انتخابات ریاستجمهوری اولین دستاوردهای خودش را بروز داد و زنگ هشدار را به صدا درآورد... باشد که گوشهایمان بشنود:
1) وضعیت روانی جامعه نگرانکننده است! روانپریشی شاخ و دم ندارد که... وقتی کسی حاضر است هزار کیلومتر سختی راه را بر خود هموار کند و بیاید ثبتنام کند، وقتی کسی کودک خردسال خود را ثبتنام میکند، وقتی مصاحبههای یکی از یکی خندهدارتر بیرون میآید که غلظت توهم در آنها تا این حد بالاست، آیا نباید نگران بهداشت روانی جامعه شد!؟
2) به نظر نمیرسد وضعیت روانی برخی افراد یکشبه و در سالهای اخیر چنین تحولی پیدا کرده باشد. شاید دیدن برخی مسئولین سابق و لاحق موجب شده است برخی به این اندیشه بیافتند که ما هم میتوانیم، اما به نظرم ریشه این قضیه قدیمیتر است. برخی از اشخاصی که بند یک بالا شامل حالشان میشود دارای مسئولیتهایی نظیر نمایندگی مجلس و... نیز هستند و این نشان میدهد وقتی درهای مدیریت و نمایندگی و... در سالها قبل چهارطاق شد افرادی آنچنانی وارد عرصههای حساس شدهاند. یاد مدیر مدرسه راهنمایی خودمان افتادم که آن زمان نماینده مجلس بود و از قضا کاندیدای اولین انتخابات ریاستجمهوری هم شده بود. الان که خوب فکر میکنم ایشان هم کم شیزوفرن نبود! او به موقع رسید... زمانی که مصاحبه های بعد از ثبتنام متداول نبود! و زمانی که داشتن برخی توهمات ارزش بود.
3) برخی روانپریشان انفرادی عمل میکنند اما برخی هستند که پنجششنفری دور هم جمع میشوند و اسمی روی خودشان میگذارند... اسمهای خوب و شریفی هم میگذارند... و کفتر هوا میکنند!
4) وضعیت تشکلها و احزاب از وضعیت روانی تکتک افراد جامعه بدتر است چون به هرحال وقتی چند نفر دور هم جمع میشوند و به این شکل کار جمعی (کفترهواکنی و امثالهم!) میکنند هر ناظر بیطرفی یکجوریش میشود! نتیجه جالبی هم ندارند. سردستیترین اثر منفی آنها از بین رفتن معنای کلمات است: جمعیت، دفاع، ملت، ایران، حزب، وحدت، ملی، مجمع، متخصصین، ارزش، آزادی و...
5) برخی فکر میکنند باید قوانین طوری تغییر کند تا هرکسی نتواند برای ثبتنام بیاید. به نظرم این کار اشتباهی است... اصلاً هدف این مطلب همین است... نباید این روانسنج یا میزانالحراره را از بین برد. تب نشانه بیماری است. حذف و رفعِ نشانهی بیماری به منزلهی درمان آن نیست. شاید بالاخره با دیدن و تجربهی مکرر تب به فکر درمان اصلی بیافتیم.
6) شواهد نشان میدهد ما ایرانیان تا پیش از سیدجمال این باور را داشتیم که اصلاح جامعه و مردم تابع اصلاح پادشاه است و چنانچه او اصلاح شود همهچیز گل و بلبل میشود. ما البته بعد از سیدجمال هم کماکان همین باور را داریم! (این وسط سید متوجه اشتباهش شد و به همین خاطر تاریخ را به پیش و پس از سید تقسیم کردم وگرنه در بر همان پاشنه چرخیده است!!). هرکسی دهان باز میکند (حتا در یک جمع کوچک فامیلی) به مسائل کلان میپردازد. یعنی به کمتر از تحلیل مسائل کلان راضی نمیشویم!
7) سوراخدعا اما در مسائل و مشکلات کوچک است. چیزهایی مثل همان انطباق ساعت حرکت اتوبوس از ایستگاه مترو با ساعت رسیدن قطار که در مطلب قبل اشاره کردم. ما سوراخدعا را گم کردهایم. باور کنید لذتی که در اصلاح این مشکلات کوچک است، در تحلیل مسائل کلان و مدیریت جهان نیست. این را از کسی که به تازگی طعم آن را چشیده است قبول کنید!! بله، درست فهمیدید. بالاخره تلاشهای جمعی و فردی در سال گذشته نتیجه داد و امسال این اصلاح انجام شد و ما دوباره راکب مترو شدیم... طبیعتاً در سال جاری باز هم ممکن است ساعات حرکت مترو تغییر کند و باز برنامهها به هم بریزد اما راهحل همین پیگیریها و مطالبهی اصلاح است. نباید ول کرد. بدیهی است کوهستان با یک بار پاکسازی پاک نمیشود!
.................................
پن1: مطالب بعدی به ترتیب درخصوص "کتابخانه بابل" اثر بورخس و "خدمتکار و پروفسور" اثر یوشیو اوکاوا خواهد بود.
پن2: تعطیلات عید دچار توهم شدم که میتوانم یک کتاب قطور را به پایان برسانم (بله همه در معرض توهم هستیم) به همین خاطر آونگ فوکو از اومبرتو اکو را در دست دارم که اصلاً قابلیت حمل و جابجایی ندارد! و تازه به صفحه دویست رسیدهام و چهارپنجم کار باقیست!!
پن3: از این به بعد هر ماه یک اثر ایرانی در برنامه قرار خواهد گرفت.
در اواخر سال گذشته بابت یک پروژهی کاری، تیمهایی از سازمان ما به چین رفتند. وقتی نوبت به ما رسید آسمان تپید و آب سربالا رفت و چینیها آمدند ایران! جوری هم آمدند که قوبیلایخان نیامده بود... بلیط برگشتشان 30 اسفند بود و لاجرم تا آخر روز 29 اسفند، از اول صبح تا تنگ غروب مشغول بررسی طرحها و غیره و ذلک بودیم... و نتوانستم آنگونه که شایسته و بایسته یک مرد ایرانی است در امور خانهتکانی فعالیت نمایم و از این بابت حسرت میخورم.
گروه جدید چینیها روز 14 فروردین به ایران آمدهاند و این روزها، در بر همان پاشنه میچرخد و به قول کارشناسان هواشناسی وضعیت تا چند ماه دیگر پایدار است.
........
در اواخر سال گذشته مترو و اتوبوسرانی (اتوبوسرانی مربوط به ایستگاه مترویی که در آن پیاده میشوم) دست به دست هم دادند و کاری کردند تا بالاخره بعد از 5 سال قید با مترو سر کار رفتن را بزنم. بعد از وارد مدار شدن ایستگاه گرمدره، وقتی ما از مترو خارج میشویم، دو دقیقه از حرکت اتوبوس گذشته است و ما باید 15 دقیقه در اتوبوس بعدی بنشینیم تا حرکت کند و وقتی از ایستگاه خارج میشویم مسافران بعدی از راه میرسند و البته به ما نمیرسند!! طبیعی است تلاشهای ما جهت انطباق زمان حرکت اتوبوس با زمان رسیدن مترو به ایستگاه به جایی نرسید...
.......
در سالهای گذشته بیش از نود درصد کتابخوانی من در مترو انجام میشد و عمدهی مطالب وبلاگ را در زمانهای فراغت کاری، در محل کار مینوشتم. وضعیت من (در امور کتابخوانی و وبلاگی) با توجه به بندهای فوق بیشباهت به مناطقی که داعش در آن حضور یافته نیست!
نرمنرمک همهچیز به هوا رفته است. اما آیا طومار کتابخوانی و وبلاگنویسی من با این شرایط سخت!! در هم پیچیده خواهد شد؟ چه باید کرد؟ آیا میتوانم از تجربهی سفر اخیرم به اصفهان و اتفاقی که در بازدید از آتشگاه اصفهان افتاد بهره ببرم!؟ در ادامهی مطلب به این تجربه خواهم پرداخت.
ادامه مطلب ...
عجیب است! نه به نوشتن مطلب برای وبلاگم میرسم و نه به خواندن مطالب دوستان و نه حتا به کامنتها... نه به صفحات اجتماعی و گروههای مجازی میرسم و نه به دیدار غیرمجازی دوستان و اقوام... رؤسای مربوطه نیز معتقدند که از کارهایم عقب هستم. کارهای اداری-شخصی زمینمانده و نیمهکاره هم که... خوابم هم که به میزان کاملاً مشهودی کم شده است. تلویزیون هم که نمیبینم. در خانه و محل کار هم که کتاب نمیخوانم. پس علت چیست!؟
ما دیگر زمان حال را در آرامش نمیگذرانیم بلکه مدام در تلاشیم که خود را برای آینده آماده سازیم. (اومبرتو اکو – از کتاب رهایی نداریم)
این جمله البته جواب سوال بالاتر نیست اما مدخل خوبی است.
*****
صبح که از ایستگاه مترو بیرون میآییم، اتوبوسی را که باید برای رسیدن به محل کار سوار آن شویم، میبینیم که در افق دیدمان محو میشود. البته اتوبوس بعدی در ایستگاه منتظر ماست. سوار اتوبوسِ منتظر میشویم. راننده پشت فرمان در انتظار رسیدن به زمان دقیق حرکت است و به همین خاطر ما دقایقی را نشسته و ایستاده، با انتظار راننده همراه میشویم. بالاخره زمان حرکت فرا میرسد و رانندهای که خونسردی خودش را در قبال غرولند مسافران معمولاً حفظ میکند، اتوبوس را به حرکت درمی آورد و ما در حالی از محوطه ایستگاه خارج میشویم که در افق دید برخی از هموطنانمان محو میشویم!! مسافرانی که از قطار بعدی مترو پیاده شدهاند و برخی از آنها دواندوان به سوی اتوبوس میآیند و البته که هیچگاه نمیرسند!
کاملاً بدیهی است که امثالِ من، فردی را که در آینده بتواند ساعت حرکت اتوبوسها را با ساعت رسیدن مترو به ایستگاه تنظیم کند، نابغه بدانیم. من به "برجام" و حل این مشکل بسیار امید بسته بودم لیکن ظاهراً بدعهدی آمریکاییها را دست کم گرفته بودم لذا تا اطلاع ثانوی ضمن تاکید بر حفظ حجاب، تکرار میکنم، تکرار میکنم که ما باهوشترین مردم روی زمین و باهوشترین ایرانیان، از زمان مادها تاکنون هستیم.
*****
حالا از بین کتابهای زیر دو گزینه را انتخاب کنید. فرض کنید که در یک اتاق محبوس هستید و این پنج کتاب در دسترس شماست... کدام کتابها را برای خواندن انتخاب میکنید؟
الف) اتاق – اِما دوناهیو (راوی کودکی 5ساله است که به همراه مادرش در اتاقی محبوس است. او در همین اتاق به دنیا آمده است و دنیای بیرون را ندیده است)
ب) در انتظار گودو – ساموئل بکت (یکی از مهمترین نمایشنامههای قرن بیستم)
ج) دیو باید بمیرد – سسیل دیلوئیس (یک رمان جنایی)
د) زنی که گریخت – دی.اچ.لارنس (داستان زنی که همسر و فرزندانش را رها میکند و به سوی آیندهای ناشناخته میگریزد)
س) ماشین زمان – جی.اچ.ولز (پدر جد فیلمها و سریالهایی که با مضمون سفر به آینده روایت میشوند)
همانطور که از عنوان کتاب برمیآید، راوی مرد جوانی است که مغازهای را در خیابان ادوارد براون اجاره و به امر کتابفروشی مشغول شده است. خود این تصمیم از چند زاویه، طنز است! به خصوص که راوی حتا به فکر تهیه یک دستگاه کپی هم نیست تا لااقل هزینههای جاریاش را دربیاورد!! بههرحال ایشان اقدام به این حرکت فرهنگی میکند و کتابِ حاضر برگرفته از تجربیات اوست که در 12 داستان مجزا (و البته مرتبط با یکدیگر و پیوسته) و به زبان طنز روایت شده است.
راوی همه مقدمات را در مغازه آماده کرده است و حالا در انتظار مشتری است اما :
عابرها از جلوِ مغازه رد میشوند. حتا نگاهی هم به کتابهای توی ویترین نمیکنند. حق با فروید است، «انسان وقتی به چیزی واکنش نشان میدهد که یکی از حسهای پنجگانهاش تحریک شود. کتاب به تنهایی هیچکدام از این حسها را تحریک نمیکند.» البته اصل جمله را پدرم گفته. من فقط با نظریات فروید ترکیبش کردهام.
پس از این رهیافتِ روانشناختی، اقدام به تحریک حواس مختلف (بینایی، شنوایی و...) مشتریان بالقوه میکند که هرکدام تجربیات جالبی است... هم برای مایِ خواننده و هم برای خودِ راوی که کمکم مجرب! میشود:
از پشت شیشهی خیس ویترین به آدمها نگاه میکنم. تجربهام نشان داده روزهای بارانی مردم کمتر کتاب میخرند، درست مثل روزهای آفتابی.
"ادوارد براون" هم که حتماً میدانید کیست و خیابانش کجاست؟ خیابانی به موازات خیابان انقلاب در حد فاصل خیابانهای 16 آذر و خیابان کارگر شمالی... کمی پایینتر از درب 16 آذرِ دانشگاهِ تهران... و از آنطرف هم روبروی فرصتِ شیرازی... یعنی اولین خیابان فرعیِ سمتِ راست در کارگرِ شمالی از سمت میدان انقلاب! چند سال محل گذرِ من بود و باید اعتراف کنم که من اصلاً مغازهای در آنجا ندیدم! البته تقریباً مطمئنم آن زمان مغازهای در این خیابان نبود ولی هنگامِ خواندن کتاب، در ذهنم، به انتخاب خودم مغازه را در قسمتی از خیابان تصویر کردم. لذا با نظر راوی در مورد تغییر کاربری موافقم:
زندگینامهاش را توی ویکیپدیا میخوانم. ادوارد قهوهای بیشتر میتوانست اسم یک قاتل زنجیرهای باشد که کنار جنازهی قربانیها نشانهای قهوهای از خودش به جا میگذاشته تا یک محقق ایرانشناس. توی یکی از عکسهایش کلاهنمدی سرش گذاشته و یک قلیان بزرگ هم دستش گرفته، نشانهی ازلی ابدی یک ایرانی اصیل. شاید بهتر بود من هم به جای کتابفروشی قلیانسرا میزدم.
*****
مصائب یک کتابفروش حتا اگر به زبان طنز بیان شود غمناک است، چرا که به فرهنگ کتابنخوانی ما اشاره دارد. هنگام خواندن کتاب گاهی لبخند میزنیم و گاهی زهرخند... کتاب خوبی بود اما به نظرم و با توجه به سلیقه شخصی خودم، اگر آن مواردی که به فضای سورئال نزدیک شده بود کمتر بود یا حتا نبود، بهتر بود؛ اما وقتی یک کتابفروش چنین تنها باشد، البته که خروج از فضای رئال اجتنابناپذیر است.
...............
پ ن 1: مشخصات کتاب من؛ نشر چشمه، چاپ اول1394، تیراژ 1000نسخه، 151 صفحه
پ ن 2: این هم آدرس وبلاگ نویسنده کتاب که داستان محصول تجربیات عملی او در زمینه کتابفروشی هم هست: چوب الف
پ ن 3: نمره کتاب از نگاه من 3 از 5 است. (در سایت گودریدز 4.3 از 5)
راوی داستان (حامد) مهندس جوان حدوداً 30 سالهای است که در یک آپارتمان در محله شهرک نفت تهران (انتهای اشرفی اصفهانی!) به صورت مجردی زندگی میکند. محل کارش هم در یکی از خیابانهایی است که به قول خودش باید اسمش را گذاشت خیابان تستوسترون! در معرفیاش باید اضافه کرد که یک عشق ناکام به دختر دایی در کارنامه دارد و البته چند رابطه خوف! مثل اکثر همردههایش سودای مهاجرت دارد و آن قدر بامرام هست که امکاناتش را در اختیار دوستانش قرار دهد!
ترسهای کودکی، عشق نوجوانی، حساسیتهای معناجویانه دوران دانشجویی، ناکامی عشقی در جوانی، سبک زندگی در پساجوانی و البته محیط اجتماعی که راوی در آن نفس میکشد, همه در کنار هم وضعیت روانی خاصی برای او به وجود آورده است، بهگونهای که حداقل از سهچهار سال قبل مراجعاتی به روانپزشک داشته است تا بتواند راهی برای تحمل این دنیا و آدمهایش بیابد.
داستان حاوی چهارده فصل است که عنوان هرکدام یکی از تجویزهایی است که راوی تجربه کرده است و محتوای هر فصل یک اتفاق مجزایی است که از سر گذرانده است. مثلاً عناوین سه فصل اول بدین صورت است:
یکدوم هالوپریدول5 هرشب قبل خواب
یکچهارم پروپرانولول40, یکچهارم کلونازپام1, روزی دوبار
اضافه شود یکدوم نورتریپتیلن25
و طبیعتاً ممکن است در مسیر درمان به درمانهای جایگزین نیز روی بیاورد نظیر فصل نهم "از ده تا یک میشمرم و خوابت میبره" یا فصل یازدهم با عنوان "یوگا و مدیتیشن, همین, به تدریج قرصها را کم میکنیم, لبخند بزن!". البته عنوان فصل آخر نشان میدهد نویسنده چه دیدگاهی نسبت به این درمانها دارد که خودتان خواهید دید! فقط بگویم نظر ایشان به نظر بنده نزدیکتر است!! (از نظر چه کسی نزدیکتر است را خوانندگان قدیمی میدانند)
در مورد محتوای فصول و طنزِ تلخِ خوبِ آن در ادامهی مطلب مختصری خواهم نوشت. خطر لوث شدن ندارد!
*****
نشر چشمه یک بخشی دارد با عنوان "جهان تازهدم", به گمانم مثل چای تازهدم... که این بخش به نشر آثار طنز اختصاص دارد، این کتاب یکی از خروجی های این بخش است. پیش از این اینجا یکی دیگر از محصولات این بخش را معرفی کردهام.
.......
پ ن 1: مشخصات کتاب من؛ چاپ اول, بهار1394, تیراژ 1000نسخه, 139صفحه
پ ن 2: نمره کتاب 3.1 از 5 میباشد.
پ ن 3: کتابهای بعدی به ترتیب: خانه ارواح ایزابل آلنده، امپراتوری خورشید جیجی بالارد خواهد بود.
ادامه مطلب ...