میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

جامعه مدنی چرتی

یکی از احمقانه ترین نمایش هایی که گاه گاه روی پرده میاد همین انتخابات فدراسیون های ورزشی است. البته نباید عصبانی شد...درسته... به جای احمقانه باید گفت قابل تامل... نه آخه جدن قابل تامله... چهل و چهار پنج نفر از هیئت های استانی و فلان و بهمان جمع می شوند دور هم تا رییس فدراسیون را انتخاب کنند. نتیجه هم که در این چند سال کاملن تکراریست... 44 رای به سرپرست فعلی آن فدراسیون (که معمولن شش ماه قبلش منصوب شده است) و یک رای و گاهی هم صفر رای به رقیب! تازه گاهی این رقیب هم قبل از انتخابات انصراف می دهد و البته گاهی با وساطت زعمای قوم ورزش انصرافش را پس می گیرد و قبول می کند که نقش کتک خور فیلم را بازی کند.

از فدراسیون فوتبال و والیبال بگیر تا فدراسیون گلف و کبدی و غیره و ذلک... کسی هم ککش نمی گزه... حتا مخالفان دوآتشه و این ور و اون ور آبی هم زیاد به این امور وقعی نمی نهند...آخه می دونید تا موضوعات گنده و دهن پرکن هست آخه خیلی ضایع است به این امور پیش پا افتاده پرداخت!

حرفم اینه که تا زمانی که برای فدراسیون بادبادک هواکنی که چندان هم موضوعش سیاسی نیست , نمی تونیم یه انتخابات که ظاهرش حداقل شباهتی به انتخابات داشته باشه برگزار کنیم , آیا حرف زدن از امور حساس تر و رویابافی در آن موارد کمی احلام الیقظه نیست؟!

………

پ ن 1: مطلب بعدی در مورد "لب بر تیغ" حسین سناپور و پس از ان "رنج های ورتر جوان" گوته خواهد بود.

پ ن 2: کماکان مشغول تریسترام شندی هستم... البته دقیق تر بگویم ایشان مشغول من هستند!

پ ن 3: مطابق آراء "چه کسی از دیوانه ها نمی ترسد" مهدی رضایی و "گاوخونی" جعفر مدرس صادقی را خواهم خواند.

چون عمل در تو نیست...

حتماً تا الان در جمع های خانوادگی یا دوستانه یا همکارانه و حتا مجازی... در مورد وضع بد رانندگی در کشورمان زیاد حرف شنیدیم و احیاناً زدیم... حتماً همینطوره دیگه، نه؟... همه هم متفق القول هستیم که اینجوری خیلی بده و اونجوری خیلی بهتره...یعنی حساب دو دو تا چارتاست دیگه ، منطقاً توی هر جمعی همه موافقند که مثلاً باید بین خطوط رانندگی کرد یا مثلاً قبل از چهارراه مسیر راستگرد را باید باز نگه داشت و از اینجور مسائل که در خارجه! رعایت می کنند...

فکر کنم بتوان گفت که هر ایرانی لااقل یک بار در مذمت و نقد رانندگی ایرانیان صحبت مبسوطی داشته و یا صحبت مبسوطی را شنیده و به نشانه تایید سر تکان داده و...

حالا اگه بیست سال در این محافل چنین صحبتهایی شنیده باشید و بعد در خیابان های شهر رانندگی کنید حق دارید دچار یاس فلسفی! بشوید...

حالا فقط هم رانندگی نیست ، این یک مثال است ... در عموم مسایل همین گونه است... ماها خیلی خوب انتقاد می کنیم اما در همان زمینه ای که نظریات کارشناسانه می دهیم و به حق نسبت به عملی ابراز انزجار می کنیم چه بسا مرتکب رفتار خفن تری می شویم ... یک چیزی مثلاً توی این مایه ها:

آی آدمها که کنار استخر فین می کنید

ذره ای خجالت!

فکر ما باشید که درون آب مشغولیم

مشغول طهارت!!

................................................

پ ن 1: به زودی اینترنت خانه وصل خواهد شد ومعرفی پوست انداختن را خواهم نوشت! یعنی مشکل فقط توی اینترنت است و ارتباطی با خفانت متن کتاب ندارد!!

پ ن 2: انتخابات تا نوشتن اون مطلب ادامه خواهد داشت و نتایج تا الان بدین ترتیب است

1) امید  آندره مالرو  4 رای (اسکندری- فرزانه – پریماه - هلاچین )

2) تسلی ناپذیر کازوئو ایشی گورو 2 رای(شمعدانی- درخت ابدی)

3) عروس فریبکار  مارگارت اتوود 0 رای

4) کوزه بشکسته  مسعود بهنود 5 رای (آنا- زنبور- خانه پدری-دایناسور-فرواک)

5) گفتگو در کاتدرال  بارگاس یوسا 6رای(که- رد فکر- بونو- مدادسیاه- می وانه- قصه گو)

دلقک خوب

اول مسیر است و ماشین مسافرکشی جلوی پایم ترمز می زند. از موی سفید راننده مشخص است که حکماً بازنشسته ایست که دارد از این راه کمک خرجی تهیه می کند. از همین ابتدا شروع می کند به نک و نال های زیر لبی که چرا در ابتدای مسیر فقط دو مسافر به تورش خورده است... از سمت راست با سرعت کمی می راند تا مبادا مسافری را از دست بدهد. آفتاب سوزنده و داغ است و خبری از کولر نیست.

بیست متر جلوتر مردی از پیاده رو وارد خیابان می شود و یکی دو متری عرض خیابان را طی می کند و بعد از لختی درنگ قدمی به عقب برمی دارد...آشکارا مشخص است که قصد عبور از عرض خیابان را دارد. راننده در این بیست متر سه بار بوق می زند و مرد سه بار کله اش را به سمت بالا حرکت می دهد... راننده بی خیال نمی شود و با کم کردن سرعت به سمت مرد متمایل می شود و مرد مجبور می شود یک قدم دیگر به عقب برود!

چند متر جلوتر زنی بین دو اتوموبیلی که کنار خیابان پارک شده اند ایستاده است و پشتش به ماست...راننده سه بار بوق می زند...زن حرکتی نمی کند...راننده در موازات زن می ایستد و مقصدش را فریاد می زند...زن حرکتی نمی کند و راننده با عصبانیت حرکت می کند!!

چند متر جلوتر دو جوان زیر درختی در پیاده رو در حال چرت زدن هستند. راننده چند بار بوق را به صدا در می آورد به این امید که شاید این جوانان ظرفیت را تکمیل کنند...

صد متر جلوتر دختر جوانی از اتوموبیلش پیاده می شود و در را قفل می کند و به سمت مخالف می چرخد...راننده باز هم بوق را به صدا در می آورد و...

از ابتدای مسیر تا انتها بوق های فراوانی زده می شود اما دریغ از یک مسافر...البته مسافر هست اما نصیب راننده ما نمی شود و علتش هم نامشخص نیست!!

یاد هانس شنیر می افتم و جایی که پدرش را از تصمیمش مبنی بر دلقک شدن آگاه می کند و پدر کارخانه دار و مایه دارش بعد از لختی درنگ (قریب به مضمون و با اتکا به ذهن مغشوش من! ) می گوید اشکالی ندارد اما اگر می خواهی دلقک شوی سعی کن دلقک خوبی بشوی.

.

پ ن 1: هنوز کارتن های کتاب باز نشده است و طبیعتاً وقتی هنوز لوسترها نصب نشده اند اگر به سراغ چیز دیگری بروی گاف بزرگی داده ای...

پ ن 2: تازه دیروز بعد از یک هفته تلفن وصل شد و اگر بلافاصله اقدام به وصل اینترنت کنی گاف بزرگی داده ای...

پ ن 3: خوشبختانه! در حالی که یک پای من در کرج بابت تعمیرات و رنگ آمیزی خانه قبلی است و پای دیگرم درتهران بابت کارهای موجود در خانه فعلی و پای سوم در محل کار که از اتفاق وسط همون مسیره!! ، لوله آب خانه مادر نشت کرده است و سقف را ترکانده و کلی خسارت و مشغولیات! به بار آورده است و در نتیجه پای چهارم هم اونجا گیر...دیگه رسماً رفتم قاطی چارپایان...حالا همه اینها به روی هم سبب شده است که فرصتی برای دادن گاف فراهم نگردد!... البته به قول رفیقمون هاینریش بل اگر می خواهی چهارپا بشوی سعی کن چهارپای خوبی بشوی!

پ ن 4: تا قبل از این جابجایی به دلیل استفاده از مترو یک ساعت فیکس برای مطالعه روزانه داشتم اما حالا وقت را باید از کجا فراهم کنم؟... نگران نیستم ...بالاخره راهش پیدا می شود.

پ ن 5: فعلاً انتخابات برگزار کنیم بلکه فشار از پایین فراهم شود تا بعد... به دلیل این که 4 عنوان کتاب از نوشتن عقب هستم گزینه های پیش رو همگی تقریباً از کلفت سانان انتخاب شده اند!!

1) امید  آندره مالرو  (ترجمه رضا سید حسینی ، انتشارات خوارزمی، 567صفحه )

2) تسلی ناپذیر کازوئو ایشی گورو (ترجمه سهیل سمی ، نشر ققنوس ، 736 صفحه)

3) عروس فریبکار  مارگارت اتوود (ترجمه شهین آسایش ، نشر ققنوس ، 702 صفحه)

4) کوزه بشکسته  مسعود بهنود  (نشر علم ، 400 صفحه ، هدیه تولد )

5) گفتگو در کاتدرال  بارگاس یوسا (ترجمه عبداله کوثری ، نشر لوح فکر ، 704 صفحه)

روایت برای روایت!!

تلویزیون را روشن می کنید , یک روحانی دارد وعظ اخلاقی می کند; از پیامبر مسلمین می گوید و فردی که هر روز بر روی او خاک می پاشد و توهین می کند و نوع برخورد ایشان و این که چگونه با برخورد نرم آن فرد را نسبت به عمل نامناسبش آگاه می کند... به مجلس ختم یکی از بستگان می روید , واعظ از امام اول شیعیان می گوید و آن حکایت که شخصی در بازار به رویش زباله می ریزد و این که چگونه ایشان با آن فرد برخورد می کند... به مراسمی رسمی در محیط کار یا مدرسه می روید , روحانی سخنران از امام دوم شیعیان می گوید و آن حکایت که مرد شامی چگونه توهین می کند اما به شام دعوت می شود و... و این روایت ها همینطور ادامه می یابد...

جالب آن است که در همه موارد فوق معمولاً طرفدارانی جان بر کف حضور دارندکه سریعاً دستشان روی قبضه شمشیر می رود و محتملاً جوابی می شنوند که اگر بخواهیم به زبان امروزین ترجمه اش کنیم می شود این:

- پس کی می خواهید اون دوگوله تان را به کار بیاندازید؟

- آخه گلابی ها! اون مغز رو واسه چی می خواهید آکبند ببرید توی گور!

و از این گونه جواب ها... (البته مترجم خوب هم مورد نیاز است)

بگذریم... سوالی که پیش می آید این است که فلسفه بیان این حکایات و روایات چیست؟ آیا فقط برای پر کردن زمان سخنرانی و وعظ و خطابه است؟ آیا فقط برای نمایش اخلاقی است؟

 پس چرا هنوز هم به گاه عمل باید به شیوه آن جان بر کفان عمل نمود؟! حالا عوام به کنار... آیا نباید از آقایان خواص انتظار داشت که لااقل خودشان به نتایج این حکایات و روایات متعهد باشند؟

اگر همان خواص به سبک عوام هزار و اندی سال قبل عمل نمودند نباید بپرسیم پس این همه درس و بحث و وعظ و دم از ایمان و تقوا و هزاران واژه دیگر زدن بالاخره کجا باید کارکردش را نشان بدهد؟

آیا وقت آن نرسیده است گلابی بودن را کنار بگذاریم؟

خلاص!

*****

بعضی آدم ها چندان زنده نیستند و بعضی هم چندان مرده نیستند... برخی آدم ها هستند که زیاد می میرند و ... معدودی هم هستند که نمی میرند... برخی از نویسندگان از این دسته هستند.

طبیعتاً الان اگر بخواهم کتاب بعدی را از لیست اعلام شده انتخاب کنم به سراغ "پوست انداختن" کارلوس فوئنتس خواهم رفت.

این جمله را هم از آئورای فوئنتس نقل می کنم برای یاد و یادآوری:

ما نه تنها تمنا می کنیم , بلکه این تمنا را نیز داریم که پس از دست یافتن به آنچه تمنا کرده ایم , دگرگونش کنیم.

.................

پ ن 1: آب بابا ارباب گاوینو لدا تمام شد و مطلب بعدی خواهد بود.

خاطرات روزانه یک میله

جمعه: رسیدم همدان و پس از استراحت به دلیل وجهه فرهنگی و دو تا نوشابه اضافه خودم! اولین جایی که می روم آرامگاه بوعلی است و اصلاً هم ارتباطی به شلوغی و نبود جای پارک در محوطه گنجنامه نداشت! به هرحال از اینجا شروع می کنم... روبروی در ورودی آرامگاه , مدفن عارف قزوینی است و پیش پای ایشان یک حوض و داخل این حوض هم آب, و در کف آب هم مقادیر زیادی وجه رایج مملکت در قالب سکه و اسکناس!! حالا نمی دانم کار کار ابن سیناست یا عارف... به گمان البته این امر زیر سر عارف قزوینی است که خواسته است مردم به بهانه انداختن پول و یا مثل ما , نگاه کردن به این پول ها در زیر آب, خم شوند و خلاصه قضایای مربوطه... الله اعلم.

بعد از آن به مجموعه هگمتانه می روم که برایم جالب است... بچه های همراه هم کلی کیف کرده اند و تا آخر سفر این قسمت را جزء موارد عالی ذکر می کنند. علت چیست؟ قاعدتاً رده سنی 3 و 7 سال از دیدن بقایای برجا مانده از خانه های خشتی و... لذتی نمی برد که هیچ بلکه حوصله اش نیز سر می رود... دلیلش این بود که قسمتی از حفاریهای باستانشناسانه را با یک سقف شیروانی پوشانده اند و برای دیدن آن معبری فلزی چوبی که شبیه پل های معلق است تعبیه شده است, وقتی ما وارد این معبر شدیم چراغهای آن خاموش بود و چشم چشم را نمی دید و ما به کمک گوشی موبایل و با حالتی دلهره آور از این قسمت رد شدیم و چنان به بچه ها فاز داده بود که مجبور شدیم چند بار این مسیر را برویم! به قول بچه ها مثل این فیلم های هیولایی بود...که متاسفانه بار آخر چراغها را روشن کردند و ...

شنبه: هفتاد کیلومتر می کوبم و می رسم به محوطه مجتمع سیاحتی تفریحی علیصدر ... این 70 تا یک طرف , پیاده روی اجباری از میان بازارچه ها و صف خرید بلیط و انتظار برای رسیدن نوبت یک طرف... البته درخت انجیر معابد همراهم است و مشغولم می کند... اما همه این معطلی ها هیچ! نوبتمان شد رفتیم داخل و دقیقاً یک ساعت و ربع در داخل معطل شدیم تا سوار قایق شدیم! بابا مدیریت! داشتیم اون بالا درخت انجیرمان را می خواندیم, خوب وقتی آماده نیستید چرا می فرستید پایین؟! خلاصه غار آبی زیبا با مدیریت زیبا قرین بود و جز این انتظاری نبود... مدیریتی که در نصب آیات قران در مسیرها و کشف کلمه الله در قندیل ها متبحر است... یک مسیر کوتاه (نمی دانم یک چندم مسیر غار است) و به جیب زدن پول آنچنانی و ... بر قدرت خالق فرصت ها صلوات...

بعد از ظهر می رسم همدان و به موزه تاریخ طبیعی می روم. خوب است و جمع آوری کننده گونه های مختلف حیوانات زحمت زیادی کشیده است. دستش درد نکند... فقط کنار ماکت دلفین, آیه مربوط به یونس پیامبر را نوشته اند که اشاره به شکم ماهی و پینوکیو و پدر ژپتو دارد!! کاش ماکت نهنگ می گذاشتند که لااقل بگنجد...

شب هم سری به آرامگاه بابا طاهر محجبه می زنم و هنگام خروج عزیزی به قصد راهنمایی و معرفی همدان, مقداری از مکان های دیدنی برایمان صحبت می کند; از جمله در مورد موزه مفاخر و مشاهیر همدان که با شنیدن اسم برخی مفاخر بی خیال دیدن آن می شوم! که با توجه به فشردگی برنامه کمک بزرگی بود.

یکشنبه: گنجنامه... بر روح مخترع ظروف یکبار مصرف صلوات چند باره ای می فرستم و بعد سوار تله کابین می شویم و می رویم بالا و هنگام بالا رفتن یک ختم قران هم به صورت قسطی به همان مخترع حواله دادم که در ماه مبارک پیش رو حتماً به جا خواهم آورد!... رسیدیم بالا...واوو عجب منظره ای... مرغزاری که عشایر در آن چادر زده اند و محیطی بسیار زیباست که زیباییش به تنهایی می تواند بر بوی فضولات و خود فضولات حیوانی قلم عفو بکشد... از یکی از خیمه های عشایر مقداری کشک و دوغ گرفتیم...عجب دوغی بود عزیزان... این دوغ نیز به تنهایی می تواند خاطره دیدن ظروف یکبار مصرف در ارتفاع چندهزار متری و یا دیدن پوشک تعویض شده در کنار نهر را از ذهن مان پاک کند.

بعد از ظهر است و ما به سمت کرمانشاه حرکت می کنیم و باقی دیدنی ها را می گذاریم برای دفعات بعد... به کنگاور می رسیم , شهری که از آموزشگاه رانندگی گرفته تا شرکت نصب سوله آن نام آناهیتا را بر خود دارد (یاد مرکز توزیع گوشت ملاصدرا می افتیم و آن طنز و تناسبی که هموطنانمان در انتخاب اسم دارند...) با این وجود , معبد آناهیتا در یک کلام مظلوم است.

عصر به شهر بیستون می رسیم , شهری که در دامنه کوهی قرار دارد که جان می دهد برای ساخت نقش برجسته و کتیبه و...خوشحالم که همه دیدنی های مدنظرم در یک مکان قرار گرفته است. خوشحالم که مسیر رسیدن به سالم ترین نقش برجسته باقی مانده به وسیله داربست و... مسدود شده است و ما امکان دسترسی و صدمه زدن به آن را نداریم! واقعاً از این اقدام باید تشکر کرد (از این پایین و از فاصله دور به راحتی قادر به دیدن این نقش برجسته هستیم). اما... یک صلوات جانانه من و همراهان به روح علی خان زنگنه کفایت نمی کند! شما هم همراه شوید! کسی که به تنهایی می تواند خودش را وسط شاهان دوران هخامنشی و اشکانی و سلوکی بیاندازد و با از بین بردن بخشی از آنها و درست وسط آنها به جایش وقف نامه آب و فلان شنگول آباد و منگول آباد را به رخ بازدیدکنندگان بکشاند!

دوشنبه: دیشب هنگام ورود به کرمانشاه وقتی تابلوی "به کلانشهر کرمانشاه خوش آمدید" را دیدم , غافلانه خندیدم و سزای من این است که در ترافیک این کلانشهر گرفتار شوم ... خودمان را به طاق بستان می رسانیم که الحق از گزند روزگار مصون مانده است. پسر فتحعلیشاه لااقل شعور داشته است که یادگاری خود را در گوشه ای بتراشد که به آثار دیگران صدمه ای نزند ... اینجا هم با منظره وجه رایج در کف آب مواجه می شویم و باید گفت این قافله تا به حشر لنگ است.

بعد از ظهر از کلانشهر فرار می کنیم و به سمت روانسر و پاوه حرکت می کنیم تا به غار قوری قلعه برسیم. از کرمانشاه به این طرف برنامه ها همه خلق الساعه هستند و ناراضی هم نیستیم. این غار هم اگرچه فقط چیزی در حدود یک هفتمش قابل بازدید است اما خوب , بد نبود. قوری قلعه هم مدعی "ترین" بودن است و فکر می کنم مستند ادعایش در شش هفتم مسیری است که ما نمی بینیم...

مسیر طولانی نیست و با توجه به خنکی مسیر همراه بردن آب معدنی و نوشابه وجهی ندارد که این تعداد ظروف را در مسیر نهر آب داخل غار می بینیم تازه باور کنید تعداد سطل آشغال های مسیر هم کم نیستند... البته به قول یکی از دوستان, از بهبود وضعیت فرهنگی هموطنان نباید ناامید شد و نباید همه کاسه کوزه ها را سر این ملت شکست. مردمان کره شمالی و جنوبی یک ریشه فرهنگی دارند (همگی به جومونگ و ... می رسند!) ولی از یک زمانی خطی کشیده شد و آنها از هم جدا شدند; بخشی از همه لحاظ پیش رفتند و بخشی پس رفتند.

سه شنبه: دیشب به قروه رسیدیم. در کردستان به مناطقی که چشمه ایست و برکه ای طبیعی یا مصنوعی, سراب می گویند. بعد از دیدن سراب قروه به سمت بیجار می رویم تا تخمه ای بشکنیم و از بام ایران قل بخوریم و پایین بیاییم تا برسیم به غار کتله خور در حومه شهرگرماب... گفتم حالا که دو تا غار بزرگ را دیدیم حیف است سومی را هم نبینیم و چه خوب شد که دیدیم. من که به شخصه خیلی لذت بردم و بقیه نیز به همچنین...

چهارشنبه: در اولین دقایق این روز به خانه رسیدیم. یادم رفت بگویم که قبل از حرکت به دلیل هجوم نوعی از سوسک های ریز (اسرائیلی؟!) خانه را سمپاشی کردم ولذا پس از برگشت بلافاصله اقدام به پاکسازی اجساد نمودیم. طبیعیست که پس از این فعالیت ها فقط باید خوابید و درخت انجیر معابد خواند که امروز آن هم به پایان رسید.

پنجشنبه: مشغول نوبت دوم سمپاشی شدم و به دلیل بالارفتن دوز جنایت! کتاب جنایی "قاضی و جلادش" اثر فردریش دورنمات را دست گرفتم و به پایان رساندم. فردا شب یک عروسی دعوت داریم و الان باخبر شدم که صبح هم به بهشت زهرا دعوت شده ام. یک جوان 21 ساله و تصادف رانندگی و...

جمعه: صبح تا الان که ساعت 4 است مشغول جوان ناکام بودم و تا ساعاتی دیگر باید بروم سراغ یک جوان باکام... اولی خودش راحت شد اما پدر و مادرش یک عمر آب خوش از گلویشان پایین نمی رود , دومی , پدر و مادرش راحت شدند و خودش یک عمر آب خوش...! وارد معقولات نمی شوم , فردا باید بروم سر کار...! 

.

پ ن 1: مطلب بعدی قاعدتاً مربوط به درخت انجیر معابد خواهد بود.

پ ن 2: بعد از آن "قاضی و جلادش" و "منطقه مصیبت زده شهر" که این یکی مجموعه داستان علمی تخیلی اثر جی جی بالارد است و الان مشغولش هستم خواهند بود. قبل یا بعد از آن به کتاب مهم "معنای نژادپرستی برای دخترم" اثر طاهر بن جلون خواهم پرداخت که امر واجبی است.

پ ن 3: کتاب بعدی را از میان گزینه های زیر انتخاب کنید!:

الف) زندگی واقعی آلخاندرو مایتا  ماریو بارگاس یوسا

ب) مرگ در آند                         ماریو بارگاس یوسا

ج) گفتگو در کاتدرال                  ماریو بارگاس یوسا

د) جنگ آخرالزمان                    ماریو بارگاس یوسا

ه) سالهای سگی                    ماریو بارگاس یوسا 

پ ن4: در مورد تاریخ خوانی و خلاصه فصل بعد کسی داوطلب هست؟ دوستانی که همراه هستند یک اعلامی به من بکنند که کجای کار هستند...