خانه خوبرویان خفته شامل 3 داستان مجزا است که تشابهات محتوایی و فرمی با هم دارند. از لحاظ فرمی در هر سه داستان می توان انگشت بر روی "تداعی" به عنوان موتور پیش برنده داستان, گذاشت و از منظر محتوا می توان به عناصر مشترکی نظیر تنهایی و انزوا, رابطه, خواب و زندگی, گناه و لذت و بیرحمی انسانها...اشاره کرد.
همین ابتدا اعتراف کنم که علیرغم احساس لذت در خوانش دوم و سوم, قادر به فهم تمام زوایای این سه داستان نشدم...در واقع بهتر است بگویم فقط اندکی از زوایا را لمس نمودم!! که در ادامه مطلب به آنها اشاره می کنم.
...............
دست : راوی که یک مرد جوان 33 ساله است, در محضر دختری جوان است. فارغ از این که چه صحبت هایی قبل از شروع داستان رد و بدل شده است, در همان جمله اول, دختر در یک فضای سورئال و نمادین دست راست خود را از کتف جدا می کند و به راوی می دهد تا یک شب این دست را در اختیار داشته باشد...دستی که انگار دخترک روح خود را در آن دمیده باشد. مرد دست را با خود به خانه می برد...
پرندگان و حیوانات دیگر: مردی حدودن 40 ساله به همراه مستخدمه اش با یک دسته گل به محل برگزاری نوعی رقص می روند تا رقص دختری به نام شی کاگو که از دوستان سابق مرد است را ببینند. در مسیر از کنار یک محل خاکسپاری می گذرند و کامیونی پر از پرنده را می بیند که قرار است بعد از مراسم خاکسپاری آزاد شوند. مرد به یاد دو جسد پرنده در خانه اش می افتد و تداعی پشت تداعی...مردی که تنهاست و تنهایی اش را با انبوهی از پرنده و حیوانات دیگر پر می کند. او بعد از مرور کلی خاطره از پرندگان و حیوانات دیگرش به سالن می رسد و...
خانه خوبرویان خفته: مردی 67 ساله از طریق یکی از دوستانش با خانه ای آشنا می شود که در آن از پیرمردانی که قوای جنسی خود را از دست داده اند پذیرایی می شود. بدین گونه که زیبارویانی را با داروی خواب آور به خوابی عمیق فرو می برند و پیرمردان شب تا صبح در کنار ایشان استراحت می کنند بدون این که بخواهند یا بتوانند آسیبی به این زیبارویان برسانند. پنج فصل داستان, روایت پنج بار حضور اگوچی پیر در این مکان و بیان افکار و تداعی خاطرات اوست...
..............
یاسوناری کاواباتا برنده نوبل ادبیات در سال 1969 است و البته سه چهار سال بعد از کسب این جایزه بوسیله گاز خودکشی کرد. این مجموعه دو بار به فارسی ترجمه شده است. ترجمه ای که من خواندم بد نبود اما خب من به این نتیجه رسیدم که واقعن وقتی زبان بلد نیستم باید بتمرگم سر جام و صدام در این زمینه در نیاد و دعا کنم که عزیزان مترجم جایی را که نمی توانند ترجمه کنند, حذف نکنند...حذف را بگذارند برای عزیزان ممیز... مای خواننده, می زنیم توی سر خودمان و یک چیزی از متن می کشیم بیرون اما جرئت نداریم مثل ارشمیدس اورکا اورکا گویان از حمام بزنیم بیرون چون می ترسیم چیزی که خوانده ایم نسبتی با چیزی که بوده است نداشته باشد. در هر حال یکی از مناسک خواندن کتاب های دارای ظرافت های مفهومی این است که بعد از خواندن بلند بگویید "ان شاء الله که گربه بود". در مورد این کتاب جز یکی دو مورد اشکال متوجه چیزی نشدم اما در هفته ای که گذشت در مورد یک کتاب دیگر مطلبی خواندم که حالم را از این بابت گرفت!
مشخصات کتاب من: انتشارات آمه, مترجم رضا دادویی, چاپ پنجم1391, تیراژ 1000 نسخه, 160 صفحه
..................................
پ ن: در ارادت مارکز به داستان خانه خوبرویان خفته همین بس که آن مرحوم دلبرکان غمگین من را بر پایه طرح این داستان نوشت, کاری که نویسندگانی در آن سطح نمی کنند (من ندیده ام لااقل) قبل از نوشتن آن هم عنوان کرده بود که این خانه خوبرویان خفته تنها رمانی بوده که دوست داشت جای نویسنده آن می بود.
برخی از نکاتی که به ذهن من رسید اینهاست...نکات دیگری هم هست که نیاز است کسانی که نگاه ژاپنی ها به زندگی و جهان و ظرافت های ادبیات ژاپنی را می فهمند, آنها را بیابند و به هم بچسبانند و...اما آیا این کار لازم است؟! محتمل است که برخی بدون این کار هم از کتاب لذت ببرند و باصطلاح در جانشان بنشیند.
..............
نکات داستان دست:
1- علت این که دختر دست خود را به مرد جوان می دهد حایز اهمیت است؛ جایی از داستان از ذهن راوی این می گذرد که او به خوبی حس کرده بود که من او را زیبا می پندارم؛ و اصلاً به همین دلیل بود که دست راستش را از محل گردی شانه اش قطع کرد و به امانت در اختیار من گذاشت (ص15). این می تواند بخشی از حقیقت باشد اما بخش عمده اش جایی است که دختر تاکید می کند کسی دست را نبیند و علت آن را دیده شدن خویشتن خویش در آن دست بیان می کند. باید دور شد...برای دیدن خویشتن خود, باید از خود دور شد. گاهی خودشناسی محرک ورود فرد به یک رابطه است و گاهی ناگهان پرده از جلوی چشم انسان کنار می رود و خودش را می بیند و...
2- در واقع دختر یک جور مرشد یا بودا ست. می بینیم که در بخشی از داستان, مرد دست دختر را به جای دست خودش می گذارد و به نوعی از دست خودش دور می شود... نگاه مرد به دستش چگونه است؟ دو بار با صفات نفرت انگیز و زشت از آن یاد می کند...اما دست دخترک لطیف است و نشان از لطافت صاحبش دارد. سیمای درونی مرد را می توان در اضطراب و ترس و تردید او در صحنه های مختلف داستان دید.
3- یکی از پیچهای مهم داستان جایی است که مرد از نوازش دست, دست می کشد. جمله اساسی است: تمایل من به نوازش بیش تر دستی که قرض گرفته بودم, طبیعی بود؛ ولی از ادامه این کار دست کشیدم. آن چه باعث شد خودم را عقب بکشم, تنهایی من بود... نوازش انگشتان دست چنین دختری باعث افزایش احساس محبت در من می شد, نه احساس گناه. ولی خب او دستش را برای چنین کاری به من قرض نداده بود و من حق نداشتم کار خنده دار و احمقانه انجام بدهم. یک دنیا حرف دارد. تنهایی و رابطه اش با ممانعت از افزایش محبت...این که مرد در این رابطه به دنبال احساس گناه است (این قضیه در داستان سوم روشن تر بیان شده است و به طور خلاصه: هرچه احساس گناه بیشتر احساس لذت هم بیشتر)...این که تصور مرد از رابطه و یا شاید توافق هر دو طرف در این رابطه, بر عدم درگیری عاطفی است...و این که درگیری عاطفی از نگاه مرد, کار خنده دار و احمقانه ایست.
4- عوض کردن دست می تواند نشانی از اقدام برای تعمیق رابطه باشد یا...اما علیرغم موارد بند3 اینجا راوی می گوید می ترسم دیگه نتونم بهت پس بدم. و دست فقط می گوید: آه! این آه گویای این است که اطمینان دارد دست, پیش خودش برخواهد گشت! و این حرف مرد بیشتر به آن حالت خلسه مانندی برمی گردد که الان دچارش هست.
5- جمله طلایی دیگر جایی است که دست تعویض می شود و در این لحظات, دست می گوید جای نگرانی و ترس نیست و باصطلاح این زن است که در تو جان می گیرد. جان گرفتن زن در رگهای مرد می تواند گویای یک رابطه ایده آل باشد اما همین جان گرفتن می تواند موجب وحشت باشد کما اینکه شد...دلا خو کن به تنهایی که از تن ها بلا خیزد!...طاووس و جور هندوستان...
6- اما خب چیزی که یکهو جان بگیرد یکهو هم جان می دهد یا به عبارت دیگر تا ظرفیت یه چیزی در آدم مهیا نشده چه مصیبتی است که به آن چیز دست پیدا کند...خواب های مرد ناگهان در سیاهی محو می شود و فریاد زنان از خواب می پرد و دست خودش را به سر جای اولش بر می گرداند.
7- نکته مهم دیگر که در این سه داستان و به خصوص داستان آخر, محوری است قضیه خواب است. خواب و کیفیتش نشان دهنده کیفیت زندگی ما در بیداری است. خواب می تواند نمادی از آرامش مورد آرزوی همه آدمها باشد, آرامشی عمیق و دور از احساس درد و رنج. مرد بعد از تعویض دست به خواب می رود و اعتراف می کند که تا آن هنگام خوابی چنین دلپذیر و زیبا و شیرین نداشته است...مثل خواب کودکی معصوم. این کودک معصوم رو حتمن گوشه ذهن داشته باشید چون در داستان سوم هم به کارتان می آید. این نتیجه همان جان گرفتن زن در رگ های مرد است.
8- تاکید بر قدرت و قوت غریزه و احساس زنانگی با توجه به احساس راوی در مورد احتراز از زنان در زمان همراه داشتن دست...دست زن حتا به زیبایی روتختی و پرده توجه می کند.
9- تقابل هویت و نگاه ژاپنی-غربی در هر سه داستان...از گردی شانه که در اندام غربی ها دیده می شود نه ژاپنی ها(ص14) و آن دوقلوهای غربی که در طبقه نهم هتل از سقوط نمی ترسیدند چون به استحکام شیشه ایمان داشتند(ص23) در این داستان, تا نحوه برخورد غربی ها با توله سگ هایی که به دنیا می آیند در تقابل با احساساتی بودن ژاپنی ها در داستان دوم(ص51) و همچنین علاقه به پرندگانی که به سبک ژاپنی دانه می خورند نه به سبک غربی(ص57) و...
10- مرد یک گل ماگنولیا در لیوان آب از قبل قرار داده بود و هنگام ورودش به خانه به همراه دست این رایحه به مشام می رسید: خیلی خوشحال شدم که آن رایحه بوی کپک زده و ناخوشایند تنهایی من نبود (ص19).
نکات داستان پرندگان و حیوانات دیگر:
1- دو پرنده تاج طلایی نر و ماده وقت خواب سرشان را زیر بال یکدیگر فرو می برند و مرد با نگاه به آنها متوجه شد که دو پرنده هنگامی که خفته اند, بسیار زیباتر به نظر می آیند.
2- این مرد هم تنهاست و تنهایی را دوست دارد و از معاشرت با دیگران لذتی نمی برد اما در عین حال دوست دارد که یک چیز زنده و پویا در کنارش باشد (این چیز زنده و پویا در داستان اول "دست" است و در داستان آخر همان خوبرویان خفته).
3- مرد وقتی در قفس تاج طلایی ها را برای دانه دادن باز می کند پرنده نر می گریزد و می رود روی درخت باغچه و برای جفتش می خواند, پرنده ماده هم هیجان زده می خواند...مرد برای بازگرداندن نر, قفس را به پشت بام می برد اما پرنده نر از باغ می رود. مرد تلاش می کند نر دیگری را پیدا کند تا ماده را از تنهایی دربیاورد اما این نوع پرنده را به صورت جفتی می فروشند. یک جفت می خرد و آنها را داخل قفس ماده قدیمی می اندازد. رفتار جالبی دارند! نر و ماده جدید برای هم می خوانند و خود را به قفس می کوبند و ماده قدیمی هم جداگانه خود را به قفس می کوبد. قفس شان را جدا می کند و نر را پیش ماده قدیمی قرار می دهد, ابتدا نر و ماده جدید علیرغم جدایی برای هم هیجان زده می خوانند اما عاقبت موقع خواب, نر و ماده قدیمی چفت تو چفت کنار هم خوابیدند. فردا که مرد هر سه را در یک قفس انداخت دیگر مثل سابق خودشان را به در و دیوار نکوبیدند و شب که فرا رسید دو پرنده ماده طرفین پرنده نر خوابیدند و به همان سبک غریزی...صبح روز بعد وقتی مرد به قفس نگاه کرد دید که یکی از ماده ها مرده و خشک شده است (ان فی ذلک لآیات...!). مرد پرنده مرده را برمی دارد و به سطل آشغال می اندازد. کمی طولانی شد اما چون از این ترکیب و سطل آشغالش به نوعی در پایان بندی داستان سوم استفاده شده است لازم بود.
4- عشق به پرندگان و حیوانات, برترین عشق است و می تواند حتی باعث ریشه گرفتن بی رحمی در انسان ها و حیوانات شود (ص46)...نمونه های زیادی در این داستان به چشم می خورد (همچنین در مورد سگ ها).
5- به نظرش روابط زنان و شوهران, بچه ها و والدین, برادران و خواهران, قیودی هستند که گسیختن آنها به سادگی امکان ندارد؛ حتی اگر این روابط بد و ناخوشایند باشد. بنابراین چه لزومی دارد که انسان به این روابط تن در دهد, بلکه باید خود را از آنها کنار بکشد (ص46). به این لینک در این زمینه توجه کنید: اینجا و این ترجمه نصفه نیمه در اینجا.
6- در نقطه مقابل بند 5 (به غیر از تداعی, یک موتور دیگر پیش برنده داستانها ایجاد تقابل است, در ذهن شخصیت موضوعی شکل می گیرد و حکمی, بعد اندیشه متضاد آن در ذهنش شکل می گیرد و رشد می کند) مرد با خود می اندیشد که اصولاً انسان ها در هنگام احساس تنهایی, سعی می کنند خانواده ها را خوار بشمارند؛ زیرا تصور می کنند آن ها نیز, تنهایی او را به استهزاء می گیرند(ص53). ...مرد دوست نداشت هیچ کس در زندگی او خودنمایی کند(ص57). او با حیوانات زندگی می کرد چون می خواست مزه تنهایی را با احساس تکبر, در استقلال کامل بچشد(ص57)...شاید جایگاه ویژه جغد به همین خاطر باشد (غرور خاص این پرنده در داستان).
7- مرگ این حیوانات و حتا انسانها سرنوشت و تقدیر است و نمی توان با آن جنگید...یکی از ریشه های بی تفاوتی نسبت به مرگ پرنده ها که نمود بی رحمانه ای در داستان دارد.
8- گریم شی کاگو او را شبیه عروسکی بی جان یا صورت بی روح یک جسد کرده است (حتمن دیده اید در فیلم های ژاپنی این سبک گریم برای رقص های سنتی شان را)...این عروسک و بازیچه به نوعی در هر سه داستان حضور دارد. رابطه ای که فارغ از روح و روان طرف های درگیر در رابطه باشد مثل بازی کردن با عروسک بی جان است.
9- تکبر مرد را در فقره خودکشی اش هم می توان دید.
10-پایان بندی عجیب داستان واقعن غریب بود! وقتی می فهمد شی کاگو از شوهرش جدا شده است جرقه ای در ذهنش زده می شود و می گوید وقت آن رسیده که به روزهای شیرین آینده گام بگذارد (خود همین تغییر ریل مثل پتک یهویی به سر آدم می خورد) اما دو سه جمله کوتاه بعدی هم کم از این داشتند.
نکات داستان خانه خوبرویان خفته:
1- اگوچی پیر, خوابی سبک داشت و خواب زیاد می دید اما به قول شاعر: شب برای ما / وزغ ها / سگ های سیاه / و جسدهای غرق شده را / همراه می آورد. پیرمردانی که به آن خانه رفت و آمد می کردند ظاهرن عنوان کرده اند که آنجا به خواب خوشی فرو می روند, این را در واقع زن مهمانخانه دار عنوان می کند...بیشتر به یک تبلیغ می ماند! دلیل اولم دو قرص خوابی است که زیر متکا می گذارند و دلیل دوم روایت اگوچی است! علی ایحال خود این عنصر خواب و به اهمیتش در نکات داستان دست اشاره شد.
2- اگوچی هم تجربه های زیادی با زنان دیگر داشته است...شب های زشت... زشتی ها به دلیل عدم زیبایی چهره و اندام زنان نبود؛ بلکه سرگذشت غم انگیز و زندگی پر انحراف آنها, چهره ای زشت و نامقبول به آن شبها می بخشید (ص72).
3- مورد فوق چیزی است که از ذهن اگوچی روایت می شود و درستی و عدم درستی آن در روند داستان محک می خورد, به نظر من علت مهمتری برای این زشت به نظر رسیدن وجود دارد...جایی از داستان اگوچی تلاش می کند دخترک اول را به سبب محبتی که در دلش نسبت به او حس می کند, بیدار کند اما بعد از این تلاش نافرجام به این نتیجه می رسد که احساس تنهایی, بیهودگی و اضطراب او را به این کار وا می دارد(ص83) در واقع می شود یک حکم کلی از هر سه داستان در این زمینه استخراج نمود: چنانچه انگیزه ورود به یک رابطه احساس تنهایی باشد, سرانجامی نخواهد داشت.
4- دخترک یک عروسک زنده نبود. پیرمرد به خوبی می دانست که عروسک زنده, وجود ندارد. ولی برای او که در واقع دیگر تمایلات مردانه نداشت, می توانست بازیچه ای زنده به شمار آید؛ نه, بازیچه نه, آن دختر برای پیرمردهایی چون او می توانست تجسم کاملی از حیات باشد. جلوه ای از حیات که می توان آن را با اطمینان لمس کرد (ص76). رجوع به بند 8 داستان قبل.
5- رفتن به آن خانه البته برای برخی از پیرمردان وسوسه و ماجراجویی و لذت داشت که در ضمن به آنها اعتماد به نفس می داد...می خوانیم که کیگای پیر(معرف اگوچی به خانه مرموز) می گوید: تنها آن زمان احساس زنده بودن می کند! برای سنجش عیار این زنده بودن لازم است دقت کنیم که اگوچی علیرغم شب بدی که گذراند به زن مهمانخانه دار می گوید شب فوق العاده ای بوده...چیزی که مسلم است احساس پوچی, او را در طول زمان حضورش رها نمی کرد.
6- اگوچی متوجه حضور "گناه" در خانه هست و حتا به ذهنش می رسد که آیا با دادن پول به نوعی موجب قربانی شدن این دختران نمی شود؟ اما بلافاصله در تقابل با این اندیشه به ذهنش می رسد در طول این 67 سال آنچنان زندگی پاکی نداشته است که حالا بخواهد نگران باشد...اما نکته مشترک با داستانهای قبل اینجاست که آیا احساس گناه کردن از سایر لذت های بدست آمده قوی تر نبود؟! شاید بتوان گفت این احساس توانایی گناه کردن است که منجر به احساس زنده بودن در پیرمردان می شود: من می توانم گناه کنم پس هستم!
7- به نظر می رسید در بدن دختران جوان غمی وجود دارد که مردان پیر را به خود می خواند و اشتیاق به مردن را در آنها بر می انگیزد...شاید اگوچی تنها کسی بود که این احساس را داشت(ص115) اینجا یک نکته هست و آن هم عدم امکان تعمیم نمونه اگوچی به دیگران است که بند1 و نتیجه گیری های دیگر را کمی لق می کند که البته کاملن به پیش فرض های ذهنی خواننده بستگی دارد که اگوچی را یگانه بپندارد یا در برخی موارد قابل تعمیم...قدر مسلم این است که عموم مردان گرایش به آن غم را دارند!
8- جایی از داستان به ذهنش می رسد که بین این پیرمردان پولدار (دقت کنید هزینه خوبروی خفته از خوبروی بیدار بیشتر است) احتمالن کسانی هستند که از راه خلاف به پول رسیده باشند و اینها نه در خلوت و نه در کنار این خوبرویان نیز به آرامش نخواهند رسید و احساسی جز نزدیکی با مرگ به آنها دست نمی دهد و بعد این حکم را می دهد: مردان پیر نیاز دارند تا نزد کسانی خود را کوچک کنند و غرور خود را بشکنند اما کسی که در برابرش احساس شرم به آنها دست ندهد و بر غرورشان لطمه ای وارد نشود. احساس تاسف و غم در بیش تر آنها وجود دارد. آیا این دختران خفته نمی توانند برای آنها نوعی بودا باشد؟...و بر خطای پیرمردان قلم عفو بکشد(ص123) در ادامه اشاره می شود که در افسانه های ژاپنی روسپیان این امکان را داشته اند که تجسم واقعی از بودا باشند...
9- آرزوی رفتن به خوابی عمیق...حالتی که در آن آدم احساس رنج و درد نکند...چطور ممکن است؟ اعتراف به گناهان گذشته در محضر بودای کوچک که در واقع از طریق یاداوری خاطرات حاصل می شود یک راه است...راهی که البته در نهایت ممکن است منتهی به خوردن قرص خواب آور شود و آرزوی دستیابی به دارویی که این دختران خورده اند چون قرص هم گاهی جواب نمی دهد.
10- اینجا هم پایان بندی داستان عجیب و البته جالب است. یکی از موارد جذابش شباهتی است که با مرگ آن پرنده (بند3 داستان دوم) دارد و حضور مستقیم و غیرمستقیم مادر در انتهای داستان...حالا که تا اینجا آمده اید با یک شوخی, کار را به پایان ببرم(نوشتن این جسته گریخته ها را اسمشو گذاشتم کار): نویسنده در انتهای داستانهایش مادر شخصیت اصلی یا راوی یا خواننده را پیش چشمش می آورد! یعنی ردخور ندارد...حتمن مادر یکی از اینها که گفتم پیش چشم می آید!
این کتاب را دوست داشتم.
سلام بر میلهی بزرگ
اول از همه، بهت تبریک بگویم و تشکر کنم، بابت کارِ بزرگی که کردهای برایِ چندباره خوانی این کتاب و بالاتر از آن، همهی تلاشت را کردهای برای نوشتنِ یک یادداشتِ درست و درمان..
خدا قوت... خسته نباشی برادر.
سخت منتظرِ این پست بودم، چون خودم هم در نظر دارم در آیندهای نزدیک، یادداشتی براش بنویسم.
تو پیامِ بعدی، میروم سراغ گفتن نکات
بزن برویم
سلام برادر
ممنون رفیق.
منتظر کامنتهای بعدی و نوشته خودت هستم. البته الان کامنت بعدیت رو هم دارم می بینم
1- بدونِ شک، بهترین نکته از داستانِ دست، نکتهی 3 است. از این رو که به نظرِ من، به یکی از بنیادیترین مفهومهای مورد نظرِ داستان پرداختی: تنهایی.
2- قضیه به نظرِ من، از این نشات میگیرد که سلطه و عدم توانایی یا حتی جاهایی نخواستنِ مرد،برای رفعِ تنهاییش است. یعنی تنهایی چنان سلطهای روی او دارد که او نمیتواند ازش خلاص بشود.
3- هرچند کاواباتا یک بوداییست ظاهرا و اتفاقا تو خر سه داستان تفکرات مذهبی هست، اما با موردِ 2 کاملا مخالفم. در واقع استنادهایی که از مورد2 داری را، اگر بخواهیم تفسیر بودایی بکنیم، بهترین تفسیر این است که مرد، بخاطر نارضایتی یا نداشتن درک درستی از خویشتن خودش، طالب این است که دستِ دختر را به جای دستِ خود بگذارد؛ اما در این هم موفق نمیشود. یعنی اصلا با یک رویای وحشتناک از خواب بیدار میشود و دست را عوض میکند.
3-همونطور که تو داستان هم گفته شده، به نظرم بهترین کار اینه که دست را نمادی از کلِ وجود دختر بدانیم که به مرد تقدیماش میکند. این که میگوید لازم بود که تا رسیدن به خانه زنی مرا نبیند، به نظرم به خاطرِ تاکید روی این بعد از قضیه بود که اگر زنی او را میدید، از شقاوت او برای به دست آوردن زنان خبردار میشد. پس با چند خطِ آخر مورد 1 هم مخالفم.
اما عمق فاجعه فقط به مرد ختم نمیشود: ببین زن چه قدر راحت و فارغ البال، این کار را با علاقه میکند... انگار او خودش را تا سطحِ یک انتفاع برای مرد پایین میآورد. او حتی پیش بینی میکند که مرد دست را عوض کند و از این ابایی ندارد
سلام و عذرخواهی بابت تاخیر از همه دوستان
1- همانطور که شما هم اشاره کردید و من هم در اون دو سه خطی که در ابتدای مطلب نوشتم "تنهایی" یکی از مفاهیم مشترک در هر سه داستان است و به دلیل برداشتهای شخصی خودم توی اون چند مورد این را هم اول از همه ذکر کردم که به نوعی اساسی بودن آن را تاکید کنم.
2- باهات تقریبن موافقم. منتها اون نخواستن ها برای رفع تنهایی نیست (شاید اشتباه سهوی در نوشتن داشتی و منظورت حفظ تنهایی است که با دیگر قسمتهای نظرت هم هماهنگ تر است) تنهایی و عادت به آن به یک جور خودبسندگی منتهی می شود و...
3- اوهوم مرسی. گرفتم تا حدودی. مرشد و بودا یی که در اون بند گفتم رو باید توضیح بدم: در داستان آخر هم این مورد را آورده ام و نویسنده در واقع آورده است که اون زیبارویان خفته به دلیل آن که پیرمردان اعترافات خودشان را در محضرشان انجام می دهند و سبک می شوند و آن تسلیم و شکستن غرورشان و آن ارامش پس از آن مشابه یک مراسم مذهبی است (بند 8 داستان سوم) در داستان دست هم خود دست به نوعی نشاندهنده راه است، باز کننده چشم است...چشم مرد به روی خودش باز می شود اما خب اون وحشت کرد و فرار کرد.
4- البته که دست می تواند نمادی از کل وجود زن باشد اما من موافق نیستم (جایی از داستان صراحت دارد که گفتید همانطور که در داستان هم گفته شده.؟ بعید است...چون فضای سورئال را خراب می کند یا حداقل مطابق سلیقه شخصی من خراب می کند!) ...دور شدن از خود برای خودشناسی و یا ورود به رابطه برای شناخت خود (از این زاویه که آدم در خلاء به خودشناسی نایل نمی شود) قابل توجه می باشد. یک بار از این زاویه نگاه کنید. از این زاویه زن داستان، فاجعه نیست...کاغذ تورنسل است.
با اجازه، من فعلا میروم و فردا دوباره میآیم و میخوانم و حرف میزنیم...
پستِت عالیست برادر. من هم شیفتهی ادبیاتِ ژاپنم هم این کتاب
ممنونم
لطف داری
حتمن
با این اوصاف باید با این خوبرویان خفته بیدار بمانیم :)
سلام
یاد آن بنده خدایی افتادم که به کوروش گفت بخواب ما بیداریم
تنهایی پرهیاهو
...
اینم قرار بده.با تشکر
سلام
اینو قرار دادم قبلن با اجازه تون
اینجا:
http://hosseinkarlos.blogsky.com/1390/02/29/post-132/
سلام
ممنون بابت معرفی کتاب
خیلی داستان متفاوتی بود
خیلی خیلی خیلی
اما به شخصه داستان دست رو بیشترازخانه خوبرویان دوست داشتم
شایدچون به زن های داستان بیشترفکرکردم وشایدچون توی داستان دست دخترخودش دست رو به مردمیده ویه جورایی آگاهی بیشتری وجوددارد
البته شایدگفته بشه خب توی داستان خانه خوبرویان هم دخترها خودشان انتخاب میکنند که شب درکنارمردی به صبح برسانند
اما به نظرم لااقل دخترتوی داستان دست فرداروزی اگرمردی روکه دستش روبرده ببینه میشناسدش اما دخترخانه خوبرویان ازاین آگاهی محرومه
البته باتوجه به اینکه این تحلیل داستان نیست شایدتحلیل روان شناختی آدمیزادباشه که لااقل آگاه نبودن ترس همراه داره
سلام بر شما
من آنقدر طول دادم که شما چند کتاب هم بعدش خوندید. از این منظر که شما اشاره کردید زن داستان اول کمتر منفعل است، درست است. منتها برای این که یه وقت ریا! نشه به نظرم موضوع داستان ها و زاویه ای که نویسنده انتخاب کرده (سه مرد در سه سن مختلف) چنین اقتضایی رو داشته... به هر حال موافقم که در داستان دست ، زن نقش فاعلانه تری دارد.
ممنون
سلام. الان من در برابر این پست زیبا چی باید بگم جز اینکه بگم خسته نباشی دلاور (به سبک عامل بخون)
من هم این کتابو خوندم و هم کتاب مارکز رو.
تمام نکاتی رو هم که برداشت کردی کاملن قبول دارم و با افتخار میگم که پرچمت بالاس میله جان!
سلام
سامورایی جان، من عمریه دارم تلاش می کنم پرچمی رو بالا نبرم
البته حرفت درسته ها...فکر می کنم بی پرچمم اما ...در هر صورت از لطفت ممنونم رفیق.
سلام
میله جان خوب است اما کم است. منتظر نوشته ی مفصل تری بودم . به خصوص در مورد داستان آخری. نمی دانم چقدر موضوع داستان باعث کوتاه شدن نوشته ات شده.
سلام بر مداد گرامی
قربان بیشتر از این می نوشتم، درخت دعوام می کرد
قبول دارم که جا برای حرف زیاد داشت ولی خب با ادامه مطلب پنج شش صفحه A4 شد که برای یه پست وبلاگی زیاده. بعدشم خب کامنتدونی هم هست
موضوع تاثیری نداشت انگشتام درد گرفته بود و ذهنم بیشتر از این تراوش نداشت.
سلام.منکه هیچوقت این ژاپنی ها را خوب و کامل نمی فهمم.جالبه که غربی ها رو بیشتر میشه درک کرد تا این بخش از شرق رو.
سلام
من هم همین طورم...ظرافت های خاصی دارند...یاد ظرافت جوجه تیغی افتادم
اما به شما خواندن این کتاب را توصیه می کنم.
١.یعنی انقدر خوب نوشته اید که دو سومش را خواندم و بعد دیدم بهتر است بروم دنبال خود کتاب! همان کاری که نوشته ی مداد سیاه باعث شد انجام دهم؛ انقدر هیجان زده شدم که رفتم داستان ملویل را انلاین خواندم!
٢. این نشان می دهد " کار نیکو کردن از پر کردن است"!
٣. زیاد هم دل ما را نسوزانید، نظر مداد سیاه نشان می دهد هنوز پر پر ( اینها را به ضم پ می خوانید دیگر!) نشده است!
سلام
1- پس کامل خوب نبوده...کامل خوب اونه که تا آخرش شما رو ول نمی کرد...آخرش تازه به خودتون می اومدید که باید برید خود کتاب رو بخونید ولی خب برای من همین دو سوم هم رکورد خوبیه.
2- منتها همیشه حوصله اش نیست. مثلن این پاموک الان داره یه کاری می کنه که نباید بکنه
3-
به مناسبت زادروز صادق هدایت:
وقتی که رئیس مملکت دزدید ،وکیل و وزیر و معاون اداره و رئیس شهربانی هم دزدیدند . آن وقت چه توقع بیجایی است که از مشدی حسن بقال داشته باشیم و تعجب بکنیم که میوه اش را می گنداند و دور می ریزد اما حاضر نیست به قیمت ارزان بفروشد ؟
شما نمی خوای هیچ کاری بکنی میله جان؟
سلام بر شما
پس امروز تولد هدایته
واللا من امروز میخاستم کامنتا رو جواب بدهم و به دوستان وبلاگی سر بزنم که به اولیش هم کامل نرسیدم. همین کلی کار بود
...
جلوی دزدی اونا رو که هیچ جلوی بقال رو هم نمی تونم بگیرم! تنها کاری که می تونم بکنم اینه که یه داستان صوتی از جان گالزورثی برای پست بعد بگذارم
سلام
باید نوشتنش راحت نــــبوده باشد . ولی خب وقتی برای نوشتن میخوانی فهمش راحت تر است تا وقتی که فقط برای خواندن میخوانی.
خب من این را نخواهم خواند .
خیلی عمییییق است . مثل گور می ماند .
رقص خیال در گور !
میخام چیکار ؟!
اصن حوصله ی سکون زمان و سکوت کلام را در فرهنگ ژاپنی ها ندارم .
همیشه دلم میخواد پاشم یک گام پر سر و صدا توی سکوت سیاه و سفید و گردشان بشکنم .*
...
بی شک باید کتاب تاثیرگذاری باشه .
......
*
یک گام عبارت است از 8 نُت : دو ر می فا سل لا سی دو
سیاه و سفید و گرد هم ، شکل هایی هستند که زمان نت رو مشخص میکنند .
سیاه : یک ضرب
سفید : دو ضرب
گرد : چهار ضرب
....
بدون این توضیح شاید که منظورم معلوم نمیشد
سلام
برای من که راحت نبود. یعنی همین هم راحت نبود.
نوشتن تاثیر خوبی دارد در فهمیدن ...اما نیت نوشتن تاثیری ندارد! منظورم این است که در فرایند نوشتن اتفاقاتی رخ می دهد.
...
با این اوصاف به شما توصیه نمی کنم
...
ممنون از توضیحت
فقط قربونت اینجا این کار رو نکنی ، رییس من الان داره همین نزدیکی چرت می زنه بیدار میشه همین یکی دو کامنت رو هم نمی تونم بخونم باید برم دنبال خرده فرمایشات...
سلامِ دوباره به میله، دوستی که میدانم میداند که این بحثها و زدوخوردها، به همهمان برای فهمیدنِ بهتر ادبیات کم میکند.
پاسخهایِ خوبی را شنیدم. امروز همین الان یک بار دیگر داستان را خواندم و آمدم که حرف بزنیم. از آخر شروع میکنم:
1- با موردِ چهار ه گفتی، موافقم. قبول. اشتباه از من بود. در واقع خودشناسی را برایِ دختر باید اینجا قائل باشیم. او خواسته برایِ رسیدن به خودشناسی، از خودش دور بشود. البته این موضوع برای رد صدق نمیکند ها!
تبصره: منظورم از جمله ای که گفتم در داستان هم آمده، این جایی بود که میگوید این خودِ دختر بود که این حرفها را میزد.. .متوجه شدی؟ اوخر داستان را میگویم...
2- با موردِ 3، ترجیح میدهم که مخالفت نکنم؛ چرا که برداشتِ شخصیِ تو از قسمتی از داستان است و من به هیچ وجه با این کار موافق نیستم که بخواهم نظرِ خودم را غالب بندانم. در واقع در این جا، هرکسی میتواند برداشتی داشته باشد و لذتی ببرد
3- موردِ 2 را درست میگویی: جملهام گویا نبوده. همان چیزی که خودت گفتهای؛ مرد ایحاد محبت را کارِ احمقانهای میداند. اما این را هم دقت کن که تو داستان، نوعی سلطهی وحشتناکِ تنهایی هم هست و اتفاقا نقشش خیلی پررنگ هم هست.
.....................
4- این نکته جدید است:
آخر داستان، مرد به نوعی به مجازاتِ سلطه و ظلمی که به زنهای مختلف کرده هم میرسد. در واقع خودِ تنهاییِ مرد، مجازاتاش میکند..
5- در مورد بقیه داستانها بعدا حرف میزنیم. انگار این یکی هنوز خیلی جا دارد
6- باز هم حرف برایِ گفتن هست رفیق! سعی میکنم زودتر یادداشتم را بنویسیم تا حرف بزنیم دربارهش
سلام
حتمن همینطوره
1- مرد لحظاتی به این درک می رسد اما از دیدن خود واقعی اش به نظر وحشت می کند و ترجیح می دهد که شتر دیدی ندیدی!
تبصره: بله ، دست جزیی از کل است و آن را نمایندگی می کند.
2- بله همان لذتی که می بریم بخش مهمی از قضیه است. در بخش ادامه مطلب و قبل از شروع نکاتی که به ذهنم رسید این قضیه را تاکید کردم.
3- طبعن با این قضیه موافقم و همانطور که در بند 1 کامنت قبلی گفتم نقش ویژه ای دارد.
4- حالا نه به شکل مجازات...اما خودی که به آن خو کرده است همین است. گریه مرد در انتهای کار موقعیت تراژیک مرد را نشان می دهد.
5-
6- ممنون...بسیار خوب
راستی تولدِ هدایت بزرگ به همهی داستانخوان مبارک
و همچنان این وبلاگ پر می شود از کتابهایی که نمی دونیم بعدا قراره دستمون بهش برسه یا نه، ولی حسرت گورستان کتابهای نخونده توی دلمون پررنگ تر و پررنگ تر می شه!
اینجا منو یاد کتابفروشی مولیٰ خیابون انقلاب می ندازه. اونجا هم هرجا چشم می چرخونی کتابای به نظر فوق العاده ای می بینی که به دلایل مادی و وقتی احتمالا قرار نیست بخونیشون. حداقل همه شون رو. و همچنین منو یاد داستان حضرت خضر که به ملت گفت اگه از این خاک بردارید پشیمون می شید و اگه بر ندارید پشیمون می شید. کلا وبلاگ شما منو به یاد می ندازه
سلام بر خزنده
این حسرت را باید غنیمت شمرد
.....
اینجا شما را یاد چه چیزهای خوبی می اندازد.
آنقدر خوب که حال من را هم خوب می کند
ممنون رفیق
سلام
زندگی نو رو پارسال خوندم ولی گرگ بیابان و کوه جادورو نخواندم که بخوام مقایسه کنم ...
نمیدونم اگرالان زندگی نو رو دوست دارم یانه یا اصلن میتونم بخونمش یانه ولی اون موقعی که خونده بودمش خیلی مناسب حالم بود
سلام
من که فعلن وسطش گیر کردم...
فکر کنم سختگیر شده ام در کتابخوانی
سلام↳
عجب!↳
به قول مادربزرگم : آدم نمیره(فتحه ن)چه چیز هایی میبینه. خدا بیامرزتش؛ این متن مبهوتمون کرد
سلام بر مهرداد
ممنون از وقتی که گذاشتی
سلام.
آقا شما بنویس. ما چه کارهایم؟
این صد صفحه به نظرم از کتاب مارکز سرتره.
رمانی سهل و ممتنعه. رئال و سوررئاله. شخصی و اجتماعی.
به شکل عجیبی من رو یاد بوف کور هدایت میندازه. نه فقط نوع خودکشیش. انگار با شکلهای متفاوتی از زن اثیری روبهرو شدی.
لکاته هم هست. اما تحول شخصیت اگوچی داستان دیگهایه.
دوست دارم دوباره بخونمش.
سلام
اختیار داری رفیق...رای درخت نصب العین ماست.
شخصیت اون روزنامه نگار رو با این اگوچی وقتی کنار هم می گذاریم می بینیم که اگوچی خیلی متناسب با این فضاست. انگار یه آدم از یه فرهنگ متفاوت به عنوان توریست اومده یه چرخی توی ژاپن زده تحت تاثیر قرار گرفته و برگشته.
.......
این از کتاب هایی بود که موقع خواندنش به خودم می گفتم این خوراک درخته...
ممنون
میله جان سلام
درخت خیلی درست به یادِ بوف کور افتاده... اتفاقا دارم رو یادداشتم کار میکنم... نظراتی تو همین باب دارم.. توش توضیح میدهم که چطور با بوف ارتباط دارد..
راستی، من هنوز سفت و سخت روی نطرم در باب این که شخصیت داستان دست به نوعی تنبیه می شود، تاکید دارم؛ که شما زیاد قبولش نداری
سلام
بله موافقم
بسیار عالی
...
خیلی خوبه که مستدل روی نظرتان هستید.
هوم. نظر من به نظر خزنده نزدیک تر است.
واقعا این نویسنده های شرقی لایه های مختلفی دارن. موراکامیو دارم میخونم که میگم.
راستی جناب میله. عید نزدیک است. پیشنهاد کتاب شب عید بدهیم . بر وزن و اهمیت مثل شام شب عید. سبزی پلو و ماهی....
و مورد دیگر من میگم سورئالشون بیشتره....
سلام
همینطوره...پر از ظرافتند.
حالا حساب کن وقتی در فضای سورئال هم بنویسند پر پیچ و خم و لایه لایه می شوند.
..............................
در مورد شب عید هم چی بگم! واقعن عید از آنچه که ما گمان می کنیم به ما نزدیک تر است. تا بیاییم بجنبیم از راه رسیده است. حالا تا اون زمان یه انتخابات آمریکایی بگذاریم تا ببینیم چی میشه.
برای عید احتمالن یکی از قطورهای کتابخانه ام را در دست می گیرم که انتخابشو به دوستان وامی گذارم
خوشم اومد از موضوع داستان!!
چرا. در مشخصات کتاب قیمت رو قید نمیکنی میله جان؟؟!
و چرا تو استیکرها گل ندارید؟؟؟
پس من چی برای شما بذارم بغیر لبخند؟
سلام
من همیشه قیمت را هم می نوشتم. این بار به خودم گفتم چیه این قیمت رو هی می نویسی! وقتی این قیمت اونقدر متفاوته که ... تازه به کار کسی هم نمیاد! فکر نمی کردم ننوشتن همین یه بار هم به چشم بیاد!
در مورد استیکرها خود من به شدت احتیاج دارم اون آیکونی که با لبخند سرشو از بالا به پایین حرکت میده رو داشته باشم که ندارم...یا اون که دندوناشو نشون می ده...واقعن امکانات محدوده...به شما حق می دهم.
با سلام برادران متشکرم از بابت توضیحاتتان اما من دنبال دانلود این رمان هستم هرچی میگردم مکتر پیدا میکنم لطفا راهنمایی کنید بسیار ممنون میشم
سلام
وقتی شما که دنبال دانلود کردن هستید چیزی پیدا نکردید از دست من که به دنبال دانلود کردن نیستم چه کمکی برمیآید!؟
نسخه چاپ شده که هست توی بازار... البته اگر ایران هستید. اگر نیستید به سایتهایی نظیر "طاقچه" و اینها سر بزنید.
در مورد پیشنهادتان که به صورت خصوصی نوشتید ممنونم. واقعن برایم مقدور نیست. شما لطف دارید. ممنونم.
موفق باشید
سلام
بعد گشتن های بسیار در اینترنت در خصوص تفسیر این کتاب تونستم وبلاگ شما رو پیدا کنم که چیزی در موردش نوشته. عجیبه که ایران با این جمعیت و اینهمه امکانات چند وب سایت نداره برای تفسیر کتب معروف دنیا!!
متن خوبی نوشتید در مورد کتاب ولی یه ایرادی که میتونم بگیرم اینه که نکته وار به مطالب اشاره کردید و تفسیر دقیقی از نمادهای کتاب ارائه ندادید. من که الان بس از خوندن این کتاب سرم گیج شده!! کتاب پیچیده ای هست، کاش رمزگشایی بیشتری ازش در دست بود.
سلام
ببخشید دوست عزیز... به علت مسافرت تاخیر بسیاری در پاسخ به کامنتها پیش آمد.
در مورد کمبود سایت و... درخصوص تفسیر کتابها تقریباً حق با شماست. من هم در حد توانم "نسیهنویسی" میکنم و چیزهایی که به ذهنم میرسد را مینویسم. گاهی پیش میآید دوستی یا عزیزی همزمان با من خوانده است و در کامنتدونی در مورد برخی از زوایای داستان بحثی درمیگیرد و هر دو و یا دیگران هم استفاده بیشتری میبرند. گاهی نبود این دیالوگها چشمه ذوق آدم را میخشکاند و گاهی بودنشان این چشمه را پر آب تر میکند....
بله کتاب پیچیدهای است و من هم یکی دو بار در متن اشاره کردم که برخی از زوایای آن را لمس کردهام ولذا نوشتهام قطعاً ناقص است.
مرسی از کامنتتان.
درود بر شما، تحلیل و نکته هایی که دراوردین رو خیلی دوست داشتم ، ما یک گروه کتابخوانی داریم و واقعا دلم میخواد آدم آنتیکی مثل شما بینمون باشه تا از نظراتش لذت ببریم امیدوارم این یادداشت دیده بشه و با من تماس بگیرین
سلام بر شما
ممنون از لطفتان