داد و اشاره میکند که از مرگ ماد سه ماه میگذرد. من این سه گزاره را در یادداشتهایم زیر هم نوشتهام و همه را در یک باکس قرار دادهام و این منشاء خطای من میتواند باشد.
بله حتما و اگر بخش دیگری هم لازم دارید می تونم براتون اسکرین بگیرم
این بخش از ادامه قضیه اپل بای تا انتهای فصل 10 هست و در فصل بعدی 11 که مزین به نام سروان بلک که سروان بلک خبر بمباران بولونیا رو از سرجوخه کالادنی می شنود و خیلی خوشحال میشه و بعد قضایای نهضت عظیم سوگند وفاداری و کمونیست ها رخ میده که ربطی به بولونیا نداره
https://s31.picofile.com/file/8467768584/end_10.jpg
سلام و سپاس
یکی از دوستان یک نسخه کاغذی اصلی داشت که در هنگام خواندن ترجمه فارسی آن هم کنار دستم بود که آن را هم به ایشان تحویل دادم.... الان یک نسخه پی.دی.اف انگلیسی را دانلود کردم تا این بخش را از آنجا هم بخوانم. ببینم مشکل از کجاست.
آیا نویسنده خواسته ما رو اذیت کنه و سر کار بگذارد؟ یا اینکه مترجم ناخواسته این کار را کرده؟ یا آن احتمالی که گفتم: من دچار خطا شدم ؟ یا آن که نوشتم: نویسنده دچار خطا شده؟!
خبر خواهم داد
به نظرم احتمالا مشکلی در ترحمه رخ داده که مترجم نتوانسته منظور نویسنده رو برسونه اما حتی اگر مشکل از نویسنده باشه همان طور که آقای رابرت مک کی گفته اند بالاخره چاله های داستانی وجود دارند و باید باهاشون کنار اومد
اما خب پیشنهاد اینکه یک کارگروه متشکل از چند خواننده، دو مترجم و یک ناظر بی طرف (به علاوه ناهار) تشکیل شده و موارد مورد سوال رو حل و فصل کنند و نتیجه نهایی خودشون از طریق رسانه های گروهی منتشر کنند طوری که نتیجه را هم به دست آقای جوزف هلر برسانند
نه
من متن بلاگ را دو روز پیش تغییرات اندکی دادم و دیگه معتقد نیستم که این تنها نمونه که از لحاظ زمانی مغشوش است واقعاً اینگونه باشد. این نمونه هم مثل نمونههای دیگر در واقع حاصل سبکی است که نویسنده در بیان داستان دارد... در زمان پیش و پس میرود و خوانندهی مُچگیر را سر کار میگذارد
آن سقف 55 پرواز ارتباطی با بولونیا ندارد هرچند که دو پاراگراف بعد در مورد آن صحبت میکند! در واقع نویسنده هیچ لزومی نداشت که آن را به زبان بیاورد! خیلی راحت میتوانست بگوید گروهبان تاوسر «بعدها» به این نتیجه رسید که همه افسرها دیوانه هستند و الی آخر... لزومی نداشت بگوید وقتی سقف به 55 تا افزایش پیدا کرد به این نتیجه رسید نویسنده این را صرفاً برای سر کار گذاشتن مشتریان مُچگیر اضافه کرده است این هم یک نوع طنازی است.
مدیونی اگر فکر کنی که فیصله دادن موضوع به خاطر آن ناهار بعلاوه شده پیشنهادی باشد
من خودم وقتی رفتم اون دنیا نتیجه را به اطلاع هلر میرسانم... شاید هم زودتر، از طریق خط ارتباطی نامهرسانی که با آن دنیا دارم موضوع را بهشان برسانم ...
سلام. من خیلی نفهمیدم مشکل کجاست، اما جان دو درست میگن. بار اول که به تعداد ۵۵ پرواز اشاره میشه هنوز در زمان جاری داستان تعداد پروازها به ۵۵ نرسیده، راوی داره درباره آینده حرف میزنه و اینکه تاوسر تازه اون زمان باورش میشه که همه دیوانه اند. بعد هم تاوسر رو توصیف میکنه.
در مورد اصطلاحات نظامی اطلاعی ندارم چون سربازی نرفتم اما موضوع رژه؛ یوساریان وقتی غیرنظامی بود از رژه بدش میومده و دوست نداشته ببینه، بشنوه یا به خاطر رژه تو ترافیک بمونه، چه برسه به الان که نظامیه و خودش باید تو رژه شرکت کنه. ربطی به درجا زدن پشت خط نداره. اون لو دادن هم درست بود، در متن اصلی هم هاورمیر چغلی (درست نوشتم؟) کرده.
اون عبارت سهامش بالا رفته یک مقدار مشکل سازه. His stock has never been higher تقریبا یعنی در بهترین نقطه عملکردی خودش قرار داره و ارج و قربش از همیشه بیشتره، و همه برای داشتنش سر و دست میشکنن. نمیدونم چجوری میشه این مفهوم رو به فارسی ترجمه کرد. به نظرم ترجمه لفظ به لفظ معنی رو نمیرسونه. احتمال هم داره که من کم کم در درک فارسی دچار ضعف شده باشم.
چند روز پیش برق رفته بود و بی اینترنت شده بودم برای همین شروع کردم این کتاب رو دوباره بخونم. مشکل اینجاست که دوستی دارم با نام مستعار دانبار، هر بار که به اسمش برمیخورم گیج میشم
ننوشتید کتاب بعدی چیه؟
سلام
ممنون رفیق
مشکل اینجا بود که من در یادداشتهام به دلیل اینکه در یکی دو پاراگراف بعد در مورد عملیات بولونیا صحبت کرده بود این سقف 55 پرواز را مربوط به زمان عملیات بولونیا ثبت کرده بودم تا باصطلاح زمانبندی وقایع را در ذهنم طبقهبندی کنم و لذا بعد که میخواستم بنویسم این را به عنوان یک باگ زمانی شناسایی کردم و البته مشکوک بودم به خودم و احساس میکردم اشتباه از من باشد که این صحبتها با جاندو و دوبارهخوانی آن بخش در ترجمه فارسی و انگلیسی نشان داد که درست است : اشتباه از من بوده. و همانطوری است که شما اشاره کردید. حالا وقتی دوبارهخوانی کردید از لحاظ زمانی به موضوع دقت کنید میبینید که این سبک پس و پیش رفتن در تمام رمان لحاظ شده است.
اما در مورد رژه قانع نشدم... منتظر میمانم تا دوبارهخوانی شما انجام شودچون برایم سخت است تصور انجام رژه های نظامی در خیابان و ایجاد ترافیک در آمریکا البته ممکن است اینجا هم اشتباه کرده باشم سربازی رفتن برای من این مزایا را داشت و الان ازش استفاده میکنم
این را در مورد خدمت سربازی نوشته بودم خیلی قدیمها که با سربازی نرفتن شما یادش افتادم:
https://hosseinkarlos.blogsky.com/1391/01/31/post-228/
در مورد چغلی کردن هاورمهیر برداشت شما درست است (چغلی و چوغولی صحیح هستند)... حرف من هم درست است... چطور میشود؟ هاورمهیر چغلی میکند منتها چغلیِ سرگرد را نمیکند بلکه چغلیِ خلبانانی را که نمیخواهند پرواز کنند...سرگرد داشت مزه مزه میکرد که چگونه این خبر را بدهد که هاورمهیر پرید وسط آن را بیان کرد. حالا این را بخواهیم ترجمه کنیم نمیشود گفت که هاورمهیر سرگرد را لو داد... پیشنهاد من هم ایدهآل نیست چون هاورمهیر و سرگرد موضع مشترکی ندارند که بخواهد این به کمک آن یکی برود... هاورمهیر میخواهد زیرآب بزند و خودشیرینی کند اما سرگرد میخواهد تنشی به وجود نیاید یا زهر خبر را به نوعی بگیرد و...شاید پیشنهاد بهتر خلق این جمله است: هاورمهیر که تأمل و دستدست کردن سرگرد را دید پرید وسط و گفت...
در مورد سهام کاملا درست گفتید خیلی سخت است ترجمه لفظ به لفظ.... داشت چپاول میکرد اما ارج و قربش از همیشه بیشتر بود!... این مغز قضیه است. حالا در دوبارهخوانی خواهید دید که یوساریان با همه شناختی که از مایلو دارد برای حل مشکلات به او رجوع میکند و...ارج و قربش هنوز پیش یوساریان هم محفوظ است
کتاب بعدی فرانکشتاین از مری شلی است. منتها این وسط یک مجموعه داستان ایرانی خواندم به نام تربیتهای پدر از محمد طلوعی.
خیلی خیلی ممنونم
استاد خسته نباشید
ایستاده زندگی کردن از زانو زده مردن خیلی بهتر است و ایستاده مردن از زانو زده زندگی کردن بهتر است ولی بین بین این دو بهترها عقلم به جایی نمی رسد. آیا کشیش منظور خاصی دارد؟
سلام
کشیش که در حال فکر کردن به این انتخاب است! شاید هم به جوابی رسیده باشد! کسی چه میداند اما اگر کتاب را خوانده باشید این دو گزاره از دل سخنان نیتلی و آن پیرمردی که در سالنِ فاحشهخانه مینشست بیرون آمده است. نکته ظریفی در این دو گزاره وجود دارد که به نظر من حیاتی است و به نظرم مد نظر نویسنده بوده است و آن هم اولویت زندگی بر مرگ است. یوساریان در محیطی که همگان (افکار عمومی) به ایثار و شهادت و مرگ قهرمانانه ارج میگذارند ، زندگی را انتخاب میکند... آن پیرمرد هم همین نکته را میخواست به نیتلی بفهماند که متاسفانه نیتلی نفهمید و جان خودش را مفت از دست داد. ما همین یک جان را در اختیار داریم و به نظر نویسنده در این زمانه هیچ ایده و ایدئولوژیای و ایضاً هیچ پرچمی این ارزش را ندارد که آن را فدا کنیم. به نوعی شبیه همان حرفی شد که آلفرد آندرش در زنگبار یا دلیل آخر داشت و نام وبلاگ از آن اخذ شد: دنیایی است که بهتر است میلهها بدون پرچم باقی بماند چون پرچمها همه آلودگی دارند!
خلاصه اینکه ایستاده زندگی کردن انتخاب نویسنده است و برای حفظ کرامت انسانی و عزت نفس باید ایستاده ماند و جان خود را هم حفظ کرد. نافرمانی مورد نظر نویسنده هم از همینجا بیرون میآید: انسان و انسانیت.
ممنون پرهام جان
درود به شما
چندباری تصمیم به خریدن و خواندن کتاب کردم و باز منصرف شدم اما الان سفارش رو قطعی کردم
سلام جناب باکونین
با شناختی که من از شما در وبلاگ مداد سیاه دارم و همچنین با عنایت به گهواره گربه وونهگات و شخصیت باکونین... بی برو برگرد تبصره 22 رو توصیه میکنم.