میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

صحرای تاتارها - دینو بوتزاتی

"جووانی دروگو" پس از به پایان رساندن روزهای ملال‌آور و سختی‌های دانشکده افسری به آن چیزی که سالها در انتظارش بوده است رسیده است. شروع داستان روزی است که او برای اولین بار لباس افسری می‌پوشد و  می‌بایست خودش را به قلعه محل خدمتش واقع در یک نقطه‌ی کوهستانی در شمال برساند. چیزی که از آن به عنوان آغاز زندگی واقعیش یاد می‌کند.

او به قلعه می‌رسد و آن را جایی فراموش‌شده و جدا از جهان و همه‌ی لذت‌هایش می‌یابد. افسرانِ قلعه از علایق معمولِ انسانها دست شسته‌اند و برایش این سوال مطرح می‌شود که در قبال این قطع علایق چه دستاوردی خواهند داشت. خدمت در آنجا را چنان بیهوده می‌یابد که قصد می‌کند بلافاصله بازگردد اما طی گفتگویی با افسران بالادستی قانع می‌شود فقط چهارماه در آنجا بماند و پس از آن از طریق بهانه‌های پزشکی خودش را به شهر منتقل کند. پس از این، نیرویی ناشناخته و اسرارآمیز علیه بازگشت او به شهر دست به کار می‌شود و...

داستان را می‌توان یک نوع نگاه به زندگی و جوابی به این سوالات عمومی دانست: چگونه زندگی آدمی به باد می‌رود!؟ چگونه خود را بدون اینکه متوجه شویم فریب می‌دهیم!؟ چگونه زمان سپری می‌شود و فرصت‌ها از دست می‌رود؟! چگونه به جایی می‌رسیم که حسرت زمان‌های از‌دست‌رفته را بخوریم؟ و...

*****

دینو بوتزاتی نویسنده‌ی فقید ایتالیایی (1906-1972) کار خود را با روزنامه‌نگاری شروع کرد و به پایان رساند. ایده‌ی کتاب صحرای تاتارها نیز به‌واسطه‌ی کار تکراری در دفتر روزنامه در انتظار نویسنده‌ای بزرگ و مشهور شدن، به ذهن او رسیده است. البته او برخلاف شخصیت اصلی صحرای تاتارها و برخلاف بی‌شمار نویسندگانی که به آن آرزوی مورد انتظارشان نمی‌رسند، نویسنده‌ای نامدار شد. این کتاب در لیست 1001 کتابی که پیش از مرگ می‌بایست خواند حضور دارد و براساس آن فیلمی با همین نام ساخته شده که بخشی از آن در ارگ بم فیلم‌برداری شده است.

عمده‌ی کارهای بوتزاتی به فارسی ترجمه شده است، این کتاب نیز سه بار به فارسی برگردانده شده است: سروش حبیبی  1349 ، مهشید بهروزی 1365 ، محسن ابراهیم 1379 که من ترجمه آخری را خواندم که ترجمه ای شاعرانه و خوب بود.

..................

پ ن 1: مشخصات کتاب من؛ نشر مرکز، ترجمه مرحوم محسن ابراهیم، چاپ دوم 1387، 264 صفحه

پ ن 2: نمره داستان از نگاه من 4.7 از 5 است. (در سایت گودریدز 4.1 و در آمازون 4.8)

 

ادامه مطلب ...

احلام الیقظه !

احلام الیقظه *

قرارمون برای قولنامه اجاره خانه جدید در بنگاه امید برای ساعت 5 عصر است. سر ساعت مقرر در بنگاه نشسته ایم و در انتظار آمدن صاحبخانه هستیم. به این فکر می کنم که چگونه ایشان را متقاعد کنم تا کمی تخفیف بدهد و من پول کمتری بپردازم. آقای مدیر بنگاه, شغل خانم صاحبخانه را استاد دانشگاه ذکر کرده است و این قضیه مرا امیدوار کرده است. شوهرخواهرم که همراه من آمده است مشغول صحبت با آقایان املاکی است و مطابق معمول , مشغول تحلیل شرایط اقتصادی سیاسی جامعه هستند...اما من در حال بالا پایین کردن سناریوهای روبرو شدن با خانم استاد هستم...

- بزرگترین مشکل من برای اسباب کشی جابجایی کتابهامه...

- چه جالب! مگه چه قدر کتاب دارید؟

- خیلی زیاد...شاید بیشتر از هزار جلد

- چه عالی! من همیشه آرزو داشتم مستاجرم اهل مطالعه باشه! در چه زمینه ای مطالعه می کنید؟

- الان بیشتر رمان می خوانم

در مورد اهمیت رمان حرف می زنیم و بعد در مورد رمان های مشترکی که خوانده ایم ... صحبت به سلین و سفر به انتهای شب می رسد و بعد در اثر اصرار همراهان به مسائل بی اهمیت مالی می رسیم

- آخه من در مورد مبلغ اجاره با چنین مستاجر اهل مطالعه ای چی بگم؟...

- اختیار دارید استاد...باعث مباهات منه که چنین صاحبخانه بافرهنگی داشته باشم...

- والللا روم نمیشه...پنجاه درصد تخفیف خوبه؟

- استاد من راضی به ضرر شما نیستم...

مدیر بنگاه مرا صدا می زند و خبر از حضور مالک تا دقایقی دیگر را می دهد. ساعت پنج و نیم است... صحبت حاضرین به مشکلات جوانان و ازدواج رسیده است و من همچنان مشغول کار خودم هستم...

- کاش مستاجر قبلی برای اینترنت پر سرعت اقدام کرده باشند

- واللا مستاجر قبلی قبض تلفن رو نداده , قطعش کردند...چه استفاده ای از اینترنت می کنید؟

- من... یه خورده وبلاگ نویسی می کنم

- چه عالی! من هم اهل وبلاگ نویسی و چرخیدن در فضای مجازی هستم...شما در چه زمینه ای می نویسید؟

- من بیشتر در مورد کتابهایی که می خوانم می نویسم 

- چی می خونید؟

- من الان بیشتر رمان می خوانم

- اتفاقاً من هم یک دوست مجازی دارم که در همین زمینه وبلاگ خوبی!! دارد...

- چه خوب... اسم وبلاگشون چیه؟

- میله بدون پرچم

اشک در چشمانم حلقه می زند و خودم را معرفی می کنم... فضا عاطفی می شود. ایشون هم خودش را معرفی می کند و هر دو مانده ایم که چه عکس العملی داشته باشیم...مثل جلیلی و اشتون سیخ جلوی هم بایستیم و به یکدیگر لبخند بزنیم یا این که نه ...

درست در زمانی که من دارم اصرار می کنم که امکان ندارد مجانی توی خانه شما بنشینم آقای املاکی خودش را می اندازد وسط سناریو...

- شما چشمانتون مشکل خاصی دارد؟

اشک های دور چشمم را پاک می کنم و نگاهی به ساعت می اندازم... یک ربع به شش مانده است و مالک هنوز نیامده است...صحبت حاضرین به جام ملتهای اروپا رسیده است اما من کماکان به کار خودم مشغولم...

- ببخشید تحصیلات شما چیه؟

- من لیسانسم ... و فوق رو ...خوندم

- وا!! چه جالب...چرا همچین تغییر رشته ای دادین؟

در خصوص علل و دلایل این زیگزاگ تحصیلی صحبت می کنم و کم کم بحث به جاهای تخصصی می کشد و من بالای منبر می روم و در باب آرای پساساختارگرایان و رابطه آن آرا با لزوم تخفیف در میزان اجاره بهای مسکن صحبت می کنم که مجدداً آقای بنگاهی مرا خطاب قرار می دهد و از حضور قریب الوقوع مالک خبر می دهد!! ساعت شش است ...

- ببخشید آقای ... نام فامیلی شما پسوندی هم دارد؟

- بله...چطور مگه؟...پسوند ما...

- ببینم شما با آقای ... نسبتی دارید؟

- !!!... ایشون پدر مرحومم بودند...می شناسید ایشون رو؟

- عجب تصادفی...خدای من...

- !!!

- پدر من از افسرانی بودند که بعد از کودتای 28 مرداد تحت تعقیب قرار گرفت... وقتی که محل اختفای او لو می رود از آن خانه خارج می شود و در تعقیب و گریزی که با نیروهای شهربانی داشتند وارد یک کوچه بن بست می شوند و درحالی که دیگر امیدی به نجات نداشتند پدر شما سر می رسد و او را در خانه خود مخفی می کند و ...

- !!! (من در کف عملیات متهورانه ای هستم که خانم استاد از پدرم نقل می کند) ...پدرم چیزی از این قضیه تعریف نکرده بود

- این هم از بزرگواری ایشان بوده است... پدرم وصیت کرده بود که هر طور شده ایشان را پیدا کنیم و زحماتش را جبران کنیم...ما خیلی جستجو کردیم اما خانواده شما از آن محل نقل مکان کرده بود و کسی از محل شما خبر نداشت...

خلاصه این که در حال تعارفات معمول و مقاومت جانانه!! در مقابل درخواست انتقال سند خانه به نام خودم هستم که  خرمگس معرکه نگاهم را متوجه جلوی بنگاه می کند...

یک تویوتا کرولای 2011 جلوی بنگاه پارک می کند و خانم مالک از آن پیاده می شود....ساعت شش و ربع است... مراسم قولنامه کنان با سرعت انجام می شود و تمام کوشش های من و همراهم برای رساندن ایشان به نقطه ای که حاضر به دادن اندکی تخفیف شوند به در بسته می خورد. ایشان نه به نخ دادن های فرهنگی توجه می کنند و نه به تلاش های مذبوحانه همراهم...شانس می آوریم که مبلغ اجاره را بالاتر نمی برد و من به سرعت چک های اجاره را امضا می کنم و هنگام خروج مراقب هستم تا پایم را روی روغن های ریخته شده در کف دفتر املاک نگذارم!

.............................

* احلام الیقظه (رویاهای بیداری) :عنوان درسی بود در کتاب عربی دوران دبیرستان... همان حکایت مرد روغن فروشی که در رویایش کوزه روغن خود را می فروشد و با پولش گوسفندی می خرد و ... یک گوسفند را تبدیل به گله گوسفند می کند و نهایتاً هنگام هی کردن گوسفندانش با چوبدستی اش , کوزه روغن خود را می شکند و ...

... 

پ ن 1: زمان وقوع همانطور که مشخص است مربوط به دوران جام ملت های اروپاست و هیچ ارتباطی هم با الان ندارد و با یه من سریش هم به جنبش عدم تعهد نمی چسبد! 

پ ن 2: چند روزی مسافرتم...این یکی به اون قضیه با تف هم می چسبد! 

پ ن 3: نیاز به توضیح نیست که مالک استاد دانشگاه نبود...ببخشید توضیح واضحات می دم!

از هر دری سخنی 2

1- چرا ما حال خواندن نداریم!؟ البته نه اینکه الزامی باشد که هر مطلب , نوشته, کتاب و...بلندی را بخوانیم. نه! ولی حکایت ما حکایت مخاطبان اون طوطی شاعر مسلک "شهر قصه" (قابل توجه دهه چهل و پنجاهی ها) است که وقتی خواست قصیده بلندش را بخواند (در یک هزار و خورده ای بیت!!) با اعتراض اهالی شهر قصه روبرو شد که به حق و طبیعی هم بود, اما وقتی تعداد ابیات کم کم پایین اومد و به یک بیت رسید باز هم مخالف داشت!!

2- واقعاً ما همه مون (بله همه!) برای خودمان یک حیطه ولایت با اختیارات مافوق همه چیز قائلیم. حالا در قلمرو مسائل شخصی کاری ندارم ولی وقتی پای دیگران هم وسط باشه...آره تلخه ولی حواسمون به پشت ویترین هم باشه.

3- آقای دانشجو! پسر خوب! آینده ساز! وقتی سوار مترو می شوی و خلوت است لطفاً پایت را آن هم با کفش روی صندلی مقابلت نگذار!! (فکر نکنم چرایش نیاز به توضیح داشته باشد) (مترو تهران کرج منظورمه که این کار امکان پذیره!)

4- عباس عبدی یک بار حرف جالبی زد, می گفت هر موقع ما (ما به عنوان شهروند) توانستیم به صورت یک جمع (کوچک یا بزرگ – حالا اسمش هر چه باشه مثلاً یک نهاد مدنی) جلوی چسباندن آگهی های تخلیه چاه و لوله بازکنی را روی در و دیوار خانه مان بگیریم می توانیم امیدوار باشیم که نهادهای مدنی پا می گیرند و... (البته خیلی قریب به مضمون بود و مال اوایل پس از دوم خرداد بود!) خوب در هنوز داره بر روی همون پاشنه می چرخه و ما از رفع امور پیش پا افتاده هم عاجزیم اما هندوانه های گنده همیشه جذاب تره و البته سنگ های بزرگ.

5- رویای ما از زندگی ایده آل چیه؟ به نظرم بی شباهت به روایاتی که در مورد بهشت گفته می شود نیست! دراز بکشیم و همه چیز حاضر و آماده و همه غرایز ارضاء!!! در یک کلمه: اولترا ... گشادی!! (ببخشید از عدم رعایت عفت کلام جور دیگه نمی شد مفهوم را رسوند)

پ ن 1: مطلب بعدی 1984 اورول خواهد بود (80 صفحه اش باقی مانده است احتمال دارد یک شعر هم بیاید وسط تا همراهان هم برسند)

پ ن 2: کتاب بعدی مطابق نتایج آرا سفر به انتهای شب لویی فردینان سلین خواهد بود.

پ ن 3: برای کتاب بعدی از میان گزینه های زیر رای بدهید (موارد مطابق قرعه کشی کامپیوتری از میان کتاب های کتابخانه شخصی ام انتخاب شده اند)

الف) موعظه شیطان    نجیب محفوظ 

ب) وجدان زنوو            ایتالو اسوو

ج) کفش های شیطان را نپوش   احمد غلامی

د) عروس فریبکار     مارگارت اتوود

ه) آیا آدم مصنوعی‌ها خواب گوسفند برقی می‌بینند؟     فیلیپ ک. دیک

باغ وحش شیشه ای تنسی ویلیامز

 

باغ وحش شیشه ای حکایت مشکلات و سرخوردگی های خانواده وینگفیلد در جامعه شهری- صنعتی آمریکا است. مادر (آماندا) و دو فرزندش تام و لورا که در شهر سنت لوئیس زندگی می کنند. پدر خانواده سالها قبل با رویای سفر به سرزمین های ناشناخته از صحنه خارج شده است و غیر از قاب عکسی روی دیوار چیزی از او برجا نمانده است. تام در یک کارخانه کفش سازی کار می کند و حقوق بخور و نمیری دریافت می کند و البته از کارش رضایت ندارد:

تام: انسان به طور غریزی یک عاشق است, یک شکارچی, یک جنگجو و هیچکدام این غرایز , در کارخانه ها ارضا نمی شوند.

تام برای رهایی از سرخوردگی های خود به سینما و مشروب پناه می برد و البته در فکر راهی است که پدر سالها قبل رفته است.

اما لورا ; لورا به علت نقص جسمانی, لنگی مختصری در راه رفتن دارد و به همین خاطر دچار انزوا و سرخوردگی است. او هیچ دوستی ندارد , منزوی و خجالتی است. تنها دلخوشی او کلکسیونی است که از حیوانات شیشه ای دارد.

آماندا نیز بدون مشکل نیست; او نیز سرخورده از غیبت همسر زندگی خود را وقف فرزندانش کرده است و اکنون نیز گرفتار مشکلات آنهاست. مکانیزم دفاعی او نیز سیر در خاطرات گذشته و ایام جوانی با شکوه خود است.

آماندا از تام می خواهد که برای بهبود وضعیت لورا, یکی از همکاران مجرد خود را برای شام دعوت کند تا از این طریق بتواند همدمی (و شاید هم همسری) برای دخترش دست و پا کند تا او از انزوا خارج شود. اینگونه می شود که جیم اوکانر وارد صحنه می شود....

جیم: ... بعلاوه اینکه همه مشکلات دارند, این فقط خاص تو نیست تنها فرقش در این است که دیگران سعی می کنندبر مشکلاتشان غلبه کنند. تو فکر می کنی تنها کسی هستی که مشکل داری و این باعث می شود احساس ناکامی کنی. اما وقتی به اطرافت نگاه کنی مردم زیادی را خواهی دید که به اندازه تو احساس ناکامی می کنند.

تنسی ویلیامز (۱۹۱۱ - ۱۹۸۳نویسنده مشهور آمریکایی و یکی از تاثیرگذارترین نویسندگان معاصر در ادبیات آمریکا محسوب می‌شود. از آثار مشهور وی می‌توان به نمایشنامه‌هایی همچون اتوبوسی به نام هوس, گربه روی شیروانی داغ ، باغ وحش شیشه ای , شب ایگوانا و خالکوبی رز اشاره کرد. نمایشنامه «گربه روی شیروانی داغ» در سال ۱۹۵۵ برنده جایزه پولیتزر شد. (منبع ویکی پدیا)

این نمایشنامه هفت پرده ای ,حداقل دو ترجمه دارد: حمید سمندریان (نشر قطره , 104 صفحه , 1388 به قیمت 2000 تومان) مرجان بخت مینو (انتشارات مینو , 112 صفحه , چاپ اول 1381 به قیمت 650 تومان).

پی نوشت: کماکان مشغول طبل حلبی گونترگراس هستم و در هنگام رفت و آمد به ترتیب شازده کوچولو ی اگزوپری و پس از آن معرکه لویی فردینان سلین را خواهم خواند. 

خیلی بعداً نوشت: ظاهراً این صفحه من خیلی زیاد خواننده دارد! از همین جا به همه دانشجویان عزیز سلام می کنم و از این که این پست شاید نتواند به دردشان بخورد عذر خواهی می کنم اگر فرصتی پیش آمد دوباره می خوانم و با دقت بیشتری این پست را دوباره نویسی می کنم. (17مرداد 90)

..................

پ ن 3: نمره من به کتاب 3.7 از 5 می‌باشد.