این کتاب حاوی یازده داستان کوتاه است که به نوع خاصی که در ادامه اشاره خواهم کرد به یکدیگر مرتبط شدهاند. یکی از تعاریف رایج به ما میگوید که داستان کوتاه برشی از یک زندگی است؛ طبعاً در مقایسه با رمان که چشمانداز وسیعتری را مد نظر دارد در داستان کوتاه فرصتی برای ارائه و پرداختی از کل یک زندگی یا مجموعهای از وجوه یک زندگی و حتی یکی از این وجوه هم بطور کامل فراهم نیست. اما در عوض اگر برش مورد نظر در نقطهای حساس صورت پذیرد، تصویر قابل تأملی پدید میآید. در این مجموعه به نظر من این برشها در نقاط مناسبی از زندگی شخصیتها زده شده است. این اولین وجه اشتراک داستانهای این مجموعه است: جایی که تقریباً در تمامی داستانها، راوی یا شخصیت اصلی در موقعیتی دشوار خود را با بحرانی عمیق روبرو میبیند.
پیوند دوم داستانها با یکدیگر به همان تفاوت داستان کوتاه و رمان ارتباط پیدا میکند. ما یک برش از زندگی اشخاص را میبینیم اما در انتها به این فکر میکنیم که شخصیت مورد نظر بعد از این مقطع حساس چه سرنوشتی پیدا میکند؟ نویسنده تلاش کرده است در خلال روایت داستان بعدی، خیلی کوتاه و هوشمندانه بهنوعی به این دغدغه ذهنی پاسخ بدهد و به ما تصویری کوتاه از آینده شخصیتهای داستان قبلی ارائه کند. این ایده و نوع اجرای آن سبب شد که احساس خوبی از خواندن داستانهای این مجموعه داشته باشم.
شاید به نظرمان بیاید که برخی از این بحرانها چندان عمیق نیستند (مخصوصاً قبل از مواجهه کامل) اما دقیقاً نکته اشتراک سوم از همینجا شکل میگیرد: زندگی دیگران معمولاً فاقد بحران به نظر میرسد و ما بیشتر وجوه بیرونی آن را میبینیم یا به عبارت مناسبتر دیگران تصویر درستی از سختیهای زندگی ما ندارند. مثلاً راوی داستان اول(شورانگیز) با یادآوری احساسات و صحبتهای دوستانش در مورد خوششانسی او در ازدواج به این میاندیشد که اگر آنها مثلاً از شغل همسر او اطلاع داشتند آیا کماکان حسادت میکردند!؟ یا به عنوان نمونه در داستان چهارم وقتی پسر دستفروش در ترمینال با پیرمردی که قفس طوطی را بغل کرده است مواجه میشود فقط یک تصویر را میبیند و راوی آن را برای ما گزارش میکند اما ما که در داستان قبل با پیرمرد همراه بودهایم عمق آن تصویر را متوجه میشویم.
«باخه...» مجموعه ساده و خوشخوانی است و به عنوان کار اول نویسنده شایسته تقدیر است. در ادامه مطلب در مورد داستانها یکی دو نکته خواهم نوشت.
*******
مشخصات کتاب من: نشر کتاب نیستان، چاپ اول 1399، تیراژ 300 نسخه، قطع جیبی، 113 صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.6 از 5 است. گروهA (نمره در گودریدز 3.69 )
پ ن 2: کتابهای بعدی به ترتیب زندگی بر شاهراه قدیم رم، بائودولینو، و کابوسهای بیروت خواهند بود.
باخه: مثبت بودن بیبیچک شاید در مقابل مواجهه ابتدایی راوی با شغل همسرش کمتر تکاندهنده به نظر برسد اما باید به این توجه داشته باشیم که آن اتفاق در گذشته رخ داده است و «زمان» حسابی بر آن گذشته است. علاوه بر این، آن زمان جوانتر بوده و ذهنی سرکشتر داشته است و به قول خودش بیرحمانهترین راه را برای انتقام از زندگی خود انتخاب کرده است و حالا در نتیجه به جایی رسیده است که نه خودش را میخواهد و نه همسرش و نه بچه را... این داستان را بیشتر از همه دوست داشتم. شاید اگر افشای آن راز یکی دو صفحه عقبتر رخ میداد بهتر هم میشد. این وضعیتی که راوی در آن است بهنوعی بنبست به نظر میآید اما در داستان بعدی باخبر میشویم که راوی به هر ترتیبی بوده از این وضعیت عبور کرده است.
نکته فرعی... حقیقتاً بین شغل قبلی هامون و شغل فعلی او هیچ تفاوتی وجود ندارد! (بهجز معدود استثناها که همانند اصل عدم قطعیت هایزنبرگ میتوان وجود آنها را متصور شد)
سودای آغوش تو: راوی صندوقدار فروشگاهی زنجیرهایست. دختری کوتاهقامت مبتلا به نانیسم. او در ذهنش برای هر مشتری یک زندگی یا یک داستان کوتاه سرهم میکند. بحران او تنهایی اوست. شاید به پاس همین ذهن پویا در داستان بعدی باخبر میشویم که از این وضعیت به راحتی عبور کرده است! شاید حتی فراتر از انتظار.
آن مرد طوطی دارد: نظامی بازنشستهای که مسافرکشی میکند. او همیشه میخواسته باری بر دوش اطرافیانش نباشد اما در گذشته خود را باری بر دوش مادر و حالا باری بر دوش همسر و دخترانش احساس میکند. طبعاً همانند بقیه هموطنان به دنبال راهی میانبُر است. از ته قلبم دعا کردم که کارش راه بیفتد هرچند بهواسطه برخی همصنفانش که دولاپهنا حساب میکنند نباید این کار را میکردم!
در داستان بعد به خودم گفتم درویشی بود مستجابالدعوه ...! البته فقط در عالم داستان.
عطر اندوه: کار پدر رذیلانه است! شاید به همین خاطر است که او در میان راویان و شخصیتهای اصلی این مجموعه تنها کسی است که در داستان بعد متوجه میشویم ارتقا پیدا که نکرده هیچ، پسرفت هم داشته است: از لباسفروشی به بلالی!
سهم دشوار ماندن: راوی احتمالا از این گونههای درحال انقراض از زنان جوان است که به نظر زیادی اضطراب دارد. واقعاً چیزی نشده که!! (این علامت تعجبها نشانه شوخی است!) البته در داستان بعدی متوجه میشویم سهم دشوارش از ماندن را به خوبی ادا کرده است!
چند ثانیه تا انتها: راوی که یک مرد نابینا است ظاهراً زیاد اهل توجه کردن نبوده است... این با شغل و وضعیت جسمیاش قابل انطباق نیست. او در همین داستان سرنوشتش مشخص میشود و ما در داستان بعدی با تصویری از زندگی همسرش روبرو میشویم. درواقع همسرش آن چیزی را که میخواست یافته است. نویسنده کاملاً انسان خوشبین و امیدواری است و این در این شرایط مغتنم است.
بر بلندای سکوت سپید: این راوی برخلاف دیگر راویان سرنوشتش در داستان بعدی برای ما روشن نمیشود. من فکر میکنم عملی که او از روی حسادت و نفرت در این داستان انجام میدهد او را فاقد آینده کرده است. حسود هرگز نیاسود! دوست دارم اینجوری با خودم در موردش فکر کنم. به جای او دوستش را در داستان بعدی برای لحظهای ملاقات میکنیم. عنوان این داستان میتوانست متناسبتر انتخاب شود چرا که هم بلندا و هم سپید یکجور موقعیت مثبت را به ذهن متبادر میکند. حتی سکوت هم. اما موقعیت راوی حاوی هیچکدام از اینها نیست. ته چاه رویابافی بهتر است! البته قشنگ نیست ولی هم با داستان مرتبط است هم با یکی از اجزاء پُرتکرار آن که مسکن مهر باشد!
شعاع بلند ظلمت: راوی شوهری دارد شکاک و بددل، از آن دیوانههایی که خدا نصیب گرگ بیابان نکند. فلان فلان شده! ببخشید ایشان مرا یاد کسی انداخت و از کوره در رفتم! راوی هم همانند قربانیان مشابه به زندگی ادامه داده تا به موقعیت حال روایت رسیده است. مادری دارد که خوشبختانه (البته به نظر من) باز هم گونهی رو به انقراضی است ایشالا! وقتی در داستان بعدی متوجه شدم از این موقعیت و آن بحران واقعاً عمیق گذر کرده است راستش تعجب کردم! از نظر من که درمانپذیر نبود ولی خُب، آنها راضی هستند من دیگه کاسهی آشتر از داغ نمیشوم!
زن بینام درونم: این داستان به نظرم جای کار بیشتری داشت. موقعیتی است که معمولاً پیش نمیآید اما از آنجا که ما عمدتاً راهکارهای مازوخیستی را بیشتر انتخاب میکنیم این موقعیت حداقل در قالب داستان قابل باور است اما حالا که به هر ترتیب این شرایط فراهم شده باید بهتر از آن استفاده میشد. این سوال هم در داستان بعدی برای من پیش آمد که عکسی که سودی در صفحهاش گذاشته مربوط به ازدواج قبلی است یا ازدواج مجددی شکل گرفته است. اما به هر حال من آدرس آن مشاور را میخواهم!!
نوسان انتظار: آنچه بر تو میگذرد، حاصل چیزی است که در تو میگذرد. این جملهایست که در همه داستانها صادق است. هم قشنگ است و هم درست. از اینکه برخلاف معمول جامعه راوی توانست عکسالعمل بهجایی نشان دهد خوشحال شدم.
تا حالا فکر میکردم تُکتَم تلفظ صحیح این اسم است.
تمام هستی دو زن: من دوست داشتم این داستان به نوعی با داستان اول پیوند میخورد. امکانش بود به نظرم.
سلام
من پس از یک نیمچه انقلاب شغلی بازگشتم و البته هنوز این پست و یادداشت جنگ و صلح را نخواندهم. اما اینکه شما این کتاب را خواندهای و دربارهاش نوشتی برایم تا حدودی عجیب و البته جالب بود. به دو دلیل برای خودم. حالا میام یادداشت رو میخونم و اگه شد میگم.
سلام
انقلاب همیشه هم بد نیست
منتظر می مانم.
سلام میله عزیز
چقدر خوشحال شدم از شنیدن اینکه خانم الهام اشرفی کتابشان منتشر شده، قدیم ها ایشان بلاگ نویسی می کردند.
ممنون بابت معرفی و بررسی شما، آدم هوس می کنه کتاب بنویسه بده شما اولین خوانش رو انجام و نقد کنید
سلام


بله در خاطرم هست وبلاگ ایشان را
لبخند هم به خاطر هوس شما به خنده تبدیل شد
سلامت باشید
یک دنیا مفتخرم که وقت گذاشتید، خواندید.
کلمهبهکلمهاش برام مهمه
سلام






گفتم چراغ خاموش در مورد کتاب شما بنویسم طوری که خودتان حداقل بلافاصله مطلع نشوید. اما حساب این را نکرده بودم که در کانال هم عضو هستید
من از خواندن کتاب به طور کل رضایت داشتم. آن ایده اینک کردن داستانها به یکدیگر خوب از کار درآمده بود. قبلا برخورد کرده بودم با انواع مختلف پیوند دادن داستانها در یک مجموعه اما این نوع اجرای شما برای من یک تحریک و انگیزه اضافه برای خواندن ایجاد کرد.
آفرین.
حالا که اینجا هستید یک سوال بپرسم در مورد اینکه چقدر زمان برد و چقدر بازنویسی کردید؟
یک سوال طنز هم در ادامه مطلب داشتم در مورد سودی جان... آن را هم اگر لطف کنید
برایتان آرزوی توفیق دارم
سلام ،فکر کنم تولستوی هم زنده بود می آمد میدید نوشته های میله رو
خیلی خیلی خوب که انقلاب کردید
سلام


از این فکرها نکنید
صلاح کار کجا و من خراب کجا ...
انقلاب رو مهرداد انجام داده من که نکردم ! در مورد شغل هم که اساسا محافظه کار بودم همیشه ... و این بار خیلی مرتبط و دقیقتر: صلاح کار کجا و من خراب کجا
در کل ممنون از لطفی که شما دارید
سلام میلهی عزیز
یادم هست اوایلی که خاموش میاومدم و مطالب خوبتون رو دربارهی کتابهای وطنی میخوندم، کامنتی گذاشتم تو این مایهها که اون دسته که مشتاق نوشتن هستند و در حال مشق و تجربه، با بیمخاطبی و این همه نقدهای جدی به چه امیدی بنویسند؟! که رفتهرفته و تا حدودی به جوابش رسیدم. به قول دوستمون همین که شما با این دقت میخونید، کفایت میکنه و هوس نوشتن در وجود آدم بیدار میشه. ممنونم
سلام
ممنون از لطف شما.
البته هنوز هم هستند کسانی که به دقت میخوانند و بیشه اینچنین که به نظر میآید هم خالی نیست ولی تعداد عناوین منتشر شده به نظرم با تعداد خوانندههای پر و پا قرص تناسبی ندارد یعنی از میزان وسع آنها خارج است! در واقع اگر بخواهیم در مورد وضعیت مطالعه نگاه دقیقی داشته باشیم باید چند شاخص را با هم در نظر بگیریم (تعداد عناوین منتشره مثلاً در حوزه رمان و داستان در سال+ تعداد نشریات تخصصی که در زمینه نقد و بررسی و معرفی داستانها فعالیت میکنند+تیراژ این نشریات+ تعداد فروش موثرکتاب و این نشریات+ و...) یعنی صرف تیراژ کم ممکن است ما را به راه خطا سوق دهد. اگر بخواهیم کتابها دیده شوند باید تناسب بین تعداد عناوین و تعداد نشریات این حوزه و از آن مهمتر خوانده شدن این نشریات است. خلاصه که وضعیت به گونهایست که احتمال دیده نشدن کارهای چاپ شده (تالیفی یا ترجمهای) بالاست. این خیلی نگران کننده است.
ببینید همین الان ناشر یک کار به دقت آن اثر را نمیخواند! من این را با توجه به معرفیهای پرت و پلایی که در سایتهای برخی ناشران از کار منتشر شده توسط خودشان ارائه میدهند میگویم. گاهی در این معرفیها گافهای بزرگی داده میشود.
به نظر میرسد امید دوستان نویسنده باید به خودشان و آینده باشد
سپاس از شما. ممنون که همچنان میخوانید و برایمان مینویسید. هر روز منتظر مطالب جدیدتان هستم
سلام
ممنون دوست عزیز
سلام

به جوری گفتم قطعا انگار خودمم دعوت بودم
من خیلی داستان کوتاه نمیپسندم ولی این مجموعه رو دوست داشتم
بین داستانها شعاع بلند ظلمت رو بیشتر دوست داشتم نه صرفا بخاطر داستانش، به نظرم قوی تر هم نوشته شده بود.
این که در داستان بعد خبری از ماجرای داستان قبل بود برای منم خیلی جذاب بود اصلا انگار داستان دوم رو سریع میخوندم تا ببینم داستان اولی اخر و عاقبتشون چی شد
البته داستان زن بی نام درونمو خیلی دوست نداشتم شاید بخاطر مضمون حرص دربیار داستان
سودی قطعا عکس ازدواج مجددشو تو پیجش گذاشته بوده
از زرنگی دختر دانشجویه تو کل داستانش خوشم اومد
مشکلات در نظر ما از انچه که دیگران میبینند ظاهرا بزرگتر و بحرانی ترند.
ممنون از شما
سلام



خوشحال شدم که شما هم کتاب را خواندید.
شعاع بلند ظلمت همانطور که نوشتم شخصی را برای من تداعی کرد که هنوز هم دردسر ایجاد میکند. من انتظار بهبود و اصلاح این شخص را به هیچ وجه نداشتم و وقتی دیدم در داستان بعد به نوعی خبر از رفع این مشکلات را... کمی جا خوردم
این لذت بردن که من و شما تجربه کردیم به نوعی برای من و خوانندگانی چون من (و احتمالاً شما) به این برمیگردد که برای ما یک برش از زندگی راضیکننده نیست... حتماً حس کردی که گاهی یک داستان کوتاه را تمام میکنی با خودت میگی خب که چی!؟ چی میخواست بگه؟! همین هاست که باعث میشود که در شروع کامنت بنویسی من خیلی داستان کوتاه نمیپسندم. این حدس من است چون من هم تا حدودی همین حس را داشتم و دارم. البته شاعر میفرماید کار نیکان را قیاس از خود مگیر ولی من قیاس کردم. حالا اینجا در این مجموعه با این ایده به نوعی آن حس را پاسخ داده است. یک ویویی از آینده میدهد و میگوید که بعدش اجمالاً چه شده است. این برای من جالب بود. برای شما هم به همین دلیل جذاب بوده است.
زن بینام درون جای کار بیشتر داشت. این تقریباً تنها داستانی بود که به نظرم جای کار بیشتر داشت. باقی با توجه به ایده خود نویسنده تکمیل بودند.
پس شما هم خوشبین هستید. خوشبینی خیلی فاکتور خوب و مهمی است. کمیاب است. نویسنده هم خوشبین است.
و اما نکته مهم همان جمله آخر شماست... دقت کردی همان ویویی که نویسنده از ادامه داستان قبل در داستان بعد تدارک دیده چه طور تصویر میشود؟! یک تصویر ساده. چند جمله ساده. هیچ نسبتی با اضطرابی که خود راوی یا شخصیت اصلی در داستان قبل داشت در این تصویر دیده نمیشود. این خیلی درست و انتخاب به جایی بوده چرا که اینجا یک راوی دیگر دارد آن را بیان میکند و قاعدهاش همین است که دیگران تصویری که از ما دارند با تصویری که خود ما از خودمان و مشکلاتمان داریم بسیار متفاوت است. در ارتباطات عمده تلاش آدمها صرف این میشود که تصویر ذهنی دیگری از خودشان را اصلاح کنندیا دغدغه نوع شکلگیری آن تصویر را داشته باشند
ممنون که خواندید
خبر خوب اینکه چندین نقر از دوستای کتابخونم این لینک رو برام فرستادن که خبر داری «میله بدون پرچم» کتابت رو گذاشته؟! خیلیها میخونن اینجا رو، خیلیها اینجا براشون یه مرجعه، هرچند اغلب چراغخاموش.
آدرس اون مشاورم خودم دربهدر دنبالشم
سلام مجدد
چراغ دلشان همیشه روشن باشد
گاهی بالاخره نتیجهگرایی و مقصدگرایی (که خود را در آمار عینی و عیان نشان میدهد) ممکن است آدم را به سمت دلسرد شدن سوق بدهد اما خوشبختانه گلبولهای سفیدِ مسیرگرا (که به این آمارها و ... اعتنای چندانی ندارند) از راه میرسند و عملیات نجاتبخش خود را آغاز میکنند. 
چه جالب
من یک باجناق مشاور دارم
سلام
بعد از خواندن یادداشت کوتاه و زیباتون به یاد چند تایی فیلم سینمایی افتادم که اسکلت داستانی شان همین شکل بود. از بهم پیوستن آدم های هر داستان به داستان بعدی. و اکثرا یا بهتر است بگویم همه شان هم در آخر به داستان اول برمی گشتند. منتها در این بین تغییر شخصیت ها را می دیدیم.
خوشحالم که داستان کوتاه ایرانی خوشخوان داریم. خدا قوت به خانم اشرفی و شما
سلام
اشاره خوبی به فیلم کردید. این لینک شدنها جذاب هستند.
در مجموعه داستانهای کوتاه هستند نویسندگانی که سعی میکنند این پیوند را به نوعی بین داستانهای یک مجموعه برقرار کنند. نمونههای مختلفی در همین کشور خودمان میتوانیم سراغ بیاوریم. منتها این نوع خاصی بود.
ممنون از لطف شما
سلام مجدد
شما به ارتباط بین داستانها در این کتاب اشاره کردی، به نظر منم این ربط دادن داستانها به همدیگر و یا اشاره به شخصیتها و ماجراهای کتابهای دیگر در کتابی که در حال خواندن آن هستم یکی از جذابیتهای کتابخوانی برای من به حساب میاد. احساس میکنم اینگونه من و نویسنده و خوانندگان کتاب در دنیای دیگری به غیر از این دنیای شلوغ به همدیگر رسیدهایم و تنها خودمان از آن اشارهها به داستانهای قبلی سر در میاریم و این جذاب است.
البته یکی از بهترین تجربههای من در این زمینه در داستان کوتاه نبوده و در دو رمان ارنستو ساباتو یعنی "تونل" و "قهرمانان و گورها" این رو تجربه کردم.
دلیل آن تعجبم از خواندن و معرفی این کتاب توسط شما هم معرفیهای دو سه نفر قبلی بود که از این کتاب حرف زده بودند و حسابی کتاب را نفله کرده بودند رفته بود. خوشحالم که معرفی شما را هم خواندم و بازهم به خودم تلنگری زدم که زود قضاوت نکنم.
سلام
خودش پروژه میشود
اشاره خوبی کردی.
من رو به فکر انداختی که یکی از داستانها را صوتی کنم... بعد دیدم آن ارتباط را اگر بخواهم نشان بدهم باید دو داستان را بخوانم
این رد پاها برای خواننده جذاب است.
......
عجب! سلیقههای متفاوت در همه جای عالم دیده میشود. چه بسیار شاهکارها که توسط ناشران متعدد رد شده است و بعد که به چاپ رسیده خیلیها را انگشت به دهان کرده است. و بالعکس! کسانی هم پیدا میشوند که همان شاهکارها را همین الان فاقد ارزش میدانند. این طبیعی است.
ولی خب حالا متوجه شدم که چرا متعجب شدید.
ممنون
تصادف جالبی است که نویسنده این مطلب را خوانده. ضمنا این هم که در صدد پاسخگویی به برخی نظرات و ایرادات بر نیامده اند امر مثبتی است که امیدوارم فرهنگش گسترش پیدا کند.
سلام بر مداد گرامی
به هر حال ما توری را پهن کردیم اما ایشان در آن گرفتار نشدند
حسین آقا،
اون عکس بالای نوشته که کتاب رو در بین یادداشت ها نشون می ده خیلی برام جالب و خاطره انگیزه، چون استادی داشتیم که مثل شما در مورد داستان های اعضا چنین یادداشت برداری می کرد و سر کلاس می خوند
سلام
این اساتید ایشالا همیشه برقرار باشند من هم از چنین اساتیدی درس گرفتهام
سلام
این ساختار مجموعه داستان کوتاههای مرتبط با هم جذابیت خاص خودش را دارد. در واقع ترفندی است که هم از تقطیع و هم از پیوستگی بهره میبرد. خیلی خوشحالم که با نمونهی دیگری آشنا شدم.
سلام
من ارتباط داشتن داستانها را به ارتباط نداشتن ترجیح میدهم. همیشه دنبال این ارتباط ها میگردم. اینجا که البته عیان است ولی گاهی در مجموعهها باید ذرهبین دست گرفت و رابطه را کشف کرد ... این موارد هم جذابیتهای خاص خودش را دارد