میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

گور به گور - ویلیام فاکنر

«ادی باندرن» بانویی میانسال از ساکنین ناحیهٔ یوکناپتوفا (منطقه‌ای فرضی و ساخته‌ و پرداخته‌ی فاکنر در آمریکا) در بستر بیماری و در حال احتضار است. فرزند بزرگش (کَش) به سفارش او مشغول ساختن تابوت است و او از پنجره اتاق مراحل ساخته شدن تابوت را می‌بیند. همسرش «انسی» قول داده است که جنازه‌ی او را پس از مرگ به شهر جفرسن ببرد تا در کنار اعضای خانواده‌اش به خاک سپرده شود. «دارل» و «جوئل» دو پسر دیگر او برای انجام کاری که سه دلار درآمد آن است به جایی می‌روند و این دغدغه وجود دارد که در نبود آنها مادر از دنیا برود و انتقال جنازه‌ی او به تأخیر بیافتد.

ابر و باد و طوفان و سیل و... دست به دست هم می‌دهند تا در انجام این وصیت خللی ایجاد کنند. «گور به گور» روایت تلاش این خانواده و مصائبی است که در این مسیر متحمل می‌شوند.

این کتاب سیصد صفحه‌ای از 59 فصل کوتاه تشکیل شده است که هر فصل توسط یک راوی اول‌شخص روایت می‌شود. این راویان در مجموع 15 نفر هستند و روایت هر کدام اگرچه ممکن است با روایت دیگران زاویه داشته باشد با اندکی همپوشانی کمک می‌کند تا داستان پیش برود. این روایت‌ها به‌گونه‌ای نیست که ما را به شناخت دقیقی از این راویان برساند بلکه بیشتر در خدمت بیان حوادثی است که در این مسیر رخ می‌دهد. شاید به همین خاطر است که در ابتدای اولین فصلی که هر کدام از این 15 شخصیت راوی می‌شوند، یک طرحِ مدادی ساده از چهره‌ی آنها آورده شده است؛ طرح‌هایی که گاه فاقد برخی خطوط اصلی این چهره‌هاست و یک حس ابهام را به ذهن ما متبادر می‌کند.  

این راویان به نوعی مشغول گفتگویی درونی هستند... گفتگویی حق به جانب و معمولاً توجیه‌گرانه... بدیهی است که در چنین شرایطی در کلام برخی از راویان ممکن است قضاوت‌هایی بیان شود که با واقعیت فرسنگ‌ها فاصله داشته باشد اما همین قضاوت‌ها در کنار هم قدرتی ایجاد می‌کند که سرنوشت برخی از شخصیت‌های داستان را رقم می‌زند. بدین‌ترتیب خواننده می‌بایست شش‌دانگ حواسش جمع باشد.

در ادامه مطلب تلاش می‌کنم با برخی از مضامین این اثر کلنجار بروم.

*****

این اثر در سال 1930 و یک سال پس از «خشم و هیاهو» نوشته شده و مشهور است که فاکنر این داستان را ظرف شش هفته و در هنگام کار شبانه در کنار کوره‌ی یک نیروگاه نوشته است. به این فکر کنیم که ظرف شش هفته گذشته چه کارهای مثبتی انجام داده‌ایم!؟ می‌دانم همگی ما از فقدان کوره رنج می‌بریم!

........................

مشخصات کتاب من: ترجمه نجف دریابندری، نشر چشمه، چاپ یازدهم زمستان 1394، تیراژ 2000 نسخه، 303 صفحه.

پ ن 1: نمره من به کتاب 4 از 5 است. (در سایت گودریدز 3.7 و در آمازون 3.8) گروهB

پ ن 2: به نظرم در ص13 سطر آخر، فعل «تلف شد» غلط باشد و همچنین در سطر دوم از ص30 به جای «می‌بَرَدِش» فعل «می‌فرستتش» درست باشد.

پ ن 3: کتابهای بعدی بنا به نتیجه انتخابات به‌ترتیب مارگریتا دلچه‌ویتا و گورستان پراگ خواهد بود.

 

 

خانواده‌ای که هست اما نیست!

این دومین کتابی است که در دوره وبلاگ‌نویسی از فاکنر می‌خوانم؛ در خشم و هیاهو و اینجا، خانواده در مرکز روایت قرار دارد و در هر دو کتاب به تأسی از وضعیت زمانه با خانواده‌هایِ هسته‌ایِ پُرجمعیتِ رو به زوال مواجه هستیم.

انسی، پدر خانواده مردی تنبل و خودخواه است که با مظلوم‌نمایی و خود را به موش‌مردگی زدن کارهایش را به گردن دیگران می‌اندازد و در این راه به درجه استادی رسیده است! به نحوی که برخی از همسایگان علیرغم اینکه می‌دانند بعد از اجابت درخواست او خودشان را ملامت می‌کنند باز به آن تن می‌دهند. او در کلمات خودش (از جمله در 3 فصلی که راوی است) پدری است که از هیچ چیز برای خانواده‌اش مضایقه نکرده است اما در انتها می‌بینیم که فی‌الواقع برای راحتی خودش هیچ مضایقه‌ای در سوءاستفاده از فرزندانش نمی‌کند!

ادی، کودکی خوشایندی نداشته است و انتخاب انسی به عنوان شوهر را نیز از روی عشق انجام نداده است. او حتی در زمینه بخشیدن عشق به فرزندانش نیز ناتوان است. به نظر می‌رسد زندگی در نگاه او ملغمه‌ای از رنج است که با مرگ به انتها می‌رسد.

جوئل از همه اعضای خانواده به غیر از ادی متنفر است، دختر خانواده (دیویی‌دل) چون متوجه شده است برادرش «دارل» از بارداری ناخواسته‌ی او باخبر شده است از او نفرت دارد... بطور کلی نگاه اعضای خانواده به یکدیگر نگاهی عاری از اعتماد است. شاید فقط برای کوچکترین عضو خانواده (وردمن) آن هم به دلیل نیاز و ناتوانی نقش‌های برادر و خواهر و... دارای اهمیت است.    

افسانه‌ی مردمان ساده روستایی!

ما معمولاً وقتی با کلمه روستا روبرو می‌شویم در ذهن‌مان صفاتی مثل صفا و صمیمیت و امثالهم نقش می‌بندد. شاید کمی حق داشته باشیم! ما معمولاً فقدان صفا و صمیمیت را در اطراف خود حس می‌کنیم و فکر می‌کنیم دلیل آن شهرنشینی و تقسیم کار جدید و صنعتی شدن و جهانی شدن و مدرنیته و... است، در حالیکه به نظر من اشتباه می‌کنیم چرا که هنوز قوزک پای‌مان هم در مقولات بالا فرو نرفته است و ما کماکان در روستا زندگی می‌کنیم؛ روستاهایی که بسیار پُرجمعیت هستند! با همان مشخصات فرهنگ دهقانی... سطح پایین اعتماد متقابل در روابط... تقدیرگرایی... عدم توانایی در تشخیص منافع بلندمدت و چسبیدن به منفعت‌های ناچیز کوتاه مدت... فقدان نوآوری... وابستگی به قدرت دولت و...

در این داستان با برخی باورهای سنتی مواجه می‌شویم که چندان برای ما غریبه نیست. قضاوت‌هایی که راویان در مورد دیگران می‌کنند معمولاً همدلانه نیست (فقدان همدلی هم یکی از مولفه‌های فرهنگ دهقانی راجرز است). «کورا» زن همسایه، یک مسیحی متدین و حتی خوش‌قلب است که تقریباً همه قضاوت‌هایش خلاف واقع است!

انسی معتقد است که اگر دخترش با کیک وارد گاری حمل جنازه بشود به مُرده بی‌احترامی می‌شود، جعفرهم معتقد است اگر زنان وارد استادیوم شوند...!

به‌ش گفتم محض احترام مادرش اون اسب رو نیاره، چون قشنگ نیست، چه معنی داره سوار اون حیوون مسخرهٔ سیرک بشه کنار ما راه بیفته، در صورتی که مادرش می‌خواست همه‌مون تو گاری کنارش باشیم... (انسی – ص128)  

آدم زحمت‌کشی که عملش درست باشه تو این دنیای پر از معصیت هیچ فایده‌ای نمی‌بره. فایده مال اون‌هایی است که تو شهر مغازه دارند، نه عرقی می‌ریزند نه چیزی، از قِبل اون‌هایی که عرق می‌ریزند نون می‌خورند... گاهی از خودم می‌پرسم اصلاً چرا ما این کار رو می‌کنیم؟ برای ثواب آخرتش. اونجا که این‌ها این ماشین‌ها و بند و بساطشون رو نمی‌تونند با خودشون ببرند. اونجا همه مردم با هم برابرند، خدا خودش از اون‌هایی که دارند می گیره به اون‌هایی که ندارند می‌ده. (انسی- ص133)

من بندهٔ خاص خدا هستم، چون که خدا اون بنده‌ای رو که دوست داره امتحان می کنه. ولی انگار دوستیش رو یک جور عجیبی به آدم حالی می‌کنه. (انسی- ص134)

مرگ و زندگی

عنوان اصلی کتاب As i lay dying است... وقتی که دراز کشیده بودم و می‌مردم... که قاعدتاً فقط می‌تواند از زبان ادی باندرن بیان شده باشد. مرگ در این داستان یک اتفاق آنی و مربوط به لحظه‌ای خاص نیست بلکه یک پروسه است که از مدتها قبل شروع می‌شود و پس از آن لحظه‌ی خاص نیز ادامه می‌یابد. شاید به همین خاطر است که ادی بعد از مرگش راوی می‌شود (طرح چهرهٔ ادی با پس‌زمینه سیاه جالب توجه است) و شاید به همین خاطر است که وقتی دکتر بر سر بالین ادی حاضر می‌شود و او هنوز نفس می‌کشد، با خودش می‌گوید چند روزی از مرگ او می‌گذرد! و فراتر از این نقلی است که ادی از پدرش می‌کند: پدرم همیشه می‌گفت که ما به این دلیل زندگی می‌کنیم که آماده بشیم که مدت درازی مرده باشیم...

زندگی در نگاه این افراد عمدتاً فرایندی آکنده از رنج است. خبری از راحتی نیست و نباید باشد. رنج کشیدن البته با برخی مؤلفه‌های مذهبی ارتباط تنگاتنگی دارد و می‌تواند نشانه‌ای برای پاک شدن و رستگاری باشد. مرگ به عنوان پایان‌دهنده رنج‌های زندگی قاعدتاً می‌بایست جایگاه باشکوهی در داستان داشته باشد اما بارزترین چیزی که به چشم من آمد بوی تعفن و لاشخورهایی بود که خودشان را نزدیک و نزدیک‌تر می‌کردند.

زندگی تو دره خلق شده. بعد رو بال وحشت‌های قدیم و شهوت‌های قدیم و نومیدی‌های قدیم پریده رفته سرِ تپه‌ها. برای همینه که باید پیاده از تپه بری بالا که سواره بیایی پایین. (دارل – ص267)

گناه و رستگاری

مردمان این منطقه عموماً مذهبی هستند و نگاهی مسیحی به مقوله گناه و رستگاری دارند. فصلی که ادی روایت می‌کند در این زمینه قابل توجه است. پیش از آن کورا به یکی از گفتگوهای خود با ادی اشاره و به کافر شدن او حکم می‌دهد! ادی می‌گوید: «او صلیب منه. رستگاری من هم همون خودشه. او منو از آب و از آتش نجات می‌ده»... جوئل، گناه ادی است و همزمان رنجی است که او می‌برد، انگار که مصلوب شده باشد تا از این گناه و گناهان دیگر پاک شده و رستگار گردد. از طنز حادثه این که پیش‌بینی ادی حداقل در مورد آب و آتش به وقوع می‌پیوندد!

«کورا» و «تَل» و دیگران، اتفاقاتی که برای این خانواده می‌افتد را جزای گناه انسی می‌دانند. گناه انسی چیست؟! ما خوانندگان فارسی‌زبان شاید در نگاه اول متوجه این موضوع نشویم... گناه انسی یکی از هفت گناه کبیره است: تنبلی.

«برای آدم تنبل که نمی‌خواد از جاش جنب بخوره خیلی سخته راه بیفته، ولی وقتی هم راه افتاد عین وقتی‌ست که سرجاش نشسته، انگار چیزی که ازش بدش می‌آد خود راه رفتن نیست، از راه افتادن و وایسادن بدش می‌آد. انگار هر چیزی که باعث شده راه افتادن و وایسادن به نظر مشکل بیاد، این آدم به اون چیز افتخار می‌کنه. همون‌جا روی گاری قوز کرده بود هی مژه می‌زد به حرف‌های ما گوش می‌داد که داشتیم می‌گفتیم پل رو آب چه زود برد و آب چه قد بالا اومده، باور کنید انگار به این حرف‌ها افتخار می‌کرد، انگار خودش آب رودخونه رو بالا آورده بود.»

عقل و جنون

«دارل» بیشترین سهم در روایت داستان را با 19 فصل دارد. به قول یکی از راویان او زیادی فکر می‌کند، یا به عبارتی زیادی درگیر مسئله‌ی وجود است اما هرچه که هست دیوانه نیست! یک‌جور درک شهودی از وقایع دارد؛ به عوان مثال وقتی کیلومترها از خانه دور است مرگ مادر را دقیقاً روایت می‌کند، یا مثلاً با دیدن خواهرش هر دو متوجه می‌شوند چه اتفاقی برای دیویی‌دل افتاده است و ... طبیعتاً داشتن چنین قدرتی موجب ترس دیگران می‌شود کما اینکه انسی هم از او می‌ترسد! این خصوصیت دارل در طیف امور «غیر عقلانی» جای می‌گیرد چون نمی‌توان تحلیل عقلانی از آن ارائه کرد. این تفاوت سبب شده است که در نگاه «دیگران» بر پیشانی دارل «برچسب» جنون نقش ببندد.

گاهی من یقین ندارم کی حق داره بگه فلان آدم چه وقت دیوونه‌ست، چه وقت نیست. گاهی پیش خودم می‌گم هیچ کدوم ما دیوونهٔ دیوونه نیستیم، هیچ کدوم هم عاقل عاقل نیستیم، تا روزی که باقی ما با حرف‌هامون تکلیفش رو معلوم کنیم. مثل این که قضیه این نیست که آدم چه کاری می‌کنه، قضیه اینه که اکثریت مردم چه جوری به کارش نگاه می‌کنند. (کش – ص274)

یاد میشل فوکو و نظریاتش در زمینه جنون افتادم که سی سال بعد ارائه شد.

چند سوال

1-      به نظر شما انبار آقای گیلسپی را دارل به آتش کشید؟

2-      به نظر شما انسی دقیقاً بخاطر انجام وصیت ادی می‌خواهد جنازه را به جفرسون ببرد؟

3-      وصیت ادی چه زمانی بیان شد؟

4-      چه چیز یا چه چیزهایی اعضای خانواده را مجاب می‌کند که به این سفر اقدام کنند؟

5-      نظرتان در مورد ادی و کارهای او در قبال خانواده چیست؟ مشخصاً قضیه ویتفیلد.

 


نظرات 14 + ارسال نظر
کامشین پنج‌شنبه 26 مهر‌ماه سال 1397 ساعت 09:24 ب.ظ http://www.kamsin.blog.ir

میله جان من که الان دارم می سوزم. فاکنر را نمی دونم بنده خدا چی کشیده.
در کله من As I lay dying اینجوری معنی می شه.... آنگاه که (یا چون که) در بستر مرگ افتاده باشم...
البته احتمال اش هست که از بیخ معنی اشتباه در مغزم جاری شده باشه. زیادی کنار کوره ماندن هم عاقبت اش می شه این.

سلام
فاکنر همانطور که در بیانیه نوبلش اشاره کرده دچار عرق‌ریزی روح شده است
معنای درستی به ذهن شما رسیده است و مترجم نیز همین‌طور ولی با توجه به اینکه کمی طول و دراز است به جای آن از "گور به گور" استفاده شده است. این اصطلاح در ذهن من (لااقل!) اندکی بار منفی دارد که به نظرم از این لحاظ با عنوان اصلی نمی‌خواند. البته الان عناوین طول و دراز مُد شده است و به نظرم می‌توان از عنوان اصلی هم استفاده کرد
از کنار کوره ماندن بهره‌ی کامل را ببر... چون ممکن است این آخرین کوره‌ای باشد که در کنارش قرار می‌گیری و پس از این همه چیز معتدل بشود!

مدادسیاه جمعه 27 مهر‌ماه سال 1397 ساعت 08:29 ق.ظ

گور به گور از جهات متنوع در رمره ی جالب ترین داستان های فاکنر است. به نظرم این بادداشت در نسان دادن این ویژگی موفق است.
تعبیری که از مرگ از دیدگاه داستان آورده ای یعنی روندی که پیش از مردن آغاز می شود و تا پس از آن ادامه پیدا می کند، تعبیر جالبی است.
کاش آن قدر از داستان یادم بود گه میتوانستم پرسشهایت را جواب بدهم.

سلام
این تعبیر از مرگ با کنار هم قرار دادن صحبت دکتری که بر بالین محتضر آمده بود و همچنین فصلی که ادی پس از مرگش روایت می‌کند به ذهنم رسید. دکتر می‌گوید چند روزی از مرگش گذشته بود... اما خُب می‌دانیم که هنوز نفس می‌کشید و... البته این عدم وجود مرز مشخص بین مرگ و زندگی در کارهای ادبی همسایه جنوبی آمریکا و بالاخص کارهای فوئنتس با وضوح بیشتری دیده می‌شود.
این پرسش‌ها می‌ماند برای دوستانی که الان یا بعدها کتاب را می‌خوانند یا دوباره‌خوانی می‌کنند

بندباز یکشنبه 29 مهر‌ماه سال 1397 ساعت 07:35 ب.ظ http://dbandbaz.blogfa.com/

سلام
پیش از هر چیزی، طرح جلد کتاب من رو جذب کرد. خیلی خوبه! و بعد که خوندم در ابتدای هر فصل تصویری از راوی هم ارائه شده برام جالبتر شد. متاسفانه در کتابخانه اینجا یافت نشد. امیدوارم بتونم یه جوری پیدا کرده و بخوانمش.
درباره ی گناه کبیره ی هفتم و اینکه ممکنه ما ایرانی ها متوجهش نشیم (لااقل در همان وهله ی اول) راستش هم خنده ام گرفت و هم خجالت کشیدم.
به پرسش های پایانی که نگاه کردم یاد تکالیف دوران دبیرستان افتادم. بعد از یافتن و خواندن کتاب اگر جوابشان را پیدا کردم حتما پاسخ می دهم
سپاسگزارم میله بخاطر اینکه دوستان خوبی رو گرد هم جمع کردی و اون هم به واسطه ی کتاب. مانا باشی

سلام
طرح روی جلد بخشی از مصالحی که در داستان حضور موثر دارد را به تصویر می‌کشد. من هم از این طرح لذت بردم.
در مورد طرح راویان نمی‌دانم این کار مختص نسخه فارسی است یا در نسخه اصلی هم هست. اگر کار داخلی‌هاست که باید یک لایک جانانه به آن داد.
در مورد کتابخانه به نظرم باید یک پُست جداگانه بگذارم. عجالتاً آنجا دقیقاً کجاست!؟
در مورد تنبلی هم... کمی به بهشتی که در اذهان عمومی به تصویر کشیده می‌شود دقت کنید. یا مدینه فاضله و آرمانشهر ما را مورد توجه قرار دهید؛ آنجا جایی است که ما دراز کشیدیم و همه مایحتاجمان خود به خود می‌آید جلوی دهان و... با این وصف زیاد هم نباید از خودمان انتظار داشته باشیم!
سلامت باشی

محبوب سه‌شنبه 1 آبان‌ماه سال 1397 ساعت 09:42 ب.ظ http://2zandarman.blog.ir/

سلام
اولین کتابی که ازفاکنرخواندم حریم بود. تصویرسازی ها و شخصیت پردازی های فوق العاده یی داشت. هنوز هم وقتی جایی، گوشت قورمه یی به مقدارزیاد سرخ می شود. یا سرخ می کنم. یا حجم زیادی ازگوشت و چربی را می بینم که دارد توی قابلمه جلزوولز می کند. یاد آن آشپزچاق و پیروسیاه پوست توی کتاب می افتم و آن مرد لاغرهمیشه سیاه پوش که به چهارچوب درتکیه می داد و به اتاق خواب..... خیره می شد. حتی اسم ها یا خودماجرا هم یادم نیست. اما فضاهایی که درذهنم ثبت شده هنوز هم بسیاربسیار زنده هستند.
بعد خشم و هیاهو را خواندم. و بعد یکی یکی کتاب هایش را تهیه کردم و خواندم و گوربه گور....
متاسفانه مدت زیادی ازخواندن فاکنرگذشته. و خیلی به یادش ندارم ولی ازآن دست نویسنده های خوبی هست که آثارش ارزش دوباره خوانی دارند.
همیشه می‌گفت که ما به این دلیل زندگی می‌کنیم که آماده بشیم که مدت درازی مرده باشیم...
این جملات چقدربا حال و روزگار ما آشناست.
همونطوری که گفتم. سالهای زیادی ازخواندن ش می گذره. نمی تونم به سوالاتتون جواب بدم. شاید اگه دوباره بخوانمش. برگردم اینجا و بنویسم.

سلام
من حریم را نخوانده‌ام اما این حس را که گاهی یک صحنه یا فضا در ذهن آدم ماندگار می‌شود را به کرات تجره کرده‌ام.
در مورد سوال‌ها هم نگران نباشید. این سوال‌ها برای کسانی طرح شده است که به تازگی کتاب را خوانده اند و یا خواهند خواند... فقط امیدوارم زمانی که جوابی به این سوال‌ها داده می‌شود چند سال بعد نباشد
ممنون از کامنت‌تان

رضا چهارشنبه 2 آبان‌ماه سال 1397 ساعت 07:19 ب.ظ http://www.shabgardi.blogfa.com/

سلام
در مورد خانواده های روستایی در کتاب کلیدر هم با همین موضوع مواجه شدم کم کم به این نتیجه رسیدم آن مهر و صفا یی که در روستا ازش دم می زنند افسانه است

سلام
این افسانه قاعدتاً منشاءهای مختلفی می‌تواند داشته باشد... یکی از آنها برای من تجربه‌های است که در نوجوانی داشتم؛ تابستان‌ها یکی دو ماه به خانه پدربزرگم می‌رفتم و خیلی باصفا بود اما الان که برخی وقایعی که در همان زمان در روستا رخ می‌داد را کنار هم می‌گذارم می‌بینم تصویر خیلی متفاوت است با آنچه که من قبلاً برداشت کرده‌ام.

مهرداد جمعه 4 آبان‌ماه سال 1397 ساعت 09:27 ق.ظ http://ketabnameh.blogsky.com

سلام
شرمنده درگیر آتش سوزی بودم دستم بند بود، در این باره دارم از انسی بازجویی می کنم، حالا خدمت می رسم.

سلام
جوری بازجویی نکنی که پس‌فردا برای خودت دردسر بشود! الان همه جا دوربین هست

محبوبه شنبه 5 آبان‌ماه سال 1397 ساعت 03:29 ب.ظ http://jaiibarayeman.blogfa.com/

آرزو دارم دوره ای که برای مطالعه رمان در نظر گرفتم بدون هیچ مشکلی که مانع اش بشه سروقت اش انجامش بدم. ادبیات فوق العاده است. بهترین اتفاق برای دنیا بود.

چندوقت قبل توسط چند دوست قرار گذاشتیم آثار فالکنر رو بخونیم که پروژه ی من بدلیل تداخل مطالعاتم با خوانش این کتاب به محاق رفت. کتاب زبان اصلی اش داشتم میخوندم. به غایت زیبا بود. با اینکه پنجاه صفحه ازش خوندم اما زبان آهنگین و زیبایی که داشت برای همیشه یادم خواهد موند. لحن بیان نویسنده خیلی روی درک حس و حال کتاب تاثیر داره. ایکاش میشد هم ترجمه هاشون خوند همم اصل کتاب رو...

ممنون میله جان. تشنگی مطالعه رمان کمی در من کم میشه وقتی نثر و بیان خوب ات رو میخونم.

موفق باشی

سلام
امیدوارم همانطور پیش بروید که دوست دارید پیش بروید.
خواندن ادبیات به زبانی که نوشته شده است طبیعتاً بسیار جذاب‌تر است که البته بنده از آن محروم هستم اما خُب به پاس زحمات مترجمان گرانقدر بخشی از آن لذت و گاهی بخش بزرگی از آن لذت را تجربه می‌کنم.
...
اگر با خواندن این مطالب تشنگی شما کم بشود یک جایی از کار من ایراد دارد. سعی می‌کنم دقت بیشتری بکنم. ممنون.

محبوبه شنبه 5 آبان‌ماه سال 1397 ساعت 10:48 ب.ظ

منظورم رو درست نرسوندم. منظورم این بود که مطالعه نقد و بررسی شما از کتابی که خوندید برام شبیه مطالعه خود کتاب لذتبخشه. انگار کتاب رو میخونم. از این بابت باعث میشه حس خوبی داشته باشم درست مثل وقتی که کتابی رو میخونم
به نثرتون دست نزنید که عالیه

آهان از اون جهت
به قول معروف بخشی از زیبایی متن در چشمان خواننده‌ی آن متن نهفته است

مهرداد سه‌شنبه 8 آبان‌ماه سال 1397 ساعت 10:13 ب.ظ http://ketabnameh.blogsky.com

سلام بر میله ی رازگشا
راستش از مطلبت و جامع بودنش به حد کافی لذت بردم اما به آخرش که رسیدم این سوالا یقه مو گرفت. این سوالا برای کسی که تازه کتابو خونده هم سخته چه برسه به اونی که نخوندتش،
بی مقدمه برای پاسخ دادن به سوالا سعی مو می کنم
ج 1:
راستش همینطور به نظر می رسه، اون عقلش بیشتر از بقیه می رسیده و قصد داشته حداقل جنازه مادره رو از این بدبختی نجات بده.
البته من طی بازجویی اخیری که از انسی داشتم به اون هم مشکوکم.
این سوال اصلا جواب قطعی نداره
ج 2:
یعنی به خاطر دندون هاش این کارو کرده؟
دیویی دل که منتظر بود ادی بمیره تا بره شهرو کلک اونی که تو شکمشه رو بکنه، نکنه انسی هم دنبال بهونه ای بود تا خودش بره تو شهرو به یه نون و نوایی برسه؟ حتی با مایه گذاشتن و لخت کردن بچه هاش
ج3:
اگه پیرو تئوری توطئه و .. باشیم اصلا گویا وصیتی وجود نداشته
ج4:
این خانواده هر کدامشان دلیلی برای این سفر دارند
عقاید روستایی و خرافات و ... در جای خودش تو این تصمیم نقش داشته اما انسی و دیویی دل این کارو که برا خودشون بوده کردن،اما فکر می کنم دلیل اصلی همون باشه که تل می گفت ، همون خاصیتی که انسی داشت که همه رو مجبور به کمک بهش می کرد.حالا موش مردگی بود و چی بود و نمیدونم.
وقتی اسب جوئل رو به باد میده یادته چه جوابی به خانواده میده، من یه عمر دندون نذاشتم که برکت خدا رو بخورم فکر کردم پسرام هم میتونن یکمی سواری نکنن.شاید با این حرفا و این پدر بودنش همه بچه هارو زیر بار شرمندگی با خودش می کشید و می برد.
اما این جوابا هنوز منو قانع نمی کنه.
ج5:
نمی تونم جواب این سوالو بدم فقط اینو می دونم که ادی گویا از وقتی فهمیده در زندگیش با انسی عشق وجود نداره مرده. البته اسمشو عشق هم نمیذاره.
راستش من به یه چیزی فکر می کنم اونم اینه که گویا دارل هم مثل جوئل پسر انسی نیست، اگه دقت کنیم در مجموع دارل و جوئل داستانشون با بقیه فرق میکنه.
بعدش خود ادی هم تو فصلی که خودش روایت میکنه میگه دیویی دل و وردمن رو دادم به انسی حالا اون 3 تا بچه داره.فکر کنم یکی دیگه اش هم باید کش باشه.
.....
میله جان لطف کن یه بارم خودت به این سوالا جواب بده.

سلام
طبعاً این سوالات برای کسانی است که تازه کتاب را خوانده‌اند... آنها که نخوانده‌اند مگر می‌توانند به این سوالات پاسخ بگویند!؟ با رمل و اسطرلاب هم نمی‌توانند
1- اینکه آتش زدن کار چه کسی بوده است سوال خوبی نیست... اما اینکه آیا کار دارل بوده است یا نه سوال بدی نیست! چرا؟ چون به هر حال ما با یک متن مواجه هستیم و باید با استناد به متن قضاوت کنیم. در متن چیزی که مشخص است این است که همه راویان و غیر راویان به این جمعبندی رسیده‌اند که کار دارل بوده است ولی همین متن به گونه‌ای تنظیم شده است که خواننده‌ی پیگیر را به سمت دیگری هدایت کند. اما ببینیم منشاء قضاوت راویان چیست؟ وردمن از چیزی سخن می‌گوید که دیده است و دیویی‌دل گفته است که به کسی نگوید چه دیده است ولذا نمی‌گوید! او نصف شب می‌خواسته است بفهمد که لاشخورها شب چه می‌کنند و کجا رفته‌اند و... که صحنه‌ای را دیده است و... و ما بعد با آتش‌سوزی مواجه می‌شویم. در نوبت بعدی که دارل راوی آن است او جلوی آتش ایستاده است و خیره مانده است و دیگران این طرف و آن طرف می‌دوند و... او حتی اشاره‌ای کوچک به نحوه آتش‌سوزی ندارد.... و بعد متوجه می‌شویم که دیویی‌دل موضوع را به آقای گیلسپی گفته است. چه چیزی را؟ واقعاً ممکن نیست که دارل با آتش مواجه شده باشد و میخکوب آن شده باشد و همان زمان وردمن هم او را دیده باشد و ... ممکن است... آیا وردمن راوی قابل اعتمادی است؟! آیا دیویی‌دل چیزی به آنچه که وردمن فقط و فقط به او گفته است اضافه نکرده است؟!
واقعاً دلیلی برای متهم کردن دارل وجود ندارد اما او آدمی متفاوت از باقی آدمهاست و از این جهت به راحتی می‌تواند قربانی شود....
2- به این فکر کن که در شهر جفرسن برای گرفتن بیل، میان همه‌ی خانه‌ها جلوی خانه‌ای توقف می‌کند که فردای آن روز با یکی از ساکنین آن خانه (و شاید تنها ساکن آن خانه) ازدواج می‌کند!
3- در همان فصلی که ادی راوی می‌شود عنوان می‌شود که این قول یا وصیت در زمان به دنیا آمدن دارل بیان شده است. یعنی حداقل دو دهه قبل!
4- باورها و خرافات بدون کارکرد نیستند که اگر اینطور بود سالها قبل ازبین می‌رفتند... فی‌الواقع عمل به این باورها یک نوع آرامش به فاعل و عامل می‌بخشد که البته می‌تواند این آرامش صادق یا کاذب باشد که در هر دو صورت آرامش است... یک حس سبکی... در کنار این مسئله البته برخی از آنها منافع شخصی دیگری هم دارند که اشاره کردی.
5- دارل فرزند انسی است در این شک نکن... فقط ناخواسته است... از طرف ادی ناخواسته است. در همان فصل ادی ذکر می‌کند که وقتی متوجه بارداری شدم فلان و بهمان... حتی ذکر می‌کند که از دست انسی عصبانی شده است و احساس کرده که گول خورده است و... از اینجاست که در واقع انسی برای ادی مرده است و نه اینکه ادی احساس کند خودش نابود شده است. در همین حال و هواست که ویتفیلد وارد داستان ادی می‌شود و جوئل به دنیا می‌آید که همین امر نیز نشان از امید به زندگی در ذهن ادی است نه انفعال...
اما آن جمله‌ای که اشاره کردی که حالا اون سه تا بچه داره کلی از من فسفر سوزوند اما به نتیجه قابل قبولی نرسیدم جز اینکه شاید بتوانیم کش را مستثنی کنیم که خواست خود ادی هم در تولد او مستتر بوده است و در واقع آن سه تا بچه‌ای که به انسی داده است می‌شوند دارل و دیویی‌دل و وردمن.

مارسی سه‌شنبه 22 آبان‌ماه سال 1397 ساعت 02:59 ب.ظ

گور به گور سومین کتابی هست که تمام نشده ولش میکنم
اولی 1984 (60 صفحه تقریبا)
دومی خاک بکر ( بیشتر از نصفش را خواندم)
سومی گور به گور (2 فصل)

سلام
گور به گور را زود رها کردی... جا داشت بیشتر مقاومت کنی. برای من هم تا صفحه 50 مبهم بود.
1984 کدام ترجمه بود؟
اما خاک بکر به نظرم قضیه درونی است و یا زمانی که مشغول خواندنش بوده‌ای زمان مناسبی نبوده است.
من هم اوایل کتاب نصفه و نیمه زیاد داشتم... گاهی چند ماهی مرا از مطالعه دور می‌کردند. مثلاً عقاید یک دلقک را اولین بار که خواندم همین وضعیت را داشتم و بالاخره بعد از چند مدت وقتی ادامه دادم در انتها متعجب بودم که این چی بود ازش تعریف می‌کردند! چند سال بعد در همین دوره وبلاگ‌نویسی آن را دوباره خواندم و این بار ازش لذت بردم.

مارسی سه‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1400 ساعت 09:04 ق.ظ

کتاب خیلی خیلی خیلی خوبی بووووود.
حتمن باید دوبار دیگه بخونم
۱-با نظرم بله.
۲-خیر.چند دلیل داشت.یکی دندون.یکی دیگه هم اون کسی رو ک از قبل نشون کرده بود.
۳-نمیدونم
۴-هر کدوم دلایل خودشونو داشتن.من دوتارو فهمیدم.پدر میخواست دندون بکاره و زنی ک میشناخت رو رسمی کنه.دختر ۱۷ سالش میخواست بچه بندازه
۵-یکم پیچیده هست.ای کاش در مورد متن کتاب بیشتر صحبت میکردی.
باور کن هنوز پیچیدست.ولی خیلی بهتر شد با خونش بعدی و خوندن اینجا به نتایج بهتری میرسم

سلام بر مارسی
خوشحالم که در این حد چشم و دلت را گرفته است
اندازه خود فاکنر خوشحال شدم
حالا اون سوالات را که کاملاً یادم رفته است
حتی با خواندن مطلب هم ریزه‌کاری‌های این سوالات یادم نیامد! اما خوشبختانه ذیل کامنت مهرداد به این سوالات پاسخهایی داده بودم که چیزهایی را به یادم آورد و این از مزایای کامنتدونی است
مزه کتاب به همین است که با خوانش بعدی به اکتشافاتی بیشتری دست پیدا کنی

مشق مدارا شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1402 ساعت 01:53 ب.ظ

سلام میله‌ی عزیز
من در پس قافله می‌رسم و می‌بینم همین سوالات در ذهن من نیز همچنان ادامه دارد. با این‌که در ابتدا با زبان شکسته و فضای دیالوگ‌محور اثر کمی سخت کنار آمدم اما نمی‌شد قدرت نویسنده را نادیده گرفت و کتاب را زمین گذاشت. مثل همیشه از مطالب خوب شما و نظر دوستان استفاده کردم.
تندرست باشید و برقرار

سلام بر معلم جوان و پیگیر
در پس قافله حرکت کردن کار پیامبران است و معلمی هم که ...
یه کم زمان می‌برد اولش... یاد الا یا ایها الساقی افتادم اما دیدم برعکس آن است
سلامت باشی رفیق

مشق مدارا یکشنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1402 ساعت 10:27 ق.ظ

ممنون از لطف شما رفیق خوب
رسالت و اعجاز و این جور چیزها در قد و قواره‌ی ما نیست؛ گرچه مانَد در نبشتن شیر و شیربودن در این مسیر صرفا برای دل خودم است که بیشتر بیاموزم.
درباره‌ی جوانی هم که بی‌اغراق با این اوضاع و شرایط، پیرم و گاااااهی دلم یاد جوانی می‌کند

اتفاقاً رسالت و اعجاز مختص شماست... فقط تفاوت در این است که به مرور زمان به جایی رسیده‌ایم که قواره ادعاها کوتاه‌تر یا زمینی شده است و در واقع نمی‌شود چنان ادعاهایی داشت! اما شما معلمین خوب و دلسوز که از فرصت بهره می‌برید و دلسرد هم نمی‌شوید (ایشالا) جزو معدود کسانی هستند که در عصر جدید هم معجزه می‌کنید.
در این اوضاع و احوال که همه دلمرده‌ایم ... الان در مرحله‌ای هستیم که فصل امتحانات نزدیک است و ما هم درس نخوانده‌ایم و چیزی بلد نیستیم... با این اوصاف قاعده‌اش رفوزه شدن ماست اما شانس را هم باید در نظر گرفت! ممکن است شانس بیاوریم من امیدم به این است که شانس بیاوریم. همین

معصوم چهارشنبه 24 آبان‌ماه سال 1402 ساعت 01:29 ب.ظ http://www.hanker.blogsky.com

سپاس از توضیحات

سلام
امیدوارم به کار آمده باشد

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد