میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

شهود فلانری اوکانر

 

"هیزل موتس" مرد جوانی است که پس از اتمام دوران سربازی (جنگ دوم جهانی) به زادگاهش در جنوب آمریکا بازمی گردد , روستای کوچکی که اکنون متروک شده است. خاطراتی از کودکی را به یاد می آورد که نشان می دهد در خانواده ای خشک و متعصب بزرگ شده است. پدربزرگش یک مبلغ متعصب مسیحی بود که با ماشینش به شهرهای اطراف سفر و موعظه می کرد. هیزل حالا به فردی ملحد تبدیل شده است. او وارد شهر کوچکی می شود و ماشینی قدیمی می خرد و شروع به تبلیغ دینی بدون مسیح می کند. به مرد کوری که به همراه دخترش گدایی و تبلیغ مسیحیت می کند برمی خورد , مردی که به خاطر اثبات آمرزیده شدنش توسط عیسی خود را کور نموده است و...

والد قوی یا وجدان بیدار

هیزل واقعن می خواهد از عقاید سابقش خلاص شود و به خاطر پیش زمینه های خانوادگی اش از عیسایی که به او معرفی کرده اند نیز فراری است. برای این که با مفهوم عیسی روبرو نشود راهکاری که از نوجوانی به ذهنش رسیده است این است که مرتکب گناه نشود چون به مجرد گناه کردن عیسی به سراغش می آید. این عیسی را می توان همان نفس لوامه یا وجدان او دانست (عنوان کتاب هم به نظرم به همین موضوع اشاره دارد).من ترجیح می دهم بگویم "والد قوی" ...والدی که در محیط خانوادگی او شکل گرفته و در پس ذهن هیزل مدام او را عذاب می دهد و...

او مدام تکرار می کند که به هیچ چیز اعتقادی ندارد, یا این که تنها حقیقت آن است که حقیقتی نیست, یا این که وجدان نیرنگی برای سربراه نمودن مردمان است و از این قبیل...اما آیا انسان قادر است به راحتی عقایدش را تغییر دهد؟ آیا انسان قادر است هر عملی را که اراده کند را انجام دهد؟ برخی موانع درونی هستند که نقش مهمی در توانایی های ما دارند. سیر حوادث داستان نشان می دهد که "والد قدرتمند" به این سادگی ها تمکین نمی کند و گاهی سرنوشت را نیز رقم می زند.

هیزل موقعی که به سربازی می رود و زمانی که از آنجا برمی گردد یک کیف کوچک همراه دارد که همه متعلقاتش در آن قرار دارد. چیز اضافه ای همراه ندارد. وقتی در ابتدای داستان لباس نو می خرد , لباسش را در سطل آشغال می اندازد بدین ترتیب محتویات کیف اهمیت می یابد. دو چیز مهم از این محتویات از طرف نویسنده در چند جا معرفی می شود: کتاب مقدس و عینک مادر! این دو به عنوان نمادهایی از دوران کودکی اش همیشه همراه او هستند...دقیقن همانطور که والدش به همراه اوست! او تنها کتابی که می خواند کتاب مقدس است و طرفه آن که با وجود نداشتن مشکل بینایی موقع خواندن, عینک مادرش را به چشم می زند و علیرغم خسته شدن چشمانش به این کار ادامه می دهد!

او و پدربزرگش متقابلن از یکدیگر متنفر بودند اما هیزل به همان سبک پدربزرگ اتوموبیلی برای تبلیغ می خرد (نحوه خرید ماشین جالب است گویی ماشین او را انتخاب می کند) و حتا وقتی لباس نو می خرد لباسی می خرد که شبیه کشیش هاست و مدام باید به این و آن توضیح بدهد که کشیش نیست و به هیچ چیزی اعتقادی ندارد...!

حتا چیزی را که تبلیغ می کند "کلیسا"ی بدون "مسیح" است, یعنی از عناوینی هم که از آن ها فراری است نمی تواند جدا شود...دیالوگهایی که با افراد برقرار می کند (بعضن بدون مقدمه چینی) همه بر محور آموزه های مسیحی دور می زند, و این نشان از درگیری شدید درونی اوست. 

کلیت زندگی او را دختر مرد کور این چنین توصیف می کند:...فهمیدم که تو هیچ وقت نه خودت از زندگی لذت می بری نه می ذاری دیگران لذتی ببرند, چون جز عیسی چیز دیگه ای تو زندگیت نمی خوای!

 

گوتیک نو , گروتسک

در پشت جلد در خصوص سبک اوکانر و این کتاب چنین می خوانیم:

شهود یک داستان به سبک گوتیک نو است: داستانی با فضاهای عجیب, غریب, شوم و ترسناک. این فضای گوتیک به هیچ وجه به قصد ایجاد هیجان یا هراس خلق نشده, بلکه نویسنده خواننده را آگاهانه به این فضاهای مضحک و جنون آمیز می کشاند تا بینش خود را درباره ابتذال جامعه شهری و بی بند و باری و بی خیالی و گم گشتگی مردم بیان کند.

خب این یکی از مواردی است که تقریبن می توان به نوشته های پشت جلد اعتماد کرد!! در قسمت بالا به گوشه ای از فضاهای مضحک و عجیب و غریب اشاره شد...باقیش هم بماند برای خواننده احتمالی.

***

از خانم فلانری اوکانر (1925-1964) سه عنوان کتاب در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ می بایست خواند حضور دارد که یکی از آنها همین کتاب است که خانم آذر عالی پور آن را ترجمه نموده است. شهرت خانم اوکانر بیشتر به سبب داستانهای کوتاه ایشان است. جایزه ای ادبی هم به نام ایشان هر ساله برگزار می گردد. جان هیوستون هم فیلمی بر اساس این کتاب در سال 1979 ساخته است.

نگاهی به زندگی و آثار  (متنی که همه از روی هم کپ زده اند!)

دنیای داستانی اوکانر

مشخصات کتاب من: نشر دنیای نو , چاپ اول پاییز 1382 , تیراژ 3000 نسخه, 216 صفحه! , 1950 تومان

آناکارنینا (قسمت دوم) لئو تولستوی

قسمت دوم

...پتروفسکی که پنج میلیون ثروت را بر باد داده بود درست مثل سابق زندگی می کرد و حتی رییس دارایی بود و بیست هزار روبل حقوق می گرفت...

*

حق با پاپاست که می گوید وقتی ما بچه بودیم یک نوع افراط و تفریط در کار بود; ما را در اتاقهای بالاخانه نگه می داشتند اما والدین در اتاق وسیع مجلل زندگی می کردند. حالا برعکس شده , والدین در پستو بسر می برند و بچه ها در اتاق مجلل. ظاهراً در این دوره و زمانه , والدین حق حیات ندارند...

*

استپان ابلونسکی (برادر آنا) اشراف زاده ای خوش اخلاق و دوست داشتنی (مردم دوستش دارند وگرنه ما غلط بکنیم چنین احساسی نسبت بهش داشته باشیم!) و در عین حال علاقمند به مطالعه زنان ( زن به عقیده من از آن موضوعاتی است که هر قدر مطالعه اش کنی باز هم تماماً یک چیز تازه خواهد بود) و ولخرج است. در حالیکه همسر و شش بچه اش!! را برای صرفه جویی با چتر به خانه باجناقش می فرستد در پایتخت مشغول خوشگذرانی و انجام وظیفه مهم اداری ها یعنی: رخ نمایی و یادآوری وجود خود در وزارتخانه و حضور در مهمانی ها و... است. او جذابیت زندگی را در تنوع و سایه روشنی آن می بیند. او نماد طبقه خود است... بنیاد رو به زوالی که به یمن فقدان مانع به حرکت خود ادامه می دهد.

کنستانتین لوین بدون شک شخصیت اصلی داستان است! چرا که بیشترین صفحات داستان را به خود اختصاص داده است. شخصیت لوین برگرفته از شخصیت خود نویسنده است و لذا تفکرات و دغدغه های تولستوی , اکثراً از زبان لوین مطرح می شود (همان قضیه شیر مرغ و جون آدمیزاد). لوین در املاک روستایی خود زندگی می کند و روابط خوبی با دهقانان و کارگران خود دارد. مدام در حال بررسی و تفکر برای بهبود فرایندهای تولید است و از افکارش مشخص است که به توسعه درونزا و بومی معتقدست: باید خلق و خوی نیروی روستایی را شناخت و بر اساس آن کارهای کشاورزی را روبراه نمود. افکار لوین در این بخش نشان دهنده تسلط تولستوی بر مسایل کشاورزی است که البته او هم زندگیی شبیه به لوین داشته است.

لوین مدام در حال مطالعه و شناسایی مردم است و نظرش را بر اساس یافته هایش تغییر می دهد (در مقایسه با برادرش که بیشتر حالتی تئوریک دارد و هرگز نظراتش را تغییر نمی دهد و اتفاقاً مورد تایید عموم نیز هست!). وقتی با ساخت مدرسه برای کشاورزان املاکش مخالفت می کند ممکن است تعجب کنیم ولی از دیدگاه نظام مند او:

آنچه که واجد اهمیت است یک نظام مطلوب اقتصادی است که در چارچوب آن مردم زندگی بهتر و اوقات فراغت بیشتری داشته باشند. آن وقت مدارس هم خواهند بود.

از دیدگاه او شرایط فعلی به گونه ایست که رعیت چنان درگیر مسایل ابتدایی خود است که اصلاً فرصت اندیشیدن را ندارد و با تجاربی که انجام می دهد (ایجاد تعاونی و سیستم اجاره داری و پیمانکاری و...) به این عقیده می رسد. او شکست هایی که در این راه می خورد را تجزیه تحلیل می کند و علل آن را ریشه یابی می کند مثلاً:

مشکل دیگر ... عدم اعتماد غلبه ناپذیر و سوءظن دهقانان نسبت به مالک بود و اینکه هدفش جز تمایل به غارت کردن هرچه بیشتر آنها نمی تواند چیز دیگری باشد. البته آنها بدخواه لوین نبودند می خواستند فارغ بال و بی قید و بند کار کنند و منافع او برای آنها نه تنها بیگانه و نامفهوم بلکه همانند یک معمای غیر قابل درک , با خواست های عادلانه خود آنها نیز در تضاد بود. 

لوین غیر از دغدغه های خانوادگی و کشاورزی , دغدغه وجودی و مذهبی نیز دارد که سطور قابل توجهی را به خودش اختصاص می دهد. موضعی مبهم نسبت به مذهب دارد ولی در این خصوص فکر می کند و برونداد هایی هم دارد اما به نظر من خلاصه عقایدش را در آن فرازی که زن و بچه اش در جنگل هستند و طوفان سختی می آید و درختی ریشه کن شده است می توان دید:

حال که درخت افتاده بود باز هم دعا را تکرار می کرد چون می دانست که بهتر از این دعای بی معنی , هیچ کاری از دستش ساخته نیست.

حکومت و مردم

اما در باب مردم و حکومت جایی از یک رعیت سوالی در مورد لزوم دخالت در جنگ صربستان پرسیده می شود و او (میخایلیچ) چنین پاسخ آشنایی می دهد:

فکر کردن به ما نیامده. امپراتور الکساندر نیکلایویچ همیشه به جای ما فکر کرده و حالا هم در تمام کارها به جای ما فکر می کند. او بهتر می داند.

ریشه این طرز فکر را در افسانه های این منطقه نیز می توان رصد کرد, به عنوان مثال در قسمتی به ریشه شاهزادگان روسی در پاورقی اشاره شده است که گروهی از نیاکان همین مردم از نیاکان همین شاهزادگان چنین درخواستی دارند:

بیایید بر ما حکومت کنید و مالک الرقاب ما باشید. ما به طیب خاطر قول می دهیم مطیع محض باشیم. همه رنج ها و حقارتها و ایثارها را تحمل می کنیم فقط بار قضاوت و تصمیم گیری را از دوش ما بردارید.

نخندید لطفاً! فکر کردید ما و نیاکانمان وضعمان بهتر بوده است؟ هرگز!

در بخشی از داستان قضیه درگیری صرب ها (که از نژاد اسلاو و همخون روس ها هستند) و ترک ها پدید آمده است و عرق ملی برخی به جوش آمده و در این باب فک می زنند. از لزوم دخالت دولت گرفته تا اعزام گروه های خودجوش داوطلب (از قضا این گروه های داوطلب را بسیار قشنگ توصیف می کند... کسانی که واقعاً درب و داغان و از همه جا بریده و مستاصل هستند و روغن ریخته وجودشان را نذر امامزاده نژاد خود می کنند) و جالب است که همه جا صحبت از اراده مردم و لزوم تبعیت از اراده مردم مایه می گذارند. نویسنده از زبان لوین چنین می گوید:

این کلمه مردم خیلی مبهم است ... شاید یک در هزار بدانند مطلب از چه قرار است. مابقی هشتاد میلیون نفر نظیر میخایلیچ خودمان نه فقط خواست و اراده شان را بیان نمی دارند بلکه کمترین درکی از موضوع و اینکه در مورد چه چیزی باید اراده خویش را ابراز نمایند, ندارند. باین ترتیب ما چه حقی داریم که بگوییم این اراده مردم است؟

موضوعاتی برای تفکر بیشتر و بدون شرح!

شاید این خصیصه خوب ما باشد که می توانیم نقایص خودمان را ببینیم اما زیاده روی می کنیم. ما با ریشخندی که همیشه بر زبان داریم خود را تسکین می دهیم. فقط این را به تو بگویم که اگر همین نوع حقوق شبیه به حق تشکیل انجمن های محلی ما را به یک ملت دیگر اروپایی , فرضاً آلمانیها یا انگلیسیها بدهی محققاً از آن آزادی به بار می آورند اما ما چه؟ ما فقط بلدیم مسخره کنیم.

*

فقر در روسیه فقط معلول تقسیم نادرست مالکیت ارضی و سمت گیری های غلط نبوده بلکه تزریق بی قاعده و غیر طبیعی تمدن خارجی به روسیه طی دوران اخیر در پیدایش و گسترش آن تاثیر داشته ; بویژه احداث راههای مواصلاتی و راه آهن که تمرکزگرایی در شهرها را در پی داشته , توسعه تجمل گرایی و در نتیجه آن رشد صنایع ماشینی به زیان تولید کشاورزی , و بالاخره سیستم اعتبارات بانکی که بورس بازی را به همراه داشته است.

***

شاید زمانی حجم کتاب نشان دهنده هنر نویسنده بوده است , نمی دانم, اما مطمئناً در حال حاضر خوانندگان عموماً به سمت کتاب های قطور نمی روند و هنر نویسنده هم در ایجاز گویی او نمایان می شود. به موضوعات مهم و فسفرسوز مطرح در کتاب احترام می گذارم و کلاه نداشته ام را نیز به احترام بیان و جمعبندی مسایل مختلف مطرح در جامعه آن روز و انتقال آن به خوانندگانی که کمتر به این موضوعات می اندیشند , آن هم در قالب یک رمان عاشقانه! از سر بر می دارم اما با این حال باید گفت که برخی موارد (نظیر صحنه های طولانی شکار و...) قابل حذف بودند. ضمن این که باید اشاره کنم اگر اسامی موجود در کتاب را کنار هم بگذاریم خودش حجم قابل توجهی می شود!

این کتاب که در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند موجود است تا کنون حداقل 8 بار به فارسی ترجمه شده است که من به همه مترجمان و همه خوانندگان خسته نباشید عرض می کنم! بی انصاف ها این همه کتاب ترجمه نشده مونده اونوقت کتاب به این قطوری 8 بار !!

مشفق همدانی   انتشارات امیرکبیر  1342

محمدعلی شیرازی  نشر ساحل        1348

جواد امیرانی (امیری؟)  نشر هما       1363

منوچهر بیگدلی خمسه  نشرگلشایی  1363

قازار سیمونیان   نشر سیمرغ           1377

علی جودی     فرهنگ نشر نو          1381

سروش حبیبی   نیلوفر                   1382

محمد مجلسی  دنیای نو               1388

تلخیص شده توسط ماریان استورمان ترجمه امیر اسماعیلی  نشر توسن 1368

کتابی که من خواندم ترجمه علی جودی با ویراستاری محمدرضا جعفری و محمد شریفی و انتشارات فرهنگ نشر نو بود. (چاپ اول 1381 در 2200 نسخه با 1200 صفحه و به قیمت 12500 تومان)

...............

پ ن: لینک قسمت اول

آناکارنینا (قسمت اول) لئو تولستوی


 

قسمت اول

تمام خانواده های خوشبخت شبیه یکدیگرند, اما هر خانواده بدبختی به شکل خاص خود بدبخت است.

استپان ابلونسکی و همسرش داریا که از طبقه اشراف مسکو هستند به دلیل آشکار شدن خیانت مرد به زن دچار مشکل شده اند. آنا کارنینا خواهر استپان است که در سن پترزبورگ زندگی می کند و همسرش شخص بانفوذی است. آنا به مسکو می آید و آن دو را آشتی می دهد. در این سفر کوتاه او با ورونسکی (شاهزاده ای پترزبورگی) برخورد می کند. از قضا ورونسکی یکی از کاندیداهای خواستگاری از کیتی خواهر داریا می باشد. خواستگار دیگر کیتی , کنستانتین لوین از دوستان خانوادگی آنها و دوست صمیمی استپان است. ورونسکی بعد از برخورد با آنا دیگر نمی تواند در جایی که آنا نباشد نفس بکشد و نتیجه آن که خداحافظ کیتی!!... پس از مدت کوتاهی آنا نیز...

داستان شرح مفصلی است بر موضوعات مختلف و مرتبط با این شخصیت های اصلی داستان و البته شخصیت های مرتبط با آنها! و به قول معروف از شیر مرغ تا جان آدمیزاد در این داستان مطرح می شود: از عشق ممنوعه آنا و ورونسکی و نوع تحسین شده و سعادت بخش و پاک آن (لوین) گرفته تا تفکرات نویسنده در باب توسعه کشاورزی و مسائل کار و کارگر و مذهب و ... که البته می تواند برای علاقمندان تاریخ روسیه به خصوص نیمه دوم قرن نوزدهم, منبع خوبی برای شناخت طبقه اشراف و همچنین دهقانان باشد.

آناکارنینا زنی است با زیبایی معمولی اما جذاب, به گونه ای که دیگران را تحت تاثیر خود قرار می دهد. علاوه بر این شهرتی به عنوان یک زن درستکار دارد که موجب می شود اکثر زنان جوان به او حسادت ورزند و در انتظار لغزش او باشند تا او را له کنند! آنا با مردی بسیار بزرگتر از خودش ازدواج کرده است و بر من معلوم نشد که از این انتخاب چه هدفی داشته است (واقعاً این برای من جای سوال داشت و نویسنده هرچند به همه جوانب پرداخته است این زاویه کار را خوب نشکافته است و عجالتاً به عمه آنا اشاره می کند که واسطه ازدواج بوده است و البته موقعیت همسر هم که در آن موقع استاندار بوده است هم مطرح می شود ولی از زاویه دید آنا چیزی در این باب نمی بینیم) هرچه هست نتیجه این انتخاب زندگی خانوادگی, همراه با عشق و محبت نیست و لذا هرچند آرامش دارد و با غرور و سربلندی در محافل اشرافی حاضر می شود اما سرزنده و سرحال و خوشبخت نیست. ظاهراً او تمام تلاش خود را برای دوست داشتن همسرش در اوایل زندگی مشترک به خرج داده است (این را هم از گفتگوهای درونی آنا درمی یابیم و البته از کم و کیف این تلاش ها باخبر نیستیم) اما این تلاش ها ناموفق بوده است و ظاهراً با تحقیر نیز روبرو شده است (باز هم از گفتگوهای درونی آنا چنین نتیجه ای می گیریم و می دانیم این منبع زیاد قابل اعتماد نیست و یک طرفه به قاضی رفتن است... ضمن این که واقعاً مشخص نیست از شوهرش دقیقاً چه می خواهد) و پس از آن او سعی نموده این ظرفیت دوست داشتن را معطوف به پسرش نماید. طبیعی است که عشق به فرزند فولدر و فایل مختص خود را دارد و نمی تواند همه فولدرهای دیگر را پر نماید و خواه ناخواه با توجه به خصوصیات او این خودفریبی نمی تواند همیشه ادامه یابد و کسی پیدا خواهد شد و آن ظرفیت خالی را از آن خود خواهد کرد. این نوع رفتار خارج از قوانین شرعی در خانواده های اشرافی روسیه البته همانند های زیادی دارد و چند شخصیت مشابه آنا در داستان حضور دارند اما آنها تفاوتی بارز با آنا دارند. آنها با ریاکاری و حفظ ظاهر به کارهای خود ادامه می دهند و اتفاقاً جامعه اشراف با وجود اطلاع از موضوع واکنشی نشان نمی دهد اما اگر کسی با ریاکاری و دروغ میانه ای نداشته باشد و آن کند که آنا کرد طبعاً از سوی جامعه طرد می شود, جامعه ای که خود در اوج انحطاط است.

آری, او قبلاً بدبخت بود اما غرور و آرامش داشت لیکن اینک نمی تواند آسوده خاطر و سربلند باشد هرچند در ظاهر این را نشان نمی دهد.

آلکساندر کارنین همسر آنا, مردی متدین و پایبند اخلاقیات و پاکدامن است. او در کارهای اداری اش پشتکار فراوان دارد که در میان شخصیت های دیگر داستان این خصوصیاتش مثال زدنی است. در مسائل کاری اش هوشمند به نظر می رسد و مورد توجه و احترام دیگران است اما به واقع دوستی ندارد و این موضوع در فصول مختلف به چشم می آید. او قطعاً فردی جاه طلب است اما این نقیصه یا رذیله ای نیست که گاه آنا روی آن برای خود مانور می دهد چرا که مردان دیگر نظیر ورونسکی هم این خصیصه را دارند. شاید به نظر برسد که انتظار آنا در مقایسه کارنین و ورونسکی بروز یابد; جایی که ورونسکی بین عشق و جاه طلبی هایش عشق را انتخاب می نماید, که البته قیاسی مع الفارق است چون کارنین اساساً در موقعیت چنین انتخابی قرار ندارد.

به هر حال کارنین که به حسن شهرت خود حساسیت ویژه ای دارد در موقعیت جدید, کاملاً گیج و متحیر است و توانایی اتخاذ تصمیم را ندارد. لذا اگر کسی پیدا شود که در این وضعیت دستی پیش آورد و قسمتی از بار تصمیم گیری را از روی دوش او بردارد استقبال می کند , چه آن فرد لیدی ایوانونا باشد چه لاندوی رمال کلاش!

کارنین شخصیت قابل ترحمی دارد. هرچند در قسمتی از داستان واگویه های آنا نشان از رفتار تحقیر کننده او دارد اما در جای دیگر و از زاویه دانای کل چنین می خوانیم:

کارنین حسود نبود. به عقیده او حسادت, موجب تحقیر زن می شد و باید به همسر اعتماد داشت...

البته طبیعی است که برخی رفتارهای او باعث چنین برداشت هایی توسط آنا شده است و قدر مسلم به قول امروزی ها دیوار بلند بی اعتمادی یا سوء تفاهم بین آنها بالا رفته است. نکته سیاه کارنامه کارنین سرسختی ناشی از عقاید مذهبی اش در امر طلاق است و فراتر از آن اساساً تو چرا ازدواج کردی!؟ (این البته از روی شوخی بود و نمی توان زیاد در این مورد خرده گرفت!)

الکسی ورونسکی اشراف زاده و ارتشی جوانی که با توجه به خصوصیاتش آینده درخشانی در انتظارش است. اخلاق حسنه ای دارد و البته کمی بی مبالات است و آیین نامه های خاصی دارد:

به مردها نباید دروغ گفت اما به زنها می توان, هیچکس را نباید فریب داد اما شوهر را می توان, اهانت به خود را به هیچ وجه نباید بخشید اما می توان اهانت کرد و الی آخر... اما او به واقع عاشق آنا می شود و حاضر است در این راه از خیلی چیزها بگذرد و بخشی را هم در عمل نشان می دهد. این فداکاری ها گرچه می تواند ناشی از عشق باشد اما فقط این نیست, در کنار عشق قطعاً حس خودخواهی و رقابت طلبی و پیروزی طلبی او نیز در این امر دخیل هستند. جذابیت آنا او را وارد یک بازی می کند که او تمام تلاشش را می کند که در این بازی پیروز شود. به همین دلیل در روزهای اول همچون سگ شکاری فرمانبردار است! به مجرد این که آنا را دلباخته خود یافت او را حق انحصاری خود دانست و در عین حالیکه شوهر را موجودی قابل ترحم می دانست اما او را فقط فردی مزاحم و اضافی می دید (آقا بفرما تو! دم در بده!).

سریوژا پسر آنا است که قربانی این مثلث است; حضور این بچه در ورنسکی و همچنین در آنا احساسی شبیه احساس آن دریانوردی را برمی انگیخت که از روی قطبنما می بیند مسیر حرکت کشتی در سمتی که به سرعت می راند به کلی با سمت لازم فرق دارد ولی نکته این جاست که توان متوقف کردن حرکت کشتی را ندارد و هر لحظه از خط سیر لازم دور و دورتر می شود و اعتراف به انحراف دیگر چاره ساز نبوده و در حکم اعتراف به هلاکت خویش است.

ادامه دارد. لینک قسمت دوم

پ ن 1: در قسمت بعد به شخصیت های دیگر و از جمله مهمترین شخصیت داستان و برخی عقاید و افکارش خواهیم پرداخت.

پ ن 2: دو سه تا داستان کوتاه صوتی آماده کرده ام که هر کدام یک مشکلی دارد! ولی به ترتیب خواهم گذاشت. فکر کنم اولینش داستان کوتاهی از همین تولستوی خودمان باشد تا نشان بدهیم که ایشان می تواند داستان چهار پنج صفحه ای هم بنویسد!!

پ ن 3: ناتور دشت را خواندم. قبل از این که نوبتش برسد همین جا بگویم که کتاب که می خرید همانجا یک تورقی بنمایید تا مثل من وسط داستان با 8 صفحه سفید مواجه نشوید و دچار افسردگی شوید... نه این که وضعیت همه نظره توپ است ما با چنین مشکلاتی دچار ضربه روحی می شویم!!

پ ن 4: نمره کتاب از نگاه من 4.1 از 5 می‌باشد. (در سایت گودریدز 4 از 5)

خرمگس اتل لیلیان وینیچ

 

خرمگس  اتل لیلیان وینیچ

فایده پیمانها چیست, این پیمانها نیستند که در میان مردم بستگی ایجاد می کنند. اگر انسان احساسی خاص نسبت به چیزی داشته باشد, این احساس او را بدان وابسته می سازد; ولی اگر چنان احساسی در او نباشد هیچ عاملی قادر به ایجاد چنان وابستگی ای نخواهد بود.

خشونت اگر اجتناب پذیر باشد جنایت است. (کارل پوپر)

***

ایتالیای ابتدای قرن 19 تحت سلطه امپراطوری اتریش به هشت ایالت پاپ نشین تقسیم شده بود که حاکمیتی دوگانه شامل فرمانداری منصوب امپراطور و کاردینالی منصوب پاپ داشت و لذا واتیکان نیز از اشغالگران اتریشی حمایت می نمود. مبارزینی که برای استقلال و اتحاد ایتالیا فعالیت می کردند از هر دو سو مورد سرکوب قرار می گرفتند. در چنین فضایی آرتور جوانی 18 ساله, کاتولیکی مومن و پرشور که وارد سازمان "ایتالیای جوان" شده است (سازمانی که رهبر آن انقلابی مشهور ایتالیایی ژوزف مازینی است – سریال گاریبالدی یادتان هست؟). آرتور در خانواده ای ثروتمند و انگلیسی تبار ساکن ایتالیا(صاحب شرکت کشتیرانی) و از مادری ایتالیایی و کاتولیک به دنیا آمده است. او روابطی عمیقاً عاطفی با کشیشی نیک سرشت و پرهیزکار و دانشمند به نام پدر مونتانلی دارد. بر اثر خطایی سازمان لو می رود و آرتور و جمعی دیگر دستگیر می شوند. آرتور در زندان مقاومتی درخور تحسین می کند. پس از آزادی در برخورد با دختری که عاشقانه دوستش دارد (جما) و از اعضای سازمان است متوجه می شود که آنها او را مسئول لو رفتن سازمان می دانند و جما او را با خشونت طرد می کند (شکست عشقی) و متعاقب آن متوجه دروغ و نیرنگ عواملی از کلیسا می شود که تاپیش از آن اعتماد کاملی به آنها داشت (شکست عاطفی- اعتقادی). پس از این دو واقعه مسیر زندگی اش دچار تغییر اساسی می شود و....

برخلاف شهرتی که رمان خرمگس به عنوان یک رمان سیاسی دارد به نظرم بیشتر یک رمان عاطفی عاشقانه است. البته طبیعی است که با توجه به شخصیت اول داستان که مبارزی انقلابیست , چنین شهرتی داشته باشد. اما به هر حال به نظرم رمانی بود در ستایش مبارزه تا تحلیل پیچیدگی های مبارزه, ستایشی احساسات برانگیز.

مسیح تاریخی , مسیح انقلابی:

تربیت مذهبی آرتور جوان سبب شده تا او این اعتقاد را داشته باشد که کلیسا راهنمای ملت است و نهایتاً در کنار مردم قرار خواهد گرفت. به همین سبب از عشق خدا و ایتالیا دم می زند اما در برخورد با واقعیات عینی به پوچ بودن این عقیده پی می برد. فساد و دروغ و نیرنگ کشیش ها را می بیند و نه تنها از مذهب بریده می شود بلکه متنفر و بیزار می شود. از این زاویه یک رمان ضد مذهبی تلقی می شود. رنج هایی که آرتور با آن روبرو می شود و زخم هایی که می خورد , چیزی از مصائب مسیح کم ندارد; یک مسیح نوین در برابر آنچه که مذهبیون به آن معتقدند. مسیحی که برای آزادی جامعه مبارزه می کند و خود را به خطر می اندازد.

ما مرتدین بر این عقیده ایم که اگر مردی ناگزیر از تحمل چیزی است, باید آن را به بهترین وجهی تحمل کند, و اگر در زیر آن پشت دو تا نماید, وای بر احوال او. اما یک مرد مسیحی, مویه کنان, به خدا یا مقدسین خود روی می آورد, و اگر آنان یاریش ندادند, متوجه دشمنان خود می شود; او همیشه قادر به یافتن پشتی است که بار خود را بر آن انتقال دهد.

انقلاب یا اصلاح:

سوالی که البته در مورد فضای این رمان موضوعیت چندانی ندارد, چرا که یک طرف حکومتی اشغالگر است که با اعمال خشونت , مخالفین را در موقعیت استفاده از خشونت دفاع قرار می دهد. این مجوز به نظر من چندان مزیتی برای مخالفان ندارد چرا که خشونت همواره انسان را به خشونتی عمیق تر می کشاند (خون به خون شستن محال آمد محال).

انقلاب می تواند یک تغییر بنیادین مسالمت آمیز یا یک تغییر بنیادین خشونت آمیز باشد که شق دوم معنای رایج انقلاب است. انقلاب علیه دیکتاتوری ها به خاطر ماهیت و طرز عمل حکومتهای دیکتاتور , معمولاً یک واژگونی خشونت آمیز خواهد بود که متاسفانه به ندرت منتهی به برچیده شدن بساط دیکتاتوری می شود و اغلب همان سازوکار حاکم می شود: انقلاب قرن 17 انگلستان به دیکتاتوری کرامول , انقلاب فرانسه به دیکتاتوری روبسپیر و ظهور ناپلئون و انقلاب روسیه به دوران استالین و هکذا و کذا و کذا...

تغییرات مسالمت آمیز (و به قول مرحوم بازرگان گام به گام) این امکان را فراهم می کند تا نتایج و پیامدهای ناخواسته اقدامات را کنترل و اصلاح نمود. راهبری یک حرکت اصلاحی این چنین , البته کار هر رهبر یا هر جامعه ای نیست.

نزدیک به این موضوع دیالوگی بین جما و آرتور در پاره دوم رمان شکل می گیرد که جالب توجه است:

]جما[ :... هر کشتار فقط پلیس را شریرتر می سازد و مردم را به تجاوز و وحشی گری بیشتر خو می دهد. و شاید آخرین وضع اجتماع , بدتر از نخستین وضع آن شود.

]آرتور[ :... بدون تردید , این بهتر از آن است که مردم به یک اطاعت و فرمانبرداری غیر ارادی خو بگیرند.

]جما[ :... کوتاه کردن دست حکومت فی النفسه پایان کار نیست بلکه وسیله ای برای رسیدن به پایان کار است و آنچه که ما واقعاً در طلبش هستیم دگرگون ساختن روابط میان انسانهاست , آن وقت باید به نحو دیگری دست به کار شوید. عادت دادن مردم نا آگاه به منظره خون , طریقه بالا بردن ارزشی که آنان برای حیات بشری قایلند, نیست.

***

این کتاب حداقل سه بار ترجمه و یک بار نیز تلخیص شده است. کتابی که من خواندم چاپ چهاردهم ترجمه خسرو همایون پور توسط انتشارات امیرکبیر بود (423 صفحه سال1388 قیمت 4000تومان) . ترجمه حمید کمازان (چاپ سومش در سال 1362 با قیمت 30تومان و در 349 صفحه - نشر عارف) و ترجمه داریوش شاهین و سوسن اردکانی (انتشارات نگارستان کتاب ,سال1387 در 500صفحه و قیمت 7500 تومان) و یک بار هم توسط انتشارات امیرکبیر و ترجمه و تلخیص مصطفی جمشیدی (112 صفحه سال 1389) منتشر شده است.

......

پ ن 1: نمره کتاب 3.5 از 5 می‌باشد.

طبل حلبی گونتر گراس

 

در این دنیا چیزهایی هست که هر قدر مقدس باشند انسان حق ندارد به آنها نپردازد.

وای که وقتی سرنوشت روی صحنه است و برنامه اجرا می کند چه کارها از انسان سر می زند!

من متعلق به نسلی بودم که در زیر سلطه ناسیونال سوسیالیسم رشد کرد و کور بود. این نسل نه تنها گمراه شده بود بلکه به خودش اجازه داده بود که گمراه شود.(گونتر گراس)

***

البته دوستان به من حق می دهند که برای مطلبی که برای این کتاب تقریباٌ 800 صفحه ای می نویسم اندکی روده درازی کنم تا خاطره برخی روده درازی های نویسنده در یادم بماند. 

 اسکار کوتوله گوژپشت سی ساله ایست که بر روی تخت آسایشگاهی تحت نظر است. او تصمیم می گیرد داستان زندگی خود را بنویسد:

آدم می تواند داستانش را از وسط شروع کند و با جسارت پیش بتازد یا عقب بزند و خلاصه خواننده اش را گیج کند. آدم می تواند ادای نوآوران را درآورد و زمانها و فاصله ها را به هم بریزد یا از میان بردارد و دست آخر جار بزند، یا بگوید برایش جار بزنند که عاقبت و در آخرین لحظه مسئله زمان-مکان را حل کرده است. ممکن است از همان اول بگوید که امروزه روز دیگر نوشتن داستان ممکن نیست اما بعد, یواشکی, و حتی می شود گفت پنهان از خودش, زرت یک داستان کت و کلفت و پر سر و صدا سر قدم برود و خود را خاتم داستان نویسان بشمارد و بازار داستان نویسی را برچیند.

و اینگونه می شود که رمان هشتصد صفحه ای زاده می شود: رمانی با حجم بالا که در مقاطعی با کشش نامناسب , در برخی موارد با غنای ادبی یا با طنز اجتماعی و سیاسی قوی و یا در پاره ای اوقات با صحنه های اروتیک و ...

داستان اسکار از دوران جوانی مادربزرگش آنا برونسکی آغاز می شود , جایی که این زن جوان کاشوبی (از اقوام لهستانی) کنار مزرعه در حال خوردن سیب زمینی آتیشی ست و مردی که در حال فرار از دست پلیس است به او پناه می آورد و او آن مرد را زیر دامن خود مخفی می کند. این مرد پدربزرگ اسکار می شود و آگنس مادراسکار نتیجه این وصلت است... آگنس بزرگ می شود و رابطه ای خاص با پسردایی خود یان دارد که البته منجر به ازدواج نمی شود. این زمان ایام جنگ جهانی اول است و مکان شهری به نام دانتزیگ (زادگاه نویسنده که الان شهر گدانسک در لهستان است) است , جایی که آلمانی ها و لهستانیها در کنار هم زندگی می کنند و پس از جنگ به منطقه ای آزاد زیر نظر جامعه ملل تبدیل می شود.

جنگ دیگر نفسهای آخرش را می کشید. پیمانهای صلحی با عجله و سرهم بندی امضا شد, طوری که بهانه برای جنگ های آتی باقی باشد.

آگنس در ایام جنگ پرستار جوانی است و از این طریق با سرباز آلمانی مجروح به نام ماتزرات آشنا می شود و این آشنایی منجر به ازدواج می شود. آنها مغازه خواربارفروشی دایر می کنند هرچند شرایط اقتصادی پس از جنگ وخیم است و اسکار در چنین شرایطی به دنیا می آید: یعنی زمانی که آدم با قیمت یک قوطی کبریت می توانست دیوارهای یک اتاق خواب را با اسکناس بپوشاند و به عبارت دیگر با نقش صفر بیاراید...

غرور ملی مردم در اثر نتیجه جنگ و تقسیم کشور جریحه دار شده است و وضع اقتصادی نیز بحرانی است که این هر دو مورد زمینه ساز ظهور و گسترش نازیسم (ناسیونالیسم + سوسیالیسم) است که دقیقاٌ این دو مقوله را نشانه گرفته بود. اسکار موجود عجیبی است و البته غیر طبیعی; چرا که ابتدای خلقتش را نیز به یاد دارد و البته توانایی های خاصی را نیز داراست. مادر اسکار از همان ابتدا وعده می دهد که در جشن تولد سه سالگی به او یک طبل حلبی هدیه بدهد و ماتزرات آینده او را در مغازه داری می بیند. اسکار چشم انتظار سه سالگیست و البته بزرگ شدن و مغازه داری برایش جذابیتی ندارد لذا در روز تولد و پس از به دست آوردن طبل تصمیم می گیرد که بزرگ نشود! به همین جهت وقتی ماتزرات درب زیرزمین را سهواٌ باز گذاشت, اسکار خود را از بالای پله ها به پایین پرت می کند و چند هفته ای را در بیمارستان سپری می کند و بهانه ای برای بزرگ نشدن پیدا می کند! همگان به تصور اینکه در اثر این اتفاق او به صورت عقب مانده ذهنی و جسمی درآمده است با او برخورد می کنند. اسکار بدین ترتیب سالیان سال یک کوتوله 93 سانتی متری باقی می ماند. اسکار حرف نمی زند (البته این توانایی را دارد) و احساسات و حرفهایش را از طریق طبل زدن بروز می دهد و لذا زود به زود باید طبل جدیدی به جای طبل پاره شده قبلی دریافت کند. علاوه بر این هنر خاصی دارد که بسیار دیرپا هم هست و آن توانایی شکستن و برش دادن شیشه ها به وسیله جیغ خود! هنری قابل توجه که البته:... بعد کار را بازی گرفت و با ادا و اطوارهای هنری دوران اخیر اغوا شد و به راه هنر برای هنر افتاد و آوازش را در شیشه کرد و با این کار پیر شد. اسکار به سن مدرسه می رسد اما فقط یک روز به مدرسه می رود , چرا که از طبلش نمی تواند جدا شود, او دنیای درونی خاص خود را دارد (من چرا همه را اوتیست میبینم؟!) او بر خلاف تصور دیگران به دنبال یاد گرفتن الفباست :می توانید تصور کنید که سواد آموختن و در عین حال نقش نادان بازی کردن کار آسانی نیست. این کار برای من از فریبکاری دیگرم, که سالها نقش طفل شاشو ‌‌‍(را) بازی می کردم, مشکل تر بود.

و این مهم را به کمک یکی از همسایگان و از روی دو کتاب خاص می آموزد, یک کتاب در خصوص زندگی راسپوتین و هوسبازی ها و فریبکاری های اوست و دیگری در مورد گوته (شعر و هنر) است و اینگونه شخصیت اسکار بین این دو حالت در نوسان است:

میان شیادی که مدعی بود با دعا شفا می بخشد و صاحبدل داننده , میان تاریکدلی که زنها را افسون می کرد و شاعر روشن بینی که سید الشعرا شناخته شده بود و با میل می گذاشت زنها افسونش کنند در نوسان است.

این تقابل در صحنه دیگری که در خانه عکس هیتلر و بتهوون روبروی هم نصب می شوند دیده می شود. ماتزرات به حزب نازی می پیوندد و اسکار علت این پیوستن را در فرازی , هنگامیکه جمع خانوادگی در کنار بندر قدم می زنند و ماتزرات برای چند فنلاندی دست تکان می دهد, اینگونه بیان می کند: ولی من هیچ سر در نیاوردم که ماتزرات چرا دست تکان داد و داد کشید. آخر او راینلاندی بود و از دریا و کشتی و این جور چیزها هیچ نمی دانست و یک نفر فنلاندی هم نمی شناخت و زبانشان را هم اصلاٌ نمی فهمید. ولی خوب, عادت کرده بود که وقتی دیگران دست تکان می دهند او هم بدهد و وقتی دیگران فریاد می کشند یا می خندند یا کف می زنند او هم همین کارها را بکند و همین جور بود که به آن زودی به حزب وارد شد. آن وقت هنوز اجباری در کار نبود و فایده ای هم نداشت, با این کار فقط روزهای یکشنبه اش را ضایع می کرد.

رابطه یان (که اسکار او را پدر احتمالی خود می داند) و مادرجان به صورت هفتگی در جریان است و اسکار شاهد این جریانات است : یان برونسکی, که با شم خاص فرصت جویش جو تازه خانه ما را در روزهای یکشنبه که رنگ سیاسی داشت تشخیص داده بود, همین که ماتزرات به خدمت می رفت دفاع غیر نظامی زن تنها مانده اش را وظیفه خود می شمرد و به دیدن ما می آمد.

با ورود یان به خانه معمولاٌ اسکار از خانه بیرون می رود و به چرخیدن در خیابانها می پردازد و از محل میتینگ حزب سر در میاورد. در یکی از این گشت و گذارها با یکی از اساتید بزرگ زندگی خود که او هم کوتوله ای به نام ببرا است روبرو می شود و این توصیه ویژه را دریافت می کند: ما جماعت کوچکان, حتی وقتی پشت تریبون صندلی خالی نمانده باشد گوشه ای برای ما پیدا می شود. اینشت که اگر پشت تریبون واقعاٌ جایی پیدا نکردید دست کم زیر آن بروید ولی هرگز پای آن نایستید... و اینگونه داستان زندگی اسکار ادامه پیدا می کند (اینجا تازه حدود صفحه 150 است) که مشتاقان پر حوصله می توانند به اصل جنس مراجعه کنند.

اما اشاره ای به زبان طنز نویسنده داشتم که نمونه ای از آن را که در مورد حزب نازی و یکی از خطیبانش که از قضا او هم دارای قوز است ذکر می کنم:

لوبزاک طنز تندی داشت و سرچشمه طنزش همان قوزش بود...می گفت: این قوز من صاف می شود اما کمونیست ها پیش نمی برند. مسلم بود که قوزش صاف شدنی نبود. ماندنی بود و استواریش نشان حقانیتش و در نتیجه حقانیت حزب می شد و از اینجا می شود نتیجه گرفت که قوز استوارترین پایه ایده ئولوژیست.

البته کنایه ها به مذهب و اسطوره های مذهبی نیز جای خود را دارد به طور مثال وقتی اسکار به همراه مادرش هفتگی به کلیسا می رود تا مادر به گناهان تکراری خود اعتراف کند و او در کلیسا به پیکره های مسیح خیره می شود:

چه عضلات ورزیده ای داشت. این مسیح ورزشکار, این قهرمان دو و میدانی ... باور کنید جلوش دعا می خواندم. او را قهرمان مهربان خودم می نامیدم. قهرمان قهرمانان , برنده جام مصلوب شدن آن هم به کمک میخ های استاندارد. باور کنید حتی خم بر ابرو نیاورده بود... از فرط انضباط پلک هم بر هم نمی زد تا هرچه ممکن است امتیاز به دست آورد...

البته مارکسیست ها و پیروان انقلاب دائمی نیز بی نصیب نمی مانند:

چریک های اصیل در تمام عمر چریک می مانند. حکومت های ساقط شده را بر کار سوار می کنند و باز به کمک چریک های دیگر در راه واژگون کردن حکومتهای بر کار سوار شده مبارزه می کنند. این چریکهای شفاناپذیر که پیروزی و ثبات را فساد آفرین می شمارند و علیه همرزمان خود سرکشی می کنند... میان دست اندرکاران سیاست از همه هنرمند ترند زیرا دستاورد خود را مردود می دانند...

من البته فصل های نزدیک به جنگ جهانی دوم و حول و حوش آن را بیشتر پسندیدم و نکاتی که اینچنین به پیشواز وقوع جنگ می رود:

آن روزها از این جور نشانه ها که از نزدیکی مصیبت خبر می داد کم نبود. مصیبت چکمه هایی می پوشید که پیوسته زمخت تر می شد و قدم هایی پیوسته بلند تر و پر صداتر بر می داشت تا همه جا گیر شود.

هنگامی که تاریخ اطلاعیه های ویژه اش را عربده می کشید و همچون موتوری روغن خورده و روان در جاده ها و آب ها و آسمان اروپا تاخت و تاز کنان آنها را تصرف می کرد...

یا مواردی که چنین دلنشین از جنگ و تبعات و مصائب آن می گوید:

نوشتن مسلسل و برجک های کشتی آسان است. انگاری بنویسی رگبار یا بارش تگرگ... من هنوز خوب بیدار نبودم که از عهده این جور بحث ها بر آیم. اینست که از روی صداهایی که در گوش داشتم مثل همه خواب آلودگان که در بند ظرافت های گفتار نیستند با خود گفتم این هم تیراندازی!

یا:

پوکه را در مشت فشرد...این یک انگشت فلزی توخالی در گذشته تکه سربی بر سر داشته بود تا زمانی که انگشت سبابه خمیده سرباز تیراندازی نقطه مقاومتی را جسته و به نرمی عذر گلوله سربی را خواسته و آن را از خانه اش بیرون رانده و به سفری مرگبار فرستاده بود.

یا:

مرا به لهستان چه کار؟ اصلاٌ لهستان چه بود؟ لهستان برای خود سواره نظام داشت. بگذار بتازند. این سواران دست بانوان را می بوسیدند و هر بار وقتی کار از کار گذشته بود تازه در می یافتند که نه نوک انگشتان ظریف و خسته بانویی را , که دهن کریه و خشکیده توپ هاوبیتسه ای را بوسیده اند و این دوشیزه کروپ تبار کار خود را کرده و آنچه را در شکم داشته در دهان آنها خالی کرده بود. این دوشیزه صداهای ناهنجاری از لب های خود بیرون می داد , که مثلاٌ بوسه ای آبدار, ولی این صدا ها هیچ شباهتی با بوسه نداشت و صدای راستین کشتار بود...

یا:

او به دیدن شهر که سالم مانده بود به یاد پیشینیان همه رنگ خود افتاد که از کشورهای مختلف اروپا آمده و چشم طمع به این کشور انداخته بودند. اول همه جا را به آتش کشید تا کسانی که بعد از او می آمدند بتوانند در نوسازی ویرانه های او همت و حمیت خود را نشان بدهند.

یا تشبیهات اینچنینی:

جانوران افسانه ای سنگی بالای کلیسای جامع معروف این شهر, بیزار از سیاهکاریهای انسانها پیوسته بر سنگفرش جلوخان کلیسا به شیوه خود تف می انداختند. منظورم این است که در مدت توقف ما در این شهر شب و روز باران می بارید و از دهان این جانوران که کار ناودان را می کرد شرشر فرو می ریخت.

اما در یکی از فصل ها, اسکار که به همراه دوستانش یک گروه موسیقی تشکیل داده و در یک رستوران خاص برنامه اجرا می کند نیز نکته قابل توجهی است, مکانی که مشتریان برای خوردن غذا نمی آیند بلکه می آیند با هزینه گزاف و طی مناسکی یک پیاز پوست بکنند و خرد کنند تا اشکشان در بیاید! مکانی به نام پیاز انبار:

...دست کم عده ای از آنها چیزی نمی دیدند زیرا اشک جلو چشمانشان را گرفته بود. البته نه از دردمندی دلهاشان, زیرا هیچ معلوم نیست که چون دل دردمند شدچشم هم اشکبار می شود. بعضی هرگز موفق نمی شوند حتی قطره اشکی بیفشانند, خاصه طی این دهه و چند دهه اخیر. به این دلیل است که قرن ما بعد ها قرن خشک چشمان نام خواهد گرفت. گر چه همه جا درد بسیار است و درست به دلیل همین قحط اشک بود که کسانی که دستشان به دهانشان می رسید به پیاز انبار می رفتند...

نکته آخر در مورد این کتاب صحنه های مکرر مربوط به گورستان است:

گورستان ها همیشه بر من جاذبه اعمال کرده اند. شسته رفته و صادقند... آدم در گورستان جسور می شود و جرات گرفتن تصمیم پیدا می کند. در گورستان است که خط پیرامون زندگی – منظورم البته حاشیه قبرها نیست- آشکار می شود و به بیان دیگر زندگی معنا می یابد.

***

گونتر گراس نویسنده , مجسمه ساز و نقاش آلمانی ,برنده جایزه نوبل 1999 است و مسلماٌ برترین اثرش همین کتاب است که در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند موجود است.

این کتاب دو ترجمه دارد :

عبدارحمن صدریه , انتشارات نوقلم , 1379

سروش حبیبی , انتشارات نیلوفر (کتاب من: چاپ دوم , تیراژ2200نسخه , 793 صفحه به قیمت 6500تومان)

فولکر شلندورف کارگردان آلمانی از روی این کتاب فیلمی ساخته است که نخل طلای 1979 (به همراه فیلم اینک آخرالزمان کوپولا) و اسکار بهترین فیلم خارجی 1980 را به دست آورده است. 

پ ن: کماکان منتظر پاسخ دوستان به سوالات دو پست قبل هستم. 

پ ن: ببخشید که کمتر می توانم به نت سر بزنم به دلیل مشکلی که در پست قبلی عنوان کردم. البته به زودی باز خواهم گشت با برنامه های بهتر!!(معاون کلانتر)

.........................

پ ن 3: نمره کتاب 4.2 از 5 می‌باشد.